پارت 29
پوفی کشیدم و به اطراف نگاه کردم؛ در سمتِ دیگه مجلس، نگاهم به لیلا افتاد که با گرونترین کت و دامنش ایستاده بود و مثل همه غضبناک نگاهمون میکرد!
از ترس اینکه من رو شناخته باشه جونی به تنم نمونده بود؛ اما میدونستم اگه من رو بشناسه، موقعیت حالیش نمیشه و به سمتم حمله میکنه! این کار ازش بر میاومد.
اما مشخص بود که نمیدونست من کیم اما از دستم به شدت شاکی بود.
هاله و لاله رو هم دیدم که نگاهشون مثل لیلا بود و تیپ خیلی سنگین و گرونی هم زده بودن.
ناخودآگاه موقعهایی که تحقیرم میکردن و بهم ظلم میکردن اومد توی ذهنم؛ یعنی حقم نبود توی این موقعیت باشم؟ خب بالاخره زمانِ من هم رسیده بود!
لـبخند محوی زدم و یک قدم به ثامن نزدیکتر شدم.
خواننده بالاخره شروع کرد و دم و دستگاهش هم شروع به نواختن کردن؛ باز جمعیت رو از نظر گذروندم که دیگه نگاهشون به من و غضبناک نبود بلکه محو خواننده شده بودن.
خیلی از خانمهای مجلس حتی روسری داشتن و من ناراحت بودم چرا مثل اونها یه روسریِ ست سرم نکرده بودم؛ شاید ویانا این رو نمیدونست که من اونطوری راحتتر بودم و من هم نمیتونستم پررو بازی دربیارم! حالا که این همه برام خرج کرده بود فقط میتونستم ازش تشکر کنم و لا غیر!
خیلی از دخترهای جوون و حتی بچههای کوچیک با خواننده همخوانی میکردن و من حتی متن آهنگ رو هم بلد نبودم و فقط محو مراسم بودم.
نفس عمیقی کشیدم و رایحه انواع عطرها و ادکلنها وارد ریهام شد؛ اما این بو، بوی رسمیت و خنکای مراسمی عادی و امن میداد! برعکس مراسمهای سخیف و بلاگرفتهای که هاله و لاله برگزار میکردن و من باید اون وسط فقط کثافتکاری جمع میکردم!
اینجا تمیز بود و اکثر مهمونها، اگرچه پولدار و مغرور و روی مخ بودن، اما کاملاً حس میکردم قابل مقایسه با لیلا و امثال دخترهای لیلا نیستن!
اونها از اون دسته پولدارهای افسار پاره کرده بودن که خودشون رو دائماً درگیر این میکردن که ادای روشنفکرها رو دربیارن.
اما این جَو، انگار جَو پولدارهای نیمه افسرده بود! این رو از نگاهها و رفتار آدمها میفهمیدم؛ تنها مهمونهایی که توی اون مراسم واقعاً داشتن خوش میگذروندن، بچهها بودن که توی باغ میدویدن و گاهی آزار و اذیت داشتن.
آهی کشیدم؛ دلم نمیخواست بین این آدمهایی باشم که خودشون هم نمیدونستن از زندگی چی میخوان!
ناگهان مراسم خوانندگی تموم شد و باز سوت و کف به هوا بلند شد.
خواننده هم با سرخوشیِ فراوان داشت برای همه دست تکون میداد و خیلی خوشحال به نظر میاومد.
یک نفر کاغذی به دست خواننده رسوند و خواننده هم بعد از نگاهی به کاغذ تک سرفهای کرد و گفت:
-این اجرا رو تقدیم میکنم به جناب متولد، جناب آقای ثامن عزیزی و مهمونِ ویژهاشون دختر شاه پریون که کنارشون ایستادن!
این دفعه دیگه کسی تشویق نکرد؛ من هم یخ زدم.
همه نگاهها باز به سمت ما برگشت و ثامن با غیظ زیر لـ*ـب گفت:
-این هم کار ثمینه درسته؟
آروم با «احتمالاً» جوابش رو دادم و دیدم که دستش مشت شد!
خود خواننده از اینکه کسی واکنشی نشون نداد تعجب کرد و گفت:
-تشویقشون کنید دیگه!
بالاخره جمعیت به خشکی دست زدن و نفس کشیدن برای من سخت شد! میخواستم زودتر این نمایش مسخره تموم بشه و فقط برم؛ فکر نمیکردم امشب برام اینطوری بشه.
فکر میکردم شاید یک نفر، حتی اگه ثامن نباشه ازم خوشش میاد و یکم باهاش عادی صحبت میکنم و اگه واقعاً از من خوشش بیاد بهش میگم توی چه شرایطی هستم!
یعنی واقعاً نمیشد یک جوونمرد رو پیدا کنم که واقعاً شاهزاده رؤیاهام باشه؟ نه این ثامنی که تکلیفش با خودش هم مشخص نبود؟
دیگه جمعیت به هم ریخت و خیلیها برای امضا گرفتن از خواننده جلو رفتن و ما به عقب کشیده شدیم.
حالم خوب نبود و دلیلش رو واضح نمیدونستم! گیج بودم و دلم میخواست فرار کنم.
چرا نمیتونستم برم پیش ویانا و اون بهم کار بده که در ازاش حقوق دریافت کنم؟ چرا نمیتونستم کلاً غیب بشم و برم به جایی که خودم تنهایی به جایی برسم که دیگه مجبور نباشم نگاه خیره آدمهای مغرور و از خود راضی رو تحمل کنم؟
ولی خودم جواب خودم رو دادم.
-چون تو خونوادهای نداری فرشته! کسی رو نداری که ازت حمایت کنه و مراقبت باشه. کسی رو نداری که بگی بیکس و کار نیستی و اصل و نسب درست و حسابی نداری.
به خودم اومدم و دیدم با ثامن گوشه سالن ایستادیم و جمعیت دیگه به ما نگاهی نمیکنن.
ثامن دست به سـ*ـینه شد و نفس عمیقی کشید.
-خب دختر شاهِ پریون! به نظر من بهتره بری طبقه بالا شامت رو بخوری.
نگاهم رو به سمتش برگردوندم و پرسیدم:
-تنها برم؟
سری تکون داد:
-آره دیگه شام زنونه مردونه رو جدا میکنن؛ بهتره زودتر بری شامت رو بخوری که وقتی بقیه اومدن زیاد بهت خیره نشن. منم میرم تو باغ اونجا یه تیکه فرش انداختن سفره انداختن. بعد از شام باز هم رو میبینیم.
سری تکون دادم و چیزی نگفتم.
انگار که واقعاً من رو به عنوان نامزد یک شبه خودش پذیرفته بود؛ هرچند خودم فقط خودم رو یک موجود اضافه میدیدم که بهش این فرصت رو دادم به بهونه صحبت با کسی که ظاهراً دوستش داره یکم با آرامش اعصاب قدم بزنه!
ازش جدا شدم و رفتم طبقه بالا؛ همونطور که حدس میزدم خلوت بود به خاطر تغذیه کمی که داشتم، سریع یه چیزی خوردم و برگشتم طبقه پایین.
پوفی کشیدم و به اطراف نگاه کردم؛ در سمتِ دیگه مجلس، نگاهم به لیلا افتاد که با گرونترین کت و دامنش ایستاده بود و مثل همه غضبناک نگاهمون میکرد!
از ترس اینکه من رو شناخته باشه جونی به تنم نمونده بود؛ اما میدونستم اگه من رو بشناسه، موقعیت حالیش نمیشه و به سمتم حمله میکنه! این کار ازش بر میاومد.
اما مشخص بود که نمیدونست من کیم اما از دستم به شدت شاکی بود.
هاله و لاله رو هم دیدم که نگاهشون مثل لیلا بود و تیپ خیلی سنگین و گرونی هم زده بودن.
ناخودآگاه موقعهایی که تحقیرم میکردن و بهم ظلم میکردن اومد توی ذهنم؛ یعنی حقم نبود توی این موقعیت باشم؟ خب بالاخره زمانِ من هم رسیده بود!
لـبخند محوی زدم و یک قدم به ثامن نزدیکتر شدم.
خواننده بالاخره شروع کرد و دم و دستگاهش هم شروع به نواختن کردن؛ باز جمعیت رو از نظر گذروندم که دیگه نگاهشون به من و غضبناک نبود بلکه محو خواننده شده بودن.
خیلی از خانمهای مجلس حتی روسری داشتن و من ناراحت بودم چرا مثل اونها یه روسریِ ست سرم نکرده بودم؛ شاید ویانا این رو نمیدونست که من اونطوری راحتتر بودم و من هم نمیتونستم پررو بازی دربیارم! حالا که این همه برام خرج کرده بود فقط میتونستم ازش تشکر کنم و لا غیر!
خیلی از دخترهای جوون و حتی بچههای کوچیک با خواننده همخوانی میکردن و من حتی متن آهنگ رو هم بلد نبودم و فقط محو مراسم بودم.
نفس عمیقی کشیدم و رایحه انواع عطرها و ادکلنها وارد ریهام شد؛ اما این بو، بوی رسمیت و خنکای مراسمی عادی و امن میداد! برعکس مراسمهای سخیف و بلاگرفتهای که هاله و لاله برگزار میکردن و من باید اون وسط فقط کثافتکاری جمع میکردم!
اینجا تمیز بود و اکثر مهمونها، اگرچه پولدار و مغرور و روی مخ بودن، اما کاملاً حس میکردم قابل مقایسه با لیلا و امثال دخترهای لیلا نیستن!
اونها از اون دسته پولدارهای افسار پاره کرده بودن که خودشون رو دائماً درگیر این میکردن که ادای روشنفکرها رو دربیارن.
اما این جَو، انگار جَو پولدارهای نیمه افسرده بود! این رو از نگاهها و رفتار آدمها میفهمیدم؛ تنها مهمونهایی که توی اون مراسم واقعاً داشتن خوش میگذروندن، بچهها بودن که توی باغ میدویدن و گاهی آزار و اذیت داشتن.
آهی کشیدم؛ دلم نمیخواست بین این آدمهایی باشم که خودشون هم نمیدونستن از زندگی چی میخوان!
ناگهان مراسم خوانندگی تموم شد و باز سوت و کف به هوا بلند شد.
خواننده هم با سرخوشیِ فراوان داشت برای همه دست تکون میداد و خیلی خوشحال به نظر میاومد.
یک نفر کاغذی به دست خواننده رسوند و خواننده هم بعد از نگاهی به کاغذ تک سرفهای کرد و گفت:
-این اجرا رو تقدیم میکنم به جناب متولد، جناب آقای ثامن عزیزی و مهمونِ ویژهاشون دختر شاه پریون که کنارشون ایستادن!
این دفعه دیگه کسی تشویق نکرد؛ من هم یخ زدم.
همه نگاهها باز به سمت ما برگشت و ثامن با غیظ زیر لـ*ـب گفت:
-این هم کار ثمینه درسته؟
آروم با «احتمالاً» جوابش رو دادم و دیدم که دستش مشت شد!
خود خواننده از اینکه کسی واکنشی نشون نداد تعجب کرد و گفت:
-تشویقشون کنید دیگه!
بالاخره جمعیت به خشکی دست زدن و نفس کشیدن برای من سخت شد! میخواستم زودتر این نمایش مسخره تموم بشه و فقط برم؛ فکر نمیکردم امشب برام اینطوری بشه.
فکر میکردم شاید یک نفر، حتی اگه ثامن نباشه ازم خوشش میاد و یکم باهاش عادی صحبت میکنم و اگه واقعاً از من خوشش بیاد بهش میگم توی چه شرایطی هستم!
یعنی واقعاً نمیشد یک جوونمرد رو پیدا کنم که واقعاً شاهزاده رؤیاهام باشه؟ نه این ثامنی که تکلیفش با خودش هم مشخص نبود؟
دیگه جمعیت به هم ریخت و خیلیها برای امضا گرفتن از خواننده جلو رفتن و ما به عقب کشیده شدیم.
حالم خوب نبود و دلیلش رو واضح نمیدونستم! گیج بودم و دلم میخواست فرار کنم.
چرا نمیتونستم برم پیش ویانا و اون بهم کار بده که در ازاش حقوق دریافت کنم؟ چرا نمیتونستم کلاً غیب بشم و برم به جایی که خودم تنهایی به جایی برسم که دیگه مجبور نباشم نگاه خیره آدمهای مغرور و از خود راضی رو تحمل کنم؟
ولی خودم جواب خودم رو دادم.
-چون تو خونوادهای نداری فرشته! کسی رو نداری که ازت حمایت کنه و مراقبت باشه. کسی رو نداری که بگی بیکس و کار نیستی و اصل و نسب درست و حسابی نداری.
به خودم اومدم و دیدم با ثامن گوشه سالن ایستادیم و جمعیت دیگه به ما نگاهی نمیکنن.
ثامن دست به سـ*ـینه شد و نفس عمیقی کشید.
-خب دختر شاهِ پریون! به نظر من بهتره بری طبقه بالا شامت رو بخوری.
نگاهم رو به سمتش برگردوندم و پرسیدم:
-تنها برم؟
سری تکون داد:
-آره دیگه شام زنونه مردونه رو جدا میکنن؛ بهتره زودتر بری شامت رو بخوری که وقتی بقیه اومدن زیاد بهت خیره نشن. منم میرم تو باغ اونجا یه تیکه فرش انداختن سفره انداختن. بعد از شام باز هم رو میبینیم.
سری تکون دادم و چیزی نگفتم.
انگار که واقعاً من رو به عنوان نامزد یک شبه خودش پذیرفته بود؛ هرچند خودم فقط خودم رو یک موجود اضافه میدیدم که بهش این فرصت رو دادم به بهونه صحبت با کسی که ظاهراً دوستش داره یکم با آرامش اعصاب قدم بزنه!
ازش جدا شدم و رفتم طبقه بالا؛ همونطور که حدس میزدم خلوت بود به خاطر تغذیه کمی که داشتم، سریع یه چیزی خوردم و برگشتم طبقه پایین.