- عضویت
- 2018/10/19
- ارسالی ها
- 763
- امتیاز واکنش
- 21,945
- امتیاز
- 661
- محل سکونت
- کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
امید:
با کلافگی دستی پشت گردنم کشیدم و با نگرانی شروع کردم به قدم زدن توی باغ. شیش ماه گذشته بود؛ اما هنوز کوچکترین خبری از آهو نبود؛ انگار آب شده بود و توی زمین رفته بود. شیش ماهه در به در همه جارو دنبالش گشتم، چندین بار با آرشام پاکسار ملاقات کردم، حتی سراغ اسکندر و کوروش هم رفتم؛ اما به گفتهی خودشون اونا هم از آهو بیخبر بودن. تها چیزی که این بین فکرم رو درگیر خودش کرده، نگاه مرموز کوروش بود، نگاه معمولی نبود؛ وقتی بهم گفت دیگه دنبال آهو نباشم. یه حسی بهم میگفت کوروش یه چیزی میدونه؛ اما حرف کشیدن از کوروش پارسین مثل جدا کردن آب از خاک بود. با صدای خاتون به خودم اومدم و از حرکت ایستادم:
- آقا، غزال خانوم اومدن.
نفسم رو با حرص بیرون دادم. به هیچ عنوان حوصلهی حرفهای بیسروته غزال رو نداشتم. سه ماه پیش به زور حرفها و فشارهای کوروش با غزال نامزد کردیم. اگه تمام ذهنم رو فکر آهو پر نکرده بود شاید تا الان قضیهی کوروش و غزال رو تموم کرده بودم؛ اما الان موضوع مهم تری برای رسیدگی داشتم و اون آهو بود. با سر به خاتون اشاره کردم که بره داخل. با قدمهای آروم بهسمت ساختمون ویلا قدم برداشتم. باید زودتر کارم رو با کوروش تموم میکردم، تحمل غزال غیرممکن بود. در مقابل آهو، غزال فقط یه دختر پولدار و لوس بود که هرچیزی که درخواست میکرد توی چند ثانیه به دست میاورد. نگرانی داشت دییونم میکرد و غزال با پروی تمام هر روز به ویلا میومد و ازم میخواست زودتر جشن عروسی رو برپا کنیم. آخه یه آدم تا چه اندازه میتونه بیعاطفه باشه؟ خواهرش ناپدید شده بود و اون به فکر خوشگذرونیهای خودش بود. درسته رابـ ـطهی نزدیکی با آهو نداشت؛ اما تا این حد وقیح بودن حالم رو بهم میزنه. در سالن رو باز کردم و وارد شدم. نگاهم به غزال افتاد که مثل همیشه با ظاهری به قول خودش شیک روی کاناپههای بالای سالن با ناز و عشـ*ـوههای مسخره نشسته بود و با یکی از خدمه حرف میزد. اخمی بین ابروهام نشست، با قدمهای آروم بهشون نزدیک شدم. صدای نازکش توی گوشم پیچید:
- آها، پس میخوای اخراج بشی درسته؟ خیلی خب، مشکلی نیست.
مکثی کرد و یکی از پاهاش رو روی اون یکی انداخت، با صدای حرصی ادامه داد:
- برو وسایلتو جمع کن بدبخت بیچاره، زودباش، نمیخوام توی این ویلا ببینمت، گمشو از جلوی چشمهام.
زهرا، یکی از خدمههای جوون ویلا، با گریه چند قدم عقب رفت و خواست از سالن بیرون بزنه که چشمش به من افتاد. با چشمهای اشکی بهم خیره شد و با هق هق زمزمه کرد:
- آ... آقا...
با اخم بهش نزدیک شدم و دستهام رو داخل جیب شلوارم فرو بردم، با نگاه جدی پرسیدم:
- چی شده؟ چرا گریه میکنی؟
با ترس سرش رو پایین انداخت و سکوت کرد. نگاهم رو به غزال دوختم و با اخم پرسیدم:
- چهخبره اینجا؟
با ناز از روی کاناپه بلند شد و بهسمتم قدم برداشت.
- بهم بیادبی کرد، منم اخراجش...
حرفش رو با خشم قطع کردم و غریدم:
- تو کی باشی که خدمهی خونهی منو اخراج کنی؟
متعجب بهم خیره شد. از نگاهش شوکه شدنش رو به خوبی میشد خوند. نگاه کوتاهی به زهرا انداخت و با من من گفت:
- اما... امید... این دختر...
بیتوجه به غزال سرم رو بهسمت زهرا برگردوندم و با اخم گفتم:
- برگرد سرکارت زهرا.
سرش رو بلند کرد و نگاه بغضدارش رو بهم دوخت. سرم رو آروم تکون دادم. سرش رو پایین انداخت و بهسمت آشپزخونه رفت. با صدای غزال نگاهم رو بهش دوختم. با اخم بهم خیره شده بود.
- چطور میتونی اینجوری با من رفتار کنی؟ امید من نامزدتم؟ جلوی این دخترهی بیسروپا ضای...
با خشم خودم رو بهش رسوندم و بازوش رو محکم توی مشتم گرفتم، بیتوجه به نالههاش از درد غریدم:
- بفهم چی از دهنت بیرون میاد دختر، حق نداری دهنت رو باز کنی و هرچی که خواستی به خدمهی من نسبت بدی. من بابات نیستم، میفهمی دیگه؟
با کلافگی دستی پشت گردنم کشیدم و با نگرانی شروع کردم به قدم زدن توی باغ. شیش ماه گذشته بود؛ اما هنوز کوچکترین خبری از آهو نبود؛ انگار آب شده بود و توی زمین رفته بود. شیش ماهه در به در همه جارو دنبالش گشتم، چندین بار با آرشام پاکسار ملاقات کردم، حتی سراغ اسکندر و کوروش هم رفتم؛ اما به گفتهی خودشون اونا هم از آهو بیخبر بودن. تها چیزی که این بین فکرم رو درگیر خودش کرده، نگاه مرموز کوروش بود، نگاه معمولی نبود؛ وقتی بهم گفت دیگه دنبال آهو نباشم. یه حسی بهم میگفت کوروش یه چیزی میدونه؛ اما حرف کشیدن از کوروش پارسین مثل جدا کردن آب از خاک بود. با صدای خاتون به خودم اومدم و از حرکت ایستادم:
- آقا، غزال خانوم اومدن.
نفسم رو با حرص بیرون دادم. به هیچ عنوان حوصلهی حرفهای بیسروته غزال رو نداشتم. سه ماه پیش به زور حرفها و فشارهای کوروش با غزال نامزد کردیم. اگه تمام ذهنم رو فکر آهو پر نکرده بود شاید تا الان قضیهی کوروش و غزال رو تموم کرده بودم؛ اما الان موضوع مهم تری برای رسیدگی داشتم و اون آهو بود. با سر به خاتون اشاره کردم که بره داخل. با قدمهای آروم بهسمت ساختمون ویلا قدم برداشتم. باید زودتر کارم رو با کوروش تموم میکردم، تحمل غزال غیرممکن بود. در مقابل آهو، غزال فقط یه دختر پولدار و لوس بود که هرچیزی که درخواست میکرد توی چند ثانیه به دست میاورد. نگرانی داشت دییونم میکرد و غزال با پروی تمام هر روز به ویلا میومد و ازم میخواست زودتر جشن عروسی رو برپا کنیم. آخه یه آدم تا چه اندازه میتونه بیعاطفه باشه؟ خواهرش ناپدید شده بود و اون به فکر خوشگذرونیهای خودش بود. درسته رابـ ـطهی نزدیکی با آهو نداشت؛ اما تا این حد وقیح بودن حالم رو بهم میزنه. در سالن رو باز کردم و وارد شدم. نگاهم به غزال افتاد که مثل همیشه با ظاهری به قول خودش شیک روی کاناپههای بالای سالن با ناز و عشـ*ـوههای مسخره نشسته بود و با یکی از خدمه حرف میزد. اخمی بین ابروهام نشست، با قدمهای آروم بهشون نزدیک شدم. صدای نازکش توی گوشم پیچید:
- آها، پس میخوای اخراج بشی درسته؟ خیلی خب، مشکلی نیست.
مکثی کرد و یکی از پاهاش رو روی اون یکی انداخت، با صدای حرصی ادامه داد:
- برو وسایلتو جمع کن بدبخت بیچاره، زودباش، نمیخوام توی این ویلا ببینمت، گمشو از جلوی چشمهام.
زهرا، یکی از خدمههای جوون ویلا، با گریه چند قدم عقب رفت و خواست از سالن بیرون بزنه که چشمش به من افتاد. با چشمهای اشکی بهم خیره شد و با هق هق زمزمه کرد:
- آ... آقا...
با اخم بهش نزدیک شدم و دستهام رو داخل جیب شلوارم فرو بردم، با نگاه جدی پرسیدم:
- چی شده؟ چرا گریه میکنی؟
با ترس سرش رو پایین انداخت و سکوت کرد. نگاهم رو به غزال دوختم و با اخم پرسیدم:
- چهخبره اینجا؟
با ناز از روی کاناپه بلند شد و بهسمتم قدم برداشت.
- بهم بیادبی کرد، منم اخراجش...
حرفش رو با خشم قطع کردم و غریدم:
- تو کی باشی که خدمهی خونهی منو اخراج کنی؟
متعجب بهم خیره شد. از نگاهش شوکه شدنش رو به خوبی میشد خوند. نگاه کوتاهی به زهرا انداخت و با من من گفت:
- اما... امید... این دختر...
بیتوجه به غزال سرم رو بهسمت زهرا برگردوندم و با اخم گفتم:
- برگرد سرکارت زهرا.
سرش رو بلند کرد و نگاه بغضدارش رو بهم دوخت. سرم رو آروم تکون دادم. سرش رو پایین انداخت و بهسمت آشپزخونه رفت. با صدای غزال نگاهم رو بهش دوختم. با اخم بهم خیره شده بود.
- چطور میتونی اینجوری با من رفتار کنی؟ امید من نامزدتم؟ جلوی این دخترهی بیسروپا ضای...
با خشم خودم رو بهش رسوندم و بازوش رو محکم توی مشتم گرفتم، بیتوجه به نالههاش از درد غریدم:
- بفهم چی از دهنت بیرون میاد دختر، حق نداری دهنت رو باز کنی و هرچی که خواستی به خدمهی من نسبت بدی. من بابات نیستم، میفهمی دیگه؟
آخرین ویرایش: