رمان شهر ظالم | قُقَنِوّسِ کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

قُقَنِوّسِ

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/03/08
ارسالی ها
44
امتیاز واکنش
174
امتیاز
121
محل سکونت
تهران
نام رمان : شهر ظالم
ژانر: عاشقانه_ تراژدی
نویسنده: ققنوس | کاربر انجمن نگاه دانلود

ناظر : @*سیما*
خلاصه: تنفر ستون اول این روایت است و عشق آجر به آجر روایت است، دو دختر که هر کدام غمی دارند به دست مردی می افتند که کمر از غم مرگ عزیزش خم کرده، دو انسان در این بین دلداده میشوند، انسانی واقعیت را میفهمد و انسانی تماشاگر این اتفاقات است...
سخن نویسنده: در این رمان من سعی در نشان دادن تنفر و عشق در کنار هم را دارم زیرا در دنیای فعلی انسان ها تنفر و عشق را دشمن هم می نامند اما من میخواهم با نوشتن این رمان نشان دهم گاهی دشمنان هم میتوانند باهم رفاقت کنند.......
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • *SiMa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/04/17
    ارسالی ها
    1,175
    امتیاز واکنش
    23,337
    امتیاز
    948
    به نام خدا
    p7rz_231444_bcy_nax_danlud.jpg
    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در تاپیک‌ جامع درخواست ها و پرسش و پاسخ های رمان نویسی
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»​
     
    آخرین ویرایش:

    قُقَنِوّسِ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/03/08
    ارسالی ها
    44
    امتیاز واکنش
    174
    امتیاز
    121
    محل سکونت
    تهران
    پارت اول:

    به سمت خانه راه افتاده بود، آرامش نداشت و این برایش مشکل بود زیرا باید بر صورت پدرِ خسته اش لبخند بزند و خواهرانش را آرام کند.
    به کوچه ایی که به تازگی در آنجا خانه ای اجاره کرده بودند رسیده بود، درست سر کوچه ایستاد، روی پالتوی سفیدش که پارسال از کیش گرفته بود و روی جیب سمت راستش گربه ایی پشمی و سیاه بود دست کشید ، و طبق عادت همیشه گیش به نوک موهای با فته اش کشید و آرام به سمت خانه ای در سبز راه افتاد، نزدیک خانه که شد ونی مشکی و ترسناکی توجه اش را جلب کرد، با ترس به خانه نگاهی کرد وبه سرعت به سمت خانه راه افتاد، درست موقعی که به درِ خانه رسید ، ماشین مشکی رنگ درِ سمت راننده اش باز شد، مردی با هیکلی ده برابر یا هزار برابر گیسو از ماشین پیاده شد، به آرامی به سمت گیسو رفت.
    گیسو ترسیده قدمی به عقب گذاشت و با حرکتی سریع زنگ خانه را فشرد،مرد به گیسو رسیده بود لبهایش برای سخن گفتن باز شده بود که ناگهان درِ خانه گشوده شد و دختری بلند قد با موهای کوتاه پسرانه و چشمانی سیاه و ابروان گره خورده در بین در پدیدار شد ، گیسو با دیدن لیلا خواهر کوچکش که فقط پانزده سال سن داشت ترسیده از اینکه برای آن اتفاقی افتد، خودش را به سمت لیلای خیره به مرد کشید و رو به مرد گفت:
    _ بفرمایید کاری داشتید ؟
    تنها جمله ایی که در این موقعیت توانست به دهان بیاورد همین بود.
    مرد_ با پدرتون کار داشتم
    لیلا با شنیدن این جمله عصبی شد و روبه مرد کرد:
    _ رییس شما پولش و می خواد خب بخواد ما که نمی گیم نخواد فقط می گیم یکم صبر کنه همین..
    جهان که در خانه بود با شنیدن فریادهای لیلا ترسان به سمت حیاط را افتاد.
    جهان گیسو و لیلا را به سمت حیاط روانه کرد و در را بست، گیسو نگران روی پله های حیاط نشسته بود که صدای در او را از جا پراند لیلا که درست کنار در تکیه بر دیوار زده بود به سرعت در را باز کرد، جهان با صورتی که از خشم سرخ شده بود در بین در پیدا شد و بی توجه به دخترانش به سمت خانه راه افتاد و تا آخر شب با هیچ یک از فرزندانش سخن نگفت.
    *******
    گیسو آرام از کنار گیتی بلند شد و طوری که خواهرش بیدار نشود به آرامی لباس هایش را به تن کرد، باید می رفت به شرکت لهراسب جهانگیری تا بفهمد درد این مرد چیست، رو به روی آینه ایستاد تا شال سبز رنگش را بر سر کند که به قیافه ی خود خیره شد ، چشمان درشت قهوه ایی با مژه هایی پر و بلند، بینی و لبهایی معمولی و قدی متناسب ، اما چیزی که او را منحصر به فرد میکرد دو چال گونه ی عمیقش و موهای بلند و تازیانه شکلش بود، به این فکر میکرد که چه روز هایی که دوستانش برای چهره اش به او حسادت می کردند و چگونه همان دوستان با فهمیدن وضعیت خانواده گیشان از گیسو دست کشیدند، گیسو با به یاد آوردن این چیزها درونش طوفانی از غم به وجود امد و با همین طوفان به سمت حیاط رفت، که با دیدن لیلای کوچک خود که مانند همیشه، اول صبح ها طراحی می کرد با ذوق گفت:
    _احوال لیلی خانوم ؟
    لیلی_ احوال موش خانوم ؟
    گیسو با شنیدن نام موش اخم در هم کشید و به آرامی به پشت لیلا ضربه ایی زد و گفت:
    _ خیلی بدی اصلا من میرم به کارم برسم
    لیلی_ میری دانشگاه؟
    گیسو که از لحن همیشه سرد لیلا باز هم رنجیده شده بود همان گونه که به سمت در می رفت با لیلا نیز سخن می گفت:
    _ نه اول یه کار کوچیک دارم بعدش میرم دانشگاه
    و همان گونه که داشت از دید لیلا خارج میشد گفت:
    _ خداحافظ بد اخلاق
    و لیلا همان گونه که به در بسته خیره بود با خود گفت:
    _ معلوم نیست داره چیکار می کنه




    @*سیما*
     
    آخرین ویرایش:

    قُقَنِوّسِ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/03/08
    ارسالی ها
    44
    امتیاز واکنش
    174
    امتیاز
    121
    محل سکونت
    تهران
    پارت ۲

    به ساختمان پیش رویش نگاهی کرد (هلدینگ جهانگیری) نمای ساختمان شیشه ایی بود و باعث شده بود که گیسو لهراسب جهانگیری فرزند ارشد یوسف جهانگیری را ببیند، گیسو همانند پرنده ایی که خود به طرف شاهین می رود به طرف ورودی ساختمان راه افتاد، به بالابر رسیده بود که دستی مردانه زود تر از گیسو دکمه ی بالابر را زد، گیسو از سر کنجکاوی برگشت و به مرد پشت سرش نگاهی کرد مردی با موهایی مشکی و بهم ریخته و چشمانی روشن و ابروان مشکی که روی یکی از آنها نشانی از شکستگی پیدا بود، گیسو با صدای مرد به خود آمد:
    _خانوم برازنده اگر برای دیدن آقای جهانگیری آمدید باید به طبقه ی دوازده برید.
    گیسو متعجب از اینکه این مرد چگونه او را میشناسد با صدای بالابر برگشت، با دیدن لهراسب که بی توجه به او خطاب به مرد:
    _ماشین و بیار با مادمازل تو ماشین حرف می زنیم
    هول زده زبان گشود:
    _ سلام من... من.
    لهراسب بی حوصله از ضد و نقیضی گیسو:
    _ انقد مِن مِن نکن می دونم اومدی حرف بزنیم پس وایسا تا ماشین بیاد
    گیسو همانند پرنده ایی در دستان شاهین بغض کرده خود را با بازی کردن با موهایش سرگرم کرد
    ( ترس دارم میفهمی ترس دارم از حرف هایت لطفا کمی مدارای من را کن بعد سخن بگو)
    مرد ناشناس ماشین را آورد و لهراسب بی توجه به گیسوی ترسیده سوار شد ، همیشه همین بود خوی مردانگیش را با بی توجه ایی به زن نشان میداد، گیسوی رنجیده از این رفتار همان گونه که موهایش را به بازی گرفته بود :
    _ میخواستم ازتون خواهش کنم یکم برای جور کردن پول بهمون وقت بدید و....
    لهراسب بی توجه به گیسو میان حرفش پرید:
    لهراسب_وقت و که می دم ولی تا فردا و فردا اگه پول آماده نباشه باید از فرداش با کمپوت اناناس بری ملاقات بابات البته یه راه دیگه هم هست...
    گیسو که اشک هایش داشتند راه خود را باز می کردند با شنیدن راه دیگر پر امید به لهراسب خیره شد و لهراسب با دیدن نگاه پر از امید دخترک زهر خندی کرد و ادامه داد:
    لهراسب_ میتونیم این کار و کنیم تا موقعی که بابات بتونه پول و جور کنه تو اون ابجی کوچیکِ وحشیت بیاید توی خونه ی من زندگی کنید .
    گیسو یکه خورد از این پیشنهاد اما بی توجه به صدا های درونش رو به لهراسب کرد:
    _ باید فکر کنم
    لهراسب_ تا فردا ساعت ۴ وقت داری حالام برو پایین
    گیسو به آرامی در ماشین را گشود و پیاده شد.
    در راه خانه اشک ریخت، وحشت داشت از اینکه خواهرش پاره ی تنش در آن خانه برایش اتفاقی بی افتد، ترس داشت از مخالفت پدرش ، و گیسو امشب باید طوفانی را در خانه آرام می کرد
    ( دلم گرفته از این شهر بی مرام رفیق، از این جماعت در فکر انتقام رفیق)
    به خانه رسیده بود، زنگ را فشرد و پس از مدتی پدرش از بین در پدیدار شد، جهان با دیدن گیسو که پشت در بود متعجب شده:
    جهان_ گیسو بابا مگه الان نباید بری دانشگاه چرا اومدی خونه نکنه چیزی شده؟؟؟
    گیسو به آرامی پا به درون حیاط گذاشت و روبه پدرش :
    _ بابا امروز رفتم پیش جهانگیری.
    جهان درونش اتش به پا شد دست گیسو را محکم گرفت و به داخل خانه برد.
    گیسو با خود گفت: یا امروز یا دیگه هیچ وقت.
    گیتی که در حال پوشیدن لباس برای رفتن به دانشگاه بود با دیدن پدرش و گیسو متعجب برگشت و وقتی که زبان باز کرد تا سوالی بپرسد با فریاد پدرش ترسیده به گیسو خیره شد .
    جهان_ کی به تو اجازه داد بری اونجا ،خود سر شدی گیسو خانوم
    گیسو برای اولین بار فریاد سر داد بر سر پدری که از جانش برایش مهم تر بود:
    _ رفتم چون خواستم ببینم دردش چیه فهمیدمم چیه میگه تا فردا وقت میدم اگر پول جور شد که شد اگر نشد باید بری زندان ملاقات بابات گفت یه راه دیگه هم هست اونم اینه که من و لیلا بریم تو خونش زندگی کنیم اونم تا وقتی که پول جور بشه و من و لیلا میریم چون دلم نمیخواد حسرت دیدن بابامون رو دلمون بمونه.
    گیتی که گیج شده بود با شنیدن حرفهای گیسو به عمق ماجرا پی برد.جهان رو به گیسو که حال همانند ابری باران ریز داشت گریه میکرد گفت:
    جهان_ شما ها جهانگیری هارو نمیشناسید
    لیلا_ پس بگو که بشناسیمشون
    لیلا که مدرسه اش زشود تعطیل شده بود تازه رسیده بود که با شنیدن فریاد های پدرس هراسان خود را به خانه رسانده بود و رو به پدرش سخن گفته بود
    جهان_ میترسم چیزیتون بشه

    *******
    جهان راضی شده بود، لیلا همانند همیشه به آرامی لباس هایش را جمع میکرد و گیسو نیر نگران از رفتن لباس هایش را جمع میکرد.
    و گیتی با اشک به خواهرانِ عزیزش نگاه میکرد دلش نمی خواست خواهر بزرگش کسی در کودکی هم بازی او و در بزرگی همدم او بود برود، نمی خواست خواهر کوچکش ته تغاری خانه، از آنجا برود نمی خواست چرا کسی نمی‌فهمید ...
    [USER=61440]@*سیما*[/U
    SER]
     
    آخرین ویرایش:

    قُقَنِوّسِ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/03/08
    ارسالی ها
    44
    امتیاز واکنش
    174
    امتیاز
    121
    محل سکونت
    تهران
    پارت ۳
    به آرامی از ماشین سیاه رنگی که فرستاده شده بود تا آنها را به خانه آن مرد منفور ببرند پیاده شد و به خواهرش گیسو که نگران به او می نگریست نگاه کرد، او را با تمام سادگی های زیادی اش دوست داشت و شاید گیسو تنها کسی بود که وقتی او از دست خواب های عجیبش عصیان گر میشد می توانست او را آرام کند، بیخیال از این فکر ها بی توجه به مرد طلبکاری که جلوی دره خانه انتظارشان را می کشید رو به مردی که پشت فرمان ماشین نشسته بود لب گشود :
    _ صندق و بزن وسایلم و بردارم.
    مرد بی هیچ حرفی پیاده شد و صندق عقب ماشین را گشود و چمدان هارا برداشت، لیلا وقتی دید مرد دست به طرف آرشیو او برد به سرعت به سمتش رفت و آرشیو را از دستش کشید و گفت:
    _اینو خودم میارم اونقدر ها هم دست و پاچلفتی نیستم
    و بی توجه به خواهرش به سمت مرد جلوی در خانه رفت او را می شناخت خوب هم می شناخت لهراسب جهانگیری کسی فقط خدا می داند که چقدر از آن تنفر دارد.
    رو به روی مرد ایستاد با اینکه تازه شانزده سال سن داشت اما تا شونه های مرد روبه رویش می رسید و از نظر هیکلی هم با ورزش های بدنسازی که او رفته بود عضله هایش کاملا واضح معلوم بود در چشمان سرد و سخت مرد نگاه کرد با لحنی سرد و سخت تر از چشمان مرد گفت:
    _ کجا باید بریم
    لهراسب_ توی خونه خدمتکار نشونتون میده بعدا، فعلا بیاید دنبال من .
    و بی توجه به آنها به راه افتاد.
    لیلا کلافه و گیسو نگران به دنبال لهراسب رفتن، لهراسب در آخر باغ خانه ی ویلاییش خانه ی چوبی در حد اتاقی کوچک داشت به همان خانه رسید و داخلش شد و پشت میز داخل خانه نشست و به دو دختر متفاوت روبه رویش نگاهی کرد یکی با تیپی دخترانه و موهای بلندی که از زیر شال مشکی اش پدیدار بود و چهره ایی مضطرب و دیگری دختری با تیپی گرانج و موهای پسرانه که از زیر کلاهش معلوم بود و چهره ایی طلبکار و گستاخ از این همه تفاوت خنده اش میگرفت ولی بی توجه به خنده اش روبه هردو دختر گفت:
    _ اول اینکه اعضای خونه شمارو اینجا به عنوان خواهر های دوست من میدونن دوم اینکه گوشیاتون توی ماشین گرفته شده و به جاش گوشی دیگه ایی دادن بهتون این به این دلیله که تا موقعی که اینجا مهمونید نباید با کسی در ارتباط باشید از خانواده خواستم این دو مورد و بگم که یادتون باشه نیومدید خوشگذرونی اوکی شدید؟؟
    لیلا_ اوکی که شدیم داداش فقط یه سوال نکنه از خانوادت میترسی که نگفتی ما کی هستیم ها؟؟؟؟؟
    لهراسب بی توجه به کنایه ی دخترک تخس روبه روش به مرد پشت سرشان اشاره کرد، مرد به آرامی به دو دختر گفت همراه من بیاید اما لیلا همان گونه که از در بیرون میرفت بلند بلند سخنانی میگفت که لهراسب را دل گیر میکرد ولی عکس العملی نشان نمیداد:
    لیلا_ اهان یادم نبود نه مادری داری نه بابای درست حسابی پیش عمت زندگی می کنی اونم که یکی مثل خودته
    ( زخم نزن من خودم زخم دارم نمیخواهم زیاد درد تحمل کنم)
    ********
    آرام بر روی تخت اتاقی که برای او در نظر گرفته بودند نشست، نگاهش را به دور تا دور اتاق گرداند اتاقی بزرگ با کاغذ دیواری آبی آسمانی تختی که همرنگ دیوار ها بود و میز آرایشی که روی ان انواع لوازم آرایش پیدا بود و حمام و دستشویی که در کنار پنجره ی اتاق بود، گیسو با خود فکر کرد این اتاق چقدر به او آرامش می دهد و می تواند روز هایی که خسته است رو به روی اینه ی همین اتاق رقـ*ـص محبوبش عربی را تمرین کند آنهم با لباس قرمز آتشین محبوبش، با صدای ضربه ی در به خود آمد و گفت:
    _ بفرمایید؟
    در اتاق گشوده شد و خواهرش لیلا با لباس هایی عجیب وارد اتاق شد همانند همیشه هم بر روی لب هایش رژلب اتشین خودنمایی می کرد که اورا با وجود لباس های عجیب و موهای کوتاهش متعجبانه دلربا می کرد و گیسو می ترسید کسی از این خانه به فکر پاره کردن تن خواهرش بی افتد، حتی با فکر به این موضوع نیز ترس تمام وجودش را برداشت روبه لیلا که داشت لوازم روی میز آرایش را کنج و کاو می کرد گفت:
    _ لیلا یه خواهشی ازت می کنم تورو جون بابا قبول کن فقط همین مدتی که اینجاییم باشه ؟
    لیلا به سمت گیسو برگشت و منتظر نگاهش کرد.
    _میخوام توی این مدتی که اینجاییم از پوشیدن لباسای باز و پاره پوره دست برداری و دیگه هم لب هاتو رنگ اتیش جهنم نکنی باشه ؟؟
    لیلا نمیدانست به رنگ و بوی حرفای خواهرش که با لهجه ی اصفهانی می زد بخندد و یا بر او پرخاش کند اما بر خلاف این ها، منطقش زبان باز کرد و گفت:
    _ باشه
    و بی هیچ حرف دیگری از اتاق خارج و گیسورا با هزار ترس تنها گذاشت...
    ****
    روبه پیرمرد خوش پوش ایستاده در مقابلش فریاد سر داد:
    _یک بار برای همیشه بهت می گم من توی کارای مزخرف تو دخالتی نمی کنم اینو تو گوشت فرو کن رستمی من بابام نیستم که بترسم انقدی هستم که نزارم ادمایی مث تو من و بـرده ی خودشون کنن افتاد؟؟
    پیرمرد رستمی نام با لبخند به سمت لهراسب قدم برداشت و همان گونه که به طرف در می رفت در کنار لهراسب ایستاد و در گوش او به آرامی گفت:
    _ شنیدم دختر بزرگه و کوچیکه ی جهان و به جا طلبت آوردی خونت مواظبشون باش آخه میدونی که تازگیا دلم عجیب یکم خوشگذرونی میخواد و چه بهتر که اون خوشگذرونی یه دختر تخس و چموش شانزده ساله باشه.
    و بی توجه به لهراسب بهت زده با همان لبخند همان گونه که کلاه مشکی خود را بر سرش می گذاشت از اتاق خارج شد.
    لهراسب به سرعت به سمت میزش رفت و به منشی اتاقش گفت بگوید سوران بیاید.
    سوران وارد اتاق شد و روبه لهراسب گفت:
    _ امری دارید ؟؟
    لهراسب با شنیدن صدای سوران سر بلند کرد و گفت:
    _ برای اون دختره ی وحشی یه بادیگارد میذاری برا اون یکیم همین طور همه جا باهاشونن به خصوص دنبال اون دختر کوچیکه حتی تو دستشوییم شده باید همراهش باشع یکیم براش بذار که تیز باشه، اون دختر بزرگه دردسری نداره ولی بازم احتیاط شرط عقله فهمیدی؟؟؟
    سوران متعجب از این حرفای لهراسب گفت:
    _ فهمیدن و که فهمیدم اما می شه بپرسم چی شده، رستمی چیزی گفت؟
    لهراسب_میگه دلم هوای رطب کرده مرتیکه..‌. حرفاش بوی تن دریدن میده نمیخوام تا وقتی اینا تو خونه من هستن اتفاقی براشون بی افته.
    (امانت دارم تا وقتی در کنارمی حتی اگر گرگی باشی که روزی بر تن من زخم زدی)
    سوران_ و آن رطب هـ*ـوس کرده حتما دختر کوچیکس
    و لهراسب تنها به تکان دادن سر اکتف
    ا کرد ......
     
    آخرین ویرایش:

    قُقَنِوّسِ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/03/08
    ارسالی ها
    44
    امتیاز واکنش
    174
    امتیاز
    121
    محل سکونت
    تهران
    پارت ۵

    لیلا همان گونه که از پله های عمارت جهانگیری پایین می رفت به اطراف نیز نگاه میکرد و با چشمانش به دنبال سوژه ایی برای طراحی می گشت، به پایین رسیده بود، همان گونه که به سمت جایی که حدس میزد نشیمن باشد میرفت که ناگهان صدایی او را از جا پراند با خشم آشکاری به سمت صدا برگشت با دیدن دختری کوچک که شاید چهار و یا سه سال داشت خشمش همانند آتشی که رویش آب ریخته باشند، فروکش کرد و به جایش بر روی لب هایش لبخندی عمیق پدیدار شد، به سمت دخترکی که موهایش پریشان دورش ریخته بود و همان گونه که عروسک بزرگ خرگوشش را در دست داشت و با ترس به لیلا نگاه می کرد رفت، روبه روی دخترک نشست، لیلا حس میکرد اورا جایی دیده است اما به یاد نمی آورد بی توجه به این سوال رو به دخترک :
    _اسمت چیه خانوم کوچولو؟؟
    دخترک_ ماهور، ناراحت شدی اونجوری صدات کردم ؟؟؟
    لیلا که به شدت از نوع حرف زدن ماهور خوشش امده بود و دلش میخواست اورا در آغـ*ـوش بگیرد و انقدر فشارش بدهد که در تنش حل شود با لبخندی آشکار :
    _من هیچ وقت از دست دختر خانومای ناز عصبانی نمیشم .
    ماهور که خوشحال شده بود و دوباره در صورتش آثار شوق پیدا بود تا آمد لبانش را برای سخن گفتن باز کند کسی او را صدا کرد:
    _ ماهور ، ماهور مامان کجایی؟؟
    ماهور با شنیدن صدا رو به لیلا کرد:
    ماهور_ من دیگه میرم میبینی که مامانم داره صدام میکنه ایشالا سر شام میبینمتون لیلا خانوم بای بای .
    و همان گونه که دستان کوچکش را تکان میداد از لیلای غرق در خنده دور شد، لیلا ایستاد و به چهره ی دخترک ماهور نام فکر کرد، چشمانی مشکی، موهایی عـریـ*ـان و مشکی و چالی جالب در چانه اش ، قیافه آن دختر بیش از اندازه برای لیلا دلپذیر و آشنا بود و همین ۰دلپذیری به او آرامش میداد .
    ( و چه زیبا میشود در میان غم هایم برایم آرامشی معصوم برایم پیدا شود)
    حال با دیدن دخترک ماهور نام سوژه ی طراحی امروزش را پیدا کرده بود، مطمعن زیبا میشد اگر او دخترکی با چهره ی کاملا شرقی طراحی کند، لیلا برای اینکه سریعتر به کار طراحیش برسد به سمت پله ها رفت اما با دیدن چیزی که دید منصرف از رفتن به اتاق جدیدش به طرف چیزی که نگاهش را درگیر خود کرده بود رفت.
    ******
    به طرف خانه میرفت و به شدت خسته بود، زنگ خانه را فشرد پدرش جهان در را گشود با لبخندی تلخ اورا به داخل خانه اورد گیتی با دیدن لبخند تلخ بر لبان پدرش بغض کرده به پدرش گفت:
    _بابا امروز من باید برا عکاسی برم زاینده رود گفتم بگم یه وقت بیدار شدی دیدی نیستم نگران نشی.
    جهان همان گونه که پشت به گیتی داشت نهار را آماده میکرد :
    جهان_ باشه بابا برو
    *****
    همان گونه که دوربین دور گردنش بود شروع کرد به عکاسی آنقدر عکس گرفت و گرفت که خسته از عکاسی لبه ی پله های پهن پل خواجو نشست و شروع به گریستن کرد دلش خنده های خواهر بزرگش را می خواست، دلش اخم های خواهر کوچکش را می خواست، گریه هایش آنقدر سوزناک بود که همه با ترحم به او نگاه می کردند.
    _ گیتی چی شده؟
    گیتی با شنیدن نام خود از زبان کسی با تعجب سر بلند کرد و کاملا عجیب سوران راننده ی لهراسب را دید، با ترس بلند شد و گفت:
    _تو اینجا چیکار میکنی چی میخوای؟
    سوران غم عجیبی در نگاهش لونه زد برایش غم داشت که ببینید ملکه ی قلبش از او بترسد، دوسال بود که دل بـرده بود ازش دخترک رو به رویش همان روزی دل برد که با لباسی صورتی در جشن تولدش، خنده های دلبرانه سر می داد و بی توجه به مردی که به او خیره بود با خواهرانش می گفت و می خندید، و حال برای سوران درد داشت که ملکه ی قلبش از او بترسد و به او به چشم یک انسان بد نگاه کند، سوران زبان باز کرد و گفت:
    سوران_ داشتم قدم میزدم که شمارو دیدم که داشتید گریه می کردید
    _دیگه هیچ وقت هیچ وقت نمی خوام تورو سد راهم ببینیم فهمیدی ؟
    و بی توجه به مرد شکسته ی روبه رویش رفت.
    (عاشقت شدم نمیدانم کی و کجا ولی شدم، دل است دیگر سر خودانه تصمیم میگرد)
     

    قُقَنِوّسِ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/03/08
    ارسالی ها
    44
    امتیاز واکنش
    174
    امتیاز
    121
    محل سکونت
    تهران
    پارت ۶


    آرام و بی صدا همانند همیشه گریه کرده بود، چشمانش همانند گودالی پر از خون شده بود و بینی اش نیز قرمز شده بود، برای اینکه کمی حالش روبه راه شود به سمت گلخانه ایی که در باغ وجود داشت رفت، آرام و بی صدا قدم بر می داشت همیشه همین گونه بود آرام و بی صدا بود زندگی او را از سر و صدا خسته کرده بود و به همین دلیل پانزده سال بود که حرف نمیزد، نگاهش سرد بود همانند زمستان های قطب
    شمال،درِ شیشه ایی گلخانه را باز کرد و به طرف گل های ادریسی قدم برداشت همیشه گل های ادریسی به او یاد آوری می کردنند درست سه سال پیش چه کسی او را همانند گلی خشکیده رهایش کرد.

    *****
    پشت ستونی که با پیچک های یاسمن زینت داده شده بود پنهان شده بود و داشت زنی که رو به روی گل های اِدریسی ایستاده بود را تماشا می کرد، تا به حال او را ندیده بود و راجبش نشنیده بود تا به حال فکر می کرد در خانه ای لهراسب جهانگیری فقط سه نفر زندگی می کردند، پدرش، عمه اش و خودش ولی با دیدن ماهور و این زن مثل اینکه او اشتباه می کرد، موقعی که می خواست برود و دخترک شرقی شکل را طراحی کند این زن را دیده بود که با لباسی آبی رنگ و موهایی پریشان و طلایی رنگ به طرف باغ می رفت.
    اولین بار بود که لیلا کنجکاو می شد راجب کسی و این برایش تعجب آور بود، زن تکانی خورد و برگشت، لیلا که توقع چنین حرکتی را نداشت نتوانست خود را پنهان کند و زن او را دیده بود...
    *****
    گیسو از نشستن در اتاق خسته شده بود و می خواست کمی در خانه بگردد، در اتاق را باز کرد و به بیرون از اتاق پا گذاشت اولین چیزی که توجه او را به جلب کرد مجسمه ایی با شکلی عجیب اما بسیار زیبا بود، مجسمه ایی که زنی پوشیده که در اغوش خود کودکی بود و چیزی که مجسمه را عجیب میکرد نگاه مادر و فرزند بهم بود، نوع نگاه آنها به یکدیگر همانند نگاه دو دشمن بود.
    از کنار مجسمه گذشت و به طرف پلکان مارپیچی رفت، همان گونه که از پله ها پایین می آمد به اطراف نیز نگاه میکرد، لوستری بزرگ و چشم نواز، در سقف نقش و نگار های زیبایی به چشم می خورد که مثل نقاشی های پیکاسو بود.
    گیسو که از کنج و کاو خانه دست کشید، صدای شکمش اورا از گرسنه گی خبر دار کرد، به طرف آشپز خانه ی بزرگ و مجلل خانه رفت در آشپزخانه فقط یک دختر جوان بود بود که با دیدن گیسو لب گشود:
    دختر-امری دادید؟؟
    -یکم گرسنمه و..
    دخترک بی توجه به ادامه ی حرف گیسو به طرف یخچال رفت و از درونش ظرفی بیرون آورد و رو به گیسو با لحن گرم:
    دختر- یکم غذا از ظهر مونده خانوم اگر بخواید براتون گرم کنم اگرم نه که بگید براتون چیز دیگه ایی درست کنم.
    -نه ممنون اگر زحمتی نیست همین و برام گرم کنید.
    دخترک شروع به گرم کردن غذا کرد، گیسو که از نشستن و حرف نزدن به شدت متنفر بود شروع به سوال از دخترک کرد:
    -اسمتون چیه
    دختر-اسمم سارا هست خانوم
    -منم گیسو هستم لطفا از این به بعد بهم بگو گیسو
    سارا-چشم گیسو جان
    -تو این خونه کلا چند نفر زندگی میکنن؟؟؟
    سارا-آقا، لهراسب خان،عمه خانوم، خانوم کوچیک، دختر عمه خانوم و فرزندشون ماهور و سوران دست راست اقا و رانندش که البته ایشون تو خونه ی کوچیک پشت ویلا زندگی می کنند.
    گیسو که تا به حال فکر می کرد در این خانه فقط پدرلهراسب، عمه اش و خودش زندگی می کنند با شنیدن این نام ها کمی تعجب کرد.

    ********
    دو هفته بعد
    با تنی خسته و صورتی که خسته گی ازش می بارید در اتاقش را گشود و قبل اینکه کامل داخل اتاق شود همان گونه که کروات خاکستریش را شل می کرد به منشی جوانش تشری زد:
    - دفعه آخرت باشه بدون اجازه ی من جلسه تشکیل میدی.
    دختر جوان کمی از جایش بلند شد تا جواب رییس بد خلقش را بدهد اما لهراسب بی توجه در اتاق را بر هم کوبید.
    خودش را روی کاناپه های درون اتاق پرت کرد و در فکر فرو رفت، دو هفته بود که دختران جهان برازنده در خانه اش مستقر شده بودند و تقریبا هر روز با دخترک کوچک او یعنی لیلا در حال جنگ و جدل بود در این دوهفته هشت بار بادیگارد خود را دور زده بود و این رفتار های این دخترک چموش لهراسب را وادار کرده بود که سوران را به عنوان بادیگارد او بگذارد و این یعنی که دقیقا چهار روز بود که سوران را در کنار خود نداشت و این عمق فاجعه بود برای لهراسب، با شنیدن صدای در به خود آمد همانند همیشه با صدایی بلند به شخص پشت در اجازه ی ورود داد:
    -بفرمایید
    منشی داخل شد لهراسب با دیدن لبان خندان اون و چال گونه اش به دختر بزرگ جهان که نامش کمی برایش عجیب بود فکر کرد "گیسو" دخترکی ریز نقش و آرام کسی که لهراسب کمی از او آسوده خاطر بود زیرا تا به حال دردسری برایش درست نکرده بود،با تکان دادن دست کسی جلوی صورتش به خود آمد و در جواب منشی که اورا صدا می کرد:
    -بله چیکار داشتی؟؟
    منشی با همان صدای ریز و نازکش روبه لهراسب برگه هایی را گرفت:
    منشی- اقای جهانگیری یادتون رفته بود اینارو امضا کنید توی جلسه.
    لهراسب بی حوصله تر از همیشه برگه هارو گرفت و امضا کرد بعد از خروج منشی بلند شد و کتش را در دست گرفت تا برود و در خانه استراحت کند البته اگر مشکلی پیش نیاید.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا