- عضویت
- 2018/10/19
- ارسالی ها
- 763
- امتیاز واکنش
- 21,945
- امتیاز
- 661
- محل سکونت
- کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
***
(زمان حال)
از خاطرات گذشته بیرون اومدم و آروم صداش زدم:
- امید!
بازم جوابی نداد. وقتی از عمیق شدن خوابش مطمئن شدم آروم بالشی رو زیر سرش گذاشتم و از روی تخت بلند شدم. چند قدم از تخت فاصله گرفتم. صداش توی سرم میپیچید:
- تنهات نمیذارم آهوی من، هیچوقت ترکت نمیکنم، تا ابد امید تو باقی میمونم، تا ابد.
چقد اون ابد کوتاه بود برای ما، چقدر کوتاه. عمرش به اندازهی یه انتقام نیمه تموم بود. با عصبانیت بغضم رو پایین دادم و دستهام رو مشت کردم. از خودم عصبانی بودم که هنوز با خاطرات گذشته زندگی میکردم. نفسم رو کوتاه بیرون دادم و آروم بهسمت در اتاق قدم برداشتم، بدون اینکه پشتسرم رو نگاه کنم در اتاق رو باز کردم و بیرون زدم. با قدمهای سست طول سالن کوچیک رو طی کردم و از پلهها پایین رفتم. موزیک تندی پخش میشد. به حدی ذهنم درگیر بود که حتی متوجه متن موزیک نمیشدم. با رسیدن به سالن پایین، بهسمت جای قبلیم قدم برداشتم. نگاهم رو از دور به اون نقطه دوختم که چشمم به آرشام افتاد که روی کاناپه نشسته بود و اطرافش رو چک میکرد؛ انگار دنبال شخصی بود. نفسم رو کلافه بیرون دادم و بیتوجه به اینکه میدونستم دنبال من، بهسمت در خروجی سالن قدم برداشتم. به در خروجی رسیدم که خدمتکار مرد که جلوی در ایستاده بود کمی سر خم کرد و در رو برام باز کرد. نفس عمیقی کشیدم و رو بهش گفتم:
- میشه لطفا شالم رو برام بیاری؟
با لبخند نگاهم کرد و با خوشرویی جواب داد:
- البته خانوم، شالتون رو کجا گذاشتین؟
- پیش آرشام.
متعجب از خطاب آرشام به اسم کوچیکش بدون پیشوند و پسوند سرش رو تکون داد و رفت. چند لحظه جلوی در ایستادم، به زمین زیر پام خیره شدم که شال حریرم جلوی صورتم قرار گرفت. دستم رو برای گرفتنش دراز کردم و گرفتمش؛ اما خدمتکار رهاش نکرد. سرم رو متعجب بلند کردم که نگاهم به اون افتاد. با اخم به چشمهام خیره شد و گفت:
- کجا؟ زود نیست برای رفتن؟
متقابلا اخمی روی صورتم نشوندم و شال رو از دستش بیرون کشیدم، بدون جواب دادن به سوالش در سالن رو باز کردم و بیرون زدم. دنبالم اومد و صدام زد:
- آهو!
بیخیال پلهها رو پایین رفتم و آروم مسیر سنگ فرش شده رو طی کردم. خودش رو بهم رسوند و از پشت بازوم رو نگه داشت. کمی عصبی به نظر میرسید:
- صبر کن ببینم، اتفاقی افتاده؟
کلافه بهسمتش برگشتم و بازوم رو از دستش بیرون کشیدم.
- به تو چه ربطی داره؟ خسته شدم، میخوام برم. مشکلی داری با این موضوع آرشام خان؟
دستهاش رو توی جیب شلوارش فرو برد و با غرور جواب داد:
- من گفتم قراره برگردی ویلای اسکندر؟
- من گفتم قراره بمونم عمارت لعنتی تو؟
متعجب از جواب گستاخانم لبخندی زد و گفت:
- اگه بخوای میتونی اینجا بمونی، نه اسکندر، نه کوروش نمیتونن مخالفت کنن.
نفسم رو آه مانند بیرون دادم و با اخم به صورتش چشم دوختم.
- باید برگردم ویلای اسکندر، هنوز کارم باهاش تموم نشده.
بدون حرف به چشمهام خیره شد. چند ثانیه سکوت کردم. توی یه تصمیم آنی سنجاق سـ*ـینهای که بهم داد بود رو از لباس جدا کردم و به سمتش گرفتم، با صدای آرومی لب زدم:
- میتونی فیلمها رو به دست سرهنگ امیری برسونی؟
نگاهش رو به دستم دوخت و با مکث کوتاهی سنجاق سـ*ـینه رو ازم گرفت، سرش رو آروم تکون داد. سنجاق سـ*ـینه رو توی جیب شلوارش انداختم و از داخل جیب کتش میکروفونی به رنگ پوست بیرون آورد، بهسمتم گرفت.
- باهام در ارتباط باش، هر زمان که لازم بود، توی هر ساعت از شبانهروز، فقط کافیه میکروفون رو روشن کنی.
به چشمهاش نگاه کردم و میکروفون رو ازش گرفتم، خواستم عقب گرد کنم که ادامه داد:
- یکم صبر کن، میگم مراد بیاد برسونتت.
با اخم سرم رو تکون دادم. پس مراد آدم آرشام بود. اصلا نمیفهمیدم دنبال چیه. چرا آدمی مثل آرشام باید بخواد زیردستهای خودش رو بندازه پشت میلههای زندون؟ هیچ فکری براش نداشتم، هیچ ایدهای. آرشام آدمی نبود که بشه فکرش رو خوند یا پیشبینیش کرد.
(زمان حال)
از خاطرات گذشته بیرون اومدم و آروم صداش زدم:
- امید!
بازم جوابی نداد. وقتی از عمیق شدن خوابش مطمئن شدم آروم بالشی رو زیر سرش گذاشتم و از روی تخت بلند شدم. چند قدم از تخت فاصله گرفتم. صداش توی سرم میپیچید:
- تنهات نمیذارم آهوی من، هیچوقت ترکت نمیکنم، تا ابد امید تو باقی میمونم، تا ابد.
چقد اون ابد کوتاه بود برای ما، چقدر کوتاه. عمرش به اندازهی یه انتقام نیمه تموم بود. با عصبانیت بغضم رو پایین دادم و دستهام رو مشت کردم. از خودم عصبانی بودم که هنوز با خاطرات گذشته زندگی میکردم. نفسم رو کوتاه بیرون دادم و آروم بهسمت در اتاق قدم برداشتم، بدون اینکه پشتسرم رو نگاه کنم در اتاق رو باز کردم و بیرون زدم. با قدمهای سست طول سالن کوچیک رو طی کردم و از پلهها پایین رفتم. موزیک تندی پخش میشد. به حدی ذهنم درگیر بود که حتی متوجه متن موزیک نمیشدم. با رسیدن به سالن پایین، بهسمت جای قبلیم قدم برداشتم. نگاهم رو از دور به اون نقطه دوختم که چشمم به آرشام افتاد که روی کاناپه نشسته بود و اطرافش رو چک میکرد؛ انگار دنبال شخصی بود. نفسم رو کلافه بیرون دادم و بیتوجه به اینکه میدونستم دنبال من، بهسمت در خروجی سالن قدم برداشتم. به در خروجی رسیدم که خدمتکار مرد که جلوی در ایستاده بود کمی سر خم کرد و در رو برام باز کرد. نفس عمیقی کشیدم و رو بهش گفتم:
- میشه لطفا شالم رو برام بیاری؟
با لبخند نگاهم کرد و با خوشرویی جواب داد:
- البته خانوم، شالتون رو کجا گذاشتین؟
- پیش آرشام.
متعجب از خطاب آرشام به اسم کوچیکش بدون پیشوند و پسوند سرش رو تکون داد و رفت. چند لحظه جلوی در ایستادم، به زمین زیر پام خیره شدم که شال حریرم جلوی صورتم قرار گرفت. دستم رو برای گرفتنش دراز کردم و گرفتمش؛ اما خدمتکار رهاش نکرد. سرم رو متعجب بلند کردم که نگاهم به اون افتاد. با اخم به چشمهام خیره شد و گفت:
- کجا؟ زود نیست برای رفتن؟
متقابلا اخمی روی صورتم نشوندم و شال رو از دستش بیرون کشیدم، بدون جواب دادن به سوالش در سالن رو باز کردم و بیرون زدم. دنبالم اومد و صدام زد:
- آهو!
بیخیال پلهها رو پایین رفتم و آروم مسیر سنگ فرش شده رو طی کردم. خودش رو بهم رسوند و از پشت بازوم رو نگه داشت. کمی عصبی به نظر میرسید:
- صبر کن ببینم، اتفاقی افتاده؟
کلافه بهسمتش برگشتم و بازوم رو از دستش بیرون کشیدم.
- به تو چه ربطی داره؟ خسته شدم، میخوام برم. مشکلی داری با این موضوع آرشام خان؟
دستهاش رو توی جیب شلوارش فرو برد و با غرور جواب داد:
- من گفتم قراره برگردی ویلای اسکندر؟
- من گفتم قراره بمونم عمارت لعنتی تو؟
متعجب از جواب گستاخانم لبخندی زد و گفت:
- اگه بخوای میتونی اینجا بمونی، نه اسکندر، نه کوروش نمیتونن مخالفت کنن.
نفسم رو آه مانند بیرون دادم و با اخم به صورتش چشم دوختم.
- باید برگردم ویلای اسکندر، هنوز کارم باهاش تموم نشده.
بدون حرف به چشمهام خیره شد. چند ثانیه سکوت کردم. توی یه تصمیم آنی سنجاق سـ*ـینهای که بهم داد بود رو از لباس جدا کردم و به سمتش گرفتم، با صدای آرومی لب زدم:
- میتونی فیلمها رو به دست سرهنگ امیری برسونی؟
نگاهش رو به دستم دوخت و با مکث کوتاهی سنجاق سـ*ـینه رو ازم گرفت، سرش رو آروم تکون داد. سنجاق سـ*ـینه رو توی جیب شلوارش انداختم و از داخل جیب کتش میکروفونی به رنگ پوست بیرون آورد، بهسمتم گرفت.
- باهام در ارتباط باش، هر زمان که لازم بود، توی هر ساعت از شبانهروز، فقط کافیه میکروفون رو روشن کنی.
به چشمهاش نگاه کردم و میکروفون رو ازش گرفتم، خواستم عقب گرد کنم که ادامه داد:
- یکم صبر کن، میگم مراد بیاد برسونتت.
با اخم سرم رو تکون دادم. پس مراد آدم آرشام بود. اصلا نمیفهمیدم دنبال چیه. چرا آدمی مثل آرشام باید بخواد زیردستهای خودش رو بندازه پشت میلههای زندون؟ هیچ فکری براش نداشتم، هیچ ایدهای. آرشام آدمی نبود که بشه فکرش رو خوند یا پیشبینیش کرد.