ویل با انگشت اشارهاش به بینی باریک و ظریف لوسی ضربهی آرامی میزند و در پاسخ میگوید:
- اخرین روزمون رو بهونه کردی که دوباره تنبلی کنی!
لبخندی روی لبان لوسی نقش میبندد و به آرامی از ویل فاصله میگیرد؛ سپس بحث را تغییر میدهد.
- من گرسنه هستم، برای نهار ناگت مرغ سفارش بده.
ویل با لبخند پاسخ میدهد.
- فکر نمیکردم مدلها هم ناگت مرغ میخورن.
لوسی، پلکان چوبی را پایین میرود و همزمان میگوید:
- هیچ مدلی به خاطر غذای کم اندامش خوب نشده، فقط به ژنتیک بستگی داره.
ویل موبایل همراهش را بر میدارد و غذا سفارش میدهد. پس از نهار، ویل به سختی لوسی را راضی میکند که از خانه دل بکند و برای چند ثانیه هم که شده است، به پیادهروی بروند. وارد قسمت گردشگری جنگل شدهاند که فضای بسیار بزرگ و دنجی دارد. انواع درختان رویدهاند و مردم کمی در رفت و آمد هستند. ویل و لوسی روی نیمکت نشستهاند. لوسی که یک کلاه لبهدار بنفش روی سرش گذاشته است، با لحن آرامی خطاب به ویل میگوید:
- اگه من نتونم زنده بمونم، چه قدر طول میکشه که دوباره عاشق یک دختر بشی؟
همینطور که ویل با کمی فاصله روی نیمکت نشسته است، پاسخ میدهد.
- سئوالت اشتباه هستش. باید میپرسی بعد از من، اصلا میتونی دوباره عاشق بشی؟
همینطور که نم باران میزند، لوسی با یک لبخند به چشمان ویل خیره میشود. ویل ادامه میدهد.
- شیمی درمانی جواب میده، من مطمئنم که خوب میشی و من دوباره اون صورت خوشگلت رو با دندونهام گاز میگیرم.
لوسی با همان لبخندی که روی صورتش دارد، نگاهش را از ویل پس میگیرد و خونسردانه صحبت میکند.
- مرگ هم بخشی از زندگیه. از بچگی ما رو با خرافات از مرگ ترسوندن. من نمیخوام کسی باشم که برای چند سال زندگی بیشتر، به این دنیا التماس میکنه. باید مرگ رو هم پذیرفت، همینطور که تولد رو میپذیریم.
لوسی وسط صحبتش، شانههایش را بالا میاندازد و ادامه میدهد.
- توی همین بیست سال به یکسری چیزها رسیدم. به بعضی چیزها هم نرسیدم. ما که حتما نباید به عنوان یک آدمِ همهچیز تموم و بینقص این دنیا رو ترک کنیم. من دختر شایشته سال ۲۰۱۰ نشدم، عکسم روی بهترین مجلهی دنیا نرفت...مهم این هست که تونستم به اندازهی خودم و در شرایط زندگی که سرنوشت برام در نظر گرفته بود، به موفقیتهای زیادی برسم.
ویل دست خود را روی نیمکت حرکت میدهد که دست لوسی را بگیرد؛ اما اواسط راه متوقف میشود و با لبخند پاسخ میدهد.
- تو دختر شایسته قلب من شدی.
لبخند لوسی بزرگتر میشود و به آرامی میگوید:
- دوست داشتم الان میبوسیدمت، ولی خطرناکه. تا همین الان هم دیر شده.
نمباران کمی شدیدتر میشود. آن دو نیز همراهشان چتر ندارند. ویل که همانند لوسی یک کلاه لبهدار روی سر تاسش گذاشته است، نگاهی به ساعت مچیاش میاندازد و در جواب میگوید:
- چند دقیقهی دیگه اولین جلسه شیمی درمانیت شروع میشه. حرکت کنیم؟
لوسی نفس عمیقی میکشد و مصمم میگوید:
- قبلش میخوام یک موضوع مهمی رو بهت بگم.
ابروهای ویل داخل یکدیگر فرو میروند و با کنجکاوی پاسخ میدهد.
- بگو عزیزم.
لوسی از روی نیمکت بلند میشود و همینطور که فاصلهشان را کماکان رعایت کردند، خودش میگوید:
- بیا قدم بزنیم.
ویل با نگرانی میگوید:
- اولین جلسهات دیر میشه!
لوسی قدم اول را بر میدارد و ویل را مجاب میکند به دنبالش بیاید.
- اخرین روزمون رو بهونه کردی که دوباره تنبلی کنی!
لبخندی روی لبان لوسی نقش میبندد و به آرامی از ویل فاصله میگیرد؛ سپس بحث را تغییر میدهد.
- من گرسنه هستم، برای نهار ناگت مرغ سفارش بده.
ویل با لبخند پاسخ میدهد.
- فکر نمیکردم مدلها هم ناگت مرغ میخورن.
لوسی، پلکان چوبی را پایین میرود و همزمان میگوید:
- هیچ مدلی به خاطر غذای کم اندامش خوب نشده، فقط به ژنتیک بستگی داره.
ویل موبایل همراهش را بر میدارد و غذا سفارش میدهد. پس از نهار، ویل به سختی لوسی را راضی میکند که از خانه دل بکند و برای چند ثانیه هم که شده است، به پیادهروی بروند. وارد قسمت گردشگری جنگل شدهاند که فضای بسیار بزرگ و دنجی دارد. انواع درختان رویدهاند و مردم کمی در رفت و آمد هستند. ویل و لوسی روی نیمکت نشستهاند. لوسی که یک کلاه لبهدار بنفش روی سرش گذاشته است، با لحن آرامی خطاب به ویل میگوید:
- اگه من نتونم زنده بمونم، چه قدر طول میکشه که دوباره عاشق یک دختر بشی؟
همینطور که ویل با کمی فاصله روی نیمکت نشسته است، پاسخ میدهد.
- سئوالت اشتباه هستش. باید میپرسی بعد از من، اصلا میتونی دوباره عاشق بشی؟
همینطور که نم باران میزند، لوسی با یک لبخند به چشمان ویل خیره میشود. ویل ادامه میدهد.
- شیمی درمانی جواب میده، من مطمئنم که خوب میشی و من دوباره اون صورت خوشگلت رو با دندونهام گاز میگیرم.
لوسی با همان لبخندی که روی صورتش دارد، نگاهش را از ویل پس میگیرد و خونسردانه صحبت میکند.
- مرگ هم بخشی از زندگیه. از بچگی ما رو با خرافات از مرگ ترسوندن. من نمیخوام کسی باشم که برای چند سال زندگی بیشتر، به این دنیا التماس میکنه. باید مرگ رو هم پذیرفت، همینطور که تولد رو میپذیریم.
لوسی وسط صحبتش، شانههایش را بالا میاندازد و ادامه میدهد.
- توی همین بیست سال به یکسری چیزها رسیدم. به بعضی چیزها هم نرسیدم. ما که حتما نباید به عنوان یک آدمِ همهچیز تموم و بینقص این دنیا رو ترک کنیم. من دختر شایشته سال ۲۰۱۰ نشدم، عکسم روی بهترین مجلهی دنیا نرفت...مهم این هست که تونستم به اندازهی خودم و در شرایط زندگی که سرنوشت برام در نظر گرفته بود، به موفقیتهای زیادی برسم.
ویل دست خود را روی نیمکت حرکت میدهد که دست لوسی را بگیرد؛ اما اواسط راه متوقف میشود و با لبخند پاسخ میدهد.
- تو دختر شایسته قلب من شدی.
لبخند لوسی بزرگتر میشود و به آرامی میگوید:
- دوست داشتم الان میبوسیدمت، ولی خطرناکه. تا همین الان هم دیر شده.
نمباران کمی شدیدتر میشود. آن دو نیز همراهشان چتر ندارند. ویل که همانند لوسی یک کلاه لبهدار روی سر تاسش گذاشته است، نگاهی به ساعت مچیاش میاندازد و در جواب میگوید:
- چند دقیقهی دیگه اولین جلسه شیمی درمانیت شروع میشه. حرکت کنیم؟
لوسی نفس عمیقی میکشد و مصمم میگوید:
- قبلش میخوام یک موضوع مهمی رو بهت بگم.
ابروهای ویل داخل یکدیگر فرو میروند و با کنجکاوی پاسخ میدهد.
- بگو عزیزم.
لوسی از روی نیمکت بلند میشود و همینطور که فاصلهشان را کماکان رعایت کردند، خودش میگوید:
- بیا قدم بزنیم.
ویل با نگرانی میگوید:
- اولین جلسهات دیر میشه!
لوسی قدم اول را بر میدارد و ویل را مجاب میکند به دنبالش بیاید.
آخرین ویرایش: