رمان سایه‌های ابری(جلد دوم)| صحرا آصلانیان کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

*sahra_aaslaniyan*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/10/19
ارسالی ها
763
امتیاز واکنش
21,945
امتیاز
661
محل سکونت
کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
انگشت اشاره‌ی دست راستم رو به قفسه‌ی سینش کوبیدم و با خونسردی ادامه دادم:
- هر زمان که اراده کنم از این قصری که برای خودت ساختی میزنم بیرون، اینو توی مخ پوکت فرو کن.
دندون‌هاش رو روی هم فشرد و به چشم‌هام خیره شد. بدون هیچ ترسی بهش خیره شدم. نمی‌تونست از نقشه‌ای که کشیدم حرفی بزنه؛ پس بیرون رفتنم از ویلا رو بهونه کرده بود تا خشمش رو کمی خالی کنه. به خیال خودش زرنگ روزگار بود. هنوز منو نشناخته، هنوز نه. به سختی خودش رو کنترل کرد تا حرفی از ماموریت امشب نزنه. صدای فشرده شدن دندون‌هاش روی هم رو شنیدم. نگاه خشمگینی بهم انداخت و به‌سمت در قدم برداشت، در اتاق رو باز کرد و بدون اینکه نگاهم کنه غرید:
- دیگه بهت اعتماد ندارم آهو.
از اتاق خارج شد و محکم پشت سرش بست. صدای قفل کردن در اتاق رو شنیدم. پوزخندی زدم. فکر کرده بود با قفل کردن در می‌تونه من رو توی ویلاش نگه داره؟ یا مثلا با چنتا نگهبان گنده توی ویلا؟ این آدم وا‌قاً من رو نشناخته بود. روی تخت نشستم و به ساعت روی دیوار خیره شدم. باید تا تاریک شدن هوا صبر می‌کردم. آرشام تا الان باید آمده شده باشه. اسکندر بدون تلف کردن وقت نصف آدم‌هاش رو می‌فرسته سراغ رضا تا مطمئن بشه رضا فرار نمی‌کنه، خودش هم با باقی افرادش به خونه‌ی قدیمی میره تا اونی که به من کمک می‌کنه رو بگیره. پوزخندم پررنگ‌تر شد. به حدی توی فکر بودم که متوجه نشدم کی هوا تاریک شد. نفسم رو عمیق بیرون دادم و از روی تخت بلند شدم، به‌سمت کمد لباس‌ها رفتم و در کمد رو باز کردم. نگاهی به لباس‌ها انداختم. چیز به درد بخوری نبود که بتونم بپوشم. سرم رو کج کردم و پیرهن مردونه‌ی مشکی رنگی رو برداشتم، شلوار جین مشکی. لباس‌هام رو عوض کردم و موهام رو گوجه‌ای بالا بستم. روسری کوچیک مشکی رنگی هم برداشتم و جلوی دهنم بستم. به‌سمت در قدم برداشتم و با یکی از سنجاق‌هایی که توی موهام بود قفل در رو باز کردم. خونسرد وارد راهرو شدم. مهم نبود چند نفر جلوی راهم قرار بگیرن، امشب رضا رو برمی‌گردونم. نگهبانی که تازه وارد راهرو شده بود با دیدنم برای لحظه‌ای جا خورد. با چشم‌های گرد شده بهم خیره شد. پوزخندی زدم و با سرعت به‌سمتش دویدم، مشت گره شدم رو به صورتش کوبیدم. روی زمین افتاد و از درد ناله کرد. بدون اینکه بهش وقت بدم با دو قدم بلند خودم رو بهش رسوندم و موهای کوتاهش رو توی دستم گرفتم، زانوم رو به صورتش کوبیدم. سرش از پشت به دیوار کوبیده شد و بیهوش روی زمین افتاد. نگاه سردم رو ازش گرفتم و طول راهرو رو طی کردم. از پله‌ها پایین رفتم. دو نگهبان دیگه توی سالن ایستاده بودن. با دیدنم سریع حالت دفاعی به خودشون گرفتن. پوزخند سردی زدم و با خشم بهشون خیره شدم. چند پله رو پایین دویدم و دستم رو به حفاظ نرده‌ها گرفتم، از روی نرده پایین پریدم و توی هوا لگد محکمی به صورت اولین نگهبان زدم. با درد روی زمین افتاد. با پنجه‌ی پا روی زمین فرود اومدم. تمام سال‌هایی که تنها گذروندم، فرصت این رو داشتم که خودم رو به حدی قوی کنم که هیچ مردی نتونه از حرکت متوقفم کنه. باید خیلی احمق باشن که بخوان با من در بیوفتن. با خونسردی نگاهم رو به نگهبان دوم دوختم که با ترس بهم خیره شده بود. پاهاش به وضوح می‌لرزیدن. برای لحظه‌ای سایه‌ای رو پشت‌سرم دیدم. پوزخندی زدم و توی یه حرکت سریع به‌سمت عقب چرخیدم و لگد محکمی به نگهبان اول که از پشت بهم حمله‌ور شده بود کوبیدم. با درد روی زمین افتاد. نگهبان دوم با فریاد به‌سمتم حمله کرد. به‌سمت جلو چرخیدم و ضربه‌های مشت و لگدش رو دفع کردم. از روی ترس مبارزه می‌کرد و همین بود که باعث می‌شد شکست بخوره.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    قبل از اینکه حتی به یه قدمیم برسه مشت گره شدم رو با تمام قدرت زیر فکش کوبیدم. زبونش بین دو فکش گیر کرد و دهنش پر از خون شد. برای لحظه‌ای‌ صورتم توی هم رفت. باید بدجور دردش اومده باشه. جیغ خفه‌ای کشید و روی زمین زانو زد. دلم براش سخت؛ اما رضا مهم‌تر بود. سریع اسلحش رو از پشت کمرش بیرون کشیدم و با دسته‌ی اسلحه به پشت گردنش ضربه محکمی زدم. فریادی کشید و بیهوش روی زمین افتاد. نفسم ر عمیق بیرون دادم و به‌سمت راست سالن حرکت کردم. وارد اشپزخونه شدم قبل از اینکه خدمتکار زن جوون جیغ بکشه با دو قدم بلند خودم رو بهش رسوندم و دستم ر روی دهنش گذاشتم، اسلحه رو زیر چونش گذاشتم و با صدی خونسردی زمزمه کردم:
    - هیش، صدات در نیاد. فهمیدی؟
    با ترس آب دهنش رو پایین داد. حسابی عرق کرده بود و رنگش پریده بود. چشم‌هاش مدام بین اعضای صورتم می‌چرخیدن و حتم داشتم که می‌خواد روسری که روی بینی و دهنم بستم رو کنار بزنه تا صورت کاملم رو ببینه. پوزخندی زدم و زمزمه‌وار گفتم:
    - تیز ترین چاقویی که داری رو می‌خوام، زودباش.
    با شنیدن کلمه‌ی چاقو به وضوح به خودش لرزید. پوزخندم بیشتر رنگ گرفت. ترسیده بود، منم همین رو می‌خواستم. به‌سمت کابینت‌ها هولش دادم و بیخ گوشش غریدم:
    - عجله کن.
    با دست‌های لرزون یکی از کشو‌های کابینت رو باز کرد و دوتا چاقو برداشت. درحالی‌که تمام حواسم رو به حرکاتش داده بودم لب زدم:
    - آروم، حرکت اضافه‌ای نکن.
    لرزون چاقوها رو به‌سمت عقب گرفت. با احتیاط چاقوهارو از دستش گرفتم و لحظه‌ی آخر با دسته‌ی اسلحه به پشت گردنش ضربه‌ای زدم. جیغ خفه‌ای کشید و بیهوش روی زمین افتاد. اسلحه رو پشت کمرم گذاشتم. یکی از چاقو هارو بغـ*ـل کفشم گذاشتم و اون یکی و توی دستم نگه داشتم. از تعداد نگهبان‌هایی که اسکندر برای من توی ویلا گذاشته بود مطلع نبودم؛ همین موجب می‌شد با احتیاط قدم بعدی رو بردارم. امشب جای خطا کردن نبود، امشب نه، حداقل نه تا زمانی که پای رضا این وسط گیر بود. از آشپزخونه بیرون زدم و سالن رو از نظرم گذروندم. پرنده هم پر نمی‌زد. نفسم رو بی‌صدا بیرون دادم و وارد سالن شدم. از اونجایی که در پشتی از دفعه‌ی قبل که برای نجات سامیار و اقاقیا به ویلا اومدم بیشتر محافظت می‌شد؛ باید از در جلو خارج می‌شدم. سخت بود؛ اما غیرممکن نه. به‌سمت در خروجی سالن قدم برداشتم و سریع بیرون رفتم، با سرعت از پله‌ها پایین رفتم و به‌سمت چپ ساختمون دویدم. درخت‌های بلند و تنومندی که توی باغ بودن بهترین عامل برای پنهان شدنم از نگهبان‌ها بودن. پشت تنه‌ی درختی پناه گرفتم و به محوطه‌ی باغ چشم دوختم. تاریک بود؛ ولی برای من قابل دیدن و شناسایی ادم‌های اطرافم بود. گفتم سامیار؟ چرا تا الان اسم و یادی ازش توی سرم نبود؟ اون احمق خــ ـیانـت‌کار تمام نقشه‌هام رو خراب کرد، باعث شد رضا الان توی این وضع باشه و من مجبور به موندن توی ویلای اسکندر بشم و از همه بدتر، اگه بخاطر خــ ـیانـت اون شب سامیار نبود من هرگز مجبور به ازدواج با اسکندر نمی‌شدم. بعد از نجات دادن رضا نوبت به تسویه حسابم با سامیار می‌رسید. اهل تلافی نبودم، در مقابل خودم هرگز؛ اما اینبار بحث من نبود، رضا بدترین صدمه رو بخاطر خــ ـیانـت سامیار دید؛ پس امکان نداره بتونم از سامیار بگذرم. حواسم رو به ماموریت امشب دادم. دوتا سگ کنار دیوار‌های ویلا می‌چرخیدن، دوتا نگهبان جلوی در ورودی باغ ایستاده بودن، دوتای دیگه توی محوطه گشت می‌زدن، چهار نفر دیگه کنار هر چهار دیوار باغ ایستاده بودن. دستم رو روی شنود گذاشتم و روشنش کردم، با صدای آرومی زمزمه کردم:
    - آرمان؟
     

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    چند ثانیه گذشت تا صدای شخصی رو شنیدم.
    - بله رئیس؟
    نفس عمیقی کشیدم و درحالی‌که چشمم به نگهبان‌های داخل محوطه بود لب زدم:
    - دارم از ویلا خارج میشم، داداشت در چه حالِ؟
    بیتوجه به سوالم پرسید:
    - تو کجایی؟
    اخمی بین ابروهام نشست، آروم جواب دادم:
    - باغ ویلای اسکندر، بیخیال اینکه من کجام، تو بگو آرشام چی‌کار میکنه.
    - چرا از خودش نمی‌پرسی؟
    پوکر به نقطه‌ای خیره شدم و با حرص گفتم:
    - آیکیو، تو شنود رو جواب دادی، آرشامو از کجا پیدا کنم؟
    خندید و گفت:
    - خب به موبایلش زنگ بزن.
    با خشم دندون‌هام رو روی هم فشردم و غریدم:
    - مگه من شماره‌ی این گوریل رو دارم؟ اگه هم داشتم، موبایلم کجا بود توی این گیر و دار؟
    - آخ راست می‌گیا، ببخشید اصلاً یادم نبود.
    چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم و به مگهبانی که به این سمت میومد چشم دوختم. لبخند محوی زدم و آروم زمزمه کردم:
    - شمارشو بگو.
    - چی؟
    - شماره‌ی آرشامو بده.
    متعجب گفت:
    - اما تو که موبایل ند...
    حرفش رو قطع کردم و درحالی‌که از پشت درخت بیرون میومدم و با قدم‌های آروم و بی‌صدا به‌سمت نگهبان می‌رفتم جواب دادم:
    - تو شماره رو بگو، کاری به باقی چیزها نداشته باش.
    - باشه، یادت میمونه؟
    - آره.
    -٠۹۹٠...
    شنود رو خاموش کردم و همون‌طور که به نگهبان نزدیک می‌شدم زیرلب شماره رو تکرار کردم. از سمت چپ به نگهبان نزدیک شدم، با دو قدم بلند خودم رو بهش رسوندم و با دسته‌ی چاقویی که دستم بود ضربه ای به پشت گردنش زدم. نمی‌خواستم کسی رو بکشم، پس فعلا به بیهوش کردنشون راضی بودم. نگهبان بیهوش روی زمین افتاد. سریع خم شدم رو جیب‌هاش رو گشتم، موبایلش رو از داخل جیب شلوارش بیرون کشیدم و قبل از اینکه صاف باییستم اسلحش رو با دست بندی که داشت برداشتم. اسلحه رو کنار پهلوم گذاشتم و دست بند رو به کمر شلوارم وصل کردم. شونه‌هاش رو گرفتم و تا پشت تنه‌ی درختی کشیدمش، ازش دور شدم و بعد از نزدیک شدن به در خروجی باغ سریع پشت تنه‌ی درختی پناه گرفتم. موبایلی که از نگهبان بیهوش کش رفته بودم رو روشن کردم. یه موبایل اندروید مدل سامسونگ، یکم قدیمی بود؛ ولی خب برای من فقط این مهم بود که رمز نداشت. شماره‌ای که آرمان داده بود رو گرفتم و موبایل رو کنار گوشم نگه داشتم. تا زمانی که تماس قطع بشه بوق خورد. کلافه نفسم رو بیرون دادم و یه بار دیگه شماره رو گرفتم. بازم جواب نداد. موبایل رو داخل جیب شلوارم انداختم و نگاهم رو به دو نگهبانی که جلوی در ورودی بودن دوختم. انگار بدجور خسته بودن. یکیشون روی صندلی خوابش بـرده بود و دومی هم درحالی که با موبایلش ور می‌رفت هر چند دقیقه یه بار سرش پایین میوفتاد و از خستگی چرت می‌زد. پوزخندی زدم و با قدم‌های بی‌صدا به سمتشون قدم برداشتم، فقط چند قدم دیگه باقی مونده بود که موبایل داخل جیب شلوارم زنگ خورد. شوکه توی جام تکونی خوردم و به دو نگهبان خیره شدم که با صدای زنگ موبایل توجهشون به من جلب شده بود. کلافه جیغ خفه‌ای کشیدم و بیتوجه به زنگ خوردن موبایل به‌سمت نگهبانی که داشت به سمتم میومد قدم برداشتم. با چشم‌های خوابآلود بهم خیره شد و با صدای گرفته‌ای پرسید:
    - تو دیگه کی هستی؟ اینجا چی‌کار می‌کن...
    با لگدی که به کنار گردنش زدم باقی حرفش قطع شد و بیهوش روی زمین افتاد. نگهبان دوم که تازه از خواب بیدار شده بود سریع بی‌سیم متصل به لباسش رو برداشت و با ترس توی بیسیم گفت:
    - یکی توی باغِ، یکی...
    اجازه ندادم ادامه بده، سریع به‌سمتش دویدم و چاقویی که توی دستم بود رو زیر گلوش گذاشتم. با چشم‌های گشاد شده بهم خیره شد و سکوت کرد. صدای شخصی از پشت بی‌سیم پخش شد:
    - ابی، چی شده؟ کی توی باغ؟
    دستم رو روی دستش گذاشتم و بی‌سیم رو پایین آوردم، زمزمه وار گفتم:
    - بگو اشتباه دیدی، وگرنه گلوتو بیخ تا بیخ میبرم.
    آب دهنش رو با ترس پایین داد و سرش رو تکون داد. دستم رو عقب کشیدم و با سر به بی‌سیم اشاره کردم. بی‌سیم رو به‌سمت دهنش برد و با صدای خفه‌ و گرفته‌ای که بخاطر خوابآلودگی دورگه شده بود جواب داد:
    - چیزی نیست ممد، اشتباه دیدم.
    صدای عصبی شخص پشت بی‌سیم رو شنیدم:
    - دهنتو پسر، داشتم پی اس بازی می‌کردما، خرفت ترسو.
     

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    خش‌خش بی‌سیم خبر از خاموش شدنش می‌داد. نگهبان با چشم‌های وحشت‌زده بی‌سیم رو توی بغلش رها کرد و با تته پته پرسید:
    - حا... حالا منو... می‌کشی؟ آره؟
    از زیر روسری که جلوی صورتم بسته بودم لبخند محوی زدم. هنوزم آدم‌های زیادی توی این دنیا بودن که زندگیشون رو دوست داشتن. سرم رو به نشونه‌ی منفی تکون دادم و قبل از اینکه حرکتی انجام بده با دسته‌ی چاقو ضربه‌ای به بغـ*ـل سرش زدم. بیهوش شد و روی صندلی ولو شد. نفسم رو عمیق بیرون دادم و از باغ بیرون شدم. خیابون‌ها عجیب حال و هوای غریبی داشتن. هیچ عابری به چشم نمی‌خورد. سرعت قدم‌هام رو بیشتر کردم. وارد خیابون بعدی شدم که موبال برای بار دیگه شروع به زنگ خوردن کرد. آلارم مسخره‌ای داشت. کلافه نفسم رو بیرون دادم و موبایل رو از داخل جیب شلوارم بیرون کشیدم. نگاهم رو به صفحه‌ی موبایل دوختم. شماره‌ی آرشام بود که آرمان بهم داده بود. با خشم تماس رو وصل کردم و غریدم:
    - احمق نفهم.
    صداش متعجبش توی گوشم پیچید:
    - چی؟
    با صدای بلند تری تکرار کردم:
    - احمق نفهم.
    آروم خندید و پرسید:
    - بگو ببینم باز چی عصبیت کرده خانوم کوچولو.
    به تاریکی خیابون خیره شدم و غر زدم:
    - وقتی آدم زنگ می‌زنه که جواب نمیدی، بعدشم که می‌رسم به نگهبان‌ها یهو شوکوفه می‌زنی وسط کارم. نزدیک بود گیر بیوفتم.
    صداش کمی نگران شد.
    - خوبی؟ چیزیت که نشد؟
    چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم و آروم‌تر جواب دادم:
    - خوبم، ولی خیلی رو مخی جناب پاکسار.
    صدای خندش توی موبایل پیچید.
    - باید چی‌کار می‌کردم؟ از کجا باید می‌دونستم که تویی داری زنگ می‌زنی؟ بعدش هم که تماس گرفتم جواب ندادی.
    - با اجازتون داشتم دوتا نگهبان دم در ورودی باغ ویلای اسکندر رو نفله می‌کردم، واقعا ببخشید جواب تماستون رو ندادم پادشاه من.
    اینبار با صدای بلند خندید. چیه هی زرت و زرت می‌خنده، نکنه دارم جک می‌گم براش.
    - ببخشید فسقلی، چی‌کارم داشتی؟
    نفسم رو عمیق بیرون دادم و آروم جواب دادم:
    - تونستی رضا رو پیدا کنی؟
    چند ثانیه سکوت کرد، با صدای جدی جواب داد:
    - همون‌طور که پیش‌بینی کرده بودی اسکندر نصف بیشتر افرادش رو فرستاده به یه انبار بیرون از شهر. ردشونو گرفتم، دارم می‌رم اونجا.
    پوزخندی زدم و زمزمه کردم:
    - خوبه.
    - تو کجایی؟
    وارد خیابون بعدی شدم و لب زدم:
    - آدرس انبار رو بفرست، میام اونجا.
    با خشم و عصبانیت گفت:
    - اجازه نداری بیای.
    متعجب اخم کردم و با عصبانیت مثل خودش لب زدم:
    - اونوقت چرا؟ چون تو خوشت نمیاد؟
    با صدای بلندی که خشمش رو می‌رسوند فریاد زد:
    - چون جای تو نیست، خطرناکه، یکیو می‌فرستم دنبالت، برو عمارت من، رضا رو میارم برات.
    با حرص خندیدم.
    - تو خوابم نمی‌بینی اینو.
    - آهو!
    - همین که شنیدی، یا آدرس میدی، یا زنگ می‌زنم از اسکندر می‌پرسم.
    سکوت کرد. صدای نفس‌های تند و خشمگینش توی گوشم می‌پیچید. بعد از مکث طولانی کوتاه لب زد:
    - یکیو می‌فرستم دنبالت، میارتت انبار. کجایی؟
    اسم خیابونی که توش بودم رو گفتم. بدون حرف دیگ‌ه‌ای تماس رو قطع کرد. متعجب موبایل رو از صورتم فاصله دادم و به صفحه‌ی خاموشش خیره شدم. من کسی بودم که همیشه تماس رو روی بقیه قطع می‌کردم، بعد این بابا تماس روی من قطع می‌کرد؟ بابا دست مریزاد، این دیگه کیه. بی‌خیال شونه‌هام رو بالا انداختم. با پام روی زمین ضرب گرفتم و منتظر موندم. چند دقیقه بعد پارس نقره‌ای جلوی پام ترمز زد. شیشه‌ی سمت کمک راننده رو پایین داد. به ماشین نزدیک شدم و سرم رو برای دیدن فرد پشت فرمون خم کردم.
     

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    یکی از گارسون‌هایی بود که توی عمارت آرشام دیده بودم. لبخندی به روم زد و گفت:
    - منو آقا آرشام فرستادن خانوم.
    سرم رو به تایید حرفش تکون دادم و در ماشین رو باز کردم، روی صندلی‌های عقب ماشین نشستم و در رو بستم. راننده نگاه کوتاهی از آیینه جلو بهم انداخت و حرکت کرد. می‌دونستم آرشام مردی نیست که زیر قولش بزنه و رضا رو نجات میده؛ اما حسی بهم میگفت امشب یه اتفاقی میوفته. نمی‌تونستم ریسک کنم و رضا رو به اون بسپارم، خودم باید باشم و با چشم‌های خودم ببینم که حالش خوبه. رضا امانتیه که به دست من دادن، پس نمی‌تونم روی زندگیش ریسک کنم. چند دقیقه گذشته بود که حواسم رو به فضای بیرون از ماشین دادم. این مسیر عمارت آرشام بود؟ با اخم به‌سمت جلو خم شدم و متعجب پرسیدم:
    - چرا داری میری عمارت آرشام؟
    راننده بدون حرف نگاهی بهم انداخت و قفل مرکزی رو زد. با خشم دستگیره‌ی در ماشین رو کشیدم و با صدای بلند‌تری گفتم:
    - با تو بودم، چرا داری میری عمارت؟
    به جاده‌ی روبه روش خیره شد و کوتاه جواب داد:
    - ببخشید خانوم، آقا دستور دادن.
    دستگیره‌ی در رو رها کردم و با عصبانیت فریاد زدم:
    - چیه هی آقا آقا می‌کنی برای من؟ مهم نیست اون گوریل چی گفته، منو ببر انبار اسکندر، همین الان.
    بازم توجهی نکرد و به راهش ادامه داد. از شدت خشم نفش‌هام نامنظم شده بودن. چاقویی که بغـ*ـل کفشم گذاشته بودم رو بیرون آوردم و از پشت صندلی دستم رو دور گردنش حلقه کردم، چقو رو روی گردنش گذاشتم و با خشم غریدم:
    - بزن کنار.
    - نمی‌تونم این‌کارو بکنم خانوم، آقا منو زنده نمی‌ذاره.
    چاقو رو به گلوش فشردم.
    - گفتم بزن کنار؛ یا اینکه دوس داری جسدتو بفرستم واسه آرشام؟
    با ترس سرعت ماشین رو پایین آورد و با من من گفت:
    - خا... خانوم... من باید... باید شمارو...
    با خشم حرفش رو قطع کردم و تکرار کردم:
    - ماشین کوفتی رو بزن کنار.
    آب دهنش رو با ترس پایین داد و کنار جاده ماشین رو متوقف کرد. لرزش خفیف بدنش رو به خوبی احساس کردم. سرم رو گنار گوشش بردم و زمزمه وار لب زدم:
    - آدرس انبار.
    - خانوم...
    کنار گوشش فریاد زدم:
    - دهنتو ببند و بگو انبار کجاست.
    چشم‌هاش رو محکم روی هم فشرد و با ترس آدرس انبار رو داد. چاقو رو به گلوش فشردم و غریدم:
    - برو پایین.
    - چی؟
    - گفتم از ماشین پیاده شو.
    با ترس در ماشین رو باز کرد و پیاده شد. از بین دو صندلی جلو رفتم و پشت فرمون نشستم، بی‌توجه به مرد که سعی می‌کرد راضیم کنه باهام بیاد پام رو محکم روی پدال گاز فشردم و ازش دور شدم. باید فکرش رو می‌کردم آرشام به این آسونی تسلیم نمیشه و به حرفم گوش نمیده؛ اما اون هم باید می‌فهمید من آدمی نیستم که به این راحتی گول بخورم و مثل یه ترسو به عمارتش پناه ببرم. با خشم به جاده‌ی روبه روم خیره شدم و سرعت ماشین رو بیشتر کردم. یه چیزی این وسط درست نبود، نمی‌دونم چی؛ اما هرچی که هست بدجور باعث بهم ریختگیم شده. حس می‌کنم رضا توی خطره، بدجور هم توی خطره. کلافه جیغ خفه‌ای کشیدم و مشتم رو به فرمون ماشین کوبیدم.
    - د راه برو دیگه، این چرا سرعتش اندازه‌ی لاکپشتِ.
    تا جایی که امکان داشت پام رو روی پدال گاز فشردم. کاملا از شهر خارج شده بودم. طبق آدرسی که از اون مرد گرفتم، فقط چند کیلومتر دیگه باقی مونده بود. زمان به کندی می‌گذشت و نگرانیم بابت رضا هزار برابر می‌شد. چند کیلومتر بعد با دیدن فرعی کنار جاده با سرعت داخل جاده‌ی خاکی پیچیدم و بی‌توجه به چاله چوله‌هایی که جلوی ماشین بود با سرعت به‌سمت انباری که ته جاده به چشم می‌خورد روندم. دارم میام رضا، تحمل کن، تحمل کن.
     

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    با رسیدن به در انبار، ترمز دستی رو کشیدم و قبل از اینکه ماشین کاملا باییسته از ماشین بیرون پریدم. دلشوره‌‌ی عجیبی داشتم. به سمت در انبار دویدم، چند بار پام به تخته سنگ‌های داخل مسیر گیر کرد و به‌سمت جلو تلو خوردم. هیچ ماشینی جلوی در نبود؛ پس آرشام کجاست؟ یه چیزی این وسط اشتباهه، یه چیزی جای خودش نیست. با نگرانی در انبار رو باز کردم و وارد شدم. چشمم به یه انبار متروک و خالی خورد. هیچکس نبود. با نگرانی دور خودم چرخیدم و فریاد زدم:
    - رضا، رضا کجایی؟ رضا!
    هیچکس نبود، پس رضای من کجاست؟ خدا رضامو کجا بردن؟ دور تا دور انبار دویدم و با نگرانی فریاد زدم:
    -رضا، داداشم کجایی؟ خواهش می‌کنم جواب بده، تو رو جون مادرت جواب بده.
    انبار خالی بود، فقط چنتا دستگاه پنبه زنی قدیمی و زنگ زده یه گوشه افتاده بودن. دور سر خودم چرخیدم و دستم رو روی سرم گذاشتم، با بیچارگی زمزمه کردم:
    - کجایی پسر، کجایی؟
    با زنگ خوردن گوشی توی جیبم، بدون اینکه به شماره توجه کنم تماس رو وصل کردم و درحالی که کم کم به گریه افتاده بودم لب زدم:
    آرشام، آرشام کجایی؟ رضام کجاست؟ این انبار خالیه، رضامو کجا بریدن؟
    جوابمو نداد. از حرکت ایستادم و متعجب موبایل رو پایین آوردم، نگاهم قفل شماره‌ای شد که روی صفحه‌ی موبایل به چشم می‌خورد. آرشام نبود. صدای قهقهش رو از پشت خط شنیدم:
    - چی شد؟ یکم دیگه التماس کن، تازه داشت بهم خوش می‌گذشت.
    موبایل رو کنار صورتم برگردوندم و شوکه زمزمه کردم:
    - کو... کوروش؟
    صدای سردش توی گوشم پیچید:
    - سلام عزیزم، رسیدی انبار نه؟ خیلی خوبه، سوپرایز عالی رو برات درنظر گرفتم، دیگه از من بعیده تولد دختر کوچولوم رو فراموش کنم، مگه نه؟
    تولدم؟ امروز تولدم بود؟ چرا فراموش کرده بودم؟ منی که هیچ سالی تولد نداشتم، عادی بود که امروزو براموش کنم، نبود؟ گیج و سردرگم به اطرافم خیره شدم و زمزمه کردم:
    - تولد؟
    صداش سردی خاصی داشت، یه جور نفرت عجیب.
    - نمی‌خوای بدونی سوپرایزم چیه؟ رضا هم نقش زیادی توی سوپرایزم داره ها، بازم نمی‌خوای بدونی؟
    حسابی گیج شده بودم، کوروش از کجا می‌دونست من موبایل نگهبان ویلای اسکندر رو دزدیدم که به این شماره زنگ زده؟ سوپرایز؟ رضا سوپرایزشه؟ از چی حرف می‌زد؟ آب دهنم رو با ترس پایین دادم و با بیحالی صداش زدم:
    - کوروش!
    بلند خندید و بیتوجه به من ادامه داد:
    - به اون اسکندر احمق گفته بودم نباید تورو دست کم بگیره؛ اما خب نمیشه از یه احمق چنین انتظاری رو داشت، میشه؟
    متوجه حرف‌هاش نمیشدم، فقط با سردرگمی اطرافم رو نگاه می‌کردم و دنبال نشونی از رضا بودم. با صدای کوروش به خودم اومدم و خوشکم زد.
    - می‌خوای هدیه تولدتو بهت بدم؟
    گیج زمزمه کردم:
    - هدیه؟
    با تفریح خندید و جواب داد:
    - آره عزیزم، هدیه، هدیه‌ی تولدت.
    ضربان قلبم تند شده بود، حسابی نگران رضا بودم. وقتی دید صدای ازم بیرون نمیاد نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
    - خب، حالا که از شدت ذوق زبونت بند
    اومده، خودم میگم.
    مکثی کرد و با تمسخر ادامه داد:
    - اگه دقت کنی، یه در قرمزرنگ ته انبار می‌بینی، هدیت اونجاست دخترم، پشت در.
    تماس قطع شد. سردرگم موبایل رو از کنار صورتم پایین آوردم و به صفحه‌ی خاموشش خیره شدم. سرم رو بلند کردم و به در قرمزی که ته انبار بود خیره شدم. نفسم تنگ شده بود. نکنه، نکنه رضا... به خودم اومدم و با سرعت به‌سمت در دویدم، دستم رو روی دستگیره‌ی در گذاشتم، چندبار بالا پایینش کردم؛ اما باز نشد. با مشت به در آهنی کوبیدم و فریاد زدم:
    - رضا؟ رضا اونجایی؟ جواب بده. التماست می‌کنم داداشی جوابمو بده، اونجایی؟
    با شنیدن صدایی از پشت در اتاق با هیجان گوشم رو به در چسبوندم. پست در بود، پشت همسن در بود، رضای من بود، داداش رضام، داداش کوچولوم. چند بار دیگه به در کوبیدم و بلند گفتم:
    - تحمل کن، دارم میام، الان درو باز می‌کنم، میارمت بیرون.
    با در گلاویز شدم، وقتی از باز شدنش نا امید شدم چند قدم از در فاصله گرفتم و اسلحه رو از پشت کمرم برداشتم، به سمت قفل در نشونه رفتم و فریاد زدم:
    - رضا از در فاصله بگیر، می‌خوام درو باز کنم.
    چند ثانیه مکث کردم. صدای شلیک گلوله توی فضای بزرگ و متروک انبار پیچید.
    اسلحه رو کناری انداختم و با دو یدم بلند خودم رو به در اتاق رسوندم، دستم رو روی دستگیره در گذاشتم و بازش کردم که همون لحظه صدای شلیک گلوله توی گوشم پیچسد و سوزش عمیقی رو توی قفسه‌ی سینم احساس کردم. نفس توی سینم حبس شد، زانوهام لرزیدن و روی زمین افتادم. درد شدید توی بدنم احساس می‌کردم، خون گرم و زیادی که از بدنم خارج می‌شد اطرافم رو خیس کرده بود. چشم‌هام تمنای بسته شدن داشتن، خسته بودم، خیلی خسته. پلک‌هام روی هم افتادن که با صدای شخصی سرم رو بلند کردم و به زور چشم‌هام رو باز کردم.
     

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    نگاهم قفل یه جفت چشم قهوه‌ای گرم شد. بیجون زمزمه کردم:
    - رضا!
    دست‌هاش و دهنش بسته بودن، صورتش خیس از اشک بود و از پشت محفظه‌ی مربع شکل شیشه‌ای که داخلش حبس بود بهم خیره شده بود. از بالای محفظه آب با سرعت داخل می‌ریخت و تا زانوش بالا اومده بود. با شونش به دیوار شیشه‌ای ضخیم ضربه می‌زد. از چشم‌هاش نگرانی و ترسش رو می‌خوندم؛ اما نه ترس از مردن خودش، از خونی که ازدست می‌دادم ترسیده بود. بیجون دستم رو روی زمین مشت کردم و سعی کردم روی پاهام باییستم، مدام سرفه می‌کردم. با هر نفسی که از گلوم خارج می‌شد، درد شدیدی توی قفسه‌ی سینم می‌پیچید. رضا مدام خودش رو به شیشه ضخیم می‌کوبید و با دهن بسته فریاد می‌زد. آب دهنم رو با درد پایین دادم و به سختی روی پاهای سست و لرزونم ایستادم، چشم‌های نیمه بازم رو به رضا دوختم. با صدای خفه‌ای بریده بریده زمزمه کردم:
    -م... میارمت... بیرون، نجا... نجاتت می.. دم داداش... کوچولوم.
    تمام صورتش از شدت اشک خیس شده بود. با غم و دلتنگی به هیکل ریز و نحیفش نگاه کردم. داداشم چقدر لاغر شده بود، چقدر صورتش کبود شده بود. قدمی به جلو برداشتم که زانوم خم شد و محکم به زمین کوبیده شدم. با دردی که توی قفسه‌ی سینم پیچید برای لحظه‌ای چشم‌هام سیاهی رفت و آخ بی‌جونی از بین لب‌های کبود شدم بیرون زد. صدای رضا توی گوشم پیچید؛ اما بخاطر بسته بودن دهنش متوجه نمی‌شدم. دستم رو مشت کردم و سعی کردم بلند بشم. سرفه‌های پی در پی باعث شده بودن چشم‌هام پر از اشک بشه. به سختی از روی زمین بلند شدم. سرم گیج می‌رفت. به خوبی خارج شدن خون رو از بدنم احساس می‌کردم. نگاهم رو به رضا دوختم، آب محفظه تا کمرش رسیده بود و اون هنوز تقلا می‌کرد تا به من کمک کنه. با درد بهش خیره دم و زمزمه کردم:
    - ن... نجاتت... میدم... نجاتت...
    باقی حرفم با درد شدیدی که توی قفسه‌ی سینم پیچید قطع شد، چشم‌هام رو محکم بستم و دستم رو روی زخم قفسه‌ی سینم گذاشتم. تنم سست شده بود و دائم تلو تلو می‌خوردم. قدم‌های لرزونم رو به‌سمت محفظه برداشتم، بیتوجه به اینکه چند بار زمین خوردم، هربار از روی زمین بلند شدم. به محفظه رسیدم و دست‌های خونیم رو روی شیشه‌ی ضخیمش گذشاتم. آب محفظه تا شونش بالا اومده بود. با چشم‌های اشکی به زخم گلوله‌ که خونریزی شدیدی داشت اشاره کرد و سعی کرد چیزی بهم بگه. با دلتنگی بهش خیره شدم. چقدر دلم براش تنگ شده بود. آب دهنم رو پایین دادم و بیتوجه به دردی که داشتم مشتم رو به شیشه کوبیدم. چندین بار تکرار کردم؛ اما خیلی ضخیم بود. بیتوجه به رضا که با دهن بسته می‌خواست جلوم رو بگیره، اطرافم رو نگاه کردم. چشمم به صندلی فلزی خورد که گوشه‌ی سالن بزرگ افتاده بود. لرزون به‌سمتش قدم برداشتم. بهش رسیدم که پام پشت اون یکی پام گیر کرد و با شکم روی صندلی افتادم. از شدت درد آخی از بین لبهای لرزونم بیرون زد. نفس‌هام سنگسن شده بودن. با فکر اسنکه رضا در خطره، تن
    دردمندم رو تکون دادم و بلند شدم، صندلی رو برداشتم و به‌سمت محفظه برگشتم، صندلی رو محکم به شیشه کوبیدم. چندین بار، بدون توجه به حالم و دردی که داشتم. نگاهم به رضا افتاد. آب تا گردنش رسیده بود. دیگه تقلا نمی‌کرد، فقط با چشم‌های خیس از اشک نگاهم می‌کرد. با خشم درحالی که اشک تمام صورتم رو خیس کرده بود با صندلی به شیشه ضربه زدم و فریاد زدم:
    - اینجوری... نگاهم نکن، نگاهم نکن لعنتی... اوم... اومدم... میارمت... بیرون... نجاتت می... دم... نجاتت... میدم...
    با صدای بلند گریه می‌کردم و به شیشه ضربه می‌زدم. خدا، دارن جلوی چشمم داداشمو ازم می‌گیرن؛ پس کجایی، کجایی لعنتی، کجایی؟ چرا کاری نمی‌کنی؟ اون فقط یه بچس، یه بچس. صندلی رو انداختم و مشتی به شیشه کوبیدم، با درد فریاد زدم:
    - خدا، التماست... می‌کنم... رضا... رضا نه... اونو... ازم... نگیر، نگیرش... خواه... ش می... کنم...
    با درد و بیچارگی سرم رو به شیشه کوبیدم. رضا سعی می‌کرد خودشو روی آب نگه داره، تقریبا کل محفظه پر شده بود و هنوز آب داخل محفظه می‌ریخت. با گریه مشتمو به محفظه کوبیدم. فریادی زدم و با گریه صداش زدم:
    - رضا... رض... رضا!
     

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    دندون‌هام رو به هم فشردم و با قدم‌های سست به‌سمت در سالن دویدم، اسلحه رو از روی زمین برداشتم و به‌سمت محفظه دویدم. خشاب اسلحه رو روی محفظه خالی کردم؛ اما حتی یه خراش هم روی محفظه نیوفتاد. با حرص و درد جیغی کشیدم و اسلحه رو گوشه ای انداختم، دستم رو روی شیشه گذاشتم و با صدای بلند گریه کردم. نمی‌تونستم کاری بکنم، هیچ‌کاری ازم برنمیومد، کاری ازم برنمیومد. با گریه پشت سر هم مشتم رو به شیشه کوبیدم. برام مهم نبود دست‌هام کبود یا زخم شده بودن؛ فقط میخواستم رضا رو بیرون بیارم. با اشک جیغی کشیدم و فریاد زدم:
    - خدا... کجایی پس، کجایی دارن داداشمو... ازم می‌... می‌گیرن... داداشم... داداشم...
    محفظه کاملا پر شده بود. رضا دست از تقلا برداشت و اجازه داد پایین تر بیاد، پیشونیش رو به شیشه چسبوند و با چشم‌های غمگینش بهم نگاه کرد. من فقط با صدای بلند گریه می‌کردم و به مشتم رو به شیشه می‌کوبیدم. با خستگی دست از تقلا برداشتم، بیجون پیشونیم رو به شیشه تکیه دادم و با درد زمزمه کردم:
    - ر... رضا.!
    نفسم بالا نمیومد، قلبم نمی‌زد، درد داشتم، نه درد گلوله‌ای که به قفسه‌ی سینم برخورد کرده بود، درد داشتم از اینکه داداشم رو توی این حال می‌دیدم و هیچ کاری جز گریه و تقلا ازم برنمیومد. سرم رو بلند کردم و با گریه بهش خیره شدم، چشم‌هاش رو بسته بود، صورتش سفید شده بود و دیگه حرکت نمی‌کرد. با گریه دستم رو به شیشه کوبیدم و مثل دیوونه‌ها خندیدم و با دست‌های خونیم اشک‌هام رو پاک کردم، حتی متوجه نمی‌شدم انگشت‌هام در رفته بودن. با هق هق دستم رو به شیشه کوبیدم و بیره بریده درحالی که تمام تنم می‌لرزید لب زدم:
    - داداشی... داداش... کوچولوم... الان... الان کمک... میرسه... نجاتت... نجاتت میدم... تو بخواب... آروم بخواب... بعد که... بیرون... آوردمت... بیدارت می... می‌کنم... باشه داداشم... باشه رضام؟
    نفس‌های تندم رو بیرون دادم و تلو خورون به‌سمت در خروجی انبار قدم برداشتم، با گریه زمزمه می‌کردم:
    - تو بخواب... میا... میارمت بیرون... الان... الان کمک... میرسه... تو...
    دستم رو چهار چوب در خروجی انبار گرفتم و با درد و بیچارگی فریاد زدم:
    - خدا... خدا کمکم کن... داداشم خوابید... دیدی؟ داداشم چشماشو... چشماشو بست... خوا... خوابیده... بیارمش... بیرون... بیدارش می... میکنم... نمیدمش... به تو... به تو نمی... دمش...
    سرم رو پایین انداختم و مثل دیوونه ها خندیدم. به سرفه افتادم و با دردی که توی قفسه‌ی سینم پیچید با زانو روی زمین افتادم. رضا خوابیده بود نه؟ فقط خواب بود، وقتی بیارمش بیرون بیدار میشه، بیدار میشه و باز بغلم می‌کنه، باز بهم میگه آبجی، باز سربه سرش می‌زارم، آرمین اذیتش می‌کنه، آرمانم کتک می‌زنم؛ فقط کافیه بیدار بشه. با صدای زنگ خوردن موبایل داخل انبار به خودم اومدم. خسته بودم، بدنم قفل شده بود، نمی‌تونستم تکون بخورم. نفس‌هام سنگسن و دردناک شده بودن؛ انگار با هربار نفس کشیدن یه بسته تیغ توی سی‌نم خالی می‌کردن. به سختی دستم رو به چهارچوب در گرفتم و بلند شدم، به‌سمت سالنی که داخل انبار بود قدم برداشتم. موبایل مدام زنگ می‌خورد. لبم رو از شدت درد گزیدم و خودم رو به موبایل رسوندم، برش داشتم و با قدم‌های لرزون به‌شمت محفظه‌ی شیشه‌ای برگشتم. نگاه خیسم قفل جسم بی‌جون رضا شد که توی محفظه‌ی پر از آب معلق بود. با دست‌های لرزون و یخ زده تماس رو جواز دادم و به محفظه نزدیک شدم. صدای فریاد نگران آرشام توی گوشم پیچید:
    - د جواب بده لعنتی، کجایی؟ هان؟ کجایی آهو؟ چرا جواب نمیدی؟ مردم و زنده شدم؟ کجا رفتی؟ کی اومد دنبالت؟ پرهام میگه اومده اما تو اونجا نبودی، کجا رفتی؟
    مثل
    دیوونه ها خندیدم و دستم رو روی شیشه‌ی محفظه گذاشتم، بریده بریده جواب دادم:
    - اوم... اومدم پیش... داداشم... خوا... خوابیده... رضای... رضای من خوابیده...
    شوکه سکوت کرد، توی یه لحظه با صدای بلندی فریاد زد:
    - آهو، آهو کجایی؟ حرف بزن لعنتی، کجایی، کجایی؟
    با گریه خندیدم و بیتوجه به آرشام ادامه دادم:
    - آر... آرشام... میایی... بیدارش ک... نی... میایی... داداشمو... بیدار... کنی؟ من... نتونستم... بیارمش... بیرون... تو... می... می‌تونی... نه؟ می... تونی...
    من با گریه دست خونیم رو به شیشه می‌کشیدم و به رضا خیره بودم، آرشام فریاد می‌زد و ازم می‌خواست بگم کجام.
     
    آخرین ویرایش:

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    لبخند خسته‌ای زدم و کنار محفظه روی زمین سر خوردم، سرم رو به شیشه‌ی سر و یخ‌زده تکیه دادم، موبایل از دستم رها شد و روی زمین افتاد. صدای فریاد آرشام رو می‌شنیدم؛ اما متوجه حرف‌هاش نمی‌شدم؛ فقط به رضا خیره بودم. صرت رنگ پریدش و لب‌های کبودش، یه‌ای که پر از آب شده بود و جسمی که دیگه حرکت نمی‌کرد. دستم رو روی شیشه گذاشتم و بریده بریده زمزمه کردم:
    - نتر... س داداش کو... کوچولوم، داره میاد... آرشام... میاد و... نجاتت می... ده... می‌ریم یه جای... دور... مامان و خوا... خواهرت... هم می... بریم...
    بغض راه نفسم رو بسته بود. به سختی آب دهنم رو پایین دادم و لب‌های لرزونم رو حرکت دادم:
    - و... ولی... نمی... بخشمتا... من اینجا... دارم دق... می‌کنم... تو... تو راحت... خوابیدی... چرا بی... دار... چرا بیدار... نمیشی... چرا خوابیدی... از خواهرت خسته... شدی... خسته... شدی نه...
    اشک‌هام بی‌اختیار از چشم‌هام سرازیر می‌شدن. کل تنم می‌لرزید.
    - تو... تو بیدار شو... یه بار دیگه... بهم بگو آب... آبجی... قول م... میدم... دیگه اذیتت نمی... کنم... هرچی‌ تو بخوای... فقط چشم‌هاتو باز کن... چشم... هاتو... باز کن داداش... رضام...
    به سرفه افتادم. سرم رو به شیشه فشردم و دستم رو مشت کردم.
    - تو... رو جون... آهو... چشماتو... باز کن... خواهش... می‌کنم... لطفا...
    با خستگی نفس مقطعم رو بیرون دادم و چشم‌هام رو بستم. خسته بودم، خیلی خسته؛ شاید حتی خسته تر از رضا. میشه تمومش کنم؟ میشه دست از ادامه دادن بردارم؟ چشم‌هام رو باز نکنم تا ابد بخوابم. این دنیا از هر راهی که می‌تونست چهره‌ی سیاهش رو بهم نشون داده بود، دیگه کافی بود، نبود؟ دیگه هدفی نداشتم برای نفس کشیدن، رضام خوابیده بودف چرا من بیدار بمونم؟ دیگه چه اهمتی داره شکست دادن کوروش یا دیدن پشیمونی و تقاص دادن امید؟ امید، اون انتقامشو از کوروش می‌گرفتف دیگه من چرا ادامه بدم؟ پاهام توان بلند شدن ندارن، توان ادامه دادن ندارم، دیگه جنگیدن بسته، یکمم بخوابم، یکم استراحت کنم، زخم‌هام باز موندن، خوب بشو نیستن، دیگه بسته. پلک‌هام سنگین شدن، با درد نفس می‌کشیدم، بدنم یخ بسته بود. سست و بی‌جون نفس کوتاهم رو بیرون دادم. اسمش رو زمزمه کردم:
    - رضا!
    و بعد سیاهی مطلق و اسم اون که توی سرم اکو می‌شد.
    ***
    آرشام:
    با نگرانی چند بار اسمش رو فریاد زدم؛ اما هیچ صدایی از پشت خط شنیده نمی‌شد. ضربان قلبم بالا رفته بود و حرارت بدنم داشت دیوونم می‌کرد. چشم‌هام از شدت خشم می‌سوختن و شقیقه‌هام تیر می‌کشیدن. با خشم فریادی زدم و موبایلم رو به دیوار انبار خالی کوبیدم.
    - لعنتی.
    وقتی رسیدم انبارف خالی بود؛ فقط افراد خرده پای اسکندر داخل انبار بودن. اون لاشخور پیر بدجور بهمون نارو زده بود. با یه درگیری کوچیک همشون پا به فرار گذاشتن و من موندم و یه انبار خالی که رضایی درکار نبود. پرهام چند دقیقه بعد از رسیدنم پرهام زنگ زد، صداش حسابی ترسیده بود، گفت به آدرسی که دادم رفته؛ اما آهو اونجا نبوده. یه رب بدون وقفه به اهو زنگ زدم؛ اما جواب نداد؛ وقتی هم جواب داد... دستم رو با کلافگی به صورتم کشیدم. صداش، خدای من صداش، رضا گفتنش. چه بلایی سرش اومده بود؟ اون اسکندر لعنتی چه بلایی سرش آورده بود؟ با صدای نگران آرمین به خودم اومدم:
    - داداش!
    نگاه سرخم رو بهش دوختم و با صدای دورگه و بمی لب زدم:
    - سریع شماره‌ای که بهت دادم رو ردیابی کن، زودباش آرمین.
    با رنگی پریده کامپیوتر جیبیش رو از داخل جیب شلوارش بیرون کشید و کاری که گفتم رو انجام داد. با نگرانی شروع کردم به قدم زدن توی فضای انبار. مدام دستم رو روی گردن و صورتم می‌کشیدم. کجایی آهو؟ کجایی؟
     

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    هیچوقت نباید تنهاش می‌ذاشتم. همون شب توی مهمونی باید پیش خودم نگه می‌داشتمش، مهم نبود چقد مقاومت کنه؛ نباید کوتاه میومدم؛ باید به زور هم که شده توی عمارتم زندانیش می‌کردم. چرا کاری نکردم؟ چرا خواستش در مقابل خواسته‌ی خودم مهم‌تر بود؟ من آرشام پاکسارم، مردی که تا به حال به هیچ احدی بها نداده، چطور مغلوب نگاه یه دختر شدم؟ منی که هیچ وقت اجازه نمی‌دادم موجود ماده‌ای بهم نزدیک بشه، بال و پر می‌زنم تا به هر نحوی که شده به اون دختر کمک کنم، حامی اون باشم، می‌تونم برای یه قطره اشک اون دنیارو زیر و رو کنم. کی به این روز افتادم؟ چهارسال پیش، یا وقتی بعد از اینهمه سال دوباره توی مهمونی از نزدیک دیدمش؟ کی دلم رو به اون دختر فسقلی با چشم‌های سرد و پر درد باختم؟ از اولین باری که آهو رو دیدم چهار سال می‌گذره، یه روز زمستونی سرد، طبق معمول بی‌حوصله توی خیابون‌ها پرسه می‌زدم که به چراغ قرمز برخوردم. سرم رو روی فرمون ماشین گذاشته بودم و آروم نفس می‌کشیدم که صدای بحث مردی رو شنیدم. سرم رو بلند کردم که چشمم به یه دختر ریزنقش افتاد که مردی با صدای بلند سرش فریاد می‌زد. متعجب در ماشین رو باز کردم و بهشون نزدیک شدم. نگاهم قفل دختره بود. بهش می‌خورد شونزده یا هفده سال داشته باشه، خیلی نحیف و رنگ پریده بود، لباس‌های کهنه و کمی تنش بود. وقتی به حرف‌هاشون دقت کردم متوجه شدم دختره دستفروشه. هیچوقت نفهمیدم چرا، منی که هرگز توی کارهایی که بهم مربوط نمی‌شد دخالتی نمی‌کردم، اون روز بخاطر اون دختر با اون مرد درگیر شدم. وقتی جلوی پاهاش زانو زدم و دستم رو به‌سمتش دراز کردم، لحظه‌ای که سرش رو بلند کرد و با اون چشم‌های معصوم بهم نگاه کرد، همون لحظه بود که فهمیدم دیگه نمی‌تونم آرشام همیشگی باشم. من باخته بودم، با یه نگاه یه دختر باخته بودم. هر چیزی که درون اون بود من رو به خودش جذب می‌کرد، غروری که توی چشم‌هاش موج می‌زد، آره درد و غم زیادی هم داخل چشم‌هاش دیده می‌شد؛ اما حتی بی‌خانمان شدن هم باعث نشده بود از غرورش دست بکشه. آهو اون روز می‌تونست به راحتی با من بیاد و با یکم آه و ناله پول خوبی از من بگیره و ازم بخواد بهش کمک کنم؛ شاید هرکس دیگ‌ه‌ای جای اون بود همین کار رو می‌کرد؛ اما اون، توی خیابون موندن رو گرسنگی کشیدن رو به زندگی با حقارت ترجیح داد. چندین ماه هرشب از دور مراقبش بودم، شب‌هایی که توی پارک‌ها یا ایستگاه های اتوبوس می‌خوابید و از سرما به خودش می‌لرزید. تا این که یه هفته ناپدید شد. متوجه شدم با یه پیرزن روستایی زندگی می‌کنه. اون زمان بود که خیالم از بابت امنیتش راحت شد؛ گرچه، آهو همیشه یه راهی برای ادامه دادن پیدا می‌کرد. آهویی که چهارساله چشم‌هام رو روبه کل دنیا بسته و تمام ذهن و قلبم رو پر از فکر خودش کرده، دختری که تونست آرشام پاکسار رو به زمین بزنه، چطور ممکنه شکست بخوره؟ خدای من، آهو. دیگه نمی‌تونم تحمل کنم، نمی‌تونم بیشتر از این ازش دور باشم. توی این چهار سال چطور بدون اون زندگی کردم؟ من چه مرگم شده؟ با کلافگی از حرکت ایستادم و دستم رو به صورتم کشید، نفس عمیقی کشیدم. با صدای هیجان‌زده و لرزون آرمین به خودم اومدم و چشم‌هام رو باز کردم.
    - پیداش کردم.
    - کجاست؟
    - خب، یه انبار...
    با دو قدم بلند خودم رو بهش رسوندم و بدون ذره‌ای ملایمت بازوش رو گرفتم، زل زدم به صفحه‌ی کامپیوتر جیبی که توی دستش بود. سریع رهاش کردم و به‌سمت بیرون از انبار دویدم، بیتوجه به افرادم که متعجب بهم خیره بودن و می‌خواستن دنبالم بیان پشت فرمون نشستم و با سرعت حرکت کردم.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا