پارت 59
عذری خانوم سرش رو به نشونه مثبت تکون داد.
-آره همین کار رو بکن؛ حالا که میخوای روحیهات شاد بشه، یه کار اساسی کن! اگر هم سمیرا بهت چیز گفت خودم آرومش میکنم.
یکم به چهره عذری خانوم نگاه کردم؛ شاید حتی نزدیک پنجاه سال هم نبود اما انقدری که به خودش نرسیده بود پیرتر به نظر میاومد.
راستش فکر نمیکردم که کسی با این کارم موافق باشه یا حتی ذوق و شوق نشون بده چه برسه به عذری خانوم!
آهی کشید و درحالی که به اصغر لبخند میزد گفت:
-من هم یه زمانی خیلی نقاشی و رنگ کاری دوست داشتم! انقدر هنرهای مختلف رو دوست داشتم که نگو. ولی دیگه درگیر شوهرداری و بچه داری و مشکلاتِ زندگی شدم که دیگه نتونستم به هیچ کاری برسم.
همچنان به چهرهاش نگاه میکردم.
انگار که داشتم یه حسهایی رو توی وجودش میفهمیدم!
اینکه آدمهای اینجا، هرچند درگیر فقر و فلاکت و بدبختی بودن؛ اما ته قلبشون هنوز دلشون میخواست امید داشته باشن.
عذری خانوم همونجا یک زیرانداز انداخت و نشست تا اصغر رو نگه داره تا وقتی که کار رنگکاری تموم بشه.
به کمک نردبون، دیوارهای خونه رو هم کاملا رنگ کردم و بعد با رنگ سیاه مشغول زدن طرحهای ویکتور و گل و گیاه روی دیوار شدم. نگین هم دلش میخواست نقاشی بکشه اما عذری خانوم بهش گفت بهتره این کار رو بسپاره به من.
نگین هم حرف گوش کرد و رفت داخل خونه تا قالی ببافه.
کار نقاشی هم تموم شد و من با کمر درد وسط حیاط نفس عمیقی از رضایت کشیدم.
عذری خانوم هم بلند شد و اومد اصغر رو به دستم داد.
-خسته نباشی فرشته! خیلی قشنگ شده؛ یه روز بیا خونه ما رو هم رنگ بزن!
با تعجب بهش نگاه کردم و با ابروهای بالا رفته پرسیدم:
-واقعاً؟ انقدر خوشتون اومده؟
سرش رو به نشونه مثبت تکون داد.
-آره بابا! حیاط رو نگاه کن؛ مثل دسته گل کردی! هم تمیز و هم خوشگل؛ فقط نمیدونم این طرحها رو از کجا بلد بودی که کشیدی؟
با یکم خجالت گوشه موهام رو از زیر روسری خاروندم.
-والا چی بگم! کاغذدیواری اتاق ناخواهریهام از این طرحها داشتن و جاهای دیگه هم دیده بودم.
سری تکون داد.
-خیلی قشنگ نقاشی میکنی! شاید بتونم بعضی از این همسایهها رو راضی کنم براشون نقاشی کنی و یه پولی هم بگیری.
به فکر فرو رفتم؛ به شغلهای زیادی فکر کرده بودم اما هیچ کدوم رو عملی نمیدونستم. هرچی هم سعی میکردم دنبال کار بگردم جور نمیشد. اگه اینطوری میتونستم یک جوری خودم رو بالا بکشم واقعاً خوب بود.
عذری خانوم خواست اصغر رو بده به من و برگرده خونشون که صدای کلید توی قفل قدیمی در ورودی اومد و سمیرا و نسترن اومدن داخل.
سمیرا با دهن باز و به سختی سلام کرد و من و عذری خانوم جوابش رو دادیم.
نسترن با خوشحالی به حیاط نگاه کرد.
-وای چقدر حیاط خوشگل شده!
سمیرا ولی چندان راضی و خوشحال نبود؛ با حال زاری به من گفت:
-فرشته این چه کاری بود که کردی؟ حالا من با اون شوهرِ مفنگیم چیکار کنم؟ وای خدا حرف مردم رو چه کار کنم!
عذری خانوم دست روی شونه سمیرا گذاشت.
-خوبه بابا الکی شلوغش نکن! میگه شوهرت اومده بالا خواسته بد خلقی کنه ولی فرشته یه چیزی گفته اونم ساکت شده برگشته سر جاش.
سمیرا با تعجب از من پرسید:
-واقعاً؟ من فکر کردم خون به پا میکنه! چی بهش گفتی؟
با سری که پایین افتاده بود و دستهایی که همدیگه رو گرفته بودن لـ*ـب زدم:
-خب... نمیدونم! گفتم بوی بد برای بچهها خوب نیست و فضای آلوده توی روحیهاشون تأثیر میذاره.
سمیرا یکم بغض کرد.
-الهی من بمیرم! هنوز بچهها رو دوست داره؛ قبل از اینکه این بلا به جونمون بیفته همیشه بچهها دور و برش بودن.
عذری خانوم چند ضربه دوستانه به کمر سمیرا نشوند.
-غصه نخور خدا بزرگه! ایشالا مشکل تو هم حل میشه.
سمیرا دستش رو به آسمون بلند کرد و از ته قلب گفت:
-ایشالا! خدا از دهنت بشنوه عذری جون؛ چند ساله اسیر این بلا شدیم به خدا قبلش لازم نبود به خاطر یه لقمه نون انقدر حرف و حدیث بشنوم و این در و اون در بزنم!
بعد رو به من کرد لبخند بیجونی زد.
-دستت درد نکنه معلومه خیلی زحمت کشیدی!
در جوابش لبخند عمیقی زدم.
اصغر رو از عذری خانوم گرفتم و بعد از اینکه عذری خانوم رفت، با سمیرا و دخترها برگشتیم داخل خونه.
با اینکه داشتم از خستگی میمردم ولی رفتم شام درست کردم.
صمد به خونه برگشت و با هم مشغول شام شدیم.
***
عذری خانوم سرش رو به نشونه مثبت تکون داد.
-آره همین کار رو بکن؛ حالا که میخوای روحیهات شاد بشه، یه کار اساسی کن! اگر هم سمیرا بهت چیز گفت خودم آرومش میکنم.
یکم به چهره عذری خانوم نگاه کردم؛ شاید حتی نزدیک پنجاه سال هم نبود اما انقدری که به خودش نرسیده بود پیرتر به نظر میاومد.
راستش فکر نمیکردم که کسی با این کارم موافق باشه یا حتی ذوق و شوق نشون بده چه برسه به عذری خانوم!
آهی کشید و درحالی که به اصغر لبخند میزد گفت:
-من هم یه زمانی خیلی نقاشی و رنگ کاری دوست داشتم! انقدر هنرهای مختلف رو دوست داشتم که نگو. ولی دیگه درگیر شوهرداری و بچه داری و مشکلاتِ زندگی شدم که دیگه نتونستم به هیچ کاری برسم.
همچنان به چهرهاش نگاه میکردم.
انگار که داشتم یه حسهایی رو توی وجودش میفهمیدم!
اینکه آدمهای اینجا، هرچند درگیر فقر و فلاکت و بدبختی بودن؛ اما ته قلبشون هنوز دلشون میخواست امید داشته باشن.
عذری خانوم همونجا یک زیرانداز انداخت و نشست تا اصغر رو نگه داره تا وقتی که کار رنگکاری تموم بشه.
به کمک نردبون، دیوارهای خونه رو هم کاملا رنگ کردم و بعد با رنگ سیاه مشغول زدن طرحهای ویکتور و گل و گیاه روی دیوار شدم. نگین هم دلش میخواست نقاشی بکشه اما عذری خانوم بهش گفت بهتره این کار رو بسپاره به من.
نگین هم حرف گوش کرد و رفت داخل خونه تا قالی ببافه.
کار نقاشی هم تموم شد و من با کمر درد وسط حیاط نفس عمیقی از رضایت کشیدم.
عذری خانوم هم بلند شد و اومد اصغر رو به دستم داد.
-خسته نباشی فرشته! خیلی قشنگ شده؛ یه روز بیا خونه ما رو هم رنگ بزن!
با تعجب بهش نگاه کردم و با ابروهای بالا رفته پرسیدم:
-واقعاً؟ انقدر خوشتون اومده؟
سرش رو به نشونه مثبت تکون داد.
-آره بابا! حیاط رو نگاه کن؛ مثل دسته گل کردی! هم تمیز و هم خوشگل؛ فقط نمیدونم این طرحها رو از کجا بلد بودی که کشیدی؟
با یکم خجالت گوشه موهام رو از زیر روسری خاروندم.
-والا چی بگم! کاغذدیواری اتاق ناخواهریهام از این طرحها داشتن و جاهای دیگه هم دیده بودم.
سری تکون داد.
-خیلی قشنگ نقاشی میکنی! شاید بتونم بعضی از این همسایهها رو راضی کنم براشون نقاشی کنی و یه پولی هم بگیری.
به فکر فرو رفتم؛ به شغلهای زیادی فکر کرده بودم اما هیچ کدوم رو عملی نمیدونستم. هرچی هم سعی میکردم دنبال کار بگردم جور نمیشد. اگه اینطوری میتونستم یک جوری خودم رو بالا بکشم واقعاً خوب بود.
عذری خانوم خواست اصغر رو بده به من و برگرده خونشون که صدای کلید توی قفل قدیمی در ورودی اومد و سمیرا و نسترن اومدن داخل.
سمیرا با دهن باز و به سختی سلام کرد و من و عذری خانوم جوابش رو دادیم.
نسترن با خوشحالی به حیاط نگاه کرد.
-وای چقدر حیاط خوشگل شده!
سمیرا ولی چندان راضی و خوشحال نبود؛ با حال زاری به من گفت:
-فرشته این چه کاری بود که کردی؟ حالا من با اون شوهرِ مفنگیم چیکار کنم؟ وای خدا حرف مردم رو چه کار کنم!
عذری خانوم دست روی شونه سمیرا گذاشت.
-خوبه بابا الکی شلوغش نکن! میگه شوهرت اومده بالا خواسته بد خلقی کنه ولی فرشته یه چیزی گفته اونم ساکت شده برگشته سر جاش.
سمیرا با تعجب از من پرسید:
-واقعاً؟ من فکر کردم خون به پا میکنه! چی بهش گفتی؟
با سری که پایین افتاده بود و دستهایی که همدیگه رو گرفته بودن لـ*ـب زدم:
-خب... نمیدونم! گفتم بوی بد برای بچهها خوب نیست و فضای آلوده توی روحیهاشون تأثیر میذاره.
سمیرا یکم بغض کرد.
-الهی من بمیرم! هنوز بچهها رو دوست داره؛ قبل از اینکه این بلا به جونمون بیفته همیشه بچهها دور و برش بودن.
عذری خانوم چند ضربه دوستانه به کمر سمیرا نشوند.
-غصه نخور خدا بزرگه! ایشالا مشکل تو هم حل میشه.
سمیرا دستش رو به آسمون بلند کرد و از ته قلب گفت:
-ایشالا! خدا از دهنت بشنوه عذری جون؛ چند ساله اسیر این بلا شدیم به خدا قبلش لازم نبود به خاطر یه لقمه نون انقدر حرف و حدیث بشنوم و این در و اون در بزنم!
بعد رو به من کرد لبخند بیجونی زد.
-دستت درد نکنه معلومه خیلی زحمت کشیدی!
در جوابش لبخند عمیقی زدم.
اصغر رو از عذری خانوم گرفتم و بعد از اینکه عذری خانوم رفت، با سمیرا و دخترها برگشتیم داخل خونه.
با اینکه داشتم از خستگی میمردم ولی رفتم شام درست کردم.
صمد به خونه برگشت و با هم مشغول شام شدیم.
***