رمان سایه‌های ابری(جلد دوم)| صحرا آصلانیان کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

*sahra_aaslaniyan*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/10/19
ارسالی ها
763
امتیاز واکنش
21,945
امتیاز
661
محل سکونت
کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
***
(زمان حال)
از خاطرات گذشته بیرون اومدم و آروم صداش زدم:
- امید!
بازم جوابی نداد. وقتی از عمیق شدن خوابش مطمئن شدم آروم بالشی رو زیر سرش گذاشتم و از روی تخت بلند شدم. چند قدم از تخت فاصله گرفتم. صداش توی سرم می‌پیچید:
- تنهات نمی‌ذارم آهوی من، هیچ‌وقت ترکت نمی‌کنم، تا ابد امید تو باقی می‌مونم، تا ابد.
چقد اون ابد کوتاه بود برای ما، چقدر کوتاه. عمرش به اندازه‌ی یه انتقام نیمه تموم بود. با عصبانیت بغضم رو پایین دادم و دست‌هام رو مشت کردم. از خودم عصبانی بودم که هنوز با خاطرات گذشته زندگی می‌کردم. نفسم رو کوتاه بیرون دادم و آروم به‌سمت در اتاق قدم برداشتم، بدون اینکه پشت‌سرم رو نگاه کنم در اتاق رو باز کردم و بیرون زدم. با قدم‌های سست طول سالن کوچیک رو طی کردم و از پله‌ها پایین رفتم. موزیک تندی پخش می‌شد. به حدی ذهنم درگیر بود که حتی متوجه متن موزیک نمی‌شدم. با رسیدن به سالن پایین، به‌سمت جای قبلیم قدم برداشتم. نگاهم رو از دور به اون نقطه دوختم که چشمم به آرشام افتاد که روی کاناپه نشسته بود و اطرافش رو چک می‌کرد؛ انگار دنبال شخصی بود. نفسم رو کلافه بیرون دادم و بی‌توجه به اینکه می‌دونستم دنبال من، به‌سمت در خروجی سالن قدم برداشتم. به در خروجی رسیدم که خدمتکار مرد که جلوی در ایستاده بود کمی سر خم کرد و در رو برام باز کرد. نفس عمیقی کشیدم و رو بهش گفتم:
- میشه لطفا شالم رو برام بیاری؟
با لبخند نگاهم کرد و با خوشرویی جواب داد:
- البته خانوم، شالتون رو کجا گذاشتین؟
- پیش آرشام.
متعجب از خطاب آرشام به اسم کوچیکش بدون پیشوند و پسوند سرش رو تکون داد و رفت. چند لحظه جلوی در ایستادم، به زمین زیر پام خیره شدم که شال حریرم جلوی صورتم قرار گرفت. دستم رو برای گرفتنش دراز کردم و گرفتمش؛ اما خدمتکار رهاش نکرد. سرم رو متعجب بلند کردم که نگاهم به اون افتاد. با اخم به چشم‌هام خیره شد و گفت:
- کجا؟ زود نیست برای رفتن؟
متقابلا اخمی روی صورتم نشوندم و شال رو از دستش بیرون کشیدم، بدون جواب دادن به سوالش در سالن رو باز کردم و بیرون زدم. دنبالم اومد و صدام زد:
- آهو!
بیخیال پله‌ها رو پایین رفتم و آروم مسیر سنگ‌ فرش شده رو طی کردم. خودش رو بهم رسوند و از پشت بازوم رو نگه داشت. کمی عصبی به نظر می‌رسید:
- صبر کن ببینم، اتفاقی افتاده؟
کلافه به‌سمتش برگشتم و بازوم رو از دستش بیرون کشیدم.
- به تو چه ربطی داره؟ خسته شدم، می‌خوام برم. مشکلی داری با این موضوع آرشام خان؟
دست‌هاش رو توی جیب شلوارش فرو برد و با غرور جواب داد:
- من گفتم قراره برگردی ویلای اسکندر؟
- من گفتم قراره بمونم عمارت لعنتی تو؟
متعجب از جواب گستاخانم لبخندی زد و گفت:
- اگه بخوای می‌تونی اینجا بمونی، نه اسکندر، نه کوروش نمی‌تونن مخالفت کنن.
نفسم رو آه مانند بیرون دادم و با اخم به صورتش چشم دوختم.
- باید برگردم ویلای اسکندر، هنوز کارم باهاش تموم نشده.
بدون حرف به چشم‌هام خیره شد. چند ثانیه سکوت کردم. توی یه تصمیم آنی سنجاق سـ*ـینه‌ای که بهم داد بود رو از لباس جدا کردم و به سمتش گرفتم، با صدای آرومی لب زدم:
- می‌تونی فیلم‌ها رو به دست سرهنگ امیری برسونی؟
نگاهش رو به دستم دوخت و با مکث کوتاهی سنجاق سـ*ـینه رو ازم گرفت، سرش رو آروم تکون داد. سنجاق سـ*ـینه رو توی جیب شلوارش انداختم و از داخل جیب کتش میکروفونی به رنگ پوست بیرون آورد، به‌سمتم گرفت.
- باهام در ارتباط باش، هر زمان که لازم بود، توی هر ساعت از شبانه‌روز، فقط کافیه میکروفون رو روشن کنی.
به چشم‌هاش نگاه کردم و میکروفون رو ازش گرفتم، خواستم عقب گرد کنم که ادامه داد:
- یکم صبر کن، میگم مراد بیاد برسونتت.
با اخم سرم رو تکون دادم. پس مراد آدم آرشام بود. اصلا نمی‌فهمیدم دنبال چیه. چرا آدمی مثل آرشام باید بخواد زیردست‌های خودش رو بندازه پشت میله‌های زندون؟ هیچ فکری براش نداشتم، هیچ ایده‌ای. آرشام آدمی نبود که بشه فکرش رو خوند یا پیش‌بینیش کرد.
 
  • پیشنهادات
  • *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    چند قدم ازم فاصله گرفت و پشت به من ایستاد، موبایلش رو از داخل جیب کتش بیرون آورد و با شخصی که حدس می‌زدم مراد باشه تماس گرفت. از پشت به هیکل درشت و قد بلندش خیره شدم. تنها دلیلی که قبول کردم مراد بیاد، این بود که اسکندر درحل حاضر بهش اعتماد داشت و بهتر بود با مراد برمی‌گشتم تا بتونم اعتماد اسکندر رو نسبت به خودم جلب کنم، اسکندر باید باور می‌کرد که من قصد فرار ندارم. از لحاظ منطقی هم، واقعاً قصدم فرار نبود، نه تا زمانی که اسکندر هنوز داره راست راست برای خودش راه میره و به کارهاش ادامه میده. با نزدیک شدن آرشام از فکر بیرون اومدم و دست‌هام رو دور خودم پیچیدم. هوا واقعا سرد بود و من از روی لجبازی با این لباس توی باغ ایستاده بودم. با خودم لجبازی می‌کردم یا آدم‌های اطرافم؟ زندگی داشت زیادی طولانی می‌شد و من روز به روز لجبازتر از قبل ادامه می‌دادم، حتی اگه به خودم صومه می‌زدم، مهم نبود، تنها چیزی که این بین اهمیت داشت، سپری کردن روزها و شب‌هایی بود که هنوز برای من بودن و من محکوم بهشون بودم. توی چند قدمیم ایستاد و با اخم ملایمی بین ابروهای بلند و پر پشت مردونش گفت:
    - چند دقیقه‌ی دیگه میرسه.
    مکثی کرد و با تردید پرسید:
    - مطمئنی که می‌خوای برگردی ویلای اسکندر؟
    نفسم رو عمیق بیرون دادم و دست‌هام رو دور خودم محکم تر کردم.
    - مطمئنم، باید یکی رو پیدا کنم، تا وقتی پیداش نکردم نمی‌تونم از اون ویلا بیرون بیام.
    - رضا فلاح؟
    متعجب بهش چشم دوختم که لبخندی زد و ادامه داد:
    - بابت اون نگران نباش، خودم پیداش می‌کنم. اسکندر آدم زیاد داره؛ اما کسی بین آدم‌هاش نیست که من نشناسم.
    - پیدا کردن رضا کار خودمه، من توی این دردسر انداختمش؛ پس باید پیداش کنم.
    با اخم نگاهم رو ازش گرفتم و شروع کردم به آروم قدم زدن، زیر لب زمزمه کردم:
    - حتی نمی‌دونم الان توی چه وضعیه، زنده‌س یا...
    آهی کشیدم و دست‌های یخ زدم رو روی بازوهام کشیدم. با اینکه لباس بازی نبود، هوا به قدری سرد بود که تنم یخ ببنده. چند ثانیه چشم‌هام رو روی هم گذاشتم که چیزی روی شونه‌هام نشست. متعجب چشم باز کردم و سرم رو کمی به‌سمت عقب برگردوندم. کتش رو روی شونه‌هام انداخته بود. به‌سمتش برگشتم و با تردید لب زدم:
    - پس خودت...
    حرفم رو قطع کرد.
    - من خوبم، مشکلی نیست.
    بیخیال اصرار کردن شدم و آروم روی مسیر سنگ فرش شده قدم برداشتم، اون هم کنارم قرار گرفت و درحالی که به روبه روش خیره بود همراهم شد. هیچوقت آدم کنجکاوی نبودم، حتی درمورد آدم‌هایی که دور و اطرافم بودن. اگه می‌خواستن خودشون حرف می‌زدن، دریر این صورت، من هم چیزی نمی‌پرسیدم یا پیگیر نمی‌شدم. اقاقیا معتقد بود این خصلت خوبی نیست و من باید بیشتر به آدم‌ها توجه کنم؛ اما من هیچ زمانی برای توجه به دیگران نداشتم، همیشه کارهای مهم تری بودن که بهشون رسیدگی کنم. الام، درمورد آرشام پاکسار، تنها چیزی که می‌دونستم این بود که برادر دوقلوهاست و یه جورایی کله‌گنده‌ی جمعی که داخ عمارتش پارتـ*ـی به پا کرده بودن، و همین کافی بود، بیشتر از این لازم نبود بدونم؛ شاید یه زمان درموردش اطلاعاتی لازم داشته باشم؛ اما ترجیح میدم از خودش بپرسم تا بخوام اطلاعاتش رو گیر بیارم. نفس عمیقی کشیدم و به سنگ ریزه‌های زیرپام خیره شدم که صداش رو کنارم شنیدم:
    - سوالی نیست که بخوای بپرسی؟
    متعجب از اینکه افکارم رو خونده بود، به‌سمتش چرخیدم که توی یه لحظه با اون کفش‌های پاشنه بلند پام پیچ خورد و به سمت جلو تلو خوردم. آماده بودم روی سنگ ریزه‌ها ولو بشم که دستی دور کمرم قرار گرفت و بین زمین و هوا نگهم داشت. شوکه سرم رو بلند کردم و بهش چشم دوختم.
     

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    با اخم کمکم کرد صاف باییستم و غر زد:
    - مراقب باش.
    با اخم دستش رو پس زدم و با لحن طلبکاری پرسیدم:
    - مگه کسی مجبورت کرد منو بگیری؟
    روم رو ازش برگردوندم و با اخم لب زدم:
    - تازه واسه من اخمم می‌کنه. مرتیکه بیشعور.
    با صدای خنده‌ی بلندش متعجب به‌سمتش برگشتم. با خنده دستی به لب‌هاش کشید.
    - دختر همین الان از زمین خوردن نجاتت دادم، بعد بهم میگی بیشعور؟ تو دیگه کی هستی؟
    با غیض نگاهم رو ازش گرفتم.
    - از آدم‌های طلبکار خوشم نمیاد، درضمن، تو کسی نیستی که به من اخم کنی، اینو یادت باشه جناب پاکسار که من یکی از زیردست‌های بی‌مصرفت نیستم که بخوای غرورت رو به رخم بکشی.
    - اما تو دقیقا از اون آدم‌هایی هستی که اجازه داری جلوی من خودت باشی و حرفت رو بدون ترس بزنی، خیلی ها این جرئت رو ندارن، این خصلتت قابل تحسین.
    - باید ازت بترسم؟
    - برات بهتر بود که می‌ترسیدی؛ اما من مشکلی با نترس بودنت ندارم، برام لـ*ـذت‌بخش.
    - نترس بودن همه برات جالبه یا این موضوع فقط در مقابل من صدق می‌کنه؟
    لبخندی زد و نگاه معناداری بهم انداخت. واقعا آدمی نبود که بشه از چشم‌هاش چیزی خوند. اخمی کردم و لب زدم:
    - اینجوری نگاهم نکن.
    - چجوری نگاهت نکنم؟
    به چشم‌هاش اشاره کردم و با اخم جواب دادم:
    - همینجوری که داری نگاه می‌کنی، اصلا خوشم نمیاد.
    آروم خندید و با لحن جالبی پرسید:
    - چیزی هم هست که تو ازش خوشت بیاد؟ یا کلا نسبت به همه چیز از این جمله استفاده می‌کنی؟
    - حالا می‌فهمم اون خوشمزگی آرمین و آرمان از کجا نشات می‌گیره.
    - قبول کن درصد خوشمزگی اون دوتا از من خیلی بیشتره.
    زیرلب« اوهومی» زمزمه کردم و به سمت ورودی باغ سر چرخوندم که بی‌مقدمه پرسید:
    - دست‌هات؟ کار اسکندره؟
    با اخم نگاهش کردم و کوتاه جواب دادم:
    - نه.
    سرش رو آروم تکون داد و دیگه چیزی نپرسید. خوب بود؛ چون امکان داشت اینبار با جفت پا برم توی شکمش. نگاهش رو به ته باغ دوخت. مراد افتاد با ماشین اسکندر وارد محوطه‌ی باغ شد. کنار پامون ترمز زد و از ماشین پیاده شد، با احترام روبه آرشام سر خم کرد.
    - آرشام خان!
    آرشام فقط سری تکون داد و به من اشاره کرد.
    - خانوم رو برسون ویلا، همونجا بمون، کار اسکندر طول می‌کشه، ممکنه تا فردا برنگرده.
    مراد سری تکون داد و سریع در عقب ماشین رو برام باز کرد. کلافه از رفتارهای عجیب آرشام سوار ماشین شدم. مراد در رو بست و به‌سمت آرشام قدم برداشت، چیزی بهش گفت که آرشام اخمی کرد و متقابلا چیزی گفت. بیخیال نگاهم رو از هر دو گرفتم و سرم رو به پشتی صندلی ماشین تکیه دادم، چشم‌هام رو بستم. چند ثانیه بعد در سمت راننده باز شد و مراد پشت فرمون نشست، با سرعت از باغ خارج شد. در طول مسیر چشم‌هام رو بسته نگه داشتم. نمی‌دونم چی باعث شده بود به مراد اعتماد داشته باشم؛ اما هرچی که بود، به اندازه‌ای قوی بود که با اعتماد به اینکه داره مسیر ویلای اسکندر رو طی می‌کنه کمی بخوابم. خستگی این روزها بیشتر از روزهای قبل بود. ذهنم خسته بود، از تمام درگیری‌ها و اتفاقاتی که مدام سر راهم قرار می‌گرفتن و من مجبور بودم به ادامه دادن. حدود نیم مین بعد ماشین متوقف شد. چشم‌هام رو باز کردم. قبل از اینکه مراد بخواد در ماشین رو برام باز کنه، پیاده شدم و به‌سمت ساختمون ویلا قدم برداشتم. به‌محض ورودم خدمتکاری که از افراد آرشام بود و به ظاهر برای اسکندر کار می‌کرد جلوی راهم قرار گرفت و با احترام سر خم کرد.
    - خوش اومدین خانوم، می‌خوایین حموم رو براتون آماده کنم؟
    با اخم بهش چشم دوختم و جواب دادم:
    - لازم نیست، کسی مزاحمم نشه.
     

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    زیرلب «باشه‌ای» زمزمه کرد و ازم دور شد. آروم طول سالن بزرگ ویلا رو طی کردم و جلوی پله‌ها مکث کردم. مدام صورت آشفته و چشم‌های قرمزش توی سرم تداعی می‌شد. اولین بار بود که اون رو تا این حد آشفته می‌دیدم، آره قبلا هم آشفته و پریشون دیده بودمش؛ اما اینبار، اینبار یه چیزی توی نگاهش فرق داشت، چیزی که متوجهش نمی‌شدم. نفسم رو آه مانند بیرون دادم و دستم رو به حفاظ پله‌ها گرفتم، یکی‌یکی پله‌هارو بالا رفتم. چی می‌شد اگه امکان داشت بتونم گذشته رو کنار بذارم؟ اون‌زمان امید رو می‌بخشیدم؟ می‌تونستم تمام کارهایی که توی گذشته انجام داده بود رو فراموش کنم؟ پوزخندی زدم. حتی اگه من اون رو ببخشم، اون هرگز دست از انتقام مسخرش نمی‌کشه، اون حرص و نفرتی که چهار سال توی نگاهش می‌بینم، تمومی نداره. عشق یه‌طرفه‌ی من، برای خوب کردن حال اون کافی نبود، حتی اگه کافی هم می‌بود، دیگه عشقی ندارم که بخام به پای اون بریزم، دیگه احساسی درکار نیست. شمعدونی‌های دلم رو آفتاب زمستون خشک کرد و دلم بدون اون شمعدونی‌ها یه جنگل متروکِ شد. چشم‌‌هام رو به در اتاقی که به من اختصاص داده شده بود دوختم. چند دقیقه بود که بدون حرکت روبه روی در ایستاده بودم و به در بسته خیره شده بودم. در اتاق رو آروم باز کردم و بعد از وارد شدنم به اتاق پشت سرم بستمش و قفلش کردم. چند قدم به‌سمت کمد برداشتم و درش رو باز کردم. دستم رو پشتم بردم و زیپ لباس رو باز کردم، از تنم بیرونش آوردم و داخل کمد انداختمش. یه بولیز مردونه آستین بلند از داخل کمد برداشتم و تنم کردم، سه تا دکمه‌ی بالا رو باز گذاشتم و کفش‌های پاشنه بلند رو از پام بیرون آوردم،گوشه‌ای از اتاق انداختمشون رو به‌سمت پنجره‌ی اتاق رفتم، پنجره رو باز کردم و چشم‌هام رو بستم. برخورد نسیم سرد زمستونی به پوست صورتم حس خوبی داشت. با به یاد آوردن ضبط صوتی که هفته‌ی پیش اسکندر برام آورده بود چشم‌هام رو باز کردم و به سمت عسلی کنار تخت برگشتم، روشنش کردم و دکمه‌ی پلی رو زدم. صدای حمید اسکری بود که از ضبظ صوت پخش می‌شد.
    «این حرفا حالیش نیست دلم که
    یکی بخواد جاتو بگیره توو دلم
    این حرفا حالیش نیست دلم که
    یکی بخواد جاتو بگیره خوشگلم
    من با خیالِ تو نمیدونی که تا کجا سفر کردم
    خطر کردم»
    خودم رو روی تخت انداختم و ملاف رو دورم پیچیدم، چشم‌هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم. اولین ضبط صوتم رو اون خرید. کوروش ثروتمند بود؛ اما از هیچ راهی برای آزار دادن من دریغ نمی‌کرد، مخصوصا محروم کردنم از ثروتش. آدمی نبودم که به پول اهمیت بدم؛ فقط گاهی اوقات دلم می‌خواست به علایقم اهمیت بده، یکیش همین ضبط صوت، امید فقط یه بار وقتی که دید از ضبط صوت توی خونش خوشم اومده ازم پرسید که یکی می‌خوام یا نه، همین، روز بعد با یه جعبه اومد دیدنم، بدون هیچ خواسته‌ای. اصلا اهمیت نمی‌دادم که پولی که بابت ضبط صوت داده چقدر بوده، تنها چیزی که باعث شده بود اون روز اشک توی چشم‌هام جمع بشه، این بود که یه نفر بالاخره بهم اهمیت داده بود، براش مهم بود که از چی خوشم میاد، از چی نه؛ حتی اگه تمام اون روز‌ها نقش‌بازی کرده باشه، امید تنها آدمی بود که باعث شد احساس مهم بودن داشته باشم، حتی با وجود کوتاه بودن عمر اون مهم بودن، برام شیرین بود؛ شاید همین باعث شد دیوونه‌وار وابستش بشم، آخه مگه می‌شد آدم تنهایی مثل من بعد از یه عمر یه نفر رو پیدا کنه که اون رو ببینه و مجنون نگاهش نشه؟ من دیده می‌شدم، بعد از سال‌ها، امید این حس رو بهم می‌داد که دیگه نامرئی نیستم، دیگه بی‌ارزش نیستم، دیگه تنها نیستم.
    «با خودم میگفتم آخر یکی درکم میکنه
    یادِ تو آخر منو از درّه پرتم میکنه
    فکر نمیکردم تو باشی اونکه زخمم میکنه
    حالا که میخوای بری ، دیگه آتیشم نزن
    دردِ من کم نیست با حرفات حداقل نیشم نزن
    من دوسِت دارم عزیزم تیشه به ریشه اَم نزن
    حیف ، حیف روزایی که بد شد آخرش
    من ، من همونم که گذشت آب از سرش
    این منم اونی که تو هیچوقت نخواستی و نکردی باورش
    آخرش
    با خودم میگفتم آخر یکی درکم میکنه
    یادِ تو آخر منو از درّه پرتم میکنه
    فکر نمیکردم تو باشی اونکه زخمم میکنه
    حالا که میخوای بری ، دیگه آتیشم نزن
    دردِ من کم نیست با حرفات حداقل نیشم نزن
    من دوسِت دارم عزیزم تیشه به ریشه اَم نزن»
    (حمید اسکری/ این حرفا حالیش نیست دلم)
    لینک دانلود موزیک:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش:

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    ممنون از خاطره‌ی عزیزم بابت طراحی زیباش. :aiwan_lggight_blum:
    ***
    صبح روز بعد با صدای تقه‌ای که به در خورد چشم‌هام رو باز کردم. دیشب هم با حضور پر رنگ خاطرات تلخ و شیرینم صبح شده بود. مثل همیشه تکرار پشت تکرار. روی تخت نشستم و با صدایی ک بخاطر خوابیدن گرفته بود لب زدم:
    - بیا تو.
    خدمتکار با سینی حاوی صبحونه وارد اتاق شد و سینی رو با احترام روی عیلی کنار تخت گذاشت. بدون هیچ حرفی بیرون رفت. جالب بود، من حکم زندانی رو داشتم؛ اما با این وجود مثل یه پرنسس باهام رفتار می‌‌شد. پوزخندی زدم و لیوان شیر رو از داخل سینی برداشتم، محتوای داخل لیوان رو یه نفس سرکشیدم و لیوان رو روی عسلی گذاشتم. احساس ضعف می‌کردم؛ اما مثل همیشه هیچ میلی به غذا نداشتم؛ مخصوصا که صبحونه برام وعده‌ی غذایی نبود، عادت به صبحونه خوردن نداشتم. از روی تخت بلند شدم و به‌سمت کمد لباس‌ها قدم برداشتم، لباس‌هام رو با یه تونیک بلند سورمه‌ای و شلوار جین مشکی رنگ عوض کردم، شال مشکی روی سرم انداختم و از اتاق بیرون زدم. بی‌توجه به تمام آدم‌هایی که بهم نگاه می‌کردن و بیخ گوش همدیگه پچ پچ می‌کردن از پله‌ها پایین رفتم و طول سالن رو طی کردم. بهترین جایی که می‌‌شد با آرشام حرف زد، باغ بود. از سالن بیرون زدم و آروم پله‌های سکو رو پایین رفتم. شروع کردم به قدم زدن روی چمن های کوتاه باغ. چند متری که از ساختمون ویلا فاصله گرفتم دستم رو بالا آوردم و جوری که گهبان‌های داخل باغ شک نکنن شنود توی گوشم رو لمس کردم. نفس عمیقی کشیدم و بعد از مکث کوتاهی آروم لب زدم:
    - آرشام!
    چند دقیقه گدشت اما صدایی نشنیدم. سرم رو پایین انداختم و درحالی‌که بین درخت‌ها قدم می‌زدم باز صداش زدم:
    - پاکسار!
    - جان دلم عزیزم.
    با شنیدن کلمه‌ی عزیزم اخمی کردم عصبی زمزمه کردم:
    - تو قرار نیست آدم بشی آرمین؟
    بلند خندید و با صدای شادی جواب داد:
    - به جون آهو آدم بودن اصلاٌ مزه نمیده بهم، از قولمم بپرسی همین جوابو می‌گیری.
    - آرمان هم کنارته؟
    با این سوالم صدای آرمان رو توی شنود شنیدم:
    - جانم رئیس؟
    لبخند محوی زدم. دلم برای هردوشون تنگ شده بود.
    - کجایین؟
    آرمان مثل همیشه با صدای آروم و محترمی جواب داد:
    - هیتلر برامون ویلای جدا گرفته؛ اما یه چند روزیه که پیش اون می‌مونیم. چطور مگه؟
    نفسم رو آه مانند بیرون دادم و به یاد دیوونه بازی‌هاشون با لحن حسرت باری لب زدم:
    - دلم براتون تنگ شده.
    چند لحظه صدایی ازشون بیرون نیومد. اینبار آرمین با لحن غمگینی جوابم رو داد:
    - دلم برات لک زده دختر، نمی‌دونم باور می‌کنی یا نه؛ اما خیلی با آرشام حرف زدیم که تو رو از ویلای اون شغال بیاره بیرون؛ اما گفت که خودت خواستی بمونی. چرا برنمی‌گردی پیشمون؟ بخدا خودمون مراقبتیم، گور بابای کوروش و اسکندر و هرکی که باعث آزارت میشه، تو باید پیش ما باشی، نه اونا.
    نفسم رو عمیق بیرون دادم و با اخم زمزمه کردم:
    - خودتم می‌دونی که نمی‌تونم بدون رضا این ویلای لعنتی رو ترک کنم.
    با اینکه می‌دونست قبول نمی‌کنم؛ اما به اصرارش ادامه داد:
    - پیداش می‌کنیم، خودم اون بچه رو برات پیدا می‌کنم، تو فقط قبول کن، همین الان آرشام رو می‌فرستم دنبالت.
    اخمم شدیدتر شد. لگدی به سنگ ریزی که جلوی پام بود زدم و زمزمه کردم:
    - آرمین!
    - جانم!
    آهی کشیدم و کلافه درحالی که آروم قدم می‌زدم ادامه دادم:
    - می‌دونی نمی‌تونم.
    - نمی‌تونی یا نمی‌خوای؟
    - نمی‌تونم، الان نمیشه.
    - چرا نمیشه؟ فکر کردی اگه آرشام حرفی بزنه اون پیرپاتالای احمق می‌تونن روی حرفش حرف بزنن؟ تو فقط کافیه اشاره کنی، همین الان چندتا ون می‌فرسته ویلای اسکندر.
    پوفی کشیدم و خسته از بحثی که راه انداخته بود گفتم:
    - آرمین لج نکن با من، الان...
     
    آخرین ویرایش:

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    حرفم رو با خشم قطع کرد و با خشم فریاد زد:
    - من لج نکنم؟ د آخه این تویی که لج کردی با عالم و آدم، به بقیه رحم نمی‌کنی حداقل به خودت رحم کن احمق، تا کی می‌خوای خودتو نادیده بگیری؟ تا کی می‌خوای اینهمه خطر رو به جون بخری؟ اگه توی این مدت بلایی سرت بیاد چی؟ اصلاً به این فکر کردی؟ آهو یکم عاقل باش، بس کن این لجبازی احمقانه‌ای که سال‌هاست شروعش کردی.
    اخم شدیدی بین ابروهام نشست، سعی کردم آروم حرف بزنم تا کسی شک نکنه.
    - الان وقتش نیست، زمان این نیست که از بازی بیام بیرون، وقتش که برسه، بهت قول میدم بدون هیچ لجبازی می‌کشم کنار، قول میدم آرمین؛ اما الان باید کاری که سال‌ها پیش شروع کردم رو تموم کنم.
    نفسش رو کلافه بیرون داد و آروم‌تر لب زد:
    - نگرانتم، فقط من نه، آرمانم همینه؛ اما برای تو مهم نیست، هیچوقت مهم نبوده.
    - خودخواهم؟
    - بیشتر از اون چیزی که حتی تصور کنی خودخواهی.
    نفسم رو عمیق بیرون دادم.
    - به داداش بزرگت بگو بیاد پشت شنود، یه کاری باهاش دارم.
    مکثی کرد. بعد از چند ثانیه بدون هیچ حرفی شنود رو محکم روی سطحی انداخت و رفت. این رو از صدای کوبیده شدن شنود به سطعی چوبی متوجه شدم. اخمی کردم و پایین درختی نشستم، کمرم رو به تنه‌ی درخت تکیه دادم و به نقطه‌ی نامعلومی خیره شدم. صدای غمگین آرمان رو از توی شنود شنیدم:
    - به دل نگیر، اون فقط نگران، می‌دونی که کمتر از خواهر ارزش نداری برای ما دوتا، فقط می‌خواد ازت مراقبت کنه.
    هومی زیر لب زمزمه کردم. هر دو سکوت کردیم. حرف آخر آرمین توی سرم می‌پیچید. خودخواه بودم؟ اینکه نمی‌خواستم کسی صدمه ببینه خودخواهی بود؟ اینکه می‌خواستم رضا رو پیدا کنم خودخواهی بود؟ رضا بخاطر من وارد این راه شد، اگه روز اول بهش پیشنهاد کار نمی‌دادم الان توی این دردسر نیوفتاده بود، الان کنار خانوادش بود و شاید حتی برمی‌گشت دبیرستان و درسش رو ادامه می‌داد. چشم‌هام رو بستم، لحظه به لحظه‌ی اون روز رو به خوبی به یاد داشتم.
    ***
    (دوسال قبل)
    با سرعت پشت سرش دویدم. لعنتی ریزه میزه بود و سرعت بالایی داشت. بخاطر تنگی نفسم حسابی ازش عقب مونده بودم. دنبال این نبودم که به پلیس تحویلش بدم یا کیفمو ازش پس بگیرم، تنها چیزی که دنبالش بودم اون گردنبندی بود که توی کیف بود. درحالی‌که از شدت دویدن به نفس‌نفس زدن افتاده بودم نگاهم رو بهش قفل کردم تا بین جمعیت گمش نکنم، با صدای بلندی فریاد زدم:
    - صبر کن، کاری باهات ندارم، هی پسر جون، بهت میگم وایسا.
    اما پسره با سرعت بیشتری به دویدن ادامه داد. لعنتی خسته هم نمی‌شد. از پشت سرش نگاهم رو بهش دوختم، یه لباس کهنه و سیاه تنش بود، سیشرت سورمه‌ای که حسابی خاکی شده بود، کلاه کپ مشکی رنگ و شلوار جین مشکی، کفش‌های اسپرت کهنه و مشکی. معلوم بود به زدن کیف من احتیاج داره؛ نمی‌خواستم کیف و پولی که داخل کیف بود رو ازش بگیرم، فقط اون گردنبند لعنتی رو می‌خواستم. بالاخره خسته شدم و با نفسی تنگ شده گوشه‌ی خیابون ایستادم. پسری که کیفم رو دزدیده بود با سرعت داخل کوچه ای پیچید و از محدوده‌ی نگاهم دور شد. خم شدم و با خستگی دستم رو روی زانوهام گذاشتم. مردمی که از کنارم رد می‌شدن با تعجب بهم خیره می‌شدن. بیخیال صاف ایستادم و موبایلم رو از داخل جیب شلوار جین مشکی رنگم بیرون کشیدم، شماره‌ی آرمین رو گرفتم. هنوز بوق اول نخورده جواب داد:
    - جان دل برادر آهوی تیز پا؟
    چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم و درحالی که نفس نفس می‌زدم بی‌مقدمه گفتم:
    - اون ردیابی که توی کیفم گذاشتی رو روشن کن، لوکیشن بفرست برام، سریع.
    - بابا یه سلامی، علیکی، یه حالت چطوره‌ای، یعنی هنوز خون تماست خشک نشده کار میدی بهم.
    با حرص صداش زدم:
    - آرمین!
    - خیلی خب بابا، آروم باش، الان می‎فرستم برات.
    مکثی کرد و با شک پرسید:
    - چرا نفس نفس میزنی؟
     

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    چشم‌هام رو بستم و چند بار نفس عمیق کشیدم تا نفسم چاق بشه. به دیوار پشت سرم که یه سوپری بود تکیه دادم و جواب داد:
    - کیفمو زدن.
    - چی؟
    با صدای جیغش موبایل رو از گوشم فاصله دادم و اخم کردم. مردک با این سن مثل دخترها جیغ می‌کشید. با صداش موبایل رو کنار صورتم گذاشتم.
    - یعنی چی کیفتو زدن؟ کی بوده که تونسته کیف تو رو بزنه؟ نه بابا، دمش گرم، دزد از دزد بزنه دیگه میشه شاه دزد.
    با اخم لب زدم:
    - آرمین اون ردیاب کوفتی رو روشن می‌کنی یا نه؟
    بی‌توجه به حرفم با هیجان ادامه داد:
    - جون آرمین اون لعنتی رو بیار توی گروه، بقرآن به یه شاه دزد نیاز داریم، همه‌ی کارای میدونی ریخته سر توی بدبخت، این رو بیاری توی کار دیگه حله عزیزم.
    - آرمین!
    با فریادی که زدم ساکت شد، چند نفری که از کنارم رد می‌شدن متعجب و بعضی‌ها با اخم بهم نگاه می‌کردن. احتمالاً فکر می‌کردن با عشق مخفیم دعوام شده. پوزخندی زدم و آروم تر صداش زدم:
    - آرمین!
    صدای پایین دادن آب دهنش رو به وضوح شنیدم.
    - جانم؟ چرا رم می‌کنی، فقط یه پیشنهاد دادم وگرنه تو خودت یه تنه همه رو حریفی عشقم.
    با خشم دندون‌هام رو روی هم فشردم و گفتم:
    - خفه شو و به کارت برس، الان.
    کلافه پوفی کشید و انگار با یکی غیر از من حرف می‌زنه زمزمه کرد:
    - باز چشه اینقدر پاچه‌ی من بدبخت رو می‌گیره؟ به جون داداش اینقدر دلمو بشکنه می‌زنم میرم از این دیار، اه اه، دختر ندیدم اینقدر بی‌اعصاب باشه.
    صداش شخص سوم رو از پشت گوشی شنیدم:
    - خب می‌بینی اعصاب نداره چرا سربه سرش می‌ذاری؟ حالام برو کنار تا ردیاب رو روشن کنم، لوکیشن رو بفرست براش.
    آرمان بود، مثل همیشه جدی‌تر از برادرش. با اینکه آرمان هم گاهی مثل آرمین شوخ بود؛ اما به پای آرمین نمی‌رسید. صداش آرمین رو شنیدم که من رو مخاطب قرار داده بود:
    - تا دو دقیقه دیگه لوکیشن می‌فرستم برا...
    تماس رو قطع کردم. حتی از اینجا هم می‌تونستم به خوبی قیافه‌ی حرصی آرمین رو تصور کنم زمانی که تماس رو روش قطع کرده بودم. دو دقیقه بعد با لرزیدن موبایل توی دستم صفحه خاموشش رو روش کردم. نگاهی به لوکیشن انداختم. درحال حرکت بود. نفسم رو عمیق بیرون دادم و به‌سمت مسیری که می‌رفت حرکت کردم. نیازی نبود عجله کنم، طرف هر کی که بود فکرشم نمی‌کرد کیفی که زده ردیاب داشته باشه. بعد از گذشتن از چند خیابون به محله‌ی فقیرنشین و داغونی رسیدم. وقتی میگم داغون، منظورم واقعا داغونِ. به لوکیشن چشم دوختم. طرف داخل کوچه‌ی پنجم پیچید و ته کوچه از حرکت ایستاد. موبایلم رو داخل جیب شلوارم انداختم و بی‌توجه به آدم‌هایی که عجیب و غریب نگاهم می‌کردن وارد کوچه شدم. پسر رو دیدم که وارد خونه‌ای شد. نگاهی به تنگی کوچه انداختم و آروم به‌سمت ته کوچه قدم برداشتم، جلوی در مورد نظر ایستادم و دستم رو بالا آوردم، تقه‌ای به در زنگ زده و رنگ و رو رفته زدم. چند لحظه بعد صدای پیرزنی رو از پشت در شنیدم:
    - کیه؟
    اخمی ملایمی بین ابروهام نشست. از پشت در فریاد زدم:
    - یه لحظه میاین دم در؟
    صدای کشیده شدن دمپایی رو روی کف حیاط شنیدم. چند لحظه بعد در حیاط باز شد و چهره‌ی مهربون پیرزنی جلوی روم قرار گرفت.
    - جانم مادر؟ چی شده؟ کاری با من داری؟
    لبخند کوچیکی زدم و جواب دادم:
    - با اون پسری که وارد خونتون شد کار دارم، میگین بیاد دم در؟
    متعجب به سرتا پام نگاهی انداخت و پرسید:
    - رضا؟ چیکار کرده مگه دخترم؟ رضای من که کار بدی نمی‌کنه؟ جیزی شده مادر؟
    دست‌های پیر و چروکش رو توی دست‌هام گرفتم و با محبت نوازششون کردم.
    - نه مادر جون، یه کار کوچیک باهاش دارم، بگین بیاد دم در.
     

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    سرش و تکون داد و با لبخند یجی ازم دور شد. از همین بیرون فریاد زد:
    - رضا، رضا پسرم بیا بیرون، یه خانومی باهات کار داره، رضا!
    چند لحظه گذشت که صدای پسری رو از داخل خونه شنیدم:
    - جونم ننه؟ کیه؟ چی می‌خواد؟
    پیرزن که حدس می‌زدم مادر رضا باشه با اخم متقابلا فریاد زد:
    - درد و ننه، هزار بار گفتم نگو ننه زشته، بیا بیرون ببینم چی‌کارت داره.
    لبخندی به ابهتش زدم. با اینکه پیر شده بود اما هنوزم زیبا بود. یه زن حدودا60 ساله با هیکلی تپل و خوشمزه، صورتی گرد و سفید با لپ‌های گل افتاده، قد کوتاه و لباس‌های گل‌گلی. پسر کم سن و ریز نقشی از داخل خونه بیرون اومد و تند پیر زن رو بغـ*ـل گرفت، با خنده گفت:
    - چشم مادر جانم، چشم، دیگه نمیگم ننه، خوبه؟
    پیرزن دست‌های پسر رو از دور گردنش باز کرد و با اخم به من که جلوی در بودم اشاره کرد.
    - برو ببین بنده خدا چی‌کارت داره، اینقدر زبون نریز بچه، برو دخترم خیلی وقته سرپاست، دعوتش کن بیاد داخل.
    پسر به محض اینکه چشمش به من افتار رنگش پرید. پیرزن بیخیال از پله ها به سختی بالا رفت و وارد خونه شد. با اخم به پسر خیره شدم. با دست و پای لرزون به‌سمتم قدم برداشت. با فاصله از در ایستاد و آب دهنش رو پایین داد. با لحن مظلومی گفت:
    - می‌خوای تحویلم بدی به پلیس؟ بخدا الان کیفتون رو میارم، تو رو خدا منو نده دست پلیس، خواهش می‌‌کنم.
    قدمی به داخل حیاط برداشتم و با دق بهش خیره شدم. حسابی ترسیده بود. بهش نمی‌خورد بیشتر از 16یا17 سال سن داشته باشه. با جدیت بهش خیره بودم که قدمی عقب رفت و با التماس ادامه داد:
    - خانوم خواهش می‌کنم، من باید مراقب ننم باشم، باید کنار خواهرم باشم؛ التماستون می‌کنم به پلیس تحویلم ندین، خواهش می‌کنم.
    دیدم کم مونده پس بیوفته، لبخند کوچیکی زدم و گفتم:
    - اول کیفمو بیار، بعد صحبت می‌کنیم.
    سریع سرش رو تکون داد و به سمت خونه دوید. چند دقیقه بعد با کیفم برگشت و با شرمندگی کیف رو به سمتم گرفت و سرش رو پایین انداخت. کیف پولم رو از داخل کیف بیرون کشیدم و هرچی پول نقد داشتم رو به سمتش گرفتم. متعجب سرش رو بالا گرفت. لبخندی زدم و گفتم:
    - نیومدم تحویلت بدم به پلیس، یه چیز خاص توی کیف بود که نمی‌توستم بهت بدم، همین.
    گیج بهم خیره شد. دو قدم به سمتش برداشتم و اسکناس ها رو داخل دستش گذاشتم. کیف رو روی دوشم انداختم و نگاهی به خونه‌ی قدیمی و نیمه خرابشون انداختم. به سمت پسر برگشتم و بی‌مقدمه پرسیدم:
    - نظرت درباره‌ی یه کار نون آب دار چیه؟ می‌خوای بدون دردسر پول دربیاری؟
    سرش رو با حالت جالبی کج کرد و با صدای خفه‌ای پرسید:
    - چه کاری آبجی؟
    لبخندم پررنگ تر شد. خیلی شیرین می‌گفت آبجی. دستم رو روی شونش گذاشتم.
    - خودم مراقبتم، نترس.
    ***
    (زمان حال)
    تصویر چشم‌های قهوه‌ای گرمش جلوی نگاهم نقش بست. دلم براش تنگ شده بود، برای آبجی گفتن‌هاش، برای بچه‌بازی‌هاش، شیطنت‌هاش، دعواها و کل‌کل‌هاش با آرمین، سوتی دادن‌هاش توی ماموریت‌ها و... رضا رو من وارد این دنیا کردم، فکر می‌کردم دارم بهش کمک می‌کنم؛ اما با دست‌های خودم اون بچه‌ی بی‌گـ ـناه رو توی دهن شیر هول دادم. من چی‌کار کردم؟ چی‌کار کردم؟ اگه اون روز بهش پیشنهاد کار نمی‌دادم هیچ‌وقت توی این منجلاب نمیوفتاد. اگه بلایی سرش بیاد جواب بی‌بی رو چی بدم؟ اون به من اعتماد کرد و تک پسرش رو دست من سپرد. باید رضا رو پیدا کنم، باید هرچه سریع‌تر پیداش کنم و برش گردونم پیش خانوادش. با صدای آرشام که توی شنود پیچید از فکر بیرو اومدم و نگاهم رو از نقطه‌ای نامعلوم گرفتم:
    - آهو!
     
    آخرین ویرایش:

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    آهی کشیدم و جواب دادم:
    - هوم؟
    - اتفاقی افتاده؟ حالت خوبه؟
    نفسم رو کلافه بیرون دادم و بی‌توجه به نگرانیش لب زدم:
    - باید زودتر رضا رو پیدا کنم آرشام، باید زودتر پیداش کنم، دیگه نمی‌تونم تحمل کنم، نمی‌تونم بیشتر از این از اون بچه بی‌خبر باشم.
    نفس عمیقی کشید. انگار خیالش راحت شده بود که حالم خوبه. سرم رو به تنه‌ی درخت تکیه دادم. صداش توی گوشم پیچید:
    - پیداش می‌کنم، آدم‌هام همه جا دنبالشن، تو آروم باش، زود پیداش می‌کنیم.
    اخمی کردم و با بیحالی گفتم:
    - تا کی؟ هوم؟ تا کی قراره آدم‌هات دنبالش باشن؟ من نمی‌تونم منتظر بمونم، باید یه کاری بکنم.
    - دیوونه نشو دختر، کار احمقانه‌ای نکن، نمی‌تونی بیگدار به آب بزنی.
    پوزخندی زدم و به نگهبانی که پشت تنه‌ی درخت پنهان شده بود و حرف‌هام رو گوش می‌داد چشم دوختم. با صدای آرومی زمزمه کردم:
    - دیر کردی آرشام، من همین الانشم بازی رو شروع کردم، فقط منتظرم این موش کوچولویی که یه گوشه قایم اطلاعات لازم رو برای اربابش ببره.
    - یعنی چی؟ داری چی‌کار می‌کنی.
    نفس عمیقی کشیدم و با هیجانی غیرواقعی صدام رو بالاتر بردم تا نگهبان بشنوه.
    - جدی میگی؟ پیداش کردی؟ کی میری سراغش؟ امشب؟
    آرشام ک حسابی گیج شده بود با صدای خفه‌ای پرسید:
    - کسی پیشته؟ داری چی‌کار می‌کنی آهو؟
    بی‌توجه به آرشام با هیجان ادامه دادم:
    - توی انبارِ؟
    - آهو!
    بی‌توجه به فریاد نگران آرشام با خنده ادامه دادم:
    - آره آره شب برو سراغش، رضا رو از اونجا بیار بیرون بعد هر دوتا تون برین خونه‌ی قدیمی من. اونجا می‌بینمتون.
    نگهبان که اطلاعاتی که می‌خواست رو به دست آورده بود، به خیال خودش بی‌سروصدا دور شد. پوزخندی زدم و به رفتنش خیره شدم.صدای فریاد آرشام توی گوشم پیچید:
    - د لعنتی داری چی‌کار می‌کنی؟ حرف بزن.
    اخمی کردم و با خیال راحت که دیگه کسی نیست که حرف‌هام رو بشنوه جواب دادم:
    - جوش نیار مرد، امروز افراد اسکندر رو زیر نظر بگیر، مطمئنم اسکندر خودش شخصا میاد تا ببینه کی به من کمک کرده رضا رو نجات بدم، اینجوری خیلی راحت جایی که رضا نگه داشتن رو می‌فهمی، بعدش احتمالا اجازه میده من برم خونه‌ی قدیمی تا بفهمه کی داره بهم کمک می‌کنه، به سرهنگ امیری خبر بده اسکندر امشب توی خونه‌ی قدیمیِ، خودش می‌دونه چی‌کار کنه.
    صدای آرمین رو که کنار آرشام ایستاده بود شنیدم.
    - بابا این دیگه چه مخیه؟ فکرشو می‌کردم خیلی باهوش باشه، ولی این یکی دیگه هیچ جوره توی کتم نمیره پسر.
    آرشام خفه شویی نصار آرمین کرد و با نگرانی و خشم روبه من گفت:
    - ببین منو، این کارو نکن، خودم رضا رو پیدا می‌کنم، بعدشم تو رو از اون ویلا میارم بیرون، آهو این کار...
    حرفش رو قطع کردم و با عصبانیت لب زدم:
    - آهو چی؟ تو اگه می‌خواستی پیداش کنی تا الان این کارو کرده بودی. گفتی کمکم می‌کنی، منم بهت گفتم چی می‌خوام. من سر اسکندر رو می‌خوام، میدی بهم؟
    - گفتم مراقبتم، هنوزم سر حرفم هستم.
    - پس کمکم کن اون عوضی رو به زمین گرم بکوبم.
    چند ثانیه سکوت کرد، آرومتر گفت:
    - خیلی خطرناکه، اسکندر اگه تا الان باهات کاری نداشته فقط برای این بوده که کاری نکردی که تحـ*ـریکش کنی؛ اما اینبار...
    حرفش رو قطع کردم:
    - من از اون نمی‌ترسم، اینو خوب می‌دونی.
    - میدونم، دقیقاً برای همینه که نگرانم.
    نفسم رو عمیق بیرون دادم.
    - اسکندر امشب خطا می‌کنه، همون کاری رو می‌کنه که من می‌خوام، قدم بعدی با توئه، پیدا کردن رضا و بیرون آوردن از جایی که نگهش داشتن. دادن اسکندر به سرهنگ با من، تو رضا رو برام بیار.
    هنوزم راضی نشده بود؛ اما با این حال با صدای گرفته‌ای جواب داد:
    - خیلی خب، کاری که می‌خوای رو انجام میدم؛ اما اینو بدون؛ اگه اوضاع اونجوری که می‌خوایم پیش نرفت؛ حتی اگه زندگی رضا توی خطر باشه با خودم می‌برمت، چه خودت با پای خودت باهام بیایی، چه به زور، دست کسی بهت نمی‌رسه.
     

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    اخم تندی بین ابروهام نشست. با خشم غریدم:
    - تو فکر کردی کی هستی پاکسار؟ فکر می‌کنی می‌تونی به من دستور بدی یا به کاری مجبورم کنی؟
    صدای پوزخندش توی گوشم پیچید.
    - هنوز منو نشناختی آهو؛ اما اینم حل میشه، به مرور زمان حل میشه.
    بیخیال حرف‌های اضافه شدم و قبل از اینکه شنود رو خاموش کنم زمزمه کردم:
    - شب می‌بینمت.
    شنود رو خاموش کردم و آروم چشم‌هام رو بستم، سرم رو از پشت به تنه‌ی درخت تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم. حالا که تا باغ اومده بودم، بد نبود یکم از هوا لـ*ـذت می‌بردم تا نگهبان زمان کافی برای اطلاع دادن به اسکندر رو داشته باشه. کاری که امشب می‌کردم، سرتاسر ریسک بود، بیشتر از همه روی جون خودم. با وجود تمام خطراتی که امشب سراغ من یا هرکس دیگه‌ای میاد، نجات دادن رضا تنها هدف منِ. می‌تونم تحمل کنم، هر اتفاقی که بیوفته، هر حرکتی که از اسکندر سر بزنه، به نجات رضا می‌ارزه. و اما آرشام، مردی که نمی‌دونم کدوم طرف این میدون ایستاده و قراره چی‌کار بکنه. حقیقتا من هیچی درباره‌ی اون نمی‌دونم، حرف‌هاش همه گیج کننده‌ان و نمیشه هدف اصلیش رو از کارهاش یا حرف‌هاش فهمید. اون طرف کیه؟ من؟ چرا ادعا می‌کنه که مراقب منِ؟ این مرد چرا تا این حد غیرقابل پیش‌بینیه؟ نفسم رو بلند بیرون دادم و چشم‌هام رو باز کردم، از روی زمین بلند شدم و لباس‌هام رو تکوندم و با قدم‌های آروم به‌سمت ساختمون ویلا قدم برداشتم. به حدی آروم راه می‌فتم که انگار هیچ عجلهای ندارم، شروع با من بود؛ اما ادامه دادن نقشه با اسکندر بود، اگه خلاف انتظارم تصمیم می‌گرفت تمام نقشه‌ای که کشیده بودم خراب می‌شد، ریسک بزرگی بود؛ اما برای نجات دادن رضا تنها راهی بود که به فکرم رسید. کافی بود، صبر و تحملم تموم شده، از اینکه دست روی دست بذارم و مرگ آدم‌های دور و اطرافم رو ببینم خسته شدم، دیگه وقتش رسیده بهشون نشون بدم آهو کیه، باید بفهمن هر کاری که می‌کنن یه تقاصی داره. شاید تا امروز هر بلایی که می‌خواست سر خیلی‌ها آورده باشن؛ اما رضا مثل اون آدم‌ها بی‌کس و تنها نیست، اون من رو داره، و من آدمی نیستم که افرادم رو تنها بذارم. از پله‌های سکو بالا رفتم و با خونسردی در سالن رو باز کردم، با آرامشی ذاتی طول سالن رو با قدم‌هام متر کردم و به پله‌ها رسیدم، آروم از پله‌ها بالا رفتم. اگه امشب همه‌چیز همون‌طور که می‌خواستم پیش می‌رفت، پرونده‌ی اسکندر مقامی برای همیشه بسته می‌شد. درست همون‌طور که پرونده‌ی عدنان بسته شد. اسکندر، عدنان، کوروش، و خیلی‌های دیگه، زمانی که این چند نفر ازپا دربیان، شکست دادن اون خورده‌پاهای زیر دستشون مثل آب خوردنِ. جلوی در اتاق مکث کردم، خواستم در رو باز کنم که شخصی از داخل بازش کرد. اسکندر با صورتی برافروخته بهم خیره شده بود. پوزخند محوی زدم. درست همون‌جور که انتظار داشتم. اسکندر آدمی نبود که خشمش رو کنترل کنه. یقه‌ی لباسم رو توی مشتش گرفت و داخل اتاق کشوندم، با صورتی قرمز شده و رگ گردنی باد کرده بهم خیره شد. با خونسردی به چشم‌های خشمگینش خیره شدم. چند بار دهن باز کرد تا حرفی بزنه؛ اما خودش رو کنترل کرد. در آخر به‌سمت تخت پرتم کرد و با خشم فریاد زد:
    - کجا بودی دختره‌ی احمق؟ فکر کردی چون بهت آزادی دادم می‌تونی هرجا که عشقت کشید بری؟ فکر کردی کی هستی؟
    اخم تندی بین ابروهام نشست. از روی تخت بلند شدم و با آرامش دو قدم به‌سمتش برداشتم، یقه‌ی لباسم رو با دست مرتب کردم و با گستاخی به چشم‌های سرخش چشم دوختم.
    - من آهو پارسینم، چه بخوای، چه نخوای، عوض نمیشم. اینکه کوروش منو چطور برات توصیف کرده برام مهم نیست؛ اما بهتره بدونی من کسی نیستم که بتونی اینجور باهام رفتار کنی جناب مقامی.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا