با نیشخند سرش رو کج کرد. درحالی که نگاهش به آینه بود دور زد. میخواست حواسم رو پرت کنه که موفق شد.
- اصولاً خانمها از خیلی حیوونا میترسن.
دست به سـ*ـینه از شیشه سمت خودم به پیادهرو که از دست فروشهای شب عید پر شده و مردم رو به تکاپوی شروع سال تازه انداخته بود، چشم چرخوندم.
- اصولش رو آقایون ساختن. بد نیست تبصره من رو بهش اضافه کنین.
- آدم ترسو همیشه سالمه.
- تو ترسویی؟
- محتاطم. هر کسی ترسهای خودشو داره، یه غریضهست، بهتره نکشیش.
شنیدنش از زبون مردی که از دید من تبدیل به یکی از نترسترین موجودهای جهان شده بود، خنده داشت. داخل خیابون خونه پیچید و گاز داد. گفتم:
- پس تو هم داری.
- همهمون داریم، تو هم داری، منتها پیداشون نکردی و احتمالاً موقعیتش پیش نیومده.
رگ کنجکاویم گل کرد و خونسرد پرسیدم:
- واسه تو پیش اومده؟
با مکث تو جوابم گفت:
- آره، به یکیشون خیلی سال پیش رسیدم و اون یکی نزدیکتر... .
هر چی فکر میکردم فقط از یک چیز میترسیدم، ولی ترس اون به تعداد جمع رسیده بود! حاشیه خیابون و کنار در خونه ترمز کرد. نتونستم جلوی خودم رو بگیرم.
- لابد تو موقعیتشون هم قرار گرفتی.
اینبار نگاهم کرد. مردمکش میلرزید و همین تغییر حالت ناگهانی رو تو چشمهای پر صلابتش دیدم. قلبم فشرده شد و مغزم رو هیپنوتیزم و مسخ و گوش صدای رساش کرد که واسه بیجنبه کردن دلم بس بود.
- کاش قرار نمیگرفتم که زبونم به کاشهای بعدش بیفته و بگم کاش میشد بشکنمش و نشد!
محو بمی صدای مملو از حسرتش و ارتعاش نامحسوس تارهای صوتیش شدم. چشم تو چشم... . کم بود تو هوای دو رنگ چشمهاش حل بشم. اخمش هنوز جمع بود. کمبود اکسیژن صورتم رو فشرد و با نفسی که رها کردنش جون میخواست، تند تند گفتم:
- یادت باشه یه جواب بهم بدهکاری. فکر نکن کنار میکشم سرگرد.
دوتا مشکلگشایی که براش کنار گذاشته بودم از جیبم درآوردم و بالای داشبورد گذاشتم. به دستگیره هجوم بردم و از زندان بهشتش فرار کردم. سرمای هوا و واکنش بدنم رو با جونم معاوضه کردم تا اکسیژن ببلعم. پشتم به ماشین بود که زیاد تأمل نکرد و رفتنش بازدمم رو از راه دهن خارج کرد. دستم روی قلبم نشست، صدای بوم بومش گوشهام رو کر میکرد. بَسَم نبود؟ تا کی؟ تا کجا؟ به چه روزنه امیدی؟ به چه دل خوشی؟
نالان از خودم کلید انداختم و پا به حیاط گذاشتم. سرم پایین بود که با خاله مهین با اون پوزخند تمسخر آمیز لبش و ابرویی که بالا رفته بود، سـ*ـینه به سـ*ـینه شدم. چادر روی ساعدش آویزون بود و قصد رفتن داشت. اومدم از کنارش رد بشم، ولی لغز و کنایهش مرددم کرد.
- خوش گذشت؟
ژستی که به خودش گرفته بود، دستی که به کمرش زده بود، نگاه سر تا پا تحقیرش به من... . یک چیزیش عذابم میداد.
- به نیت خودتون مشکل گشای سفره ابوالفضل باز کردین چشمتون نزنن؟ اینه رسمش باران خانوم؟ با همه بله و با ما آره؟!
چی میگفت؟
- متوجه نشدم.
- میگن دختر خوبیه، خانومه، وقار داره، حرمت بزرگتر کوچیکتر حالیشه، میگن ندونسته قضاوت نکن. گوش نکردم، واسه همین دلم نمیسوزه.
صامت و بدون حرکت نگاهش کردم. قدمی جلو اومد.
- یه مار خوش خط و خال یه روز، یه جایی ناشی میشه، از جلب اعتماد دور و بریاش ببر میشه. همه که یک رنگ نیستن! دستت از قبل پیشم رو شده بود. حالا اگه جار هم بزنم که طبل رسواییت رو کوبیدی، نمیگم بد کاری کردی مهین.
من رو تو ماشین آریا دیده بود. به خیالش انگشتنما کردن من حلال بود، ولی توجیه بود. این زن با اون نیت شومی که داشت خالهم نبود. کدوم زنی انگ هر جایی به بچه خواهرش میزد؟ سرم با تأسف به چپ و راست چرخید. فکش سفت شد.
- عمه سه سال پیش نتونسته بود مشهد بره، بهش گفته بودی قسمتی تو کاره، تو کار و صلاح خدا دخالت نکن. اون وصلت بدون این که جدی بشه، به پای همین قسمت نشد. چرا تمومش نمیکنی؟
صورتش سرخ شد.
- قسمت؟! اون موقع میگفتی قصد ازدواج ندارم، الآن میگی قسمت نبوده؟ بگو دنبال از ما بهترون بودی و فیس و افادهت واسه پسر بدبخت من بوده! بنای چند هزار متری و خدا تومن قبالشه، ماشینای زیر یه میلیارد هم زیر پاش نیست، از خانواده اصیل تهران هم هستن. مگه احمقی با کله نری تو روغن دیگشون؟
- دست بردار! تو هم رفتن کلاه خاله و خواهر زاده به نفع هیچ کدوم نیست. خونه خواهرته و به نیت سفرهش حفظ حرمت مستحقه. با چه هدفی پاشدی تا اینجا اومدی به من ربطی نداره، ولی پای حیثیتم رو وسط نکش! شده دست پسرت رو میگیرم و میذارم تو دستت، اما به احدی حق نمیدم نچشیده چوب قضاوت به در حریمم بزنه.
نگاه بی دل و دماغم داد میزد بس کنه، مدارا کنه، خونم رو تو شیشه نکنه. گلهمندتر شد، استخون قفسه سـ*ـینهم از تنه دستش تَرَک خورد!
- احساسش چی؟ میتونی دست اونم بگیری؟ دل شکستهش، روحیه به باد رفتهش، روزهای دور از پدر و مادرش... . میتونی برگردونی؟
ولوم صداش بالا رفت، بهونهای که شمارش لحظههاش نزدیک میشد و من بیشتر فاصله میگرفتم. حالت خنثیام همخونی با عصبانیت صدام نداشت.
- تمومش کن خاله! تو زندگیم سرک نکش! شما که بهتر میدونی دخالت بیجا تو زندگی بقیه گـ ـناه بخشودنی نیست!
صدای قرچ دندونهاش روی تخته مغزم گچ کشید.
- ترسیدی توزرد از آب در اومدنتو فهمیدم؟ با این مرثیه خونیها نمیتونی در بری. یه کلام بگو راست میگی، بگو چشمم دنبال یه مرد پولدار میگشت تا بتونم از پله سلطنتش بالا برم و به ریش تو و پسرت بخندم. مگه خر مغزمو گاز گرفته؟! بگو دیگه!
صورت و دستهام منقبض شد. بین نفسی که داغیش صورتم رو میسوزوند، شمرده از دهنم خارج شد:
- بمیرمم از قضاوتی که مثقال ارزش نداره دفاع نمیکنم.
جلو اومد، اینقدر نزدیک که متوجه شدم اصواتش جریان هوای بینمون رو به هم ریخته.
- ازت متنفرم بیحیا! تو نحسی، پا تو دریا بذاری خشک میشه! از گوش فامیلا تعریفتو میشنوم حالم به هم میخوره، از بلبل زبونیهات، اون قیافه عصا قورت داده و از دماغ فیل افتادهت معدهم رو مچاله میکنه!
- با چه رویی جلوش این چرندیاتو میگی؟
از بالای شونه خاله، چشمهای کدرم بهش خورد، پلهها رو رد کرد و با پاهایی که با حرص به زمین میکوبید، نزدیکمون شد. نگاه متعجب و خونخوار خاله به نگار رسید و اخم کشید.
- بعیده از سیمین خانم دخترش چشم سفیدی کنه!
نگار دست به کمر شد.
- هر جور باشم از صدقه سر یکی دیگهست. جوشش رو شما میزنی، من میگم واسه پوستتون بده.
- حرف دهنتو...
- شما بفهم که وسط مجلس دعا به جای ذکر گردوندن و دست به دامن خدا و توسل به چهارده معصوم که انشاءالله یه مخ از اون سالمهاشو عطا کنه و یه شعور به پسرم، محفل غیبت برون و مشکلگشا قورت بده میون چندتا زن حراف علاف انداختی و نقلشو با افتخار تو دهن آب کردی. همین دختر اگه چیزی نمیگـه از کوری و کری و لالیش نیست. اَره و اوره و شمسی کوره رو حرفهایتر از من و شما بلده و چشم بصیرتیه واسه خودش. شما هم بزرگی کن راهتو کج کن و دو دستی شوهر و پسرتو بچسب تا همین جماعت از راه به درشون نکردن! واقعاً چطوری اون همه آش و عدسپلو و شعله زرد جای مِری نرفت تو نایِتون؟!
جا خورده بودم، خاله که بماند! نزدیکش کبریت روشن میکردم منفجر میشد! نمیگفتم تأیید نمیکنم، ولی کار نگار دخالت نا به جا بود و نمیخواستم خودش رو قاطی بحث خاله زنکی بکنه. خاله کبود و نفسزنان نگاه خطرناکی بهم کرد.
- گوش دوستتم پر کردی فتنه؟ عوض آموزش سلیطه بازی به دوستت یه جو نزاکت یاد میدادی. البته بعید میدونم کسی که نشون میده طالب فیض و شریعته، افتادگی یاد بگیره.
نگار با حرص کف زد.
- دمتون گرم! حرف دهنمو زدی. دوستی ما از نوع خاله خرسش نیست خاله دوستم. استخاره دل آدم مهمه، مابقیش چاخانه! اینجا فالگوش زندگی دیگرون واینستا و برو موش تو دیوار زندگی پسرت شو که خدا عالمه اون سر دنیا با کدوم مو بلوندی پیک میزنه بالا!
- واه واه واه! اومده زبون دو متریش رو نشونم بده. لعنت به ابلیس!
- دیدم متراژ زبونمون مشترکه و حرف دهن همو بهتر میفهمیم، اومدم تا نعوذ بالله تلف نشه! واقعاً لعنت!
ترشرو و بد اخم زوم نگار بودم تا کوتاه بیاد، ولی من رو نمیدید. خاله که دید از پس زبون پر توپ و نیش نگار بر نمیاد، انگشتش رو جلوش گرفت و غرید:
- دهنمو باز نکن دختر خیره سر! برو تا مامانتو صدا نکردم دخترشو جمع کنه!
- ببخشیدا! اگه باز نبوده پس چی بوده؟ دیگه به تحلیل مغز ما توهین نکن.
با غر و لند تای چادرش رو باز کرد و روی سرش گذاشت، به حالت چندش آوری سر تا پای من و نگار رو برانداز کرد.
- بهشت بشه زمین اونی که گفت سگ زرد برادر شغاله! از جلوش هزار دفعه در اومدی که دور از چشم خواهر ساده لوح من میره با یه سرگرد میپره و زده تو کار از راه به در کردنش نگار خانم!
پلک بستم. صدای نگار بلند شد.
- اینو دیگه از کجا آوردی؟ از خدای بالا سرمون بترس.
بی حس و معلق موندم. به خودم وادار میکردم سکوت کنم. نگار با این که به دفاع از من ایستادگی میکرد، از شدت بهت تکون نمیخورد. خاله خندید، شیطان فرم، منتقم... .
- تو رو هم دور زده؟ از همین چند دقیقه پیش که مچش رو با داییت گرفتم آوردم.
بینشون کوه ساختم و صدای منتقدم با آرامش مضحکی بلند شد.
- آخرین باره میگم. یا از گفتههات بر میگردی، یا به حق سفره پهن شده امروز خدا رو شاهد میگیرم، قرآن میارم وسط، دستت رو بذار روش و دوباره حرفهات رو بگو. اگه گذاشتی و قسم خوردی و تکرار کردی، دستی که به قسم دروغ روی آیه بشینه رو آتیش میزنم!
یقهم رو گرفت. چادر تا روی شونههاش سر خورد. صورتش از خشم به عرق نشسته بود. نگار با دهن باز نگاهمون میکرد. گودال سیاه تو چشمهای خالهم نگرانم میکرد.
- تو کی هستی اعتقادمو میبری زیر سؤال؟ بترس از خدا پیغمبر تا آهن داغ نزدن روی زبون مار گزیدهت! من دروغ میگم؟ دو کلاس سواد داری هوا ورت داشته و ادعات میشه خیلی از من سیکل سواد میدونی؟
- مهین؟ باران؟ خدا مرگم بده! چتونه شماها؟
همه به تماشا ایستاده بودن. به مراد دلش رسید، لبخند هیستیریکی زد و یقهم رو ول کرد.
- دست خوش خواهر! دختر نگو اژدها بگو! ببین با دوستش چه شیطون بازاری واسه من دل شکسته راه انداختن!
نگاهم به شاخههای عـریـان بود. خدا میگـه با صبر کنندههاست، الآن جایز بود؟ من باج به شغال نمیدادم و سخت بود با دشمن مدارا کنم. درسته، این زن دشمن من بود، خاله من دشمنم بود. چهره مامان رو نمیدیدم، ولی از حرفش، دل مهربون و پاکش فهمیدم باور نکرده.
- چی میگی مهین؟ باران و نگار چرا حرمت شکنی کنن؟
- مهین خانم! من نگارمو جوری بار نیاوردم سرافکندهم کنه.
- شماها از دختراتون غافلین. بوی گند رسوایی این دختر طوری همه جا رو برداشته که خان هم فهمیده! چطور توی مادر نشنفتی خواهر؟
پلکهام روی هم خوابید. صدای «هیع» مامان و عمه زهرا سطلی از آب یخ روی سرم ریخت. سکوت اینبارم واسه حرمت نبود، باید خوب گوش میدادم تا نشه روزی که بگن اگه باران بیاد با خودش تگرگ میاره، اگه میاومدم تگرگ هیچ، روی زار و زندگی اونی که پا روی دمم گذاشت طوفان میشدم. این من بودم، لقبم این بود. بگه و خوب خودش رو خالی کنه. سکوت مامان از تحیرش بود و نگاهش از نیم رخم تکون نمیخورد. عمه خجالت زده گفت:
- شیطون رو لعنت کن مهین جان. تا کی میخوای اوقات این دختر رو زهر کنی؟ بسه هر چی لیچار بارش کردی و هنوزم که هنوزه از خانومیشه هیچی نمیگـه. بردن آبروی مسلمون چه افتخاری داره بلندگوش رو قورت دادی؟
- سادهای زهرا. خوبه نگار بود و شنید چطوری با پنبه سر میبرید. واسه من پای قرآن میکشه وسط و لب به تهدید و مجازات میزنه، یقه سفتی و جا نماز آب کشیدهش رو واسه شما میذاره. حنای این دختر رنگی واسه من نداره، بس که خدا نترسه.
بغض مامان تو چشمهای آماده به جهشم خون شد.
- بس کن مهین! تا قبل خواستگاری باران تاج سرت بود، چی شده پشتش صفحه میندازی؟
- خاک بر سری ریش و سبیل نداره! احمق بودم روی واقعی دخترتو ندیدم.
قدمهای مامان فاصلهها رو کوتاه کرد. دندونهام از ریشه تیر میکشید، به سایششون ادامه دادم، در غیر این صورت یکی مثل خاله میشدم.
- راست میگـه؟ بارانم! دختر قشنگم! منو نگاه نمیکنی؟
خاله پوزخند زد. مگه مادر نبود؟ من به جهنم! مادرم چرا؟ خواهرش چرا؟ جلوی دوست و فامیل چرا؟ نگاه ملتهبم بالا رفت و تا تلاقی به نگاه مامان جون کند. بزاقم رو فرو دادم و گفتم:
- بعداً با هم حرف میزنیم.
خاله به سمتم یورش برد. با تنه دستش یک قدم به عقب برداشتم. خوب بود که مش ماشاالله شاهد این ننگ نبود.
- خدا لعنتت کنه! چقدر مظلوم نمایی میکنی چشم سفید؟ کارتو راحت کردم، چرا مقور نمیای بگی چشمم به کیسه قصر مجدهاست؟
مزه دهنم از شوری و گرمی خون پر شد. رنگ از رخ مامان پریده بود، همه خیرهمون بودن، نگار بلبل زبون هنگ کرده بود. دیگه بدتر از حضور دو تا از مجدها تو معرکه شیطانی خاله؟ حدس میزدم مادر آریا پادویی کنه.
- خواهشاً مهین خانم! ما با خواهر شما نشست و برخاست داریم. درست نیست این برخورد تند رو با باران جان داشته باشید.
خاله پشت به من جلوتر رفت. شوری دهنم بیشتر شد، یک قطره از آسمون روی گونهم چکید.
- شما خانواده اصیل و با حیثیتی هستید سیما خانم. با چشمای خودم دیدم چند دقیقه پیش از ماشین پسرت پیاده شد. رو پسرت شناخت ندارم، ولی این دختر جوری اهل بخیهست که جراح هم به نازکبینی اون نیست. سهیل من رو با اغواگری افسون خودش کرد و با یه لگد به بیرون پرتمون کرد. یه زمانی رو این عفریته قسم میخوردم، خدا منو ببخشه. پسرم غربت زده و آواره شد. برای منِ مادر که روزم با تک پسرم شب میشد، نبودش مرگم شد. علی حده جنبه احتیاط رو نشونتون دادم. این چاه و اینم ریسمون... . از من گفتن و از شما نشنیدن نذار پسرتو از راه به در کنه. پسر من هیچی کم نداشت. کلاه سرشم گشاد بود و جلوی درخواست پسرم بهونه آورد که یکی مثل پسرتون رو تور کنه.
مامان نالید:
- آروم بگیر، گیجم نکن مهین! بارادم به خونه برگشته، این حرفا از کجا اومده بستی به دخترم و خوشیمون رو زایل میکنی؟
ثانیه شمار دینام صبرم به خط پایان رسید. به ظاهر بادی به غبغبش میزد که رخ در رخش ایستادم. چشمهای حریصش تو چشمهای سرخم خنده داشت. یک ثانیه رد تعجب از مویرگهاش گذشت.
- اگه اجازه دادم تا انگ هر جایی رفتن پیشروی کنی که بعدش آدم دورت جمع بشن و به شک بیفتن، اگه از شرم کردن مادرم شرم نکردی و سکوت کردم، اگه روی اعتقادم اسم ظاهر گذاشتی و کاری نکردم، اگه از من آدم پلید مفسد ساختی و دم نزدم، فقط برای یه نفر و یه چیز بود.
دمای بدنم افت کرده بود. انگشت اشارهم به آسمون بلند شد، رعد و برق زد. اسمش مکانیسم سلولهام رو برای لحظهای قطع کرد.
- خـدا و بعد زیر سؤال نبردن زحمت پدر و مادرم. اجازه دادم بگی تا خدا هم بیشتر از هر زمان شاهد باشه که سکوتم صحت قضاوتت نبود، سکوتم از شناختن دور و برم بود که بفهمم کی دوستمه، تا فرق بین آدما حس بشه و نشون بدم بار کج هیچ بنی بشری به منزل نرسید!
- خفه شو عفریته!
و سیلیای که حقم بود یا نه، گونه خیسم از بارون رو آتیش زد. قسم به رحمت نازل شدهش که از دردش نسوختم، اما دلم از آدمهای سنگدل روزگار سوخت. کاش زیر آسمون خدا، همین حالا جایی بودم که خودم باشم، بارون بباره و از ستم بندههای ناشکر دنیا به زانو بیفتم و برای عاقبت همهمون زار بزنم، بگم تا کجا. دنیای چشمها ترسناک شده بود، طمع جسم و جون و دست رنج داشت، حریص چیزهایی شده بود که مال خودش نبود، نترس حرومهای معرضش بود، حلال و حروم رو اشتباه گرفته بود، چشم بقیه رو دریایی میکرد، سزاوار دخالت بود، این چشمها دنیا رو زشت نشون میداد. از این چشمها متنفرم. به ازای ندیدنشون حاضر بودم بیناییم رو از دست بدم. همین کار رو کردم، ولی ناله و سقوط خاله رو دیدم. مشکل همینجا بود، چشم دلم باز بود.
صدای جیغ و قدم تند کردن چند نفر رو به طرفمون شنیدم. چشمهام باز شد. عمه و مامان و مادر نگار دور خاله رو گرفته بودن، عمه به صورت خاله میزد، مامان با گریه شونههاش رو ماساژ میداد، خاله سیمین سعی میکرد بلندش کنه. لبخند کجی زدم، هیچ کس جز خدا به دادم نرسید. جای من اینجا نبود. امنترین نقطه شهر خطرناکترین بود، جایی که این زن باشه باران نیست.
***
- اصولاً خانمها از خیلی حیوونا میترسن.
دست به سـ*ـینه از شیشه سمت خودم به پیادهرو که از دست فروشهای شب عید پر شده و مردم رو به تکاپوی شروع سال تازه انداخته بود، چشم چرخوندم.
- اصولش رو آقایون ساختن. بد نیست تبصره من رو بهش اضافه کنین.
- آدم ترسو همیشه سالمه.
- تو ترسویی؟
- محتاطم. هر کسی ترسهای خودشو داره، یه غریضهست، بهتره نکشیش.
شنیدنش از زبون مردی که از دید من تبدیل به یکی از نترسترین موجودهای جهان شده بود، خنده داشت. داخل خیابون خونه پیچید و گاز داد. گفتم:
- پس تو هم داری.
- همهمون داریم، تو هم داری، منتها پیداشون نکردی و احتمالاً موقعیتش پیش نیومده.
رگ کنجکاویم گل کرد و خونسرد پرسیدم:
- واسه تو پیش اومده؟
با مکث تو جوابم گفت:
- آره، به یکیشون خیلی سال پیش رسیدم و اون یکی نزدیکتر... .
هر چی فکر میکردم فقط از یک چیز میترسیدم، ولی ترس اون به تعداد جمع رسیده بود! حاشیه خیابون و کنار در خونه ترمز کرد. نتونستم جلوی خودم رو بگیرم.
- لابد تو موقعیتشون هم قرار گرفتی.
اینبار نگاهم کرد. مردمکش میلرزید و همین تغییر حالت ناگهانی رو تو چشمهای پر صلابتش دیدم. قلبم فشرده شد و مغزم رو هیپنوتیزم و مسخ و گوش صدای رساش کرد که واسه بیجنبه کردن دلم بس بود.
- کاش قرار نمیگرفتم که زبونم به کاشهای بعدش بیفته و بگم کاش میشد بشکنمش و نشد!
محو بمی صدای مملو از حسرتش و ارتعاش نامحسوس تارهای صوتیش شدم. چشم تو چشم... . کم بود تو هوای دو رنگ چشمهاش حل بشم. اخمش هنوز جمع بود. کمبود اکسیژن صورتم رو فشرد و با نفسی که رها کردنش جون میخواست، تند تند گفتم:
- یادت باشه یه جواب بهم بدهکاری. فکر نکن کنار میکشم سرگرد.
دوتا مشکلگشایی که براش کنار گذاشته بودم از جیبم درآوردم و بالای داشبورد گذاشتم. به دستگیره هجوم بردم و از زندان بهشتش فرار کردم. سرمای هوا و واکنش بدنم رو با جونم معاوضه کردم تا اکسیژن ببلعم. پشتم به ماشین بود که زیاد تأمل نکرد و رفتنش بازدمم رو از راه دهن خارج کرد. دستم روی قلبم نشست، صدای بوم بومش گوشهام رو کر میکرد. بَسَم نبود؟ تا کی؟ تا کجا؟ به چه روزنه امیدی؟ به چه دل خوشی؟
نالان از خودم کلید انداختم و پا به حیاط گذاشتم. سرم پایین بود که با خاله مهین با اون پوزخند تمسخر آمیز لبش و ابرویی که بالا رفته بود، سـ*ـینه به سـ*ـینه شدم. چادر روی ساعدش آویزون بود و قصد رفتن داشت. اومدم از کنارش رد بشم، ولی لغز و کنایهش مرددم کرد.
- خوش گذشت؟
ژستی که به خودش گرفته بود، دستی که به کمرش زده بود، نگاه سر تا پا تحقیرش به من... . یک چیزیش عذابم میداد.
- به نیت خودتون مشکل گشای سفره ابوالفضل باز کردین چشمتون نزنن؟ اینه رسمش باران خانوم؟ با همه بله و با ما آره؟!
چی میگفت؟
- متوجه نشدم.
- میگن دختر خوبیه، خانومه، وقار داره، حرمت بزرگتر کوچیکتر حالیشه، میگن ندونسته قضاوت نکن. گوش نکردم، واسه همین دلم نمیسوزه.
صامت و بدون حرکت نگاهش کردم. قدمی جلو اومد.
- یه مار خوش خط و خال یه روز، یه جایی ناشی میشه، از جلب اعتماد دور و بریاش ببر میشه. همه که یک رنگ نیستن! دستت از قبل پیشم رو شده بود. حالا اگه جار هم بزنم که طبل رسواییت رو کوبیدی، نمیگم بد کاری کردی مهین.
من رو تو ماشین آریا دیده بود. به خیالش انگشتنما کردن من حلال بود، ولی توجیه بود. این زن با اون نیت شومی که داشت خالهم نبود. کدوم زنی انگ هر جایی به بچه خواهرش میزد؟ سرم با تأسف به چپ و راست چرخید. فکش سفت شد.
- عمه سه سال پیش نتونسته بود مشهد بره، بهش گفته بودی قسمتی تو کاره، تو کار و صلاح خدا دخالت نکن. اون وصلت بدون این که جدی بشه، به پای همین قسمت نشد. چرا تمومش نمیکنی؟
صورتش سرخ شد.
- قسمت؟! اون موقع میگفتی قصد ازدواج ندارم، الآن میگی قسمت نبوده؟ بگو دنبال از ما بهترون بودی و فیس و افادهت واسه پسر بدبخت من بوده! بنای چند هزار متری و خدا تومن قبالشه، ماشینای زیر یه میلیارد هم زیر پاش نیست، از خانواده اصیل تهران هم هستن. مگه احمقی با کله نری تو روغن دیگشون؟
- دست بردار! تو هم رفتن کلاه خاله و خواهر زاده به نفع هیچ کدوم نیست. خونه خواهرته و به نیت سفرهش حفظ حرمت مستحقه. با چه هدفی پاشدی تا اینجا اومدی به من ربطی نداره، ولی پای حیثیتم رو وسط نکش! شده دست پسرت رو میگیرم و میذارم تو دستت، اما به احدی حق نمیدم نچشیده چوب قضاوت به در حریمم بزنه.
نگاه بی دل و دماغم داد میزد بس کنه، مدارا کنه، خونم رو تو شیشه نکنه. گلهمندتر شد، استخون قفسه سـ*ـینهم از تنه دستش تَرَک خورد!
- احساسش چی؟ میتونی دست اونم بگیری؟ دل شکستهش، روحیه به باد رفتهش، روزهای دور از پدر و مادرش... . میتونی برگردونی؟
ولوم صداش بالا رفت، بهونهای که شمارش لحظههاش نزدیک میشد و من بیشتر فاصله میگرفتم. حالت خنثیام همخونی با عصبانیت صدام نداشت.
- تمومش کن خاله! تو زندگیم سرک نکش! شما که بهتر میدونی دخالت بیجا تو زندگی بقیه گـ ـناه بخشودنی نیست!
صدای قرچ دندونهاش روی تخته مغزم گچ کشید.
- ترسیدی توزرد از آب در اومدنتو فهمیدم؟ با این مرثیه خونیها نمیتونی در بری. یه کلام بگو راست میگی، بگو چشمم دنبال یه مرد پولدار میگشت تا بتونم از پله سلطنتش بالا برم و به ریش تو و پسرت بخندم. مگه خر مغزمو گاز گرفته؟! بگو دیگه!
صورت و دستهام منقبض شد. بین نفسی که داغیش صورتم رو میسوزوند، شمرده از دهنم خارج شد:
- بمیرمم از قضاوتی که مثقال ارزش نداره دفاع نمیکنم.
جلو اومد، اینقدر نزدیک که متوجه شدم اصواتش جریان هوای بینمون رو به هم ریخته.
- ازت متنفرم بیحیا! تو نحسی، پا تو دریا بذاری خشک میشه! از گوش فامیلا تعریفتو میشنوم حالم به هم میخوره، از بلبل زبونیهات، اون قیافه عصا قورت داده و از دماغ فیل افتادهت معدهم رو مچاله میکنه!
- با چه رویی جلوش این چرندیاتو میگی؟
از بالای شونه خاله، چشمهای کدرم بهش خورد، پلهها رو رد کرد و با پاهایی که با حرص به زمین میکوبید، نزدیکمون شد. نگاه متعجب و خونخوار خاله به نگار رسید و اخم کشید.
- بعیده از سیمین خانم دخترش چشم سفیدی کنه!
نگار دست به کمر شد.
- هر جور باشم از صدقه سر یکی دیگهست. جوشش رو شما میزنی، من میگم واسه پوستتون بده.
- حرف دهنتو...
- شما بفهم که وسط مجلس دعا به جای ذکر گردوندن و دست به دامن خدا و توسل به چهارده معصوم که انشاءالله یه مخ از اون سالمهاشو عطا کنه و یه شعور به پسرم، محفل غیبت برون و مشکلگشا قورت بده میون چندتا زن حراف علاف انداختی و نقلشو با افتخار تو دهن آب کردی. همین دختر اگه چیزی نمیگـه از کوری و کری و لالیش نیست. اَره و اوره و شمسی کوره رو حرفهایتر از من و شما بلده و چشم بصیرتیه واسه خودش. شما هم بزرگی کن راهتو کج کن و دو دستی شوهر و پسرتو بچسب تا همین جماعت از راه به درشون نکردن! واقعاً چطوری اون همه آش و عدسپلو و شعله زرد جای مِری نرفت تو نایِتون؟!
جا خورده بودم، خاله که بماند! نزدیکش کبریت روشن میکردم منفجر میشد! نمیگفتم تأیید نمیکنم، ولی کار نگار دخالت نا به جا بود و نمیخواستم خودش رو قاطی بحث خاله زنکی بکنه. خاله کبود و نفسزنان نگاه خطرناکی بهم کرد.
- گوش دوستتم پر کردی فتنه؟ عوض آموزش سلیطه بازی به دوستت یه جو نزاکت یاد میدادی. البته بعید میدونم کسی که نشون میده طالب فیض و شریعته، افتادگی یاد بگیره.
نگار با حرص کف زد.
- دمتون گرم! حرف دهنمو زدی. دوستی ما از نوع خاله خرسش نیست خاله دوستم. استخاره دل آدم مهمه، مابقیش چاخانه! اینجا فالگوش زندگی دیگرون واینستا و برو موش تو دیوار زندگی پسرت شو که خدا عالمه اون سر دنیا با کدوم مو بلوندی پیک میزنه بالا!
- واه واه واه! اومده زبون دو متریش رو نشونم بده. لعنت به ابلیس!
- دیدم متراژ زبونمون مشترکه و حرف دهن همو بهتر میفهمیم، اومدم تا نعوذ بالله تلف نشه! واقعاً لعنت!
ترشرو و بد اخم زوم نگار بودم تا کوتاه بیاد، ولی من رو نمیدید. خاله که دید از پس زبون پر توپ و نیش نگار بر نمیاد، انگشتش رو جلوش گرفت و غرید:
- دهنمو باز نکن دختر خیره سر! برو تا مامانتو صدا نکردم دخترشو جمع کنه!
- ببخشیدا! اگه باز نبوده پس چی بوده؟ دیگه به تحلیل مغز ما توهین نکن.
با غر و لند تای چادرش رو باز کرد و روی سرش گذاشت، به حالت چندش آوری سر تا پای من و نگار رو برانداز کرد.
- بهشت بشه زمین اونی که گفت سگ زرد برادر شغاله! از جلوش هزار دفعه در اومدی که دور از چشم خواهر ساده لوح من میره با یه سرگرد میپره و زده تو کار از راه به در کردنش نگار خانم!
پلک بستم. صدای نگار بلند شد.
- اینو دیگه از کجا آوردی؟ از خدای بالا سرمون بترس.
بی حس و معلق موندم. به خودم وادار میکردم سکوت کنم. نگار با این که به دفاع از من ایستادگی میکرد، از شدت بهت تکون نمیخورد. خاله خندید، شیطان فرم، منتقم... .
- تو رو هم دور زده؟ از همین چند دقیقه پیش که مچش رو با داییت گرفتم آوردم.
بینشون کوه ساختم و صدای منتقدم با آرامش مضحکی بلند شد.
- آخرین باره میگم. یا از گفتههات بر میگردی، یا به حق سفره پهن شده امروز خدا رو شاهد میگیرم، قرآن میارم وسط، دستت رو بذار روش و دوباره حرفهات رو بگو. اگه گذاشتی و قسم خوردی و تکرار کردی، دستی که به قسم دروغ روی آیه بشینه رو آتیش میزنم!
یقهم رو گرفت. چادر تا روی شونههاش سر خورد. صورتش از خشم به عرق نشسته بود. نگار با دهن باز نگاهمون میکرد. گودال سیاه تو چشمهای خالهم نگرانم میکرد.
- تو کی هستی اعتقادمو میبری زیر سؤال؟ بترس از خدا پیغمبر تا آهن داغ نزدن روی زبون مار گزیدهت! من دروغ میگم؟ دو کلاس سواد داری هوا ورت داشته و ادعات میشه خیلی از من سیکل سواد میدونی؟
- مهین؟ باران؟ خدا مرگم بده! چتونه شماها؟
همه به تماشا ایستاده بودن. به مراد دلش رسید، لبخند هیستیریکی زد و یقهم رو ول کرد.
- دست خوش خواهر! دختر نگو اژدها بگو! ببین با دوستش چه شیطون بازاری واسه من دل شکسته راه انداختن!
نگاهم به شاخههای عـریـان بود. خدا میگـه با صبر کنندههاست، الآن جایز بود؟ من باج به شغال نمیدادم و سخت بود با دشمن مدارا کنم. درسته، این زن دشمن من بود، خاله من دشمنم بود. چهره مامان رو نمیدیدم، ولی از حرفش، دل مهربون و پاکش فهمیدم باور نکرده.
- چی میگی مهین؟ باران و نگار چرا حرمت شکنی کنن؟
- مهین خانم! من نگارمو جوری بار نیاوردم سرافکندهم کنه.
- شماها از دختراتون غافلین. بوی گند رسوایی این دختر طوری همه جا رو برداشته که خان هم فهمیده! چطور توی مادر نشنفتی خواهر؟
پلکهام روی هم خوابید. صدای «هیع» مامان و عمه زهرا سطلی از آب یخ روی سرم ریخت. سکوت اینبارم واسه حرمت نبود، باید خوب گوش میدادم تا نشه روزی که بگن اگه باران بیاد با خودش تگرگ میاره، اگه میاومدم تگرگ هیچ، روی زار و زندگی اونی که پا روی دمم گذاشت طوفان میشدم. این من بودم، لقبم این بود. بگه و خوب خودش رو خالی کنه. سکوت مامان از تحیرش بود و نگاهش از نیم رخم تکون نمیخورد. عمه خجالت زده گفت:
- شیطون رو لعنت کن مهین جان. تا کی میخوای اوقات این دختر رو زهر کنی؟ بسه هر چی لیچار بارش کردی و هنوزم که هنوزه از خانومیشه هیچی نمیگـه. بردن آبروی مسلمون چه افتخاری داره بلندگوش رو قورت دادی؟
- سادهای زهرا. خوبه نگار بود و شنید چطوری با پنبه سر میبرید. واسه من پای قرآن میکشه وسط و لب به تهدید و مجازات میزنه، یقه سفتی و جا نماز آب کشیدهش رو واسه شما میذاره. حنای این دختر رنگی واسه من نداره، بس که خدا نترسه.
بغض مامان تو چشمهای آماده به جهشم خون شد.
- بس کن مهین! تا قبل خواستگاری باران تاج سرت بود، چی شده پشتش صفحه میندازی؟
- خاک بر سری ریش و سبیل نداره! احمق بودم روی واقعی دخترتو ندیدم.
قدمهای مامان فاصلهها رو کوتاه کرد. دندونهام از ریشه تیر میکشید، به سایششون ادامه دادم، در غیر این صورت یکی مثل خاله میشدم.
- راست میگـه؟ بارانم! دختر قشنگم! منو نگاه نمیکنی؟
خاله پوزخند زد. مگه مادر نبود؟ من به جهنم! مادرم چرا؟ خواهرش چرا؟ جلوی دوست و فامیل چرا؟ نگاه ملتهبم بالا رفت و تا تلاقی به نگاه مامان جون کند. بزاقم رو فرو دادم و گفتم:
- بعداً با هم حرف میزنیم.
خاله به سمتم یورش برد. با تنه دستش یک قدم به عقب برداشتم. خوب بود که مش ماشاالله شاهد این ننگ نبود.
- خدا لعنتت کنه! چقدر مظلوم نمایی میکنی چشم سفید؟ کارتو راحت کردم، چرا مقور نمیای بگی چشمم به کیسه قصر مجدهاست؟
مزه دهنم از شوری و گرمی خون پر شد. رنگ از رخ مامان پریده بود، همه خیرهمون بودن، نگار بلبل زبون هنگ کرده بود. دیگه بدتر از حضور دو تا از مجدها تو معرکه شیطانی خاله؟ حدس میزدم مادر آریا پادویی کنه.
- خواهشاً مهین خانم! ما با خواهر شما نشست و برخاست داریم. درست نیست این برخورد تند رو با باران جان داشته باشید.
خاله پشت به من جلوتر رفت. شوری دهنم بیشتر شد، یک قطره از آسمون روی گونهم چکید.
- شما خانواده اصیل و با حیثیتی هستید سیما خانم. با چشمای خودم دیدم چند دقیقه پیش از ماشین پسرت پیاده شد. رو پسرت شناخت ندارم، ولی این دختر جوری اهل بخیهست که جراح هم به نازکبینی اون نیست. سهیل من رو با اغواگری افسون خودش کرد و با یه لگد به بیرون پرتمون کرد. یه زمانی رو این عفریته قسم میخوردم، خدا منو ببخشه. پسرم غربت زده و آواره شد. برای منِ مادر که روزم با تک پسرم شب میشد، نبودش مرگم شد. علی حده جنبه احتیاط رو نشونتون دادم. این چاه و اینم ریسمون... . از من گفتن و از شما نشنیدن نذار پسرتو از راه به در کنه. پسر من هیچی کم نداشت. کلاه سرشم گشاد بود و جلوی درخواست پسرم بهونه آورد که یکی مثل پسرتون رو تور کنه.
مامان نالید:
- آروم بگیر، گیجم نکن مهین! بارادم به خونه برگشته، این حرفا از کجا اومده بستی به دخترم و خوشیمون رو زایل میکنی؟
ثانیه شمار دینام صبرم به خط پایان رسید. به ظاهر بادی به غبغبش میزد که رخ در رخش ایستادم. چشمهای حریصش تو چشمهای سرخم خنده داشت. یک ثانیه رد تعجب از مویرگهاش گذشت.
- اگه اجازه دادم تا انگ هر جایی رفتن پیشروی کنی که بعدش آدم دورت جمع بشن و به شک بیفتن، اگه از شرم کردن مادرم شرم نکردی و سکوت کردم، اگه روی اعتقادم اسم ظاهر گذاشتی و کاری نکردم، اگه از من آدم پلید مفسد ساختی و دم نزدم، فقط برای یه نفر و یه چیز بود.
دمای بدنم افت کرده بود. انگشت اشارهم به آسمون بلند شد، رعد و برق زد. اسمش مکانیسم سلولهام رو برای لحظهای قطع کرد.
- خـدا و بعد زیر سؤال نبردن زحمت پدر و مادرم. اجازه دادم بگی تا خدا هم بیشتر از هر زمان شاهد باشه که سکوتم صحت قضاوتت نبود، سکوتم از شناختن دور و برم بود که بفهمم کی دوستمه، تا فرق بین آدما حس بشه و نشون بدم بار کج هیچ بنی بشری به منزل نرسید!
- خفه شو عفریته!
و سیلیای که حقم بود یا نه، گونه خیسم از بارون رو آتیش زد. قسم به رحمت نازل شدهش که از دردش نسوختم، اما دلم از آدمهای سنگدل روزگار سوخت. کاش زیر آسمون خدا، همین حالا جایی بودم که خودم باشم، بارون بباره و از ستم بندههای ناشکر دنیا به زانو بیفتم و برای عاقبت همهمون زار بزنم، بگم تا کجا. دنیای چشمها ترسناک شده بود، طمع جسم و جون و دست رنج داشت، حریص چیزهایی شده بود که مال خودش نبود، نترس حرومهای معرضش بود، حلال و حروم رو اشتباه گرفته بود، چشم بقیه رو دریایی میکرد، سزاوار دخالت بود، این چشمها دنیا رو زشت نشون میداد. از این چشمها متنفرم. به ازای ندیدنشون حاضر بودم بیناییم رو از دست بدم. همین کار رو کردم، ولی ناله و سقوط خاله رو دیدم. مشکل همینجا بود، چشم دلم باز بود.
صدای جیغ و قدم تند کردن چند نفر رو به طرفمون شنیدم. چشمهام باز شد. عمه و مامان و مادر نگار دور خاله رو گرفته بودن، عمه به صورت خاله میزد، مامان با گریه شونههاش رو ماساژ میداد، خاله سیمین سعی میکرد بلندش کنه. لبخند کجی زدم، هیچ کس جز خدا به دادم نرسید. جای من اینجا نبود. امنترین نقطه شهر خطرناکترین بود، جایی که این زن باشه باران نیست.
***
آخرین ویرایش: