رمان سایه‌های ابری(جلد دوم)| صحرا آصلانیان کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

*sahra_aaslaniyan*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/10/19
ارسالی ها
763
امتیاز واکنش
21,945
امتیاز
661
محل سکونت
کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
کاغذ رو برداشتم و خط آخر رو خوندم:
- من مراقبتم، نیازی نیست نگران باشی.
نگران باشم؟ این یارو فکر کرده کیه؟ مراقب من؟ من از کسی نخواستم مراقبم باشه.
- توی مهمونی می‌بینمت. آرشام.
همین؟ کاغذ رو پاره کردم و جعبه‌ و لباسی که امید فرستاده بود رو برداشتم و داخل سطل زباله‌ی کنار تخت انداختم. امید واقعا آدم خودخواهی بود که فکر می‌کرد با یه لباس می‌تونه بخشیده بشه. نگاهم رو به لباس سیاه رنگی که هیتلر یا همون آرشام فرستاده بود دوختم. چطور تونسته بودن بدون اینکه اسکندر بفهمه این لباس‌هارو برام بفرستن؟ امید نفوذ خوبی داشت؛ اما آرشام، اون دقیقا کی بود؟ پدر دوتا از زیر دست‌هام؟ اگه تا این حد قدتمند بود که توی خونه‌ی آدمی مثل اسکندر نفوذ داشته باشه، چرا پسرهاش برای من کار می‌کنن؟ نفسم رو کلافه بیرون دادم و دست از فکر کردن برداشتم، لباس‌هام رو با لباس مجلسی مشکی‌رنگ عوض کردم. جلوی آیینه قد ایستادم. انصافا خیلی زیبا بود. به حدی روی تنم نشسته بود که انگار شخصا برای من دوخته شده. این یارو سایز من رو از کجا می‌دونست؟ بیخیال سوال‌های توی سر شدم و روی صندلی جلوی میز آرایش کوچیکی که توی اتاق بود نشستم، آرایش کمی کردم، یکم ریمل، یه خط چشم سیاهو کلفت پشت پلک‌هام و در آخر یه رژ زرشکی تیره روی لب‌هام زدم. موهام رو باز کردم و دورم رها کردم. فر طبیعیشون رو دوست داشتم. انگار با دستگاه فر شده بودن. کمی از موهام رو روی پیشونیم ریختم و دست‌بند نقره‌ای که روی میز آرایش بود و اسکندر از قبل اونجا گذاشته بود رو به سمت چپم بستم. شال سیاه رنگ حریری رو که داخل جعبه‌ی سیاه بود روی سرم انداختم و از روی صندلی بلند شدم و به‌سمت تخت برگشتم، گوشواره‌هایی که آرشام گذاشته بود رو بداشتم و به گوشم آویز کردم، سنجاق سـ*ـینه رو سمت‌ چپ قفسه‌ی سینم وصل کردم و خواستم در جعبه رو ببندم که نگاهم به چاقوی کوچیک و سیاهی افتاد. روی دستش نقش‌های زیبا و عجیبی داشت. دامن لباسم رو بالا دادم و چاقو رو به همراه بند چرمی سیاهی که داشت به رون پای راستم بستم، دامن لباس رو پایین دادم که در اتاق به صدا در اومد و صدای خدمتکاری از پشت در به گوشم رسید:
- خانوم، آقا توی باغ منتظرتون هستن.
کفش‌های سیاه پاشنه دار رو پورشیدم و به‌سمت در تاق قدم برداشتم، در اتاق رو باز کردم و روبه خدمتکاری که جعبه‌ها رو برام آورده بود بی‌مقدمه پرسیدم:
- جعبه‌هارو کی برات آورد؟
متعجب و ترسیده نگاهم کرد و جواب داد:
- نمی‌تونم چیزی بهتون بگم، وگرنه توی دردسر میوفتم، فقط بدونید آقا آرشام مراقب شما هستن.
چند ثانیه به چشم‌های ترسیده و درموندش خیره شدم. نمی‌خواستم مشکلی براش پیش بیاد؛ پس لبخندی زدم و از کنارش رد شدم، طول راهرو رو طی کردم و به پله‌ها رسیدم، بدون اهمیت به انتظار کشیدن اسکندر آروم از پله‌ها پایین رفتم، طول سالن رو طی کردم و از در خروجی بیرون زدم. حتی برام مهم نبود هوای بیرون تا چه اندازه سرد. مسیر سنگ‌فرش شده‌ی منتهی به در ورودی باغ رو زی کردم. از دور چشمم به اسکندر افتاد که با کت و شلوار سیاه رنگی کنار بی‌.ام سیاهش ایستاده بود و مدام ساعت روی مچ دستش رو چک می‌کرد. پوزخند سردی زدم و سرعت قدم‌هام رو کمتر کردم. برام اهمیتی نداشت که توی این هوا بخاطر من ایستاده. اسکندر مردی بود که برای شکستنش هر کاری می‌کردم. چند دقیقه بعد به ماشین رسیدم. با شنیدن صدای پاشنه‌های کفشم سرش رو بلند کرد و با اخم خواست حرفی بزنه که نگاهش میخ صورت و لباسم شد. خیره خیره نگاهم کرد. انگار به کل حرفی که می‌خواست بزنه رو فراموش کرده بود.
 
  • پیشنهادات
  • *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    عصبی از نگاه خیرش به‌سمت ماشین قدم برداشتم و در عقب رو باز کردم و نشستم، با صدای سردی پرسیدم:
    - نمی‌خوای بیایی؟
    یکه‌ای خورد و به خودش اومد، در جلو رو باز کرد و سمت کمک راننده نشست، مراد هم پشت فرمون نشست. مراد نگاهی از داخل آیینه بهم انداخت و لبخند عجیبی زد. مرتیکه بوزینه داره به من لبخند میزنه؟ با اخم نگاهمو ازش گرفتم و به فضای بیرون از ماشین دوختم. مراد ماشین رو روشن کرد و از باغ ویلا خارج شد. در طول مسیر صدایی از هیچ‌کس بیرون نمیومد. جالب بود که اسکندر حتی نپرسید این لباس رو از کدوم جهنم دره‌ای پیدا کردم؛ البته اگه می‌پرسید هم جواب درستی نمی‌گرفت. بعد از چند دقیقه متوجه شدم که کاملا از شهر خارج شدیم. متعجب به اطرافم خیره شدم. نکنه وسط بیابون مهمونی گرفتن؟ شونه‌هام رو با بیخیالی بالا انداختم و نگاهم رو به جاده دوختم. حدود نیم مین بعد وارد یه جاده‌ی عجیب شدیم. کنار جاده پر بود از درخت و مجسمه‌های سنگی عجیب. با توقف ماشین جبوی یه عمارت بزرگ از فکر بیرون اومدم. متعجب به اطرافم خیره شدم. عمارتی که جلوش ایستاده بودیم دو برابر قصر کوروش بود و خیلی باشکوه‌تر. معماری عجیب و زیبایی داشت و فضای بیرون عمارت واقعا مثل یه باغ طبیعی بود. مراد تند پیاده شد و به جای اینکه در رو برای اسکندر باز کنه، در سمت من رو باز کرد و منتظر موند پیاده بشم. گوشه‌ی دامن بلند لباس رو توی دستم گرفتم و پیاده شدم. اسکندر هم پیاده شد و به‌سمتم اومد. با پرویی تمام بازوش رو به‌سمتم گرفت که چشم‌غره‌ی تپلی مهمونش کردم. با اخم بازوش رو عقب کشید و جلوتر از من به سمت‌در‌های ورودی عمارت قدم برداشت. خواستم پشت سرش حرکت کنم که صدای آروم مراد رو کنارم شنیدم:
    - آقا آرشام داخل منتظرتون هستن.
    حتی اجازه نداد چیزی بپرسم، سریع سوار ماشین شد و دور شد. متعجب به‌سمت عمارت چرخیدم. عمارت کاملا با سنگ‌های سیاه ساخته شده بود. با اینکه عجیب بود؛ اما یه چیز کاملا متفاوت و زیبا بود. پشت سر اسکندر قدم برداشتم. خدمتکاری که جلوی در ایستاده بود در ورودی رو برای اسکندر باز کرد و با سری خمیده بهش خوشامد گفت. اسکندر حتی بهش نگاه هم نکرد، وارد عمارت شد. حتی برام مهم نبود که منتظر من نموند تا بهش برسم، البته من هم قصد نداشتم کنارش باشم. از پله‌های سنگی قهوه‌ای رنگ جلوی در ورودی بالا رفتم. خدمتکار در رو برام باز کرد و با لبخند نگاهم کرد. امشب چرا همه زرت و زرت لبخند می‌زنن؟ بیخیال سری تکون دادم و وارد عمارت شدم. به محض ورودم چشمم به دکور و فضای داخل عمارت افتاد. دکور روشنی داشت، برخلاف نمای بیرون که کاملا سیاه و تاریک بود. لوستر های زیبا و نقره‌ای رنگ، مبل‌ها و کاناپه‌های طلایی رنگ و زیبا، گلون‌های زیبا و بزرگی که دور تا دور سالن چیده شده بودن، سالن رو خالی کرده بود و میز های پایه بلندی برای مهمون‌ها چیده بودن. سالن پر بود از آدم‌هایی که حتی یه بار هم ندیده بودمشون. همه حسابی به خودشون رسیده بودن و تمام مرد‌ها در کنار دختر زیبایی که اون‌ها رو همراهی می‌کرد ایستاده بودن، می‌نوشیدن و قهقهه می‌زدن. نگاهم رو داخل فضای سالن چرخوندم، دورترین کاناپه به جمع رو انتخاب کردم و به‌سمتش قدم برداشتم. سنگینی نگاه همه رو روی خودم احساس می‌کردم؛ اما اهمیتی برام نداشت. روی کاناپه‌ی طلایی‌رنگ نشستم و شال حریر رو از روی سرم برداشتم، روی کاناپه انداختم. به پیست رقصی که چندتا آدم بیکار توش جولون میدادن چشم دوختم. چند دقیقه گذشته بود و من فقط به پیست رقـ*ـص خیره بودم که با صدای شخصی نگاهم رو از پیست گرفتم و به‌سمت راستم سرچرخوندم. چشمم به گارسون جوونی افتاد که با لبخند می‌پرسید:
    - چیزی میل دارید خانوم؟
    نفس عمیقی کشیدم و آروم جواب دادم:
    - یه لیوان آب.
    سری تکون داد و دور شد.
     
    آخرین ویرایش:

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    نگاهم رو به پیست رقـ*ـص دوختم، به آدم‌های الکی خوشی که توی آغـ*ـوش هم تکون می‌خوردن. خواستم نگاهم رو از پیست رقـ*ـص بگیرم که چشمم به اون افتاد که غزال رو در آغتـ*ـوش گرفته بود و می‌رقـ*ـصید. با اخم بهشون خیره شدم. از یه طرف برای من غیرتی میشه از یه طرف خواهرمو توی آغـ*ـوش می‌گیره. واقعا آدم پرو و گستاخی. هنوز با اخم بهشون خیره بودم که توی یه لحظه سرش رو به‌سمتم برگردوند. حتی از این فاصله هم می‌تونستم اخم روی صورتش رو تشخیص بدم. واسه من اخم می‌کنه؟ پوزخندی زدم و نگاهم رو ازش گرفتم. از گوشه‌ی چشم دیدم که به‌سمت غزال خم شد و چیزی بهش گفت، از غزال جدا شد و به‌سمتم حرکت کرد. نگاهم رو به غزال دوختم. یه لباس سبز تیره‌ی مجلسی کوتاه پوشیده بود، مهم نبود که پیست چقدر از من دوره، نمی‌شد زیباییش رو ندید. موهاش رو باز دورش ریخته بود. با ناراحتی از پیست خارج شد و به‌سمتی رفت که حدس می‌زدم جایی باشه که کوروش نشسته. با نزدیک شدن امید توجهم رو بهش دادم، بی‌پروا بهش خیره بودم که صدای اسکندر رو کنارم شنیدم:
    -چرا اینجا نشستی، فکر می‌کردم الان پیش خواهر و پدرت باشی.
    به وضوح دیدم که امید از حرکت ایستاد و دست‌هاش رو محکم مشت کرد. بیخیال نگاهم رو به سمت راستم دادم. اسکندر روی دسته‌ی کاناپه نشسته بود و کمی به‌سمتم خم شده بود. پوزخندی زدم و با لحن سردی جواب دادم:
    - برای آدمی که کوچک‌ترین شناختی نسبت به من نداره این فکر کاملا طبیعی به نظر می‌رسه.
    با اخم به چشم‌هام خیره شد. خواست حرفی بزنه که با رسیدن گارسون سکوت کرد. مرد جوون با موهای قهوه‌ای کوتاه و چشم‌های قهوه‌ای سوخته، قد بلند و هیکل متوسط لیوان آب رو جلوم گذاشت و با احترام خاصی پرسید:
    - چیز دیگه‌ای نمی‌خواین خانوم؟
    سرم رو ب نشونه‌ی نه تکون دادم. با دور شدن گارسون اسکندر لب باز کرد و با خشم گفت:
    - بالاخره به این وضع عادت می‌کنی خانوم کوچولو، بالاخره.
    پوزخندی زدم و لیوان آب رو برداشتم، جرعه کمی از آب خنک رو نوشیدم و لیوان رو روی میزچوبی جلوی کاناپه گذاشتم. در حالی که سالن رو با نگاهم کنکاش می‌کردم بی‌مقدمه پرسیدم:
    - این عمارت مال کیه؟
    نفسش رو عمیق بیرون داد و با لحن آرومتری جواب داد:
    - آرشام پاکسار، کله‌گنده‌ی هممون اونِ.
    متعجب به‌سمتش برگشتم. آرشام پاکسار؟ بابای اون دوتا نفله؟ واقعا برام سوال شده بود که چرا با وجود چنین پدری اون دوتا باید برای من کار کنن. تعجب توی نگاهم رو که دید آروم پسید:
    - چیشد؟ می‌شناسیش؟
    خودم رو عادی نشون دادم و جواب دادم:
    - از کجا باید بشناسمش؟ منو چی فرض کردی؟ جاسوس سی.آی.ای؟
    انصافا بعضی‌وقت‌ها مثل خودش می‌شدم، ولی الان خودم رو ساده نشون می‌دادم. آروم خندید و به پیست رقـ*ـص خیره شد. نگاهم رو باز به پیست دادم. امید خیلی وقت بود از تیررس نگاهم خارج شده بود. نفس عمیقی کشیدم و بدون نگرانی یا ترس پرسیدم:
    - چرا به این یارو آرشام می‌گی کله‌گنده؟ مگه چی‌کار کرده؟ چه فرقی با شماها داره؟
    نگاهش رو به چندتا دختر که با لباس‌های باز داخل پیست خودشون رو تکون می‌دادن دوخت و با حواس‌پرتی جواب داد:
    - تا اون نخواد برگ از درخت نمیوفته دختر، اگه آدم عاقلی باشی ازش دوری می‌کنی.
    یه تای ابروم رو بالا انداختم و گفتم:
    - فکر کن من عاقل نیستم، مثلا چی میشه؟
    خواست جوابم رو بده که صدای شخصی مانع شد:
    - من از آدم‌های بی‌پروا و نترس خوشم میاد؛ پس احتمالا تنها کسی باشی که چشم‌هام رو روی حرفات می‌بندم.
    متعجب سرم رو بلند کردم و به مرد جوون و هیکلی که روبه روم ایستاده بود چشم دوختم. یه مرد حدودا 33ساله، چشم‌و ابرو مشکی، ابروهای پرپشت مردونه، موهای مشکی مجعد که همه رو بالا شونه زده بود و چند تار بی‌پروا روی پیشونیش رها شده بودن، قد بلند و هیکل ورزیده، بینی قلمی و لب‌های متوسط.
     

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    ته ریش جذابی روی صورتش بود. یه کت‌شلوار مشکی تنش بود که حسابی خط اوتوش توی چشم بود، پیراهن مردونه‌ی ساتن دودی و کراوات مشکی. کفش‌های مردونه‌ی ورنی مشکی که از شدت تمیز بودن برق می‌زدن. متعجب سرم رو بالا گرفته بودم و به صورتش خیره بودم که اسکندر سریع از روی دسته‌ی کاناپه بلند شد و با دستپاچگی لب زد:
    - آرشام خان.
    مردی که الان فهمیده بودم همون هیتلر یا آرشام، بدون اینکه نگاهش رو از من بگیره دستش رو به نشونه‌ی سکوت بالا گرفت و با غرور گفت:
    - تنهامون بذار اسکندر.
    اسکندر با حرص نفسش رو بیرون داد بدون هیچ حرفی دور شد. متعجب به صورتش چشم دوختم. لبخندی به نگاه متعجبم زد و با پرویی کنارم روی کاناپه نشست، یکی از پاهاش رو روی اون یکی انداخت، یکی از دست‌هاش رو روی پاهاش گذاشت و دست دیگش رو پشت سرم بالای کاناپه گذاشت. فاصلش به حدی کم بود که اخم کردم و با گستاخی به صورتش خیره شدم، با عصبانیت و بدون هیچ ترسی لب زدم:
    - خجالت نکش، بیا توی بغـ*ـلم بشین.
    چند لحظه متعجب نگاهم کرد، در کسری از ثانیه با صدای بلندی زیر خنده زد. متعجب با اخم نگاهمش کردم که خندش رو خورد و صورتی خندون گفت:
    - از بچه‌ها شنیده بودم خیلی نترس و گستاخی؛ اما تا با چشم نمی‌دیدم باور نمی‌کردم.
    کمی خودم رو عقب کشیدم، همونطور که سرم رو به‌سمتش چخونده بودم با اخم گفتم:
    - خب، الان باید خوشحال باشم که اون دوتا نفله درموردم به تو گفتن؟
    خندید و سرش رو به‌سمتم خم کرد، با چشم‌هایی که خیلی برام آشنا بودن بهم خیره شد و زمزمه وار جواب داد:
    - بنظرم بی‌خیال این حرف‌ها بشیم.
    مکث کوتاهی کرد و یه دور کامل اعضای صورتم رو با نگاهش دید زد و ادامه داد:
    - چرا سوال‌هایی که توی سرت هست رو نمی‌پرسی؟
    با گستاخی به چشم‌های سیاهش خیره شدم و پرسیدم:
    - چه رابـ ـطه‌ای با آرمان و آرمین داری؟
    چند ثانیه خیره نگاهم کرد، بدون اینکه نگاهش رو ازم بگیره آروم جواب داد:
    - اون دوتا وروجک بهم می‌گن ددی هیتلر، ولی می‌تونی من رو برادر بزرگشون به حساب بیاری.
    به چشم‌هاش خیره شدم. شاید می‌خواستم هدفی که داشت رو از نگاهش بخونم؛ اما نگاهش به حدی نافذ بود که نمی‌شد هیچ چیزی رو ازش خوند. آب دهنم رو آروم پایین دادم و ادامه دادم:
    - چطور اون جعبه رو فرستادی به ویلای اسکندر؟
    لبخندی به روم زد.
    - آدمی مثل اسکندر برای من عددی نیست، میتونم توی پنج دقیقه از دنیا محوش کنم.
    پوزخندی به غرور توی چشم‌هاش زدم و نگاهم رو ازش گرفتم، به پیست رقـ*ـص خیره شدم؛ اما اون ثانیه‌ای نگاهش رو ازم جدا نمی‌کرد. صدای آرومش توی گوشم پیچید:
    - خیلی بهت میاد.
    متعجب و با اخم سرم رو به‌سمتش برگردوندم و به چشم‌هاش خیره شدم که لبخندی زد و به لباسی که خودش فرستاده بود اشاره کرد و ادامه داد:
    - وقتی انتخابش کردم فکر نمی‌کردم تا این حد توی تنت زیبا باشه؛ اما الان می‌بینم چقدر برازندتِ.
    چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم و پرسیدم:
    - مخ‌زنی رو از کجا یاد گرفتی استاد؟
    آروم خندید و سکوت کرد. از داخل جیب کتش پاکت سیـ*ـگار خارجی بیرون آورد که همون لحظه یه گارسون نمی‌دونم از کجا مثل فشنگ سررسید و جاسـ*ـیگاری شیشه‌ای رو جلوش روی میز گذاشت و با تعظیم کوتاهی دور شد. فندک طلایی با طرح گرگ رو از داخل جیبش بیرون کشید و سیـ*ـگارش رو روشن کرد. کامی از سـ*ـیگار گرفت که با اخم به‌سمتش خم شدم و سیـ*ـگار رو از بین لب‌هاش بیرون کشیدم و توی جاسیـ*ـگاری خاموش کردم. با اخم ملایمی به صورتم خیره شد و پرسید:
    - بدت میاد؟
     
    آخرین ویرایش:

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    نفس عمیقی کشیدم و آروم جواب دادم:
    - بدم نمیاد؛ فقط باعث میشه نتونم نفس بکشم.
    فندکش رو روی میز انداخت و به کاناپه تکیه داد، آروم زمزمه کرد:
    - یادم نبود آسم داری.
    با نگاهی متعجب روی کاناپه کامل به‌سمتش چرخیدم و با اخم پرسیدم:
    - چیزی هم مونده که درمورد من ندونی؟
    با تفریح کامل به‌سمتم چرخید و مثل من روی کاناپه نشست، به‌سمتم خم شد و جواب داد:
    - تا شناختن تو راه درازی هست فسقلی، این چیزهای کوچیک رو که حتی آرمان و آرمین هم می‌دونن، من می‌خوام خود واقعیت رو بشناسم.
    پوزخندی زدم و مثل خودش به‌سمتش خم شدم، سرد زمزمه کردم:
    - پس از ناامید شدنت لـ*ـذت ببر جناب پاکسار.
    -خیلی تند نرو فسقلی، آروم آروم، بذار بهت برسم، پشیمون نمیشی.
    با بیخیالی نگاهم رو ازش گرفتم و صاف نشستم، بی‌هدف به پیست رقـ*ـص خیره شدم. ته دلم کنجکاو بودم که امید الان داره چی‌کار می‌کنه؛ شاید بعد از اینهمه سال برام یه عادت شده بود که بدونم کجاست و درچه حالیِ. با صدای آرشام از فکر بیرون اومدم:
    - پس می‌خوای کاسبی منو کساد کنی؟
    سرم رو کمی به‌سمتش برگردوندم و گستاخ پرسیدم:
    - می‌خوای جلوم رو بگیری؟
    آروم خندید و از روی کاناپه بلند شد، روبه روم ایستاد و یکی از دست‌هاش رو داخل جیب شلوارش فرو برد، دست دیگش رو به‌سمتم گرفت و با آرامشی عجیب گفت:
    - پاشو.
    با اخم بهش خیره شدم که لبخندی زد.
    - نترس، نمی‌خوام بلایی سرت بیارم.
    با اخم زیر دستش زدم و بلند شدم. لبخندش پررنگ‌تر شد، با سر به سمتی اشاره کرد و حرکت کرد. قدم‌هاش رو آروم برمی‌داشت تا بهش برسم. کارش ایستادم و باهاش هم قدم شدم. مسیرش منتهی می‌شد به چند پیرمرد که دور میزی نشسته بودن و با صدای بلند قهقهه می‌زدن. کوروش و اسکندر هم بینشون بودن. چند متر باهاشون فاصله داشتیم که گوشه‌ی آستین کتش رو توی دستم گرفتم و نگهش داشتم. ایستاد و سرش رو به‌سمتم خم کرد. پر سوال بهش خیره شدم که لبخند محوی زد و آروم گفت:
    - مگه نمی‌خوای از اون آدم‌ها اطلاعات به دست بیاری؟
    آروم سرم رو به نشونه‌ی مثبت تکون دادم که آستین کتش رو از دستم بیرون کشید، دستم رو محکم توی دستش گرفت و بی‌توجه به من که سعی داشتم دستم رو از حصار پنجه‌ی مردونش بیرون بکشم با چشم‌های براقی ادامه داد:
    - فقط از کنارم جم نخور، حواسم بهت هست.
    متعجب بهش خیره شدم که نگاهش رو ازم گرفت و به‌سمت میز مورد نظرش قدم برداشت. آدم‌هایی که از کنارشون رد می‌شدیم با احترام از روی صندلی‌هاشون بلند می‌شدن و براش سر خم می‌کردن، نگاه تمام دختر‌های حاضر در مهمونی به من بود، جوری نگاهم می‌کردن که انگار ارث پدر بخت‌برگشتشون رو خوردم و یه لیوان آبم روش. به محض رسیدنمون به میزی که شرکای اسکندر و کوروش دورش نشسته بودن، تمام مرد‌ها از روی صندلی‌هاشون بلند شدن، حتی کوروش با تمام غروری که داشت. فکرشم نمی‌کردم این کینگ‌کنگ تا این حد قدرت‌مند باشه که کوروش جلوش بلند بشه. کوروش با دیدنم متعجب و با اخم‌ تندی بهم خیره شد. غزال هم کنارش نشسته بود، تنها زنی که بین اون جمع بود. دختر بابایی محال بود جایی رو بدون باباش باشه. برام عجیب بود که امید بینشون نیست. پوزخندی زدم و با کینه و نفرت به چشم‌های کوروش خیره شدم. نگاه کوروش و اسکندر به دست‌های آرشام بود که دستم رو محکم توی دست بزرگ و مردونش نگه داشته بود. مرد‌های دور میز یکی یکی به آرشام سلام کردن و حالش رو پرسیدن؛ اما اون با غرور فقط سر تکون داد. دستم رو کشید و به سمت بالاترین نقطه‌ی میز قدم برداشت. بدون اینکه دستم رو رها کنه صندلی رو برام عقب کشید و با لبخند اشاره کرد بشینم، خودش هم کنارم روی صندلی نشست و همونطور که دستم رو توی دستش آروم نوازش می‌کرد، دستم رو به همراه دست خودش رو پاش گذاشت.
     
    آخرین ویرایش:

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    با غرور به مردهای دور میز اشاره کرد و لب زد:
    - بشینید.
    جالب بود که تا قبل از صدور اجازه هه منتظر ایستاده بودن. با نشستن همه، کوروش که هنوز نگاهش به من بود با نفرت و لبخندی مصنوعی روبه آرشام گفت:
    - خوش اومدی آرشام جان، میبینم که با دختر کوچیکم آشنا شدی.
    آرشام صورت جدی به خودش گرفت و بدون هیچ لخند یا ملایمتی جواب داد:
    - دختر کوچیکتون آدمی نیست که دیده نشه کوروش خان، بین اونهمه جمعیت، کاملا می‌درخشید؛ پس باید خیلی کور میبودم اگه نمی‌دیدمش.
    با اخم سرم رو به‌سمتش برگردوندم. کاملا جدی بود، توی صورتش هیچ نشونی از شوخی دیده نمی‌شد. نگاهم رو به کوروش دادم، با اخم و خشم به آرشام چشم دوخته بود. اسکندر درست کنار کوروش نشسته بود؛ اما انگار جرعت نداشت زبون باز کنه. چند لحظه به چشم‌های سرخ کوروش خیره شدم که متوجه سنگینی نگاهم شد و به چشم‌هام خیره شد. نگاهش به حدی لبریز از نفرت بود که بی‌اختیار بغض خفه‌ای توی گلوم نشست. سرم رو پایین انداختم و دستم رو از دست آرشام بیرون کشیدم، با سری پایین افتاده مشغول بازی با انگشت‌هام شدم. کی قرار بود به این نگاه پر از نفرت عادت کنم؟ چرا نمی‌تونستم قبول کنم من پدری نداشتم و ندارم و نخواهم داشت؟ اینقدر سخت باور بی‌کس بودنم؟ آه خفه‌ای بی‌اختیار از بین لب‌هام بیرون پرید. آرشام با اخم به‌سمتم خم شد و زیر گوشم زمزمه کرد:
    - سعی کن بهش اهمیت ندی، روی هدفت تمرکز کن.
    آب دهنم رو به‌سختی پایین دادم و سرم رو بالا آوردم و به چشم‌هاش خیره شدم. با اخم ملایمی روی صورتم خم شده بود و مصمم بهم نگاه می‌کرد. آروم پلک زدم تا از ریزش اشک‌هام جلوگیری کنم. لبخند کوچیکی به صورتم زد و زمزمه کرد:
    - من بهت باور دارم.
    چشم‌هاش رو به نشونه‌ی اطمینان روی هم گذاشت و با مکث کوتاهی نگاهش رو ازم گرفت و صاف نشست؛ اما من به نیمرخش خیره بودم. یه حسی بهم می‌گفت من این آدم رو می‌شناسم؛ اما هیچ جوره یادم نمیومد کجا دیدمش. با شنیدن صدای پر کنایه غزال به خودم اومدم به‌سمتش نگاه کردم.
    - آهوجان خیلی خوب بلده چطور دیده بشه، حتی در مقابل آدمی مثل تو آرشام جون.
    با خشم به صورت زیباش خیره شدم و خواستم حرفی بزنم که صدای آرشام مانعم شد.
    - اول اینکه درست میگین خانوم پارسین، آهو با همه فرق داره، مخصوصاً برای من.
    به وضوح سرخ شدن غزال رو از حرص دیدم، اون لحظه‌ای که آرشام من رو به اسم کوچیک صدا کرد و اون رو خانوم پارسین خطاب کرد. مکث کوتاهی کرد و ادامه داد:
    - دوم اینکه، ترجیح میدم پاکسار صدام کنین خانوم محترم.
    غزال با حرص مصنوعی خندید و نگاهش رو از آرشام گرفت، خم شد و کنار گوش کوروش چیزی گفت و از پشت میز بلند شد. تا زمانی که از خط نگاهم محو بشه به رفتنش خیره شدم. تا کی می‌خواست به این حسادت‌های بچگانه دامن بزنه؟ چرا به یاد میاورد که ما خواهریم؟ نفس عمیقی کشیدم و به میز خیره شدم. صدای آرشام بود که اسکندر رو مخاطب خودش قرار داد:
    - محـ*ـموله‌ی این ماه در چه حال؟ مشکلی که پیش نیومده؟
    اسکندر نگاهش رو به من دوخت و درهمون‌حال جواب آرشام رو داد:
    - شما که از همه چیز باخبرین، دیگه چه نیازی به توضیح دادن هست؟
    آرشام مردونه و با غرور خندید و جواب داد:
    - می‌دونی که دوست دارم از زبون خودت بشنوم.
    اسکندر با اخم نگاهش رو از من گرفت و روبه آرشام کرد. نامحسوس سنجاق سـ*ـینه‌ی روی لباسم رو لمس کردم و دوربین رو روشن کردم. باید به خودم میومدم و کاری که براش به مهمونی اومده بودم رو تموم می‌کردم. سرم رو بلند کردم و به صورت اسکندر خیره شدم.
     

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    با صدای گرفته‌ای شروع کرد به حرف زدن:
    - محموله‌های هـ*ـروئین تا آخر ماه میرسن، دوتاشون توی انبار ساری نگهداری میشن، هفده‌تای دیگه توی انبارهای بیرون از تهران، محموله‌های اسلحه تا یک‌هفته‌ی دیگه می‌رسن بندر انزلی، از اونجا به زاهدان فرستاده می‎شن و آستارا.
    نفسش رو عمیق بیرون داد و منتظر به آرشام چشم دوخت. آرشام جدی و بی‌هیچ حسی سرش رو تکون داد و به‌سمت مردی که نمی‌شناختمش چرخید، از اون هم گزارش کار خواست، به این ترتیب تمام آدم‌های دور میز گزارش این ماه فعالیتشون رو شرح دادن. مطمئن بودم دوربین صورت‌ها و حرف‌هاشون رو به‌خوبی ضبط کرده بود. آرشام دستش رو برای گارسون بالا برد، لیوان نوشیدنی که جلوش قرار گرفت رو توی دستش گرفت و با خونسردی جرعه‌ای نوشید، روبه کوروش پرسید:
    - کار‌های بذر در چه حاله؟
    کوروش با افتخار به آرشام چشم دوخت، با تردید و نگرانی بهش چشم دوختم. چی می‌شد اگه توی این کثـ*ـیف‌کاری‌ها دست نداشت؟ برای یه دختر خواسته‌ی زیادی بود که پدرش آدم بدِی داستانش نباشه؟ آهی کشیدم و به صورتش خیره شدم. با صدای بم و مردونه‌ای جواب داد:
    - کار بذر بین چهارنفر تقسیم شده، خوزستان، دبی، تهران و شمال. تا آخر ماه کانتینرها آماده میشن؛ فقط باید با پخش‌کننده‌ها هماهنگ بشه و...
    با تموم شدن حرفش سکوت کرد و لیوان نوشیدنی توی دستش رو به‌سمت لب‌هاش برد. من هنوز به پدری خیره بودم که سل‌ها قبل آرزوی داشتنش رو توی دلم دفن کرده بودم. با صدای آرشام کنار گوشم به خودم اومدم و نگاهم رو از کوروش گرفتم:
    - فکر کنم وقتش رسیده آهو رو از بین گله‌ی گرگ‌ها بیرون بکشم.
    سرم رو به‌سمتش برگردوندم و متعجب به چشم‌های خندونش خیره شدم که دستم رو گرفت و درحالی‌که از روی صندلی بلند می‌شد من رو هم مجبور به ایستادن کرد، روبه بقیه با صدای سردی گفت:
    - گزارش‌هاتون روی میزم باشه آقایون، فعلا شب خوش.
    بی‌توجه به نگاه‌های متعجب همه من رو دنبال خودش کشوند. کمی که از میز دور شدیم سرعت قدم‌هاش رو کمتر کرد و کمی دستم رو کشید تا کنارش قرار بگیرم. با اخم دستم رو عقب کشیدم و گفتم:
    - میشه دستمو ول کنی؟ همه دارن یه جوری نگاهم می‌کنن.
    لبخندی زد و بدون اینکه به حرفم اهمیت بده پرسید:
    - چجوری نگاهت می‌کنن؟
    کلافه دستم رو توی دستش تکون دادم و گفتم:
    - هی، بهت گفتم ول کن.
    نفسش رو عمیق بیرون داد و دستم رو رها کرد، با اخم به سمتم برگشت و توی یه حرکت از کمر گرفتم و دو پله‌ی پیست رو بالا رفت، روی پیست زمینم گذاشت و با همون اخم گفت:
    - خیلی خشکی دختر، می‌دونستی؟
    قدمی ازش فاصله گرفتم و با اخم و گستاخی جواب دادم:
    - نه والا، مرسی که بهم خبر دادی.
    آروم خندید و دستش رو به‌سمتم گرفت، با ابرو به دستش اشاره کرد و گفت:
    - نمی‌خوای کارهامو جبران کنی؟ فکر کنم حداقل مستحق یه رقـ*ـص باشم، اینطور نیست؟
    با اخم به چشم‌هاش خیره شدم و سرم رو به نشونه‌ی نه تکون دادم که با تفریح خندید و با قدم بلندی روبه‌روم ایستاد، دستش رو دور کمرم حلقه کرد و یکی از دست‌هام رو توی دستش گرفت، صورتش رو روی صورتم خم کرد و با فاصله‌ی پنج سانتی با صورتم زمزمه کرد:
    - وقتی چیزی که می‌خوام رو بهم ندن، مجبورم خودم بگیرمش.
    تقلا کردم تا خودم رو ازش دور کنم. با اخم سرم رو برای دیدن صورتش بالا گرفتم و با حرص زمزمه کردم:
    - خودخواه مغرور.
    آروم خندید و با ریتم آهنگ ماهرانه حرکت کرد و من رو هم مجبور به رقصیدن کرد، با صدای شادی زمزمه کرد:
    - از آدم‌های مغرور خوشت نمیاد فسقلی؟
     

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    دستم رو روی دستش که پشت سرم دور کمرم حلقه بود گذاشتم و خواستم حلقه‌ی دستش رو از دور کمرم باز کنم که انگشت‌هام رو توی دستش گرفت و پشت کمرم نگه داشت. با حرص نفسم رو بیرون دادم و جواب دادم:
    - فقط از آم‌هایی که فکر می‌کنن هر چیزی رو می‌تونن به آسونی به‌دست بیارن خوشم نمیاد.
    لبخندی زد و نگاهش رو به پشت سرم دوخت، ماهرانه با ریتم آهنگ چرخوندم و با صدای آرومی لب زد:
    - میدونی چند نفر آرزوی بودن جای تو رو دارن؟ اونوقت تو از اینکه کنار منی داری حرص می‌خوری، جالبه.
    - من اون دخترای آویزونی نیستم که برای انداختن خودشون توی بغـ*ـلت له له می‌زنن، بهتره اینو بفهمی.
    - زحمت نکش، خودم می‌دونم تو مثل اونا نیستی.
    متعجب سرم رو بالا بردم که کمی نگاهش رو پایین داد و به چشم‌هام خیره شد، لبخندی به گیج شدنم زد و ادامه داد:
    - اگه مثل اونا بودی، الان اینجا نبودی، یه جایی اون وسط‌مستا ایستاده بودی و با حسرت نگاهم می‌کردی؛ اما می‌بینی که، اونی که دارم باهاش می‌رقصم تویی، نه شخص دیگه‌ای.
    با حرص خندیدم و لب زدم:
    - باور کن دارم نگران سقف عمارتت میشم.
    خندید و باز چرخوندم، روی دستش خمم کرد و درحالی که به لب‌هام خیره شده بود زمزمه کرد:
    - باید اعتراف کنم که نگاه خیلی‌ها رو روی خودت قفل کردی، مخصوصا اون معشوق قدیمیت که داره با نگاهش نقشه‌ی قتلم رو می‌کشه، چطوره یکم آتیش خشمش رو بیشتر کنم، هوم؟
    متعجب سعی کردم صاف بایستم که قبل از اینکه بفهمم منظورش چیه سرش رو خم کرد و لب‌هاش رو روی استخون ترقوم گذاشت. با خشم دستم رو روی سینش گذاشتم و به عقب هولش دادم. با مکث کوتاهی صاف ایستاد و رهام کرد. با حرص درحالی که به نفس نفس زدن افتاده بودم، سیلی محکی به صورتش کوبیدم. سرش به سمتی چرخید. موزیک توی یه لحظه قطع شد و همه دست از رقصیدن برداشتن و متعجب به من که محکم توی صورت آرشام کوبیده بودم خیره شدن. با صورتی سرخ شده از خشم بهش خیره بودم که دستی به فکش کشید و با لبخند به‌سمتم برگشت، با لحن ملایمی زمزمه کرد:
    - مطمئنم که مستحق این سیلی بودم؛ اما به ریسکش می‌‌ارزید.
    با اخم نگاهم رو ازش گرفتم و از پیست رقـ*ـص خارج شدم که با دیدن امید که کمی دورتر از پیست رقـ*ـص ایستاده بود و با اخم نگاهم میکرد از حرکت ایستادم. چشم‌هاش سرخ شده بودن و دست‌هاش رو محکم مشت کرده بود. نمیدونم چرا؛ اما برای لحظه‌ای از خودم عصبی شدم که اجازه دادم آرشام چنین گستاخی رو مرتکب بشه. نگاهم رو از امید گرفتم و با خستگی و کلافگی به سمت پله‌های گوشه‌ی سالن قدم برداشتم. یکی از گارسون ها سر راهم قرار گرفت و بی‌مقدمه گفت:
    - اتاق بالا رو براتون آماده کردیم خانوم، می‌تونید اونجا استراحت کنین.
    کلافه از قدرتنمایی آرشام، گارسون رو با دستم کنار زدم و تند از پله‌ها بالا رفتم، وارد سالن کوچیک بالا شدم و به‌سمت یکی از اتاق‌ها قدم برداشتم، شانسی در یکی از اتاق‌ها رو باز کردم و وارد شدم، در رو پشت سرم بستم. بدون اینکه به دکور اتاق اهمیت بدم یا لامپ رو روشن کنم خودم رو روی تخت انداختم و چشم‌هام رو بستم. احساس بدی داشتم، از اینکه امید من رو توی اون حالت دیده بود و... نمی‌دونم، شاید نمی‌خواستم فکر بدی راجع‌به من داشته باشه؛ اما مگه مهم بود اون چه فکری می‌کنه؟ مگه اون نبود که جلوی من با غزال می‌رقصید؟ پس چرا من باید به اون اهمیت می‌دادم. خسته از افکار مخدوشم، مشتی به بالش بالای سرم کوبیدم و نفسم رو پرصدا بیرون دادم. سعی کردم آروم باشم، چند دقیقه گذشته بود که تقریبا چشم‌ام گرم شده بودن که در اتاق یهویی باز و بسته شد.
     

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    تند چشم‌هام رو باز کردم و روی تخت نشستم که دستی محکم روی لب‌هام قرار گرفت و به‌سمت عقب هولم داد. به تشک تخت کوبیده شدم. شوکه به یه جفت چشم مشکی خیره شدم. با خشم بهم خیره شده بود و از شدت خشم نفس نفس میزد. با کمی دقت متوجه شدم که شدیدا بوی گند نوشیدنی میده. مسـ*ـت بود؟ با ترس دستم رو روی دستش گذاشتم که هر دو دستم رو توی یه دستش گرفت و بالای سرم نگهشون داشت. جوری روم خیمه زده بود که هیچ کاری ازم برنمیومد. به صورت ترسیدم چشم دوخت و با صدای دورگه و گرفته‌ای زمزمه کرد:
    - ترسیدی؟ نترس عزیزم، من که نمی‌تونم بهت آسیبی بزنم.
    آب دهنم رو با ترس پایین دادم. واقعا ترسیده بودم، از خشم و عصبانیتی که توی چشم‌هاش موج می‌زد. نمیدونم از ترس بود یا بخاطر دستی که روی دهنم بود؛ اما نفسم تنگ شده بود و مدام خس خس می‌کردم. قطره اشکی از کمبود اکسیژن از چشمم به ‌سمت شقیقم لغزید. با وجود نیمه تاریک بودن اتاق نگاهش که به چشم‌هام افتاد آروم دستش رو از روی دهنم برداشت و پیشونیش رو روی پیشونیم گذاشت، با صدای گرفته‌ای زمزمه کرد:
    - متاسفم، آروم باش، نفس بکش.
    تند تند نفس کشیدم و چشم‌هام رو بستم. کمی که حالم بهتر شد خودم رو عقب کشیدم که محکم نگهم داشت و با اخم غرید:
    - هی، قرار نیست جایی بری، هنوز کارم باهات تموم نشده.
    درحالی که هنوز نفسم کاملا بالا نیومده بود به چشم‌های عصبیش چشم دوختم و با صدای لرزونی زمزمه کردم:
    - ول... ولم کن.
    چند ثانیه خیره نگاهم کرد. با اخم و غم عجیبی توی صداش زمزمه کرد:
    - اینقدر سخته تحمل کردن من؟ اینقدر که توی آغـ*ـوش یه غریبه میرقصی اما بخاطر من به خس خس میوفتی؟
    سرش رو کمی کج کرد و با درموندگی زمزمه کرد:
    - ما کی اینقدر از هم دور شدیم آهو؟ کی تا این حد از من متنفر شدی؟
    آب دهنم رو دردناک پایین دادم و لب زدم:
    - امید نکن، اینکارو نکن.
    بی‌توجه به حرفم دست آزادش رو روی گونم گذاشت و نوازش‌وار روی صورتم حرکت داد. انگار اصلا صدام رو نمی‌شنید.
    - اما تو هنوز دوستم داری مگه نه؟ هنوزم عاشق منی، فقط من.
    - امید، لطفا.
    صورتم رو کج کردم که دستش رو توی موهام فرو برد و محکم سرم رو نگه داشت، صورتش رو روی صورتم خم کرد و زمزمه کرد:
    - می‌تونم اینو بهت ثابت کنم، فقط باید بهم اجازه بدی نشونت بدم.
    با نزدیک شدن صورتش، حلقه‌ی اشکی بی‌اختیار توی چشم‌هام جمع شد، صورتم رو تا حد امکان کج کردم و با صدای لرزونی صداش زدم:
    - امید.
    لب‌هاش توی چند سانتی از گونم متوقف شدن. نفس‌های داغش به گونم برخورد می‌کردن. مکثی کرد و نفس عمیقی کشید، آروم دست‌هام رو رها کرد. هر دو دستم رو روی قفسه‌ی سینش گذاشتم و به عقب هولش دادم. نگاه غمگینش رو به چشم‌هام دوخت و آروم عقب کشید، روی تخت نشست و به دیوار روبه روش خیره شد. درحالی که هنوز خس خس می‌کردم روی تخت نشستم و دستم رو روی گلوم گذاشتم. نفس عمیقی کشیدم و سرم رو به‌سمتش برگردوندم. نمی‌دونم چه بلایی سرش اومده بود؛ اما هیچوقت توی این سال‌ها تا این حد درمونده و بهم ریخته ندیده بودمش. بی اختیار دستم رو روی بازوش گذاشتم و صداش زدم:
    - امید!
    بدون اینکه نگاهم کنه گرفته زمزمه کرد:
    - جانم؟!
    آب دهنم رو پایین دادم و دستم رو عقب کشیدم. چش شده بود؟ چرا اینقدر داغون بود؟با اخم به نیمرخش چشم دوختم و زمزمه کردم:
    - چی شده؟ حالت خوبه؟
    چشم‌هاش رو بست و به‌سمتم خم شد، روی لبه‌ی تخت مثل یه جنین توی خودش جمع شد و سرش رو روی پام گذاشت، دست‌هاش رو مشت کرد و کنار صورتش گذاشت، با صدای دورگه‌ و گرفته‌ای جواب داد:
    - آرومم کن، فقط یکم آرومم کن.
    متعجب سرم رو پایین گرفتم و به چشم‌های بستش خیره شدم. آرومش کنم؟ مگه من کی بودم؟ چه نسبتی باهاش داشتم؟ خواستم تکونی بخورم که دستم رو محکم گرفت و زمزمه کرد:
    - فقط چند دقیقه، بعد برو، فقط بذار یکم همینجوری بمونیم، فقط چند دقیقه.
     
    آخرین ویرایش:

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    نفسم رو کلافه و عمیق بیرون دادم. الان باید تمام بدی‌هاش رو تلافی می‌کردم نه؟ پس چرا کاری نمی‌کنم؟ چرا تمام گند‌هایی که زد رو نمی‌کوبم توی صورتش؟ مگه اون این‌کارو با من نکرد؟ توی بدترین‌ روزهای زندگیم خنجر نشد توی قلبم؟ پای ادامه دادنم رو قلم نکرد؟ از بچگی نتونستم بفهمم تلافی یعنی چی، چه در مقابل غزال، چه کوروش، و در آخر، امید. زخم‌هایی که از امید خوردم بیشتر از باقی آدم‌ها ناتوانم کرد. انتظارش رو نداشتم و همین باعث شد تا پای مرگ پیش برم. برای اون مهم بود؟ من بخاطر این آدم توی خیابون‌ها آواره شدم، دستفروشی کردم، تحقیر شدم، همه چیزم رو از دست دادم و حالا ازم می‌خواست آرومش کنم؟ چرا نمی‌تونست دست از خودخواهیش برداره؟ چرا من نمی‌تونستم مثل اون باشم؟ دستم رو از دستش بیرون کشیدم و بی‌حرکت به دیوار روبه رومون خیره شدم. زندگی هربار بازی جدیدی رو مقابل راهم قرار می‌داد و من هربار با قلب زخمیم تصمیم می‌گرفتم، نمی‌شد این عادت رو کنار گذاشت، قلبم درس عبرت نمی‌گرفت و هربار راه خودش رو پیش می‌گرفت. آهی کشیدم و نگاهم رو به امید دوختم. نفس‌هاش منظم شده بودن و آروم گرفته بود. کمی تکون خوردم که متوجه شدم خوابش بـرده. لبخند پر دردی روی لب‌هام نشست. بی‌اختیار بین خاطراتم کشیده شدم.
    ***
    (چهارسال قبل)
    - امید؟ نمی‌خوای بیدار بشی؟
    دستم رو آروم توی موهای سیاهش فرو برد و با لبخند زمزمه کردم:
    - پاشو دیگه، بخدا پام بی‌حس شده. اوی تنبل خان.
    بی‌جواب بود، خوابش خیلی عمیق بود. لبم رو گزیدم و موهاش رو به بازی گرفتم. چقدر احساس خوشبختی می‌کردم. مردی که قلبم رو تصاحب کرده بود روی پاهام خوابش بـرده بود و هر دو دستش رو دور کمرم حلقه کرده بود. جوری در آغـ*ـوشم گرفته بود که انگار می‌خوام فرار کنم. تره‌ای از موهای روی پیشونیش رو کنار زدم. زمزمه‌وار لب زدم:
    - تو هیچ‌وقت نرو، تو ترکم نکن، تو بری من تنها میشم، باز بی‌کس میشم.
    چشم‌هام تار می‌دیدن. بغضی که توی گلوم گیر کرده بود رو پایین دادم و سرم رو به‌سمتش خم کردم، با غم زمزمه کردم:
    - دلمو نشکن، من دیگه نمی‌تونم بیشتر از این ادامه بدم. تو آدم خوبی بمون، امید من بمون.
    قطره اشکی آروم روی گونم لغزید. لبم رو گزیدم تا صدایی ازم بیرون نیاد و امید رو بیدار نکنم. بغضم رو قورت دادم و به نیمرخش خیره شدم، جوری چشمم رو بهش دوخته بودم که انگار می‌ترسیدم دیگه نبینمش، می‌ترسیدم روزی برسه که دیگه امیدی توی زندگیم نباشه و من تنهاتر از همیشه ادامه بدم. خودم رو خیلی خوب می‌شناختم، لجبازتر از اونی بودم که با هر بار شکست تسلیم بشم، من همون دختریم که با بی‌پدری ساختم، با بی‌کسی؛ اما وقتی به نبودن امید فکر می‌کردم، احساس می‌کردم قسمت بزرگی از وجودم با رفتنش خاکستر میشه. دستم رو توی موهاش حرکت دادم و زمزمه کردم:
    - امیدِ آهو، تو امید منی، فقط من.
    با تکون خوردن سرش روی پام سریع اشک‌هام رو پاک کردم و لبخند مصنوعی روی ل*ب*هام کاشتم. آروم از روی پام بلند شد و روی تخت نشست، درحالی‌که یکی از چشم‌هاش هنوز بسته بودن با لبخند بهم خیره شد و با شیطنت گفت:
    - چی‌کار می‌کردی شیطون؟
    به چشم‌هاش شیطونش خیره شدم. شوخیش گرفته بود؟ لبم رو گزیدم و با من من لب زدم:
    - اوم، چیزه، راستش من، داشتم...
    با صدای بلند قهقهش متعجب کمی عقب رفتم که محکم دستم رو توی دستش گرفت و با صدایی که از شدت خنده می‌لرزید گفت:
    - خب حالا فرار... نکن، کجا میری؟ بیاپیشم، بیا بیا.
    دستم رو روی شونش گذاشتم و به عقب هولش دادم، با اخم گفتم:
    - امید ولم کن، مسخره، تمام مدت بیدار بودی و چیزی نگفتی؟ واقعا که.
    با خنده دستش رو پشت گردنم گذاشت و توی آغوشش نگهم داشت، سرم رو به سـ*ـینه‌ی ستبرش چسبوند و درحالی که موهام رو نوازش می‌کرد روی سرم رو بـ*ـوسید و با خنده جواب داد:
    - اگه می‌دونستی بیدارم بازم اون حرف‌های شیرین رو می‌زدی؟ نچ نمی‌زدی.
    با اخم به عقب هولش دادم؛ اما یه میلی هم تکون نخورد. صداش رو کنار گوشم شنیدم:
    - تنهات نمی‌ذارم آهوی من، هیچ‌وقت ترکت نمی‌کنم، تا ابد امید تو باقی می‌مونم، تا ابد.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا