رمان آیه های شکسته | zahra.h.z کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahra.h.z

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/12/30
ارسالی ها
28
امتیاز واکنش
302
امتیاز
171
سن
23
نام رمان: آیه های شکسته
نویسنده: zahra.h.z کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: پلیسی- معمایی- اجتماعی-عاشقانه
ناظر رمان : @P_Jahangiri_R
خلاصه رمان:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
یه های شکسته، درباره دختری جوان که بازیچه تقدیر میشه. کسی که تو تغییر زندگیش هیچ نقشی نداره. دختری آروم و هنرمند که به خاطر انتقامش مجبور میشه تبدیل به دختری سخت و قدرتمند بشه و شاید برای ما هم اتفاق میوفتاد...
ما هم در اتفاقاتی که تو تقدیرمون هست هیچ نقشی نداریم. و فقط نظاره گر هستیم و این تقدیر هست که انتخاب میکنه تو چه شرایطی باشیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • P_Jahangiri_R

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/31
    ارسالی ها
    1,168
    امتیاز واکنش
    9,632
    امتیاز
    706
    محل سکونت
    Tehran
    120663

    نویسنده ی گرامی, ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش, قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن, تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد, به نقد گذاشتن رمان, تگ گرفتن, ویرایش, پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها, درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.


    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     

    zahra.h.z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/30
    ارسالی ها
    28
    امتیاز واکنش
    302
    امتیاز
    171
    سن
    23
    به نام خدا
    مقدمه
    هر بار که پشت چراغ قرمز توقف میکنم به ادمایی که مثل من پشت چراغ قرمز ایستادن نگاه میکنم. شاد، غمگین، سیاه، سفید، رنگی، پیر، جوون. ولی میدونی؟ نصف مردم اینجا یه اتفاق مشابه تو زندگیشون دارن. اونم اینه که زندگی ای که دارن، هیچ وقت آرزوهای بچگیشون نبوده.
    شاید برای جبر جغرافیاییه. یه اتفاق باعث میشه مسیر زندگیت به کلی تغییر کنه.
    اینکه ادم معتقدی باشی و اعتقادات از بین برن. اینکه ادم بی اعتقادی باشی و یهو با همون اتفاقه، ادم معتقدی بشی.
    اینکه ادم خوبه زندگیت باشی و یهو ادم بده بشی. اینکه ادم بده باشی و یهو با یه تلنگر ادم خوبه بشی.
    اینکه یه ادم اروم باشی مثل کویر، یهو یه ادمی بشی به پر تلاطمی امواج دریا.
    میدونی، شاید یه سری کارا دست خوده آدم باشه، اما خیلی چیزا دست خودت نیست.
    مثل شکستن.
    من نخواستم که بشکنم.
    ناقافل آجر بزرگ تقدیر، خورد به آیه هایِ شیشه ایِ قلبم.

    فصل اول

    به پوتین های سبز لجنی خودم نگاه کردم، دیگه تکراری شده بودن و باید عوضشون میکردم، مسیر نگاهم رو دادم به دستام، دستایی که حالا دست بند بهشون وصل بود. اولین بارم بود گیر افتاده بودم، نه ترسی داشتم و نه پشیمون بودم. سرعت سرگردی که روبه روم نشسته بود با ماشین، قطعا خیلی زیاد تر از منی که با پای پیاده میدویدم بود
    .
    پوتین هامو گذاشتم روی میز و توی صندلی خودم فرو رفتم.
    سرگردی که روبه روم نشسته بود بهم چشم غره رفت.
    بعدش هم سرگردی که پشت میز نشسته بود بهم اخطار داد. سرگرد:
    -آهای، دختر درست بشین، اینجا اون خراب شده ای که توش بزرگ شدی نیست، اینجا پاسگاهه.
    با حرفش به فکر فرو رفتم، داشتم به جایی توش بزرگ شدم فکر میکردم، ایا واقعا خراب شده بود؟ به خودم اومدم.
    همون جوری که تو وضعیتم تغییری اجاد نکردم گفتم:
    -بابا منو ازاد کنید، منکه گفتم کاری نکردم، منکه گفتم بی گناهم، چند بار باید بگم بی گناهم؟!ولم کنین.
    سرگرد روبه رویی به حرف اومد :
    -تو گفتی و ماهم باور کردیم! اگر بی گناهی تو مغازه ی خراب شده ی اصغر پا کوتاه چیکار میکردی؟ اصن چرا فرار کردی؟
    حرفی نزدم و فقط نگاه کردم. چند دقیقه پیش بهم اجازه داده بودن که به کسی زنگ بزنم تا بیاد دنبالم و توضیح بده که تو مغازه اصغر پاکوتاه چی کار میکردم و اگر لازم بود هم من و هم همراهم تأحد بدیم که دیگه تکرار نشه
    منم مستقیم زنگ زدم به همونی که باید میزدم؛ اقای صادقی.
    مطمئنم وقتی ببیننش قالب تهی میکنن، برامم مهم نبود. فقط هر چه زودتر از این خراب شده بیام بیرون و برم دنبال کارام که نباید تأخیر داشته باشم.
    دوباره سرگرد پشت میز بهم تزکر داد:
    -دختر جون مگه بهت نمیگم درست بشین مگه باتو نیستم؟ حرف که نمیزنی بگی کی هستی، اونی که بهش زنگ زدی هم نیومد، حداقل اون توضیح بده تو مغازه اصغر پا کوتاه چه غلطی میکردی؟ اصن تو چند سالته؟
    براق شدم تو چشماش و گفتم:
    -به تو چه؟ تو کی هستی که به من دستور میدی؟
    چشماش از تعجب گرد شد:
    -ببین تو رو خدا، ببین بین این همه پرونده مهم گیر یه جوجه فنچ افتادیم.
    جملش که تموم شد در باز شد و اقای صادقی وارد شد.
    میتونستم تعجب و از تو چشمای جفتشون بخونم. سریع به خودشون اومدن و احترام نظامی گذاشتن. سرگردی که پشت میز نشسته بود گفت:
    -سلام جناب، خوش اومدین، اینجا چی کار میکنین؟ این وقت روز؟
    اقای صادقی:
    -باید بابت اومدنم از تو اجازه میگرفتم سرگرد سلیمی؟
    به راحتی سفیدشدن سرگرد سلیمی رو حس کردم. تازه فامیلیش رو فهمیده بودم، در واقع اصلا برام مهم نبود که اسمش چیه و کیه. اگه مهم بود تا اون موقع میتونستم صد بار از روی اتیکت لباسش بخونم، اما من هنوزم به همون شکل لم داده بودم. سرگردی که روبه روم بود هم هی بهم اشاره میکرد که درست بشینم. سرگرد سلیمی به حرف اومد:
    -نه قربان این چه حرفیه صاحب اختیارین، هر وقت دوست دارین تشریف بیارین، فقط به خاطر اینکه خیلی وقت بود بهمون سر نزده بودین متعجب شدیم.
    حرف سرگرد سلیمی که تموم شد از جام بلند شدم و با پوزخند رفتم جلوی اقای صادقی وایسادم و دستام و جلوی قفسه سینش بالا آوردم و به حرف اومدم:
    -جناب؛ بهتر نیست کارمون رو سریع تر انجام بدیم؟ بنده همین الان هم دیر کردم و باید پاسخگو باشم و با چشمهام به دستبندم اشاره کردم.
    پشتم به دو سرگرد بود و قیافه هاشون رو نمیدیدم، اما از لبخند اقای صادقی میتونستم بفهمم که چقدر قیافه هاشون مضحکه.
    آقای صادقی:
    -مگه من دستبند زدم که من بازش کنم؟
    و بعدش به اون دوتا اشاره کرد و ادامه داد:
    -بیاید دستاش رو باز کنید.
    سرگرد سلیمی:
    -اما قربان!
    آقای صادقی:
    -مگه من با شما نیستم؟ دستور میدم دستاشو باز کنی. فهمیدی یا جور دیگه بفهمونمت؟
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.h.z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/30
    ارسالی ها
    28
    امتیاز واکنش
    302
    امتیاز
    171
    سن
    23
    سرگرد سلیمی به اون یکی سرگرد اشاره کرد و گفت:
    -سرگرد محمدی دست ایشون رو باز کنین.
    سرگرد محمدی با قیافه ای درهم به سمتم اومد، اما من لبخندی داشتم که مطمئنم عمیقا جفتشون رو میسوزونه.
    همون طور دستم و بالا گرفته بودم تا بازشون کنه یه چشمک ریز به سرگرد سلیمی زدم که اخماش بدجور رفت توهم. سرگرد سلیمی:
    -قربان ایشون زنگ زده بودن تا کسی بیاد توضیح بده چط....
    اقای صادقی نذاشت ادامه بده و گفت:
    -معتبر تر از من سراغ داری؟ من اومدم برای ازادیش.
    سرگرد محمدی که داشت دستم و باز میکرد متوقف شد و با چشمای گرد و دهن باز منو نگاه میکرد. بهش گفتم:
    -ببند دهنتو مگس میره توش.!
    اونم اخماش کشید توهم و دوباره مشغول شد تا دستامو باز کرد. ناخودآگاه مچ دستامو مالش دادم. روبه سرگرد سلیمی کردم و گفتم:
    - دیدی گفتم بیگناهم ولم کنین، انقدر پیله کردید تا به بزرگترتون گفتم بیاد، این همه هم وقتم و تلف کردید.
    پشتمو کردم بهشون و طرف در اتاق حرکت کردم.
    اقای صادقی:
    -به کارتون ادامه بدین، خسته نباشید.
    از پشت سر صدا احترام نظامیشون رو شنیدم. اول من و بعد اقای صادقی از در زدیم بیرون. توی راه رو هردو سکوت کرده بودیم، اما من میدونستم که در پایان این سکوت باید جواب پس بدم. وقتی از پاسگاه اومدیم بیرون بهم اشاره کرد که سوار ماشینش بشم.
    سوار یه پرشیای نوک مدادی شدم و با خودم فکر کردم که این چندمین ماشینیه که عوض کرده؟! سوار شد و حرکت کردیم. بعد از چند دقیقه شروع کرد:
    -چرا گیر افتادی؟
    -رفته بودم مغازه اصغر پاکوتاه، داشتم با عقاب صحبت میکردم، که مأمورا ریخت داخل. تا اون موقع امن بود، نمیدونم چی شد که اینجوری شد.
    -حواست و از این به بعد بیشتر جمع کن.
    -چشم.
    -عقاب چی میگفت؟
    -فکر میکردم اطلاعات قوی داره، اما هرچی خودم میدونستم همون بود، فقط کمی با جزئیات بیشتر، همین.
    -میخوای بهشون بگی چجوری ازاد شدی؟
    -نمیدونم! نظر شما چیه؟
    -عقاب که دستگیر نشد، شد؟
    -نه از در عقب فرار کرد.
    -بگو عقاب ازادم کرد، قبلش هم با خود عقاب هماهنگ کن.
    -چشم.
    بقیه راه به سکوت گذشت. دلم میخواست بیشتر صحبت کنم اما خیلی وقت بود که حرف دیگه ای جز کار با کسی نمیزدم. دوست داشتم حرفای متفرقه بزنم، از همه چی ازش بپرسم اما خب این منم؛ منی که عوض شده، سوال نمیپرسه منتظر میشه تا هرکس خودش صحبت کنه.
    اقای صادقی:
    -دوتا محله بالاتر پیادت میکنم، خطرناکه باهم ببینن مارو.
    -چشم.
    برگشت و نگام کرد و دوباره به روبه روش نگاه کرد و گفت:
    -فقط همین..."چشم" حرف دیگه ای نمیخوای بزنی؟
    نگاهش کردم؛ عمیق.
    -مثلا چی؟
    -مثلا......
    نذاشتم به حرفش ادامه بده و پریدم وسط کلامش.
    -مثلا چشم قربان، چشم جناب، چشم رئیس، چشم هر چی شما دستور میدین، از چشمِ خالی خوشتون نمیاد نه؟
    -نه منظورم این نبود زیادی ساکتی.
    -قراره حراف باشم و مغز ادما رو له کنم؟
    -مگه نیستی؟
    -هستم؟ من پر حرفم؟
    -بودی...
    -اره بودم، اون "بودم" خیلی وقته تموم شده، خاکستر شده، خاکستری که حتی بادم دلش نمیخواست جابه جاش کنه، موند و سنگینی کرد رو دلم.
    -دیدی اون "بودم" بودم همش کشکه، دیدی منتظر یه اشاره ای به حرف بیای.
    -این منه الان مثل یه انبار باروته، منتظر یه جرقس، که دنیارو با خودش نابود کنه و چیزی به جا نذاره،
    لطفا شما اون جرقه رو محیا نکن.
    -از کی تا حالا شدم شما؟
    -شما مثل اینکه جز اصحاب کهف بودی، تازه از خواب پاشدی. انگار تازه منو دیدی. شما همیشه شما بودی، از اون اول تا اون اخر، اما یه شمای نزدیک.
    -دلت خیلی پر بود، این شمای نزدیک یه جفت گوش شنوا داره، دلت که پر شد نذار بشه انبار باروت، اینجا منفجر بشی بهتره تا جای ناجور منفجر بشی و نتونم جلوت و بگیرم. گاهی بیا و درد دل کن واسه این آشنای نزدیکت.
    -دلی که پر باروته درد نداره که دردشو بگم، فقط سنگینی میکنه. شدم مثل یه زن باردار که روز شماری میکنه کی بارشو زمین بذاره و یه نفس اروم بکشه. گفتنی ندارم که بگم اگر هم داشتم کی محرم راز تر از شما؟ ولی سربه سرم نذار حاجی که حوصله شو ندارم، یه زمانی داشتم؛
    سرم و سمت پنجره کردم و اروم ادامه دادم:
    -ولی دیگه ندارم، هیچ جوره ندارم.
    -خودت خوب میدونی که حاجی نیستم و دوست ندارم کسی بهم بگه حاجی!
    -گاهی وقتا خوبه دست رو نقطه ضعف دیگران بذاری، که بچشن مزشو، که کلاه خودشون رو قاضی کنن که اونام نباید دست رو نقطه ضعف دیگران بذارن.
    -تلخ شدی!...
    -شیرین بودنم به مزاج کسی خوش نیومد، انگار این مردم عادت کردن به چشیدن زهر هلاهل. رسم زمونه هم همینه، خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو.
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.h.z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/30
    ارسالی ها
    28
    امتیاز واکنش
    302
    امتیاز
    171
    سن
    23
    -کم نمیاری هیچ وقت.!.
    -اشتباه شما همین جاست، دقیقا همین جا، کم آوردم. کم آوردم چون تکون دادن یه زبون دو مثقالی راحت تر از تکون دادن خودته. زبونم تیزه چون این کارو یاد گرفتم، یاد گرفتم نقش بازی کنم چون بابتش اموزش دیدم، یادتون که نرفته؟ آموزش دیدم به خوب و قوی جلوه کردن، به تند و تیز جلوه کردن. خدا میدونه که اگر پام گیر این دنیا نبود تا حالا هزار بار خودمو کشته بودم.
    -این حرفا چیه دختر کشتن و فلان. یادت رفته برای چی اینجایی؟ یادآوری کن به خودت هر روز. چیز زیادی نمونده و این دیگه اخرین عملیاته و تو هم به هر چیزی که میخوای میرسی.
    -ای کاش تهش نگم ارزشش و نداشت. دوست دارم برم یه جای دور، جایی که هیچکس نباشه، هیچ آدمی؛ فقط خودم باشم و خدای خودم.
    -حتی من؟!
    تو چشماش نگاه کردم؛ باز هم عمیق، جوری که طاقت نیاورد و حواسش و جمع رانندگیش کرد و من ادامه دادم:
    -حتی شما!
    به این شمای نزدیک نگاه کردم. خیلی وقت بود که موهاش یه دست سفید شده بود، نزدیک شصت و خورده ای سنش شده بود این حامی نزدیک، حامی نزدیک قشنگ تر از شمای نزدیکه. شاید واسه همین بهش برخورد.
    داشتیم نزدیک محل زندگیم میشدیم و این حامی نزدیک انقدر تو فکر بود که حواسش نبود باید منو همین جاها پیاده کنه که تو محل تابلو نشه.
    -من باید پیاده شم.
    -اره، اره حواسم نبود!
    ماشین و پارک کرد و گفت:
    -دیگه سفارش نکنم با عقاب هماهنگ کن.
    -حواسم هست، این چندمین عملیاتمه؛ با یه آماتور که صحبت نمیکنید.!
    -بهت برنخوره نگرانتم.
    -نباشید! نگران من نباشید. کسی که جاسوس بوده تو
    تل آویو و دبی تو کشور خودش انگار تو پر قوئه.
    خداحافظی کردیم و پیاده شدم. سمت محلمون پیاده راه افتادم و راهمو سمت خونه نسرین اینا کج کردم.
    درشون رو زدم خواستم همراه گوشیش بیاد بیرون. گوشیم و قبل از ملاقات با عقاب خونه جا گذاشته بودم؛ باید حتما به عقاب خبر میدادم تا سوتی نده. نسرین رسید:
    -چطوری دختر؟ از بچه های محل شتنیدم دستگیرت کردن!
    -سلام که تو گلوی تو گیر میکنه ولی عیلک.
    -ای بابا مگه غریبه ای؟ حلا سلام؛ بگو چطوری ازاد شدی؟
    -مگه هرکی آشناست باید مثل گاو برخورد کنی و سلام نکنی؟
    -ای بابا ول کن بگو دیگه عجب گیری کردیما!
    -هیچی بابا عقاب ازادم کرد.
    -چجوری؟ همه دیدن که عقاب فرار کرده!
    -عقاب فرار کرد که تو مغازه اصغر پاکوتاه گیر نیوفته. گل بی عیب هم که باشی، تو مغازه اون پیدات کنن کاکتوس خارداری برای برادران انتظامی؛ خود عقابم که پرونده ای نداره تو پاسگاه چون هنوز گیر نیوفتاده؛ برای همین تونست آزادم کنه.
    -اهان.... حالا چرا دم در وایسادی بیا بریم داخل.
    -نه ممنون، فقط گوشیت رو با خودت آوردی؟ لازم دارم.
    -اره؛ بیا اینم گوشیم.
    گوشی نوکیا مشکیش رو تو دستم گرفتم و گفتم:
    -من یه چند دقیقه سر کوچه کار دارم، گوشیتو میارم برات.
    -باشه اصن دستت اگه لازم داری؟
    -نه گوشی خودمو خونه جا گذاشتم، قبل از اینکه برم خونه باید یه کاری و انجام بدم.
    ازش خداحافظی کردم و سمت سر کوچه حرکت کردم.
    با شماره عقاب تماس گرفتم؛ بوق خورد:
    -الو عقاب.
    -الو عقیق خودتی؟ این مگه خط نسرین نیست دست تو چیکار میکنه؟ اصن تو کی آزاد شدی؟ چجوری آزادت کردن؟
    -بِکش!
    -چی؟
    -نفس. نفس عمیق بکش نمیری! بذار حرف بزنم خب.
    -خب بزن!
    -ببین من آزاد شدم. قراره به همه بگم تو منو آزاد کردی؛ زنگ زدم بگم سوتی موتی ندی؟
    -کی آزادت کرد؟
    -اونش دیگه به خودم مربوطه.
    -عقیق ما یه تیم هستیم نمیشه کـ...
    تلفن و قطع کردم. من به کسی جواب پس نمیدم؛ اینو باید یادش میموند.
    تو این عملیات منو عقاب دختر عمو پسر عمو بودیم مثلا و اون زیر دست من بود و هدایت عملیات با من بود.
    راهی خونه شدم و سر راهم گوشی نسرین رو بهش پس دادم.
    داشتم به خودمون فکر میکردم.
    عـقـاب و عقیـق؛
    عقیـق!.. برام جالب بود این اسم. یادم نمیاد تا حالا چند تا اسم مستعار داشتم ولی این یکی برام جالب بود و خاص؛ شاید چون قرار بود آخرین اسم مستعارم باشه و آخرین عملیاتم.
    با پایان و پیروزی توی این عملیات همه چی تموم میشد و بر میگشتم به زندگی عادی. ھـِ زندگی عادی؟!
    چقدر هم که زندگی برای من عادی بود. هوا تاریک و تاریکتر میشد و من بیشتر غرق افکار تارک خودم میشدم.
    از پیچ کوچه رد شدم و در خونه و از دور دیدم.
    خونه که چه عرض کنم؛ کاروانسرا. چندین خانواده باهم زندگی میکردیم تو یه ساختمون و منم یه اتاق کوچیک برای خودم داشتم.
    رسیدم به در و زنگ و فشردم.
     

    zahra.h.z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/30
    ارسالی ها
    28
    امتیاز واکنش
    302
    امتیاز
    171
    سن
    23
    فصل دو
    از زبان سرگرد شاهین سلیمی

    دختر چموشی که داشت از دستمون در میرفت رو به زور گرفتیم. میخورد که بیست دو سه سالش باشه. تمام کسایی که دستگیر کرده بودیم باید فرم پر میکردن و اعتراف میکردن، اما موضوع از اون جایی شروع شد که منشی زنگ زد و گفت یه دختر حاضر نیست فرم پر کنه و اسمش رو بنویسه و اعتراف کنه برای همون از الوند خواستم بیارتش اتاق خودم تا ازش حرف بکشم، خیلی چموش بود.
    نه زیبا بود، نه زشت، تقریبا خوب؛ از معمولی کمی بالاتر.
    بهش اخطار دادم درست بشینه ولی حاضر جوابی کرد. هیچکس تا حالا با من اینجوری حرف نزده بود. مـن؛ شاهین سلیمی رئیس پاسگاه، سرگرد مملکت. چطور به خودش اجازه میداد با من اینطوری حرف بزنه. تا اومدم چیز بیشتری بارش کنم در باز شد و آقای صادقی وارد شد.
    مرد با نفوذی بود، قدرتمند؛ مرد نظام بود. آدم دم کلفتی و بود و برای خودش دم و دستگاه و تشکیلات داشت و یه مملکت ازش حساب میبردن. دوست صمیمی سردار امیری هم بود.
    از تعجب به سرگرد الوند محمدی نگاه کوتاهی انداختم و با تعجب از آقای صادقی پرسیدم که که اینجا چه کار میکنه که عصبانی شد. مرد غیر قابل پیش بینی بود.
    عجیب ترین قسمت ماجرا اونجایی بود که با این دختر آشنا بود و برای آزادیش اومده بود، این همه شک رو تو یه روز نمیتونستم تحمل کنم.
    خنده پر تمسخر اون دختر و میدیدم و آتیش میگرفتم. آقای صادقی بدون هیچ توضیحی اون دختر رو با خودش برد.
    تا پنج دقیقه توی اون اتاق هیچ صدایی نمیومد. فقط و فقط قیافه ی شک زده ی منو الوند بود که هر کدوم به روبه رو خیره بودیم. با صدای تقه ی در به خودمون اومدیم. من:
    -بفرمایید
    سروان نصیری وارد شد و احترام نظامی گذاشت. آزاد باش دادم و اومد جلو.
    سروان نصیری:
    -قربان این پرونده فرم ها و اعترافات مجرم هاییِ که دستگیر کردیم. بیست و هشت تا برگس که متعلق به بیست و هشت نفره. تمامش داخل پرونده قرار داره.
    -باشه سروان میتونی بری.
    سروان : -قربان اون دختری کــ..
    با عصبانیت پریدم وسط حرفش.
    -سروان اون مسئله تموم شدس .گفتم میتونی بری.
    با قیافه ترسیده چادرش رو درست کردو بعدش احترام نظامی گذاشت و رفت.
    الوند:_با این بیچاره چرا اینجوری صحبت کردی شاهین، مگه تقصیر اونه.
    -اعصابم خورده، اعصابم به اندازه ی شکست توی عملیات بزرگ خورده. مگه اون دختر کی بود که آقای صادقی شخصا اومده بود برای بردنش. خودت میدونی که آقای صادقی کم شخصی نیست که بخواد خودشو حتی واسه چیزای مهم درگیر کنه. این دختر حتما خیلی براش مهم بوده که خودش اومده.
    -حتما ازش خوشش میاد.
    با اخم نگاش کردم و گفتم:
    -چرت و پرت نگو که به عقلت شک کنم.
    الوند نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
    -ساعت اداری تموم شده نمیخوای بری خونه؟
    -عجله ای واسه رفتن ندارم، میدونی که تو اون خونه هیچکس منتظر من نیست.
    -بس کن پسر باز شروع نکن، اصلا بیا امشب دوتایی باهم بریم استخر، به یاد قدیم؛ هوم؟
    به پیشنهادش فکر کردم. برای منی که کسی به انتظارم نبود و امروزم خیلی بهم شک وارد شده بود، بد نبود. برای همین قبول کردم. هرکس به خونه خودش رفت تا وسیله برداریم و باهم بریم استخر.
    وقتی وارد خونه شدم، خونه غرق سکوت و تاریکی بود. به فکر خودم پوزخند زدم:
    -چیه فکر کردی خونه برات گرم و پر از بوی زندگی و شادیه. زندگی تو همیشه همینه، همیشه هم همین بوده، بهتره بهش عادت کنی .
    کلمه عادت تو سرم تکرار شد. زندگی من هیچ چیز خوشایندی نداشت. شاید اگر پلیس نمیشدم همین یه ذره هیجان و سرگرمی رو هم نداشتم و به کسل ترین زندگی ممکن تبدیل میشد. حتی از فکر اینکه پلیس نمیشدم هم اخمام توهم رفت.
    لباسام و عوض کردم و یه شلوار گرمکن طوسی با یه رکابی سفید تنم کردم. تا اومدن الوند یک ساعتی وقت داشتم.
    استخر نزدیک خونه ی من بود و قرار بود اون بیاد اینجا تا باهم بریم.
    همین جور که یه سیب از توی یخچال برمیداشتم تلفنم زنگ خورد، از روی اپن برش داشتم. به صفحش نگاه کردم هیچ شماره ای نیوفتاده بود و همچنان داشت زنگ میخورد.
    با خودم گفتم شاید گوشیم مشکل پیدا کرده باشه:
    -بله، بفرمایید
    -الو شاهین
    صدا اشنا بود اما تشخیص ندادم که کیه. پرسیدم:
    -شما؟
     

    zahra.h.z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/30
    ارسالی ها
    28
    امتیاز واکنش
    302
    امتیاز
    171
    سن
    23
    -احمدم، احمد صادقی. چطوری پسر؟
    -سلام عمو احمد، خوب هستین؟
    -پسر امروز صبح دیدمت، باید بد بشم در عرض چند ساعت؟
    -عمو چرا انقدر حرفامو می پیچونین، یه احوال پرسی ساده کردم!
    عمو احمد خندید و گفت:
    -پسر جنبت کم شده اون شاهینی که من میشناختم انقدر کم تحمل نبود.
    -چی بگم عمو؟ والا امروز شما بد زدی تو برجک ما هنوزم بابتش ناراحتم.
    -اونو ول کن پسر جان، دیگه گذشت. کار واجب باهات دارم که باید ببینمت.
    جدی شدم:
    -کی عمو؟
    -هر چه زودتر بهتر، اصلا همین الان.
    با تعجب گفتم :
    -همین الان عمو؟
    خندید و گفت:
    -فقط میخواستم ببینم چی میگی. الان نه، الان نه من وقت دارم نه تو. ناسلامتی قراره بری آب تنی.
    دیگه بیشتر از این نمیتونستم شوکه بشم. البته میدونستم که اگر پرنده پر بزنه از عمو مخفی نمیمونه. گفت:
    -خب دیگه از شوک بیا بیرون، فردا میام دفترت که باهات صحبت کنم. فقط بدون موضوعش درباره یه عملیات فوق العاده خطرناک و مهمه که واسه همه ی ما مهم.
    -همه ی ما؟ میشه بگید این ما دقیقا کی هست؟
    - من، سردار امینی و خیلیای دیگه که تو نمیشناسی، تو هم قرار جزئی از این عملیات باشی که احتمالا یک هفته تا یه ماه دیگه قرار وارد بازی بشی، اما...
    مکث طولانی کرد، با شک پرسیدم:
    -اما چی عمو ادامه بده.
    ادامه داد:
    -اما تو دیگه نمیتونی رئیس پاسگاه باشی و جای تو یه جایگزین میاد.
    مثل یه لاستیک پنچر شده شل افتادم روی کاناپه. عمو میدونست من چقدر برای رئیس پاسگاه شدنم زحمت کشیدم. چقدر به خاطرش دوندگی کردم و چقدر برام مهمه. حالا درست دست گذاشته بود روی نقطه ضعف من.
    -عمو شوخی میکنی دیگه مگه نه؟
    -نه پسر تو روت خندیدم پر رو شدی؟ شوخی چیه؟
    -عمو چرا من؟ من اصلا نمیخوام تو این عملیات مهم شما باشم. من اصلا لایقش نیستم.
    -لایق بودن و نبودنش رو تو تعیین نمیکنی، این منم که تعیین میکنم باشی یا نباشی، نه بیشتر و نه کمتر.
    -اما عمو....
    -شاهین بسته. فردا رو در رو باهم دیگه صحبت میکنیم بدون اگر تو این عملیات حضورت واجب نبود، مریض نبودم تورو از چیزی که دوست داری به زور دور کنم، پس امشب بشین و خوب فکراتو بکن. البته چه فکر بکنی و چه نکنی تو این عملیات هستی فقط امشب با خودت کنار بیا. خداحافظ.
    با صدایی که به زور از ته گلوم خارج شد خداحافظی کردم.
    امروز نحس ترین روز عمرم بود.
    انقدر عصبی و ناراحت بودم که حتی بلند نشدم حاضرشم، دیگه حتی استخر رفتن هم حالم و بهتر نمیکرد. دیگه حتی بهترین خبر دنیا هم حالم و سرجاش نمیاورد. من باید به کی میگفتم که نمیخوام توی هیچ عملیات مهمی شرکت کنم. من تازه به ثبات رسیده بودم از دست عملیات راحت شده بودم. زنگ خونم به صدا در اومد و رفتم سمت در تا بازش کنم. الوند کلید در اصلی و داشت، کلید واحد رو هم داشت اما چند وقت پیش قفل در خراب شده بود و مجبور شدم قفل واحدم رو عوض کنم. در واحد و باز کردم و به داخل دعوتش کردم. الوند:
    -پسر تو که هنوز آماده نشدی، بدو بدو سانس بیست دقیقه دیگه شروع میشه ها.
    -من نمیام.
    -یعنی چی من نمیام؟ مگه دست خودته؟ من نمیام من نمیام. پاشو حاضر شو ببینم.
    -گفتم نمیام الوند.حوصله ندارم دست از سرم بردار.
    -بابا یه دختر بود اومد و رفت حالا هر چقدر هم مهم بوده یا نه قرار نیست خودتو درگیرش کنی ببینم نکنه ازش خوشت اومده؟
    -خفه شو الوند، فقط خفه شو اصن قضیه این نیست.
    -پس قضیه چیه؟
    -قبل از اینکه بیای آقای صادقی زنگ زد.
    -خب؟!
    -گفت باید تویه عملیات شرکت کنم، که به خاطرش باید قید پاسگاه و رئیس پاسگاه بودنم رو بزنم. یه جورایی از ته حرفاش معلوم بود منظورش مأمور مخفیِ.
    به الوند نگاه کردم. بدون هیچ عکس العملی نگاهم میکرد. دستم و جلوی صورتش تکون دادم و گفتم:
    -الوند کجایی...
    -دارم فکر میکنم این چیزی که الان تو گفتی خوبه یا بد؟
    -خب معلومه بده مسخره، من دوست ندارم تو هیچ عملیاتی شرکت کنم، من دوست ندارم دیگه پاسگاه نرم.
    -مگه نمیگفتی زندگیت یکنواخته؟ مگه نمیگفتی هیچ انگیزه ای نداری؟ خب اینم انگیزه. این عملیات شاید هیجان لازم رو برات داشته باشه.
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.h.z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/30
    ارسالی ها
    28
    امتیاز واکنش
    302
    امتیاز
    171
    سن
    23
    - خودتو زدی به نفهمی؟ عملیات چه چیز هیجان انگیزی میتونه داشته باشه که زندگی منو از یکنواختی در بیاره. تو این عملیات ها همش کثافت کاریه و حیوون بازی آدما، آدم کُشیه و دیدن یه سری آدم کفتار صفت. من همیشه بعد از عملیات ها حالم از زندگی و دنیا و ادماش بهم میخوره. تازه مغزم داشت آروم میشد.
    -بهت نمیخورد روحت انقدر لطیف باشه.
    کوسِن کاناپه رو پرت کردم کردم طرفش که خورد تو شکمش و گفتم:
    -اگر بخوای به چرت و پرت گفتن هات ادامه بدی پرتت میکنم بیرونا فهمیدی.
    -اوکی، اوکی چرا قاطی میکنی، پس نمیخوای بریم استخر؟
    -نه حوصلش رو ندارم.
    تو جاش نیم خیز شد و به سر زانوهاش فشاری اورد:
    -خب پس من دیگه برم، استخر که کنسل شد و منم از پاسگاه یه پرونده آوردم حداقل برم اونو بخونم.
    منم به تبعیت از اون بلند شدم و باهاش دست دادم.
    -منم اصرار نمیکنم که بمونی، چون اصلا حوصلتو ندارم.
    خندید و مشتی به بازوم زد و گفت:
    -خیلی بیشعوری.
    منم لبخند زدم و تا دم در بدرقش کردم، در رو که بستم روی کاناپه ولو شدم. فقط به فردا فکر کردم، فکرش داشت دیوونم میکرد. انقدر که فکر کردم تا آخر از فکر زیاد روی همون کاناپه خوابم برد.

    عقیق
    همون جور که دستم رو زنگ بود و فشار میدادم با اون یکی دستم رو در آهنی ضرب گرفته بودم. صدای داد عزیز رو شندیدم:
    -چه خبرته از خدا بی خبر زنگ و سوزوندی، سرمون رفت.
    در حالی که ریز میخندیدم دستم و از روی زنگ برداشتم و حالت جدی به خودم گرفتم. عزیز درو باز کرد و وقتی منو دید اخم کرد و گفت:
    -مگه سرآوردی دختر چه خبرته؟
    -خبر سلامتی صابخونه عزیزم، عزیز خانم. چه خبر قراره باشه؟
    -خبه خبه، با همین زبونت اون پسرای رنگ و وارنگ و تور میکنی و تیغشون میزنی؟
    خیلی عادی و بدون هیچ حالتی نگاهش کردم و گفتم:
    -دقیقا با همین زبون این کارو میکنم (و زبونم و براش بیرون اوردم) شمام به جای خوش آمد گویی گرم و آغـ*ـوش باز، برو کنار بیام تو.
    -کی توی بی*شرف رو آزاد کرد؟ سرم و سمت کوچه برگردوندم و زیر لب گفتم:
    -لا اله الا الله، پیرزن میخواد تا خود صبح منو جلو در نگه داره.
    -صدبار گفتم به من نگو پیرزن حالیت نیست که.
    -ببخشید بانو، ببخشید پرنسس، ببخشید مادمازلِ شصت و پنج ساله، شما تا دیروز با سَمعک عین یه کَر بودی، ما باید واسه حرف زدن با شما با آخرین درجه صحبت میکردیم تا شاید شما حالیتون بشه، چطوری الان صدای منو شنیدین؟
    اخم کرد و چینی به بینیش داد و با غیظ گفت:
    -دختر بیشعور، من جای اون رئیس پاسگاه بودم تا ابد اون تو نگهت میداشتم.
    و بعدش از جلوی در کنار رفت. نگاهش کردم داشت میرفت سمت خونش. پسرِ هیزِ یه لاقباش هم پرده رو کنار زده بود و نگاه میکرد. چشم غره ای بش رفتم و سمت اتاق نقلی خودم پا تند کردم. جایی که شاید این روزا میتونم یکم آرامش داشته باشم؛ فقط یکم. تو مسیر از جلوی دراتاق ساره که رد میشدم بازم صدای دعوا شنیدم، صدای جیغ و سر صدای و شکستن ظرف.
    سرم و با تأسف تکون دادم. جالبش این بود که هیچ کدوم از همسایه ها تو حیاط نبودن، چون این دختر انقدر ساده و ابله بود که زندگیش رو همه از بر بودن و دیگه نیازی نبود موقع دعوا بیان گوش وایسن! دیگه خودشون متن دعوارو از حفظ بودن. اما این چیزی از فضول بودن همسایه های نچسب این خونه کم نمیکرد.
    رسیدم به پله های اتاقم. اتاق من یه زیر زمین پنجاه متری بود. قفل در اتاقم و باز کردم و وارد شدم. لامپ و روشن کردم کولم رو پرت کردم کنار دیوار. رفتم سمت میز تحریر کهنه ی خودم تا گوشیم و چک کنم و ببینم کسی زنگ زده یا نه. عقاب بعد از تماسم سه بار با گوشیم تماس گرفته بود. اهمیتی ندادم، میدونستم قرار درباره چی حرف بزنه.
    رفتم سمت کتابخونم و کتاب مورد علاقم رو بیرون کشیدم "1984" اثر جورج اورول . همیشه عاشق کتاب خوندن بودم. عشقم این بود که کتاب دستم بگیرم فارغ از اتفاقای دور برم، برم یه کنجی بشینم و وارد دنیای کتابا بشم. بیشتر از صد بار خونده بودم کتابو. سطر به سطرش رو حفظ بودم.

     
    آخرین ویرایش:

    zahra.h.z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/30
    ارسالی ها
    28
    امتیاز واکنش
    302
    امتیاز
    171
    سن
    23
    تو این اتاق پنجاه متری یه ظرف شویی و یه گاز سه شعله، با یه یخچال دو در قدیمی، که همشون از دسته دوم هم گذشته بودن در اصل از چندین دست گذشته بود تا رسیده بودن به من.
    منم کهنه بودن و نبودنشون برام اهمیت نداشت، همین که کارم و راه بندازن کافیه. چند دست تشک و متکا و پتویِ کهنه هم رختخواب هام رو تشکیل میداد. یه میز تحریر با یه کتابخونه چهار طبقه پر از کتاب هم داشتم، که همیشه هم به خاطر داشتن این کتابا از اهالی این خونه حرف شنیده بودم و نیش خورده بودم. همیشه بهم میگن یه دختر هرجایی مگه کتاب میخونه. منم همیشه سکوت میکنم و بی تفاوتم چون واقعا برام مهم نیست.
    همون جور که داشتم کتابخونم و نگاه میکردم و تو فکر بودم، با صدای وحشتناک در اتاقم از جا پریدم. انگار یه نفر با مشت و با سرعت دارکوب میکوبید تو در آهنی اتاقم.
    به سرعت رفتم سمت در بازش کردم. ساره با گونه کبود شده و بچه ی شیر خوارش که تو بغلش بود، پشت در وایساده بود. از دیدن گونش جا خوردم اما نه زیاد چون این چیزا تو این خونه عادی بود. از جلوی در کنار رفتم و اشاره کردم بیاد داخل. با تعجب به گونش اشاره کردم و گفتم:
    -چی شده دختر؟ باز با خودت چیکار کردی؟
    یهو زد زیر گریه! سریع دختر کوچولوش و از بغلش گرفتم و از تو رختخوابام یه پتو و بالش کوچیک آوردم و خوابوندمش و اون همچنان داشت گریه میکرد. دوباره ازش پرسیدم:
    -مگه ازت نپرسیدم چی شده؟ باز سر چی دعوا کردین که صداتون چندتا محل اون ور تر میرفت.
    -عقـیـق... بدبخت شدم عقیق، بیچاره شدم.
    -دختر جان، تو هفته ای یه بار این روضه رو برای من میخونی، هفته ای یه بار میای میگی بدبخت شدم بیچاره شدم، میای میگی دیگه دارم نابود میشم، این چیز تازه ایه ساره جانم؟
    -نه عقیق این سری واقعا بدبخت شدم.
    -خب منم میگم چی شده؟ تعریف کن. بدبخت شدم واسه من میشه توضیح؟
    -عقیق مصطفی معتاده!
    بعدش هم با صدای بلندی دوباره شروع به گریه کرد. تعجب کرده بودم. مصطفی شوهرش اهل این حرفا نبود، درسته زنش و اذیت میکرد و بیشتر وقتا هم دعواشون که میشد ساره رو میزد، اما معتاد بودنش تو کتم نمیرفت. ساره:
    -ای کاش میمردم، میمردم و این روز و نمیدیدم. خوش به حالت عقیق، خوش به حالت.
    -مرگ؟ منظورت از مرگ چیه؟ خودمو مثال بزنم، من خیلی وقته مُردم، کسیم برام مراسم ترحیم نگرفت، حتی اشک هم برام نریختن. راستش اصن کسی متوجه نشد. فقط خودم حس کردم. ببین من خیلی وقته زنده نیستم، فقط دارم نفس میکشم. برعکس بقیه هرچه بزرگ تر میشم، از مرگم دورتر میشم.
    -عقیق من طاقت ندارم، من طاقت این یدونه رو ندارم. با همه چیش ساختم، با بی پولیش، با عصبی بودنش، با
    دست بزنش، کنار اومدم با تمام بدی هاش؛ ولی اعتیاد و دیگه نه. ازش متنفرم. دیگه کوچک ترین علاقه ای بش ندارم.
    -خب الان میخوای چه کار کنی؟
    -خب معلومه طلاق میگرم، بیشتر از این دیگه به پاش نمیسوزم.
    -صبرت که تموم شد نرو، تازه از اونجا معرفت اغاز میشه، تازه معرفتت سنجیده میشه.
    -نفست از جای گرم بلند میشه. خودت آقای خودتی، هیچکس نیست بهت زور بگه داری زندگیتو میکنی، سر وقت اجارتو میدی، نیش و کنایه های عزیز و تحمل نمیکنی. من چی؟ منی که چوب دو سر سوختم، از هر طرف بهم فشار میاد.
    -بابت همین زندگی رویایی که تو ذهنت از زندگی من ساختی، من دارم هر روز ده برابر تو از اهالی این خونه حرف میشنوم. نه تنها اهالی این خونه بلکه هر کس که منو میشناسه. تمام زنها با نگاه بد بهم نگاه میکنن، این ترس و تو چشماشون میخونم که یه وقت شوهرشون رو قاپ نزنم. من براشون یه موجود کثیفم، ولی میدونی راهش چیه؟ حرفا نباید برات مهم باشه انقدر با خودت کار کنی که یه گوشِت دَر باشه و یه گوشِت دروازه.
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.h.z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/30
    ارسالی ها
    28
    امتیاز واکنش
    302
    امتیاز
    171
    سن
    23
    -برای تو راحته دختر نه من، من کوچک ترین چیزی آزارم میده.
    -حالا از کجا فهمیدی مواد مصرف میکنه؟
    -امروز گفتم میرم خونه شهین خانوم، همون خانومه که ناف جا میندازه، ناف مروارید دخترم و جا بندازم، چند بار در رفته بود و بـرده بودم. همیشه هم یه ساعت طول میکشید. این دفعه که به مصطفی گفتم میرم، رفتم؛ اما به در بسته خوردم و مجبور شدم برگردم خونه، اومدم دیدم بساط سیخ و سنجاق و پیک نیک وسط خونه پهنه! همون جا بود بچه رو گذاشتم پایین و زدم تو سر خودم فقط. من نمیتونم با یه معتاد زندگی کنم عقیق. من تو سن چهارده سالگی از دست بابای مفنگیم به این مرد پناه نبرده بودم که اینم معتاد از آب در بیاد.
    به فکر فرو رفتم. چی میشه، یه انسان به کجا میرسه که دست به همچین کاری میزنه. تلخ ترش برام این بود که ساره از سن واقعیِ من پنج سال کوچک تر بود. و یه دختر یه سال و نیمه داشت. اون بچه چه آینده ای داره؟ با خودم فکر کردم « مگه خودت چه آینده ای داشتی و داری و خواهی داشت» و جواب مغزم یه پوزخند بود. گفتم:
    -به جای رفتن، بمون و آدمش کن، بمون و درستش کن، نه اینکه با این بچه یه سال و نیمه که خدا بعد از چهارسال ونیم بهت داده ول کنی بری! این بچه رو بذاری پیش یه همچین پدری؟ یا با خودت میگی دخترمم با خودم میبرم؟ اصن گیرم که مصطفی گذاشت تو بچت و با خودت ببری، کجا میخوای بری؟ به کی میخوای پناه ببری؟ پیش همون پدر مفنگیت؟ کسی که بعد از عروسیت با تو خونت نذاشته. با داد گفت:
    -بسه....بسه عقیق انقدر بدبخت بودنم و به روم نیار، انقدر بیچاره بودنم و به روم نیار، بی کس بودنم و به روم نیار.
    اومدم راه جلو پام بذاری، تو عاقل مایی مثلا.
    -تنها کسی که تو این خونه عاقل نیست منم، تو دقیقا پیش دیوانه شهر اومدی.
    -پس میگی من چیکار کنم، نه خودم عقلم میرسه، نه آدم درست درمونی میشناسم که بهم کمک کنه؛ تو هم که میگی دیوانه ای پس من چه غلطی کنم؟
    -میدونی من الان متوجه چی شدم؟ اینکه تو دنبال راه حل نیستی، تو دنبال مقصر میگردی. هرکسی غیر از خودت. مثلا الان بیای پیش من بگی چیکار کنم منم بگم جدا شو، تو جدا بشی بدبخت تر از اینی که هستی بشی پس فردا همه چیزش بیوفته گردن من. بگی اون گفتا، اون گفت جدا شو. اینجوری فک میکنی وقتی همه چی خراب شد وجدانتم اروم میشه چون یه دیوار کوتاه تر از خودت داری که همه چیزو بندازی گردنش ولی اینو بهت بگم اگه وجدانت بیداره با این کارا نمیتونی گولش بزنی، چون درست همون موقعی که داری خودتو گول میزنی میگی همه چیز تقصیر عقیق بود اون گفت اینکارو بکن، وجدانت یدونه میزنه تو سرت، میگه بیشعور پس خودت چیکاره بودی؟ مگه خودت عقل نداشتی؟ مگه خودت قدرت تصمیم گیری نداشتی؟ مگه خدا بهت قدرت انتخاب نداده بود؟ پس چرا همه چیز و میندازی گردن عقیق؟ اونجاست که ورق برمیگرده. اونجاست که بازم درد میکشی از احمق بودن خودت، اما اگه وجدانت خوابه؛ که هیچ هر کاری دوس داری بکن.
    -به خدا نمیدونم، نمیدونم باید چی کار کنم، تو راهنماییم کن به خدا دیگه خستم، از این زندگی لجن بار خستم. نمیخوام اشتباه کنم. دیگه نمیخوام.
    -برو اول فکر کن، خوب فکر کن. قشنگ که فکر کردی بیا، اون موقع صحبت میکنیم، الان به خاطر دعوا نمیتونی درست تصمیم بگیری. فقط اینو بدون بعضی اشتباهات مثل دومینو میمونه؛ کافیه اولین ضربه رو بزنی، دیگه بعدش دست خودت نیست تا تهش میره.
    سری تکون داد و به سمت دخترش مروارید رفت. بغلش کرد و با یه خداحافظی زیر لب از در رفت بیرون.
    همون جا کنار در نشستم و به فکر فرو رفتم. واقعا باید چه کار میکرد؟ جز اینکه باید شوهرش و ادم میکرد؟
    غیر از اون راهی نداشت، راه برگشتی نداشت. درست مثل من، کسی منتظرش نبود، باید کنار میومد و میساخت.
    صدای شکمم افکرمو پاره کرد. یه بزرگی میگفت اگر مغز خالی هم مثل این شکم خالی سر و صدا میکرد، انسان خیلی عاقل تر از این حرفا بود. بلند شدم و به سمت یخچالم حرکت کردم، باید یه چیزی درست میکردم که بریزم تو این خندق بلا.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا