رمان فانتزی های مرگبار | آرزو.م کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

آرزو.م

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/01/01
ارسالی ها
12
امتیاز واکنش
393
امتیاز
161
نام رمان: فانتزی های مرگبار
نام نویسنده: آرزو.م | کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر داستان: عاشقانه، فانتزی_تخیلی
ناظر: @سییما

خلاصه رمان:
هستی دختری
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
رام ونسبتا کنجکاو است که زیاد با دنیای بیرون ارتباط برقرار نمی کند چون حس می کند هیچ کسی او را درک نمی کند. او از طریق فضای مجازی با پسری که مثل خودش آرام است آشنا می شود و حس می کند که عقایدشان شبیه به هم است. به همین دلیل در خواست پسر را برای دیدارش میپذیرد اما به هنگام دیدن پسر با صحنه های عجیبی رو به رو شده و این دیدار مقدمه ای برای تغییر زندگی اش می شود.

به نام خدا
سلام دوستان. موضوع این رمان یک عاشقانه ی متفاوت و هیجانی هستش. امیدوارم دوستش داشته باشید و با نظراتتون من رو همراهی کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    bcy_%D9%86%DA%AF%D8%A7%D9%87_%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF.jpg

    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     

    آرزو.م

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/01
    ارسالی ها
    12
    امتیاز واکنش
    393
    امتیاز
    161
    صدای آهنگ با ضرب های پشت هم و آهسته به گوش میرسد. بی کلام بود اما تا عمق وجود دختر را پر از احساس کرد؛ احساس ترس.
    هر چه جلوتر میرفت انگار تاریکی فضا بیشتر می شد. کورسوی نوری نیز وجود نداشت. احساس کرد صدای ضرب های آهنگ بلند تر می شود و بیشتر بر ترسش دامن می زد.
    ناگهان نوری قرمز رنگ با روشنایی بسیار کم در انتهای راهرو روشن شد. نورهای قرمز رنگ بعدی به ترتیب و به سمت دختر در حال روشن شدن بودند. دخترک با چشمانی گرد شده حضور شخصی را کنارش احساس کرد. صدای آرام و هیس مانندی دم گوشش زمزمه کرد: سوپرایز. اولین قرار عاشقانمون مبارک.
    به محض تمام شدن جمله اش ناگهان فضا روشن شد و دخترک از چیزی که میدید زبانش بند آمده بود.
    وسط راهرویی بلند که با چراغ های قرمز و بنفش روشن شده بود قرار داشت و به جز یک در چوبی که در انتهای راهرو وجود داشت در و پنجره ی دیگری وجود نداشت و به جای آن روی دیوارها پر بود از عکس های عجیب: تصاویر اسکلت انسان که سیاه و سفید بود، جمجمه، انسان های در حال جیغ زدن ، دختری که از طناب دار آویخته شده بود و با چشم های باز انگار به او نگاه می کرد. مجسمه سگی بزرگ که در کنار در قرار داشت و سنگ های کف راهرو، انگاری خونی روی آن ریخته شده لکه های قرمز رنگ داشت.
    آهسته برگشت و به پشت سرش نگاه کرد. خودش بود همان پسری که این چند ماه از طریق فیس بوک با او آشنا شده بود و امروز قرار بود همدیگر را ببینند. برای اولین بار.
    قبلا عکس های پسر را از پروفایلش دیده بود برای همین شناختن آن صورت لاغر با موهای خرمایی که به صورت آشفته پیشانی اش را پوشانده بود کار سختی نبود. چشم های سبز و کشیده ی پسر، دخترک را کمی میترساند. به خصوص حالت مرموز و ترسناکی که به نگاه خود گرفته بود و فضایی که در آن قرار داشت بیشتر بر ترسش دامن می زد و در دلش بارها خود را نفرین کرد که چرا به این قرار لعنتی آمده است.
     
    آخرین ویرایش:

    آرزو.م

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/01
    ارسالی ها
    12
    امتیاز واکنش
    393
    امتیاز
    161
    آراد ترس را از نگاه دختر خوانده بود حس شیری را داشت که باعث ترس بچه آهو شده. با این فکر نیشخندی گوشه ی لب هایش قرار گرفت و بدون آن که نگاه نافذش را از دخترک بردارد گفت: به دنیای من خوش آمدی. البته اینکه الان اینجا هستی یک افتخاره برات. میتونی از این سمت بیای.
    دختر دوست داشت از آنجا فرار کند و تا جایی که می تواند دور شود اما نمی توانست. می ترسید. می ترسید که اتفاق بدی بیافتد و نتواند کنترلش کند. دلش به چاقوی ضامن دار کوچکی که در کیفش وجود داشت خوش بود. چاقوی استیل و دندانه داری که برادرش به او داده و همیشه همراهش است. اگرچه طرز استفاده از آن را نمی دانست.
    آرام آرام پشت پسر حرکت می کرد. صدای کفش هایش در فضای راهرو می پیچید. در انتهای راهرو آراد در را باز کرد و بعد از ورودش صبر کرد تا دوست جدیدش هم وارد شود. شخصی که انتخاب کرده بود تا وارد دنیای عجیبش شود. البته از نظر خودش بیشتر هیجان انگیز بود تا عجیب.
    پس از وارد شدنش در را بست و به او گفت هر جا دلش می خواهد بنشیند. دختر بدون آن که نگاهی به او کند، با سر پایین افتاده، اولین صندلی راحتی را که به در نزدیک تر بود انتخاب کرد و روی آن نشست. آراد به سمت آشپزخانه رفت تا از مهمانش پذیرایی کند. هستی سرش را بالا آورد و نگاهی به دور و برش انداخت. خانه ای تقریبا کوچک که دیوارهایش ترکیبی از رنگ سیاه و بنفش تیره است؛ صندلی های راحتی و فرش گرد وسط خانه، با رنگ دیوارها هماهنگ بودند.
     
    آخرین ویرایش:

    آرزو.م

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/01
    ارسالی ها
    12
    امتیاز واکنش
    393
    امتیاز
    161
    [HIDE-THANKS]
    فکرش مشغول شد. او واقعا کیست؟ چقدر با آن چیزی که نشان می داد فرق دارد. به نظر آدم معمولی و خوبی می آمد. چرا یهو اینطور شد؟ الان که فکرش را می کنم من هیچ چیز از او نمی دانم. یعنی اسمش را درست گفته! اصلا چرا خانه اش به این شکل است؛ ورودی اش به شکل رستوران است اما وقتی واردش می شوی...
    - آراد: بفرما از خودت پذیرایی کن هستی خانم.
    با ورود آراد رشته افکارش به هم خورد. به سینی ای که در آن دو لیوان نوشیدنی با محتوایی قرمز رنگ و چند بیسکوییت که در ظرفی دیگر بود نگاه کرد و نگاه سوالی اش به سمت پسر کشیده شد. آراد متوجه منظورش شد و بعد از برداشتن لیوان خود و نشستن بر روی صندلی روبه رویی اش گفت: آب آلبالوش تازه و به صورت دستی درست شده. اگر دوست نداری می تونم یه چیز دیگه برات بیارم و بعد از آن پوزخند بی صدایی روانه حرفش کرد و ذره ای از محتوای لیوانش نوشید.
    هستی با تردید لیوان را گرفت و کمی از آن نوشید و سپس با خود فکر کرد: راست گفته بود. چقدر هم آب آلبالوش خوشمزست.پس چرا آن حالت چهره رو به خودش گرفته بود. باعث میشه آدم فکر های بد درموردش به سرش بزنه.
    آراد که همچنان به او نگاه می کرد پرسید: مزش چطوره؟
    هستی در پاسخ گفت: خوشمزست.
    پسر لبخند کجی زد و گفت: آره بخاطر اینه که با خون گنجشک قاطیش کردم؛ باعث شد خوشمزه بشه.
    دخترک خشکش زد و سریع لیوان را بر روی میز رو به رویش گذاشت و این باعث شد کمی از آب میوه بر روی میز بریزد. با چشم های گرد شده به پسر نگاه کرد و لب هایش آرام تکان می خورد. انگار قدرت حرف زدن نداشت. باورش نمی شد یعنی خون گنجشک خورد!
    ناگهان آراد شروع به خندیدن کرد و گفت: چی باعث شده باور کنی که داخلش خون گنجشک هست. این فقط یه شوخی بود.
    بعد از چند لحظه هستی از شک خارج شد و حرف های پسر در ذهنش تکرار و سپس با عصبانیت از جایش بلند شد. با صدایی که سعی داشت زیاد بالا نباشد گفت: من باید برم.
    - آراد: کجا؟ تازه امدی هنوز که چیزی نخوردی.
    هستی با نگاهی عصبانی که کمی هم ترس از اتفاقات امروز در آن وجود داشت گفت: من باید زودتر برگردم خونه. به مادرم گفتم که زود بر می گردم.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    آرزو.م

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/01
    ارسالی ها
    12
    امتیاز واکنش
    393
    امتیاز
    161
    [HIDE-THANKS]
    آراد بدون هیچ حرف دیگری سرش را تکان داد و او را تا اوایل راهرو، جایی نزدیک ورودی اصلی همراهی کرد. هستی بدون توجه به اینکه چرا او آنجا ایستاد و جلوتر نیامده است به سمت در حرکت کرد. هنگام خروجش پسر گفت: باز هم می بینمت. هستی نگاه سریعی به او انداخت و از آن مکان نفرین شده بیرون آمد.
    امروز برایش مثل جهنم بود. در حالی که قدم میزد کلی سوال در ذهنش می پیچید. به یاد حرف آخر پسر افتاد: 》باز هم می بینمت.》 با خود فکر کرد: هه واقعا فکر کرده من حاضرم دوباره ببینمش. معلوم نیست کیه. اصلا معلوم نیست آدمه یا نه. با این فکر لرزشی به تنش افتاد. بعد از گذشتن از کوچه کوچک و رسیدن به خیابان اصلی سوار تاکسی شد تا به خانه برگردد.
    بعد از رسیدن به خانه و سلام کردن به مادرش، مستقیم وارد اتاقش شد و روی تخت که رو به روی ورودی اتاقش بود نشست و شالش را از سرش در آورد.
    خانه آن ها قدیمی ساخت و دارای یک حیاط نسبتا کوچک بود که حوض کوچک نزدیک به خانه و تابی که بر درخت بزرگ گوشه خانه قرار داشت بیشتر به فضای بیرونی خانه جلوه می داد. خانه دارای دو اتاق خواب رو به روی یکدیگر بود و اتاق هستی رو به درخت بزرگ کنار حیاط بود.
    سپیده هستی را صدا کرد. او بعد از تعویض مانتو زرشکی و شلوار مشکی اش با یک بلوز و شلوار صورتی که گوشه تخت افتاده بود از اتاق خارج شد. با نگاهی گذرا به پذیرایی خالی به سمت آشپزخانه رفت. مادرش آن جا بود. سپیده که مشغول درست کردن غذا بود سرش را به سمت هستی بر گرداند و گفت: امروز چطور بود؟ بیرون خوش گذشت؟ هستی با به یاد آوردن ماجرای امروز با اخمی ریز میان پیشانی اش گفت: بد نبود.
    - سپیده: چرا اخمات تو همه. چیز شده؟
    هستی برای اینکه مادرش شک نکند گفت: نه چی می خواد بشه. فقط خیلی گرسنمه. شام چی داریم؟ سپیده دوباره مشغول غذا درست کردن شد و پاسخ داد: دارم سوپ درست می کنم. آخه پدرت سرما خورده. گرسنته میتونی از یخچال یه چیزی بگیری و بخوری تا شام آماده بشه.
    هستی دو لقمه ی نان و پنیر و گردو برای خود درست کرد و از خانه بیرون رفت.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    آرزو.م

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/01
    ارسالی ها
    12
    امتیاز واکنش
    393
    امتیاز
    161
    [HIDE-THANKS] [/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    هوا تاریک شده بود. بر روی تاب کنار حیاط نشست و شروع به خوردن لقمه ی خود کرد و در عین حال فکر های مختلف در سرش وجود داشت:
    《 چقدر این پسر عجیب و غریب بود. برای چی اون کار ها رو کرد! خداروشکر اتفاق بدی نیافتاد. از این به بعد باید حواسم باشه تا به دیدن هر کسی نرم. بعد مدت ها مثلا خواستم با یکی قرار بزارم ببین چی شد. اکانتش هم باید مسدود کنم تا راه ارتباطیمون قطع بشه. چقدر خوب که شماره همراهم رو نداره. البته منم برای اون رو ندارم. حالا تمام این ها به کنار چقدر جذاب بود؛ با اینکه خیلی لاغر بود اما چشم های سبزش خیلی جذاب و گیرا بود و آدم رو مجبور می کرد تا فقط به اون نگاه کنه و چون قدش بلند بود باعث شد خوش تیپ تر نشون بده.》
    با این افکار نهیبی به خود زد:
    داری به چی فکر می کنی هستی. همین آدم امروز تو رو تا مرز سکته برد.
    با حرص از فکر های خودش، آخرین گاز از لقمه ی خود را خورد. از روی تاب بلند شد تا به اتاقش برود و اکانت آراد را مسدود کند.
    وارد اتاقش شد و در را بست. بعد از روشن کردن لپ تاپ که روی میز قرار داشت، بر روی صندلی صورتی اش نشست. عکس هستی با کلاهی مشکی بر سرش که صورتش را پوشانده بود بر صفحه ی نمایش خود نمایی می کرد. هستی بعد از باز کردن فیس بوک، وارد صفحه ی تنها دوست خود یعنی آراد شد. نگاهی گذرا به عکس پروفایلش، که به صورت نیم رخ و سرش رو به پایین بود، انداخت و سپس وارد صفحه ی چتشان شد. بسیاری از صحبت هایشان را مرور کرد. طبق چیز هایی که آراد به هستی گفته او پسری است ۲۶ ساله که در رشته ی مدیریت فارغ التحصیل شده است. دوستان زیادی ندارد و خانواده اش هم در آمریکا زندگی می کنند. او برای اینکه مستقل شود تصمیم گرفت که در ایران کسب و کاری راه بیاندازد. برای تبلیغ کسب و کارش صفحه ی فیس بوکی برای خود ایجاد کرد و از این طریق با هستی آشنا شد. به نظر هستی تمام مکالماتشان عادی بود. پس چرا به هنگام دیدار او این اتفاقات افتاد! برای اینکه دو دل نشود سریع صفحه ی آراد را مسدود کرد و برنامه را بست.
    با خیال اینکه ارتباطش کاملا با او قطع شده، نفسی عمیق از سر آسودگی کشید. در هر صورت هستی تا دو روز دیگر باید به تهران می رفت و از تمام این وقایع دور می شد. آغاز مهر، آغار فصل جدید زندگی اش بود. با به یاد آوردن این موضوع که توانسته است کارشناسی ارشد را در دانشگاه تهران قبول شود در دلش قند آب می شد. با خوش حالی لپ تاپ را خاموش کرد و به سمت آشپزخانه رفت تا در چیدن سفره شام به مادرش کمک کند.
    ****

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    آرزو.م

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/01
    ارسالی ها
    12
    امتیاز واکنش
    393
    امتیاز
    161
    این هم یه پست بلند تقدیم به نگاه گرمتون.
    خوش حال میشم تو صفحه ی پروفایلم نظرتون رو درباره ی رمان بگید.

    [HIDE-THANKS]
    در اتاق خواب هستی به صدا در آمد. با بفرمایید او، برادرش سامان وارد اتاق شد و از او پرسید: آماده ای؟
    هستی که در حال گذاشتن شال سبزی بر سرش بود گفت:
    اره داداش. فقط بی زحمت اون چمدون ها رو برام ببر خیلی سنگینن.
    سامان نگاهی به گوشه ی اتاق انداخت. جایی که دو چمدان بزرگ قهوه ای رنگ قرار داشت.
    سامان: ۲تا چمدون! مگه قراره کل اتاق تو ببری.
    هستی: عه داداش قراره یک سال اونجا باشم. از لباس گرفته تا ظرف و خیلی از وسایل ضروری رو باید می گرفتم. برای همین دو تا چمدون شده.
    سامان: عجبا
    سپس به سمت چمدان ها رفت تا آن ها را ببرد و در ماشین بگذارد.
    قرار بود هستی و بابا علی با تاکسی به تهران بروند. تاکسی زرد رنگی که متعلق به علی، پدر هستی بود و البته منبع کسب درآمدش. البته مادرش هم گهگاهی خیاطی می کرد و تنها برادرش از وقتی ازدواج کرده بود، تمام مخارجش را از خانواده اش جدا کرد. می خواست که مستقل باشد.
    خانواده ی آن ها از طبقه ی متوسط بودند و هزینه ی اجاره خانه در تهران برایشان سنگین بود. به همین دلیل هستی تصمیم گرفت به خوابگاهی که متعلق به دانشگاه بود برود و شرایط را برای خانواده اش سخت نکند. اینگونه خانواده اش هم از شلوغی های تهران و تنها نبودن دخترشان کمی اطمینان خاطر داشتند.
    تمام وسایلی که فکر می کرد نیاز باشد را جمع کرده بود و به کمک برادرش در ماشین قرار دادند و اکنون لحظه ی خداحافظی رسیده بود. نم اشکی در چشمان سپیده جا خشک کرد. اولین بار بود که عزیز دردانه اش از او جدا میشد؛ آن هم برای یک مدت طولانی.
    هستی از بغض کردن مادرش ناراحت شد و او را محکم در آغـ*ـوش گرفت اما در عمق وجودش خوش حال بود. قرار بود برای اولین بار تجربه ی یک زندگی مستقل و به دور از خانواده اش را داشته باشد و در دانشگاهی که عاشقش بود، درس بخواند.
    علی: دخترم بریم؟
    هستی از آغـ*ـوش مادرش بیرون آمد و گفت:
    اره بابا جون من که آماده ام.
    بعد از خداحافظی از مادر و برادرش، سوار ماشین شدند و به سمت تهران حرکت کردند.
    ****
    هستی به سختی آخرین چمدان را به طبقه ی دوم آورد. جایی که اتاقش قرار داشت. قفل در را باز کرد و وارد اتاقش شد. اتاقی کوچک که ظاهرا چهار نفره بود. هنوز هیچ یک از هم اتاقی هایش نیامده بودند. انگار او از همه زودتر به اتاق آمده بود.
    بعد از جا به جا کردن وسایلش، بر روی تختش دراز کشید. از پنجره به بیرون نگاه کرد. شب شده بود. به فکر فرو رفت:
    یعنی بقیه ی هم اتاقی هام کین؟ هر کسی هستن امیدوارم خیلی پر سر و صدا نباشن.
    چیزی
    نگذشت که از خستگی راه و این جا به جایی به خواب رفت.‌
    در پارکی ایستاده بود. به دور و برش نگاه کرد. فضای پارک برایش ناآشنا بود. نگاهش به رو به رویش افتاد. مردی پشت به او ایستاده بود. حس می کرد او را می شناسد. کمی جلوتر رفت تا شاید بتواند چهره اش را ببیند. دومین قدمش را که به سمت جلو برداشت، آن شخص به سمتش برگشت. ابرو هایش را بالا انداخت و با تعجب به او نگاه کرد. خودش بود. پسری که آن روز به دیدنش رفت. پسر چشم های سبزش را به هستی دوخت. نگاهش برق عجیبی داشت و هستی را وادار می کرد تا به او نگاه کند. با صدای غمگینی گفت:

    چرا دیگه با من صحبت نمی کنی مگه ما با هم دوست نبودیم؟


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    آرزو.م

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/01
    ارسالی ها
    12
    امتیاز واکنش
    393
    امتیاز
    161
    سلام دوستان از این به بعد سه شنبه ها پست جدید گذاشته میشه و هرموقع خواننده ها بیشتر شدن تعداد پست هایی که قرار میدم بیشتر میشه.
    ممنون از همراهیتون:aiwan_lggight_blum::aiwan_lggight_blum:

    [HIDE-THANKS]
    هستی نمی دانست چه بگوید. صدا اکو مانند تکرار شد.
    چرا دیگه با من صحبت نمی کنی؟ . . . چرا دیگه با من صحبت نمی کنی؟ . . . مگه ما با هم دوست نبودیم؟ . . . مگه ما با هم دوست نبودیم؟ . . . دوست نبودیم . . . دوست نبودیم . . .
    ناگهان هستی از خواب پرید. حس می کرد آن چشم های سبز رو به رویش است و صدای اکو مانند در گوشش. عرق سرد بر پیشانی اش نشسته بود. با خود فکر کرد:
    این چه خوابی بود که دیدم.
    لحن غمگین صدای پسر باعث شد کمی دلش بگیرد اما فورا این حس را پس زد.
    به ساعت تلفن همراه اش نگاه انداخت. یازده و نیم شب بود. به پدرش اس ام اس داد تا مطمعن شود به خانه رسیده است. بعد از آن بلند شد تا شام را آماده کند. ظاهرا مادرش برای شام ماکارونی درست کرده و در ظرف غذا برایش گذاشته بود. اولین بارش بود که تنها و به دور از خانواده اش شام می خورد. بعد از خوردن شام و شستن ظرف ها، مشغول بازی با موبایلش شد تا خوابش ببرد.
    *****
    اولین روز دانشگاه فرا رسیده بود. هستی صبح زود بیدار شد تا برای خود صبحانه آماده کند. پنج روز از آمدنش به تهران می گذشت و حال تمام هم اتاقی هایش آمده بودند. بعد از خوردن صبحانه مشغول حاضر شدن شد. مانتوی خاکستری ساده که برتن کرده بود به او می آمد. زیاد آرایش نمی کرد پس به زدن رژی کالباسی رنگ بسنده کرد و بعد از گذاشتن مقنعه مشکی اش، کیفش را برداشت و آماده ی رفتن شد.
    از هیجان در پوست خود نمی گنجید. گرمای خورشید و باد ملایمی که به پوستش می خورد حس خوبی به او می داد. دانشکده معماری آنقدر که انتظارش را داشت شلوغ نبود. اولین روز بود و دانشجویان کمی به دانشگاه آمده بودند. کلاس هایش نیز تشکیل نشد. برای همین بعد از کمی چرخیدن در محیط دانشگاه و خوردن نهار در آنجا به خوابگاه بازگشت.
    هنگام وارد شدن به خوابگاه به هم اتاقی هایش سلام کرد. خیلی کوتاه جوابش را دادند. همه در اتاق بودند. فاطمه، دختر مو مشکی که چشمان ریز و کشیده ای به رنگ موهایش و پوست سبزه داشت، به همراه مهسا، که بر خلاف او چشمان بزرگ عسلی رنگش خیلی جلب توجه می کرد، مشغول صحبت کردن بودند. گویا در این دو سه روز خیلی زود با هم صمیمی شدند. فرشته نیز سرش با موبایلش گرم بود. دختر سفید پوستی که وقتی به او نگاه می کنی موهای بلند موج دارش که تا ران پایش رسیده است به چشم می آید. برخلاف هستی که موهای مشکی اش به سختی به شانه اش می رسد. لباسش را با بلوزآبی و شلوار مشکی راحتی اش تعویض کرد و بعد آویزان کردن لباسش بر روی چوب لباسی، بر تختش نشست و نگاهی به گوشی اش انداخت. ساعت 14:50 دقیقه را نشان می داد. از آنجایی که صبح زود بیدار شده و خسته بود تصمیم گرفت تا کمی بخوابد. در هر صورت او بیکار بود و رابـ ـطه ی نزدیکی نیز با هم اتاقی های خود نداشت تا با آن ها صحبت کند و زمان بگذرد.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    آرزو.م

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/01
    ارسالی ها
    12
    امتیاز واکنش
    393
    امتیاز
    161
    سلام بابت این تاخیر طولانی معذرت می خوام. پست جدید تقدیم به نگاه های زیباتون:aiwan_light_heart:
    [HIDE-THANKS] فضا برایش آشنا بود. انگاری قبلا به این پارک آمده است. با این حال نمی دانست دقیقا کجاست. مردی جلوتر از او و پشت به او ایستاده بود و به جز آن ها هیچکس آن اطراف دیده نمی شد. به سمت مرد حرکت کرد تا از او بپرسد کجا هستند.
    هستی: ببخشید آقا! شما می دونید اینجا کجاست؟ فکر کنم گم شدم.
    مرد کمی مکث کرد. به سمت هستی برگشت. وقتی هستی نگاهش به آن چشمان سبز افتاد خشکش زد. صدایی در ذهنش تکرار شد: چرا دیگه با من صحبت نمی کنی؟ و با آن نگاه خیره انگار چیزی در دلش جا به جا شد. آراد چیزی نگفت و بعد از چند ثانیه نگاهش را از هستی گرفت و از کنارش گذشت. هستی برگشت تا چیزی به او بگوید که از خواب بیدار شد. بدون ذره ای جا به جا شدن نگاه خیره اش به سمت بالا بود. خوابش در ذهنش تکرار شد. در قلبش احساس سنگینی می کرد. انگاری چیزی را گم کرده بود. حس و حال خوبی نداشت. نگاهی به ساعت گوشی اش انداخت. پنج غروب شده بود. از روی تخت بلند شد و به سمت روشویی رفت تا آبی به صورتش بزند و از این حال و هوا در آید. آب سرد را به صورتش پاشید و در آینه به خود نگاه کرد. چشمان بزرگ و مشکی رنگش پف کرده و قرمز بودند و موهایش به صورت آشفته بر روی صورتش ریخته شده و کمی خیس شده بود. به اتاقش برگشت. نمی دانست برای چی این خواب ها را می بیند فقط می داند که خیلی واقعی به نظر می رسند و قلبش را درگیر احساسات مختلف می کند. دو دل شده بود. با خود فکر کرد؛ اگر حسابش را از حالت مسدود آزاد کنم هم چندان فرقی ندارد. در هر صورت الان که به تهران آمده است و فاصله ی زیادی از چالوس دارد. شهری که هردوی آن ها در آنجا زندگی می کردند. با این فکر بیشتر ترغیب شد و ب سمت موبایلش رفت و وارد حساب آراد در فیس بوک شد اما شک و دو دلی حرکاتش را تحت تاثیر قرار داده بود و باعث شد چندین بار وارد صفحه اش شده و دوباره خارج شود. در نهایت چشمانش را بست و با لمس گزینه نهایی آراد را از لیست مسدود شده ها آزاد کرد.


    از آزاد کردن حساب فیس بوک آراد توسط هستی یک ماه گذشت اما هیچ پیامی بینشان رد و بدل نشد. دیگر از خواب های عجیب هستی خبری نبود و روزهایش به رفت و آمد بین دانشگاه و خوابگاه می گذشت. گاهی هم صفحه ی پیام های فیس بوکش را چک می کرد تا مطمئن شود پیامی جدید از دوست عجیب این روزهایش ندارد. اما برای آراد روزها چندان تکراری سپری نمی شد. او با حساسیت زیاد مشغول آماده کردن خانه ی جدیدش برای زندگی بود. خانه ای که هر یک از وسیله هایش توسط طراح های مختلف، مطابق سلیقه ی او و متفاوت با هر شخصی دیگر، ایجاد شده و شاید برای هر انسانی ناخوشایند اما برای آراد بسیار رضایت بخش بود.
    ****
    صبح چهارشنبه، باران پاییزی نم نم می بارید و حس و حال خوبی را به هستی القا می کرد. کلاس صبحش کنسل شده و در راه خوابگاه بود. صدای خش خش برگ ها بخاطر نم باران کمتر از همیشه زیر قدم هایش به گوش می رسید اما زیاد به آن توجه نداشت و به جایش با تمام وجود بوی نم باران و خاک که با هم آمیخته شده بود را استشمام کرد. دلش هوای خانه و خانواده اش را کرده بود. بیشتر از یک ماه است که آن ها را نمی بیند. او دختر شمال ایران است و باران های پاییزی و بوی نم خاک و یک استکان چای بر روی ایوان خانه شان و کنار خانواده، در این فصل برایش از هر چیزی دلچسب تر بود. اما حال مجبور است دوباره به چهاردیواری کوچک خوابگاهش برگردد و خود را در آنجا حبس کند. از وقتی به تهران آمده به جز دانشگاه به هیچ جای خاصی نرفته بود. می ترسید بین شلوغی های تهران گم شود و راه برگشت را پیدا نکند؛ اما امروز شدیدا دلش تهران گردی می خواست. با اینحال بر خواسته ی دلش سرپوش گذاشت و به خوابگاه بازگشت. [/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا