با عجله از جا بلند شدم و به طرف حمام هجوم بردم؛ برخلاف دفعهی قبل، اینبار بدون سستی و تردید درب حمام را یک ضرب گشودم و وارد شدم؛
و باز هم فضای خالی!
و البته دوش آبی که لاقید باز بود و بخارش کم کم محیط را پر میکرد!
دستم را به سمت اهرام دوش بردم و آن را بستم.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم صدایم را پیدا کنم
-"میخوام به پلیس زنگ بزنم؛
به نفعته خودتو نشون بدی!"
نمیدانم حرفهای احمقانهام چه میزان تاثیر گذار بود اما همچنان ادامه دادم:
-"هر کی هستی بدون تو بد دردسری افتادی!"
یقیناً خیال تماس گرفتن نداشتم؛
هنوز نمیدانستم توهم زدهام یا واقعاً کسی قصد آزارم را دارد!
دقایقی در سکوت سپری شد تا آن که تلفن بیسیم شروع به زنگ خوردن کرد؛
در حالی که گوشه و کنار خانه را میپاییدم، با احتیاط به سمتش رفتم و آن را از جایش برداشتم اما...
با دیدن شمارهی خودم بر روی صفحه، حسابی گیج شدم
به سرعت موبایلم را از جیب شلوار بیرون کشیده و صفحهاش را روشن کردم
سیم کارتم سرجایش بود
قبل اینکه تماس قطع شود جواب دادم:
-"الو؟!"
صدایی شبیه به صدای خودم گفت:
-"کاوه نیاکان هستم،
دکتر روانشناس!"
و بعد این جمله تنها چیزی که از آن سو به گوش میرسید، خندههایی دیوانه وار بود!
وحشت زده تلفن را رها کردم که روی زمین افتاد و تماس قطع شد.
بار دیگر سکوت همه جا را فرا گرفت اما طولی نکشید که صدای قدمهایی آن را شکست؛
چیزی شبیه به صدای سم اسب یا هر موجود سم دارِ دیگری!
و اینبار منبع آشفتگی از اتاق خواب بود؛
قدمهای مرددم را به آن سمت هدایت کردم و درب اتاق را هل دادم تا باز شود، به آرامی وارد شدم و همه جا را از نظر گذراندم، به سمت کمد رفتم تا درون آن را نیز چک کنم که ناگهان با گوشه ی چشم دیدم چیزی به سرعت از جلوی آینهی قدی کمد رد شد!
نگاه ترسیدهام را به دور و اطراف اتاق چرخاندم تا شاید یکبار دیگر متوجه آن جسمِ شبح وار شَوَم؛
اما چیزی نبود!
یا شاید هم من اینگونه تصور میکردم؛
چون دفعهی بعدی که رویم را به سمت آینه چرخاندم، دیدمش!
آنجا بود؛ درست درون آینه؛
خیره نگاهم میکرد؛
در حالی که جسمی بیرون از آینه وجود نداشت!
مردی با چهرهای رنگ پریده و چشمانی از حدقه بیرون زده، لبانی کبود که روی هم فشرده شده بودند و جامه ای سیاه که مانند چادری سر تا پایش را میپوشاند!
توان حرکت نداشتم، زبانم بند آمده بود و گویی حتی نفس کشیدن را فراموش کرده بودم!
همانطور خیره به آینه خواستم به سمت درب اتاق فرار کنم که در، با صدای بدی به چارچوب برخورد کرد و بسته شد
و منی که به خاطر صدای برخورد در، چشمانم را از آینه گرفته بودم مجدد نگاهم را به آن سمت برگرداندم اما پیش از آنکه چیزی ببینم کل خانه در خاموشی محض فرو رفت؛
برق قطع شده بود!
صدای نفس های لرزانم که در سکوت اتاق به گوش میرسید، اوج درماندگیام را نشان میداد
تنها ماندن در تاریکی همیشه برایم دلهره آور بود اما زمانی که هرم نفسهای دیگری را پشت گردنم احساس کردم فهمیدم
مفهومِ واقعیِ دلهره، چیز دیگریست!
به سمت در دویدم و دستگیره را با عجله بالا و پایین کردم اما کارم حاصلی نداشت، انگار که در، از بیرون قفل شده بود!
قلبم چنان خود را به قفسه ی سـ*ـینهام میکوبید که هر آن احتمال میدادم آن را بشکافد و بیرون بیوفتد!
همانطور با دستگیره درگیر بودم که صدای کوبیده شدن درب ورودی، در خانه پیچید؛
طولی نکشید که برق آمد و درِ اتاق با آخرین تلاشم به سادگی باز شد، جوری که انگار هیچگاه قفل نبوده!
و اغراق نمیکنم اگر بگویم در آن لحظه، خود را به بیرون از اتاق پرتاب کردم!
درب ورودی همچنان کوبیده میشد و من نمیدانستم دیگر چه چیزی پشت آن انتظارم را میکشد؛
اما هر چه که بود برای فرار از خانه میبایست از همان در خارج میشدم و این امر میسر نبود مگر با گشودنِ آن!
مردد از روی زمین برخاستم و به سمت درب ورودی رفتم، دم عمیقی گرفته، دستگیره را پایین کشیدم؛
در را باز کردم و طولی نکشید که چشمانم از فرط تعجب گشاد شد؛
برای دقایقی همانطور گنگ به شخص رو به رویم خیره ماندم و توانایی تحلیل نداشتم!
________________________________
1.Paranoid personality disorder/پارانوئید: اختلال شخصیت بدبینی
و باز هم فضای خالی!
و البته دوش آبی که لاقید باز بود و بخارش کم کم محیط را پر میکرد!
دستم را به سمت اهرام دوش بردم و آن را بستم.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم صدایم را پیدا کنم
-"میخوام به پلیس زنگ بزنم؛
به نفعته خودتو نشون بدی!"
نمیدانم حرفهای احمقانهام چه میزان تاثیر گذار بود اما همچنان ادامه دادم:
-"هر کی هستی بدون تو بد دردسری افتادی!"
یقیناً خیال تماس گرفتن نداشتم؛
هنوز نمیدانستم توهم زدهام یا واقعاً کسی قصد آزارم را دارد!
دقایقی در سکوت سپری شد تا آن که تلفن بیسیم شروع به زنگ خوردن کرد؛
در حالی که گوشه و کنار خانه را میپاییدم، با احتیاط به سمتش رفتم و آن را از جایش برداشتم اما...
با دیدن شمارهی خودم بر روی صفحه، حسابی گیج شدم
به سرعت موبایلم را از جیب شلوار بیرون کشیده و صفحهاش را روشن کردم
سیم کارتم سرجایش بود
قبل اینکه تماس قطع شود جواب دادم:
-"الو؟!"
صدایی شبیه به صدای خودم گفت:
-"کاوه نیاکان هستم،
دکتر روانشناس!"
و بعد این جمله تنها چیزی که از آن سو به گوش میرسید، خندههایی دیوانه وار بود!
وحشت زده تلفن را رها کردم که روی زمین افتاد و تماس قطع شد.
بار دیگر سکوت همه جا را فرا گرفت اما طولی نکشید که صدای قدمهایی آن را شکست؛
چیزی شبیه به صدای سم اسب یا هر موجود سم دارِ دیگری!
و اینبار منبع آشفتگی از اتاق خواب بود؛
قدمهای مرددم را به آن سمت هدایت کردم و درب اتاق را هل دادم تا باز شود، به آرامی وارد شدم و همه جا را از نظر گذراندم، به سمت کمد رفتم تا درون آن را نیز چک کنم که ناگهان با گوشه ی چشم دیدم چیزی به سرعت از جلوی آینهی قدی کمد رد شد!
نگاه ترسیدهام را به دور و اطراف اتاق چرخاندم تا شاید یکبار دیگر متوجه آن جسمِ شبح وار شَوَم؛
اما چیزی نبود!
یا شاید هم من اینگونه تصور میکردم؛
چون دفعهی بعدی که رویم را به سمت آینه چرخاندم، دیدمش!
آنجا بود؛ درست درون آینه؛
خیره نگاهم میکرد؛
در حالی که جسمی بیرون از آینه وجود نداشت!
مردی با چهرهای رنگ پریده و چشمانی از حدقه بیرون زده، لبانی کبود که روی هم فشرده شده بودند و جامه ای سیاه که مانند چادری سر تا پایش را میپوشاند!
توان حرکت نداشتم، زبانم بند آمده بود و گویی حتی نفس کشیدن را فراموش کرده بودم!
همانطور خیره به آینه خواستم به سمت درب اتاق فرار کنم که در، با صدای بدی به چارچوب برخورد کرد و بسته شد
و منی که به خاطر صدای برخورد در، چشمانم را از آینه گرفته بودم مجدد نگاهم را به آن سمت برگرداندم اما پیش از آنکه چیزی ببینم کل خانه در خاموشی محض فرو رفت؛
برق قطع شده بود!
صدای نفس های لرزانم که در سکوت اتاق به گوش میرسید، اوج درماندگیام را نشان میداد
تنها ماندن در تاریکی همیشه برایم دلهره آور بود اما زمانی که هرم نفسهای دیگری را پشت گردنم احساس کردم فهمیدم
مفهومِ واقعیِ دلهره، چیز دیگریست!
به سمت در دویدم و دستگیره را با عجله بالا و پایین کردم اما کارم حاصلی نداشت، انگار که در، از بیرون قفل شده بود!
قلبم چنان خود را به قفسه ی سـ*ـینهام میکوبید که هر آن احتمال میدادم آن را بشکافد و بیرون بیوفتد!
همانطور با دستگیره درگیر بودم که صدای کوبیده شدن درب ورودی، در خانه پیچید؛
طولی نکشید که برق آمد و درِ اتاق با آخرین تلاشم به سادگی باز شد، جوری که انگار هیچگاه قفل نبوده!
و اغراق نمیکنم اگر بگویم در آن لحظه، خود را به بیرون از اتاق پرتاب کردم!
درب ورودی همچنان کوبیده میشد و من نمیدانستم دیگر چه چیزی پشت آن انتظارم را میکشد؛
اما هر چه که بود برای فرار از خانه میبایست از همان در خارج میشدم و این امر میسر نبود مگر با گشودنِ آن!
مردد از روی زمین برخاستم و به سمت درب ورودی رفتم، دم عمیقی گرفته، دستگیره را پایین کشیدم؛
در را باز کردم و طولی نکشید که چشمانم از فرط تعجب گشاد شد؛
برای دقایقی همانطور گنگ به شخص رو به رویم خیره ماندم و توانایی تحلیل نداشتم!
________________________________
1.Paranoid personality disorder/پارانوئید: اختلال شخصیت بدبینی
آخرین ویرایش: