- عضویت
- 2021/05/25
- ارسالی ها
- 73
- امتیاز واکنش
- 24
- امتیاز
- 66
شدت غضبم به حدی شده بود که عقلم کار نمیداد، به خودم قول داده بودم دیگر عصبانی نشوم؛ اما این خانوم نسبتا نامحترم موفق شده بود کاری کند که به بدترین شکل ممکن از کوره در بروم!
سمت در رفت که از اتاق بیرون برود؛ اما من هم حرفهایی برای گفتن داشتم. آدمی هم نبودم که وقتی عصبی میشوم ملاحظه مکان و زمان و شرایط را بکنم. غضبم را تنها فریاد کشیدن خاموش میکرد، یعنی درست مثل یک آتشفشان که تا همهی اطرافش را نسوزاند، به خفتگی نمیگراید. سمت در رفتم و دست راستم که به تازگی از گچ سر به بیرون آورده بود به در چسباندم تا نتواند خارج شود. دستگیرهی در را چند بار چرخاند و سمت خودش کشید؛ اما تلاشش ناکام ماند.
- عرایضتون تمام شد؟ حالا نوبت منه.
چشمهای عسلی رنگ شرورش را روی صورتم قفل کرد، سعی میکرد ترسش را پنهان کند؛ اما قطرهی عرق روی پیشانیاش هویدایش میکرد.
- فکر کردین چون پول دارین هر طور بخواین میتونین قضاوتم کنین؟
سکوتش باعث میشد که ولوم صدایم را بالاتر ببرم، طوری که در اتاق کوچکی که یکدست سفید رنگ بود، اکو میشد.
- آره؟ امثال شما هیچی ندارن، هیچی.
نفسهایش نامنظم شده بود و با دستگیرهی در برای خروج تقلا میکرد. با دیدن رنگ پریدهاش صدایم را پایین آوردم.
- من حتی روحمم از این چیزایی که میگین خبر نداره، منی که بلافاصله بعد یه بیهوشی سی و هشت روزه چشم باز کردم، از کجا باید اطلاعاتی راجع به اموال و هر چی که شما به خاطرش داری به شخصیت من توهین میکنی اطلاع داشته باشم؟
آب دهانم را قورت دادم. حالا کمی آرام گرفته بودم و بابت اینکه همان روز همه چیز را باز گو کردم خوشحال بودم. از اینکه واقعا نامزدی و عقدی در کار بود ناراحت بودم؛ اما وزنهی خوشحالیم از کمی رسوخ در باورهای نیلوفر سنگینتر بود.
- هر چی میخواین بگین بگین؛ اما اینو مطمئنم که نمیذارم جز من دست هیچکس دیگهایی به نیلوفر برسه.
از پشت در بنیامین با مشت میکوبید و تقاضای باز کردن در را میکرد. کوبشهای پشت سرهمش، رگهای گردنم که مطمئن بودم حالا به خاطر فریاد برجسته شدهاند و قطرات عرق روی پیشانی خانمی که روی جیبش نام مهرناز کریمی نوشته شده بود، به خوبی التهاب فضا را نشان میداد.
- باشه اصلا تو راست میگی، اگه واقعا نیلوفرو دوس داری دست از سرش بردار، بذار با آرامش زندگی مشترکش رو شروع کنه.
نمیفهمید که با هر جملهاش شعلهای میکشد به جنگلی که به تازگی در کویر جانم سبز شده بود. کنترل ولوم صدایم را دوباره از دست دادم و این نوسان کلافهام میکرد. مشتم را به در کوبیدم و به صورت غرق کرم پودرش خیره شدم.
- الان من مزاحم شدم یا شما؟ من کار خطایی کردم؟
- آقا پسر مثلا عاشق، این دختر تازه سیاه مادرشو در آورده روحیش حساسه، با یه حرف یه هفته بهم میریزه، حالا هم یا این درو باز میکنی یا زنگ میزنم حراست بیاد بندازتون بیرون.
قلدربازیهایش حرصم را بیشتر میکرد و انگار هدفش هم همین بود. این بار به جز صدای بنیامین، صدای نیلوفر بود که میخواست در اتاق را باز کنم.
- آقای سلطانی لطفا درو باز کنید، برای من دردسر میشه.
صدایش مثل آب روی آتش بود دستم را از روی در عقب کشیدم و به دیوار کنار تکیه دادم.
سمت در رفت که از اتاق بیرون برود؛ اما من هم حرفهایی برای گفتن داشتم. آدمی هم نبودم که وقتی عصبی میشوم ملاحظه مکان و زمان و شرایط را بکنم. غضبم را تنها فریاد کشیدن خاموش میکرد، یعنی درست مثل یک آتشفشان که تا همهی اطرافش را نسوزاند، به خفتگی نمیگراید. سمت در رفتم و دست راستم که به تازگی از گچ سر به بیرون آورده بود به در چسباندم تا نتواند خارج شود. دستگیرهی در را چند بار چرخاند و سمت خودش کشید؛ اما تلاشش ناکام ماند.
- عرایضتون تمام شد؟ حالا نوبت منه.
چشمهای عسلی رنگ شرورش را روی صورتم قفل کرد، سعی میکرد ترسش را پنهان کند؛ اما قطرهی عرق روی پیشانیاش هویدایش میکرد.
- فکر کردین چون پول دارین هر طور بخواین میتونین قضاوتم کنین؟
سکوتش باعث میشد که ولوم صدایم را بالاتر ببرم، طوری که در اتاق کوچکی که یکدست سفید رنگ بود، اکو میشد.
- آره؟ امثال شما هیچی ندارن، هیچی.
نفسهایش نامنظم شده بود و با دستگیرهی در برای خروج تقلا میکرد. با دیدن رنگ پریدهاش صدایم را پایین آوردم.
- من حتی روحمم از این چیزایی که میگین خبر نداره، منی که بلافاصله بعد یه بیهوشی سی و هشت روزه چشم باز کردم، از کجا باید اطلاعاتی راجع به اموال و هر چی که شما به خاطرش داری به شخصیت من توهین میکنی اطلاع داشته باشم؟
آب دهانم را قورت دادم. حالا کمی آرام گرفته بودم و بابت اینکه همان روز همه چیز را باز گو کردم خوشحال بودم. از اینکه واقعا نامزدی و عقدی در کار بود ناراحت بودم؛ اما وزنهی خوشحالیم از کمی رسوخ در باورهای نیلوفر سنگینتر بود.
- هر چی میخواین بگین بگین؛ اما اینو مطمئنم که نمیذارم جز من دست هیچکس دیگهایی به نیلوفر برسه.
از پشت در بنیامین با مشت میکوبید و تقاضای باز کردن در را میکرد. کوبشهای پشت سرهمش، رگهای گردنم که مطمئن بودم حالا به خاطر فریاد برجسته شدهاند و قطرات عرق روی پیشانی خانمی که روی جیبش نام مهرناز کریمی نوشته شده بود، به خوبی التهاب فضا را نشان میداد.
- باشه اصلا تو راست میگی، اگه واقعا نیلوفرو دوس داری دست از سرش بردار، بذار با آرامش زندگی مشترکش رو شروع کنه.
نمیفهمید که با هر جملهاش شعلهای میکشد به جنگلی که به تازگی در کویر جانم سبز شده بود. کنترل ولوم صدایم را دوباره از دست دادم و این نوسان کلافهام میکرد. مشتم را به در کوبیدم و به صورت غرق کرم پودرش خیره شدم.
- الان من مزاحم شدم یا شما؟ من کار خطایی کردم؟
- آقا پسر مثلا عاشق، این دختر تازه سیاه مادرشو در آورده روحیش حساسه، با یه حرف یه هفته بهم میریزه، حالا هم یا این درو باز میکنی یا زنگ میزنم حراست بیاد بندازتون بیرون.
قلدربازیهایش حرصم را بیشتر میکرد و انگار هدفش هم همین بود. این بار به جز صدای بنیامین، صدای نیلوفر بود که میخواست در اتاق را باز کنم.
- آقای سلطانی لطفا درو باز کنید، برای من دردسر میشه.
صدایش مثل آب روی آتش بود دستم را از روی در عقب کشیدم و به دیوار کنار تکیه دادم.