-"باشه، باشه
بهت خبر میدم؛
دمت گرم
فعلاً"
تماس را قطع کرد و به سمتم برگشت.
-"آدرس یه دعانویس رو برات گرفتم
یه سر بریم ببینیم چی به چیه!
فقط راهش یکم دوره،
یکی از روستاهای مازندران،
اوکیه؟!"
کلافه سرم را بین دستانم گرفتم.
-"ببین کارم به کجا رسیده؛
دعانویس آخه؟!"
مستاصل ادامه دادم:
-"تازه اگرم بخوام برم تنها میرم؛
تو خودت گرفتاری"
-"زده به سرت؟
اصلاً معلوم نیست طرف کیه،
کجاست،
میخوای تنها پاشی بری بگی چی؟!
منم باهات میام
فوقش یه روز بوتیکو میسپرم دستِ سیا؛
گرچه همین الانشم خودش پا کار وایساده!"
مکثی کرد و مردد ادامه داد:
-"حالا
میگم مطمئنی چیزایی که پسره بهت گفت راسته؟
شاید
چه میدونم
همه چی زیر سر خودشون باشه
خواستن سر به سرت بذارن"
سرم را بلند کردم و نگاه لرزانم را به سهیل دوختم.
-"میدونم چی دیدم
اونی که تو آینه بود،
یا اونی که روز قبلش تو جاده زدم بهش
اصلا کِی دیدی من به این جور چیزا اعتقاد داشته باشم؟
ولی چیزی که جلوی چشامه رو که دیگه نمیتونم انکار کنم!"
-"خیلی خب
آروم باش؛
اصلا میخوای همین الان راه بیوفتیم؟
الان اگه راه بیوفتیم قبل غروب رسیدیم اونجا؛
نظرت؟!"
-"نمیدونم؛
چقد این یارو رو میشناسی؟"
چانهاش را خاراند و متفکر گفت:
-"من که نمیشناسم
منتها چند سال پیش یه اتفاقایی مثل چیزایی که تعریف کردی واسه همین دوستم که بهش زنگ زدم میوفتاد؛
یکی از آشناهاشون این دعانویسه رو بهش معرفی کرده بود،
میگفتش که ظاهراً کارش درسته
مشکل دوستمم حل شد خدا رو شکر."
-"باید فکر کنم؛
ببینم چی میشه"
زیر لب گفتم و به سوی سرویس رفتم تا آبی به صورتم بزنم.
داخل شدم و مقابل روشویی ایستادم،
شیر آب را باز کردم و سرم را پایین بردم تا راحتتر بتوانم صورتم را بشویم، اما...
پس از بالا آوردن سرم، چشمانم به آینهی مقابل خیره ماند؛
با دهانی باز و نگاهی مسخ شده به صورت سوختهی درون آینه زل زده بودم و نمیتوانستم هیچ واکنشی از خود نشان دهم!
دیدم که دستش بالا آمد و روی شانهی راستم قرار گرفت؛
جای دستش میسوخت و من توانایی دفاع نداشتم
نمیدانم چه شد که در یک آن به خود آمدم و از سرویس بیرون دویدم
سهیل که ظاهراً به خاطر شدتِ باز شدن در، خود را به راهروی منتهی به سرویس رسانده بود، سر جایش ایستاد و با چشمانی گرد شده نگاهم کرد.
-"چی شده؟!"
ترسیده پشت سرم را چک کردم و وقتی اثری از آن موجود کریح ندیدم، دستم را سمت شانهام بـرده، با کمک دیوار، روی زمین سُر خوردم.
سهیل نگاهش را به شانهام معطوف کرد و دستم را کنار زد.
-"چیکار کردی با خودت؟!"
چشمانم را بستم و سعی کردم نفسهای تندم را آرام کنم.
-"ی..یه چیزی تو آینهی روشویی دیدم
شونمو گرفت..بع..بعدش..."
سهیل که حالا دکمههای پیراهنم را باز کرده بود، نگاهی به زخم شانهام انداخت و گفت:
-"انگار سوخته؛
باید بریم بیمارستان"
دستش را پس زدم و از جا بلند شدم؛ ترس به بند بند وجودم نفوذ کرده بود
-"نمیخواد؛
باید بریم،
پیش همون یارویی که میگفتی...
اینجوری نمیتونم ادامه بدم"
***
و بله!
این است زندگی من؛
به بیمارانم کامل ترین مشاوره ها را ارائه میدهم و کمکشان میکنم که بهترین تصمیمات را گرفته، بهترین عملکرد را داشته باشند؛
اما...
زمانی که نوبت به خودم میرسد، درست همانند یک دیوانهی روانپریش عمل میکنم!
سرم را به پنجره ی ماشین تکیه دادم و چشمان خسته و بی روحم را به جاده دوختم؛
سهیل پشت فرمان ماشینم بود و ما نیمی از مسیر را سپری
کرده بودیم؛
حتی جادهی خیس و مه گرفته ی شمال هم قدرت این را نداشت که مرا سر کیف بیاورد.
بهت خبر میدم؛
دمت گرم
فعلاً"
تماس را قطع کرد و به سمتم برگشت.
-"آدرس یه دعانویس رو برات گرفتم
یه سر بریم ببینیم چی به چیه!
فقط راهش یکم دوره،
یکی از روستاهای مازندران،
اوکیه؟!"
کلافه سرم را بین دستانم گرفتم.
-"ببین کارم به کجا رسیده؛
دعانویس آخه؟!"
مستاصل ادامه دادم:
-"تازه اگرم بخوام برم تنها میرم؛
تو خودت گرفتاری"
-"زده به سرت؟
اصلاً معلوم نیست طرف کیه،
کجاست،
میخوای تنها پاشی بری بگی چی؟!
منم باهات میام
فوقش یه روز بوتیکو میسپرم دستِ سیا؛
گرچه همین الانشم خودش پا کار وایساده!"
مکثی کرد و مردد ادامه داد:
-"حالا
میگم مطمئنی چیزایی که پسره بهت گفت راسته؟
شاید
چه میدونم
همه چی زیر سر خودشون باشه
خواستن سر به سرت بذارن"
سرم را بلند کردم و نگاه لرزانم را به سهیل دوختم.
-"میدونم چی دیدم
اونی که تو آینه بود،
یا اونی که روز قبلش تو جاده زدم بهش
اصلا کِی دیدی من به این جور چیزا اعتقاد داشته باشم؟
ولی چیزی که جلوی چشامه رو که دیگه نمیتونم انکار کنم!"
-"خیلی خب
آروم باش؛
اصلا میخوای همین الان راه بیوفتیم؟
الان اگه راه بیوفتیم قبل غروب رسیدیم اونجا؛
نظرت؟!"
-"نمیدونم؛
چقد این یارو رو میشناسی؟"
چانهاش را خاراند و متفکر گفت:
-"من که نمیشناسم
منتها چند سال پیش یه اتفاقایی مثل چیزایی که تعریف کردی واسه همین دوستم که بهش زنگ زدم میوفتاد؛
یکی از آشناهاشون این دعانویسه رو بهش معرفی کرده بود،
میگفتش که ظاهراً کارش درسته
مشکل دوستمم حل شد خدا رو شکر."
-"باید فکر کنم؛
ببینم چی میشه"
زیر لب گفتم و به سوی سرویس رفتم تا آبی به صورتم بزنم.
داخل شدم و مقابل روشویی ایستادم،
شیر آب را باز کردم و سرم را پایین بردم تا راحتتر بتوانم صورتم را بشویم، اما...
پس از بالا آوردن سرم، چشمانم به آینهی مقابل خیره ماند؛
با دهانی باز و نگاهی مسخ شده به صورت سوختهی درون آینه زل زده بودم و نمیتوانستم هیچ واکنشی از خود نشان دهم!
دیدم که دستش بالا آمد و روی شانهی راستم قرار گرفت؛
جای دستش میسوخت و من توانایی دفاع نداشتم
نمیدانم چه شد که در یک آن به خود آمدم و از سرویس بیرون دویدم
سهیل که ظاهراً به خاطر شدتِ باز شدن در، خود را به راهروی منتهی به سرویس رسانده بود، سر جایش ایستاد و با چشمانی گرد شده نگاهم کرد.
-"چی شده؟!"
ترسیده پشت سرم را چک کردم و وقتی اثری از آن موجود کریح ندیدم، دستم را سمت شانهام بـرده، با کمک دیوار، روی زمین سُر خوردم.
سهیل نگاهش را به شانهام معطوف کرد و دستم را کنار زد.
-"چیکار کردی با خودت؟!"
چشمانم را بستم و سعی کردم نفسهای تندم را آرام کنم.
-"ی..یه چیزی تو آینهی روشویی دیدم
شونمو گرفت..بع..بعدش..."
سهیل که حالا دکمههای پیراهنم را باز کرده بود، نگاهی به زخم شانهام انداخت و گفت:
-"انگار سوخته؛
باید بریم بیمارستان"
دستش را پس زدم و از جا بلند شدم؛ ترس به بند بند وجودم نفوذ کرده بود
-"نمیخواد؛
باید بریم،
پیش همون یارویی که میگفتی...
اینجوری نمیتونم ادامه بدم"
***
و بله!
این است زندگی من؛
به بیمارانم کامل ترین مشاوره ها را ارائه میدهم و کمکشان میکنم که بهترین تصمیمات را گرفته، بهترین عملکرد را داشته باشند؛
اما...
زمانی که نوبت به خودم میرسد، درست همانند یک دیوانهی روانپریش عمل میکنم!
سرم را به پنجره ی ماشین تکیه دادم و چشمان خسته و بی روحم را به جاده دوختم؛
سهیل پشت فرمان ماشینم بود و ما نیمی از مسیر را سپری
کرده بودیم؛
حتی جادهی خیس و مه گرفته ی شمال هم قدرت این را نداشت که مرا سر کیف بیاورد.
آخرین ویرایش: