منتظر قسمت های بعد باشید.
[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS][/hide-thanks][HIDE-THANKS][/hide-thanks][HIDE-THANKS]
ماریا تند تند سرش را تکان داد.
متیو نفسی کشید و شانه های ماریا را در دست گرفت.
_یادت میاد اون موجود، ناخناشو تو پات فرو کرد؟
_آره یادم میاد ولی بعد از بیهوش شدنم طبیعیه دیگه چیزی یادم نیاد!
_درسته... این آقا دکتره و کاری کرد که تا تو بهوش بیای! تمام میکروب ها رو از پات خارج کرد.. تو فقط این کرفسو بخور تا مطمئن شیم حالت خوبه خوبه!
ماریا نگاهی به آقای بیانت انداخت و گفت:
_چجوری میخواید بفهمید من حالم خوب شده یا نه؟
_ببین دخترم.. اگه این کرفسو بخوری و حالت بهم بخوره یعنی هنوز میکروب ها در بدنت دارن رشد میکنن و عاقبت خوبی نداره ولی اگر بخوری و قورت بدی یعنی دیگه میکروبی در بدنت وجود نداره!
ماریا کرفس را گرفت.
به متیو نگاه کرد که لبخندی زد!
به جسیکا و گلوریا نگاه کرد که همه با نگرانی به او زل زده بودند.
آرام کرفس را بسمت دهانش برد و گاز کوچکی زد.
یواش میجوید و در آخر قورت داد.
همه نفسی از سر آسودگی کشیدند!
_خداروشکر حالت خوبه!
جسیکا با لبخند گفت:
_انگار پمادا اثر کرد.
متیو سرش را تکان داد و روی مبل رها شد.
_ورونیکا کجاست؟
سرش را به نشانه تاسف تکان داد و گفت:
_هنوز هیچی!
_یعنی نتونستی پیداشون کنی؟
_نه.. متاسفم!
ماریا باقی مانده کرفس را روی تخت انداخت و از اتاق خارج شد
_کجا میری دختر؟
_میرم خواهرمو پیدا کنم.
_ولی بیرون خطرناکه بزار هوا روشن بشه صبح همه باهم میریم!
ماریا بسمت آنها برگشت و گفت:
_روشن بودن یا نبودن هوا برام مهم نیست... مهم خواهرمه! ورونیکای من معلوم نیست الان بیرون داره چی میکشه!
متیو همانطور که دکمه های پیرهنش را میبست، گفت:
_واستا منم همراهت میام.
چاره ای نداشت.. بدون متیو نمیتوانست ورونیکا و همینطور مایکل را پیدا کند.. هرجا که مایکل باشد، ورونیکا هم هست.
_صبر کنید گلوریا و جسیکا هم بیان!
_نه ما تنها میریم.. متیو بیا دیگه!
جسیکا پیش قدم شد و جدی گفت:
_ماریا جان بیرون خطرناکه اگر نفرات بیشتری باشیم حتما میتونیم پیداشون کنیم.
بهترین راه همین بود بنابراین ماریا حرفی نزد.
_مواظب خودتون باشید.
همگی سرشان را تکان دادند و از خانه خارج شدند.
شب بود و هیچ جایی دیده نمیشد فقط نور کلبه، کمی آن اطراف را روشن کرده بود.
جسیکا، چراغ قوه اش را بیرون آورد و روشنش کرد.
تمام اطراف را نظاره میکرد و بقیه هم پشت سرش به راه افتادند.
_مجبور بودیم شب بیایم بیرون؟ صبح میومدیم دیگه!
جسیکا چشم غره ای به گلوریا رفت و آرام زمزمه کرد:
_نمیبینی چه بیقراره خواهرشه؟ گلوریا اگر میترسی همین الان برگرد خونه!
_چجوری برگردم خونه؟ نصف راهو اومدم دیگه بقیشم میام!
جسیکا با حرص به گلوریا نگاه کرد.
_ها؟
_آخ بزنم تو گوشت دلم خنک شه!
گلوریا چشم غره ای به جسیکا رفت و خندید.
ماریا دست متیو را گرفت و گفت:
_متیو نگرانم!
_نگران نباش ماریا پیداشون میکنیم!
_یک شبانه روز گذشته آخه!
متیو، فشاری به دست ماریا وارد کرد و گفت:
_آروم باش!
ماریا نفسی تازه کرد.
کاش این ماشین زمانو پیدا میکردم تا....
ناگهان یاد ماشین زمان افتاد.. شاید ورونیکا به اون سمت رفته باشه!
_بچه ها؟
همه به طرف ماریا برگشتند.
_میخوام بدونم راه چشمه ی بابیل کجاست؟
کلوریا پوزخندی زد و با تمسخر گفت:
_هوس چشمه آبگرم کردی؟
ماریا اخمی کرد و جواب او را نداد.
_من میدونم ماریا جان حالا برای چی؟
_شما به من نشون بدید شاید خواهرم اونجا باشه!
_خیلی خب پس برگردید چون در انحراف چشمه بابیل داریم حرکت میکنیم.
صدای جیغ دختری، نظر همه را جلب کرد.
ماریا آب دهانش را با ترس قورت داد.
_شما شنیدید؟ صدا از کدوم طرف بود؟
گلوریا با صدای لرزان، درون جنگل را نشان داد.
جنگل بسیار تاریک بود اما چاره ای نداشتند! در هرصورت چشمه بابیل هم درون جنگل بود.
_پشت سر من بیاید.
متیو جلوتر حرکت کرد و سه دختر، پشت سر متیو به راه افتادند.
جسیکا و متیو، شجاع تر از ماریا وگلوریایی که مثل بیدمیلرزیدند، بودند و این موضوع بسیار بد بود چونکه با نزدیک شدن یکی از واکرها، باعث جیغ زدن ماریا و گلوریا میشود و همچنین بقیه موجودات متحرک، نظرشان جلب میشود!
با دیدن دل و روده ی بیرون ریخته دختری، با چندشی رو برگرداندند!
_بازم دیررسیدیم! عجله کنید الانه که بلند شه!
_چند نفرند؟
همه با تعجب به ماریا نگاه کردند.
گلوریا خندید و گفت:
_کجای کاری عزیزم.. بیش از سه میلیون نفرن! میدونی جمعیت این شهر چقدر بوده؟ همچنین مسافرهایی که از شهرهای دیگه به اینجا کوچ کردند!
_من که گفتم.. ماله اینجا نیستم اینم فقط یه سوال کوچیک بود ممنون که جواب دادی!
سپس جلوتر از بقیه به راه افتاد.
[/HIDE-THANKS]
[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS][/hide-thanks][HIDE-THANKS][/hide-thanks][HIDE-THANKS]
ماریا تند تند سرش را تکان داد.
متیو نفسی کشید و شانه های ماریا را در دست گرفت.
_یادت میاد اون موجود، ناخناشو تو پات فرو کرد؟
_آره یادم میاد ولی بعد از بیهوش شدنم طبیعیه دیگه چیزی یادم نیاد!
_درسته... این آقا دکتره و کاری کرد که تا تو بهوش بیای! تمام میکروب ها رو از پات خارج کرد.. تو فقط این کرفسو بخور تا مطمئن شیم حالت خوبه خوبه!
ماریا نگاهی به آقای بیانت انداخت و گفت:
_چجوری میخواید بفهمید من حالم خوب شده یا نه؟
_ببین دخترم.. اگه این کرفسو بخوری و حالت بهم بخوره یعنی هنوز میکروب ها در بدنت دارن رشد میکنن و عاقبت خوبی نداره ولی اگر بخوری و قورت بدی یعنی دیگه میکروبی در بدنت وجود نداره!
ماریا کرفس را گرفت.
به متیو نگاه کرد که لبخندی زد!
به جسیکا و گلوریا نگاه کرد که همه با نگرانی به او زل زده بودند.
آرام کرفس را بسمت دهانش برد و گاز کوچکی زد.
یواش میجوید و در آخر قورت داد.
همه نفسی از سر آسودگی کشیدند!
_خداروشکر حالت خوبه!
جسیکا با لبخند گفت:
_انگار پمادا اثر کرد.
متیو سرش را تکان داد و روی مبل رها شد.
_ورونیکا کجاست؟
سرش را به نشانه تاسف تکان داد و گفت:
_هنوز هیچی!
_یعنی نتونستی پیداشون کنی؟
_نه.. متاسفم!
ماریا باقی مانده کرفس را روی تخت انداخت و از اتاق خارج شد
_کجا میری دختر؟
_میرم خواهرمو پیدا کنم.
_ولی بیرون خطرناکه بزار هوا روشن بشه صبح همه باهم میریم!
ماریا بسمت آنها برگشت و گفت:
_روشن بودن یا نبودن هوا برام مهم نیست... مهم خواهرمه! ورونیکای من معلوم نیست الان بیرون داره چی میکشه!
متیو همانطور که دکمه های پیرهنش را میبست، گفت:
_واستا منم همراهت میام.
چاره ای نداشت.. بدون متیو نمیتوانست ورونیکا و همینطور مایکل را پیدا کند.. هرجا که مایکل باشد، ورونیکا هم هست.
_صبر کنید گلوریا و جسیکا هم بیان!
_نه ما تنها میریم.. متیو بیا دیگه!
جسیکا پیش قدم شد و جدی گفت:
_ماریا جان بیرون خطرناکه اگر نفرات بیشتری باشیم حتما میتونیم پیداشون کنیم.
بهترین راه همین بود بنابراین ماریا حرفی نزد.
_مواظب خودتون باشید.
همگی سرشان را تکان دادند و از خانه خارج شدند.
شب بود و هیچ جایی دیده نمیشد فقط نور کلبه، کمی آن اطراف را روشن کرده بود.
جسیکا، چراغ قوه اش را بیرون آورد و روشنش کرد.
تمام اطراف را نظاره میکرد و بقیه هم پشت سرش به راه افتادند.
_مجبور بودیم شب بیایم بیرون؟ صبح میومدیم دیگه!
جسیکا چشم غره ای به گلوریا رفت و آرام زمزمه کرد:
_نمیبینی چه بیقراره خواهرشه؟ گلوریا اگر میترسی همین الان برگرد خونه!
_چجوری برگردم خونه؟ نصف راهو اومدم دیگه بقیشم میام!
جسیکا با حرص به گلوریا نگاه کرد.
_ها؟
_آخ بزنم تو گوشت دلم خنک شه!
گلوریا چشم غره ای به جسیکا رفت و خندید.
ماریا دست متیو را گرفت و گفت:
_متیو نگرانم!
_نگران نباش ماریا پیداشون میکنیم!
_یک شبانه روز گذشته آخه!
متیو، فشاری به دست ماریا وارد کرد و گفت:
_آروم باش!
ماریا نفسی تازه کرد.
کاش این ماشین زمانو پیدا میکردم تا....
ناگهان یاد ماشین زمان افتاد.. شاید ورونیکا به اون سمت رفته باشه!
_بچه ها؟
همه به طرف ماریا برگشتند.
_میخوام بدونم راه چشمه ی بابیل کجاست؟
کلوریا پوزخندی زد و با تمسخر گفت:
_هوس چشمه آبگرم کردی؟
ماریا اخمی کرد و جواب او را نداد.
_من میدونم ماریا جان حالا برای چی؟
_شما به من نشون بدید شاید خواهرم اونجا باشه!
_خیلی خب پس برگردید چون در انحراف چشمه بابیل داریم حرکت میکنیم.
صدای جیغ دختری، نظر همه را جلب کرد.
ماریا آب دهانش را با ترس قورت داد.
_شما شنیدید؟ صدا از کدوم طرف بود؟
گلوریا با صدای لرزان، درون جنگل را نشان داد.
جنگل بسیار تاریک بود اما چاره ای نداشتند! در هرصورت چشمه بابیل هم درون جنگل بود.
_پشت سر من بیاید.
متیو جلوتر حرکت کرد و سه دختر، پشت سر متیو به راه افتادند.
جسیکا و متیو، شجاع تر از ماریا وگلوریایی که مثل بیدمیلرزیدند، بودند و این موضوع بسیار بد بود چونکه با نزدیک شدن یکی از واکرها، باعث جیغ زدن ماریا و گلوریا میشود و همچنین بقیه موجودات متحرک، نظرشان جلب میشود!
با دیدن دل و روده ی بیرون ریخته دختری، با چندشی رو برگرداندند!
_بازم دیررسیدیم! عجله کنید الانه که بلند شه!
_چند نفرند؟
همه با تعجب به ماریا نگاه کردند.
گلوریا خندید و گفت:
_کجای کاری عزیزم.. بیش از سه میلیون نفرن! میدونی جمعیت این شهر چقدر بوده؟ همچنین مسافرهایی که از شهرهای دیگه به اینجا کوچ کردند!
_من که گفتم.. ماله اینجا نیستم اینم فقط یه سوال کوچیک بود ممنون که جواب دادی!
سپس جلوتر از بقیه به راه افتاد.
[/HIDE-THANKS]