- عضویت
- 2018/10/19
- ارسالی ها
- 763
- امتیاز واکنش
- 21,945
- امتیاز
- 661
- محل سکونت
- کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
انگشت اشارهی دست راستم رو به قفسهی سینش کوبیدم و با خونسردی ادامه دادم:
- هر زمان که اراده کنم از این قصری که برای خودت ساختی میزنم بیرون، اینو توی مخ پوکت فرو کن.
دندونهاش رو روی هم فشرد و به چشمهام خیره شد. بدون هیچ ترسی بهش خیره شدم. نمیتونست از نقشهای که کشیدم حرفی بزنه؛ پس بیرون رفتنم از ویلا رو بهونه کرده بود تا خشمش رو کمی خالی کنه. به خیال خودش زرنگ روزگار بود. هنوز منو نشناخته، هنوز نه. به سختی خودش رو کنترل کرد تا حرفی از ماموریت امشب نزنه. صدای فشرده شدن دندونهاش روی هم رو شنیدم. نگاه خشمگینی بهم انداخت و بهسمت در قدم برداشت، در اتاق رو باز کرد و بدون اینکه نگاهم کنه غرید:
- دیگه بهت اعتماد ندارم آهو.
از اتاق خارج شد و محکم پشت سرش بست. صدای قفل کردن در اتاق رو شنیدم. پوزخندی زدم. فکر کرده بود با قفل کردن در میتونه من رو توی ویلاش نگه داره؟ یا مثلا با چنتا نگهبان گنده توی ویلا؟ این آدم واقاً من رو نشناخته بود. روی تخت نشستم و به ساعت روی دیوار خیره شدم. باید تا تاریک شدن هوا صبر میکردم. آرشام تا الان باید آمده شده باشه. اسکندر بدون تلف کردن وقت نصف آدمهاش رو میفرسته سراغ رضا تا مطمئن بشه رضا فرار نمیکنه، خودش هم با باقی افرادش به خونهی قدیمی میره تا اونی که به من کمک میکنه رو بگیره. پوزخندم پررنگتر شد. به حدی توی فکر بودم که متوجه نشدم کی هوا تاریک شد. نفسم رو عمیق بیرون دادم و از روی تخت بلند شدم، بهسمت کمد لباسها رفتم و در کمد رو باز کردم. نگاهی به لباسها انداختم. چیز به درد بخوری نبود که بتونم بپوشم. سرم رو کج کردم و پیرهن مردونهی مشکی رنگی رو برداشتم، شلوار جین مشکی. لباسهام رو عوض کردم و موهام رو گوجهای بالا بستم. روسری کوچیک مشکی رنگی هم برداشتم و جلوی دهنم بستم. بهسمت در قدم برداشتم و با یکی از سنجاقهایی که توی موهام بود قفل در رو باز کردم. خونسرد وارد راهرو شدم. مهم نبود چند نفر جلوی راهم قرار بگیرن، امشب رضا رو برمیگردونم. نگهبانی که تازه وارد راهرو شده بود با دیدنم برای لحظهای جا خورد. با چشمهای گرد شده بهم خیره شد. پوزخندی زدم و با سرعت بهسمتش دویدم، مشت گره شدم رو به صورتش کوبیدم. روی زمین افتاد و از درد ناله کرد. بدون اینکه بهش وقت بدم با دو قدم بلند خودم رو بهش رسوندم و موهای کوتاهش رو توی دستم گرفتم، زانوم رو به صورتش کوبیدم. سرش از پشت به دیوار کوبیده شد و بیهوش روی زمین افتاد. نگاه سردم رو ازش گرفتم و طول راهرو رو طی کردم. از پلهها پایین رفتم. دو نگهبان دیگه توی سالن ایستاده بودن. با دیدنم سریع حالت دفاعی به خودشون گرفتن. پوزخند سردی زدم و با خشم بهشون خیره شدم. چند پله رو پایین دویدم و دستم رو به حفاظ نردهها گرفتم، از روی نرده پایین پریدم و توی هوا لگد محکمی به صورت اولین نگهبان زدم. با درد روی زمین افتاد. با پنجهی پا روی زمین فرود اومدم. تمام سالهایی که تنها گذروندم، فرصت این رو داشتم که خودم رو به حدی قوی کنم که هیچ مردی نتونه از حرکت متوقفم کنه. باید خیلی احمق باشن که بخوان با من در بیوفتن. با خونسردی نگاهم رو به نگهبان دوم دوختم که با ترس بهم خیره شده بود. پاهاش به وضوح میلرزیدن. برای لحظهای سایهای رو پشتسرم دیدم. پوزخندی زدم و توی یه حرکت سریع بهسمت عقب چرخیدم و لگد محکمی به نگهبان اول که از پشت بهم حملهور شده بود کوبیدم. با درد روی زمین افتاد. نگهبان دوم با فریاد بهسمتم حمله کرد. بهسمت جلو چرخیدم و ضربههای مشت و لگدش رو دفع کردم. از روی ترس مبارزه میکرد و همین بود که باعث میشد شکست بخوره.
- هر زمان که اراده کنم از این قصری که برای خودت ساختی میزنم بیرون، اینو توی مخ پوکت فرو کن.
دندونهاش رو روی هم فشرد و به چشمهام خیره شد. بدون هیچ ترسی بهش خیره شدم. نمیتونست از نقشهای که کشیدم حرفی بزنه؛ پس بیرون رفتنم از ویلا رو بهونه کرده بود تا خشمش رو کمی خالی کنه. به خیال خودش زرنگ روزگار بود. هنوز منو نشناخته، هنوز نه. به سختی خودش رو کنترل کرد تا حرفی از ماموریت امشب نزنه. صدای فشرده شدن دندونهاش روی هم رو شنیدم. نگاه خشمگینی بهم انداخت و بهسمت در قدم برداشت، در اتاق رو باز کرد و بدون اینکه نگاهم کنه غرید:
- دیگه بهت اعتماد ندارم آهو.
از اتاق خارج شد و محکم پشت سرش بست. صدای قفل کردن در اتاق رو شنیدم. پوزخندی زدم. فکر کرده بود با قفل کردن در میتونه من رو توی ویلاش نگه داره؟ یا مثلا با چنتا نگهبان گنده توی ویلا؟ این آدم واقاً من رو نشناخته بود. روی تخت نشستم و به ساعت روی دیوار خیره شدم. باید تا تاریک شدن هوا صبر میکردم. آرشام تا الان باید آمده شده باشه. اسکندر بدون تلف کردن وقت نصف آدمهاش رو میفرسته سراغ رضا تا مطمئن بشه رضا فرار نمیکنه، خودش هم با باقی افرادش به خونهی قدیمی میره تا اونی که به من کمک میکنه رو بگیره. پوزخندم پررنگتر شد. به حدی توی فکر بودم که متوجه نشدم کی هوا تاریک شد. نفسم رو عمیق بیرون دادم و از روی تخت بلند شدم، بهسمت کمد لباسها رفتم و در کمد رو باز کردم. نگاهی به لباسها انداختم. چیز به درد بخوری نبود که بتونم بپوشم. سرم رو کج کردم و پیرهن مردونهی مشکی رنگی رو برداشتم، شلوار جین مشکی. لباسهام رو عوض کردم و موهام رو گوجهای بالا بستم. روسری کوچیک مشکی رنگی هم برداشتم و جلوی دهنم بستم. بهسمت در قدم برداشتم و با یکی از سنجاقهایی که توی موهام بود قفل در رو باز کردم. خونسرد وارد راهرو شدم. مهم نبود چند نفر جلوی راهم قرار بگیرن، امشب رضا رو برمیگردونم. نگهبانی که تازه وارد راهرو شده بود با دیدنم برای لحظهای جا خورد. با چشمهای گرد شده بهم خیره شد. پوزخندی زدم و با سرعت بهسمتش دویدم، مشت گره شدم رو به صورتش کوبیدم. روی زمین افتاد و از درد ناله کرد. بدون اینکه بهش وقت بدم با دو قدم بلند خودم رو بهش رسوندم و موهای کوتاهش رو توی دستم گرفتم، زانوم رو به صورتش کوبیدم. سرش از پشت به دیوار کوبیده شد و بیهوش روی زمین افتاد. نگاه سردم رو ازش گرفتم و طول راهرو رو طی کردم. از پلهها پایین رفتم. دو نگهبان دیگه توی سالن ایستاده بودن. با دیدنم سریع حالت دفاعی به خودشون گرفتن. پوزخند سردی زدم و با خشم بهشون خیره شدم. چند پله رو پایین دویدم و دستم رو به حفاظ نردهها گرفتم، از روی نرده پایین پریدم و توی هوا لگد محکمی به صورت اولین نگهبان زدم. با درد روی زمین افتاد. با پنجهی پا روی زمین فرود اومدم. تمام سالهایی که تنها گذروندم، فرصت این رو داشتم که خودم رو به حدی قوی کنم که هیچ مردی نتونه از حرکت متوقفم کنه. باید خیلی احمق باشن که بخوان با من در بیوفتن. با خونسردی نگاهم رو به نگهبان دوم دوختم که با ترس بهم خیره شده بود. پاهاش به وضوح میلرزیدن. برای لحظهای سایهای رو پشتسرم دیدم. پوزخندی زدم و توی یه حرکت سریع بهسمت عقب چرخیدم و لگد محکمی به نگهبان اول که از پشت بهم حملهور شده بود کوبیدم. با درد روی زمین افتاد. نگهبان دوم با فریاد بهسمتم حمله کرد. بهسمت جلو چرخیدم و ضربههای مشت و لگدش رو دفع کردم. از روی ترس مبارزه میکرد و همین بود که باعث میشد شکست بخوره.
آخرین ویرایش: