- عضویت
- 2018/12/30
- ارسالی ها
- 28
- امتیاز واکنش
- 302
- امتیاز
- 171
- سن
- 23
یخچالم چنگی به دل نمیزد. فردا باید میرفتم خرید وگرنه تو عملیات که هیچ، تو خونم از گشنگی میمردم.
تنها آذوقه ی باقی مونده که سه تا تخم مرغ بود و تو ماهتابه ای که رو گازم بود شکستم. به این فکر میکردم که این عملیات قراره به کجاها ختم بشه؟ قرار چه بلایی سرم بیاد؟ زنده میمونم؟ این عملیات حق من بود. سالها به خاطر بودن تو این عملیات زجر کشیدم. خون جگر خوردم. داغون شدم. پایان این عملیات بزرگ برای من ورود به دنیای روشنایی و زندگی نرمال و خارج شدن از یه زندگی کثیف و تاریک و خسته کننده بود. اگه شکست میخوردیم چی؟ نه؛ به این چزا نباید فکر کنم.
فعلا به تنها چیزی که باید فکر کنم اینه که چجوری این عملیات و پیش ببرم.
از پایان عملیات قبلی که تو اهواز بود بیست روزم نگذشته بود. آقای صادقی پیامی برام فرستاد که برای پایان این زندگی تاریک اماده بشم و اخرین عملیات شروع میشه. حتی نذاشت یه ماه استراحت کنیم این حامیِ نزدیک.
موبایلم رو میز تحریر به صدا در اومد. مثل اینکه قرار نیست امشب یه ذره تو خودمون باشیم و فکر کنیم.
ماهتابه رو زمین گذاشتم و سمت گوشیم حرکت کردم.
همچنان عقاب بود که زنگ میزد. دیگه از دست این پسر کلافه شده بودم. تماس و وصل کردم:
-چیه عقاب؟ چه خبرته؟ هی زنگ میزنی مگه زندگی نداری تو؟
-حتما کارت دارم که زنگ میزنم مریض که نیستم.
-خب کارت و بگو.
-باید ببینمت نمیتونم پشت تلفن صحبت کنم.
-الان نمیتونم بیام بیرون. حوصله شو هم ندارم. میخوای تو بیا اینجا؟
-اوکی من میام.
-شام خوردی؟
-نه چیزی نخوردم.
-پس زودتر بیا که من تو کلبه درویشیم سه تا نیمرو انداختم دیر کنی باید گشنه بمونی.
خندید و کفت:
-حله دختر عمو چند دقیقه دیگه رسیدم.
-پس خداحافظ پسر عمو.
-خدافظ.
تا عقاب بیاد، سفره و پهن کردم و یه مقدار ماستی که مونده بود و ریختم تو کاسه و اوردم سر سفره.
زنگ در حیاط به صدا در اومد. قبل از اینکه صدای عزیز در بیاد یه چادر پیچیدم دورخودم و سمت در حیاط دویدم.
قبل از اینکه دومین زنگ و بزنه در و باز کردم. سلام علیک کردیم و از جلوی در کنار رفتم که بیاد داخل. سمت اتاق من حرکت کردیم. اما قبلش زیر چشمی متوجه شدم که مهتاب پشت در وایساده و داره مارو دید میزنه. مهتاب دختر اعظم خانوم یکی از از همسایه های حال بهم زن و فضول این خونه بود که با من هم شدیدا مشکل داشت. دختر خوبی بود. اروم بود و اصلا بهش نمیومد که دختر اعظم خانومِ نچسب باشه و البته این مهتاب خانوم عاشق عقاب بود و فکر میکرد کسی نمیدونه، اما من میدونستم ولی تا حالا به روش نیاورده بودم.
عقاب بدون اینکه غریبی کنه و تعارفی تو کارش باشه از پله های زیرزمین پایین رفت و در و باز کرد و داخل شد.
ناسلامتی پسرعمو بود الکی که نبود. عقاب:
-به به ببین دخترعموی کدبانو چه کرده؟ همه رو دیوونه کرده.
بعدش هم خودش به مزه پرونی خودش خندید و نشست سره سفره.
-نیومدی که فقط خیکت و اینجا پر کنی؟ چی میخواستی بگی؟
-وای چه مادر فولاد زرهی هستی تو! بذار یه چیزی کوفت کنم. شکم گشنه که نمیشه حرف زد.
-باشه، بخور ولی سریع. حوصله ی مسخره بازی ندارم.
-اوکی. بذار بخورم چشم.
بعدش هم به صورت نمادین دوتا انگشتش رو گذاشت رو چشماش که مثلا معنی چشم و تکمیل کنه.
غذا تو سکوت خورده شد. ظرفارو جمع کردم و گذاشتم تو ظرفشویی تا بعد از اینکه عقاب رفت بشورمشون، فعلا حرف زدن مهمتر بود.
نشستم رو به روش و گفتم:
-خب؟
-خب چی؟
مگس کشی که کنارم بود و پرت کردم طرفش و گفتم:
-خب و زهرمار. میگی یا همین الان پرتت کنم بیرون؟ حوصله خوشمزه بازی ندارم عقاب.
-باشه بابا چرا حمله میکنی؟ بی جنبه.
-شروع کن.
-خب نیم ساعت پیش سرگرد حشمتی به من زنگ زد. گفت قراره یه عضو جدید وارد گروه بشه باید خودمون و اماده کنیم. قبل ورود عضو جدید اطلاعاتمون رو جمع کنیم، بدونیم باید چه کار کنیم و بعدش با اون هماهنگ کنیم. تأکید کرد که ورود عضو جدید ضروریه چون مثل اینکه بچه های نفوذی چیزایی از باند فهمیدن که نیاز دیدن عضو جدید داشته باشیم. سرگرد حشمتی هم گفت به تو هم خبر بدم به عنوان دستیار فرمانده عملیات خودت و آماده کنی. هیچ دل خوشی ازت نداره.
تنها آذوقه ی باقی مونده که سه تا تخم مرغ بود و تو ماهتابه ای که رو گازم بود شکستم. به این فکر میکردم که این عملیات قراره به کجاها ختم بشه؟ قرار چه بلایی سرم بیاد؟ زنده میمونم؟ این عملیات حق من بود. سالها به خاطر بودن تو این عملیات زجر کشیدم. خون جگر خوردم. داغون شدم. پایان این عملیات بزرگ برای من ورود به دنیای روشنایی و زندگی نرمال و خارج شدن از یه زندگی کثیف و تاریک و خسته کننده بود. اگه شکست میخوردیم چی؟ نه؛ به این چزا نباید فکر کنم.
فعلا به تنها چیزی که باید فکر کنم اینه که چجوری این عملیات و پیش ببرم.
از پایان عملیات قبلی که تو اهواز بود بیست روزم نگذشته بود. آقای صادقی پیامی برام فرستاد که برای پایان این زندگی تاریک اماده بشم و اخرین عملیات شروع میشه. حتی نذاشت یه ماه استراحت کنیم این حامیِ نزدیک.
موبایلم رو میز تحریر به صدا در اومد. مثل اینکه قرار نیست امشب یه ذره تو خودمون باشیم و فکر کنیم.
ماهتابه رو زمین گذاشتم و سمت گوشیم حرکت کردم.
همچنان عقاب بود که زنگ میزد. دیگه از دست این پسر کلافه شده بودم. تماس و وصل کردم:
-چیه عقاب؟ چه خبرته؟ هی زنگ میزنی مگه زندگی نداری تو؟
-حتما کارت دارم که زنگ میزنم مریض که نیستم.
-خب کارت و بگو.
-باید ببینمت نمیتونم پشت تلفن صحبت کنم.
-الان نمیتونم بیام بیرون. حوصله شو هم ندارم. میخوای تو بیا اینجا؟
-اوکی من میام.
-شام خوردی؟
-نه چیزی نخوردم.
-پس زودتر بیا که من تو کلبه درویشیم سه تا نیمرو انداختم دیر کنی باید گشنه بمونی.
خندید و کفت:
-حله دختر عمو چند دقیقه دیگه رسیدم.
-پس خداحافظ پسر عمو.
-خدافظ.
تا عقاب بیاد، سفره و پهن کردم و یه مقدار ماستی که مونده بود و ریختم تو کاسه و اوردم سر سفره.
زنگ در حیاط به صدا در اومد. قبل از اینکه صدای عزیز در بیاد یه چادر پیچیدم دورخودم و سمت در حیاط دویدم.
قبل از اینکه دومین زنگ و بزنه در و باز کردم. سلام علیک کردیم و از جلوی در کنار رفتم که بیاد داخل. سمت اتاق من حرکت کردیم. اما قبلش زیر چشمی متوجه شدم که مهتاب پشت در وایساده و داره مارو دید میزنه. مهتاب دختر اعظم خانوم یکی از از همسایه های حال بهم زن و فضول این خونه بود که با من هم شدیدا مشکل داشت. دختر خوبی بود. اروم بود و اصلا بهش نمیومد که دختر اعظم خانومِ نچسب باشه و البته این مهتاب خانوم عاشق عقاب بود و فکر میکرد کسی نمیدونه، اما من میدونستم ولی تا حالا به روش نیاورده بودم.
عقاب بدون اینکه غریبی کنه و تعارفی تو کارش باشه از پله های زیرزمین پایین رفت و در و باز کرد و داخل شد.
ناسلامتی پسرعمو بود الکی که نبود. عقاب:
-به به ببین دخترعموی کدبانو چه کرده؟ همه رو دیوونه کرده.
بعدش هم خودش به مزه پرونی خودش خندید و نشست سره سفره.
-نیومدی که فقط خیکت و اینجا پر کنی؟ چی میخواستی بگی؟
-وای چه مادر فولاد زرهی هستی تو! بذار یه چیزی کوفت کنم. شکم گشنه که نمیشه حرف زد.
-باشه، بخور ولی سریع. حوصله ی مسخره بازی ندارم.
-اوکی. بذار بخورم چشم.
بعدش هم به صورت نمادین دوتا انگشتش رو گذاشت رو چشماش که مثلا معنی چشم و تکمیل کنه.
غذا تو سکوت خورده شد. ظرفارو جمع کردم و گذاشتم تو ظرفشویی تا بعد از اینکه عقاب رفت بشورمشون، فعلا حرف زدن مهمتر بود.
نشستم رو به روش و گفتم:
-خب؟
-خب چی؟
مگس کشی که کنارم بود و پرت کردم طرفش و گفتم:
-خب و زهرمار. میگی یا همین الان پرتت کنم بیرون؟ حوصله خوشمزه بازی ندارم عقاب.
-باشه بابا چرا حمله میکنی؟ بی جنبه.
-شروع کن.
-خب نیم ساعت پیش سرگرد حشمتی به من زنگ زد. گفت قراره یه عضو جدید وارد گروه بشه باید خودمون و اماده کنیم. قبل ورود عضو جدید اطلاعاتمون رو جمع کنیم، بدونیم باید چه کار کنیم و بعدش با اون هماهنگ کنیم. تأکید کرد که ورود عضو جدید ضروریه چون مثل اینکه بچه های نفوذی چیزایی از باند فهمیدن که نیاز دیدن عضو جدید داشته باشیم. سرگرد حشمتی هم گفت به تو هم خبر بدم به عنوان دستیار فرمانده عملیات خودت و آماده کنی. هیچ دل خوشی ازت نداره.