رمان فصل نگار | nora adib کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

nora adib

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/01/02
ارسالی ها
374
امتیاز واکنش
13,265
امتیاز
793
[HIDE-THANKS]
پست بیست و نهم
خیلی زودتر از اون چیزی که فکرش رو می کردم ، مراسم تموم شد و آرام خواست که بچه‌ها اونجا باشن . ماکان هم همون شب رفت کرج و من تنها راهی خونه شدم. وارد آپارتمان که شدم ، یه چراغ رو روشن کردم و روی مبل های هال نشستم . ماموریت آرام تموم شده بود . چقدر خوشحال بودم که آرام خوشحال بود. چقدر سر به سر ماکان می ذاشت و می خندید و من فقط تماشا می کردم و لبخند می زدم. آرام خوشحال بود و همین برای من که برای خودم و آرام زیاد شادی ندیدم کافی بود. روسریم رو از سرم برداشتم و چشم بسته سرم رو به پشت مبل تکیه زدم که با صدای بارون چشمام باز شد ، بلند شدم و رفتم سمت پنجره . کمی پرده رو کنار زدم و به قطره های بارون نگاه کردم که به شیشه می خورد . دستی روی شیشه کشیدم و خیلی آروم برای خودم زمزمه کرد :
- باز باران ، با ترانه می خورد بر بام خانه ...
صدام از بغض دو رگه شد و ادامه دادم :
- یادم آرد روز باران ... گردش یک روز دیرین .. خوب و شیرین .. در کنار رود کارون ...
قطره ی اول اشکم چکید و باز ادامه دادم:
- کودکی شش ساله بودم ... شاد و خرم... نرم و نازک ... چست و چابک... با نرگس ...
و با هق هق زمزمه کردم:
-با نرگس ...
و همون جا نشستم و زانوهام رو بغـ*ـل کردم و سرم رو گذاشتم روی زانوهام و امشب عجیب دلم یکم نرگس می خواست ...
چشمام رو به سختی باز کردم. روی مبل دراز کشیده بودم و توی خودم جمع شده بودم. صدای هشدار موبایلم که برای اذان گذاشته بودم باعث بیدار شدنم بود . نیم خیر شدم و کیفم رو از روی زمین برداشتم و هشدار رو خاموش کردم. دستی به چشمام کشیدم . هوا خیلی تاریک بود. یادم نبود کی اومدم روی مبل و کی خوابیدم. سری تکون دادم و بعد از عوض کردن لباس ، وضو گرفتم و نماز خوندم. بعد از نماز مدتی نشستم سر سجاده. دلم پر بود .از همه چی. از همه کس. آروم در حالی که به سجاده نگاه می کردم و دونه های تسبیح رو داخل دستم حرکت می دادم ، گفتم:
- خدایا. تنهایی خیلی بده. خیلی زیاد . تنهایی داره خفم می کنه. بدون نرگس ، بدون سنگ صبور . شش ساله که جونم به لبم رسیده . غیر از تو آخه من که کسی رو ندارم.
آب دهنم رو قورت دادم و ادامه دادم :
- به کی بگم آخه دردم رو؟
و چشم هام رو بستم و دعایی زیر لب زمزمه کردم تا شاید آروم بشم ...
دو روز بعد از تولد آرام ، داخل کتابفروشی بودم که آرام زنگ زد. رو به ستاره آروم گفتم:
-ستاره حواست به مشتری ها باشه ، من این تلفن رو جواب بدم و بیام.
در حالی که مبالغ رو وارد سیستم می کرد ، چشمکی زد و گفت :
-سلام برسون خانوم.
سری تکون دادم و سعی کردم تا آرام قطع نکردن ، جواب بدم . و در همون حال رفتم بیرون کتابفروشی و دکمه ی اتصال رو زدم. بعد از سلام و احوالپرسی ، پرسیدم:
-چیزی شده که زنگ زدی ؟
مکثی کرد و جواب داد:
- نه. فقط من یادم رفت شب تولد ازت بپرسم که قضیه ی کوشا رو چیکار کردی ؟ گفتی به داداش یا نه ؟
پوفی کردم و در حالی که داخل پیاده رو قدم می زدم ، گفتم :
- بله گفتم . اونم گفت به من ربطی نداره و برو گم شو.
چند ثانیه چیزی نگفت و بعد متعجب پرسید:
-واقعا اینا رو گفت ؟
به کیوسک تلفن جلوی کتابفروشی تکیه زدم و گفتم:
- نه دقیقا . اما منظورش همین بود.
آرام هم نفسی کشید و گفت:
- حتما کار داشته و نتونسته جوابت رو بده. پوزخندی زدم. کار داشت ؟ آرام که خیلی بیشتر از من در مورد داداشش می دونست ، نمی دونستم چرا آنقدر هواش رو داره و داره سعی می کنه داداشش رو آنقدر خوب جلوه بده . چیزی نگفتم که محکم گفت:
-خودم باهاش حرف می زنم و بهت خبر میدم .
تا خواستم مخالفت کنم ، خداحافظی و بعد هم قطع کرد. نفس حرصی کشیدم و تکیه م رو از کیوسک گرفتم و رفتم داخل کتابفروشی و زیر لب غر زدم :
- آخه چرا باید منتش رو می کشیدیم وقتی نمی خواست کمک کنه آدم بی ...
ستاره حرفم رو قطع کرد:
- سلام رسوندی ؟
گیج پرسیدم :
-به کی ؟
با شیطنت نگاهم کرد و جواب داد :
-به یار غار دیگه .
دمغ خودم رو انداختم روی صندلی و گفتم :
-فواد نبود.
واقعنی گفت و با آه ادامه داد :
-حیف شد .
و باز خنده ای زد و گفت :
- دیدم بعد از تلفن هم سرحال نشدی ، باید حدس می زدم اقاتون نبوده .
آنقدر تو فکر موضوع کوشا بودم که حوصله م نبود جواب ستاره رو بدم. بعد از ظهر هم آقای حسین زاده ، مدیر کتابفروشی اومد پایین و خواست یکم زودتر تعطیل کنیم و حقوق هامون رو داد و من خوشحال از گرفتم حقوق رفتم خونه . شب آرام زنگ زد و گفت فردا برم خونه پدریشون که مثل همیشه مخالفت کردم که خواهش کرد و گفت که در مورد کوشا به نتیجه ی خوبی رسیدن. ناچار قبول کردم. فردا بعد از مدرسه رفتم خونه پدری . چون روز بود بهتر اطراف رو میشد دید . درختا حسابی پر بار بودن و معلوم بود حسابی بهشون می رسن . بعد از گذشتن از آب نمای وسط حیاط ، رفتم داخل . آرام اومد استقبالم . هم رو بغـ*ـل کردیم و نشستیم. کمی در مورد جیرفت حرف زد که همون خانوم که ظاهر بامزه ای داشت ، با دو تا فنجون چای اومد داخل هال و به من تعارف کرد . لبخندی از روی آشنایی بهش زدم و تشکر کردم و گفتم:
-خوبی شما؟
اونم لبخندی زد و رفت سمت آرام . آرام هم پرسید :
- چرا تو مینا جان ؟ مگه بقیه نیستن ؟
اونم آروم گفت :
-مشکلی نیست آرام جون.
آرام هم لبخندی بهش زد و گفت :
-شما ناسلامتی رئیسی ، بقیه باید بیارن . شما فقط لازمه بهشون بگی ، اگر مشکلی هست و به حرفات گوش نمی کنن ، بگو که...
مینا هم سری تکون داد و تند گفت :
-نه آرام جون. خیالتون راحت همه چی خوبه .
اونم سری تکون داد و فنجونش رو بالا آورد و گفت :
-پس بازم ممنونم مینا جان.
مینا هم سر به زیر گفت:
-خواهش می کنم آرام جون .نوش جان.
و رفت . منم مسیر رفتن مینا رو دنبال کردم که آرام گفت :
- خب . پیشنهادی که داداش داشت اینه که...
کنجکاو بهش خیره شده بودم تا بفهمم چه پیشنهادی داده اون جناب داداش که آرام ادامه داد :
- باید بریم از یه متخصص ، یه روانشناس کمک بگیریم. اینجوری مسئله رو بهتر میشه پیش برد .
کمی چایم رو مزه کردم و بعد گفتم :
- ایده ی خوبیه. حالا کی هست این مشاور ؟ موهای مش شده ش رو پشت گوشش زد و جواب داد :
- زنِ دوستِ داداش روانشناسه ، می تونه خیلی بهمون کمک کنه . می تونیم ...
لبخند کجی زدم. زنِ دوست داداش ؟ آرام باور کرده بود ؟ صدام که زد سرم رو بالا آوردم که گفت :
-بنابراین ، هفته آینده می ریم .
سری تکون دادم و گفتم :
-خب . همین دیگه ؟
تائید کرد که حرصی فنجون رو گذاشتم روی میز رو به روم و گفتم :
-خب می مردی همین ها رو پشت تلفن می گفتی ؟
خندید و گفت:
-نه. می خواستم ببینمت و به خاطر ماجرای تولد ازت تشکر کنم و ناهار دعوتت کنم البته با دستپخت خودم .
سریع خندیدم و دستام رو تکون دادم و گفتم:
-نه تو رو خدا . ما را به خیر تو امید نیست ، شر مرسان بی زحمت .
خندید و گفت :
-بی لیاقت.
یه هفته بعد ، زنگ زدم به آرام برای قرار امروز. با تاخیر برداشت و الو گفت . جواب دادم و بعد از حرف های معمولی گفتم :
- میگم این آدرس خانوم دکتر رو برای من بفرست لطفا.
بازم مکثی کرد و جواب نداد که نهیب زدم :
-آرام . کجایی تو ؟
هانی گفت و بعد ادامه داد :
-چی پرسیدی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
- حواست هست؟
آروم گفت:
-آره آره. بگو .
باز تکرار کردم :
- هیچی . فقط گفتم آدرس مطبش رو بده که من خودم برم .
جواب داد :
-باشه . یادداشت کن .
گفتم:
-چند لحظه .
و از داخل کیفم ورقه ای برداشتم که صدایی از پشت خط اومد که گفت:
-خانوم محتشم ، کجا بذاریم این وسایل حفاری رو ؟
اخم کردم و موبایلم رو به دست چپم دادم و گفتم :
- آرام .
آرام هم سریع گفت :
-من آدرس رو برات می فرستم نگار .
و تا خواستم حرف بزنم ، قطع کرد. کاغذ و خودکار رو داخل کیفم انداختم و متعجب به تلفن زل زدم. آرام مشکوک می زد. سری تکون دادم که خانوم ناظمی گفت :
- خانوم بهرام !
نگاهش کردم که گفت :
- کلاس دوم الف منتظر شما هستن.
با لبخند بلند شدم و گفتم :
-بله حتما.
و رفتم سر کلاس ...

[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • nora adib

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/02
    ارسالی ها
    374
    امتیاز واکنش
    13,265
    امتیاز
    793
    [HIDE-THANKS]
    پست سی ام
    بعد از کار هم رفتم به آدرسی که آرام برام فرستاده بود . جای پارک خوبی پیدا کردم و ماشین رو پارک کردم. نگاهی به ساختمون چند طبقه رو به روم انداختم و بسم الله ی گفتم و رفتم داخل . به تابلویی که اسم و طبقه پزشک ها رو زده بود نگاهی انداختم . طبقه ی سوم بود. نفس عمیقی کشیدم و به در آسانسور زل زدم و بعد از چند ثانیه تأمل و سعی برای فراموش کردن اون آسانسور لعنتی، از پله رفتم بالا. ساختمون خلوتی به نظر می اومد. به دو تا تابلویی که اسم دو تا روانشناس رو زده بود ، نگاهی انداختم و وارد شدم. داخل سالن دو دست مبل و چندتا صندلی ، وسط سالن و سمت راست در ورودی گذاشته بودن که چند نفر نشسته بودن. با فاصله ی کمی از آخرین صندلی هم یه در قرار داشت .
    بعد هم یه اتاق و کنار میز منشی هم یه اتاق دیگه بود . بی حرف نشستم روی یکی از صندلی ها و منتظر اومدن آرام شدم . آرام اصولا ده دقیقه هم دیرتر از اون ساعت قرار می رسید. نفس عمیقی کشیدم و خودم رو با موبایلم سرگرم کردم و با فواد پیام بازی کردم. هنوز سر کار بود و کوتاه جواب میداد. سری تکون دادم و با لبخند ، یه پیام خداحافظی براش فرستادم .نگاهی به ساعت موبایلم انداختم. اخمام رفت توی هم . آرام دیگه واقعا خیلی دیر کرده بود . زنگ زدم بهش . با تاخیر جواب داد :
    -الو. جانم نگار .
    سلام کردم و دستم رو گرفتم جلوی دهنم تا صدام نپیچه داخل سالن و آروم گفتم:
    -کجایی تو ؟
    اما آرام از اون طرف خط داد زد:
    - چی؟ صدات نمیاد ؟
    یکم بلند تر گفتم :
    - میگم کجایی؟
    اونم بعد از چند ثانیه که صدای باد توی تلفن پیچید ، گفت :
    - صدات نمیاد نگار . خودم بعدا زنگ میزنم بهت.
    و قطع کرد . متعجب تلفن رو قطع کردم . چرا اینطوری کرد ؟ سری تکون دادم . بعد از چند دقیقه که زنگ نزد ، کلافه شدم و رفتم بیرون مطب تا تلفن کنم بهش . اما هر چی زنگ زدم ، در دسترس نبود . از اونجایی که شماره خونه ی پدریش رو نداشتم ، زنگ زدم به پریا تا شماره رو بگیرم . پریا هم طبق معمول فوری تلفنش رو جواب داد و شماره رو برام فرستاد. زنگ زدم به شماره ای که پریا داده بود که یه خانوم جواب داد :
    -الو . بله ؟
    سریع در حالی که توی راهرو قدم می زدم ، گفتم :
    - سلام. ببخشید آرام خونه ست ؟
    مکثی کرد و پرسید:
    -سلام. ببخشید شما؟
    گفتم:
    - من نگارم ...
    و تا خواستم توضیح بدم که کی هستم ، خودش گفت:
    -آه بله . خوبید نگار خانوم؟
    نمی دونستم کیه که من و می شناسه . خیلی هم مهم نبود. به هر حال کلافه گفتم :
    -بله ممنون. نگفتید ، آرام هست ؟
    اونم بعد از چند ثانیه جواب داد :
    -نه . آرام خانوم رفتن یه روستا نزدیک ماسوله .
    متعجب ایستادم. ماسوله ؟ الان؟ امروز ؟ بی خبر ؟ آرام بی خبر رفته ماسوله ؟ اونم امروز که ما قرار داشتیم با هم؟ متعجب گفتم :
    -مطمئنید؟
    محکم گفت:
    -بله. خودم ساکی که همیشه برای سفر کاری می برن رو گذاشتم داخل ماشینشون .
    نفس عمیقی کشیدم و نشستم روی اولین پله ای که می خورد به طبقه چهارم و گفتم :
    - چند روزه؟
    مکثی کرد و بعد جواب داد :
    -پریروز رفتن.
    ممنون آرومی گفتم و قطع کردم. آرام من رو ول کرده بود و،رفته بود ماسوله ؟ ما با هم قرار داشتیم. چند تا نفس عمیق کشیدم تا به خودم مسلط بشم و از عصبانیتم کم بشه ، بعد باز رفتم داخل مطب و اینبار مستقیم سمت منشی که خانوم سبزه ، کوتاه و ریزه میزه ای بود ، رفتم. لبخندی زد و گفت :
    -جانم.
    منم متقابلا لبخندی زدم و گفتم:
    - ببخشید . من از طرف آرام اومدم. آرام محتشم . وقت گرفته بوده قبلا البته...
    و آروم تر گفتم:
    -فکر کنم.
    داخل کامپیوترش چک کرد و بعد گفت:
    - بله آقای محتشم نوبت گرفتن.
    اخم کردم و پرسیدم:
    - چقدر دیگه باید منتظر بمونم؟
    باز نگاهی به مانیتور کرد و گفت:
    - بعد از این مریض می تونید برید داخل.
    لبخندی زدم و تشکر کردم. بعد از مریض مورد نظر رفتم داخل. یه اتاق نسبتا بزرگ با یه میزی که روبه روی در قرار داشت و یه دست مبل که جلوی میز گذاشته بودن و یه قفسه کتاب که گوشه سمت چپ اتاق بود. سلام کردم و چند قدم جلو رفتم که عینکش رو از روی چشم های عسلیش برداشت و گفت:
    - سلام عزیزم. بفرمائید.
    با تعارفش نشستم که گفت :
    - چطوری شما؟
    در حالی که بهش زل زده بودم ، گفتم:
    - ممنونم. خسته نباشید.
    سری تکون داد و گفت:
    -سلامت باشید.
    و دستاش رو داخل هم جفت کرد و گفت :
    - به نظرم وقت رو تلف نکنیم و بریم سر اصل مطلب .
    تائید کردم که مکثی کرد و پرسید :
    - اول اینکه خود آرام نمی خواد بیاد ؟
    با تأسف گفتم:
    - خیر. رفته ماسوله.
    متعجب نگاهم کرد و پرسید:
    -اونجا برای چی؟ فکر کردم قراره با هم بیاید.
    کوتاه جواب دادم:
    - قرار بود اما خب رفت دیگه .
    خندید و ابروهای کمونی و قهوه ایش رو بالا انداخت و گفت :
    - جای جدید رفتن پس . قبل تر ها فقط می رفت جیرفت.
    لبخندی زدم و سری تکون دادم و چیزی نگفتم که خودش ادامه داد :
    - بسیار هم خوب . پس جلسه قراره دو نفری برگزار بشه .
    بله ی آرومی گفتم که عینکش رو مجددا به چشم هاش زد و گفت:
    - پس لازمه با هم آشنا بشیم. من طناز سمیعی هستم. می شه گفت یه جورایی دوست خانوادگی آرام .
    و خودش احتمالا به اون کلمه ی « یه جورایی » که خاص ادا شد خندید . لبخندی به زن مهربون رو به روم که شاید چند سالی ازم بزرگتر بود ، زدم و گفتم :
    - خوشبختم . منم نگار هستم . خواهر نرگس ، همسر ...
    نذاشت من ادامه بدم و با غم زمزمه کرد :
    - همسر آقا محسن .
    سری به نشانه تائید تکون دادم که اهی کشید و گفت :
    - خدا رحمتشون کنه.
    سرم رو پایین انداختم و با بند کیفم بازی و آروم ممنونی گفتم که کاغذی جلوش گذاشت و یه خودکار هم برداشت و گفت:
    - حالا بفرما ببینم چه خبر شده . مشکل کوشا چیه ؟
    سری تکون دادم و ماجرا رو براش تعریف کردم که یهو لبخند بزرگی زد . متعجب نگاهش کردم که توضیح داد :
    - ببخشید نگار جان. همین خان داداش آرام خانوم اون روز زنگ زد برای گرفتن نوبت. وقتی پرسیدم مشکل چیه ؟ ، گفت : کوشا یکم قاطی کرده . همین.
    و آروم خندید که اخم ریزی کردم. عجب بی ادب بود این عموی کوشا . آخه « قاطی کرده » یعنی چی ؟ پوفی کردم که چند تا سوال پرسید و منم جواب دادم که از پشت میز بلند شد و اومد و روی صندلی رو به روم نشست . پاهاش رو روی هم انداخت که بوت های مشکیش که از تمیزی برق می زد نمایان شد . نفس عمیقی کشید و گفت:
    - ببین نگار جان. در قدم اول باید یه نفر ، دلیل کوشا رو برای عنوان کردن این موضوع با دوستاش بفهمه.
    گیج بهش نگاه کردم که فهمید متوجه منظورش نشدم و ادامه داد:
    - مثلا تشویقش کنید که نقاشی بکشه . از تو اون نقاشی ممکنه خیلی چیزا متوجه بشید و بفهمید دلیل بیان موضوع چی بوده.
    سری به نشانه فهمیدن تکون دادم که ادامه داد :
    - اگر از راه نقاشی به جایی نرسیدی ، برو سراغ راه بعد ...
    کمی از موهای بلوطی رنگش رو که به سمت بالا داده بود رو مرتب کرد و توضیح داد:
    - می تونی از طریق بازی های مختلف یا اصلا در حین همون بازی کردن ازش بپرسی درواقع در قالب بازی متوجه بشی که چرا اینکار رو کرده .
    سری تکون دادم و متفکر به قندونی که روی میز گذاشته بود خیره شدم . اما با صداش سرم رو بالا بردم و پرسیدم:
    -چیزی گفتید خانوم دکتر ؟
    لبخندی زد و کمی خم شد سمتم و گفت:
    - به من بگی طناز ، هر دو راحت تر هستیم.
    سرم رو پایین انداختم و چیزی نگفتم که ادامه داد :
    - آره. گفتم من رو در جریان بذار برای مراحل بعد .
    چشمی گفتم که بلند شد و کمی روی میزش خم شد و چیزی روی یه تیکه کاغذ نوشت و تحویلم داد. کنجکاو به برگه نگاه کردم . شماره ش رو نوشته بود . تشکر کردم و بلند شدم برم که اونم بلند شد . اندامش پر بود و مانتو و شلوار اداری خوش دوختی تنش کرده بود . و با همون لبخند گفت :
    - به آرام هم بگو بی معرفت نیومدی یه سر به من بزنیا. حواسم بهت هست.
    با لبخند چشمی گفتم که باز ادامه داد :
    -به اون داداشش هم بگو ...
    و خواست ادامه بده که پشیمون شد و گفت:
    -ولش کن اصلا. میگم دارمان امشب بهش زنگ بزنه.
    لبخند نصفه ای زدم و نفهمیدم دقیقا داره درباره ی چی و چه کاری حرف می زنه و اصلا دارمان کیه اون وسط . از مطب که خارج شدم ، مستقیم رفتم کتابفروشی . کمی دیر رسیدم که آقای حسین زاده تا من رو دید ، گفت:
    - خوب شد اومدین خانوم بهرام. لطف کنید با کمک آقای غفور آمار مرجوعی ها رو بگیرین .
    چشمی گفتم که رفت سراغ ستاره و یه سری نکات رو هم به اون گوشزد کرد. بعد از تموم شدن کارهام رفتم خونه . ساعت تقریبا هشت و نیم شب بود و همه داشتیم تلویزیون می دیدم. البته ظاهرا ،چون پریا که سرش کاملا توی موبایل بود و بردیا هم که مشخص بود که داره فکر می کنه چون پنج دقیقه بود زل زده بود به پیام های بازرگانی . بین ما فقط کوشا بود که با دقت خاصی به تلویزیون نگاه می کرد. این بچه سر و تهش رو می زدی ، پای تلویزیون بود. ساعت پخش برنامه های تلویزیون رو بهتر از مدیر صدا و سیما می دونست. آخرش هم مجری ، بازیگری ، چیزی میشد.. پوفی کردم و یاد حرفای خانوم دکتر درباره کوشا افتادم . باید هر چه سریعتر اقدام می کردم. موبایلم زنگ خورد. با دیدن اسم آرام که روی صفحه ی موبایل نقش بسته بود ، اخم کردم. به خاطر اینکه امروز قالم گذاشته بود ، حسابی داشتم براش. ریجکت کردم و به تلویزیون چشم دوختم. که تلفن خونه زنگ خورد . چند بار زنگ خورد اما کسی بلند نمی شد برای برداشتن تلفن. بالاخره بردیا به خودش اومد و تلفن رو برداشت و جواب داد:
    -الو.... سلام .. ممنون شما خوبی ؟
    و بعد از چند ثانیه نیم نگاهی به سمتم انداخت و گفت:
    - اره هست ... باشه .. ممنون ... شما هم ... خداحافظ .
    و تلفن رو به سمتم گرفت که متعجب لب زدم:
    -کیه ؟
    در حالی که دست چپش داخل جیبش بود ، گفت:
    - آرام.
    اخم کردم و ناچارا گرفتم ازش و بلند شدم و رفتم داخل اتاقم. در رو که بستم ، گوشی رو کنار گوشم گذاشتم و جدی گفتم :
    - الو. بله؟
    آرام مکثی کرد و بعد گفت:
    -سلام نگار خانوم. حالا دیگه تماس من رو رد می کنی ؟ آره؟
    عجب پررویی بود. قالم گذاشته بود حالا اعتراض هم داشت . چشم غره ای رفتم بهش که قطعا از پشت تلفن ندید و گفتم :
    - امرتون؟
    خندید و وسط خنده هاش تکرار کرد :
    - امرتون ؟
    و باز بلند تر خندید و ادامه داد:
    -خوبی تو نگار ؟
    رفتم روی صندلی کوتاه جلوی میز آرایش نشستم . اخم کردم و حرصی گفتم :
    -نخیر. مگه من و جنابعالی قرار نداشتیم که بریم مطب روانشناس ؟ هان ؟
    ای وای کشیده ای گفت که نشون می داد که اصلا یادش نبوده. و سریع شروع کرد به توضیح دادن :
    - به جون خودم اصلا یادم رفته بود. سه روز پیش یه نفر گفت یه چیزایی توی روستای اطراف ماسوله کشف شده ، منم که میدونی.
    حرصی گفتم :
    -اره میدونم . تا اسم کشف میاد عین چی می پری اونجا .
    آروم اسمم رو صدا کرد که گفتم :
    -آرام خانوم . من فعلا دلگیرم از شما .
    آروم گفت:
    - ای بابا نگار . الان یعنی من از ماسوله بلند بشم بیام تهران به خاطر قهر تو ؟ بابا نکن با دلم اینطور . الان غش می کنم که برات.
    آروم خندیدم . الحق که خواهر همون ماکان دلقکه. سری تکون دادم و با خنده گفتم:
    -خیلی خوب . حالا که خیلی اصرار می کنی ، منت کشی مورد قبول واقع شد .
    خندید و گفت :
    - دیوانه.
    و بعد از مکث کوتاهی ادامه داد :
    - نگار ، طناز چی گفت ؟
    براش مختصر تعریف کردم که گفت :
    - که اینطور ... ما تا پس فردا تهرانیم. بذار منم بیام تا با هم انجامش بدیم.
    باشه ی آرومی گفتم که بعد از خداحافظی قطع کردم و شونه رو برداشتم و دستی داخل موهام کشیدم. چند روزی بود صدای فواد رو درست و حسابی نشنیده بودم. چند باری گله کردم که گفت خیلی درگیره و حتی چند بار گفتم حداقل یه وویس داخل این برنامه های مجازی بده تا بتونم صداش رو بشنوم و اون به زور چند تا وویس داد که خستگی ازشون می بارید.


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    nora adib

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/02
    ارسالی ها
    374
    امتیاز واکنش
    13,265
    امتیاز
    793
    سلام دوستان عزیزم. خسته نباشید. سورپرایز من برای دوستانی که رمان قبلی من رو خوندن در پست قبلی بود. ورود طناز سمیعی (شخصیت رمان سرآغاز یک فرجام ) که در رمان قبلی من شخصیت اصلی بود به این رمان و حالا ببینیم چی میشه دیگه ....منتظر نظراتتون هستم
    [HIDE-THANKS]
    پست سی و یکم
    سری تکون دادم و نگاهی به آرام انداختم که برگه ی آچار رو روی میز گذاشت . پوفی کرد و گفت:
    -پس باید بریم سراغ راه دوم ؟
    نفس عمیقی کشیدم و زمزمه کردم :
    - ظاهرا اره .
    همون طور که متفکر به تصویر قاب شده ی روی دیوار کافه ی همیشگی نگاه می کرد ، گفت :
    - خب. اون وقت چطوری دقیقا ؟
    شونه ای بالا انداختم و فنجون چای رو محکم توی دستام گرفتم . حس گرمای خوبی به دستام منتقل کرد که آرام گفت:
    - یه بار دیگه بگو به کوشا چی گفتی که این نقاشی رو کشیده؟
    پوفی کردم و کلافه گفتم :
    - ای بابا . تا حالا دو بار ماجرا رو برات شرح دادم آرام جان.
    اخم کرد و کمی روی میز خم شد و گفت:
    - صد بار هم که بشه باید بگی . بالاخره بزرگتری گفتن ، کوچکتری گفتم. در ضمن بالاخره باید این مشکل حل بشه یا نه ؟
    حرصی نگاهش کردم. باز از اون یک سال بزرگتری استفاده کرد و زور گفت. سری تکون دادم و گفتم:
    - من که نمی تونستم مستقیم بهش بگم نقاشی اون روز رو بکش ، ببینم مشکل کجاست .
    با دقت ، عین دو بار قبل نگاهم کرد . نمی دونم چی می خواست از جون این نقاشی . ادامه دادم :
    - گفتم بیا مسابقه نقاشی بدیم . کوشا هم پرسید : موضوع چیه ؟ منم گفتم : قرعه کشی می کنیم . بعد چند تا کاغذ آوردم و یواشکی داخل همشون نوشتم مدرسه و دوستان .
    دستم رو در حالی که تکون می دادم تا موضوع رو بهتر شرح بدم ، ادامه دادم :
    - بعد از اینکه یکی از برگه ها رو درآورد ، شروع کرد به نقاشی کشیدن.
    کمی از چای داخل فنجون خوردم و گفتم:
    - گرفتی یا بازم باید بگم ؟
    نگاهش رو از بیرون گرفت و باز به نقاشی چشم دوخت و کلافه گفت :
    - پس اینا چیه که کشیده آخه ؟
    اخم کردم و گفتم:
    -خب من چه می دونستم کوشا خان از مدرسه فقط فوتبال بازی کردن رو می کشه و اصلا به قسمت دوستان هم دقت نمی کنه.
    اونم سری تکون داد و گفت :
    - فکر کنم استعداد نقاشیش هم اصلا خوب نباشه. آخه این چیه؟
    خندیدم و به توپ فوتبالی که بیشتر شبیه توپ فوتبال آمریکایی بود زل زدم که گفت :
    - خدا به خیر کنه.
    سری تکون دادم و به فنجون خالیش زل زدم. قهوه ای که سفارش داده بود رو همون موقعی که اومده بود ، عملا قورت داده بود. نمی دونم با چه سیستمی اما همیشه همین طوری بود . تا فنجون رو جلوش می ذاشتی ، همه رو تموم می کرد . تا جایی که یادم میاد توی اون خونه باغ خیلیا قهوه رو همون طور داغ و تنها با یه حرکت تموم می کردن. سری تکون دادم و با صداش از فنجونش چشم گرفتم و به چشم های سبزش که بدجوری من رو یاد آقا محسن می انداخت ، زل زدم و شنیدم که گفت:
    - پس می مونه راه بازی کردن که طناز بهت گفته .
    نفس عمیقی کشیدم و پرسیدم:
    - چی کار کنیم آخه ؟
    و آرام که کلافه گفت :
    - چه بدونم من آخه . حس می کنم باید فکر کنیم هنوز .
    تائید کردم و نگاهم رو به دختر و پسری که چند تا میز اون طرف تر ما نشسته بودن و می گفتن و می خندیدن ، دوختم . دلم برای فواد حسابی تنگ شده بود. برای لبخند هاش ، آروم زیر گوشم حرف زدن هاش ، برای غیرتی شدن هاش ، برای قدم زدن هامون کنار کارون. اهی کشیدم که آرام که مسیر نگاهم رو دنبال کرده بود ، با خنده گفت:
    -آخی. عزیزم . دلت برای اقاتون تنگ شده ؟
    چشم غره ای بهش رفتم و گفتم :
    - خودت رو مسخره کن . توی عذب که این چیزا حالیت نمی شه.
    خندید و گفت:
    - پس فعلا خوش به حالمه . نه؟
    و شاید فقط من می دونستم که دروغ می گـه . شاید فقط من می دونستم که ما دو نفر سالها بود شده بودیم سر تا پا تظاهر . سر تا پا دروغ به خودمون. دروغ من به خودم شاید قابل تحمل بود اما دروغ آرام به خودش آنقدر سنگین بود که تاوانی داده بود که خارج از تحملش بود . تاوانی که شاید هنوز هم داره میده. اسمش رو گذاشته بودم ، مرگ تدریجی. مرگ تدریجی آرام . بهش زل زده بودم اما اون به بیرون نگاه می کرد و مشخص بود مشغول فکر کردنه . فکر کردن مدام به همون مرگ تدریجی که گفتم . آنقدر میخش شده بودم که برگشت و نگاهم کرد. درست می دیدم ، غم بود داخل چشماش که داشت فریاد می کشید . لعنت به من که باز یادش آورده بودم. لعنت به من که یادم رفته بود. لعنت به من که باز حواسم نبود ... آروم نگاهش به دستاش بود که صداش کردم:
    - آرام .
    سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد که پشیمون گفتم :
    - ببخشید. من واقعا ...
    و نتونستم ادامه بدم و با نفس عمیقی ، ادامه دادم :
    - متاسفم.
    نهیب زد :
    -نگار.
    شرمنده نگاهش کردم که لبخند تلخی زد. چند ثانیه چیزی نگفتم و چیزی نگفت تا اینکه آروم و با احتیاط پرسیدم:
    - هنوزم ؟
    جدی نگاهم کرد و با همون غم که انگار باز برش گردونده بود به چند سال پیش ، گفت:
    - احتمالا تا وقتی زنده باشم . شاید هم تا وقتی که طاقتم تموم بشه .
    و زمزمه کرد :
    -اما نمی دونم کی قراره تموم بشه طاقتم.
    صداش کردم . نگاهم کرد. لبخند غمگینی بهش زدم و گفتم :
    - آخه این همه سال صبوری ؟ این همه طاقت از کجا میاری؟ آخه چه دلیلی داری برای این همه انتظار ؟
    لبخندی تلخی زد و گفت :
    - احتمالا به همون دلیلی که هنوز منتظرم ماکان برگرده خونه باغ یا به همون دلیلی که چندین سال پیش خان داداش رفت و برنگشت و من به شوق برگشتنش روزهام رو می شمردم یا به همون دلیلی که دارم تلاش می کنم که رابـ ـطه های اعضای خانوادم درست بشه . یا به همون دلیلی که ...
    و نفس عمیقی کشید و ادامه نداد. چیزی نگفتم . حرفی نداشتم . شایدم سکوتم به خاطر این بود که منم مقصر بودم ...
    صدای زنگ موبایل آرام ، باعث شد هر دومون به خودمون بیایم. لبخندی زد و با نگاه کردن به موبایلش ، گفت:
    - بردیاست.
    یه تای ابروم رو دادم بالا و منتظر شدم ببینم چی می خواد بگه این پسر بزرگ شده ی زندگی من که این چند مدت اخیر بیشتر از همیشه ساکت و توی فکره . با لبخند ، جواب داد :
    - جانم بردیا ... آره چطور ؟ .. امشب؟ ...
    اشاره کردم که چی می گـه که لب زد :
    -می گم برات .
    و باز به بردیا گفت :
    - نه ، تو بگو... خب... باشه میام ... قربونت ... فعلا....
    و قطع کرد و به من که منتظر نگاهش می کردم ، گفت :
    - گفت امشب بیام خونه تو.
    ابروی چپم رو بالا بردم و گفتم :
    -چرا ؟ به چه مناسبت؟
    خندید و پرسید :
    - مگه مناسبت می خواد ؟
    شونه ای بالا انداختم و گفتم :
    -آخه یهویی ، اینجوری ، مناسبت می خواد دیگه .
    سری تکون داد و با شیطنت گفت:
    -نه من منظورت رو گرفت . منظورت این بود که نیام خونتون . درسته ؟
    لبخند کجی زدم و گفتم :
    -دقیقا.
    اونم لبخند بزرگی زد و گفت :
    -حالا که اینطور شد حتما میام .
    خندیدم که بلند شدیم ، حساب کردیم و رفتیم خونه...
    وارد آپارتمان که شدیم ، پریا رو دیدیم که داشت با کوشا درباره شخصیت های انیمیشنی که احتمالا داشتن می دیدن ، بحث می کرد. با دیدنمون سلام کردن و پریا بلند شد که بیاد سمتمون اما کوشا پاچه ی شلوارش رو گرفت و گفت:
    - کجا ؟ بیا ببین الان جاهای خوبش میادا.
    پریا هم کمر شلوارش رو محکم گرفت و غر زد :
    -نکن بچه الان میفته از پام.
    و پاچه ی شلوارش رو از دست کوشا بیرون کشید و ماچ محکمی روی گونه ش کاشت و اومد سمت ما . کوشا اعتراض کنان گفت:
    -پریا . درد گرفت .
    پریا هم خندید و سریع دو تا ماچ روی گونه ی ما گذاشت که مشغول گذاشتن کفش ها داخل جا کفشی بودیم که بردیا از داخل آشپزخونه بیرون اومد و شاد گفت :
    - سلام .
    و قبل از اینکه جواب سلامش رو بدیم رو به پریا که داشت روی اپن می نشست ، گفت :
    - می افتی پریا.
    پریا هم گفت :
    - بی خیال بابا .
    بردیا هم اخم کرد و سری تکون داد که بالاخره ما فرصت کردیم و سلامش رو با لبخند جواب دادیم که گفت:
    - برید لباس عوض کنید که شام حاضره.
    من و آرام نگاهی به هم کردیم و همزمان گفتیم :
    - شام ؟
    و آرام ادامه داد :
    - تو ؟
    و من ضربه ی آخر رو زدم:
    - نیمرو هست دیگه ؟
    پریا بلند زد زیر خنده و گفت:
    - بردی ، در حد موش سر آشپز هم قبولت ندارن.
    بردیا چپ چپ به پریا نگاه کرد و رو به ما دو تا که کنار اپن ایستاده بودیم ، گفت :
    -دست شما درد نکنه عمه خاله .
    باز پریا بلند خندید و موهاش رو از جلوی چشماش پس زد که کوشا داد زد:
    -پریا آروم . چته؟
    و آروم تر ادامه داد :
    - بذار ببینم این کارتونه چی میشه .
    و پریا که بی توجه به کوشا رو به بردیا گفت :
    - گفتی عمه خاله ، یاده کارتون گربه سگ افتادم .
    با چشم های باریک شده نگاهش کردم که آرام پرسید :
    - پریا ، آخه گربه سگ؟
    پریا سری تکون داد و شونه ای بالا انداخت و تلاشی برای توجیح حرفش هم نکرد که من و آرام رفتیم لباس عوض کنیم . اما لحظه آخر دیدم که پریا زد روی شونه ی بردیا و گفت:
    - نگران نباش برادر من ، چیزی از ارزش های تو کم نمیشه.
    بردیا چشم غره ای رفت بهش که روی اپن داشت ورجه وورجه می کرد و گفت:
    -بیا پایین ، آخرش از اون بالا میفتی.
    و پریا که با خنده گفت:
    - باش خان داداش . فقط به خاطر تو.
    و پرید پایین.
    آرام در کمد آخر رو باز کرد که کمد لباس های خودش بود و یه لباس برداشت و رو بهم گفت:
    - آخرم نفهمیدیم چی کار کنیم این برنامه کوشا رو .
    نفس عمیقی کشیدم و مانتوم رو آویزون کردم و در حالی که پیراهن آستین بلند زیرش رو مرتب می کردم ، گفتم :
    -الان که اومدی خونه ، خیلی بهتره. می تونیم فردا روش کار کنیم.
    رفت جلوی آینه و به من که مشغول تا زدن شلوارم بودم ، نگاه کرد و گفت :
    - فردا باید یه سر برم دانشگاه.
    در کمد رو بستم و حرصی گفتم:
    - ای بابا . چیکار داری آخه تو اونجا ؟
    در عطری که فواد برام گرفته بود رو برداشت و بو کرد و جواب داد :
    - هیچی. باید برم یکی از اساتید قدیمی رو ببینم. برای تخمین عمر یه کتیبه به تجربه ش نیاز داریم.
    پوفی کردم و نشستم روی تخت و گفتم:
    - تو هم که یا این ور و اون وری برای کشف این چیز میزای تاریخی ، یا که داری می دوی دنبال یه مسئله مربوط به این چیز ...
    هنوز حرفم تموم نشده بود که نشست روی تخت کنارم و گفت :
    - بله میدونم . چیز میزای تاریخی .
    پوفی کردم که خندید و گفت :
    - بیخیال نگار . بیا بریم شام ببینم این پسر چه کرده .
    سری تکون دادم که خودش زودتر از من رفت بیرون و منم دنبالش . بردیا سفره رو روی زمین انداخته بود. متعجب به برنجی که کته شده بود و خورشتی که معلوم نبود دقیقا چیه نگاه می کردیم که بالاخره آرام گلوش رو صاف کرد و گفت:
    - به به ! دست شما درد نکنه بردیا خان.
    بردیا متعجب نگاهش کرد و گفت:
    - تعریف که نبود؟
    پریا با خنده نگاهش کرد و گفت:
    -واقعا توقع تعریف داشتی با این کته و خورشتی که مجهول النام هم هست ؟
    خندیدیم که بردیا خیلی جدی گفت:
    -همچین مجهول النام هم نیست ، قیمه ست . چشمهای همه گرد شد و من کشیده گفتم:
    - بله .
    و رو به همه ادامه دادم:
    - حالا دیگه اتفاقی هست که افتاده ، همگی لطفا بخورید.
    همچین بد هم نبود . فقط قیافه ش تعریفی نداشت و رنگش و موادی که استفاده کرده بود به اندازه نبود و بویی که می داد خیلی جالب نبود . خنده م گرفته بود . پس چی موند؟ جلوی خندم رو گرفتم اما با صدای آرام سرم رو بلند کردم:
    - چرا نمی خوری کوشا جان ؟
    کوشا نشسته بود و به بشقابش نگاه می کرد. متعجب سوال آرام رو تکرار کردم که گفت:
    - خب منتظر شام هستم دیگه .
    پریا زد زیر خنده و بردیا هم آروم خندید و خودش گفت:
    - کوشا خان. پس این چیه ؟
    و به خورشت اشاره کرد که کوشا عینکش رو روی بینیش تکون داد و جواب داد :
    - این که سوپه. شام کجاست؟
    همه منتظر بودن که بزنن زیر خنده و از نظر من کوشا فقط بهانه بود. با خنده بلند شدم و یکم مرغی که از دیروز هنوز مونده بود رو گرم کردم و گذاشتم که کوشا بخوره اما بسیار جالب بود که بردیا زودتر از همه از غذای ابداعی خودش فاصله گرفت و مرغ خورد . اما بالاخره شام پر ماجرا رو تموم کردیم ....

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    nora adib

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/02
    ارسالی ها
    374
    امتیاز واکنش
    13,265
    امتیاز
    793
    [HIDE-THANKS]
    پست سی و دوم
    بعد از شام هر کس به کاری مشغول شد. داشتم میوه پوست می کندم و آرام هم داشت با کوشا درس کار می کرد که پریا از اتاقش بیرون اومد و مستقیم اومد سمت من و کنارم روی مبل نشست و کتابش رو باز کرد و پرسید :
    - نگار ، جواب این سواله چی می شه ؟
    چشمام رو تنگ کردم و نگاهی به سوال انداختم . بعد از چند ثانیه فکر کردن ، جواب رو بهش گفتم که متفکر زل زد به کتاب و در همون حال گفت:
    - آهان . فهمیدم.
    لبخندی بهش زدم و پرسیدم :
    - حالا چی شده که تو مشغول درس خوندنی؟ سرش رو با غرور بالا برد و جواب داد :
    -من همیشه درس می خونم.
    ابروم رو بالا بردم و با خنده گفتم :
    - البته .
    که خودش هم آروم خندید و گفت :
    - میدونی ، این هفته آزمون دارم .
    موهاش رو پشت گوشش داد و ادامه داد:
    - امتحانات هم که داره شروع می شه دیگه .
    ابروم رو بالا بردم و پرسیدم:
    - الان ؟ زود نیست ؟
    یه پر پرتقال از داخل بشقاب برداشت و جواب داد :
    - نه بابا . می شه دو هفته دیگه . حدودا دو ، سه روزی بعد از شب یلدا.
    آهانی زمزمه کردم و بعد ادامه دادم:
    -ولی بازم به نظرم برای تو زوده.
    با اعتراض گفت :
    -نگار ، ناسلامتی من امسال کنکور دارم.
    خندیدم و گفتم :
    - حرص نخور ! برو بردیا رو صدا بزن و بگو بیاد میوه بخوریم .
    سری تکون داد و یه تکه خیار برداشت و در حالی که می خورد ، داد زد :
    -بردی ، بیا میوه .
    چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
    -اینطوری که خودم هم بلد بودم.
    خندید و گفت:
    - حب چرا بلند می شدم وقتی می تونستم صداش بزنم؟
    بازم چپ چپ نگاهش کردم که پوفی کرد و بلند شد و رفت سمت اتاق . با صدای آرام ، نگاهم رو از پریا گرفتم:
    - آروم تر کوشا. چه خبرته؟
    کوشا رو به آرام گفت :
    - آرام عمه ، خب خسته شدم. بریم میوه بخوریم .
    آرام سری تکون داد و گفت:
    - یه مسئله دیگه مونده هنوز .
    کوشا سری تکون داد و گفت:
    - نه. خواهش . بریم .
    آرام محکم گفت:
    -کوشا جان ، بعد از حل این مسئله می ریم.
    کوشا اخم کرد ، مدادش رو روی دفترش گذاشت و دست به سـ*ـینه نشست و گفت:
    - نه . همین الان.
    آرام پوفی کرد و گفت :
    - بچه جان ، چند دقیقه دندون رو جیگرت بذار دیگه .
    اخم کوشا باز شد و گفت:
    - پس زودی دیگه ، حلش کنیم.
    آرام ابروش رو بالا داد و تکرار کرد:
    -حلش کنیم ؟
    و روی «کنیم» تاکید کرد و بعد ادامه داد :
    - نه خیر کوشا خان.
    انگشت اشاره ش رو به سمت کوشا گرفت و گفت :
    - شما باید حلش کنی.
    آروم خندیدم که بردیا و پریا هم اومدن . بردیا روی مبل رو به روی من نشست و پریا هم کتابش رو بست و گذاشتش روی اپن آشپزخونه که بالای سرمون قرار داشت و مجددا کنارم جا گرفت . میوه هایی رو که پوست کنده بودم ، گذاشتم داخل یه بشقاب و دادم به بردیا . اونم دستی داخل موهایش کشید و گفت:
    - ممنون .
    سری تکون دادم و برای آرام و کوشا هم جدا گذاشتم. کوشا کنار بردیا نشست و آرام هم کنار پریا . آرام در حالی که بشقابش رو بر می داشت ، گفت :
    - ببینم بردیا خان ، حالا مناسبت این شام و این مهمونی چی بود بالاخره ؟
    همه کنجکاو به صورت بردیا خیره شدیم که بشقابش رو روی دسته ی مبل گذاشت و سرفه ی کوتاهی کرد . چشمای قهوه ایش برق زدن و جواب داد :
    -راستش من یه کار پیدا کردم .
    متعجب نگاهش کردیم. که پریا اول به خودش اومد و پرسید :
    -کار؟ چه کاری آخه ؟
    و بردیا که جواب داد :
    - حسابداری توی یه شرکت واردات و صادرات .
    پریا چند لحظه مات نگاهش کرد و بعد زمزمه کرد:
    - کار ؟
    و بعد یهو خندید و ادامه داد :
    - واقعا کار پیدا کردی ؟
    بردیا سری تکون داد و چیزی نگفت . شور و اشتیاقش برای اعلام پیدا کردن کار ، باعث شد لبخندی بزنم و بگم :
    - تبریک .اما ...
    جدی نگاهم کرد که با لبخند ادامه دادم :
    -مطمئنی به کارهای پایان نامه ت ضربه نمی زنه ؟
    لبخند کوچکی زد و جواب داد:
    -نه . خدا رو شکر پایان نامم تقریبا جلو افتاده ، مشکلی ندارم .
    آروم زمزمه کردم:
    -خوبه.
    و هر دومون ناخودآگاه به آرام که ساکت نشسته بود و سرش زیر بود ، زل زدیم . با نگاه ما ، پریا هم نگاهش کرد و آروم صداش زد :
    -آرام .
    آرام نگاهش رو بالا آورد و گیج چند لحظه بهمون نگاه کرد و بعد رو به بردیا گفت:
    - خوبه . کار کردن خیلی خوبه .
    و لبخندی زد که کوشا با ذوق رو به بردیا گفت :
    -داداش بردیا ، یعنی میتونی از این به بعد برام کارتون های بیشتر بخری؟
    بردیا خندید و بغلش کرد و گفت:
    -بله کوشا خان . بله.
    لبخندی بهش زدم که آرام بلند شد . نگاه هممون به سمتش جلب شد که گفت:
    - من یکم زودتر می رم استراحت می کنم . فعلا .
    و رفت سمت اتاق من . پریا متعجب پرسید :
    -چی شد ؟
    بردیا سری تکون داد و چیزی نگفت که خود پریا رو به بردیا ادامه داد :
    -البته من خیلی خوشم نیومد از کارت. چیه کار بین اون همه پرونده و عدد و رقم آخه ؟
    خندیدم و گفتم :
    - همه که مثل شما از عدد و رقم بیزار نیستن. نگاهم کرد و گفت:
    - آره خب .
    بردیا هم سری تکون داد و چیزی نگفت که کوشا رو بهم گفت :
    -نگار خاله ، من یه لیموشیرین دیگه میخوام .
    سری تکون دادم و بی صدا براش قاچ کردم و بهش دادم . پریا خمیازه ای کشید و گفت :
    -من برم که فردا امتحان دارم .
    سری تکون دادم که کتابش رو برداشت و رفت . نگاهی به ساعت انداختم . نه و نیم بود. رو به کوشا که مشغول خوردن بود، گفتم:
    - شما هم بعد از خوردن لطفا برو بخواب که صبح به بدبختی بیدار می شی .
    چشم آرومی گفت و مشغول ادامه خوردن شد. بالاخره کوشا هم به سختی خوابش برد. رفتم سمت هال که دیدم بردیا هنوز نشسته و بدجور تو فکره.کنارش نشستم و دستی روی پاهاش گذاشتم . نگاهم کرد. لبخندی بهش زدم و گفتم:
    - چیه ؟ تو فکری؟
    لبخند مصنوعی زد و گفت:
    - نه.خوبم.
    سری تکون دادم و پرسیدم :
    - جریان این کار و بارت چیه؟
    نفس عمیقی کشید و گفت:
    - جریان خاصی نیست . فقط حس می کردم که خیلی بی مصرفم . البته ...
    نگاهم کرد و ادامه داد :
    -خیلی وقته دنبال کار می گردم. خیلی هم مصاحبه رفتم اما بالاخره امروز صبح بهم خبر دادن که قبول شدم.
    لبخند تلخی زدم و به بردیا کوچولو که مرد شده بود ، که می خواست کار کنه ، که می خواست پول در بیاره ،که میخواست جا ، پای پدرش بذاره ، خیره شدم . زمزمه کرد :
    -چرا آرام ناراحت شد ؟ فکر می کردم خوشحال بشه.
    سری تکون دادم و جواب دادم:
    - بهتره خودت ازش بپرسی .
    با تردید نگاهم کرد که لبخندی زدم و گفتم :
    -برو . خودت بپرس و خودت جوابش رو بده .
    مردد بلند شد و رفت سمت اتاقم. منم پوفی کردم و بشقاب ها رو جمع کردم و مشغول شستن ظرف ها بودم که بردیا اومد داخل آشپزخونه . شیر آب رو بستم و برگشتم سمتش و پرسیدم:
    -چی شد ؟
    لبخندی زد و جواب داد :
    - فکر کنم حل شد .
    متعجب گفتم:
    -چی حل شد ؟ ماجرا چی بود اصلا ؟
    بردیا لبخند کجی زد و گفت :
    - خصوصی بود.
    دو تا ابروهام بالا پرید و گفتم:
    -چشمم روشن. تو و آرام از کی تا حالا بدون من خصوصی دارید ؟
    بردیا خندید و گفت:
    - دیگه مسئله عمه ، برادرزاده ای بود.
    چپ چپ نگاهش کردم که صدای کلافه پریا از پشت سر بردیا بلند شد :
    - اه . بگو دیگه بردی.
    من و بردیا متعجب بهش نگاه کردیم و بردیا با چشم های درشت شده گفت:
    - مگه تو نرفتی بخوابی ؟
    دستی داخل موهای آشفته ش کشید و جواب داد :
    - چرا بابا . ولی از فضولی خوابم نبرد. خواستم ببینم آرام چش بود.
    آروم خندیدم ، به بردیا اشاره کردم و گفتم :
    -ظاهرا خصوصی بوده .
    و خصوصی رو با لحن تمسخر آمیزی بیان کردم که پریا خندید . بردیا هم متفکر گفت:
    - ولی خوب شد فهمیدم .
    متعجب نگاهش کردیم و پریا چند قدم جلو اومد و کنارش ایستاد. قد پریا تا شونه های بردیا بود. با چشم های باریک شده پرسید :
    - چی رو فهمیدی ؟
    بردیا با لبخند مرموزی گفت :
    - اینکه چند تا فضول تو خونه داریم .
    من چپ چپ نگاهش کردم و پریا با حرص مشتی به بازوش زد و گفت:
    -بردیا .
    بردیا هم خندید . شیر آب رو باز کردم و باز مشغول شدم که توضیح داد :
    - فکر می کرد پول کم آوردم . از خودش ناراحت بود . می گفت درست نتونسته وظایفش رو انجام بده .
    سری تکون دادم و پریا هم سری تکون داد و با شک گفت:
    -همین ؟
    بردیا تائید کرد که پریا پوفی کرد و گفت:
    -حالا من گفتم چی شده.
    و خواست بره بیرون اما یهو عین برق زده ها برگشت و رو به بردیا ادامه داد :
    -تو عقل داری بردی آخه ؟
    نهیب زدم :
    - پریا !
    که نگاهم کرد و باز ادامه داد :
    -مگه دروغ میگم ؟ حسابداره ولی هوش اقتصادیش ، صفره.
    و با تاکید ادامه داد:
    -صفر.
    و با حرص دوباره گفت:
    -بابا خب بهش می گفتی درست فکر کردی ، من پول کم دارم .
    و آروم تر ادامه داد :
    - اون وقت به جناب عموی پولدار می گفت و اونم یک میزد به حساب.
    آروم خندیدم و بشقاب داخل دستم رو شستم که بردیا با تمسخر گفت :
    -یک ؟ یک میلیون منظورته دیگه ؟
    پریا اوهومی گفت و من باز خندیدم که پریا خداحافظی کرد و بردیا کمک کرد تا ظرف ها رو شستم و بعدم رفتیم خوابیدیم . در اتاق رو باز کردم . آرام روی زمین دراز کشیده بود اما خواب نبود. من که در رو بستم ، نگاهش به من خورد . آروم زمزمه کردم :
    - نخوابیدی هنوز ؟
    سرش رو به نشانه منفی تکون داد . رفتم جلو و منم کنارش روی زمین دراز کشیدم . آروم زمزمه کردم:
    -چته؟
    نفس عمیقی کشید و گفت:
    - کم گذاشتیم ؟
    آروم نگاهش کردم. پرده کشیده شده بود و نور چراغ داخل کوچه ،کمی اتاق رو روشن کرده بود. آروم گفتم :
    - بیشتر از اونچه که فکرش رو بکنید ، انجام دادید . اما ...
    مکثی کردم و زمزمه کردم:
    - همش این نیست .مگه نه؟
    چیزی نگفت که پرسیدم:
    - چرا اینقدر ناراحتی ؟
    آروم اشکی که می چکید روی گونه ش رو گرفت و گفت:
    -اگر محسن بود ...
    و نتونست ادامه بده . آروم نگاه ازش گرفتم و به سقف اتاق زل زدم. تصویر خندون نرگس و آقا محسن توی ذهنم نقش بست . صداش از کنار گوشم اومد:
    - اگر محسن بود ، بچه ش این همه دنبال کار نبود ، این همه عذاب نمی کشید ، این همه ...
    و باز حرفش رو قطع کرد . پلکی زدم و آروم زمزمه کردم:
    - خودش خواسته . شما همه کار براشون کردین .
    مردد نگاهم کرد که ادامه دادم:
    -این رو من میگم ، کسی که شش ساله در کنار شما و اون بچه ها بوده.
    لبخندی بهم زد و گفت :
    - روحیه میدی؟
    لبخند الکی زدم و گفتم :
    - حقیقت رو میگم.
    و ادامه دادم :
    - حالا هم بخواب. دیگه هم به این چیزای مزخرف فکر نکن.
    سری تکون داد و چیزی نگفت . شش سال بود که اون من رو آروم می کرد و من ، اون رو. دیگه این دیالوگ ها رو از بر بودم. سری تکون دادم . به آرام گفتم بخواب و به این چیزای مزخرف فکر نکن اما خودم تا نزدیک صبح نخوابیدم و به همون چیزای مزخرف فکر کردم . پوزخندی زدم . به هم دلداری می دادیم و توی دلمون خوب می دونستیم که چقدر دلتنگیم ، چقدر مدیونیم ، چقدر ... نفس عمیقی کشیدم و حقیقت قرار نبود تغییر کنه. اونا دیگه نبودن...


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    nora adib

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/02
    ارسالی ها
    374
    امتیاز واکنش
    13,265
    امتیاز
    793
    [HIDE-THANKS]
    پست سی و سوم
    نگاهی به ساعت مچی روی دستم انداختم و بی حوصله رو به ستاره که مشغول بازی با موبایلش بود ، گفتم:
    - نیم ساعته دیگه هم گذشت . این آقای حسین زاده چرا نمی یاد آخه ؟
    آنقدر محو موبایل بود که جوابم رو نداد . پوفی کردم و صداش زدم:
    - ستاره !
    با همون لبخندی که به موبایل نگاه می کرد ، بهم زل زد و گفت:
    - جانم .
    سری تکون دادم و گفتم:
    - می گم آقای حسین زاده چرا نمی یاد؟
    لبخندش کمرنگ شد و نگاهی به طبقه بالا و اتاق اقای حسین زاده انداخت و بعد از چند ثانیه شونه ای بالا انداخت و گفت :
    - لابد در حال مذاکره با حاج خانومشون هستن.
    متعجب نگاهش کردم و پرسیدم:
    -حاج خانومشون دیگه کیه ؟
    لبخندی که روی لبش اومد و چشماش برق زد . متعجب نگاهش می کردم که موبایلش رو خاموش کرد و صندلی چرخدارش رو به طرف من کشید . سرش رو بهم نزدیک کرد و گفت:
    - زنش رو میگم بابا .
    آهانی گفتم و باز پرسیدم :
    -خب چرا نمی ره خونشون باهاش حرف بزنه ؟ الان داره مزاحم وقت ما هم می شه.
    سری تکون داد و آروم تر گفت:
    - ببین بذار برات بگم . اون روز ، آقای غفور داشت با تلفن حرف می زد بعد منم اتفاقی شنیدم که...
    و بعد یهو حرفش رو قطع کرد و خیلی جدی گفت:
    -مدیونی فکر کنی که فضولی کردم یا فالگوش وایسادم.
    آروم لبخندی زدم و گفتم:
    -نگران نباش . اصلا این وصله ها به تو نمی چسبه.
    اونم آروم خندید و ادامه داد:
    - آره خواهر . خلاصه که غفور داشت با موبایلش حرف می زد و منم شنیدم . داشت می گفت که یه بلیط می خواد برای آلمان ظاهرا .
    سری تکون دادم که ادامه داد :
    - و گفت برای خانوم آقای حسین زاده می خواد.
    سرم رو تکون دادم که کمی ازم دور شد و گفت:
    - الان هم فکر کنم داره با خانوم محترمش صحبت می کنه که در ولایت اجنبی ها در حال زیستن است.
    از طرز گفتنش خندم گرفت . آروم می خندیدم که برگشت سر جای خودش و دست به سـ*ـینه گفت:
    -اینم از خبرگزاری ستاره نیوز. برو حالش رو ببر.
    و خودش بلند تر از من خندید . منم آروم خندیدم و چیزی نگفتم . بالاخره آقای حسین زاده اومد و کمی باهامون درباره کار صحبت کرد و بعد هم رفت . امروز حتما باید شارژ این ماه رو می دادم به فاطمه خانوم. با همین فکر ، بعد از رسیدن به خونه مستقیم رفتم سمت آپارتمان فاطمه خانوم . در زدم و طبق عادت ، به دیوار تکیه زدم و منتظر موندم تا فاطمه خانوم در رو باز کنه. اما در کمال تعجب در خیلی زود باز شد. متعجب به سمت در برگشتم و به آقا حمزه که توی چارچوب در ایستاده بود ، زل زدم . آروم ، همون طور که سرش زیر بود ، سلام آرومی کرد که به خودم اومدم و سلام کردم و سریع پرسیدم:
    - طوری شده ؟ فاطمه خانوم حالشون خوبه؟
    از شنیدن صدای نگرانم ، کمی سرش رو بالا آورد و بعد از چند ثانیه ، گفت :
    -بله خوبن. چطور مگه ؟
    مات نگاهی به ساعت مچیم انداختم و گفتم:
    - آخه این ساعت ، شما ، اینجایید.
    آروم لبخندی زد و گفت:
    - بله. امروز یکم زودتر از همیشه اومدم .
    نفس راحتی کشیدم و گفتم:
    - خوبه .
    و با لبخند که حاصل از برطرف شدن نگرانیم بود ، پاکت رو از داخل کیفم بیرون آوردم و گرفتم سمتش و توضیح دادم :
    - این شارژ این ماهه. لطفا بدید به فاطمه خانوم.
    همین طور که سرش رو مجددا پایین انداخته بود ، گفت:
    - چشم.
    سری تکون دادم و تشکر کردم و ادامه دادم:
    -پس با اجازه فعلا .
    و رفتم سمت پله ها که با صداش برگشتم سمتش:
    - تشریف نمیارید داخل ؟
    با لبخند خسته ای گفتم:
    - نه ممنون. سلام برسونید.
    سری تکون داد و چیزی زمزمه کرد که نفهمیدم . وقتی در آپارتمان رو باز کردم ، با کمال تعجب دیدم که آرام هم برگشته و مشغول خنده با کوشاست . پریا هم با اخم نشسته بود و به بردیا که اونم می خندید نگاه می کرد. سریع در رو بستم و سلام بلندی کردم که جوابم رو دادن . رفتم جلو و در حالی که کیفم رو میذاشتم روی اپن ، پرسیدم:
    - چه خبره باز ؟
    آرام کماکان می خندید اما کوشا با هیجان رو به پریا گفت:
    - آبجی پریا ، فقط یه بار دیگه .
    پریا اخماش باز رفت توی هم و با اعتراض گفت:
    - ای بابا . چرا نمی فهمید شما ؟ می گم این رو فقط می شد این طوری اجرا کرد .
    متعجب بهشون زل زده بودم که بردیا با صدایی که خنده توش موج میزد ، گفت :
    - بسیار خب . کاری نداره که ، یه دور برای نگار اجرا کن ، ببین جواب میده یا نه.
    پریا هم مکثی کرد و با دیدن قیافه ی کنجکاو من ، از روی مبل و کنار بردیا بلند شد و جلوی همه و پشت به تلویزیون ایستاد و جدی گفت :
    - نگار ، خوب دقت کن.
    متعجب گفتم:
    - به چی دقت کنم ؟ اصلا ماجرا چیه ؟ چرا کسی چیزی نمی گـه؟
    آرام با لبخند گفت:
    - پانتومیمه مثلا .
    و خندید و ادامه داد :
    - این کلمه ای که پریا اجرا میکنه رو حدس بزن.
    سری تکون دادم و گفتم :
    -آهان . باشه .
    و پریا خواست شروع کنه که حرصی گفتم :
    - یه دقیقه صبر کن حداقل بشینم.
    سری تکون داد و با عجله گفت:
    -خب بشین دیگه.
    نشستم روی مبل رو به روش و زل زدم بهش و گفتم :
    -خب برو. من آمادم.
    اول عدد دو رو نشون داد . سریع گفتم:
    - دو تا کلمه ست؟
    سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد و بعد به انگشت اول اشاره کرد که گفتم:
    -اولی ؟
    بازم تائید کرد . دستش رو برد بالا و روی سرش یه دایره کشید. حدس زدم :
    -دایره ؟
    سرش رو به نشونه منفی تکون داد . باز تلاش کردم :
    - گردی؟ حلقه ؟ فرشته ؟
    و جواب همشون منفی بود. بعد از کلی حدس زدن ، اخم کردم و گفتم:
    -ول کن این اولی رو ، دومی رو بگو.
    پوفی کرد و دستاش رو جلوم آورد و تکون داد و بعد برد عقب و پشت کمرش. متعجب فقط نگاهش کردم . با صدای خنده ی بردیا و آرام و کوشا نگاهشون کردم و با اخم رو بهشون گفتم:
    - کوفته قل قلی.
    و رو به پریا ادامه دادم :
    - باز اجرا کن.
    دوباره همون کارا رو کرد که گفتم:
    - بابا پریا ، یه جوری اجرا کن بفهمم آخه .
    چپ چپ نگاهم کرد و دوباره به کلمه اول اشاره کرد . سری به نشونه فهمیدن تکون دادم که دستش رو به شکل تفنگ درآورد و زد توی سرش و بعدم افتاد . سریع گفتم:
    - مرگ؟ قتل؟ قاتل؟ مقتول ؟
    همش رو گفت نه و در نهایت این پریا بود عصبی شد و گفت :
    - این که خیلی واضحه نگار. آبروم رو بردی .
    پشت چشمی نازک کردم و گفتم :
    - غر نزن. حالا چی بود ؟
    نشست کنار بردیا و گفت:
    -شهید دستغیب.
    با دهن باز نگاهش کردم و معترض گفتم :
    -اون وقت دستغیب کجاش بود دقیقا ؟
    چشماش رو درشت کرد و گفت:
    - وا! خب معلومه دیگه. دستام رو اول آوردم جلو و بعد بردم پشتم . یعنی چی؟
    چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
    - حتما یعنی دستغیب؟
    معلومه ای گفت که بردیا با خنده و کنایه به پریا گفت:
    - دیدی استاد ، نگار هم نتونست بگه .
    پریا هم سریع گفت :
    - نگار بازی رو بلد نبود.
    با چشم های درشت شده نگاهش کردم و قبل از اینکه اعتراض کنم ، بردیا گفت:
    - من که بلد نبودم ، نگار هم که بلد نبود. میشه بپرسم دقیقا کی بلده از نظر شما ؟
    پریا با غرور گفت:
    - خودم.
    همه با هم خندیدیم که آرام هم گفت:
    - پس تشریف ببرید با خودتون بازی کنید از این به بعد .
    و به کوشا که ورجه وورجه می کرد، گفت :
    - خوب گفتم ؟
    کوشا خندید و سرش رو تکون داد که آرام گفت :
    -پس بزن ببینم.
    و دستش رو بالا برد که کوشا هم با خوشحالی دستش رو زد به دست آرام. پریا با حرص گفت:
    - بله حتما آرام خانوم.
    و بلند شد و رفت سمت اتاقش اما یهو برگشت سمت ما و گفت :
    - پشیمون شدم.
    متعجب نگاهش کردیم و آرام گفت :
    - چرا اونوقت ؟
    آروم و مظلوم گفت:
    - گرسنمه . وگرنه...
    و نگاهی به آرام و من انداخت و گفت :
    - قهر می کردم.
    آروم خندیدم که بردیا بلند شد و کنارش ایستادم و گفت:
    - آفرین به خواهر گلم که به خاطر شکمش کوتاه اومد.
    پریا هم سری تکون داد و با غرور گفت:
    -دیگه کاری که از دستم بر می اومد.
    سری از روی تأسف تکون دادم و رفتم سراغ لباس عوض کردن و بعد هم شام خوردیم. شب ، وقت خواب داشتم داخل اتاق با فواد حرف میزدم که آرام وارد اتاق شد . داشت تشک مینداخت که از فواد خداحافظی کردم. نشستم روی صندلی میز تحریرم و نگاهی به آرام انداختم که داشت تشکش رو پهن می کرد و پرسیدم:
    - آرام !
    صاف ایستاد و نگاهم کرد که پرسیدم :
    - فکر نمی کردم امروز از دانشگاه آنقدر زود بیای. راستش فکر می کردم بازم یادت میره که بیای.
    لبخند تلخی زد و روی تخت و رو به روی من نشست و گفت :
    - اتفاقا زود اومدم و خیلی کار هم کردم.
    یه تای ابروم رو بردم بالا و پرسیدم :
    - چی کار مثلا ؟
    جواب داد :
    - کوشا.
    متعجب نگاهش کردم که توضیح داد:
    - امروز صبح که دانشگاه بودم ، به طناز زنگ زدم و باهاش حرف زدم. یه چند تا راه پیشنهاد داد . منم فقط گوش دادم . ظهر هم خودم رفتم دنبال کوشا و آوردمش خونه . خوشبختانه تنها بودیم . بردیا که سر کار بود و پریا هم مدرسه . بعد از ناهار من رو برد داخل اتاقش و نقاشی هاش رو بهم نشون داد. بهش گفتم : میای بازی؟ اونم گفت: آره. خلاصه وسط این بازی ها گفتم : بیا تو پسر من شو. قیافه ش کمی تو هم رفت و خلاصه اذیتت نمی کنم . بیشتر بهش پیله کردم تا اینکه یه کم گریه و زاری کرد و بعدش هم ...
    و مکثی کرد و نفسی گرفت که بی تاب گفتم:
    - بعدش چی آرام ؟ چی شد بالاخره ؟
    اونم سری تکون داد و ادامه داد:
    - هیچی . یعنی ...
    غمگین نگاهم کرد و گفت:
    - ظاهرا مادرهای دوستاش برای جلسه ای اومده بودن مدرسه. دوستای کوشا هم مادراشون رو به این بچه نشون میدن . کوشا هم ...
    بغصم رو قورت دادم و قبل از اینکه ادامه بده ، گفتم:
    - فهمیدم. خواسته عقب نیفته از بقیه .
    تائید کرد که آب دهنم رو قورت دادم و روم رو برگردوندم سمت دیوار. آرام صدام زد:
    - نگار ، نگاهم کن.
    نگاهش کردم . توی چشماش رگه های سرخ رو می دیدم. داشت تحمل می کرد که گریه نکنه . لبم رو با دندونام فشار دادم که گفت:
    - باید باهاش کنار بیایم. مگه خودت نگفتی ؟ چیزی نگفتم و سرم رو پایین انداختم و اونم چیزی نگفت . من خیلی چیزا می گفتم که بهش اعتماد نداشتم. بعد از چند دقیقه سکوت ، گفتم:
    - خب حالا چی ؟ چیکار کنیم ؟
    نگاهم کرد و گفت:
    - به توصیه طناز ، بهش فهموندم که تو مادرش نیستی.
    پرسیدم :
    -فکر می کنی فایده داره؟
    نفس عمیقی کشید و گفت:
    - باید بیشتر روی این موضوع تاکید کنیم . اما نه مستقیم. مثل همین الان با بازی و نقاشی و چه بدونم از همین چیزا دیگه.
    اوهومی گفتم که ادامه داد :
    -خدا طناز رو خیر بده که اینا رو به من گفت وگرنه من اصلا نمی دونستم که باید چیکار کنم و چی بگم.
    سری تکون دادم و چیزی نگفتم . خدا عاقبت همه ی ما رو با این ماجرا ها به خیر کنه
    .


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    nora adib

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/02
    ارسالی ها
    374
    امتیاز واکنش
    13,265
    امتیاز
    793
    سلام به همه. ممنون ازتون به خاطر خوندن رمان. ببخشید من مدت هاست نتونستم پس بذارم. اما ایشالله تابستون که فرصتم بیشتره بتونم بیشتر پست بذارم.
    [HIDE-THANKS]
    پست سی و چهارم
    نگاهی به بچه های شیطون کلاس پیش «ب» انداختم و پرسیدم:
    - خب ، متوجه شدید؟
    مثل همیشه سکوت کردن. پوفی کشیدم و گفتم :
    - واقعا هیچی نفهمیدید؟
    بازم همون نگاه های مات و سکوت. منم سری تکون دادم و برگشتم سر درس . یه لحظه به ساعت مچی روی دستم نگاه کردم و با دیدن ساعت ابروم رفت بالا. اینا واقعا یه چیزیشون شده بود. تقریبا پنج دقیقه دیگه از کلاس مونده بود و هیچ اعتراضی نکرده بودن که کلاس رو تعطیل کنم. برگشتم سمتشون و با دقت نگاهشون کردم. داشتن مطالبی روی که روی تخته نوشته بودم رو یادداشت می کردن. بی نهایت مشکوک بودن . چشمام رو باریک کردم و پرسیدم:
    - باز شما چی تو سرتونه ؟
    سر همشون بالا اومد و نگاهم کردن ، اما دریغ از یه کلمه که حرف بزنن. دوباره گفتم :
    - کسی نمی خواد نقشه رو بگه ؟
    بازم سکوت. نفس عمیقی کشیدم که یکی از بچه ها ، تکونی خورد و بلند شد. منتظر نگاهش کردم تا چیزی بگه که مانتوش رو مرتب کرد و نشست. متعجب بهشون زل زدم. واقعا نمی خواستن حرف بزنن؟ به تک تکشون زل زدم و چشمام روی پریا مکثی کرد. هر چی بود زیر سر خودش بود که اینطوری نگاه ازم می دزدید. بلند گفتم :
    - کسی نمی خواد چیزی بگه دیگه ؟
    نفس عمیقی کشیدم و رو به ندا ، دانش آموز ریزه میزه ی کلاس که همیشه ردیف جلو می نشست و درسش خوب بود گفتم:
    - تو چی ؟ چیزی نمیخوای بگی؟
    چند لحظه نگاهم کرد و تا خواست دهن باز کنه ، بغـ*ـل دستیش سقلمه ای بهش زد که احتمالا از نظر خودش نا محسوس بوده و ندا هم تند سرش رو به معنی نه تکون داد. جلوی خنده م رو گرفته بودم. رو به سها که بعد از ندا درسخون ترین بود ، گفتم :
    - شما چی ؟ شما هم چیزی نداری بگی ؟
    نیم نگاهی به پریا که کنارش نشسته بود انداخت و اونم سرش رو تکون داد . لبم رو جمع کردم که نزنم زیر خنده. قهر کردن. خوب بود. پیشرفت کرده‌ بودن. با من قهر کرده بودن. نه ! خوب نبود ، عالی بود. حسابی پر دل و جرأت شده بودن. سری تکون دادم و گفتم :
    - خوبه . انگار کسی شکایتی نداره ، پس من ادامه درس رو میدم.
    ده دقیقه از زنگ تفریح گذشته بود اما من هنوز درس می دادم . داشتن مطلب بعدی رو روی تخته می نوشتم که همهمه ی پشت سرم باعث شد لبخندی بزنم. بالاخره طاقتشون تموم شد. از اول هم معلوم بود برنده کیه .لبخندم رو کنترل کردم و برگشتم. ابروهام رو بالا بردم و پرسیدم :
    - چیزی شده ؟
    و اولین نفر زهرا ، نماینده کلاس بود که گفت:
    - بله خانوم. یه چیزی شده.
    و روشنک که ادامه داد :
    - یه چیز خیلی مهم . البته برای ما .
    بنفشه که اصولا زود عصبی می شد ، اخمی کرد و گفت:
    - بله . واقعا مهمه. مگه الکیه؟ اصلا باید ازشون شکایت کنیم.
    دریا ، که ردیف جلوی پریا و سها می نشست ، رو به بنفشه گفت :
    - حالا خودت رو عصبی نکن بنفشه .
    و رو به من ادامه داد :
    - ولی واقعا بهمون بر خورد.
    لبخندی به حرص خوردناشون زدم و گفتم:
    - خب. خدا رو شکر که نطقتون باز شد . لحظه ای آروم شدن که مجددا لبخندی زدم و گفتم :
    - حالا یکیتون درست و حسابی بگه چی شده که به پرنسس های کلاس پیش «ب» بر خورده .
    باز ریختن تو هم که ساکتشون کردم و به زهرا گفتم :
    - بگو ببینم چه خبره نماینده کلاس.
    اونم بلند شد و گفت:
    - زنگ قبل ، فیزیک داشتیم با خانوم ادریسی. سری تکون دادم و به حرفاش به دقت گوش دادم :
    - ایشون هر بار سر کلاس ما میان همین رفتار رو با ما دارن. رفتاری که اصلا درست نیست. گیج پرسیدم:
    - کدوم رفتار ؟
    ادامه داد:
    - هر بار میان به جای روحیه دادن به ما و اینکه بهمون بگن که کنکور رو خوب می دیم ، مدام بر این موضوع تاکید می کنن که ما هیچی نمی شیم و به هیچ جا نمی رسیم. لبخند کوچکی زدم و گفتم:
    - خب این رو که راست گفتن.
    و با نهیب بچه ها که یک صدا گفتن:
    - خانوم .
    خندیدم و گفتم:
    - شوخی کردم .
    و بعد رو به زهرا گفتم :
    - خب . ادامه بده.
    زهرا هم ادامه داد :
    - یک بار که مدیر گروه اومده بودن برای بازدید به ایشون هم گفتیم اما تاثیری نداشت . همین زنگ قبل داشتن بچه های مدرسه تیزهوشان که شاگرداشون هستن رو توی سر ما می کوبیدن.
    فقط نگاهی می کردم اما بعد از چند ثانیه متفکر گفتم :
    - خب . دلیل این قهرتون همینه؟
    سری تکون داد و جواب داد :
    - نه کاملا. امروز دیگه واقعا عصبی شدیم. تصمیم گرفتیم دفتر رو در جریان بذاریم. اما خب امروز از معاون های آموزشی فقط خانوم ناظمی بودن. در نتیجه ...
    مکثی کرد که گفتم :
    - در نتیجه چی ؟
    تند توضیح داد :
    - می دونید چون اصولا از این کلاس زیاد خوششون نمیاد و اصولا هر وقت هم ما رو ببینه ، از هر کدوم ما یه ایرادی می گیرن ، اینه که باید یه شخص خرخون..
    و سریع سرفه ای کرد و تصحیح کرد:
    - ببخشید درسخون رو می فرستادیم. خندیدم که گونه هاش سرخ شد و گفتم:
    - خب ، بالاخره چی شد ؟ کی رو فرستادید؟
    اونم آروم گفت:
    -بالاخره قرار شد سها بره.
    نگاهم برگشت سمت سها که زهرا گفت :
    - سها خودت بگو چی شد .
    و خودش نشست. کنجکاو به سها نگاه کردم که بلند شد ، چند تار مویی که بیرون زده بود از مقنعه ش رو هل داد داخل و گفت:
    - من رفتم داخل دفتر و با خانوم ناظمی صحبت کردم اما ایشون خیلی قاطع و بی اهمیت به نظرمون ، من رو عملا بیرون کردن. نفس عمیقی کشیدم و پرسیدم :
    - چی گفتن دقیقا ؟
    سری تکون داد و گفت:
    - هیچی. اول که گفتن خانوم ادریسی راست می گن اما بعد ادامه دادن که به خاطر کلاس بی انضباط ما هرگز همکارشون رو زیر سوال نمی برن.
    اخم کوچکی کردم و جدی بهشون زل زدم و بعد از چند ثانیه و دیدن قیافه های درهمشون ، با خنده گفتم:
    - حالا چرا با من قهر کرده بودید؟ اصلا این نقشه ی سکوت مال کی بود ؟
    تمام نگاه ها که برگشت سمت پریا و نگاه پریا که به در و دیوار دوخته شد ، لبخندی رو لبم آورد و گفتم:
    - خانوم محتشم . منتظرم .
    نگاهم کرد و با چشمهای سبزش که برق می زد ، گفت :
    - منتظر چی خانوم بهرام ؟
    به این تلافی زودهنگامش لبخندی زدم و رو به همه گفتم :
    - همگی گوش کنید . همه می دونید که من اینجا معلم فوق برنامه ی شما هستم و اومدم که وقت های آزاداتون پر بشه . بنابراین حق ندارم تو کار مدرسه و علی الخصوص معلم رسمی این مدرسه دخالت کنم.
    نگاهی به قیافه های داغون و ناراحتشون انداختم و گفتم:
    -اما خب ..
    و مکثی کردم که کنجکاو نگاهم کردن و ادامه دادم :
    - به خاطر شما با خانوم صبوری صحبت می کنم.
    هورای بلندی کشیدن که انگشت اشاره و رو به نشانه ی سکوت روی لبام گذاشتم و به سکوت دعوتشون کردم اما بعد با لبخند بلند شدم و وسایلم رو جمع کردم که پریا از همون ته کلاس داد زد:
    - می گم حالا کی صحبت می کنید باهاشون ؟
    چند ثانیه سرم رو بالا بردم و جواب دادم:
    - هر وقت که ببینمشون.
    همشون خندان رفتن بیرون از کلاس و منم رفتم کوچه کنار مدرسه و با پریا راهی خونه شدیم و سها هم که ظاهرا رفته بود کتابخونه برای درس خوندن. نزدیک خونه بودیم که موبایلم زنگ خورد. پریا زودتر از من ، موبایل رو برداشت و نگاهی به صفحه ش انداخت و بعد با لبخند بزرگی جواب داد :
    - الو. سلام علیکم.
    نمی دونم کی پشت خط بود و چی گفت که پریا خندید و جواب داد :
    - خود خودشم.
    و باز خندید که گفتم:
    -کیه ؟
    و نیم نگاهی بهش انداختم که جواب نداد و به طرف گفت:
    - آره . چطور ؟ کاری داری؟
    چپ چپ نگاهش کردم و گفتم :
    - بذار رو اسپیکر ببینم کیه بچه جان .
    اونم در حالی که با فرد پشت خط حرف می زد ، زد روی اسپیکر که صدای بردیا بلند شد:
    - حالا اول بگو کجایید؟
    و پریا که جواب داد:
    -نزدیک خونه.
    بردیا اهی کشید و گفت:
    - ای بابا . پریا ، از نگار بپرس ببین نمی تونه بره دنبال کوشا؟ من اینجا کار دارم . گیر افتادم واقعا .
    پریا غر زد :
    - نه خیر. ما نزدیک خونه ایم.
    و من باز چشم غره رفتم و این بار خودم گفتم:
    - بردیا جان ، سلام. کوشا کجاست مگه؟ بردیا سریع جواب داد :
    - نگار سلام . خونه ی پدری . امروز گفت ببرمش اونجا اما دیگه باید بریم بیاریمش چون امشب مهمون دارن.
    تا خواستم حرف بزنم ، پریا پرید وسط حرفم و گفت:
    - مهمون؟ چه مهمونی؟ کیه؟
    بردیا کلافه پوفی کرد و گفت :
    - چه بدونم من .
    و بعد ادامه داد:
    - می تونی بری یا نه نگار ؟
    نفس عمیقی کشیدم و نگاهی به ساعت انداختم. اگر می رفتم دنبال کوشا ، بعد مستقیم باید می رفتم سر کار. باشه ای گفتم و پریا رو پیاده کردم سر کوچه و خودم رفتم دنبال کوشا ...



    [/HIDE-THANKS]
     

    nora adib

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/02
    ارسالی ها
    374
    امتیاز واکنش
    13,265
    امتیاز
    793
    دوستان گلم، منتظر نظراتتون هستم.
    [HIDE-THANKS]
    پست سی و پنجم
    آیفون خونه باغ رو زدم که چند ثانیه بعد در با صدای تیکی باز شد . آروم در رو هل دادم و رفتم داخل . نگاهی به اطراف باغ انداختم . الان درست می تونستم اطراف رو ببینم. درست و دقیق. زیبا بود. خونه باغ زیباتر از قبل شده بود. هر دو طرف ، باغچه یی قرار داشت که گل های رنگی و چندین درخت داخلش بود . ناخودآگاه به سمت چپ نگاه کردم. پشت درخت های خرمالو و سیب ، قبلا ها یه ساختمون که نه ، یه اتاقک کوچک باشه .نمیدونستم هنوز هم بود یا نه . با لبخند تلخی به اطراف نگاه کردم و جلو رفتم . بعد از سنگ ریزه ها و گذشتن از فواره کوچک وسط باغ که دقیقا از اونجا به غیر از راهی که من ازش اومده بودم ، سه تا راه وجود داشت . راه اول که مستقیم باید می رفتی ، به در ورودی می رسید و راه سمت چپ به همون اتاقک کوچک می رسید و سمت راست... چشمام رو بستم . راه سمت راست . شاید هیچ وقت دلم نمی خواست از این راه برم . این راه رو که می رفتی جلو یه دو راهی دیگه بود. دو راهی که زندگی من توی اونها رقم خورد. سری تکون دادم. الان وقت فکر کردن به گذشته نبود. آروم به راهم ادامه دادم . در خونه رو باز کردم و آروم وارد شدم . کسی نبود . عجیب بود که کسی توی این خونه باغ همیشه شلوغ ، نبود. در رو که بستم ، مجددا به اطراف نگاه کردم. داخل خونه برخلاف بیرون خیلی تغییر نکرده بود. همون طور مشغول تماشای خونه بودم اما شنیدن یه صدای قدیمی با یه خاطره ی دور باعث شد ناخودآگاه به سمت سالن پذیرایی دوم که دو تا پله می خورد و از سالن تلویزیون جدا می شد ، برم. با هر قدم و هر نُت آهنگ انگار یه ضربه به روح و جسمم وارد می شد و باعث می شد قدم هام آروم تر باشه. هر نُت این آهنگ من رو می برد به سالهایی که عجیب دور شده بودن از خاطرم. به دیوار بین سالن ها تکیه زدم و به مردی زل زدم که پشت به من و رو به پنجره ی سالن ایستاده بود و به حیاط نگاه می کرد. صدایی دوباره حواسم رو به سمت گرامافون قدیمی گوشه ی سالن پرت کرد:
    - باز
    ای الهه ی ناز
    با دل من بساز
    کین غم جان گداز برود ز برم
    صداش بلند تر از صدای گرامافون به گوشم رسید:
    - قانون های خونه رو یادت رفته که نمی شینی؟
    بغضم رو قورت دادم و بازم از پشت بهش زل زدم. کاش می تونستم برگردم و برم خونه. کاش پام رو نمی ذاشتم اینجا. کاش کرد رو به روم هیچ وقت بر نمی گشت که اگر بر می گشت از خجالت آب می شدم. صدایی از ته حلقم شنیده شد :
    - سلام.
    پرده رو ول کرد و برگشت سمتم. دو دو کردن چشمام رو حس می کردم. و من آب شدم از خجالت به خاطر معرفتی که همیشه خرجم می کرد و بی معرفتی که فراوون خرجش کردم. به خاطر قدم هایی که همیشه به سمتم بر می داشت و قدم های رو به عقبی که برای دور شدن ازش و خاطراتم بر می داشتم.
    اما برخلاف تصوراتم خیلی عوض نشده بود. از آخرین تصویری که توی ذهنم بود فقط کمی تغییر کرده بود. فقط ریش های کوتاهش یه دست سفید شده بود. اما هنوزم همون مرد قد بلند و خوش پوش همیشگی بود. لیوانی که داخل دستش بود رو روی میز گذاشت و گفت:
    - بشین .
    به خودم اومدم و رفتم جلو . نشستم رو به روش که چند ثانیه نگاهم کرد و گفت :
    - به نظر میاد حرف زیاد داری باهام . به اندازه شش سال پس ...
    و مکثی کرد و گفت :
    - بگو . نشستم که گوش کنم.
    چند ثانیه مات نگاهش کردم و یهو شروع کردم به حرف زدن و دلیل آوردن های الکی برای دوری از این.خونه باغ و افراد داخلش که خب از نظر خودم همش چرت و پرت بود. فقط یه سری چیزا گفتم که بغضم رو قورت بدم. بعد از چند دقیقه یه ریز حرف زدن ، نگاهم بهش خورد که لبخند می زد. لبخند آرومی زدم و باز بهش زل زدم که گفت:
    - چیه ؟ خیلی پیر شدم؟
    سریع گفتم :
    -نه . نه . من فقط...
    آروم لبخند زد و گفت:
    - چرا انکار می کنی؟ خب پیر شدم . 65 سالمه دیگه.
    و بعد دستی روی موهای کم پشت شده ی سیاه و سفیدش کشید و گفت :
    - ببین. کچل هم شدم دیگه.
    و بعد به شکمش زد و گفت:
    - شکم هم آوردم .
    و من با لبخند آرومی هنوز به مرد 65 ساله ی پر جذبه اما مهربون این خونه باغ زل زده بودم. ابروش رو برد بالا و گفت:
    - نکنه واقعا فکر می کنی پیر شدم.
    باز تند گفتم :
    - نه نه.. من فقط ...
    و آروم ادامه دادم :
    - من فقط یه ذره ، زیادی دلم تنگ شده بود.
    و سرم رو انداختم پایین که صداش رو شنیدم :
    - کجا بودی تا حالا دختر ؟
    سرم رو بالا آوردم. جدی بهم زل زده بود.خوب می دونستم که ذهن خونیش حرف نداره و خوب می دونستم که جوابی که قانعش کنه ، ندارم. فقط آروم گفتم:
    - همین دور و اطراف.
    با همون نگاه که تا عمق چشمام رو می خوند ، گفت:
    - اما من میگم ، دور تر از همیشه بودی. خیلی دور.
    مات نگاهش کردم. راست می گفت. حق با اون بود. دور بودم. خیلی دور . کمی بلند تر گفت:
    - تو ، این همه سال ، این همه دور از خونه ت چیکار می کردی ؟
    چونم لرزید. خونم ، خونه ی من؟ این خونه باغ خونه ی منم بود؟ و واقعا من این همه سال ، این همه دور از خونم چیکار می کردم ؟ چطور نفس می کشیدم؟ سری تکون دادم و جواب دادم :
    - زندگی می کردم.
    و با دیدن چشمهای موشکافش اضافه کردم:
    - فکر کنم.
    فقط نگاهم کرد که در محکم با صدا باز شد و صدای خندیدن کوشا و یه زن اومد. و کوشا که داد زد :
    - عمو... عمو..
    و مردی که ل*ب*هاش به خنده باز شد و رفت سمت اون سالن و همزمان گفت :
    - جان عمو.
    منم آروم بلند شدم و رفتم سمت سالن و با دیدن همون دختر بامزه ی همیشگی که یادم میاد آرام به اسم مینا صداش کرده بود ، لبخندی زدم و سری براش تکون دادم که کوشا من رو دید و دوید سمتم و بغلم کرد. آروم بغلش کردم و بعد از خوش و بش با کوشا و مینا ، باز بهش زل زدم و گفتم :
    - خب . من دیگه باید برم سر کار . همین الان هم کلی دیرم شده .
    با لبخند به سلامتی گفت و اضافه کرد:
    - یه دختر خوب این همه مدت ، اینقدر زیاد از خونش دور نمیشه.
    و لبخند غمگین من که جوابش بود و خداحافظی و یه نفس عمیق که بغضم رو قورت بده. کوشا رو رسوندم خونه و رفتم سمت کتابفروشی . تو مسیر داشتم به اتفاقات امروز فکر می کردم که موبایلم زنگ خورد. آروم زدم بغـ*ـل و موبایل رو از کیفم بیرون آوردم و با دیدن اسم فواد ، نفسی کشیدم و موبایل رو زدم رو اسپیکر و راه افتادم و همزمان گفتم:
    - سلام.
    اونم خسته خواب داد:
    - سلام. چطوری بانو ؟
    آروم زمزمه کردم:
    - بد نیستم.
    سکوتی شد که پرسید :
    - چیزی شده ؟
    و من که برای اولین بار نتونستم فواد رو نگران نکنم و گفتم:
    - آره .
    فواد که انگار متعجب شده بود ، گفت:
    - چی؟ چی شده ؟
    نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم :
    - امروز یه نفر رو دیدم که تازه برگشته . پرسید:
    - برگشته ؟ از کجا برگشته؟
    جواب دادم:
    - از گذشته.
    مکثی کرد و پرسید :
    -خوبی تو؟
    آره ی آرومی گفتم که باز گفت:
    -حالا کی بود این مسافر از گذشته اومده ؟
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
    - خان عمو.
    اونم سکوت کرد. لبخند کجی زدم که گفت:
    - خان عمو ؟ خان عمو دیگه کیه؟
    گنگ به موبایل خیره شدم. فواد نمی دونست خان عمو کیه ؟ من در مورد خان عمو باهاش صحبت نکرده بودم ؟ شاید یادش رفته . امکان نداشت که من...من ... نه ... مطمئن بودم ... امکان نداشت در مورد خان عمو بهش چیزی نگفته باشم. من در مورد خان عمو به فواد چیزی نگفته بودم. خان عمویی که هنوزم نگرانم میشه ، هنوزم فکر میکنه اون خونه باغ خونه ی منم هست. نفهمیدم چطوری از فواد عذرخواهی کردم ، زدم بغـ*ـل و پیاده شدم. چند تا نفس عمیق کشیدم . من به مهمترین آدم زندگیم ، در مورد مردی که همیشه حامیم بوده هیچی نگفته بودم. حال اون روزم ، حال عجیبی بود. بعد از کتابفروشی ، رفتم خونه. بچه ها نبودن ، ظاهرا رفته بودن خونه باغ لابد مهمونی هم برای ورود خان عمو بوده. آخ ! بازم خان عمو . نفس عمیقی کشیدم و کیفم رو روی مبل انداختم و خودم هم افتادم روش. زل زده بودم به میز جلوم. داشتم فکر می کردم من چقدر دور مونده بودم از خانواده م ، از خونم ، از خودم. نفس عمیقی کشیدم و رفتم سراغ نماز خوندنم. بعد از نماز ، خسته و کوفته روی صندلی میز تحریرم نشستم. از اون شب ها بود که باید خالی میشدم و مثل تمام اون شب ها ، کسی نبود که آرومم کنه ، که به حرفام گوش کنه ، که گریه هام رو تحمل کنه . گاهی آرام بود که اونم الان نبود. کشوی میز رو باز کردم و دفتر کهنه ای که خیلی وقت بود بازش نکرده بودم ، رو بیرون کشیدم. دستی روی کشیدم و بازش کردم . مثل همیشه صفحه اول رو خوندم :
    »نگارم ، نگار قشنگم. این دفتر قراره وقتی به دستت برسه که من دیگه پیشت نباشم. کنارت نباشم . قراره اینا رو بخونی که یه سری چیزا یادت بیاد . که یادت بیاد کجا بودی ، کجا بودم ، کجا بودیم و الان کجا ایستادیم. قراره به یاد بیاری که از وقتی به دنیا اومدی تا وقتی که تقریبا 10 سالت بود و وارد دنیای جدیدی شدی ، چه چیزایی رو از سر گذروندی. خاطراتی که ممکنه فراموش کرده باشی . کسایی که شاید از یاد بـرده باشی . اتفاقاتی که شاید گاهی نخواستی یادت بیاد. می خوام بدونی که لازمه گاهی به گذشته ت نگاه کنی . گاهی درس بگیری ، گاهی بخندی و شاید هم گاهی گریه کنی. اگر گذشته رو فراموش کردی ، این دفتر رو بخون. همه چیز و همه کس رو خوب یه یاد می آری. و این رو بدون عزیزترینم که تو فقط خواهر من نبود، دوستم بودی ، دخترم بودی. و فراموش نکن چقدر دوستت دارم و چقدر دلم برات تنگ میشه. این دفتر رو قراره مثلا محسن خان به دستت برسونه البته اگر بتونه جلوی خودش رو بگیره و فضولی نکنه. »
    اشکی از گوشه چشمم روی دفتر چکید . نرگسم از کجا می دونست که وقتی اون می ره ، آقا محسنی هم نیست که این دفتر رو بهم برسونه . چشمم رو مالیدم. حتی یادم نمی اومد این دفتر رو کی بهم داده و چه زمانی توی کشوی میزم جا گرفته. فقط روزی که پیداش کردم رو یادم میاد . پیداش کردم ، خوندمش و گریه کردم . اون شب فقط گریه کردم. سری تکون دادم. با خودم قرار گذاشته بودم که وقتی دلش رو داشتم ، بشینم و تمامش رو بخونم . ولی امشب قرار نبود دفتر رو الکی ورق بزنم. امروز دنبال یه شخص خاص توی خاطراتم بودم. تند تند صفحه می زدم تا بالاخره با دیدن اسم خان عمو ، دستم متوقف شد. امشب دنبال اسم خان عمو بودم تو این پس کوچه های تاریک خاطراتم...


    [/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا