رمان آیه های شکسته | zahra.h.z کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahra.h.z

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/12/30
ارسالی ها
28
امتیاز واکنش
302
امتیاز
171
سن
23
یخچالم چنگی به دل نمیزد. فردا باید میرفتم خرید وگرنه تو عملیات که هیچ، تو خونم از گشنگی میمردم.
تنها آذوقه ی باقی مونده که سه تا تخم مرغ بود و تو ماهتابه ای که رو گازم بود شکستم. به این فکر میکردم که این عملیات قراره به کجاها ختم بشه؟ قرار چه بلایی سرم بیاد؟ زنده میمونم؟ این عملیات حق من بود. سالها به خاطر بودن تو این عملیات زجر کشیدم. خون جگر خوردم. داغون شدم. پایان این عملیات بزرگ برای من ورود به دنیای روشنایی و زندگی نرمال و خارج شدن از یه زندگی کثیف و تاریک و خسته کننده بود. اگه شکست میخوردیم چی؟ نه؛ به این چزا نباید فکر کنم.
فعلا به تنها چیزی که باید فکر کنم اینه که چجوری این عملیات و پیش ببرم.
از پایان عملیات قبلی که تو اهواز بود بیست روزم نگذشته بود. آقای صادقی پیامی برام فرستاد که برای پایان این زندگی تاریک اماده بشم و اخرین عملیات شروع میشه. حتی نذاشت یه ماه استراحت کنیم این حامیِ نزدیک.
موبایلم رو میز تحریر به صدا در اومد. مثل اینکه قرار نیست امشب یه ذره تو خودمون باشیم و فکر کنیم.
ماهتابه رو زمین گذاشتم و سمت گوشیم حرکت کردم.
همچنان عقاب بود که زنگ میزد. دیگه از دست این پسر کلافه شده بودم. تماس و وصل کردم:
-چیه عقاب؟ چه خبرته؟ هی زنگ میزنی مگه زندگی نداری تو؟
-حتما کارت دارم که زنگ میزنم مریض که نیستم.
-خب کارت و بگو.
-باید ببینمت نمیتونم پشت تلفن صحبت کنم.
-الان نمیتونم بیام بیرون. حوصله شو هم ندارم. میخوای تو بیا اینجا؟
-اوکی من میام.
-شام خوردی؟
-نه چیزی نخوردم.
-پس زودتر بیا که من تو کلبه درویشیم سه تا نیمرو انداختم دیر کنی باید گشنه بمونی.
خندید و کفت:
-حله دختر عمو چند دقیقه دیگه رسیدم.
-پس خداحافظ پسر عمو.
-خدافظ.
تا عقاب بیاد، سفره و پهن کردم و یه مقدار ماستی که مونده بود و ریختم تو کاسه و اوردم سر سفره.
زنگ در حیاط به صدا در اومد. قبل از اینکه صدای عزیز در بیاد یه چادر پیچیدم دورخودم و سمت در حیاط دویدم.
قبل از اینکه دومین زنگ و بزنه در و باز کردم. سلام علیک کردیم و از جلوی در کنار رفتم که بیاد داخل. سمت اتاق من حرکت کردیم. اما قبلش زیر چشمی متوجه شدم که مهتاب پشت در وایساده و داره مارو دید میزنه. مهتاب دختر اعظم خانوم یکی از از همسایه های حال بهم زن و فضول این خونه بود که با من هم شدیدا مشکل داشت. دختر خوبی بود. اروم بود و اصلا بهش نمیومد که دختر اعظم خانومِ نچسب باشه و البته این مهتاب خانوم عاشق عقاب بود و فکر میکرد کسی نمیدونه، اما من میدونستم ولی تا حالا به روش نیاورده بودم.
عقاب بدون اینکه غریبی کنه و تعارفی تو کارش باشه از پله های زیرزمین پایین رفت و در و باز کرد و داخل شد.
ناسلامتی پسرعمو بود الکی که نبود. عقاب:
-به به ببین دخترعموی کدبانو چه کرده؟ همه رو دیوونه کرده.
بعدش هم خودش به مزه پرونی خودش خندید و نشست سره سفره.
-نیومدی که فقط خیکت و اینجا پر کنی؟ چی میخواستی بگی؟
-وای چه مادر فولاد زرهی هستی تو! بذار یه چیزی کوفت کنم. شکم گشنه که نمیشه حرف زد.
-باشه، بخور ولی سریع. حوصله ی مسخره بازی ندارم.
-اوکی. بذار بخورم چشم.
بعدش هم به صورت نمادین دوتا انگشتش رو گذاشت رو چشماش که مثلا معنی چشم و تکمیل کنه.
غذا تو سکوت خورده شد. ظرفارو جمع کردم و گذاشتم تو ظرفشویی تا بعد از اینکه عقاب رفت بشورمشون، فعلا حرف زدن مهمتر بود.
نشستم رو به روش و گفتم:
-خب؟
-خب چی؟
مگس کشی که کنارم بود و پرت کردم طرفش و گفتم:
-خب و زهرمار. میگی یا همین الان پرتت کنم بیرون؟ حوصله خوشمزه بازی ندارم عقاب.
-باشه بابا چرا حمله میکنی؟ بی جنبه.
-شروع کن.
-خب نیم ساعت پیش سرگرد حشمتی به من زنگ زد. گفت قراره یه عضو جدید وارد گروه بشه باید خودمون و اماده کنیم. قبل ورود عضو جدید اطلاعاتمون رو جمع کنیم، بدونیم باید چه کار کنیم و بعدش با اون هماهنگ کنیم. تأکید کرد که ورود عضو جدید ضروریه چون مثل اینکه بچه های نفوذی چیزایی از باند فهمیدن که نیاز دیدن عضو جدید داشته باشیم. سرگرد حشمتی هم گفت به تو هم خبر بدم به عنوان دستیار فرمانده عملیات خودت و آماده کنی. هیچ دل خوشی ازت نداره.
 
  • پیشنهادات
  • zahra.h.z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/30
    ارسالی ها
    28
    امتیاز واکنش
    302
    امتیاز
    171
    سن
    23
    کمی فکر کردم. سرگرد حشمتی بین ما و فرمانده های عملیاتی پل ارتباطی بود و اگر اونا و یا ما میخواستیم ارتباطی برقرار کنیم و یا خبری رو برسونیم با سرگرد حشمتی درمیون میذاشتیم و با فرمانده های عملیات به طور مستقیم در ارتباط نبودیم؛ در واقع امروز اولین باری بود که آقای صادقی خودش شخصا دخالت میکرد و من این پیرمرد و چند سال میشد که ندیده بودم. خصومت بین منم حشمتی هم به سالهای دور برمیگشت.
    عقاب دستاش رو جلوی صورتم تکون داد و گفت:
    -عقیق؟ چی شد؟ نظرت؟
    در حالی که بلند میشدم تا کتری رو روی گاز بذارم و چای بخوریم گفتم:
    -الان من نظری بدم یا ندم فرقی نمیکنه، چون نظر من یا تو هیچ تأثیری توی تصمیم اونا نداره. وقتی تصمیمی میگیرن تنها عکس العملی که میتونیم داشته باشیم "چشم" گفتنه؛ همین. تو این چند سال دیگه متوجه شدم که چطوری باید باهاشون برخورد کنم و البته هر چقدر هم که من پیام بدم از حضور عضو جدید وسط عملیات متنفرم، و هرکس که قراره باهامون همکاری کنه و همون اول معرفی کنین، به خرجشون نمیره. همون کاری و میکنن که دوست دارن و فقط منو خسته میکنن. تو هم پیام بده به حشمتی بگو با عضو جدید مشکلی نداریم.
    آب کتری داشت جوش میومد، اب جوش و ریختم تو قوری و گذاشتم که دم بکشه.
    نگاش کردم. تو فکر فرو رفته بود و به یه گوشه ای خیره شده بود. عـقـاب؛
    پسری که تیپ فعلیش و شلوار شیش جیب و یه تیشرت سبز لجنی و جای تیغ خوردگی روی ابروی چپش خودنمایی میکرد.
    موهای پرپشت مشکی، ابروهای مشکی، پوست برنزه و بینی روفرم و چشمای بزرگ مشکی، صورت بیضی شکل و استخونی داشت. هیچکس نمیتونست فکرشم بکنه که این پسر، یه پسر با موهای خرمایی و چشم عسلی با پوست سفیده، که به خاطر این عملیات تغییر چهره داده. موها و ابروهاشو رنگ میکنه و تو چشاش لنز مشکی میذاره و برنزه میکنه. اون برعکس من بود کاملا عوض شده بود اما من همونی هستم که بودم.
    فقط بینی مو عمل کرده بودم. منم یه دختر سبزه با صورت کمی گوشتی و چشمای کاملا درشت مشکی اما بدون حالت، ابروهای مشکی پر، و موهای پر پشت مشکی که بلندیش تا وسط کمرم میرسید.
    هیکل هر دومون ورزشکاری بود. بالاخره چندین و چند سال بدن سازی کار کردن و دفاع شخصی این چیزا رو و هم داشت و من داشتم به این فکر میکردم که چقدر تو نوجوانی از ورزشای رزمی متنفر بودم!
    سینی چای رو گذاشتم جلوی خودمون دوتا و اون همچنان تو فکر بود صداش زدم:
    -عقاب؟
    -هوم؟
    -چایی تو بخور و برو.
    -رسما داری بیرونم میکنی دیگه؟ مرسی از این همه مهمون نوازیت.
    -کاری که اینجا نداری؟ اگر قرار به فکر کردنه که تو خونه خودتم میتونی فکر کنی. برو زودتر داره ساعت دوازده میشه منم بگیرم بخوابم.
    -باشه، باشه! حداقل بذار چایی سرد بشه، بفهمم چی میخورم.
    -پس نلبکی اوردم برای چی؟ بریز تو نلبکی زودتر خنک شه.
    -کمر همت بستی منو بیرون کنی! باشه الان میخورم و میرم.
    چاییش و خورد و عزم رفتن کرد. رفتم تا دم در که بدرقش کنم. عقاب:
    -یادم رفت بازم ازت بپرسم که کی آزادت کرد؟ ذهنم و خیلی مشغول کرده بود.
    بدون اینکه حرفی بزنم و با یه صورت خیلی بی حالت در رو تو صورتش بستم. این پسر هیچ جوره آدم نمیشد. نمیتونست پشت درحرفی بزنه چون ساعت نزدیک دوازده بود و ملت همه خواب بودن. فقط خیلی یواش گفت:
    -بعدا میبینمت عقیق.
    و این یعنی هنوزم قرار نیست دست برداره.
    به طرف اتاقم حرکت کردم و بین راه جلوی اتاق ساره مکث کردم. برقاشون روشن بود، اما صدایی نمیومد.
    انگار کهاین زن و شوهر جنگجو آتش بس اعلام کرده بودن.
    خدا عاقبت هممون و با این دنیای کثیف بخیر کنه.
    رفتم که بخوابم. که تموم بشه این فکر و خیال. که از یه دنیای نیمه تاریک پا بذارم تو دنیایی که تماما تاریکه.
    تاریکی خوبه. پتو رو کشیدم رو خودم« تاریکی خیلی خوبه.»
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.h.z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/30
    ارسالی ها
    28
    امتیاز واکنش
    302
    امتیاز
    171
    سن
    23
    شاهین
    با درد بدی تو ناحیه گردنم بیدار شدم. همچنان رو اون کاناپه کذایی که دیشب روش خوابم بـرده بود، بودم.
    هوا تاریک بود. چشمم به ساعت افتاد. پنج و نیم صبح و نشون میداد. سریع از جام بلند شدم که نماز صبحم قضا نشه. حداقل قبل از اتفاق بدی که امروز قراره بیوفته باید انرژی بگیرم، تا بتونم باهاش کنار بیام.
    مطمئنم که نحس ترین روز عمرم امروزه. دیگه گندتر از امروز وجود نخواهد داشت.
    بعد از نمازم به ساعت نگاهی انداختم. ساعت شیش و نیم بودو هوا گرگ میش. امروز راز و نیازم بیشتر از هر وقت دیگه ای طول کشیده بود و فقط هم به خاطر حال بدم بود. وقت زیادی داشتم برای صبحونه خوردن و آماده شدن پس تصمیم گرفتم دوش اب گرمی بگیرم تا شاید عضلات گردنم نرم بشه.
    درسته که اواسط مرداد بود و هوا گرم، اما با این حال باید به خاطر گردن دردم دوش اب گرم میگرفتم وگرنه اگر به من بود، که تو این هوا هیچ چیز جز یه دوش اب سرد حالم و جا نمی آورد.
    به هر دری میزدم که ذهنم و پر کنم. پر از فکرای بی خودی و مسخره که یه وقت خدایی نکرده نره سمت عمو احمد و اتفاقی که قراره امروز بیوفته، اما این مغز لعنتی فرمانبردار نبود ته هر فکر مزخرف، میرسید به اتفاق مچاله کننده ی امروز.
    حوله ربدوشام سفیدم و تنم کردم و بدون پوشیدن لباس به اشپز خونه رفتم. دوتا کره و عسل و از داخل یخچال روی میز چیدم و سنگک های فیریز شده رو داخل ماکروویو گذاشتم تا گرم بشن. درسته که نون تازش خوبه، که وقتی میخری بوش خونه رو پر کنه و دماغت و قلقلک بده اما کی حوصلشو داره بره صف وایسه. به خاطر یدونه نون ناقابل پاشو از این در بذاره بیرون.
    همچنان بدون لباس بودم و داشتم به این فکر میکردم که اگر امروز به خیر گذشت، بعد از ظهر با الوند برم عیادت عموش که بیمارستان بود. اون مرد برای من خیلی کارا کرده بود، باید حتما بهش سر میزدم.
    صدای تیک ماکروویو اومد. نون گذاشتم رو اپن و خودم نشستم پشت صندلی و شروع کردم به خوردن.
    هیچی از مزش نمی فهمیدم و همش فکر میکردم که یه چیزی تو این صبحونه کمه. با تموم شدن نونم از جام بلند شدم. دیگه باید اماده میشدم، اگر چند دقیقه دیرتر بِجُنبم حتما دیر میرسم. درسته که من رئیس اون پاسگاهم، اما دلیلی نمیشه که دیر کنم. اگر رئیسی قوانین و رعایت نکنه هیچ وقت زیر دستاش هم یاد نمیگیرن که قوانین و رعایت کنن.
    با بلند شدنم نگاهم به کتری روی گاز افتاد. آه از نهادم بلند شد و تازه فهمیدم که چه چیزی و یادم رفته بود. چقدر ذهنم مشغول بوده که ، منی که صبحم و بدون چای شروع نمیکردم، یادم رفته که چای دم کنم. به هر حال دیر بود و دیگه باید قیدش و میزدم.
    رفتم توی اتاقم و لباس شخصی هام رو پوشیدم. قانون بود که نباید با لباس فرم به خونه رفت و همیشه لباس فرم هام رو توی پاسگاه عوض میکردم و با لباس شخصی میومدم خونه.
    اماده رفتن شدم، از در واحدم اومدم بیرون و در و قفل کردم. همزمان با من همسایه روبه رویی، آقای سبزواری هم از در خونشون اومد بیرون. سلام و احوال پرسی کردیم و من هر چه زودتر حرکت کردم که این مرد منو به حرف نگیره. رسما مرد پر حرف و پر توقعی بود.
    فکر میکرد چون همسایه روبه رویش یه پلیسِ هر کاری از دستش بر میاد، و هر توقع بی جایی از من داشت.
    اما در کل مرد خوبی بود. خانومش هم خانوم خوب و مهربونی بود. چند بار که دیده بود خسته از پاسگاه میام برام غذا فرستاده بود. چیزی که برای من خیلی جذاب بود، چون من تنها بودم و کسی و نداشتم که برام غذایی اماده کنه.
    سوار دویست و شیش سفیدم شدم و حرکت کردم.
    از خونه من تا پاسگاه کمتر از نیم ساعت راه بود و الان ساعت هفت بود. پس میشد امیدوار بود که به موقع میرسم، البته اگر بخوام به خیابون های همیشه ترافیک تهران توجه نکنم.
    پشت چراغ قرمز ایستادم. نگاهم به عابرایی که برای رفتن به سر کار عجله میکردن دوختم. همیشه پیش خودم میگفتم چقدر شهر بی روحیه این تهران.
     

    zahra.h.z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/30
    ارسالی ها
    28
    امتیاز واکنش
    302
    امتیاز
    171
    سن
    23
    پشت چراغ قرمز ایستادم. نگاهم به عابرایی که برای رفتن به سر کار عجله میکردن دوختم. همیشه پیش خودم میگفتم چقدر شهر بی روحیه این تهران.
    هر کس سرش تو کار خودشه. تو دردش خودش میمیره و هیچکس فریاد رس کس دیگه ای نیست. البته نمیشه گفت هیچکس؛ هستند انسان های خیری که در حال وقف زندگی خودشون برای ساختن زندگی دیگرانن، و البته تعدادشون کمه.
    با سبز شدن چراغ دوباره حرکت کردم. وقتی به پاسگاه رسیدم تو پارینگش ماشینم و پارک کردم و سمت ساختمون حرکت کردم. وقتی وارد شدم با سیل عظیم احترام نظامی ها مواجه شدم و این برام عادی بود. هر روز و هر روز برام تکرار میشد. سر هر پیچ، تو راهرو، تو دفترم و این احترام گذاشتن ها گاهی لـ*ـذت بخش بود و گاهی اعصاب خورد کن. بستگی به حال خودم داشت.
    مثلا امروز که حالم خوش نبود، اعصابم و خورد میکرد.
    به نزدیک دفترم رسیدم و قبلش منشی و دیدم.
    -سلام سروان، صبحتون بخیر. سرگرد محمدی تشریف آوردن؟
    سروان بلند شد و احترام نظامی گذاشت. آزاد باش دادم.
    -سلام قربان، صبح شما هم بخیر. خیر هنوز تشریف نیاوردن.
    -باشه، پس هر وقت اومد بهش بگید اولین کاری که میکنه بیاد دفتر من.
    -چشم قربان.
    سمت دفترم حرکت کردم که چیزی یادم اومد.
    -راستی سروان، بعد از اینکه سرگرد محمدی اومدن دفتر من و رفتن، تشریف بیارید یه سری از پرونده های جدید رو تحویل بدید و یه سری قرار هارو هم کنسل کنید.
    -چشم قربان.
    و دوباره احترام....
    در اتاقم و باز کردم و داخل شدم. ای کاش به سراوان نصیری گفته بودم که یه فلاکس چای هم برام بیاره، من اینجوری نمیتونستم ادامه بدم.
    همین که برگشتم تا در و باز کنم، تو چند قدمی در باز شد و الوند اومد داخل.
    -به به، رئیس عزیز احضار کرده بودید بنده رو قربان، راستی صبح قشنگتون بخیر.
    -بشین الوند مزه نریز.
    -با تو نمیشه مثل ادم حرف زد. عین برج زهرمار میمونه لعنتی.
    -الـونـد...
    -چیه؟ الان فک کردی مثلا من زنِ نداشتتم که صداتو میندازی رو سرت و اِسم منو کش میدی؟ نه داداش من با این حرفا نه خر میشم نه میترسم.
    -و البته نه ادم میشی.
    -فرشته ها که آدم نمیشن شاهین جون.
    -اَه، لوس. پاشو خودت و جمع کن مرده گنده. این حرفا ماله دختر بچه هاست. اه اه حالم و بهم زد. از هیکلت خجالت بکش.
    -باشه بابا، باشه. ترش نکن.
    خودشو پرت کرد رو کاناپه اتاقم. منم در حالی که میرفتم بیرون گفتم:
    -بشین دو دقیقه جان من تکون نخور الان میام.
    -بیا بابا، کجا میری؟ اومده بودیم خودتو ببینیم.
    در حالی که سرم و از روی ستأسف تکون میدادم رفتم بیرون. مستقیم سمت میز منشی حرکت کردم و به سروان نصیری سفارش دوتا فنجون چای رو دادم. که اونم با ابدار خونه هماهنگ کرد.
    دوباره رفتم تو دفترم. الوند سرش و کرده بود تو گوشیش، جوری که متوجه ورود من نشد.
    -دو دقیقه اون گوشی بی صاحاب مونده رو بذار کنار. سر کارم سرت تو گوشیه.
    -بابا تو که رفته بودی بیرون، به منم که میگی تکون نخور. خب گوشی خودمم نمیتونم دست بگیرم وقتی تنهام؟
    بشینم برات کاشی های کف دفترت و بشمرم؟
    -کاشی نه و موزاییک. کاشی اونیه که تو حمومه مجید جان.
    -خب حالا هر چی. کاشی، سرامیک، موزاییک، پارکت چه فرقی داره؟
    -هیچی، هیچی بیخیال.
    -خب قربان، بنده برای چه احضار شده ام؟
    -الوند دو دقیقه جدی باش. فقط دو دقیقه. اصن نمیفهمم تو چرا پلیس شدی میرفتی دلقک سیرک میشدی خب. ببین اگه پشیمون شدی هنوزم دیر نیستا بیا ببرمت سیرک ثبت نامت کنم.
    -نه بابا، خوشم اومد. تو هم داری کم کم به جرگه ی خوش مزه ها قدم میگذاری. دیشب تو چی خوابیدی؟ خیارشور؟
    -بسه. وقت طلاست. گفتم بیای اینجا درباره موضوع دیشب حرف بزنیم.
    همین که حرفم تموم شد، در زده شد و سرباز وظیفه همراه با دوتا چایی و یه بشقاب خرما اومد داخل. احترام گذاشت و الوند بهش ازاد باش داد و سینی چایی و گذاشت رو میز من. ازش تشکر کردم و فرستادمش که بره.
    همین که پاش رو از در گذاشت بیرون الوند به حرف اومد.
    -موضوع؟ چه موضوعی؟
    -اووووف الوند.. دیشب؟ اقای صادقی؟ مأموریت؟ یادت اومد؟
    -اهان. یادم اومد، خب ما با هم چه حرفی داریم که راجب دیشب بزنیم ؟
     

    zahra.h.z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/30
    ارسالی ها
    28
    امتیاز واکنش
    302
    امتیاز
    171
    سن
    23
    -ببین اگه من بخوام وارد اون مأموریت بشم و دیگه رئیس پاسگاه نباشم، قطعا باید جای من یه جایگزین بیاد. در حال حاضر هم درجه تو بعد من تو این پاسگاه از همه بیشتره. هم درجه خودمم هستی، فقط هم به خاطر اینکه من مأموریت های بیشتری رفته بودم شدم رئیس این پاسگاه.
    -خب؟
    -خب و زهرمار انقدر خنگ نبودی تو!
    -تو هم انقدر بی تربیت نبودی.
    -ولش کن. میخوام بگم، بعد از رفتن من، تو بشی رئیس اینجا.
    در حالی که تعجب کرده بود با صدای بلندی گفت:
    -شوخیت گرفته؟ مگه دسته منو و توئه؟ اگه اینو به یه سروان بگی بهت میخنده میدونه که دست ما نیست، از مرکز تأیین میکنن، اون وقت تو با این سابقت یه همچین حرفی میزنی؟ میگم دیشب تو خیارشور خوابیدی نمک خونت زیاد شده. اصن شاید از قبل خودشون انتخاب کرده باشن.
    -یه دقیقه نفس بگیر. امروز قراره اقای صادقی بیاد. در مورد این مأموریت باهام حرف بزنه. منم باهاش درباره تو و اینجا حرف میزنم. میدونی که چه مرد با نفوذیه. حتی اگه از قبل هم انتخاب شده باشه، اون بخواد میتونه همه چیز و عوض کنه.
    -خب اصن که چی؟ حالا من رئیس این پاسگاه شدم، خودت که میدونی من اصلا دنبال اینجور چیزا نیستم
    و اصلا هم برام مهم نیست که تو بخوای در موردش با آقای صادقی حرف بزنی.
    -آره، برای تو مهم نیست اما برای من مهمه. تو چم و خم این پاسگاه دستته. تو دیگه همه رو اینجا میشناسی با همه خوبی. تمام کادری های اینجا با تو حتی راحت تر از منن.
    حالا یه غریبه بیاد، تا آشنا بشه، تا کنار بیان باهاش. اینجوری بهتره.
    دوباره با تعجب قاطی شده با یه کمی خشم ادامه داد:
    -مگه مهدکودک اومدن که بخواد طول بکشه باهاش کنار بیان؟ باید با هر چیز ناگهانی کنار بیان. دلیل نداره به فکر راحتی اونا باشی. اونا نظامی ان. یعنی ادمای شرایط سخت. نمیفهمم این رفتار و ازت؟
    با یه حسرت نهفته تو صدام گفتم:
    -تو فک کن من نسبت به اینجا یه حس مالکیت دارم. تو فک کن این پاسگاه مثل بچه ی نداشتم برای من میمونه. دوست دارم وقتی میرم با خیال راحت بسپرم دست رفیقم، کسی که خوب میشناسمش و میدونم کارش و خوب بلده.
    با لودگی گفت:
    - اِ؟ کارش و خوب بلده؟ تا الان که میخواستی منو ببری سیرک ثبت نام کنی و من به درد پلیس بودن نمیخوردم. حالا شدم رفیق کار بلد؟ نه داداش من الان تصمیم گرفتم برم سیرک دلقک بکشم. تو هم دست از سر من بردار.
    خندیدم و گفتم:
    -دیوانه. الان یعنی ناراحت شدی؟ یعنی باید بیام نازت و بکشم کوچولو؟
    -نه بابا تو هم بلدی مسخره بازی دربیاری. ببین وقتی میتونی انقدر بامزه باشی چطوری ترجیح میدی عین برج زهرمار باشی؟
    -بسه دیگه پر رو نشو. پاشو برو دنبال کارت. چاییامون هم سرد شدن. رفتی بیرون با خودت ببرشون بگو یدونه برای من تازشو بیارن اگه خودتم خواستی برای خودتم بیارن.
    -دیگه چی؟ امری نبود؟ تا چند دقیقه پیش قرار بود رئیس پاسگاه بشم الان شدم ابدارچی؟ نچ نچ، آدمی رو ببین به پوفی بَنده، داشتم رئیس میشدم یهو تنزیل درجه پیدا کردم شدم ابدارچی.
    خندیدم و گفتم:
    -بسه دیگه پاشو. حالا یه سینی با خودت میخوای از این در ببری بیرون؛ نمیمیری که.
    با لبخند سری تکون داد و سینی با خودش برداشت و از در رفت بیرون.
    چند دقیقه بعد از رفتن الوند سروان نصیری اومد داخل.
    اصلا یادم نبود که خودم سپرده بودم بعد از رفتن الوند بیاد دفترم.
    یادم رفت به الوند درباره عیادت از عموش بگم.
    سروان نصیری پرونده های دستش و گذاشت روی میز. تقریبا سه چهارتایی میشد.
    -قربان کدوم قرار هارو کنسل کنم؟
    -همه ی اونایی که اولین بار هست که قراره بیان و کنسل کن، خودت منتقل کن به روزی که سرم خلوته.
    -چشم قربان.
    -برای بعد از ظهر هم دوتا قرار رو کنسل کن. امروز هم یه قرار مهم دارم نمیدونم کِی قراره بیان،اما هر وقت اومدن شما تو اون تایم یا یه ساعت، دوساعت بعدش اگر قراری بود کنسل کنید.
     

    zahra.h.z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/30
    ارسالی ها
    28
    امتیاز واکنش
    302
    امتیاز
    171
    سن
    23
    -چشم قربان.
    -میتونید برید.
    احترام گذاشت و رفت. سرم و گرم پرونده های جدید کردم. اونطور که دیشب عمو احمد گفته بود یکی دو هفته ای تا وصل شدن به تیم مأموریت وقت دارم، پس تصمیم گرفتم کمی پرونده هام و سر و سامون بدم.
    صدای تلفن اتاق اومد. گوشی و برداشتم:
    -بفرمایید.
    -ببخشید قربان، جناب آقای صادقی تشریف آوردن.
    -بله، بله. بگین بیان داخل.
    -چشم قربان.
    در اتاق باز شد. خندم گرفت، این مرد هیچوقت در نمیزد.
    به طرفش رفتم و باهاش دست دادم.
    -سلام آقای صادقی خوش اومدین.
    -سلام پسر جان، کسی که اینجا نیست، دیگه چرا میگی آقای صادقی؟ همون عمو احمد بهتره.
    لبخند زدم. منو عمو احمد رابـ ـطه نزدیکی داشتیم که فقط خودمون میدونستیم. حتی الوند که نزدیک ترین دوستم بود هم خبر نداشت. جلوی دیگران تظاهر به مافوق و زیر دست میکردیم اما در اصل یه رابـ ـطه نزدیک داشتیم.
    -بفرما بشین عموجان.
    -نمیگفتی هم خودم مینشستم.
    این مرد قرار نیست هیچ وقت دست از چزوندن آدما برداره. تازه هر چقدر پیر تر میشه، تلخ تر هم میشه.
    قبل از اینکه بشینم گفتم:
    -چای میخوری دیگه عمو؟
    -پس چی؟ قرار کلی اختلاط کنیم، دهنمون خشک میشه.
    خندیدم و سمت میزم رفتم و تلفن و برداشتم و به منشی زنگ زدم و درخواست دوتا چای کردم.
    دوباره برگشتم و روبه روی عمو روی کاناپه نشستم.
    -خب عمو جان، ما سر تا پا گوش، در خدمت شما هستیم.
    عمو اول یکم نگاهم کرد. از اون نگاها که معنیش و نمیفهمی و گنگه. از اون نگاها که طولانی شدنش باعث کلافه شدنت میشه و حس میکنی قفسه سینت سنگین شده و عرق از پشت کمرت سرازیر میشه.
    یکم که نگاه کردنش و ادامه داد، پنجه هاشو توی هم قفل کرد و شروع کرد:
    -میدونی شاهین؟ من تورو خیلی خوب میشناسم. تو هم منو خوب میشناسی. از کودکیت و تا حالا که ماشالله برای خودت کسی شدی و قد کشیدی.
    پریدم وسط حرفش و گفتم:
    -من اگر اینجام، یا به قول شما برای خودم کسی شدم همش از زحمات شماست عمو جان. وگرنه من هیچی نمیشدم.
    -اینکه داری چاپلوسی میکنی به کنار، اما دیگه وسط حرفم نپر، توضیح این عملیات سخته. مثل همه ی عملیاتایی که تا الان داشتی نیست،اگه رشته کلام از دستم در بره و نتونم خوب برات توضیح بدم و تو هم نتونی به خوبی توجیه بشی کار دستمون میدی.
    خندیدم و سرم و زیر انداختم و گفتم:
    -چشم عمو، هر چی شما بگین.
    -داشتم میگفتم، میشناسمت و میشناسی منو. تا الان کاری به جز منفعت این کشور انجام ندادم و از این به بعدم تا وقتی نفس میکشم قرار نیست کاری جز این انجام بدم.
    این عملیات خیلی مهمه. انقدر مهم که واسه راه انداختنش چندین سال بیشتر از هزار نفر ریز و درشت بابتش زحمت کشیدن، از خودی بگیر تا نخودی و بی خودی، تا اون کسی که قراره فرماندهی این عملیات و به دست بگیره و من بابت فرماندهی این عملیات از هفت سال پیش بهش قول دادم و میدونم حقشه، انقدر خِبرست که میتونه یه عملیات به این بزرگی و هدایت کنه.
    خیلی ها تو این عملیات بودن و الان نیستن، حالا یا به رحمت خدا رفتن یا مصلحت به این دیدیم که نباشن. خیلی هام مثل تو از نیمه های راه اومدن. البته نیمه های راه که چه عرض کنم اخر راه در اصل.
    استارت این عملیات خیلی وقته خورده شاید بیشتر از دوازده، سیزده سال پیش، دنبال مدرک بودیم و پیدا نکردیم، انقدر حرفه ای بودن که حتی کوچک ترین ردی از خودشون به جا نذاشتن، اما کم کم افراد ناشی وارد باندشون شد و باعث شد که ما توسط یکی از نفوذی هامون بفهمیم که رئیس های این باند چه کسانی هستن، اما فقط میدونستیم که چه کسانی هستن و همچنان کار هاشون بدون عیب و نقص بود که مدرکی از خودشون به جا نمیذاشتن تا ما بتونیم به راحتی گیرشون بندازیم.
    طی تمام این سالها نفوذی فرستادیم، افردا جدید اموزش دادیم، ادم هایی هم از دست دادیم اما بعد این همه سال دیگه باید وارد عمل بشیم، چون بیشتر از این تعلل کردن فقط شرایط و سخت میکنه و الان حدود سه ماهه که استارت فاز آخر رو زدیم، تا به یاری خدا از پا درشون بیاریم.
     

    zahra.h.z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/30
    ارسالی ها
    28
    امتیاز واکنش
    302
    امتیاز
    171
    سن
    23
    پریدم وسط حرف عمو، چون واقعا تا الان چیزی نفهمیده بودم.
    -خب کار این باند چیه؟
    خودش و سمت جلو کشید و تا خواست حرفی بزنه در اتاق زده شد و سرباز ابدار خونه با سینی چای و بشقابی حاوی بیسکویت وارد شد. احترام گذاشت و شروع به حرف زدن کرد:
    -ببخشید قربان. شیر گاز سماور خراب شده بود، تا درستش کنم طول کشید. بابت تأخیرم معذرت میخوام.
    -خواهش میکنم، میتونی بری.
    دوباره احترام گذاشت و رفت.
    سینی و گذاشتم رو میزی که ما بین منو عمو بود و گفتم:
    -خب عمو داشتی میگفتی. کار باندشون چیه؟
    -پسر جان بذار یه لبی تر کنم! این چایی و برای تزیین اوردی؟
    لبخندی زدم و گفتم:
    -ببخشید عمو، بفرمایید میل کنید.
    لبخندی زد و استکان چایی رو برداشت. تو فکر فرو رفتم.
    در واقع بابت تأخیر توی توضیح هاش کلافه بودم و اونم حالم میدونست و به خاطر اینکه منو اذیت کنه طولش میداد. تازه به جای حساسش رسیده بود. این همه چیزای بیخود شنیدم که اصل کاری و بشنوم.
    بالاخره بعد از ده دقیقه طول دادن و وقت کشی کردن شروع کرد:
    -میدونم دوست داری الان سر از تنم جدا کنی، اما هر کاری یه راهی داره. خب این باند تو شروع کارشون مواد مخـ ـدر قاچاق میکردن. به صورت دو منظوره، هم از داخل به خارج و هم از خارج به داخل. موادی که از خارج وارد میشد چه بسا خطرناک تر بودن و همه صنعتی و روانگردان. اما یه چند سالی هست که دارن اعضای بدن و همچنین دختر هامون رو از کشور خارج میکنن و مقصدشون هم اماراته و از اونجا یه بخشی پول و بخشی دیگه رو اصلحه و مهمات وارد میکنن و در اختیار گروه هاشون قرار میدن.
    با شنیدن حرفاش چشمام رو بستم. این چیزی که میشنیدم غیر قابل باور بود. راست میگفت این عملیات خیلی مهم بود و من تا به حال تو همچین عملیات هایی شرکت نکرده بودم. اما توانایی شرکت کردن رو داشتم.
    عمو ادامه داد:
    -خلاصه اینا رو گفتم تا بهت گفته باشم، که فقط بدونی داری کجا میری و قراره با چه کسایی سر و کله بزنی. فک نکنی بهت حق انتخاب دادم؛ نه. تو همچنان قراره تو گروه ما باشی انشالله تا تموم شدن عملیات و موفق شدنمون.
    -فرمانده عملیات کیه؟
    -در حال حاضر خودم هستم، اما با جدی شدن قضیه که هر چه زودتر اتفاق میوفته میسپرم دست کس دیگه ای. شایدم خودم فرماندهی و به عهده داشتم و رهبری گروه و دادم به اون، بستگی به انتخاب خودش داره.
    -خوده کی؟
    -اشنا میشی حالا عجله ای نیست. فقط اینو بهت بگم که یه دختره.
    با تعجب به عمو احمد نگاه کردم. یه دختر؟ نه واقعا یه دختر قراره فرماندهی یا رهبری یه عملیاته به این بزرگی بهش سپرده بشه؟ دود از کلم بلند میشد. یه حسی بهم میگفت اون دختر همونیه که دیروز دستگیرش کرده بودیم. پس نذاشتم این شک جونم و بخوره و پرسیدم:
    -این دختری که میگین، همونی نیست که ما دیروز دستگیرش کرده بودیم؟ و شما اومدی بردیش؟
    عمو خنده ی معناداری کرد و عمیق تو چشمام نگاه کرد و بعدش هم سرش و تکون داد:
    -به هر حال بالاخره میفهمی و برای تو هم که فرقی نمیکنه، میکنه؟
    با یه حالت مرموزی بهم نگاه میکرد و منتظر جواب من بود. معلومه که فرق میکرد. یعنی چی؟ من با سی و دوسال سن برم زیر دست یه دختر بچه؟ محاله. به حرف اومدم:
    - معلومه که فرقی میکنه. من با این درجه و با این سن برم زیر دست یه دختر بچه؟ دختر بچه ای که حتی نتونست از دست ما فرار کنه و گیر افتاد؟ دقیقا قراره یه همچین ادمی فرماندهی یا رهبری این عملیات و به عهده بگیره؟
    من عمرا همچین چیزی و قبول نمیکنم و نخواهم کرد.
    من تو این عملیات شرکت نمیکنم.
    -مگه دست خودته؟
    -اما عمو....
    -ببین پسر جون اون دختر خیلی وقته که امتحانش و پس داده. اگه الان اینجاس واسه نفس به نفس زندگیش جنگیده، خیلی جاها سر زندگیش قمار کرده. شاید میدونسته که تهش قراره بمیره یا بهش اسیب سختی برسه اما ادامه داده. اراده ای که من تو این دختر دیدم تو هیچ مردی ندیدم. نمیدونم چطور شده که دستگیر شده اما اینو مطمئن باش که من بیشتر از جفت چشمام که هیچ، به اندازه تمام نیروهام به اون اعتماد دارم.
     

    zahra.h.z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/30
    ارسالی ها
    28
    امتیاز واکنش
    302
    امتیاز
    171
    سن
    23
    در ضمن، من قول فرماندهی این عملیات و هفت سال پیش به این دختر دادم و اون تمام این هفت سال و فقط به خاطر این لحظه ها جنگیده و خودش و قوی کرده، این خودشه که تصمیم میگیره فرمانده کل عملیات باشه یا رهبر گروه خودتون و اینم بدون که تو مجبوری، مجبور.
    باید از دستوری که برات صادر شده اطاعت کنی ولاغیر.
    حرفای عمو خیلی برام گرون تموم شد. مخصوصا اون قسمتی که گفت از تمام نیرو هام بیشتر بهش اعتماد دارم. انگار یه خنجری از پشت وارد بدنم شد.
    اخمام بدجوری رفته بود تو هم. از اون دختر متنفر بودم.
    دختری که حتی نتونست از دست الوند فرار کنه چه بدرد فرماندهی میخورد؟ اصن دختر و چه به این کارا؟ اونا باید بشینن خونه و قرمه سبزیشون و بپزن.
    اما من نمیتونسم از دستورات سرپیچی کنم و به قول خودش مجبور بودم. ولی بازم شانس خودم و امتحان کردم:
    -اگر بخوام از دستور سر پیچی کنم چی؟ اونوقت چی میشه؟
    عمو در حالی که داشت از جاش بلند میشد و به سمت پنجره اتاقم حرکت میکرد گفت:
    -اونوقته که حسابت با کرام الکاتبینِ پسر جان. اون وقته که حسابت با منه که خلع درجت کنم، اصلحت و ازت بگیرم و از این پاسگاه بری بیرون و دیگه پشت سرتم نگاه نکنی. تهشم کاری پیدا نکنی چون هیچ حرفه ای بلد نیستی و میشی دست فروش.
    بعد از زدن این حرفش برگشت و نیشخندی زد
    -به زندگی بعد از خلع درجت خوش اومدی پسر جان.
    ماتم برد. یعنی چی؟ به خاطر یه دختر این حرف و به منی میزد که خودش میدونست واسه اینجا بودن چقدر تلاش کردم؟ مگه اون دختر کی بود؟ مگه من گفتم که من فرمانده باشم؟ من فقط گفتم فرماندهی این عملیات و ندن دست یه دختر. از اون دختر متنفر بودم. انقدر ازش بدم میومد که حاضر بودم با همین دستام خفش کنم.
    عمو وقتی سکوت منو دید ادامه داد:
    -بهتره که بی حرف پیش قبول کنی، به نفع خودته. میدونی که من تا حالا بد تورو نخواستم، خواستم؟
    سرم و به نشونه ی تأیید حرفش تکون دادم. نه، این مرد تا حالا بدی من و نخواسته بود. کلا چاره ی دیگه ای نداشتم جز تأیید کردن کارش و ملحق شدن به گروهشون.
    -خب عمو جان کِی قراره به گروهتون ملحق بشم؟
    در حالی که از پنجره فاصله می گرفت و سمت کاناپه میومد و قصد نشستن داشت گفت:
    -خوبه که باهاش کنار اومدی و قبول کردی. خب در واقع میشه گفت ورود تو زمان مشخصی نداره. طی دو هفته آینده، یه روز باهات تماس میگیرن و تو وقت داری تا یه روز اماده بشی و فرداش وارد گروه میشی.
    وقتی میگم وارد گروه میشی یعنی کلی چیز هست که برات توضیح داده میشه که شاید چند روز طول بکشه، این کارم توسط همون دختر و یه پسر که همراه اونه که اسم اون پسر هم عقابه اتفاق میوفته. تماسی هم که باهات گرفته میشه از طرف همون پسره، که خودشو معرفی میکنه و از اون به بعدش تمام توضیحات عملیات وظیفه اون پسره. کار منم اینجا تموم شده. بهتره که برم.
    عمو نیم خیز شده بود بره که با دست جلوش و گرفتم:
    -عمو میشه لطفا یه چند دقیقه صبر کنی؟
    در حالی که دوباره داشت برمیگشت که بشینه پرسید:
    -چیزی شده؟ چیزی مونده که دربارش حرف نزده باشیم؟
    -اره عمو مونده.
    -خب؟!
    -درباره این پاسگاه، قراره بعد من کی رئیس اینجا بشه؟
    -تو دیگه به اونش کاری نداشته باش. خودمون میدونیم چه کسی و جای تو بذاریم.
    -عمو جان من هر چی که شما گفتین و قبول کردم، منتی هم نیست چون زوری بوده. اما خواهشی که از شما دارم اینه که به عنوان کسی که سه سال رئیس این پاسگاه بوده درخواست میکنم بذارید منم تو این قضیه دخالت کنم.
    -خب؟ چجوری قراره دخالت کنی؟
    -بذارید الوند رئیس اینجا بشه.
    -منظورت سرگرد محمدیه؟
    -درسته.
    -خب دلیلت چیه؟ باید یه دلیل منطقی داشته باشه؟ وگرنه من دلایل احساسی و قبول نمیکنم.
    -نه عمو جان دلیل منطقی داره. هم اینکه اگر یه ادم جدید وارد این پاسگاه بشه تا بخواد افراد و بشناسه و تا با شرایط جور بشه کلی طول میکشه، اما الوند همه ی بچه هارو میشناسه و بچه ها هم اونو میشناسن و کلی از کار های این پاسگاه جلو میوفته. تازه اونم مثل من سرگرده و عملیات های زیادی رفته و لیاقتش و داره.
    عمو احمد به فکر فرو رفت و بعد در حالی که قصد رفتن کرده بود گفت:
    -به حرفات فکر میکنم پسر.
    بعدش باهم دست دادیم و رفت.
     

    zahra.h.z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/30
    ارسالی ها
    28
    امتیاز واکنش
    302
    امتیاز
    171
    سن
    23
    بعد از رفتن عمو چندتا پرونده ای که مونده بود و مطالعه کردم و کنار گذاشتمشون. به ساعت نگاه کردم.
    یه رب تا اذان ظهر وقت داشتم. رفتم سمت سرویس داخل اتاق و وضو گرفتم.
    از اتاقم اومدم بیرون و سمت نماز خونه حرکت کردم.
    من هیچ وقت رئیسی نبودم که برای کارمنداش خودش و بگیره، همیشه باهم تو نمازخونه، نماز میخوندیم.
    تو نماز خونه یه سری از سربازا رو دیدم. بعضی هاشون تازه اعزام شده بودن. تو دلم با خودم میگفتم، من چجوری میتونم از اینجا دل بکنم؟
    کارمندا، سربازا.... پیش خودم گفتم بعد از مأموریت بر میگردم اما خودمم میدونستم که الکی دارم خودم و دلداری میدم. هیچ کس از بعدش خبر نداشته و نداره.
    نمازم و شروع کردم اونم چه نمازی... هیچ جوره نمیتونستم ذهنم و جمع کنم و تمرکز کنم. نماز میخوندم و حواسم به چیزایی که میگفتم نبود.
    نفهمیدم نمازم کی تموم شد؛ امیدوارم خدا قبول کنه.
    بعد از نماز راهی سالن غذا خوردی شدم.
    همون طور که گفتم من خودم و نمیگرفتم. با پرسنل باهم غذا میخوردیم. یکی از سربازا به طرف اومد
    و احترام گذاشت:
    -آزاد باش.
    -سلام قربان، خسته نباشید.
    -سلام سرباز، سلامت باشی.
    -قربان برای اخر هفته دو روز مرخصی میخواستم
    -برای چه کاری؟
    در حالی که از خجالت سرخ شده بود و سرش و پایین انداخت گفت:
    -عروسی خواهر کوچیکم قربان.
    به صورتش نگاه کردم. یه پسر شهرستانی که با توجه به لحجش، مشخص بود که برای شهرستان های شمال کشوره.
    در حالی که لبخند میزدم به سادگی و اروم بودنش گفتم:
    -چرا که نه؟ فرم درخواست مرخصی تو بده به منشی من، برای دو روز اخر هفته رو خونه ای.
    چنان خوشحال شد که مشخص بود نمیدونه چیکار کنه.
    احتمالا خودش و برای التماس کردن و آه و زاری اماده کرده بود و احتمال هم میدادم که سرباز جدید باشه به این دلیل که سربازای قدیمی میدونستن که من راحت مرخصی میدم، البته اگر دلیلشون قانع کننده باشه.
    با خوشحالی احترام گذاشت و گفت:
    -خیلی خیلی ممنون قربان، براتون جبران میکنم.
    به این همه شادیش لبخند زدم و گفتم:
    -نیازی به جبران نیست، انشالله خواهرت خوشبخت بشه.
    -ممنون قربان.
    سرباز رفت. منم خودم و با غذای جلوم مشغول کردم.
    به این فکر میکردم چی میشد منم از عروسی خواهرم خوشحال میشدم. چی میشد اصلا منم خواهر داشتم.
    سرم و تکون دادم و افکارم و کنار زدم؛ من به خودم قول داده بودم که دیگه به این موضوع فکر نکنم.
    فعلا موضوعات مهمتر از خواهر نداشتنم وجود داره، که بخواد ذهن منو مشغول کنه.
    بعد از صرف نهار به دفتر خودم که طبقه دوم بود؛ برگشتم.
    پرونده هایی که کنار گذاشته بودم و به سروان نصیری سپردم و به سمت اتاق الوند حرکت کردم.
    حس شوخیم گل کرد و در نزده وارد شدم.
    الوند سرش تو پرونده ای بود و به سختی داشت مطالعه میکرد. همین طور که سرش داخل پرونده بود، بدون اینکه نگاهی بندازه اخمی کرد و گفت:
    -مگه اینجا طویلست؟ اون در و برای این گذاشتن که در بزنید و بعد وارد بشید. تکرار نشه!
    زیر لب ریز میخندیدم. همون طور که اخم کرده بود سرش و بالا آورد و با من چشم تو چشم شد.
    دیگه نتونستم خندم و نگه دارم و زدم زیر خنده.
    الوند با عصبانیت ساختگی گفت:
    -زهرمار! این طویله در نداره عین گوسفند سرتو میندازی میای تو؟
    یه سرفه مصلحتی کردم. خودم رو جدی کردم و سینم و دادم جلو:
    -سرگرد احمدی، این چه طرز صحبت کردنه؟ مودب باش!
    یه نگاه بی تفاوت انداخت و گفت:
    -شاهین مسخره بازی در نیار اعصاب ندارما!
    -عه چرا چی شده؟
    با صورت خسته سرش و تکون داد و گفت:
    -تو حل یه پرونده به یه مشکل برخوردم، هر کاری میکنم درست نمیشه. از هر راهی میرم به در بسته میخورم و کلی اعصابم خورد شده.
    خیلی بی تفاوت پرسیدم:
    -پرونده درباره چی هست؟
    -درباره یه قتل. جسد یه خانوم و زیر یه پل هوایی پیدا کردن. چند روز قبلش هم شوهر اعلام مفقودی کرده؛ ولی تو سابقه خانوادگی اونا هیچ دشمنی وجود نداره.
    اون زن به صورت خیلی فجیح کشته شده، هیچ طلا و جواهری هم همراهش نبوده.
    سرم تکون دادم و گفتم:
    -به خاطر همین پرونه نیومده بودی نهار؟
    -اره
    -خب تو اگه غذا نخوری چه طور میخواد خون به مغزت برسه و اون کله پوکت به کار بیوفته؟ پاشو، پاشو برو نهارت و بخور و بعدشم بریم بیرون یه هوایی بخوریم.
    همون طور که چشماش از تعجب بیرون زده بود گفت:
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.h.z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/30
    ارسالی ها
    28
    امتیاز واکنش
    302
    امتیاز
    171
    سن
    23
    -بیرون هوا بخوریم؟ حالت خوبه؟ سرت به جایی نخوره؟
    وسط روز، تو ساعت کاری بریم هوا بخوریم؟
    -مگه نگفتی عموت بیمارستان بستریه؟
    -چه ربطی به هوا خوری که تو میگی داره؟
    -خب پسر خوب نمیخوای یه عیادت کنیم از عموی مریضت؟ میریم عیادت یه بادی هم به کلمون میخوره، یه هوا خوری هم به حساب میاد.
    سرش و تکون داد و سمت در رفت:
    -باشه هر طور تو میگی. نا سلامتی شما رئیسی! ما جرئت نداریم رو حرف شما حرف بزنیم.
    خندیدم و قندون و برداشتم که به حالت نمایشی سمتش پرتاب کنم:
    -برو بیرون کم نمک بریز برو نهارت و بخور و نمازت و بخون من منتظرم.
    با تکون دادن سرش تأیید کرد و از در بیرون رفت.
    به این فکر میکردم که چقدر مونده تا به این عملیات وصل بشم؟ عمو که میگفت خیلی نمونده. یعنی از پسش بر میام؟ پس چی که بر میام، کار شاهین نشد نداره.
    لبخندی به افکار عجب مغزم زدم و به میز خیره شدم.

    عقیق
    صب ساعت هفت از خونه زدم بیرون تا پیش عقاب برم.
    قرار بود برای اومدن عضو جدید برنامه ریزی کنیم.
    چیزایی که قرار بود بگیم و هماهنگ کنیم و روزش و تعیین کنیم.
    البته خیلی کار ها قبل از اومدنش باید انجام میشد.
    از جمله تعیین وظایف.
    اینکه اون فرد بعد از اومدنش قراره چه کارهایی انجام بده و به درد کدوم قسمت میخوره؛ البته این قضیه رو پنجاه پنجاه مشخص میکنیم چون هنوز نمیدونیم چه استعداد هایی داره و چه کارایی میتونه انجام بده.
    قرار بر این شد که طبقه گفته های عقاب و بررسیِ نهاییِ من، زمان اومدنش و تأیین کنیم و عقاب با اطلاعاتش ظهر بیاد خونه من و من هم بعد از بررسی جوابم و بگم.
    از خونه عقاب که بیرون اومدم ساعت یازده صبح بود، سه ساعت تا ظهر باقی مونده بود. تصمیم گرفتم تو این فرصتی که دارم با یکی از نفوذی ها قرار بذارم و یه بار دیگه شرایط و بسنجم. با مهشید یکی از بچه های نفوذی باند تو یکی از پارک های مرکز تهران قرار گذاشتم.
    سوار بی ار تی شدم که اخرین ایستگاهش به پارک منتهی میشد. مدام به این فکر میکردم چطور بعد از ورود عضو جدید، گربه رو دم حجله بکشم که حساب کار دستش بیاد.
    ایستگاه اخر پیدا شدم و سمت پارک حرکت کردم.
    مشهید و دیدم که روی یکی از نیمکت های پارک نشسته بود.
    به طرفش رفتم و باهاش احوال پرسی کردم.
    نبست به اولین روزا تغییر زیادی نکرده بود. شاید کمی خسته تر، به نظر میرسید.
    چیز جدیدی واسه گفتن نداشت.
    قرار چند روز دیگه اطلاعات جدید بدست بیاره و قرار شد هر وقت از درست بودن اطلاعات مطمئن شد منو خبر کنه.
    صحبت منو مهشید زیاد طول نکشید. از هر دری حرف زدیم. من اصولا ادمی نیستم که خیلی سریع با ادمای اطرافم صمیمی بشم. همچین ادمی بودم؛ اما زمان های دور، خیلی دور.
    ولی نمیدونم چه چیزی تو وجود مهشید بود که باعث میشد از صحبت کردن باهاش لـ*ـذت ببرم.
    ساعت حدود یک ظهر بود که از هم خداحافظی کردیم و من به سمت ایستگاه اتوبوس حرکت کردم و اون هم به سمت ماشین لوکسش پا تند کرد.
    ظهر بی ار تی زیاد شلوغ نبود.
    رو یکی از صندلی های کنار پنجره نشستم.
    پشت چراغ قرمز که ایستاد، حواسم به مسجد اون سمت خیابون پرت شد. مسجدی که صدای اذان ازش پخش میشد. چشمام و بستم.
    این صدا رو هیچ وقت فراموش نمیکردم.
    صدای کودکی ها، نوجوانی ها، صدای دلپذیر.
    از کی صداشو گوش نمیکردم؟ فقط خدا میدونست.
    بی ار تی حرکت کرد. اما من همون جا موندم.
    جسم بی ارزشم رو صندلی سیاه رنگ بی ار تی بود.
    اما روحم جلوی در اون مسجد باقی موند.
    روحم دختر هفت ساله ای شد، پیچیده شد تو چادر گلگلی صورتی، که دست مادرش و گرفته و به سمت مسجد میره.
    روحم شد دختر پونزده ساله، که بعد از مدرسه نمازش و تو مسجدی که تو مسیرش قرار داره میخونه.
    روحم شد دختری که پاکه. بچه ای که از مادرش میپرسه خدا کجاست؟ روحم دنبال منبع خودش میگشت.
    روحم خدارو گم کرده بود، یا شایدم خدا منو گم کرده بود.
    حقم داره خدا، میون این همه بنده، کی دختر کوچولوی چادر گلگلی یادش میمونه؟
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا