- عضویت
- 2018/01/02
- ارسالی ها
- 374
- امتیاز واکنش
- 13,265
- امتیاز
- 793
[HIDE-THANKS]
پست بیست و نهم
خیلی زودتر از اون چیزی که فکرش رو می کردم ، مراسم تموم شد و آرام خواست که بچهها اونجا باشن . ماکان هم همون شب رفت کرج و من تنها راهی خونه شدم. وارد آپارتمان که شدم ، یه چراغ رو روشن کردم و روی مبل های هال نشستم . ماموریت آرام تموم شده بود . چقدر خوشحال بودم که آرام خوشحال بود. چقدر سر به سر ماکان می ذاشت و می خندید و من فقط تماشا می کردم و لبخند می زدم. آرام خوشحال بود و همین برای من که برای خودم و آرام زیاد شادی ندیدم کافی بود. روسریم رو از سرم برداشتم و چشم بسته سرم رو به پشت مبل تکیه زدم که با صدای بارون چشمام باز شد ، بلند شدم و رفتم سمت پنجره . کمی پرده رو کنار زدم و به قطره های بارون نگاه کردم که به شیشه می خورد . دستی روی شیشه کشیدم و خیلی آروم برای خودم زمزمه کرد :
- باز باران ، با ترانه می خورد بر بام خانه ...
صدام از بغض دو رگه شد و ادامه دادم :
- یادم آرد روز باران ... گردش یک روز دیرین .. خوب و شیرین .. در کنار رود کارون ...
قطره ی اول اشکم چکید و باز ادامه دادم:
- کودکی شش ساله بودم ... شاد و خرم... نرم و نازک ... چست و چابک... با نرگس ...
و با هق هق زمزمه کردم:
-با نرگس ...
و همون جا نشستم و زانوهام رو بغـ*ـل کردم و سرم رو گذاشتم روی زانوهام و امشب عجیب دلم یکم نرگس می خواست ...
چشمام رو به سختی باز کردم. روی مبل دراز کشیده بودم و توی خودم جمع شده بودم. صدای هشدار موبایلم که برای اذان گذاشته بودم باعث بیدار شدنم بود . نیم خیر شدم و کیفم رو از روی زمین برداشتم و هشدار رو خاموش کردم. دستی به چشمام کشیدم . هوا خیلی تاریک بود. یادم نبود کی اومدم روی مبل و کی خوابیدم. سری تکون دادم و بعد از عوض کردن لباس ، وضو گرفتم و نماز خوندم. بعد از نماز مدتی نشستم سر سجاده. دلم پر بود .از همه چی. از همه کس. آروم در حالی که به سجاده نگاه می کردم و دونه های تسبیح رو داخل دستم حرکت می دادم ، گفتم:
- خدایا. تنهایی خیلی بده. خیلی زیاد . تنهایی داره خفم می کنه. بدون نرگس ، بدون سنگ صبور . شش ساله که جونم به لبم رسیده . غیر از تو آخه من که کسی رو ندارم.
آب دهنم رو قورت دادم و ادامه دادم :
- به کی بگم آخه دردم رو؟
و چشم هام رو بستم و دعایی زیر لب زمزمه کردم تا شاید آروم بشم ...
دو روز بعد از تولد آرام ، داخل کتابفروشی بودم که آرام زنگ زد. رو به ستاره آروم گفتم:
-ستاره حواست به مشتری ها باشه ، من این تلفن رو جواب بدم و بیام.
در حالی که مبالغ رو وارد سیستم می کرد ، چشمکی زد و گفت :
-سلام برسون خانوم.
سری تکون دادم و سعی کردم تا آرام قطع نکردن ، جواب بدم . و در همون حال رفتم بیرون کتابفروشی و دکمه ی اتصال رو زدم. بعد از سلام و احوالپرسی ، پرسیدم:
-چیزی شده که زنگ زدی ؟
مکثی کرد و جواب داد:
- نه. فقط من یادم رفت شب تولد ازت بپرسم که قضیه ی کوشا رو چیکار کردی ؟ گفتی به داداش یا نه ؟
پوفی کردم و در حالی که داخل پیاده رو قدم می زدم ، گفتم :
- بله گفتم . اونم گفت به من ربطی نداره و برو گم شو.
چند ثانیه چیزی نگفت و بعد متعجب پرسید:
-واقعا اینا رو گفت ؟
به کیوسک تلفن جلوی کتابفروشی تکیه زدم و گفتم:
- نه دقیقا . اما منظورش همین بود.
آرام هم نفسی کشید و گفت:
- حتما کار داشته و نتونسته جوابت رو بده. پوزخندی زدم. کار داشت ؟ آرام که خیلی بیشتر از من در مورد داداشش می دونست ، نمی دونستم چرا آنقدر هواش رو داره و داره سعی می کنه داداشش رو آنقدر خوب جلوه بده . چیزی نگفتم که محکم گفت:
-خودم باهاش حرف می زنم و بهت خبر میدم .
تا خواستم مخالفت کنم ، خداحافظی و بعد هم قطع کرد. نفس حرصی کشیدم و تکیه م رو از کیوسک گرفتم و رفتم داخل کتابفروشی و زیر لب غر زدم :
- آخه چرا باید منتش رو می کشیدیم وقتی نمی خواست کمک کنه آدم بی ...
ستاره حرفم رو قطع کرد:
- سلام رسوندی ؟
گیج پرسیدم :
-به کی ؟
با شیطنت نگاهم کرد و جواب داد :
-به یار غار دیگه .
دمغ خودم رو انداختم روی صندلی و گفتم :
-فواد نبود.
واقعنی گفت و با آه ادامه داد :
-حیف شد .
و باز خنده ای زد و گفت :
- دیدم بعد از تلفن هم سرحال نشدی ، باید حدس می زدم اقاتون نبوده .
آنقدر تو فکر موضوع کوشا بودم که حوصله م نبود جواب ستاره رو بدم. بعد از ظهر هم آقای حسین زاده ، مدیر کتابفروشی اومد پایین و خواست یکم زودتر تعطیل کنیم و حقوق هامون رو داد و من خوشحال از گرفتم حقوق رفتم خونه . شب آرام زنگ زد و گفت فردا برم خونه پدریشون که مثل همیشه مخالفت کردم که خواهش کرد و گفت که در مورد کوشا به نتیجه ی خوبی رسیدن. ناچار قبول کردم. فردا بعد از مدرسه رفتم خونه پدری . چون روز بود بهتر اطراف رو میشد دید . درختا حسابی پر بار بودن و معلوم بود حسابی بهشون می رسن . بعد از گذشتن از آب نمای وسط حیاط ، رفتم داخل . آرام اومد استقبالم . هم رو بغـ*ـل کردیم و نشستیم. کمی در مورد جیرفت حرف زد که همون خانوم که ظاهر بامزه ای داشت ، با دو تا فنجون چای اومد داخل هال و به من تعارف کرد . لبخندی از روی آشنایی بهش زدم و تشکر کردم و گفتم:
-خوبی شما؟
اونم لبخندی زد و رفت سمت آرام . آرام هم پرسید :
- چرا تو مینا جان ؟ مگه بقیه نیستن ؟
اونم آروم گفت :
-مشکلی نیست آرام جون.
آرام هم لبخندی بهش زد و گفت :
-شما ناسلامتی رئیسی ، بقیه باید بیارن . شما فقط لازمه بهشون بگی ، اگر مشکلی هست و به حرفات گوش نمی کنن ، بگو که...
مینا هم سری تکون داد و تند گفت :
-نه آرام جون. خیالتون راحت همه چی خوبه .
اونم سری تکون داد و فنجونش رو بالا آورد و گفت :
-پس بازم ممنونم مینا جان.
مینا هم سر به زیر گفت:
-خواهش می کنم آرام جون .نوش جان.
و رفت . منم مسیر رفتن مینا رو دنبال کردم که آرام گفت :
- خب . پیشنهادی که داداش داشت اینه که...
کنجکاو بهش خیره شده بودم تا بفهمم چه پیشنهادی داده اون جناب داداش که آرام ادامه داد :
- باید بریم از یه متخصص ، یه روانشناس کمک بگیریم. اینجوری مسئله رو بهتر میشه پیش برد .
کمی چایم رو مزه کردم و بعد گفتم :
- ایده ی خوبیه. حالا کی هست این مشاور ؟ موهای مش شده ش رو پشت گوشش زد و جواب داد :
- زنِ دوستِ داداش روانشناسه ، می تونه خیلی بهمون کمک کنه . می تونیم ...
لبخند کجی زدم. زنِ دوست داداش ؟ آرام باور کرده بود ؟ صدام که زد سرم رو بالا آوردم که گفت :
-بنابراین ، هفته آینده می ریم .
سری تکون دادم و گفتم :
-خب . همین دیگه ؟
تائید کرد که حرصی فنجون رو گذاشتم روی میز رو به روم و گفتم :
-خب می مردی همین ها رو پشت تلفن می گفتی ؟
خندید و گفت:
-نه. می خواستم ببینمت و به خاطر ماجرای تولد ازت تشکر کنم و ناهار دعوتت کنم البته با دستپخت خودم .
سریع خندیدم و دستام رو تکون دادم و گفتم:
-نه تو رو خدا . ما را به خیر تو امید نیست ، شر مرسان بی زحمت .
خندید و گفت :
-بی لیاقت.
یه هفته بعد ، زنگ زدم به آرام برای قرار امروز. با تاخیر برداشت و الو گفت . جواب دادم و بعد از حرف های معمولی گفتم :
- میگم این آدرس خانوم دکتر رو برای من بفرست لطفا.
بازم مکثی کرد و جواب نداد که نهیب زدم :
-آرام . کجایی تو ؟
هانی گفت و بعد ادامه داد :
-چی پرسیدی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
- حواست هست؟
آروم گفت:
-آره آره. بگو .
باز تکرار کردم :
- هیچی . فقط گفتم آدرس مطبش رو بده که من خودم برم .
جواب داد :
-باشه . یادداشت کن .
گفتم:
-چند لحظه .
و از داخل کیفم ورقه ای برداشتم که صدایی از پشت خط اومد که گفت:
-خانوم محتشم ، کجا بذاریم این وسایل حفاری رو ؟
اخم کردم و موبایلم رو به دست چپم دادم و گفتم :
- آرام .
آرام هم سریع گفت :
-من آدرس رو برات می فرستم نگار .
و تا خواستم حرف بزنم ، قطع کرد. کاغذ و خودکار رو داخل کیفم انداختم و متعجب به تلفن زل زدم. آرام مشکوک می زد. سری تکون دادم که خانوم ناظمی گفت :
- خانوم بهرام !
نگاهش کردم که گفت :
- کلاس دوم الف منتظر شما هستن.
با لبخند بلند شدم و گفتم :
-بله حتما.
و رفتم سر کلاس ...
[/HIDE-THANKS]
پست بیست و نهم
خیلی زودتر از اون چیزی که فکرش رو می کردم ، مراسم تموم شد و آرام خواست که بچهها اونجا باشن . ماکان هم همون شب رفت کرج و من تنها راهی خونه شدم. وارد آپارتمان که شدم ، یه چراغ رو روشن کردم و روی مبل های هال نشستم . ماموریت آرام تموم شده بود . چقدر خوشحال بودم که آرام خوشحال بود. چقدر سر به سر ماکان می ذاشت و می خندید و من فقط تماشا می کردم و لبخند می زدم. آرام خوشحال بود و همین برای من که برای خودم و آرام زیاد شادی ندیدم کافی بود. روسریم رو از سرم برداشتم و چشم بسته سرم رو به پشت مبل تکیه زدم که با صدای بارون چشمام باز شد ، بلند شدم و رفتم سمت پنجره . کمی پرده رو کنار زدم و به قطره های بارون نگاه کردم که به شیشه می خورد . دستی روی شیشه کشیدم و خیلی آروم برای خودم زمزمه کرد :
- باز باران ، با ترانه می خورد بر بام خانه ...
صدام از بغض دو رگه شد و ادامه دادم :
- یادم آرد روز باران ... گردش یک روز دیرین .. خوب و شیرین .. در کنار رود کارون ...
قطره ی اول اشکم چکید و باز ادامه دادم:
- کودکی شش ساله بودم ... شاد و خرم... نرم و نازک ... چست و چابک... با نرگس ...
و با هق هق زمزمه کردم:
-با نرگس ...
و همون جا نشستم و زانوهام رو بغـ*ـل کردم و سرم رو گذاشتم روی زانوهام و امشب عجیب دلم یکم نرگس می خواست ...
چشمام رو به سختی باز کردم. روی مبل دراز کشیده بودم و توی خودم جمع شده بودم. صدای هشدار موبایلم که برای اذان گذاشته بودم باعث بیدار شدنم بود . نیم خیر شدم و کیفم رو از روی زمین برداشتم و هشدار رو خاموش کردم. دستی به چشمام کشیدم . هوا خیلی تاریک بود. یادم نبود کی اومدم روی مبل و کی خوابیدم. سری تکون دادم و بعد از عوض کردن لباس ، وضو گرفتم و نماز خوندم. بعد از نماز مدتی نشستم سر سجاده. دلم پر بود .از همه چی. از همه کس. آروم در حالی که به سجاده نگاه می کردم و دونه های تسبیح رو داخل دستم حرکت می دادم ، گفتم:
- خدایا. تنهایی خیلی بده. خیلی زیاد . تنهایی داره خفم می کنه. بدون نرگس ، بدون سنگ صبور . شش ساله که جونم به لبم رسیده . غیر از تو آخه من که کسی رو ندارم.
آب دهنم رو قورت دادم و ادامه دادم :
- به کی بگم آخه دردم رو؟
و چشم هام رو بستم و دعایی زیر لب زمزمه کردم تا شاید آروم بشم ...
دو روز بعد از تولد آرام ، داخل کتابفروشی بودم که آرام زنگ زد. رو به ستاره آروم گفتم:
-ستاره حواست به مشتری ها باشه ، من این تلفن رو جواب بدم و بیام.
در حالی که مبالغ رو وارد سیستم می کرد ، چشمکی زد و گفت :
-سلام برسون خانوم.
سری تکون دادم و سعی کردم تا آرام قطع نکردن ، جواب بدم . و در همون حال رفتم بیرون کتابفروشی و دکمه ی اتصال رو زدم. بعد از سلام و احوالپرسی ، پرسیدم:
-چیزی شده که زنگ زدی ؟
مکثی کرد و جواب داد:
- نه. فقط من یادم رفت شب تولد ازت بپرسم که قضیه ی کوشا رو چیکار کردی ؟ گفتی به داداش یا نه ؟
پوفی کردم و در حالی که داخل پیاده رو قدم می زدم ، گفتم :
- بله گفتم . اونم گفت به من ربطی نداره و برو گم شو.
چند ثانیه چیزی نگفت و بعد متعجب پرسید:
-واقعا اینا رو گفت ؟
به کیوسک تلفن جلوی کتابفروشی تکیه زدم و گفتم:
- نه دقیقا . اما منظورش همین بود.
آرام هم نفسی کشید و گفت:
- حتما کار داشته و نتونسته جوابت رو بده. پوزخندی زدم. کار داشت ؟ آرام که خیلی بیشتر از من در مورد داداشش می دونست ، نمی دونستم چرا آنقدر هواش رو داره و داره سعی می کنه داداشش رو آنقدر خوب جلوه بده . چیزی نگفتم که محکم گفت:
-خودم باهاش حرف می زنم و بهت خبر میدم .
تا خواستم مخالفت کنم ، خداحافظی و بعد هم قطع کرد. نفس حرصی کشیدم و تکیه م رو از کیوسک گرفتم و رفتم داخل کتابفروشی و زیر لب غر زدم :
- آخه چرا باید منتش رو می کشیدیم وقتی نمی خواست کمک کنه آدم بی ...
ستاره حرفم رو قطع کرد:
- سلام رسوندی ؟
گیج پرسیدم :
-به کی ؟
با شیطنت نگاهم کرد و جواب داد :
-به یار غار دیگه .
دمغ خودم رو انداختم روی صندلی و گفتم :
-فواد نبود.
واقعنی گفت و با آه ادامه داد :
-حیف شد .
و باز خنده ای زد و گفت :
- دیدم بعد از تلفن هم سرحال نشدی ، باید حدس می زدم اقاتون نبوده .
آنقدر تو فکر موضوع کوشا بودم که حوصله م نبود جواب ستاره رو بدم. بعد از ظهر هم آقای حسین زاده ، مدیر کتابفروشی اومد پایین و خواست یکم زودتر تعطیل کنیم و حقوق هامون رو داد و من خوشحال از گرفتم حقوق رفتم خونه . شب آرام زنگ زد و گفت فردا برم خونه پدریشون که مثل همیشه مخالفت کردم که خواهش کرد و گفت که در مورد کوشا به نتیجه ی خوبی رسیدن. ناچار قبول کردم. فردا بعد از مدرسه رفتم خونه پدری . چون روز بود بهتر اطراف رو میشد دید . درختا حسابی پر بار بودن و معلوم بود حسابی بهشون می رسن . بعد از گذشتن از آب نمای وسط حیاط ، رفتم داخل . آرام اومد استقبالم . هم رو بغـ*ـل کردیم و نشستیم. کمی در مورد جیرفت حرف زد که همون خانوم که ظاهر بامزه ای داشت ، با دو تا فنجون چای اومد داخل هال و به من تعارف کرد . لبخندی از روی آشنایی بهش زدم و تشکر کردم و گفتم:
-خوبی شما؟
اونم لبخندی زد و رفت سمت آرام . آرام هم پرسید :
- چرا تو مینا جان ؟ مگه بقیه نیستن ؟
اونم آروم گفت :
-مشکلی نیست آرام جون.
آرام هم لبخندی بهش زد و گفت :
-شما ناسلامتی رئیسی ، بقیه باید بیارن . شما فقط لازمه بهشون بگی ، اگر مشکلی هست و به حرفات گوش نمی کنن ، بگو که...
مینا هم سری تکون داد و تند گفت :
-نه آرام جون. خیالتون راحت همه چی خوبه .
اونم سری تکون داد و فنجونش رو بالا آورد و گفت :
-پس بازم ممنونم مینا جان.
مینا هم سر به زیر گفت:
-خواهش می کنم آرام جون .نوش جان.
و رفت . منم مسیر رفتن مینا رو دنبال کردم که آرام گفت :
- خب . پیشنهادی که داداش داشت اینه که...
کنجکاو بهش خیره شده بودم تا بفهمم چه پیشنهادی داده اون جناب داداش که آرام ادامه داد :
- باید بریم از یه متخصص ، یه روانشناس کمک بگیریم. اینجوری مسئله رو بهتر میشه پیش برد .
کمی چایم رو مزه کردم و بعد گفتم :
- ایده ی خوبیه. حالا کی هست این مشاور ؟ موهای مش شده ش رو پشت گوشش زد و جواب داد :
- زنِ دوستِ داداش روانشناسه ، می تونه خیلی بهمون کمک کنه . می تونیم ...
لبخند کجی زدم. زنِ دوست داداش ؟ آرام باور کرده بود ؟ صدام که زد سرم رو بالا آوردم که گفت :
-بنابراین ، هفته آینده می ریم .
سری تکون دادم و گفتم :
-خب . همین دیگه ؟
تائید کرد که حرصی فنجون رو گذاشتم روی میز رو به روم و گفتم :
-خب می مردی همین ها رو پشت تلفن می گفتی ؟
خندید و گفت:
-نه. می خواستم ببینمت و به خاطر ماجرای تولد ازت تشکر کنم و ناهار دعوتت کنم البته با دستپخت خودم .
سریع خندیدم و دستام رو تکون دادم و گفتم:
-نه تو رو خدا . ما را به خیر تو امید نیست ، شر مرسان بی زحمت .
خندید و گفت :
-بی لیاقت.
یه هفته بعد ، زنگ زدم به آرام برای قرار امروز. با تاخیر برداشت و الو گفت . جواب دادم و بعد از حرف های معمولی گفتم :
- میگم این آدرس خانوم دکتر رو برای من بفرست لطفا.
بازم مکثی کرد و جواب نداد که نهیب زدم :
-آرام . کجایی تو ؟
هانی گفت و بعد ادامه داد :
-چی پرسیدی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
- حواست هست؟
آروم گفت:
-آره آره. بگو .
باز تکرار کردم :
- هیچی . فقط گفتم آدرس مطبش رو بده که من خودم برم .
جواب داد :
-باشه . یادداشت کن .
گفتم:
-چند لحظه .
و از داخل کیفم ورقه ای برداشتم که صدایی از پشت خط اومد که گفت:
-خانوم محتشم ، کجا بذاریم این وسایل حفاری رو ؟
اخم کردم و موبایلم رو به دست چپم دادم و گفتم :
- آرام .
آرام هم سریع گفت :
-من آدرس رو برات می فرستم نگار .
و تا خواستم حرف بزنم ، قطع کرد. کاغذ و خودکار رو داخل کیفم انداختم و متعجب به تلفن زل زدم. آرام مشکوک می زد. سری تکون دادم که خانوم ناظمی گفت :
- خانوم بهرام !
نگاهش کردم که گفت :
- کلاس دوم الف منتظر شما هستن.
با لبخند بلند شدم و گفتم :
-بله حتما.
و رفتم سر کلاس ...
[/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش: