رمان شهر متحرکان | کار گروهی کاربران انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Nedam

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/09/12
ارسالی ها
142
امتیاز واکنش
1,157
امتیاز
346
سن
22
محل سکونت
تهران
منتظر قسمت های بعد باشید.
[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS][/hide-thanks][HIDE-THANKS][/hide-thanks][HIDE-THANKS]
ماریا تند تند سرش را تکان داد.
متیو نفسی کشید و شانه های ماریا را در دست گرفت.
_یادت میاد اون موجود، ناخناشو تو پات فرو کرد؟
_آره یادم میاد ولی بعد از بیهوش شدنم طبیعیه دیگه چیزی یادم نیاد!
_درسته... این آقا دکتره و کاری کرد که تا تو بهوش بیای! تمام میکروب ها رو از پات خارج کرد.. تو فقط این کرفسو بخور تا مطمئن شیم حالت خوبه خوبه!
ماریا نگاهی به آقای بیانت انداخت و گفت:
_چجوری میخواید بفهمید من حالم خوب شده یا نه؟
_ببین دخترم.. اگه این کرفسو بخوری و حالت بهم بخوره یعنی هنوز میکروب ها در بدنت دارن رشد میکنن و عاقبت خوبی نداره ولی اگر بخوری و قورت بدی یعنی دیگه میکروبی در بدنت وجود نداره!
ماریا کرفس را گرفت.
به متیو نگاه کرد که لبخندی زد!
به جسیکا و گلوریا نگاه کرد که همه با نگرانی به او زل زده بودند.
آرام کرفس را بسمت دهانش برد و گاز کوچکی زد.
یواش می‌جوید و در آخر قورت داد.
همه نفسی از سر آسودگی کشیدند!
_خداروشکر حالت خوبه!
جسیکا با لبخند گفت:
_انگار پمادا اثر کرد.
متیو سرش را تکان داد و روی مبل رها شد.
_ورونیکا کجاست؟
سرش را به نشانه تاسف تکان داد و گفت:
_هنوز هیچی!
_یعنی نتونستی پیداشون کنی؟
_نه.. متاسفم!
ماریا باقی مانده کرفس را روی تخت انداخت و از اتاق خارج شد
_کجا میری دختر؟
_میرم خواهرمو پیدا کنم.
_ولی بیرون خطرناکه بزار هوا روشن بشه صبح همه باهم میریم!
ماریا بسمت آنها برگشت و گفت:
_روشن بودن یا نبودن هوا برام مهم نیست... مهم خواهرمه! ورونیکای من معلوم نیست الان بیرون داره چی میکشه!
متیو همانطور که دکمه های پیرهنش را می‌بست، گفت:
_واستا منم همراهت میام.
چاره ای نداشت.. بدون متیو نمی‌توانست ورونیکا و همینطور مایکل را پیدا کند.. هرجا که مایکل باشد، ورونیکا هم هست.
_صبر کنید گلوریا و جسیکا هم بیان!
_نه ما تنها میریم.. متیو بیا دیگه!
جسیکا پیش قدم شد و جدی گفت:
_ماریا جان بیرون خطرناکه اگر نفرات بیشتری باشیم حتما می‌تونیم پیداشون کنیم.
بهترین راه همین بود بنابراین ماریا حرفی نزد.
_مواظب خودتون باشید.
همگی سرشان را تکان دادند و از خانه خارج شدند.
شب بود و هیچ جایی دیده نمی‌شد فقط نور کلبه، کمی آن اطراف را روشن کرده بود.
جسیکا، چراغ قوه اش را بیرون آورد و روشنش کرد.
تمام اطراف را نظاره می‌کرد و بقیه هم پشت سرش به راه افتادند.
_مجبور بودیم شب بیایم بیرون؟ صبح میومدیم دیگه!
جسیکا چشم غره ای به گلوریا رفت و آرام زمزمه کرد:
_نمی‌بینی چه بی‌قراره خواهرشه؟ گلوریا اگر می‌ترسی همین الان برگرد خونه!
_چجوری برگردم خونه؟ نصف راهو اومدم دیگه بقیشم میام!
جسیکا با حرص به گلوریا نگاه کرد.
_ها؟
_آخ بزنم تو گوشت دلم خنک شه!
گلوریا چشم غره ای به جسیکا رفت و خندید.
ماریا دست متیو را گرفت و گفت:
_متیو نگرانم!
_نگران نباش ماریا پیداشون می‌کنیم!
_یک شبانه روز گذشته آخه!
متیو، فشاری به دست ماریا وارد کرد و گفت:
_آروم باش!
ماریا نفسی تازه کرد.
کاش این ماشین زمانو پیدا می‌کردم تا....
ناگهان یاد ماشین زمان افتاد.. شاید ورونیکا به اون سمت رفته باشه!
_بچه ها؟
همه به طرف ماریا برگشتند.
_می‌خوام بدونم راه چشمه ی بابیل کجاست؟
کلوریا پوزخندی زد و با تمسخر گفت:
_هوس چشمه آبگرم کردی؟
ماریا اخمی کرد و جواب او را نداد.
_من می‌دونم ماریا جان حالا برای چی؟
_شما به من نشون بدید شاید خواهرم اونجا باشه!
_خیلی خب پس برگردید چون در انحراف چشمه بابیل داریم حرکت می‌کنیم.
صدای جیغ دختری، نظر همه را جلب کرد.
ماریا آب دهانش را با ترس قورت داد.
_شما شنیدید؟ صدا از کدوم طرف بود؟
گلوریا با صدای لرزان، درون جنگل را نشان داد.
جنگل بسیار تاریک بود اما چاره ای نداشتند! در هرصورت چشمه بابیل هم درون جنگل بود.
_پشت سر من بیاید.
متیو جلوتر حرکت کرد و‌ سه دختر، پشت سر متیو به راه افتادند.
جسیکا و متیو، شجاع تر از ماریا و‌گلوریایی که مثل بیدمی‌لرزیدند، بودند و این موضوع بسیار بد بود چونکه با نزدیک شدن یکی از واکرها، باعث جیغ زدن ماریا و گلوریا می‌شود و همچنین بقیه موجودات متحرک، نظرشان جلب می‌شود!
با دیدن دل و روده ی بیرون ریخته دختری، با چندشی رو برگرداندند!
_بازم دیررسیدیم! عجله کنید الانه که بلند شه!
_چند نفرند؟
همه با تعجب به ماریا نگاه کردند.
گلوریا خندید و گفت:
_کجای کاری عزیزم.. بیش از سه میلیون نفرن! می‌دونی جمعیت این شهر چقدر بوده؟ همچنین مسافرهایی که از شهرهای دیگه به اینجا کوچ کردند!
_من که گفتم.. ماله اینجا نیستم اینم فقط یه سوال کوچیک بود ممنون که جواب دادی!
سپس جلوتر از بقیه به راه افتاد.

[/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • ραяαѕтσσ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/23
    ارسالی ها
    1,952
    امتیاز واکنش
    20,924
    امتیاز
    749
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    منتظر قسمت های بعد باشید.
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS][/hide-thanks][HIDE-THANKS][/hide-thanks][HIDE-THANKS]
    جسیکا، چشم غره ای به گلوریا رفت. گلوریا شرمنده، سرش را پایین انداخت و به دنبال آنها کشیده شد.
    ماریا، بوته های آنجا را کنار زد. درختی را دید که بنظرش آشنا می آمد.
    _بچه ها بنظرتون این درخت آشنا نیست؟
    گلوریا خودش را روی زمین رها کرد و نالید:
    _فایده نداره ما داریم هی دور خودمون می چرخیم!
    _آره من که دیگه خسته شدم بهتره استراحت کنیم ماریا زمانی که هوا روشن شد راه بیفتیم!
    ماریا آهی کشید و فقط به تکان دادن سرش اکتفا کرد.
    «ورونیکا»
    با احساس مایع سردی که روی صورتم ریخته شد، چشمانم را با شدت باز کردم.
    تند تند پلک می زدم تا بتوانم جلوی چشمم را خوب ببینم.
    سایه ای سیاه از یک انسان بزرگ!
    اون کیه؟ آخرین باری که یادم میاد، با مایکل بسمت ماشین زمان می رفتیم که یک شی محکم به سرم برخورد کرد و چیزی نفهمیدم.
    مایکل کجاست؟
    خواستم دستانم را تکان بدهم که نتوانستم!
    بله! دستانم بسته بود، پاهایم و حتی دهنم را بسته بودند.
    _تقلا نکن خوشگله کاری از دستت برنمیاد!
    چیزی نتوانستم بگویم فقط با خشم و نفرت نگاهش کردم.
    از دیدن نگاهم، لبخند کریهه اش، پررنگ تر شد.
    کاش دستم باز بود تا حالیش می‌کردم!
    همان مرد، کلید برق را زد و فضای اتاق روشن شد.
    چشمانم را بستم چون نور اذیتم می‌کرد. زمانی که چشمانم به نور عادت کرد، اطراف را نگاه کردم.
    نگاهم به جسم بی جان مایکل که به طناب بسته بود، ثابت ماند.
    جیغی زدم و تقلا می‌کردم تا دستانم آزاد شود.
    از دیدن مایکل در آن سر و وضع واقعا وحشت کرده بودم.
    _بشین سرجات دختر چقدر وول می‌خوری!
    اما من همانطور فقط سعی داشتم که دستم باز شود.
    مرد، سرش را تکان داد و چسب را محکم از دهانم کَند!
    کمی دردم گرفت اما دم نزدم. تا چسب را برداشت، دادهای من هم در فضای اتاق پیچید:
    _شماها کی هستید؟ چی از جونمون می‌خواید؟ ببین باهاش چیکار کردی! تو آدمی؟ انسانی؟ وجدان داری که اینکار باهاش کردی؟
    دوباره چسب را به دهانم چسباند. بلند شد و عین خودم داد زد:
    _چقدر ور می‌زنی دختر سرم رفت! این سؤالارو از من نپرس از رئیسمون پرنتی بپرس!
    با شنیدن اسم پرنتی، سکوت کردم. پرنتی! لعنت به تو!
    همان موقع در باز شد و یک مرد دیگر وارد شد. آنقدر شیک پوش بود که حدس زدم باید پرنتی باشد.
    _به به مهمان های عزیزمون حالتون چطوره؟
    اخمی کردم و دوباره خودم را تکان داد. تقلاهایم شروع شد و آنها سعی داشتند تا مرا آرام کنند اما هیچ چیزی جلودارم نبود. پرنتی دستور داد که چسب دهانم را بردارند.
    _ولی رئیس تو که نمی‌دونی چه جیغای میزنه!
    _عیبی نداره باز کن!
    تا باز کرد، جیغ زدم:
    _برای چی دست و پای منو بستید هـان؟
    پرنتی، با خونسردی روی صندلی نشست. پاهایش را روی هم قرار داد و به من زل زد.
    _چند تا سوال ازت می پرسم اگه راست بگی کاری باهات ندارم ولی اگه دروغ بگی اون پسره رو می‌کشم فهمیدی؟
    چیزی نگفتم و فقط سرم را به یک طرف دیگر متمایل کردم.
    _وقتی باهات صحبت می‌کنم به من نگاه کن.
    نگاهش نکردم. اینبار بلند داد زد:
    _به من نگاه کن!
    مجبور شدم نگاهش کنم. خداوکیلی چه جذبه ای داشت.
    روی منم تاثیر گذاشت.
    _اون دستگاه عجیب غریب چی بود؟
    پوزخندی زدم:
    _به تو چه؟
    سیلی که به گوشم زد، برق از سرم پروند.
    _دوباره می‌پرسم... اون وسیله عجیب غریب چی بود؟
    _منم دوباره می‌گم... بتوچه!
    اینبار دوتا سیلی زد. گونه هام آتش گرفت.
    _تا نگی، برنامه همینه!
    _حاضرم دویست تا سیلی بخورم ولی عمرا اگه چیزی بگم!
    بسمتم حمله ور شد و رویم خیمه زد. با چشمانی گشاد نگاهش کردم که با لبخند چندشی، سرش را جلو آورد.
    وای نه!
    ناگهان در با شدت باز شد و پشت بند آن صدای داد پسربچه در اتاق پیچید:
    _عمو بیا که دیانا حالش بد شده!
    دیانا کیه؟
    پرنتی بدون هیچ حرفی، بلند شد و به همراه آن پسر بچه رفت.
    نفس راحتی کشیدم. پسره زود رسید وگرنه معلوم نبود چه اتفاقی می‌افتاد.
    _حالت خوبه؟
    بسمت مایکل برگشتم که چشمانش را بی حالی باز کرده بود.
    با گریه، سرم را تکان دادم که لبخندی زد اما در کسری از ثانیه صورتش در هم شد.
    _تو خوبی؟
    سرش را تکان داد و گفت:
    _ببین می‌تونی چاقو رو از داخل جیبم در بیاری و دستامو باز کنی؟
    چون دستان خودش به چوب، بسته شده بود کاری نمی‌توانست بکند. سـ*ـینه خیز بسمتش رفتم. چاقو را از داخل جیب شلوارجینش درآوردم و طناب دستانم را باز کردم.
    به همین ترتیب پاهایم را باز کردم و مشغول مالیدن مچ پایم شدم. واقعا درد گرفته بود.
    _دستای منم باز کن!
    از جایم بلند شدم و دستان مایکل را هم باز کردم.
    مچ دستش را مالوند و روی زمین نشست. به دیوار تکیه داد و چشمانش را بست. من هم خسته بودم اما می‌ترسیدم پلک روی هم بگذارم.
    نگران ماریا بودم یعنی الان داره چیکار می‌کنه؟
    آهی کشیدم و کنار مایکل نشستم.
    _نگران ماریایی؟
    سرم را تکان دادم.
    _منم نگران متیوام.. نمی‌دونم الان متوجه شده که ما نیستیم یانه!
    _حتما متوجه شدن و دارن دنبالمون می‌گردند!
    _حتما اینطوره.

    [/HIDE-THANKS]
     

    •ϯαɾαηε•

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/08
    ارسالی ها
    20
    امتیاز واکنش
    435
    امتیاز
    161
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    منتظر قسمت های بعد باشید:)
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS][/hide-thanks][HIDE-THANKS][/hide-thanks][HIDE-THANKS]
    صدای جیغی که از بیرون آمد، نظرم را جلب کرد.
    آب دهانم را قورت دادم. بازوی مایکل را گرفتم و به در خیره شدم. سنگینی نگاهش را حس می‌کردم اما تمام حواس من به در بود. باید از پرنتی می‌پرسیدم که چه بلایی سر مادر و پدرم آورده! اما نباید می‌گذاشتم که بفهمد من دختر آنها هستم. از آن حرکتی که کرد، فهمیدم که آدم درستی نیست و باید بیش‌تر احتیاط کنم.
    _ورونیکا تو حالت خوبه؟
    اینبار تمام حواسم را به مایکل دادم. سرم را آرام تکان دادم و نگاهم را برداشتم. دروغ گفتم! اصلا حالم خوب نبود! من فقط آمده بودم که تمام حقایق را بفهمم و مادر و پدرم را نجات دهم اما الان یکی باید خودمو نجات بده!
    در باز شد و اینبار یک مرد قد بلند و‌چهارشانه وارد شد.
    بستم آمد و دستم را گرفت. مایکل اخم هایش را درهم کشید و داد زد:
    _کجا می‌بریش؟
    _به تو ربطی نداره بشین سرجات تا نکشتمت!
    مایکل بسمتش خیز برداشت اما با مشتی که آن مرد به فکش وارد کرد، محکم به دیوار خورد.
    جیغی زدم و تقلا کردم تا از دست های قوی هیکل آن مرد آزاد شوم. مایکل بیهوش روی زمین افتاده بود و منو نگران می‌کرد. نکنه اتفاقی براش افتاده باشه؟ همش تقصیر منه!
    به اجبار، همراه آن مرد رفتم. نمی‌دانستم کجا؟ اما رفتم.
    در چوبی را باز کرد و با نگاه ترسناکش، منو به داخل راهنمایی کرد.
    آب دهانم را قورت دادم و وارد شدم.
    در را بست و قفلش کرد. از ترس چشمانم گرد شده بود. نگاهی به اتاق انداختم. اصلا شبیه زندان یا انباری نبود. یک اتاق خیلی شیک با لوازم های زیبا! تعجب کردم. برای چی باید منو به اینجا بیارن؟
    پرده را کنار زدم و از پنجره به بیرون نگاهی انداختم.
    بیرون پر از متحرک ها یا همان زامبی ها بود که چند مرد قوی هیکل به طرز وحشیانه ای آنها را می‌کشتند.
    سریع پرده را انداختم و همانجا نشستم.
    تقه ای به در خورد. جواب ندادم. دوباره در زده شد و من باز هم جواب ندادم.
    صدای کلید انداختن را به وضوح شنیدم. به دنبال راهی برای فرار می‌گشتم که در آخر زیر تخت قایم شدم.
    _ورونیکا؟
    اون اسم منو از کجا می‌دونست؟
    _کجایی؟
    سر قبرت! آخ کاش قدرت داشتم و می‌تونستم بکشمش!
    _کجاست؟
    _قربان من آوردمش اینجا و درم بستم فقط پنجره باز بود که بیرون هم پر از اون لعنتیاس فکر نکنم از جونش سیر شده باشه!
    _لعنتی!
    صدای بسته شدن در آمد. نفس عمیقی کشیدم و از زیر تخت بیرون آمدم.
    با خودم فکر کردم که:
    «اگه باز دوباره بیان و پیدام کنن چی؟ اونوقت دیگه کارم ساختست بنابراین باید یه راه فراری باشه!»
    به دنبال چیزی برای فرار می‌گشتم که چشمم به فرش افتاد.
    «اگر زیر اون فرش یه دریچه باشه چی؟»
    فرش را کنار زدم. درست فهمیدمیک دریچه ای آن زیر قرار داشت اما مشکوک بود.
    آنها تمام راه های فرار را برای من بستند و حالا چطور میشه که از این دریچه بی‌خبرند؟
    در را باز کردم و که با یک تخته سنگ بزرگ روبه رو شدم.
    _نه لعنتی!!
    چشمانم را با ناامیدی بستم و روی زمین رها شدم.
    هیچکاری نمی‌توانستم انجام دهم!
    تنها راه فرار برای من پنجره بود.
    بسمت پنجره رفتم. بازش کردم و به پایین خیره شدم.
    خلوت بود و فقط جنازه ‌واکرها روی زمین وجود داشت.
    تو می‌تونی ورونیکا! ناامید نباش دختر!
    لبه پنجره را گرفتم و از آنجا آویزان شدم. با زمین فاصله ای نداشتم اما همیشه از ارتفاع می‌ترسیدم چه کم چه زیاد!
    دستم را به سنگی که کنار پنجره بود گرفتم و سعی کردم خودم را آرام آرام به پایین برسانم. با دیدن یک متحرکی که از آنجا نزدیک می‌شد، با ترس جیغ خفیفی کشیدم که انگار صدایم را شنید. دستانش را بالا آورده بود تا پایم را بگیرد.
    _نه نه نه!
    پایم را گرفت. تقلا می‌کردم و هی به صورتش ضربه می‌زدم. اما او انگار سرسخت تر بود. چشمم به چاقوی داخل جیبم افتاد. چاقو را برداشتم و به طرف سرش پرتاب کردم. به سرش اصابت کرد و پخش زمین شد. نفس نفس می‌زدم. سریع دستم را رها کردم و روی زمین افتادم.
    از درد صورتم را جمع کردم و سعی کردم تا بلند شوم. باید بسمت انبار می‌رفتم و مایکل راهم نجات می‌دادم.
    _به به نیومده دارید تشریف می‌برید؟

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا