- عضویت
- 2018/10/19
- ارسالی ها
- 763
- امتیاز واکنش
- 21,945
- امتیاز
- 661
- محل سکونت
- کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
کاغذ رو برداشتم و خط آخر رو خوندم:
- من مراقبتم، نیازی نیست نگران باشی.
نگران باشم؟ این یارو فکر کرده کیه؟ مراقب من؟ من از کسی نخواستم مراقبم باشه.
- توی مهمونی میبینمت. آرشام.
همین؟ کاغذ رو پاره کردم و جعبه و لباسی که امید فرستاده بود رو برداشتم و داخل سطل زبالهی کنار تخت انداختم. امید واقعا آدم خودخواهی بود که فکر میکرد با یه لباس میتونه بخشیده بشه. نگاهم رو به لباس سیاه رنگی که هیتلر یا همون آرشام فرستاده بود دوختم. چطور تونسته بودن بدون اینکه اسکندر بفهمه این لباسهارو برام بفرستن؟ امید نفوذ خوبی داشت؛ اما آرشام، اون دقیقا کی بود؟ پدر دوتا از زیر دستهام؟ اگه تا این حد قدتمند بود که توی خونهی آدمی مثل اسکندر نفوذ داشته باشه، چرا پسرهاش برای من کار میکنن؟ نفسم رو کلافه بیرون دادم و دست از فکر کردن برداشتم، لباسهام رو با لباس مجلسی مشکیرنگ عوض کردم. جلوی آیینه قد ایستادم. انصافا خیلی زیبا بود. به حدی روی تنم نشسته بود که انگار شخصا برای من دوخته شده. این یارو سایز من رو از کجا میدونست؟ بیخیال سوالهای توی سر شدم و روی صندلی جلوی میز آرایش کوچیکی که توی اتاق بود نشستم، آرایش کمی کردم، یکم ریمل، یه خط چشم سیاهو کلفت پشت پلکهام و در آخر یه رژ زرشکی تیره روی لبهام زدم. موهام رو باز کردم و دورم رها کردم. فر طبیعیشون رو دوست داشتم. انگار با دستگاه فر شده بودن. کمی از موهام رو روی پیشونیم ریختم و دستبند نقرهای که روی میز آرایش بود و اسکندر از قبل اونجا گذاشته بود رو به سمت چپم بستم. شال سیاه رنگ حریری رو که داخل جعبهی سیاه بود روی سرم انداختم و از روی صندلی بلند شدم و بهسمت تخت برگشتم، گوشوارههایی که آرشام گذاشته بود رو بداشتم و به گوشم آویز کردم، سنجاق سـ*ـینه رو سمت چپ قفسهی سینم وصل کردم و خواستم در جعبه رو ببندم که نگاهم به چاقوی کوچیک و سیاهی افتاد. روی دستش نقشهای زیبا و عجیبی داشت. دامن لباسم رو بالا دادم و چاقو رو به همراه بند چرمی سیاهی که داشت به رون پای راستم بستم، دامن لباس رو پایین دادم که در اتاق به صدا در اومد و صدای خدمتکاری از پشت در به گوشم رسید:
- خانوم، آقا توی باغ منتظرتون هستن.
کفشهای سیاه پاشنه دار رو پورشیدم و بهسمت در تاق قدم برداشتم، در اتاق رو باز کردم و روبه خدمتکاری که جعبهها رو برام آورده بود بیمقدمه پرسیدم:
- جعبههارو کی برات آورد؟
متعجب و ترسیده نگاهم کرد و جواب داد:
- نمیتونم چیزی بهتون بگم، وگرنه توی دردسر میوفتم، فقط بدونید آقا آرشام مراقب شما هستن.
چند ثانیه به چشمهای ترسیده و درموندش خیره شدم. نمیخواستم مشکلی براش پیش بیاد؛ پس لبخندی زدم و از کنارش رد شدم، طول راهرو رو طی کردم و به پلهها رسیدم، بدون اهمیت به انتظار کشیدن اسکندر آروم از پلهها پایین رفتم، طول سالن رو طی کردم و از در خروجی بیرون زدم. حتی برام مهم نبود هوای بیرون تا چه اندازه سرد. مسیر سنگفرش شدهی منتهی به در ورودی باغ رو زی کردم. از دور چشمم به اسکندر افتاد که با کت و شلوار سیاه رنگی کنار بی.ام سیاهش ایستاده بود و مدام ساعت روی مچ دستش رو چک میکرد. پوزخند سردی زدم و سرعت قدمهام رو کمتر کردم. برام اهمیتی نداشت که توی این هوا بخاطر من ایستاده. اسکندر مردی بود که برای شکستنش هر کاری میکردم. چند دقیقه بعد به ماشین رسیدم. با شنیدن صدای پاشنههای کفشم سرش رو بلند کرد و با اخم خواست حرفی بزنه که نگاهش میخ صورت و لباسم شد. خیره خیره نگاهم کرد. انگار به کل حرفی که میخواست بزنه رو فراموش کرده بود.
- من مراقبتم، نیازی نیست نگران باشی.
نگران باشم؟ این یارو فکر کرده کیه؟ مراقب من؟ من از کسی نخواستم مراقبم باشه.
- توی مهمونی میبینمت. آرشام.
همین؟ کاغذ رو پاره کردم و جعبه و لباسی که امید فرستاده بود رو برداشتم و داخل سطل زبالهی کنار تخت انداختم. امید واقعا آدم خودخواهی بود که فکر میکرد با یه لباس میتونه بخشیده بشه. نگاهم رو به لباس سیاه رنگی که هیتلر یا همون آرشام فرستاده بود دوختم. چطور تونسته بودن بدون اینکه اسکندر بفهمه این لباسهارو برام بفرستن؟ امید نفوذ خوبی داشت؛ اما آرشام، اون دقیقا کی بود؟ پدر دوتا از زیر دستهام؟ اگه تا این حد قدتمند بود که توی خونهی آدمی مثل اسکندر نفوذ داشته باشه، چرا پسرهاش برای من کار میکنن؟ نفسم رو کلافه بیرون دادم و دست از فکر کردن برداشتم، لباسهام رو با لباس مجلسی مشکیرنگ عوض کردم. جلوی آیینه قد ایستادم. انصافا خیلی زیبا بود. به حدی روی تنم نشسته بود که انگار شخصا برای من دوخته شده. این یارو سایز من رو از کجا میدونست؟ بیخیال سوالهای توی سر شدم و روی صندلی جلوی میز آرایش کوچیکی که توی اتاق بود نشستم، آرایش کمی کردم، یکم ریمل، یه خط چشم سیاهو کلفت پشت پلکهام و در آخر یه رژ زرشکی تیره روی لبهام زدم. موهام رو باز کردم و دورم رها کردم. فر طبیعیشون رو دوست داشتم. انگار با دستگاه فر شده بودن. کمی از موهام رو روی پیشونیم ریختم و دستبند نقرهای که روی میز آرایش بود و اسکندر از قبل اونجا گذاشته بود رو به سمت چپم بستم. شال سیاه رنگ حریری رو که داخل جعبهی سیاه بود روی سرم انداختم و از روی صندلی بلند شدم و بهسمت تخت برگشتم، گوشوارههایی که آرشام گذاشته بود رو بداشتم و به گوشم آویز کردم، سنجاق سـ*ـینه رو سمت چپ قفسهی سینم وصل کردم و خواستم در جعبه رو ببندم که نگاهم به چاقوی کوچیک و سیاهی افتاد. روی دستش نقشهای زیبا و عجیبی داشت. دامن لباسم رو بالا دادم و چاقو رو به همراه بند چرمی سیاهی که داشت به رون پای راستم بستم، دامن لباس رو پایین دادم که در اتاق به صدا در اومد و صدای خدمتکاری از پشت در به گوشم رسید:
- خانوم، آقا توی باغ منتظرتون هستن.
کفشهای سیاه پاشنه دار رو پورشیدم و بهسمت در تاق قدم برداشتم، در اتاق رو باز کردم و روبه خدمتکاری که جعبهها رو برام آورده بود بیمقدمه پرسیدم:
- جعبههارو کی برات آورد؟
متعجب و ترسیده نگاهم کرد و جواب داد:
- نمیتونم چیزی بهتون بگم، وگرنه توی دردسر میوفتم، فقط بدونید آقا آرشام مراقب شما هستن.
چند ثانیه به چشمهای ترسیده و درموندش خیره شدم. نمیخواستم مشکلی براش پیش بیاد؛ پس لبخندی زدم و از کنارش رد شدم، طول راهرو رو طی کردم و به پلهها رسیدم، بدون اهمیت به انتظار کشیدن اسکندر آروم از پلهها پایین رفتم، طول سالن رو طی کردم و از در خروجی بیرون زدم. حتی برام مهم نبود هوای بیرون تا چه اندازه سرد. مسیر سنگفرش شدهی منتهی به در ورودی باغ رو زی کردم. از دور چشمم به اسکندر افتاد که با کت و شلوار سیاه رنگی کنار بی.ام سیاهش ایستاده بود و مدام ساعت روی مچ دستش رو چک میکرد. پوزخند سردی زدم و سرعت قدمهام رو کمتر کردم. برام اهمیتی نداشت که توی این هوا بخاطر من ایستاده. اسکندر مردی بود که برای شکستنش هر کاری میکردم. چند دقیقه بعد به ماشین رسیدم. با شنیدن صدای پاشنههای کفشم سرش رو بلند کرد و با اخم خواست حرفی بزنه که نگاهش میخ صورت و لباسم شد. خیره خیره نگاهم کرد. انگار به کل حرفی که میخواست بزنه رو فراموش کرده بود.