رمان سایه‌های ابری(جلد دوم)| صحرا آصلانیان کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

*sahra_aaslaniyan*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/10/19
ارسالی ها
763
امتیاز واکنش
21,945
امتیاز
661
محل سکونت
کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
امید:
با کلافگی دستی پشت گردنم کشیدم و با نگرانی شروع کردم به قدم زدن توی باغ. شیش ماه گذشته بود؛ اما هنوز کوچک‌ترین خبری از آهو نبود؛ انگار آب شده بود و توی زمین رفته بود. شیش ماهه در به در همه جارو دنبالش گشتم، چندین بار با آرشام پاکسار ملاقات کردم، حتی سراغ اسکندر و کوروش هم رفتم؛ اما به گفته‌ی خودشون اونا هم از آهو بی‌خبر بودن. تها چیزی که این بین فکرم رو درگیر خودش کرده، نگاه مرموز کوروش بود، نگاه معمولی نبود؛ وقتی بهم گفت دیگه دنبال آهو نباشم. یه حسی بهم می‌گفت کوروش یه چیزی می‌دونه؛ اما حرف کشیدن از کوروش پارسین مثل جدا کردن آب از خاک بود. با صدای خاتون به خودم اومدم و از حرکت ایستادم:
- آقا، غزال خانوم اومدن.
نفسم رو با حرص بیرون دادم. به هیچ عنوان حوصله‌ی حرف‌های بی‌سروته غزال رو نداشتم. سه ماه پیش به زور حرف‌ها و فشار‌های کوروش با غزال نامزد کردیم. اگه تمام ذهنم رو فکر آهو پر نکرده بود شاید تا الان قضیه‌ی کوروش و غزال رو تموم کرده بودم؛ اما الان موضوع مهم تری برای رسیدگی داشتم و اون آهو بود. با سر به خاتون اشاره کردم که بره داخل. با قدم‌های آروم به‌سمت ساختمون ویلا قدم برداشتم. باید زودتر کارم رو با کوروش تموم می‌کردم، تحمل غزال غیرممکن بود. در مقابل آهو، غزال فقط یه دختر پولدار و لوس بود که هرچیزی که درخواست می‌کرد توی چند ثانیه به دست میاورد. نگرانی داشت دییونم می‌کرد و غزال با پروی تمام هر روز به ویلا میومد و ازم می‌خواست زودتر جشن عروسی رو برپا کنیم. آخه یه آدم تا چه اندازه می‌تونه بی‌عاطفه باشه؟ خواهرش ناپدید شده بود و اون به فکر خوشگذرونی‌های خودش بود. درسته رابـ ـطه‌ی نزدیکی با آهو نداشت؛ اما تا این حد وقیح بودن حالم رو بهم می‌زنه. در سالن رو باز کردم و وارد شدم. نگاهم به غزال افتاد که مثل همیشه با ظاهری به قول خودش شیک روی کاناپه‌های بالای سالن با ناز و عشـ*ـوه‌های مسخره نشسته بود و با یکی از خدمه حرف می‌زد. اخمی بین ابروهام نشست، با قدم‌های آروم بهشون نزدیک شدم. صدای نازکش توی گوشم پیچید:
- آها، پس می‌خوای اخراج بشی درسته؟ خیلی خب، مشکلی نیست.
مکثی کرد و یکی از پاهاش رو روی اون یکی انداخت، با صدای حرصی ادامه داد:
- برو وسایلتو جمع کن بدبخت بیچاره، زودباش، نمی‌خوام توی این ویلا ببینمت، گمشو از جلوی چشم‌هام.
زهرا، یکی از خدمه‌های جوون ویلا، با گریه چند قدم عقب رفت و خواست از سالن بیرون بزنه که چشمش به من افتاد. با چشم‌های اشکی بهم خیره شد و با هق هق زمزمه کرد:
- آ... آقا...
با اخم بهش نزدیک شدم و دست‌هام رو داخل جیب شلوارم فرو بردم، با نگاه جدی پرسیدم:
- چی شده؟ چرا گریه می‌کنی؟
با ترس سرش رو پایین انداخت و سکوت کرد. نگاهم رو به غزال دوختم و با اخم پرسیدم:
- چه‌خبره اینجا؟
با ناز از روی کاناپه بلند شد و به‌سمتم قدم برداشت.
- بهم بی‌ادبی کرد، منم اخراجش...
حرفش رو با خشم قطع کردم و غریدم:
- تو کی باشی که خدمه‌ی خونه‌ی منو اخراج کنی؟
متعجب بهم خیره شد. از نگاهش شوکه شدنش رو به خوبی می‌شد خوند. نگاه کوتاهی به زهرا انداخت و با من من گفت:
- اما... امید... این دختر...
بی‌توجه به غزال سرم رو به‌سمت زهرا برگردوندم و با اخم گفتم:
- برگرد سرکارت زهرا.
سرش رو بلند کرد و نگاه بغض‌دارش رو بهم دوخت. سرم رو آروم تکون دادم. سرش رو پایین انداخت و به‌سمت آشپزخونه رفت. با صدای غزال نگاهم رو بهش دوختم. با اخم بهم خیره شده بود.
- چطور می‌تونی اینجوری با من رفتار کنی؟ امید من نامزدتم؟ جلوی این دختره‌ی بی‌سروپا ضای...
با خشم خودم رو بهش رسوندم و بازوش رو محکم توی مشتم گرفتم، بی‌توجه به ناله‌هاش از درد غریدم:
- بفهم چی از دهنت بیرون میاد دختر، حق نداری دهنت رو باز کنی و هرچی که خواستی به خدمه‌ی من نسبت بدی. من بابات نیستم، میفهمی دیگه؟
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    با بغض بهم خیره شد. به خیال خودش چشم‌های پر از اشکش باید تاثیری روی من بذارن؛ اما نمی‌دونه فقط چشم‌های آهو هستن که من رو وادار به هر کاری می‌کنن. نگاهم رو ازش گرفتم و بازوهاش رو رها کردم. با اخم بدون اینکه نگاهش کنم لب زدم:
    - چرا اومدی؟
    آب دهنش رو پر سر و صدا پایین داد و لرزون و بغضدار پرسید:
    - امید، تو دوستم داری؟
    چشم‌هام رو بستم، صدای بغض دار آهو توی گوشم پیچید:«- امید، تو دوستم داری؟»نفسم رو کلافه بیرون دادم و به‌سمت غزال برگشتم، با اخم بهش خیره شدم و گفتم:
    - می‌خوای چیو ثابت کنی غزال؟ اینکه من آدم بده‌ی این رابـ*ـطم؟ وقتی میایی بدون اجازه‌ی من خدمه‌ی خونم رو اخراج می‌کنی چه انتظاری ازم داری؟
    - من فقط یکم حمایت ازت می‌خوا...
    با اخم حرفش رو قطع کردم.
    - حمایت؟ روزی که منو انتخاب کردی، بهت گفتم من مثل پدرت یا تمام مردایی که تا به امروز اطرافت بودن نیستم، من نمی‌تونم فقط بخاطر تو عقاید خودم رو زیر پا بذارم، تو گفتی مشکلی نداری، امروز اومدی و ازم می‌خوای کسی رو اخراج کنم که اشتباهی مرتکب نشده؟
    - اما تو نامزد منی.
    پوزخند محوی روی لب‌هام نشست. نامزد؟ من فقط به یه دختر طعلق داشتم، اونم آهو پارسین بود، دختر دشمنم. نفس عمیقی کشیدم و لب زدم:
    - قبل از اینکه ازم انتظارات واهی داشته باشی، توضیح بده اون چه کاری بود که از زهرا خواستی؟
    شوکه تکونی خورد و با چشم‌های گشاد شده بهم خیره شد.
    - چی... در مورد... چی... حرف می... میزنی؟
    سرم رو کمی به سمتش خم کردم و زمزمه وار ادامه دادم:
    - همون کاری که با مخالفت زهرا عصبانی شدی و می‌خواستی اخراجش کنی، اونو میگم عزیزم.
    دستپاچه به اطرافش نگاهی انداخت. مطمئنم چیز غیر معقولی از زهرا خواسته که اون دختر مخالفت کرده. با من من جواب داد:
    - من... خب... راستش... من فقط...
    پوزخندی زدم و بی‌خیال به در سالن اشاره کردم و گفتم:
    - مشکلی نیست عزیزم، من بهت اعتماد دارم. امروز کارهام زیادن، تو برگرد عمارت، شب می‌بینمت.
    اون که خیالش راحت شده بود از این سوال نجات پیدا کرده، لبخند دسپاچه ای به روم زد و تند به‌سمتم اومد، بوسـ*ـه‌ای روی گونم کاشت و تند گفت:
    - باشه عزیزم، می‌بینمت.
    تند به‌سمت در خروجی سالن پا تند کرد. پوزخندی سردی زدم و رفتنش رو نگاه کردم. باید خیلی ساده باشه که فکر کنه من بیخیال این موضوع میشم. وقتی می‌تونم خیلی راحت از زهرا حرف بکشم، چرا وقتم رو با دختر کلافه کننده‌ای مثل غزال تلف کنم؟ غزال برای من هیچی جز برگ برندم درمقابل کوروش نبود. چهارسال پیش خودم رو درگیر آهو کردم، اوایل خودم رو متقاعد می‌کردم که فقط بخاطر اهدافم اون رو پیش خودم نگه داشتم؛ اما وقتشه قبول کنم، قبول کنم که آهو تنها دختریه که من رو از پا در آورد، باید قبول کنم که امید سلطانی، مردی که به سنگدلی شهرت داشت، دیوونه وار دلبسته‌ی دختر دشمنش شد. از همون شبی که توی ویلا مچش رو با دوست‌هاش گرفتم. وقتی به چشم‌هام خیره شد و با جسارت جوابم رو داد. من باخته بودم، از همون شب همه چیزم رو درمقابل اون دختر کم سن و سال و ریزه میزه باخته بودم و با حماقت می‌خواستم خودم رو گول بزنم که فقط دنبال کوروشم. الان می‌فهمم، من بدون آهو نمی‌تونم زندگی کنم، اون دختر تمام زندگی من، تنها نقطه‌ی روشن توی تمام تاریکی‌هایی که دور و اطراف خودم تلنبار کردم. خیلی احمق بودم که اون دختر رو از خودم ناامید کردم. من فقط از دست خودم عصبانی بودم، از اینکه آهو رو به تمام اهدافم ترجیح داده بودم و مرگ خانوادم بی‌نتیجه باقی می‌موند درحالی که کوروش راست راست برای خودش توی عمارتش رژه می‌رفت. من احمق تمام خشم و حرصم رو سر عشق زندگیم خالی کردم و الان دارم تاوان پس میدم، با نبودش تاوان پس میدم.
     
    آخرین ویرایش:

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    نفسم رو عمیق و آه مانند بیرون دادم. به‌سمت آشپزخونه قدم برداشتم، یکی از دست‌هام رو داخل جیب شلوارم فرو بردم. توی چهارچوب در مکث کردم و سرم رو پایین انداختم. خاتون روسریش رو پایین انداخته بود و با ناز و ادا از موهاش تعریف می‌کرد، زهرا و باقی خدمه هم با اخم بهش خیره بودن. صداش توی فضای بسته‌ی آشپزخونه پیچید:
    - کدومتون موهاتون مثل منه؟ هوم؟
    بلند خندید. سرم رو یه سانت هم بالا نمیاوردم. برام مهم نبود که آدم‌ها با چه پوششی جلوی روم باشن؛ چون تحت تاثیر قرار نمی‌گرفتم. انگار از وقتی فکر آهو میلی‌متربه‌میلی‌متر قلب و دهنم رو پر کرده بود، دیگه نمی‌تونستم به هر زن و دختری نگاه کنم، یه‌جور احساس مالکیت روی آهو داشتم، همین احساس رو نسبت به خودم به آهو وجود داشت؛ یعنی من فقط مال اون بودم و اجازه داشتم به اون نگاه کنم. با صدای خاتون به خودم اومدم و با اخم گوشم رو تیز کردم.
    - آخه کی به پای من میرسه؟ اون دختره کی بود؟ همون که واسه یه شب اومده بود پیش امید، از اون بدبخت بیچاره‌ها که برای یکی دو قرون پول خودشون رو می‌فروشن. نمی‌دونم امید چطور منو نمی‌دید اون شب و تمام نگاهش به اون دختره هیچی ندار بود.
    حرفش توی سرم اکو شد. با خشم سرم رو بلند کردم و وارد آشپزخونه شدم. خاتون با دیدن شوکه تکونی خورد و روسریش رو روی سرش انداخت. خدمه توی یه حرکت از روی صندلی های میز ناهار خوری بلند شدن و ترسیده بهم خیره شدن. بدون اینکه نگاه خشمگینم رو از خاتون بگیرم با صدای جدی و عصبی روبه بقیه غریدم:
    - بیرون، همتون.
    پچ‌پچی کردن و با ترس و لرز از کنارم گذشتن. زهرا سربه زیر به در آشپزخونه نزدیک شد که با خشم لب زدم:
    - تو بمون.
    با ترس تکونی خورد و سرجاش ایستاد. نفسم رو عمیق بیرون دادم و با اخم سرتاپای خاتون رو از نظر گذروندم. لباس‌های عادی پوشیده بود، برخلاف باقی خدمه که لباس کار تنشون بود. سرافان تنگ و بدن‌نمایی به رنگ قرمز پوشیده بود به همراه شلوارجین مشکی رنگ و روسری مشکی. زهرا هم کنار خاتون ایستاد و با استرس و سرپایین افتاده مشغول بازی با انگشت‌های دستش شد. با صدای آروم و به ظاهر خونسرد گفتم:
    - اول، خدمه‌ی خونه‌ی من باید کر و کور و لال باشن، یعنی نه چیزی می‌شنون، نه حرفی به کسی می‌زنن، نه چیزی می‌بینن.
    با ترس آب دهنش رو پایین داد و لرزون زمزمه کرد:
    - آ...آقا من...
    با فریادی که زدم حرف توی دهنش ماسید و ساکت شد.
    - وقتی حرف می‌زنم دهنتو می‌بندی و فقط گوش میدی.
    رنگ صورتش به سفیدی گچ شده بود و لرزیدن تنش به وضوح دیده می‌شد. زهرا هم ترسیده بود؛ اما سرش رو بالا نمیاورد و مدام با انگشت‌های دستش بازی می‌کرد. نفسم رو تند بیرون دادم و سعی کردم خونسرد ادامه بدم.
    - دوم، توی ویلای من خدمه با لباس شخصی رژه نمیرن خانوم ربیعی.
    خاتون که کم مونده بود از شدت ترس و استرس بیهوش بشه، تکونی خورد و خودش رو نگه داشت تا زمین نخوره. بی‌توجه به حال بدش با خشم ادامه دادم:
    - سوم، مهمون خونه‌ی من هرکی که باشه، تو یا گنده‌تر از تو در حدی نیستین که بخواین کوچک‌ترین حرفی درموردش بزنین؛ مخصوصا اگه اون شخص مهمون نباشه و صاحب خونه باشه.
    متعجب و شوکه سرش رو بالا آورد و بهم خیره شد. با من من گفت:
    - اما... اما پس... غزال خانوم...
    قدمی به‌سمتش برداشتم و سرم رو به‌سمت راست مایل کردم، با چشم‌های سرخ شده از خشمم به چشم‌های لرزون و ترسیدش خیره شدم و ادامه دادم:
    - همین الان وسایلت رو جمع می‌کنی و گورتو از این ویلا گم می‌کنی خانوم ربیعی.
    شوکه و حیرون لب زد:
    - اما...
    خونسرد حرفش رو قطع کردم.
    - همین الان، پنج دقیقه هم کم و زیاد بشه، عواقبش گردن خودته.
     

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    با ترس بهم خیره شد. با جدیت و خشم به چشم‌هاش خیره شدم. به خودش اومد و با قدم‌های سست و لرزون از کنارم گذشت و از آشپزخونه خارج شد. نگاهم رو به زهرا دوختم. هنوز سرش رو پایین نگه داشته بود. برای اینکه کمی از جو سنگین حاکم کم کنم، قدمی عقب رفتم. با جدیت بهش چشم دوختم و خونسرد لب زدم:
    - سرتو بیار بالا.
    آروم و مردد سرش رو بالا آورد و با تردید بهم نگاه کرد. اخم ملایمی بین ابروهام نشست. دست‌هام رو داخل جیب شلوارم فرو بردم و با لحن جدی اما ملایمی پرسیدم:
    - غزال چی ازت خواست؟
    چونش لرزید و با بغض جواب داد:
    - آقا... من... منو توی دردسر نندازین لطفا، نمی‌خوام با غزال خانوم در بیوفتم.
    لبخند محوی زدم.
    - ازش می‌ترسی؟
    چشم‌هاش مظلوم و پاک بودن. سرش رو آروم و شرمنده تکون داد و باز به زمین خیره شد. قدمی به‌سمتش برداشتم و با صدای آرومی گفتم:
    - منو ببین زهرا.
    آروم نگاهش رو از زمین گرفت و به چشم‌هام دوخت. لبخند کوچیکی زدم و ادامه دادم:
    - تا من هستم غزال که هیچ، خطرناک‌تر از اون هم نمی‌تونه برات دردسر درست کنه، خیالت راحت.
    بالاخره ترس توی چشم‌هاش کم شد و لبخند بی‌جونی روی لب‌هاش نشوند. زهرا دختر لاغر اندام و نحیفی بود، قد کوتاه، چشم‌ها و ابروهای قوه‌ای روشن، پوست سفید، صورتی لاغر و بینی متوسط، لب‌های متوسط. ملایمت رو کنار گذاشتم و جدی پرسیدم:
    - غزال چی از تو می‌خواست؟
    آب دهنش رو به سختی پایین داد و جواب داد:
    - راستش، راستش خانوم ازم خواستن هر اتفاقی که توی ویلا میوفته و هرکسی که رفت-آمد می‌کنه بهشون خبر بدم.
    اخمم تندتر شد.
    - و تو چه جوابی دادی؟
    مکثی کرد و با استرس جواب داد:
    - من... من قبول نکردم؛ برای همین خانوم عصبانی شدن و خواستن اخراجم کنن.
    سرم رو به نشونه‌ی تایید تکون دادم.
    - می‌تونی به کارت برسی.
    عقب‌گرد کردم تا از آشپزخونه خارج بشم که با صدای ضعیفی لب زد:
    - آقا امید!
    سرم رو به‌سمتش برگردوندم و سرم رو به نشونه چیه تکون دادم. لبخند کوچیکی زد و گفت:
    - ممنون.
    اخمی کردم و پرسیدم:
    - برای چی؟
    - برای اینکه جلوی نامزدتون ازم حمایت کردین.
    روم رو برگردوندم و از آشپزخونه خارج شدم. با قدم‌های محکم و بلند از پله‌های سالن بالا رفتم و به‌سمت اتاقم رفتم. در اتاق خوابم رو باز کردم و وارد شدم، از جلوی در شروع به بیرون آوردن لباس‌هام از تنم کردم و به‌سمت حموم قدم برداشتم. در حموم رو باز کردم و بعد از وارد شدنم پشت سرم بستمش. دوش آب سرد رو باز کردم و بی‌اهمیت به لرزش خفیف بدنم زیر دوش ایستادم. شاید اگه چهارسال پیش حقیقت رو به آهو می‌گفتم؛ اگه می‌گفتم کوروش چطور بیست سال پیش تمام خانواده‌ی من رو سلاخی کرد تا به پول و قدرت برسه، هرگز آهو رو از دست نمی‌دادم. پدر من یکی از تاجر‌های بزرگ دبی بود، امیرحسین سلطانی. کوروش به پدرم پیشنهاد شراکت داد. همه چیز خوب بود تا زمانی که پدرم و کوروش به یه سفر کاری رفتن. مادرم لج کرد که می‌خواد باهاشون بره، برادر کوچیکم و خواهرم هم با خودش برد. من اون زمان بیشتر پیش عموم می‌موندم. اون روز از همشون عصبانی بودم که تولدم رو فراموش کردن و پیش عموم موندم. چند هفته بعد پلیس برای تحویل دادن جنازه‌هاشون به عموم زنگ زد. جنازه‌ها به حدی سوخته بودن که حتی قابل شناسایی نبودن، از روی وسایلی که باهاشون بود شناسایی شدن. عموم مخالف بود برای تشخیص هویت جنازه‌ها حضور داشته باشم؛ اما من می‌خواستم ببینم، می‌خواستم ببینم و به خاطر بسپارم که چه بلایی سر خانوادم اومده، تا بتونم با قدرت پیش برم و انتقام بگیرم.
     
    آخرین ویرایش:

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    من، تنها بازمانده‌ از خانواده‌ی سلطانی، با نفرت از کوروش پارسین قد کشیدم و بزرگ شدم. تلاش کردم تا بتونم بهش نزدیک بشم، وارد خلاف شدم، چیزی که پدرم ازش نفرت داشت. وقتی به هدفم نزدیک شدم آهو رو دیدم. اول نمی‌دونستم اون واقعا کیه، تا این که کم‌کم زندگیش رو برام تعریف کرد. اگه پدرم زنده بود، بخاطر کاری که با آهو کردم ازم متنفر می‎شد؛ اما من چشم‌هام بخاطر نفرت و انتقام کور شده بودن. من می‌تونستم از آهو کمک بخوام، به عنوان یه دوست، یه عشق. آهو همیشه طرفدار حق و عدالت بود؛ حتی اگه پای کوروش درمیون بود، اون بازم طرف حق رو می‌گرفت؛ اما من با حماقتم هم فرصت انتقامم و نابود کردن کوروش رو از دست دادم، هم عشق زندگیم رو. اشتباه جزئی از خصلت آدمیزاده؛ اما من امید سلطانیم، مردی که قسم خورد اشتباه نکنه. آب سرد رو بیشتر باز کردم و دستم رو به صورتم کشیدم. می‌خواستم بیدار بشم، از این کابوس لعنتی که داخلش حبس شدم، بدون آهو، بدون حس نفس‌هاش، بدون دیدن چشم‌های معصوم و زیباش. باید بیدار بشم و این حقیقت که دیگه آهویی در کار نیست رو بپذیرم، من اون رو از دست دادم، مهم نیست چقدر تلاش کنم یا تا چه اندازه پشیمون باشم، آهو مهربون‌ترین آدمیه که توی عمرم دیدم و سرسخت‌ترین؛ اما هیچ‌وقت کسی رو نمی‎بخشه، خوب می‌شناسمش، یکی از خط‌ قرمز‌های اون اشتباهه، اشتباه نمی‌کنه و اشتباه دیگران رو هم نمی‌بخشه. نفسم رو کلافه بیرون دادم و دوش آب رو بستم، از زیر دوش کنار رفتم و حوله‌ی سفیدرنگ که توی رختکن به آویز وصل بود رو برداشتم و دور کمرم پیچیدم. در حموم رو باز کردم و بیرون زدم. چند ثانیه وسط اتاق بدون هیچ هدفی ایستادم و به نقطه‌ی نامعلومی خیره شدم. آهوی من کجا بود؟ چه بلایی سرش اومده بود؟ می‌تونستم پیداش کنم؟ درسته من رو هرگز نمی‌بخشید؛ اما با پیدا کردنش حداقل این دل لامصـ*ـبم آروم می‌گرفت و دست از کوبیدن خودش به در و دیوار سیـ*ـنم بر‌می‌داشت. راستم رو بالا آوردم و روی قلب ناآرومم گذاشتم، چشم‌هام رو بستم و زمزمه کردم:
    - اینقدر خودتو به در و دیوار نکوب لعنتی، نمی‌بینی نیست؟ چی ‌می‌خوای ازم؟ تو که می‌دونی آهوم نیست، دیگه چی از جونم می‌خوای؟ چی می‌خوای؟
    دستم رو مشت کردم و به قفسه‌ی سینم فشردم. با تقه‌ای که به در اتاق خورد به خودم اومدم و با اخم سرم رو به‌سمت در اتاق برگردوندم.
    - بیا.
    در اتاق به آرومی باز شد. عجیب بود؛ اما اولین باری بود که به صدای نخراشیده‌ی لوله‌های در توجه می‌کردم؛ انگار به یه روغن‌کاری حسابی احتیاج داشتن. با دیدن خاتون که از پشت در بیرون اومد و وارد اتاق شد اخم شدیدی بین ابروهام نشست. منتظر موندم حرفش رو بزنه؛ اما نگاه اون به بالاتنه‌ی خیسم بود. اخمم تندتر شد. با صدای گرفته‌ای لب زدم:
    - حرفتو بزن.
    نگاهش رو به صورتم داد و لبخند عجیبی زد، دست‌هاش رو به هم قفل کرد و با ناز چند قدم به‌سمتم برداشت. لباس‌های بیرونش رو پوشیده بود، یه مانتوی زرد‌رنگ کوتاه و شلوار‌جین مشکی‌رنگ، شال مشکی، کفش‌های پاشنه بلند زردرنگ. کنجکاو به چشم‌هاش خیره شدم و سرم رو به نشونه‌ی «چیه» تکون دادم. روبه روم ایستاد و با لحن عجیبی گفت:
    - کمک کنم لباس بپوشی؟
    دستش رو که به سمت شونم آورده بود ر محکم توی هوا گرفتم و با قدرت فشردم. ناله‌ای کرد و با ترس بهم خیره شد. با چشم‌هایی که به خون نشسته بودن به چشم‌های وحشت‌زدش خیره شدم و درحالی‌که صدای فشرده شدن دندون‌هام روی هم به خوبی شنیده می‌شد غریدم:
    - وقتی دستتو ول کردم، تن لشتو از اتاقم می‌ندازی بیرون و یه راست از ویلای من گورت رو گم می‌کنی، اگه فقط یه بار دیگه ببینمت...
    سکوت کردم. به اندازه‌ی کافی ترسیده بود که لازم نباشه حرفم رو کامل کنم تا منظورم رو متوجه بشه.
     

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    فشاری به دستش وارد کردم و توی یه ثانیه دستش رو رها کردم و به عقب هلش دادم. ترسیده با رنگی پریده چند قدم عقب رفت. روم رو ازش گرفتم و با خشم غریدم:
    - گمشو.
    صدای باز شدن در رو شنیدم. با قدم‌های تند از اتاق بیرون زد. نفسم رو کلافه بیرون دادم. دستم رو داخل موهای خیسم کشیدم. کلافگی این روزهام نه بخاطر رفتارهای خسته کننده غزال بود، نه نگاه‌های مرموز کوروش پارسین و نه حتی رفتارها و حرف‌های اطرافیانم، تمام ذهنم پر شده بود از آهو، آهو و آهو. اینکه الان کجاست، چی‌کار می‌کنه و در چه حالیه. قدمی به‌سمت تخت برداشتم و روی تخت نشستم، خم شدم و آرنج هر دو دستم رو روی پاهام گذاشتم، سرم پایین بود و به کف اتاق خیره بودم. من کی به این حال و روز افتادم؟ کی؟
    ***
    آهو
    بی‌روح به پنجره اتاق خیره بودم، مثل تمام این شیش‌ماه، هیچ احساسی نداشتم. بدنم یخ بسته بود، قلبم ضربانی نداشت. مردن، مردن همین بود؟ قلبم، قلبم چرا اینقدر درد می‌کرد؟ مگه آدم مرده درد هم احساس می‌کنه؟ سرم رو با بی‌حالی پایین آوردم و به دست‌هام خیره شدم. حتی نتونستم توی آغـ*ـوش بگیرمش، داداشم جلوی چشم‌هام جون داد و من، من چی‌کار کردم؟ صورت ماهش جلوی چشم‌هام تداعی شد. با صدای باز شدن در اتاق، بدون هیچ واکنشی به دست‌های کبودم چشم دوختم. حتی درد دست‌هام هم باعث نمی‌شد درد قلبم رو فراموش کنم. صدای پرستار توی گوشم پیچید:
    - سلام خوشگل خانوم، امروز حالت چطوره؟ می‌خوای بعد از اینکه داروهاتو خوردی بریم توی محوطه یه چرخی بزنیم؟ هوم؟
    سکوت کردم، تنها کاری که توی این شیش ماه ازم برمیومد سکوت بود و سکوت. داداشم، داداش رضام نبود، دیگه نمی‌تونستم صداش رو بشنوم، دیگه دست‌های گرمش رو احساس نمی‌کردم. آهو، آهو باز بی‌کس شده بود. پرستار چند ثانیه با غم نگاهم کرد، با قدم‌های آروم به‌سمتم اومد و سینی داروهارو روی عسلی کنار تخت گذاشت، روی صندلی کنارم نشست و با دلسوزی گفت:
    - تا کی می‌خوای سکوت کنی آهو؟ بس نیست؟ کلی آدم اون بیرون منتظر اینن که حال تو یه ذره هم که شه بهتر بشه؛ اما تو تمام روز رو بدون حرف به پنجره اتاقت خیره میشی. تا کی می‌خوای این کارت رو ادامه بدی عزیزم؟ حیف این زیبایی و جوونیت نیست که داری توی این کیلینیک خرابش می‌کنی؟
    حتی نمی‌شنیدم چی میگه، فقط صدای رضا توی سرم بود.
    «- آبجی، این امید کیه هان؟ می‌خوای برم دهنشو صاف کنم؟ تو جون بخواه آبجی عزیزم.»
    بغضی که توی گلوم گیر کرده بود داشت خفم می‌کرد؛ اما هیچ اشکی نبود که دردم رو خالی کنه. غم از دست دادن رضا گلوم رو جوری توی دست‌های بی‌رحمش می‌فشرد که انگار تناب دار دور گردنم انداختن. پرستار با غم آهی کشید و خم شد، سینی داروهارو برداشت و دونه دونه بهم داد. لیوان آب رو به دهنم نزدیک کرد. جرعه‌ای از آب رو خوردم و باز نگاهم رو به پنجره اتاق دوختم. لیوان رو داخل سینی گذاشت و کمی به‌سمتم خم شد، بـ..وسـ..ـه‌ای روی پیشونیم زد و با لبخند غنگینی زمزمه کرد:
    - آرشام خیلی نگرانته عزیزم، لطفاً زودتر خوب شو.
    نگاه کوتاهی بهم انداخت و بلند شد، سینی رو هم برداشت و از اتاق خارج شد، صدای قفل کردن در رو پشت سرش شنیدم. نگاه یخیم هنوز میخ اون پنجره چند اینچی بود. تاریک بود، شب‌های زندگی من همیشه تاریک بودن. بی‌حرکت به پنجره خیره موندم. تیک‌تاک ساعت توی گوشم زنگ می‌زد. سرم رو کمی خم کردم و به تاریکی شب خیره شدم، صدای بی‌رحمش توی گوشم زنگ می‌زد:
    - سلام عزیزم، رسیدی انبار نه؟ خیلی خوبه...
    با درد دستم رو مشت کردم، صداش با بی‌رحمی توی سرم می‌پیچید:
    - سوپرایز عالی رو برات درنظر گرفتم، دیگه از من بعیده تولد دختر کوچولوم رو فراموش کنم، مگه نه؟
     

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    نفسم سنگین شده بود، دست لرزونم رو روی قلبم گذاشتم و لباس سفید رنگ کلینیک رو چنگ زدم.
    - می‌خوای هدیه تولدتو بهت بدم؟
    دست مشت شدم رو به قلبم کوبیدم و با صدای لرزون و بغض داری زمزمه کردم:
    - نمی‌... نمی‌خوام... هدیه... تولدمو... نمی... خوام.
    با درد خم شدم و مشتم رو محکم به قلم کوبیدم. زیرلب زمزمه کردم:
    - ر... رضا... رضای... من...
    نفسم رو با درد و مقطع بیرون دادم. کلیدی که از پرستار کش رفته بودم رو توی دستم فشردم، از وی تخت بلند شدم و با پاهای لرزون به‌سمت در اتاق قدم برداشتم، سر سنگینم رو به در چسبودنم. از نیمه شب گذشته بود و همه پرستارها و بیمارها خواب بودن. کلید رو داخل قفل در فرو بردم و چرخوندم، در با صدای تق مانندی باز شد. لبخند بی‌جونی زدم و زمزمه کردم:
    - دارم میام... دارم میام پیشت داداش کوچولو.
    ***
    آرشام
    نگاهم رو از نقطه‌ای نامعلوم گرفتم و نفسم رو آه مانند بیرون دادم. یک ماه از آخرین باری که دیدمش می‌گذره، به پرستار و دکتر‌ها گفته بود که نمی‌خواد کسی رو ببینه. دستم رو روی چشم‌هام گذاشتم. نگاه اون روزش هر لحظه جلوی چشم‌هامه، قبلا هم اون نگاه رو دیده بودم؛ وقتی چهارسال قبل توی خیابون‌ها دست‌فروشی می‌کرد، زمانی‌که روی زمین سرد و برفی نشسته بود و اون مرد مثل یه حیوون باهاش حرف می‌زد؛ اما اینبار، چشم‌هاش، هیچ امیدی توی نگاهش نبود، سرد، بی‌روح؛ انگار آهو رو یه بار دیگه کشته بودن. با خشم نفسم رو بیرون دادم و از پشت میز بلند شدم، کلافه توی اتاق قدم زدم. رضا بدون اطلاع خانوادش دفن شد، اون زمان آهو حتی نمی‌تونست سرپا باییسته چه برسه به اینکه بخواد سر مزارش حاضر بشه. یک ماهه می‌خوام آهو رو ببرم سر مزارش تا کمی آروم بگیره؛ اما آهو مثل همیشه تک روی می‌کنه، اجازه نمیده کسی بهش کمک کنه؛ حتی توی این شرایط که انگار قلبش رو از سیـ*ـنه بیرون کشیدن. این دختر تا کی می‌خواد اینطوری ادامه بده؟ تا کی می‌خواد تمام اون درد‌ها رو یه تنه به جون بخره؟ تحملش کی تموم میشه؟ کی؟من می‌خوام، می‌خوام بهش کمک کنم؛ اما این دختر اجازه هیچ حرکتی به من نمیده. من، منی که همه با یه اشارم هرکاری انجام میدن، جلوی یه دختر 21 ساله کم آوردم، راهم رو بسته، تمام دردهاش رو مانع و سد ساخته تا هیچ احدی بهش نزدیک نشه. وقتی حتی اجازه نمیده ببینمش، من باید چی‌کار کنم؟ چطور باید نجاتش بدم؟ چطور قلبم رو نجات بدم؟ با صدای موبایلم به خودم اومدم. نفسم رو تند بیرون دادم و به‌سمت موبایلم قدم برداشتم. موبایل رو از روی میز چنگ زدم، نگاهم رو به اسم روی صفحه‌ی موبایل دوختم. سریع تماس رو جواب دادم. صدای نگران و ترسیده‌ی آیدا توی گوشم پیچید:
    - نیست، آهو نیست آرشام، بخدا داروهاشو دادم، اصلا نمی‌دونم چطوری فرار کرده، در تمام اتاق‌ها قفل میشن، من...
    شوکه حرفش رو قطع کردم:
    - یعنی چی آیدا؟ یعنی چی که آهو نیست؟
    با گریه جیغ کشید:
    - نیست؛ به خدا نیست، من نمی‌دونم، نی...
    با خشم مشتم رو به میز کوبیدم و غریدم:
    - گریه نکن لعنتی، گریه نکن درست حرف بزن بفهمم چی میگی.
    صدای نفس‌های بلندش رو شنیدم، کمی که آروم شد جواب داد:
    - من داروهاشو دادم، رفتم به بقیه بیمارا سر بزنم، وقتی برگشتم نبود، من فقط...
    تماس رو قطع کردم و کتم رو از روی کاناپه گوشه اتاق چنگ زدم، موبایلم رو داخل جیب شلوارم انداختم و از اتاق بیرون زدم. با قدم‌های شتاب زده طول راهرو رو طی کردم و پله‌هارو دوتا یکی پایین دویدم. آرمین و آرمان روی کاناپه‌های داخل سالن نشسته بودن با دیدنم بلند شدن. آرمان با نگرانی پرسید:
    - چی شده داداش؟ این چه حالیه؟
    به‌سمت رد خروجی سالن دویدم و کوتاه جواب داد:
    - نیست، آهو نیست.
     

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    با نگرانی به سمت ماشینم دویدم، آرمین و آرمان پشت سرم صدام میکردن؛ اما من فقط یه جمله توی سرم می‌پیچید«آهو نیست». این موقع شب کجا رفته این دختر؟ نکنه رفته سراغ اسکندر یا کوروش؟ با خشم در ماشین رو باز کردم و ماشین رو روشن کردم، با سرعت به سمت در خروجی ویلا روندم. نگهبان با دیدن سرعت ماشین دستپاچه و با ترس در رو باز کرد و خودش رو عقب کشید تا با ماشین زیرش نکنم. مثل دیوونه ها توی خیابون ها میروندم و اطرافم رو نگاه میکردم، به امید اینکه ببینمش. آب دهنم رو با نگرانی پایین دادم و موبایلم رو از داخل جیبم بیرون کشیدم، شماره‌ی سپنتا رو لمس کردم، بعد از دو بوق جواب داد:
    - بله رئیس...
    هنوز حرفش رو کامل نکرده بود که با صدای عصبی و لرزونی گفتم:
    - یه عکس برات میفرستم، تمام بچه هارو جمع کن، سریع باید پیداش کنین، فهمیدی سپنتا؟ سریع باید پیداش کنی.
    صدای متعجبش رو از پشت خط شنیدم:
    - بله رئیس؛ اما...
    با خشم مشتم رو روی فرمون کوبیدم و از چراغ قرمز عبور کردم، فریاد زدم:
    - اما نداریم سپنتا، پیداش کن.
    تماس رو قطع کردم و درحالی که یه نگاهم به خیابون بود عکس آهو رو براش فرستادم. با کلافگی موبایلم رو روی داشبورد انداختم و سرعت ماشین رو بیشتر کردم. ذهنم یاری نمیکرد، تنها چیزی که میخواستم این بود که آهو رو پیدا کنم. چشم های قرمزم رو به خیابون دوختم و زیر لب غریدم:
    - اجازه نمیدم بری، اجازه نمیدم.
    حتی نمیدونستم دارم کجا میرم، بی هدف توی خیابون ها با سرعت میروندم. توی یه تصمیم آنی به سمت محله‌ی قدیمی روندم، دور برگردون رو دور زدم و از ماشین های جلوم سبقت گرفتم. دری وری هایی که راننده ها بهم نسبت میدادن مهم نبود، فقط میخواستم هرچه سریع تر پیداش کنم. با سرعت داخل محله پیچیدم و به سمت کوچه مورد نظر روندم. نصف شب بود اما بیشتر پسر های جوون محله بیرون بودن. چندباری نزدیک بود با ماشین زیرشون کنم. ماشین توی کوچه نمیرفت؛ پس ماشین رو سر کوچه رها کردم و به سمت ته کوچه دویدم. صدای شخصی رو از سر کوچه شنیدم:
    - هی داداش، ماشینتو اینجا ول نکن، میبرنشا.
    بی اهنیت به حرفش خودم رو به در قدیمی و زنگ زده رسوندم، مشت هام و بی وقفه به در کوبیدم. صدای خوابآلود پیرزنی رو از پشت در شنیدم:
    - ای وای چی شده، صبر کن الان میام، صبر کن درو از جا کندی مسلمون.
    صدای کشیده شدن دمپایی رو روی کف حیاط شنیدم. چند لحظه بعد پیرزنی با چشم های خسته در رو باز کرد، با دیدنم متعجب تکونی خورد و پرسید:
    - چی شده مادر؟ چرا اینجوری در میزنی؟
    بی توجه به سوالش به داخل حیاط سرک کشیدم و با پریشونی لب زدم:
    - آهو، آهو اینجاست؟
    متعجب بهم خیره شد و پرسید:
    - دخترم آهو رو میشناسی؟ نه مادر، اینجا نیست، چی شده؟ اتفاقی برای دختر بیچارم افتاده؟
    چند قدم عقب رفتم و دور سر خودم چرخیدم، دستم رو محکم به صورتم کشیدم. صدای مادر رضا رو شنیدم:
    - خوبی مادر؟ میخوای بیا داخل یکم بشین حالت جا بیاد. نگران نباش، دخترم آهو از هر مردی مردتره، نمیخواد نگران اون باشی.
    آب دهنم رو با استرس پایین دادم و همونطور که عقب گرد میکردم و به سمت ماشینم ک سر کوچه رها کرده بودم قدم تند میکردم لب زدم:
    - متاسفم این وقت شب مزاحمتون شدم.
    سریع پشت فرمون نشستم و به سمت خارج از شهر روندم. خونه قدیمی اون پیرزن، ماهنور، باید اونجا باشه، باید اونجا باشه، غیر از اونجا دیگه جایی رو برای رفتن نداره. سرعت ماشین رو بیشتر کردم، تماس های پی در پی آرمین و آرمان کلافه ترم کرده بود. با خشم مشتم رو روی فرمون کوبیدم و فریاد زدم:
    - کجایی آهو، کجایی لعنتی، کجایی؟
    از شهر خارج شدم، نگاه نگرانمو به جاده دوختم و به سمت روستای اون پیرزن روندم. این دختر ماشینم نداشت، آخه چطور باید اومده باشه اینجا؟ بالاخره بعد از دقایقی که برام سالها گذشت به روستا رسیدم، با سرعت جلوی خونه گلی و قدیمی ترمز زدم، در ماشین رو باز کردم و به سمت در زنگ زده و قدیمی خونه دویدم، مشت هامو به در کوبیدم و فریاد زدم:
    - آهو، آهو اینجایی؟ درو باز کن لعنتی.
    وقتی جوابی نگرفتم با خشم لگدی به در زدم که در باز شد. خیلی قدیمی بود پس طبیعی بود با یه لگد باز بشه. با عجله از حیاط گذشتم و وارد خونه شدم. گوشه به گوشه ی خونه کوچیک رو گشتم اما نبود، بار خا صداش زدم اما نبود. با خستگی از خونه خارج شدم و پشت فرمون نشستم، با خشم به فرمون ماشین خیره شدم و همزمان با کوبیدن مشت هام به فرمون فریاد زدم:
    - لعنتی، لعنتی، لعنتی.
    با خستگی پیشونیم رو روی فرمون گذاشتم و زیرلب زمزمه کردم:
    - کجایی دختر، کجا دنبالت بگردم؟ کجا رفتی؟
     

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    چند دقیقه توی همون حالت موندم. نیاز داشتم کمی آروم بشم. نفس‌های عمیقم کمی ضربان تندم رو پایین آوردن. تمام ذهنم پر بود از آهو خاطرات کمی که با اون داشتم. توی یه لحظه سرم رو از روی برمون برداشتم و با فکری که به سرم زد سریع ماشین رو روشن کردم. آخرین جایی که به فکرم رسیده بود رو هم باید چک می‌کردم. تنها امیدم این بود که اونجا پیداش کنم. با نگرانی سرعت ماشین رو بالا بردم. چند دقیقه بعد از روستا خارج شدم و به‌سمت شهر روندم. گوشیم مدام زنگ می‌خورد. با کلافگی موبایلم رو از روی داشبورد چنگ زدم و تماس رو وصل کردم.
    - چیه آرمان؟
    نفس آسوده‌ای که کشید رو به خوبی متوجه شدم. با لحن آروم همیشگیش که کمی نگرانی قاطیش بود پرسید:
    - کجایی داداش؟ تونستی پیداش کنی؟
    به جاده روبه‌روم چشم دوختم و با یه دست فرمون رو گرفتم. اعصابم حسابی بهم ریخته بود؛ دس به تندی جواب دادم:
    - همه جارو گشتم، خونه رضا، خونه قدیمس خود آهو، کل شهر رو، نیست که نیست.
    متعجب درحالی‌که بیشتر از قبل نگران بود پرسید:
    - پس داری کجا میری؟ مگه نمیگی پیداش نکردی؟
    با سرعت وارد شهر شدم و جواب دادم:
    - میرم سر مزار رضا؛ شاید رفته باشه اونجا!
    آهی کشید.
    - من و آرمینم چند دقیقه دیگه میرسیم اونجا.
    بدون حرف دیگه‌ای تماس رو قطع کردم و موبایلم رو روی صندلی کمک راننده انداختم. سرعت ماشین رو بیشتر کردم. رضا با نفوذ من خاک شد، بدون اینکه کسی خبردار بشه؛ حتی کوروش و اسکندر هم متوجه نشدن مزارش کجاست. بیتوجه به چراغ قرمز‌هایی که پشت‌سرهم رد می‌کردم با دست‌هایی که از شدت نگرانی یخ کرده بودن وار خیابون مورد نظر شدم. چند دقیقه گذشت تا به آرامگاهی که دنبالش بودم برسم. دستی ماشین رو کشیدم. ماشین با ضدای بدی از حرکت ایستاد. تند در ماشین رو باز کردم و بدون بستنش با قدم‌های تند به‌سمت مزار رضا دویدم. برای دور بودنش از نظرها مزارش رو ته قبرستون انتخاب کرده بودیم. آهو برای پیدا کردنش باید کل مزارهارو میگشت و با شناختی که ازش دارم حتما دونه دونه چکشون کرده تا رضا رو پیدا
    کنه. بین مسیر چندباری پام به لبه‌ی سنگ قبرها گیر کرد و نزدیک بود زمین بخورم، به‌سختی جلوی پام رو می‌دیدم، فضای خلوت و تاریکی بود، برام جای سوال داشت که آهو با وجود دختر بودنش تنها و این وقت شب پا به چنین مکانی گذاشته. اون واقعا نمی‌فهمید ترس یعنی چی؟ یا وانمود می‌کرد از هیچ‌چیز نمی‌ترسه؟ با اینکه بارها و بارها تمام توجهم رو بهش دادم تا بشناسمش، باید اعتراف کنم، هنوزم نمی‌تونم ذهنشو بخونم، آهو هنوز برای من ناشناخته‌اس. سرعت قدم‌هام رو تند تر کردم، چند متر که جلوتر رفته صدای گریه شخصی نظرم رو به خودش جلب کرد، گریه‌ی یه زن. چشم‌هام رو توی تاریکی فضا چرخوندم. با نگرانی به‌سمت صدا پا تند کردم. انگار داشت با شخصی حرف میزد؛ اما هنوز به حدی نزدیک نوبدم که متوجه حرف‌هاش بشم. صداها از سمتی که مزار رضا قرار داشت میومد. وقتی به اندازه کافی نزدیک شدم به واسطه‌ی فانوس کوچیک و کم نوری که بالای مزار رضا نصب شده بود جسم کوچیک و مچاله شدش کنار مزار رو تشخیص دادم. آروم و مردد با قدم‌های بی‌صدا بهش نزدیک شدم. صدای لرزونش دلم رو به درد آورد:
    - وقتی بچه بودم... یه بار از شیرین خانوم، خدمتکار عمارت پرسیدم... وقتی یکیو خاک میکنن، اون زیر سردش شد باید... باید چی‌کار کنه... میدونی داداشم، چند ماهه از خودم می‌... می‌پرسم این زیر سردته یا نه، آخه کلی خاک ریختن روت، سردت میشه؟
    قدم دیگه‌ای بهش نزدیک شدم؛ اما با فکر به اسنکه لازم داره خودش رو خالی کنه از حرکت ایستادم، نگاه غمگینم رو به شونه‌هاش دوختم که از شدت گریه می، لرزیدن. صداش غم عجیبی رو به همراه داشت.
    - خیلی تنهام رضا، خیلی... می‌... می‌خواستم برم پیش مامانت، بهش بگم خاله پسرت که چشم انتظارشی همینجاست؛ اما ترسیدم رضا، چی بهش می‌گفتم؟ می‌گفتم مرگ پسرت هدیه تولد من بود؟ چطور باید اینو بهش بگم؟
    با گریه دستش رو روی سنگ مزار گذاشت و ادامه داد:
    - آخه نامرد... چرا باید منو با این درد تنها بذاری؟ تو که اینقدر بی‌انصاف نبودی رضا.
    خواستم به‌سمتش برم و محکم توی آغوشـ*ـم حبسش کنم؛ اما می‌دونستم من برای آروم کردن دردهای این دختر کافی نیستم. دستش رو نوازش‌وار روی سنگ سرد مزار کشید و با اشک زمزمه کرد:
    - نمی‌تونم، به مولا نمی‌تونم ادامه بدم، خستمه داداش کوچولو، تو که می‌دونستی تا این حد خستم چرا اینقدر زود تنهام گذاشتی؟ گفتی همیشه کنارمی؛ پس چرا الان تو زیر این همه خاکی و من بالای مزارت نشستم؟
    با درد آب دهنم رو پایین دادم. برای آروم کردن این دختر چی‌کار می‌تونستم بکنم؟ دست لرزونش رو روی قلبش گذاشت و با گریه گفت:
    - رضا این لامصب درد می‌کنه، خیلی درد می‌کنه. آروم نمیشه، هرکاری می‌کنم آروم نمیشه.
     

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    دوستان، نظری بود پروفم بازه، خوشحال میشم بدونم نظرتون چیه. :aiwan_light_give_heart2:
    ***
    آرشام:

    مشتش رو به قفسه‌ی سیـ*ـنش کوبید و با عجز لب زد:
    - چرا وقتی قرار بود ولم کنی توی این لعنتی جا برای خودت باز کردی؟ بهت گفته بودم من تحمل ندارم آدما ولم کنن، گفتم نابود میشم... چرا ولم کردی رضا؟ چرا؟
    کمر خمیدش نظرم رو به خودش جلب کرد. از کی تا این حد شکسته شده بود که من متوجه نشدم؟ سرش رو با غم کج کرد و درحالی که صورتش خیس از اشک شده بود زمزمه کرد:
    - اگه این تنبیه، باور کن خیلی زیاده، می‌دونم قهری باهام، ولی من تحملشو ندارم داداش رضا، من تحمل این تنبیه و قهر رو ندارم.
    خم شرد و قبر رو در آغـ*ـوش گرفت. آهی کشیدم و کنار سنگ قبری نشستم، کمرم رو به سنگ قبر تکیه دادم و چشم‌های سرخم رو به آهوی دلشکستم دوختم. من هر چیزی که اراده کردم رو به دست آوردم، ثروت، قدرت، نفوذ؛ اما الان تنها چیزی که می‌خوام آروم کردن دختریه که با فاصله یه متر ازم روی سنگ قبر عزیزش خیمه زده و با درد اشک می‌ریزه. کاش بلد بودم، کاش توی این سال‌ها اینقدر قلبم رو سنگی نکرده بودم که الان نتونم ذره‌ای به شخصی که برام مهمه تسلی بدم. برام غریبه‌س، تسلی دادن، آروم کردن شخصی؛ با این‌حال الان بیشتر از هر چیزی می‌خوام این‌کار رو بکنم. نمی‌دونم چند دقیقه گذشت که آهو روی قبر رضا افتاده بود و با عجز و درموندگی اشک می‌ریخت، یا اینکه من چقدر روی زمین نشسته بودم و به اون خیره بودم، با صدای آروم آرمان به خودم اومدم و نگاهم رو از آهو گرفتم.
    - داداش!
    نفسم رو عمیق بیرون دادم و آروم از روی زمین بلند شدم. آرمان نگاه نگرانش رو بهم دوخت و پرسید:
    - پس آهو...
    حرفش با شنیدن صدای آرمین قطع شد. هر دو نگاهمون رو به آرمین دوختیم که کنار جسم لرزون آهو زانو زده بود و سعی می‌کرد آرومش کنه. با کلافگی اخم کردم. برادر کوچیکم می‌تونست سعی خودش رو بکنه؛ اما من... من از اینکه اعتراف کنم اشک‌های این دختر دلم رو می‌لرزونن می‌ترسم، برای اولین‌بار توی عمرم می‌ترسم. نمی‌دونم چی زیر گوش آهو گفت که آهو به آرومی سرش رو از روی سنگ قبر برداشت و با غم و دلمردگی به صورت محزون آرمین چشم دوخت. آرمین لبخند بی‌جونی زد و دستش رو زیر شونه‌ی آهو گذاشت، کمکش کرد از روی زمین سرد قبرستون بلند بشه. بهمون اشاره کرد جلوتر حرکت کنیم. به آهو که به سختی روی پاهاش ایستاده بود خیره شدم. آرمان نزدیکم شد و آروم صدام کرد:
    - آرشام!
    به زور نگاهم رو از آهو گرفتم و درحالی‌که دست‌هام رو به شدت مشت می‌کردم جلو‌از اون‌ها راه افتادم. توی زندگی آهو آدم‌های زیادی حضور داشتن که برای اون هرکاری می‌کردن، یکی از اون‌ها برادر خودم، آرمین بود. آرمینی که هیچوقت ندیدم تا این حد به یه دختر اهمیت بده. شوخ‌طبع بودنش باعث می‌شد همه چیز رو به تمسخر بگیره؛ اما حتی اون هم مغلوب چشم‌های زیبای آهو شده بود. چند ماهی میشه که متوجه این موضوع شدم؛ اما همیشه خودم رو راضی می‌کردم که یه حس زودگذر و بچه‌گانه‌س؛ ولی وقتش رسیده که قبول کنم رقبای زیادی دارم. دختر زیبا و سرسختی که همه رو دیوونه‌ی خودش می‌کنه، من چطور می‌تونم اون رو فقط برای خودم داشته باشم؟ صدای زمزمه‌وار آرمین رو از پشت‌سرم شنیدم. با محبت سعی می‌کرد کمی از درد آهو کم کنه، چیزی که من قدرتش رو نداشتم. پوزخند تلخی روی لب‌هام نقش بست. آرشام پاکسار برای اولین‌بار توی زندگیش به درموندگیش اعتراف می‌کرد، با وجود تلخ بودن این موضوع، چرا تا این حد برام شیرین بود این تلخی؟ پس درد عشق که می‌گفتن اینه؟ اینکه بخوای همه‌چیزت رو بدی تا لحظه‌ای اشک توی چشم معـ*ـشوقت نبینی، دنیارو زیر و رو کنی تا خواسته‌های اون رو براورده کنی. چقدر برای من غافلگیر کننده و تازه بود این حس ناب که تازه سر و کلش توی قلب سنگیم پیدا شده بود.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا