رمان شهر متحرکان | کار گروهی کاربران انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ραяαѕтσσ

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/23
ارسالی ها
1,952
امتیاز واکنش
20,924
امتیاز
749
سن
22
محل سکونت
تهران
«﷽»
نام رمان: شهر متحرکان
نویسندگان: parastoo و Neda و tarane کاربران انجمن نگاه دانلود
سبک رمان: تخیلی

نام ناظر: @MEHЯAN
ژانر: معمایی، جنایی، عاشقانه، تخیلی، ترسناک
خلاصه رمان:
داستان راجع‌به دو دختریست که سعی بر برملا کردن حقایق گذشته تلخشان دارند. گذشته‌ای که از آن بی‌خبرند. سه سال وقتشان را صرف ساخت ماشین زمان می‌کنند تا به‌ گذشته برگردند و این رازهای کتمان را آشکار سازند؛ اما خب این سفر، خطرهای زیادی هم به‌‌دنبال دارد. باید از شهری بگذرند که معروف به‌ شهر متحرکانه! پر از مردگان متحرک که هیچ‌کس حریف آن‌ها نیست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • *.*حیات*.*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/28
    ارسالی ها
    645
    امتیاز واکنش
    14,751
    امتیاز
    743
    سن
    25
    محل سکونت
    نگاه دانلود
    bcy_%D9%86%DA%AF%D8%A7%D9%87_%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF.jpg


    نویسنده ی گرامی, ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش, قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن, تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد, به نقد گذاشتن رمان, تگ گرفتن, ویرایش, پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها, درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.


    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Nedam

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/12
    ارسالی ها
    142
    امتیاز واکنش
    1,157
    امتیاز
    346
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    منتظر قسمت‌های بعد باشید.
    مقدمه رمان:

    و معماییست مرگ! چهره‌اش خشمگین است و پروبالش خونی! سایه‌هایش آتش و گرزهایش به‌دست و خیال ما این‌چنین می‌گذرد.
    چرا ترس از مرگ؟ لای آن گندم‌زار، کنج دیوار خرابه، لب آن جوی آب، جای احساس خالی.
    گل آن ارغوانی، بوی آن یاسی است. شاخ‌‌وبرگش به‌رنگ الماس، چهره‌اش بی‌نهایت سرسبز. جای باهم بودن ما با ایشان، جای این گلدان هم دروجودم خالیست! و چرا می‌ترسیم؟ چرا می‌ترسیم؟
    ***
    درب چوبی باشدت کوبیده می‌شد. ترس رو در تک‌تک سلول‌های بدنم احساس می‌کردم. لرزش بدنم متوقف نمی‌شد. نمی‌خواستم به این فکر کنم که هزاران‌هزار انسان مرده پشت این در چوبی که بالاخره می‌شکست، انتظار گوشت‌های بدنم رو می‌کشیدند. صدای گوش‌خراششون گواه خوبی به من نمی‌داد. خودم رو میان کاه‌های خشک کتمان کردم. اسلحه رو محکم تو دستم فشردم و زیرلب زمزمه کردم:
    - خدایا یکی رو برسون! یکی رو برسون خواهش می‌کنم.
    صدای ترک خوردن دیواره‌های چوبی کلبه، چشم‌هام رو تر کرد. هق‌هقم میان غرش‌های خون‌خواهشون گم شد. می‌دونستم که دیگه کم‌کم باید به زندگیم پایان بدم و خودم رو از این مهلکه خلاص کنم.
    تخته چوبی از سقف به پایین افتاد و این یعنی راه براشون باز شده. لرزون اسلحه رو بالا آوردم و روی شقیقه‌م فشردم. چشم‌هام رو بستم و نفس عمیقی سر دادم. ضامن رو کشیدم و اسلحه رو برای شلیک آماده کردم. صدای طنین رعدوبرق بلند شد و بارون با بی‌رحمی به کلبه ترک‌خورده شلاق می‌زد. مثل اینکه خدا داره بهم میگه زودتر کارت رو تموم کن. ماشه اسلحه رو با انگشتم لمس کردم. پایان زندگیت رسید ورونیکا! خداحافظ.
    ماشه رو فشردم که صدای فریادگونه‌ای بلند شد:
    - ورونیکا نه!
    و صدای اسلحه‌ای که سکوت رو به همه‌جا فرا خواند.
    «شش ماه قبل»
    از آموزشگاه کوچک موسیقی که تمام وقتم رو صرف اینجا می‌کردم، خارج شدم. هرم گرمای تابستون به تنم عرق نشوند. با دست خودم رو باد زدم و روی نیمکت چوبی کنار پارک نشستم.
     
    آخرین ویرایش:

    ραяαѕтσσ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/23
    ارسالی ها
    1,952
    امتیاز واکنش
    20,924
    امتیاز
    749
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    منتظر قسمت‌های بعد باشید.
    متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.
     
    آخرین ویرایش:

    •ϯαɾαηε•

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/08
    ارسالی ها
    20
    امتیاز واکنش
    435
    امتیاز
    161
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    منتظر قسمت‌های بعد باشید.
    متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.
     
    آخرین ویرایش:

    Nedam

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/12
    ارسالی ها
    142
    امتیاز واکنش
    1,157
    امتیاز
    346
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    منتظر قسمت‌های بعد باشید.
    متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.
     
    آخرین ویرایش:

    ραяαѕтσσ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/23
    ارسالی ها
    1,952
    امتیاز واکنش
    20,924
    امتیاز
    749
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    منتظر قسمت‌های بعد باشید.
    متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.
     
    آخرین ویرایش:

    •ϯαɾαηε•

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/08
    ارسالی ها
    20
    امتیاز واکنش
    435
    امتیاز
    161
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    منتظر قسمت‌های بعدی باشید.
    [HIDE-THANKS]
    به اطرافم نگاه می‌کردم. می‌ترسیدم هر آن با یکی از اون موجودات روبه‌رو بشم.
    - ماریا؟
    نگاهش کردم که کلافه گفت:
    - انقدر ترسو نباش دختر. اونا انقدر ضعیفن که با یک سیلی، کله‌هاشون کنده میشه و رو زمین میفتن. شاید تا ابد نمیرن؛ ولی با زدن ضربه‌ای به سرشون اونا رو از بین می‌بری.
    با تعجب نگاهش کردم که خندید.
    - فقط به سرشون؟
    سرش رو تکون داد و گفت:
    - آره. حتی اگر تیکه‌تیکه بشن، باز هم زنده می‌مونن. تا به سرشون نزنی، نمی‌میرن.
    - چه عجیب!
    - خوب شد بهت گفتم.
    سرم رو تکون دادم.
    - خیله‌خب پس امتحان می‌کنیم.
    با تعجب نگاهش کردم که گفت:
    - یکی از اونا رو پیدا می‌کنیم و تو روش تمرین می‌کنی. اکی؟
    با ترس بهش چشم دوختم. لبخندی زد و گفت:
    - باید بتونی ماریا. زود باش.
    حرکت کرد. با تردید، منم پشت سرش حرکت کردم.
    صدای یکی اون‌ها به گوشم رسید. دنیل سریع به‌سمتش رفت. آب دهنم رو قورت دادم. خیلی وحشتناک بود.
    استخونی بود که انگار فقط یه تیکه پوست، روش کشیده بودن. چهره‌ی سیاه‌رنگی که دندون‌هاش به طرز عجیبی بیرون بود و چشم‌هاش از حدقه بیرون زده بود.
    دنیل، با تیکه چوبی اون رو اسیر خودش کرد.
    هرچی تقلا می‌کرد تا به من نزدیک بشه، دنیل بیشتر اون رو به‌طرف عقب می‌کشوند.
    چاقویی به‌سمتم پرتاب کرد که تو هوا گرفتمش.
    - بدو.
    چاقو رو محکم تو دستم گرفتم. جلو رفتم و بهش نزدیک شدم. تقلاهاش بیشتر شده بود و هرآن ممکن بود که از دست دنیل خلاص بشه و من رو اسیر خودش کنه.
    چاقو رو بالا آوردم و توی سرش فرو کردم. از حرکت ایستاد. انگار که مرد.
    چاقو رو روی زمین انداختم. دستی به صورتم کشید و نفسم رو بیرون دادم.
    دنیل اون رو رها کرد و به‌سمتم اومد.
    - خوب بود؛ ولی سرعت عملت رو بیشتر کن ماریا وگرنه به‌سمتت حمله‌ور میشن. سرعتشون خیلی بالاست.
    - چرا با تفنگ نمی‌کشین؟ راحت‌تره که!
    سرش رو تکون داد و تأکید کرد:
    - هیچ‌وقت به تفنگ فکر نکن. فقط چاقو یا تیزی. شنواییشون بالاست. اگر صدای گلوله بشنون، همه به‌سمتت میان اون‌وقته که کاری از دستت برنمیاد و یا خورده میشی یا هم اینکه مجبوری خودت رو بکشی.
    چاقو رو برداشتم و به‌سمتش گرفتم.
    - اون مالِ خودت. من یکی دیگه دارم.
    - باشه مرسی.
    سرش رو تکون داد و گفت:
    - دوباره امتحان می‌کنیم. این‌بار سرعت عملت باید خیلی باشه فهمیدی؟
    - باشه.
    انگار فراموش کرده بودیم که می‌خواستیم کجا بریم. البته بهتر! هم برای من آموزشه هم اون فراموش می‌کنه.
    دوتا از اون موجودات به‌سمتون اومدن. برای من که خیلی زیاد بود. دنیل کنارم ایستاد و گفت:
    - بدو ماریا من پشتت هستم نترس.
    - خیله‌خب.
    نفسم رو بیرون دادم و سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم.
    با سرعت به‌سمتشون رفتم و هردوشون رو کشتم.
    نفس‌نفس می‌زدم. از خستگی نبود. از ترس بود.
    صدای دست زدن دنیل بلند شد.
    - آفرین ماریا. مثلِ اینکه یادگیریت عالیه.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - اگه تو نبودی که الآن حتی نمی‌دونستم چه‌جوری بکشمشون.
    لبخندی زد و بهم خیره شد.
    سرفه‌ای کردم و نگاهم رو دزدیدم.
    ***
    ورونیکا
    خسته شده بودم. از خستگی، نفس‌نفس می‌زدم.
    عجب غلطی کردم که از ماشین پیاده شدم.
    همین‌جور می‌دویدم و به پشت‌سرم نگاه می‌کردم.
    عده‌شون خیلی زیاد شده بود.
    عرق روی پیشونیم رو پاک کردم و با سروصدا، به سر یکیشون چاقو فرو کردم.
    نزدیک بود بیفتم؛ ولی الآن موقع تسلیم شدن نبود وگرنه خورده می‌شدم.
    دیگه شب شده بود. نمی‌تونستم جایی رو ببینم و کارم سخت‌تر شده بود. اشکم دراومد و روی زمین افتادم. نای هیچ‌کاری رو نداشتم.
    یکیشون روم افتاد و سعی می‌کرد به صورتم نزدیک بشه.
    با دست‌هام، اون و از خودم دور کردم و چاقو رو داخل سرش فرو کردم. بی‌حرکت، روم افتاد که با چندشی، اون و از خودم دور کردم.
    صدای ضعیفی بلند شد که اسمم رو صدا می‌کرد.
    کور سوی امیدی ته دلم روشن شد.
    فریاد زدم:
    - من اینجام.
    - کجایی دختر؟ نمی‌تونم پیدات کنم.
    نالان از جام بلند شدم و دویدم.
    - ورونیکا؟
    صداش رو تشخیص دادم. مایکل بود.
    - مایکل توروخدا بیا.
    - وایسا اومدم.
    صداهامون نزدیک به هم بود؛
    پس زیاد دور نیستیم.
    - مایکل؟
    - ورونیکا؟
    لبخندی زدم و به‌سمتش دویدم.
    دیدمش. با سرعت به‌سمت هم دویدیم. خیلی ناگهانی بغلش کردم و بغضم ترکید.
    مایکل دستی به سرم کشید و گفت:
    - دختر تو کجایی؟ اینجا چی‌کار می‌کنی؟ مگه قرار نبود فقط دورشون کنی و برگردی؟
    ازش جدا شدم. اشک‌هام رو پاک کردم و گفتم:
    - نمی‌خواستم جای اسطبل رو بفهمن برای همین پیاده شدم و دویدم. عده‌شون خیلی کم بود؛ اما یهو زیاد شدن و نتونستم از پسشون بربیام.
    - آها. چطور تونستی از دستشون فرار کنی؟
    نگاهی به پشتم انداختم و هیچی ندیدم. نفسی کشیدم و گفتم:
    - مجبور بودم هرکی که بهم نزدیک می‌شد، بکشمش. دیگه آخراش خیلی خسته شدم و روی زمین افتادم تا تو صدام کردی و دوباره جون به پاهام برگشت.
    لبخندی زد و گفت:
    - خیله‌خب بیا بریم حتماً الآن واقعاً خوابت میاد.
    سرم رو تکون دادم و با هم از اونجا دور شدیم.
    پاهام جونی نداشت و به‌سختی راه می‌رفتم. همه‌ش چرت می‌زدم و واقعاً خوابم می‌اومد. مایکل نگاهی بهم انداخت و بازوم رو گرفت.
    - واقعاً انقدر خسته‌ای که چرت می‌زنی؟
    دستی به پیشونیم کشیدم و چیزی نگفتم.
    نشست و ضربه‌ای به شونه‌ش وارد کرد.
    با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
    - چی‌کار می‌کنی؟
    - بیا رو کولم. برای کاری کردی این‌طوری ازت تشکر می‌کنم خوبه؟
    تک‌خنده‌ای کردم و گفتم:
    - بلند شو بابا چیزی نمونده که الآن می‌رسیم.
    - چی؟ می‌دونی چقدر دوریم؟ بیا رو کولم زمانی‌که خستگیت در رفت، بیا پایین.
    بد فکری هم نبود؛ ولی خجالت می‌کشیدم.
    انگار ذهنم رو خوند و گفت:
    - تردید و خجالت واسه چیه؟ ما از الآن به بعد دیگه یه اکیپیم و دوستیم. تو کمکمون کردی تا به اسطبل برسیم حالا منم این‌طوری جبران می‌کنم. بالاخره دوستی به درد این‌جور چیزا می‌خوره.
    سرم رو تکون دادم. دستم رو دور گردنش و پاهام رو دور کمرش، حلقه کردم.
    از جا بلند شد و حرکت کرد.
    - اگر احساس کردی چیزی پشتته بهم بگو تا دستام رو آزاد کنم.
    - باشه.
    خوب شد با مایکل و دنیل آشنا شدیم وگرنه معلوم نبود چه آدم‌هایی به پستمون می‌خوردن. به قول دنیل، اگر می‌دیدن ما تازه‌ واردیم و کاری از دستمون برنمیاد، می‌کشتنمون و به عنوان غذا، تو شکم بقیه می‌رفتیم.
    صدایی از پشت‌سرم بلند شد.
    ترسیدم و خودم رو بیشتر به مایکل چسبوندم.
    - چی‌شد؟
    - یکی پشتمه.
    - خیله‌خب تو خودت رو سفت نگه‌دار من دستام رو آزاد می‌کنم تا بتونم بکشمش فهمیدی؟
    - باشه.
    دست‌هاش رو برداشت و با سرعت به‌سمت زامبی رفت و تو یه‌ حرکت کشتش.
    چاقوش رو داخل جیبش گذاشت و دوباره به حالت قبلیش برگشت.
    خیلی خوابم می‌اومد. سرم رو روی شونه‌هاش قرار دادم و خیلی سریع خوابم برد.
    ***
    فضا تاریک بود. ماه کامل، خبر از نصفه‌شب می‌داد.
    ورونیکا، روی شونه‌های مایکل به خواب عمیقی فرو رفته بود.
    دیگه چیزی به رسیدنشون نمونده بود. مایکل با دیدن اسطبل، لبخندی از سر خوش‌حالی زد و سرعتش رو بیشتر کرد.
    وقتی به جلوی در رسید، یکی از دست‌هاش رو آزاد کرد و تقه‌ای به در زد.
    خیلی سریع در باز شد و چهره‌ی نگران ماریا، معلوم شد.
    - مایکل!
    هیسی کرد و وارد اسطبل شد. دنیل با دیدن مایکل بلند شد و گفت:
    - چه عجب! خیلی دیر کردین.
    مایکل دوباره هیسی کرد. دنیل با تعجب نگاهش کرد و بعد به ورونیکایی که روی شونه‌های مایکل عمیق به خواب رفته بود، زل زد.
    ورونیکا رو روی کاه‌ها گذاشت و تعداد زیادی از کاه‌ها رو به عنوان پتو، روی بدن ورونیکا ریخت.
    ماریا با نگرانی به ورونیکا نگاه می‌کرد.
    - خیلی خسته شده بود. اگر من پیداش نکرده بودم تا الآن زنده نمی‌موند.
    - چرا؟
    مایکل به‌سمت آتیش رفت و جلوش نشست. دست‌هاش رو جلوی آتیش گرفت تا کمی گرم بشه.
    - بعد از اینکه با ماشین اونا رو دور کرد، برای اینکه توجهشون رو جلب نکنه و همه‌شون رو به‌سمت اسطبل نکشه، از ماشین پیاده شد. مجبور بود که همه‌شون رو بکشه. هم به‌خاطر اینکه دنبالش کشیده نشن و راه اسطبل رو یادنگیرن و هم برای اینکه از خودش دفاع کنه تا جونش رو از دست نده.
    ماریا دل‌سوزانه به ورونیکا چشم دوخت و گفت:
    - بمیرم براش. تو این چند ساعت خیلی سختی کشید.
    دنیل همون‌طور که با چوبش هیزم‌ها رو جابه‌جا می‌کرد، گفت:
    - از این به بعد مجبورید این سختی‌ها رو تحمل کنید اکر همه چی رو آسون بگیرید، اون‌وقته که هیچ‌کس نمی‌تونه به دادتون برسه.
    ماریا کنارشون نشست. به آتیش زل زد و غرق در افکارش، به زندگی قبلیشون فکر کرد.
    به اون موقع‌هایی که خودش به آزمایشگاه می‌رفت و ورونیکا به آموزشگاه. بعد از ساعت کاری هردوشون، باهم به گردش می‌رفتن و کل روزشون رو صرف خوش‌گذرونی می‌کردن.
    ولی حالا اوضاع فرق می‌کرد. به قول دنیل، از این به بعد این سختی‌ها رو باید بکشن و تا زمانی‌که نتونن اون فرد رو پیدا کنن، باید همین‌جا می‌موندن.
    - به چی فکر می‌کنی؟
    لبش رو با زبونش تر کرد و گفت:
    - به زندگی قبلیمون.
    این‌بار هم نتونست دروغ بگه. دروغگویی رو گـ ـناه بزرگی می‌دونست. از دو چیز هم به‌شدت دوری می‌کرد. یکی دروغگویی و دیگری پنهان‌کاری.
    فکر می‌کرد که با هم فرق دارن؛ اما نمی‌دونست که پنهان‌کاری، همون دروغگویی به صورت خاموشیه!
    - همه دوست دارن به زندگی قبلیشون برگردن. مثلِ یه خواب می‌مونه. انگار همین دیروز بود که همه با هم خوش بودیم و عصرها همیشه به زمین فوتبال می‌رفتیم. یادته؟
    مایکل نیشخندی زد و گفت:
    - آره. بعد از فوتبالم به بار می‌رفتیم و تا ۱۲ شب اونجا پلاس می‌شدیم.
    دنیل سرش رو تکونی داد و گفت:
    - ای! چه روزایی بود.
    ماریا سؤالی نگاهشون کرد و پرسید:
    - چی‌شد که این شهر آلوده شد.
    مایکل آهی کشید و گفت:
    - مثلِ همیشه با دنیل و متیو تو خونه نشسته بودیم و فوتبال می‌دیدیم که یهو صفحه تلویزیون سیاه شد و بعد از اون اخبار مهمی اعلام شد. یکی از دانشمندان ایتالیایی روی این بیماری جدید تحقیق می‌کرد. نیاز به یه فردی داشت تا روش آزمایشی انجام بده. اون فرد رو پیدا کرد و سرنگ رو بهش تزریق کرد. بعد از تزریقاتش، تمام بدن اون فرد شروع به لرزیدن کرد. تمام تنش عرق کرده بود؛ اما خب یهو بی‌حرکت موند. کسایی که شاهد این آزمایش بودن، گفتن مرده؛ ولی بعد از چند ساعت بیدار شد. کسی خبر نداشت که اون به بیماری CJD مبتلا شده. تمام کسایی که تو آزمایشگاه بودن رو گاز گرفت و این‌طوری به اکثر مردم انتقال یافت. کم‌کم این بیماری شیوع پیدا کرد و خیلی از انسان‌ها به این بیماری مبتلا شدن. زمانی هم که به این بیماری مبتلا بشن، هیچ‌کس رو نمی‌شناسن و فقط از مغز انسان تغذیه می‌کنن.
    ماریا آهی کشید و دیگه حرفی بینشون ردوبدل نشد.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Nedam

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/12
    ارسالی ها
    142
    امتیاز واکنش
    1,157
    امتیاز
    346
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    منتظر قسمت های بعدی باشید.
    [HIDE-THANKS]
    «ماریا»
    نور شدیدی به صورتم تابید که باعث شد، چشمانم را باز کنم.
    از جایم بلند شدم و به اطرافم زل زدم.
    من کجا هستم؟
    تازه همه چیز را به یاد آوردم.
    آن موجودات عجیب.. آن دو پسر.. ورونیکا!
    از کلبه بیرون رفتم و داد زدم:
    _ورو.. ورونیکا کجایی؟؟
    _داد نزن الان صداتو می‌شنون نظرشون جلب میشه
    به پشت سرم نگاه کردم که متیو را دیدم.
    از کلبه خارج شد و در را بست.
    با عصبانیت جلو رفتم و یقه اش را در دستم فشردم.
    _ورونیکا کجاست؟ چه بلایی سرش آوردید؟ بگو‌کجاست؟
    شانه هایش را بالا داد‌ و گفت:
    _نمیدونم.. مایکلم نیست آخه.. صبح که پاشدم دیدم نیستن اومدم بیرون همه جارو گشتم اما نبودن!
    _و خیلی بی تفاوت نشستی ومنتظری تا برگردن؟
    _کار دیگه ای هم میتونم انجام بدم؟
    داد زدم:
    _خب پاشو بریم دنبالشون!
    با حرص دستانم را پس زد و غرید:
    _داد نزنا!
    _من هرطور که دلم میخواد رفتار می‌کنم.
    گردنم را گرفت و صورتش را نزدیک صورتم آورد.
    _یبار دیگه بگو چی گفتی؟
    آنقدر محکم گردنم را فشار‌می‌داد که یک لحظه مرگ را جلوی چشمانم دیدم.
    با صدای وحشتناک آن موجود عجیب، بالاخره رهایم کرد و بسمت او رفت.
    خدایا دروغ چرا؟‌ آن موجود، فرشته نجاتم بود اگر دیر می‌رسید تا الان هزار دفعه مرگ را تجربه می‌کردم.
    تند تند نفس می‌کشیدم. سرفه می‌کردم و به متیو لعنت می‌فرستادم.
    روی زمین خوابیدم و نفس های عمیقی می‌کشیدم.
    مثل میرغضب ها بالا سرم ایستاد و اخم کرد.
    _بیا بریم.. خودمم دیگه دارم نگرانشون میشم.
    نوکرت! اخمی روی پیشانی ام آوردم و به رفتنش نگاه می‌کردم.
    _بیا دیگه.. نمیای؟خداروشکر بمون تا بیان بخورنت!
    با فکر اینکه یکی از آنها نزدیکم شود، ترسیدم و با سرعت بسمتش رفتم.
    از این حرکتم بلند خندید که اخم غلیظی روی پیشانیم نشادم.
    باهم بسمت جنگل حرکت کردیم.
    خدایا هیچ نمی‌فهمم.. یعنی بیست سال قبل، اوضاع اینطوری بوده؟
    غیر ممکن است!
    _به سوال بپرسم؟
    _بپرس.
    _ما الان در چه سالی هستیم؟
    _فکر کنم یا نه مطمئنم هزار و نهصد و هفتادیم!
    چشمانم گرد شد و ناخودآگاه داد زدم:
    _چی؟
    _عه مگه نمیگم داد نزن نظرشون جلب میشه!
    خودم را جمع و جور کردم و چیزی نگفتم.
    یعنی ما به پنجاه سال قبل سفر کردیم؟ آخر چطور ممکن است؟ حتما مشکل از دستگاه است.. ولی نه من روی همه چیز کار کردم دستگاه ایرادی ندارد.. پس یعنی.. یعنی ممکن است که دستم خورده باشد؟ وای خدا!
    صورتم را با دستانم پوشاندم و نالیدم.
    _چقدر من حواس پرتم خدا!
    _چیشد؟
    دستانم را برداشتم.ذدماغم را بالا کشیدم و با همان لحن ناراحتم گفتم:
    _هیچی نشده!
    _خیلی خب بابا بیا منو بخور!
    _مگه آشغال خورم؟؟ دیوانه!
    چوب را بالا آورد و غرید:
    _شیطونه میگه بزنم..
    _جرات داری بزن ببین چیکارت می‌کنم!
    چشمانش را ریز کرد. فکش منقبض شده بود و چشمان خاکستری اش، به سرخی میزد.
    نفس عمیقی کشید و خودش را دور کرد.
    ببین گیر چه آدمی افتادم! روانی!
    صدای جیغی، نظرم را جلب کرد.
    _تو هم شنیدی؟
    _آره بزن بریم.
    باهم بسمت صدا دویدیم.. اما هرچه جلوتر می‌رفتیم، صدای جیغ کم و کمتر می‌شد اما هنوز هم دلخراش بود.
    ناگهان صدای جیغ قطع شد.
    ایستادم و گفتم:
    _صدا قطع شد.
    دستی لای موهایش کرد و کلافه گفت:
    _آره فکر کنم کارشو تموم کردن!
    با ترس زمزمه کردم:
    _یعنی.. خوردنش؟
    _آره!
    دوباره صورتم را با دستانم پوشاندم و نالیدم:
    _خدا!
    _بیا بریم تا خودمونو یه لقمه چپ نکرده!
    جلوتر از من به راه افتاد.
    _صبر کن!
    ایستاد.
    نزدیکش رفتم و گفتم:
    _با من میای؟
    با چشمانی گرد شده نگاهم کرد.
    _کجا؟
    _اگر می‌خوای از این مخمصه خلاص بشیم باید با ماشین زمان برگردیم به زمان حال!
    تعجبش شدت گرفت و داد زد:
    _چی؟
    _عه داد نزن دیگه من تموم شدم حالا نوبت توئه؟
    خودش را جمع و جور کرد و آرام گفت:
    _تو از آینده اومدی؟
    _آره من از آینده اومدم ولی اشتباها به پنجاه سال قبل اومدیم در صورتی که مقصد ما بیست سال پیش بود.
    _یعنی سی سال بیشتر!
    _آره البته مطمئن نیستم که شماره هارو اشتباهی زدم ولی باید برم به آزمایشگاهم و همه چیزو بررسی کنم بعدم با خیال راحت به ۲۰ سال قبل برمی‌گردیم.
    _مطمئنی خطرناک نیست!
    _آره، خوبه خودم باهاش سفر کردم.
    کمی فکر کرد. لبانش را به دهانش کشید و پشتش را به من کرد.
    ناگهان برگشت تا چیزی بگوید اما با ترس داد زد:
    _ماریا مراقب باش!
    به پشت سرم نگاه کردم که همان موجود عجیب را دیدم. جیغی زدم و فرار کردم اما پایم را گرفت که محکم به زمین خوردم.
    نزدیک و نزدیکتر میشد.. میخواستم با چیزی اورا از بین ببرم اما چیزی پیدا نکردم.. خودم را به زمین می‌کشیدم ولی او تند دنبالم می آمد و دندان هایش را به هم می‌کوبید.
    _متیو کمکم کن!
    _نمی‌تونم ماریا.. ببین چقدر زیادن!
    درست می‌گفت باید خودم این موجود را از بین ببرم!
    اما با چی؟

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    •ϯαɾαηε•

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/08
    ارسالی ها
    20
    امتیاز واکنش
    435
    امتیاز
    161
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    منتظر قسمت های بعد باشید.
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    با پایش، در را باز کرد که تمام متحرکان بسمتشان حمله ور شدند.
    _برای ماریا خیلی خطرناکه بزارش بیرون درم ببند.
    متیو با تعجب داد زد:
    _می‌فهمی داری چی میگی؟ از بیرون بهش حمله می‌کنن
    _نگران نباش من درو قفل کردم کسی نمی‌تونه وارد بشه!
    متیو با شک و تردید، بالاخره رضایت داد و ماریا را بیرون گذاشت.
    در انبار را بست و بسمت قفسه ها دوید.
    _زود باش پسر من نمی‌تونم اینارو کنترل کنم!
    متیو تند تند اسم های جعبه ها را می‌خواند اما هرجارا که گشت، پیدا نکرد.
    _نه! نیستش.. نیست.
    _بدو بریم من یک دکتر می‌شناسم می‌بریمش پیش اون!
    متیو سریع از انبار خارج شد.
    دختر هم خارج شد و در را با زور بست.
    _بدو وگرنه دیر میشه!
    سریع ماریا را در آغـ*ـوش گرفت و باهم از داروخانه خارج شدند.
    همانطور که باهم در خیابان راه می‌رفتند، متیو پرسید:
    _تو تنهایی؟
    دختر نگاهش کرد و لبخندی زد.
    _آره.. خانوادمو کشتن منم به دنبال پیدا کردنه عمومم!
    _عموت؟
    _آره.. پرنتی بالیک یکی از تاجران معروف انگلیس.. عموی منه!
    متیو لبخندی زد و دیگری چیزی نگفت.
    _راستی اسمت چیه؟
    _من جسیکا هستم.
    _منم متیو هستم.
    دختر سرش را تکان داد و به ماریا اشاره کرد.
    _خواهرته یا زنته؟
    متیو خندید و گفت:
    _هیچکدوم.. راستش ماریا به همراه دوستش ورونیکا از یک جای دور به اینجا اومدند و میخوان برگردن اما این اتفاق براش افتاد همچنین ورونیکاهم گم شد.
    _چه وحشتناک.. ولی اینجا قرنطینس نه کسی می‌تونه وارد شه نه کسی می‌تونه خارج بشه!
    _درسته اما داستان اینا طولانیه الانم نباید وقتو از دست بدیم بعدا خودش برامون تعریف می‌کنه
    جسیکاهم فهمید زیاد از حد سوال کرده دیگر چیزی نگفت.
    جسیکا لای بوته هارا باز کرد که چشمش روی کلبه ای ثابت ماند.
    _متیو بیا کلبه دکتر رو پیدا کردم.
    متیو به کلبه خیره شد و لبخندی زد:
    _درسته کلبس اما مطمئنی کلبه اونه؟
    _آره من هروقت مریض می‌شدم میومدم اینجا!
    سپس خودش جلوتر از متیو حرکت کرد.
    متیو هم که دید فعلا چاره ای ندارد، همراه جسیکا به سمت کلبه رفت.
    جسیکا در را محکم زد و منتظر شد.
    _کیه؟
    _منم گلوریا درو باز کن!
    _جسیکا؟
    _آره خودمم...
    گلوریا در را باز کرد و با خوشحالی جسیکا را در آغـ*ـوش کشید.
    _دختر کلی نگرانت شدیم مامانت چطوره؟ بابات؟
    جسیکا سری به نشانه تاسف تکان داد و آهی کشید.
    گلوریا ناراحت، دستش را روی شانه ی جسیکا گذاشت.
    _ناراحت نباش جسیکا!
    ناگهان چشمش به متیو افتاد‌. با تعجب نگاهش کرد که جسیکا گفت:
    _همراهه منه.. به پدرت بگو یه نگاه به دوستم بندازه!
    و به ماریا اشاره کرد.
    گلوریا سریع پدرش را صدا زد و آنها را به خانه دعوت کرد.
    در را بست و بسمت آشپزخانه حرکت کرد.
    متیو، ماریا را روی مبل قرار داد و خودش هم کنارش نشست.
    _سلام جسیکای عزیزم چطوری دختر؟
    جسیکا با لبخند گفت:
    _ممنون آقای بیانت ولی دوستم حال مساعدی نداره!
    آقای بیانت، عینکش را روی چشمش قرار داد و پرسید:
    _چش شده؟
    _راستش یکی از اون عوضیا ناخناشو تو پاش فرو کرد.
    آقای بیانت سرش را تکان داد و داد زد:
    _گلوریا... یک لگن آب بیار، ساقه کرفس هم بیار، گاز استریل و جعبه داروهامم بیار.
    _چشم پدر!
    بعد از چند دقیقه، گلوریا با تمام وسایلات، در اتاق ظاهر شد.
    _خوبه.. دستکشارو دستت کن و خوب پاشو شستشو بده!
    گلوریا همان کار را انجام داد.. بعد از شستشوی کامل، بتادین را روی زخم ریخت که ماریا، ناله کوچکی کرد اما هنوز هم چشمانش بسته بود.
    بتادین را با گاز استریل، در اطراف زخم پخش کرد.
    پایش را با باند بست و قرصی را در آب حل کرد.
    قاشق قاشق، در دهان ماریا می‌گذاشت که ناگهان ماریا چشمانش را باز کرد و همه چیزی که داخل دهانش بود را در سطل خالی کرد.
    گلوریا به پشت ماریا ضربه می‌زد تا بهتر شود.
    ماریا دور دهانش را پاک کرد و به همه خیره شد.
    _شما کی هستید؟
    _دخترم اول این کرفسو بخور!
    ماریا بلندتر از قبل جیغ کشید:
    _گفتم شماها کی هستید؟
    متیو بسمت ماریا رفت و‌گفت:
    _تو که میدونی من کیم؟
    فقط سرش را تکان داد که متیو گفت:
    _اینا کسایی هستن که مارو نجات دادن یادت اومد؟

    [/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا