- عضویت
- 2018/12/30
- ارسالی ها
- 28
- امتیاز واکنش
- 302
- امتیاز
- 171
- سن
- 23
کی یادش میمونه یه نفر این وسط شکسته؟
کی یه دختر له شده زیر دست و پا رو یادش میمونه؟
چرا همیشه درست کردن چیزای شکسته انقدر برامون سخته؟
حتی اون قوری که خیلی دوسش داریم و از مادربزرگمون یادگاری مونده، اگر یه روز بشکنه هیچ وقت درستش نمیکنیم. شاید به خاطرش یه مدتی ناراحت باشیم، اما به جای اینکه درستش کنیم و بذاریم تو کابینت خونه، به جا اینکه درستش کنیم و بیشتر مراقبش باشیم و بگیم این یادگار مادربزگه، بگیم این برای ما عزیزه، بگیم این شکستگی داشته، بیشتر مراقبش باشیم؛ تنها کاری میکنیم میدونی چیه؟ تو اولین فرصت میذاریمش تو پلاستیک مشکی و میندازیمش تو سطل اشغال، که یه وقت خدایی نکرده از شکستگی اون، کس دیگه ای اسیب نبینه.
فردا هم میریم یه قوری جدید میخریم تا جای خالی اون و پر کنه.
تو این قضیه فرقی بین ادم و قوری نیست، تنها فرقش شاید روحی باشه که تو تن ماست و دردی باشه که از شکستن و طرد شدن تو جونمون میوفته.
به ایستگاه مورد نظرم رسیدم. اومدم پایین و به سمت خونه عقاب حرکت کردم. هر چقدر که زنگ خونش و زدم جواب نداد. هر چقدر هم که به موبایلش زنگ زدم پاسخی نگرفتم.
داشتم نا امید میشدم ناگهان صاحب خونش، که پیرمرد شیرینی بود و طبقه پایین زندگی میکرد از در اومد بیرون. سلامی کردم و سراغ عقاب و گرفتم.
-دخترم عقاب خونه نیست.
-پدر جان مطمئنی؟ اخه من ظهر تو همین ساعت باهاش قرار داشتم. فکر نمیکنم رفته باشه بیرون. یه وقت تو خونه نباشه بلایی سرش اومده باشه؟
پیرمرد خنده نمکی کرد و گفت:
-نه دختر بابا، خودم از پشت پنجره دیدم که داره میره بیرون. وقتی هم که فهمیدم دارم نگاهش میکنم، اومد سمتم و ازم پرسید که هیچی نمیخوام، منم گفتم نه پسرم به سلامت.
با شنیدن جمله اولش رفتم تو هپروت. دلم واسه اون دختر بابایی که گفت قنج رفت. چقدر بدبختم من.
بدبخت بودم.
یه جمله ساده انقدر منو داغون میکنه. تو چشماش خیره شده بودم. خیره بودم تو چشماش، ولی جای دیگه ای سیر میکردم. امروز چقدر خاطره ها برام مرور میشد.
انگار خیره بودنم خیلی طول کشید، که پیرمرد بیچاره با نگرانی به حرف اومد:
-خوبی بابا جان؟ اتفاقی افتاده؟
به خودم اومدم و با لبخند ملیح جوابش و دادم:
-بله پدر جان خوبم، چیزی نیست.
-میخوای بیا داخل بشین تا عقاب بیاد. منم از تنهایی در میام.
-خیلی ممنون پدر جان. لطف داری شما. واقعیت خودمم کار دارم، اگر با عقاب قرار نداشتم مزاحم شما هم نمیشدم.
پیرمرد لبخند شیرینی زد و گفت:
-این چه حرفیه دختر جان. مزاحم کدومه. عقاب که مستجر من نیست پسرمه. تو هم دخترعموش نیستی دخترمی.
از این همه محبت جمع شده تو انسانی که رو به روی من بود، به وجد اومدم. محبت کردن به منی که تشنه محبت بودم، به منی که عقده دوست داشته شدن داشتم، مثل غذا دادن به یه گرسنه بود.
با میـ*ـل محبت هاشو به جونم میکشیدم.
دوست نداشتم ازش جدا بشم اما بیشتر موندنم به ضرر خودم بود. مطمئن بودم اگر بیشتر بمونم اشک از چشمام سرازیر میشه.
به سختی بغض گلوم و قورت دادم و صدام و صاف کردم و لبخند مصنوعی زدم:
-نه پدر جان ، ممنون. باید برم. بازم معذرت میخوام وقتت و گرفتم.
-خواهش میکنم دختر جان. مراقب خودت باش.
-چشم بابا جان. شما هم مراقب خودتون باشید.
لبخندی بهم زد و چشاش و رو هم گذاشت.
سمت خونه خودم پا تند کردم. به این فکر میکردم که چقدر بین منو عقاب تفاوت بود. حتی صاحبخونه هامون هم کلی باهم فرق داشتن. آه عمیقی از ته دلم کشیدم و سرم و بلند کردم و روبه آسمون گفتم:
-خدا تا حالا اصلا منو دیدی؟ یا باید حتما یه جوری اعلام حضور کنم؟
از حرکت خودم خندم گرفت و سرم و پایین انداختم.
فاصله خونه منو عقاب شاید ده دقیقه بود. اون یه محله بالاتر از من زندگی میکرد.
کی یه دختر له شده زیر دست و پا رو یادش میمونه؟
چرا همیشه درست کردن چیزای شکسته انقدر برامون سخته؟
حتی اون قوری که خیلی دوسش داریم و از مادربزرگمون یادگاری مونده، اگر یه روز بشکنه هیچ وقت درستش نمیکنیم. شاید به خاطرش یه مدتی ناراحت باشیم، اما به جای اینکه درستش کنیم و بذاریم تو کابینت خونه، به جا اینکه درستش کنیم و بیشتر مراقبش باشیم و بگیم این یادگار مادربزگه، بگیم این برای ما عزیزه، بگیم این شکستگی داشته، بیشتر مراقبش باشیم؛ تنها کاری میکنیم میدونی چیه؟ تو اولین فرصت میذاریمش تو پلاستیک مشکی و میندازیمش تو سطل اشغال، که یه وقت خدایی نکرده از شکستگی اون، کس دیگه ای اسیب نبینه.
فردا هم میریم یه قوری جدید میخریم تا جای خالی اون و پر کنه.
تو این قضیه فرقی بین ادم و قوری نیست، تنها فرقش شاید روحی باشه که تو تن ماست و دردی باشه که از شکستن و طرد شدن تو جونمون میوفته.
به ایستگاه مورد نظرم رسیدم. اومدم پایین و به سمت خونه عقاب حرکت کردم. هر چقدر که زنگ خونش و زدم جواب نداد. هر چقدر هم که به موبایلش زنگ زدم پاسخی نگرفتم.
داشتم نا امید میشدم ناگهان صاحب خونش، که پیرمرد شیرینی بود و طبقه پایین زندگی میکرد از در اومد بیرون. سلامی کردم و سراغ عقاب و گرفتم.
-دخترم عقاب خونه نیست.
-پدر جان مطمئنی؟ اخه من ظهر تو همین ساعت باهاش قرار داشتم. فکر نمیکنم رفته باشه بیرون. یه وقت تو خونه نباشه بلایی سرش اومده باشه؟
پیرمرد خنده نمکی کرد و گفت:
-نه دختر بابا، خودم از پشت پنجره دیدم که داره میره بیرون. وقتی هم که فهمیدم دارم نگاهش میکنم، اومد سمتم و ازم پرسید که هیچی نمیخوام، منم گفتم نه پسرم به سلامت.
با شنیدن جمله اولش رفتم تو هپروت. دلم واسه اون دختر بابایی که گفت قنج رفت. چقدر بدبختم من.
بدبخت بودم.
یه جمله ساده انقدر منو داغون میکنه. تو چشماش خیره شده بودم. خیره بودم تو چشماش، ولی جای دیگه ای سیر میکردم. امروز چقدر خاطره ها برام مرور میشد.
انگار خیره بودنم خیلی طول کشید، که پیرمرد بیچاره با نگرانی به حرف اومد:
-خوبی بابا جان؟ اتفاقی افتاده؟
به خودم اومدم و با لبخند ملیح جوابش و دادم:
-بله پدر جان خوبم، چیزی نیست.
-میخوای بیا داخل بشین تا عقاب بیاد. منم از تنهایی در میام.
-خیلی ممنون پدر جان. لطف داری شما. واقعیت خودمم کار دارم، اگر با عقاب قرار نداشتم مزاحم شما هم نمیشدم.
پیرمرد لبخند شیرینی زد و گفت:
-این چه حرفیه دختر جان. مزاحم کدومه. عقاب که مستجر من نیست پسرمه. تو هم دخترعموش نیستی دخترمی.
از این همه محبت جمع شده تو انسانی که رو به روی من بود، به وجد اومدم. محبت کردن به منی که تشنه محبت بودم، به منی که عقده دوست داشته شدن داشتم، مثل غذا دادن به یه گرسنه بود.
با میـ*ـل محبت هاشو به جونم میکشیدم.
دوست نداشتم ازش جدا بشم اما بیشتر موندنم به ضرر خودم بود. مطمئن بودم اگر بیشتر بمونم اشک از چشمام سرازیر میشه.
به سختی بغض گلوم و قورت دادم و صدام و صاف کردم و لبخند مصنوعی زدم:
-نه پدر جان ، ممنون. باید برم. بازم معذرت میخوام وقتت و گرفتم.
-خواهش میکنم دختر جان. مراقب خودت باش.
-چشم بابا جان. شما هم مراقب خودتون باشید.
لبخندی بهم زد و چشاش و رو هم گذاشت.
سمت خونه خودم پا تند کردم. به این فکر میکردم که چقدر بین منو عقاب تفاوت بود. حتی صاحبخونه هامون هم کلی باهم فرق داشتن. آه عمیقی از ته دلم کشیدم و سرم و بلند کردم و روبه آسمون گفتم:
-خدا تا حالا اصلا منو دیدی؟ یا باید حتما یه جوری اعلام حضور کنم؟
از حرکت خودم خندم گرفت و سرم و پایین انداختم.
فاصله خونه منو عقاب شاید ده دقیقه بود. اون یه محله بالاتر از من زندگی میکرد.