- عضویت
- 2018/07/28
- ارسالی ها
- 287
- امتیاز واکنش
- 7,334
- امتیاز
- 531
[HIDE-THANKS]پارت نهم
سریع بلند شدم و از داخل قفسه بالای سرم چمدانم رو در آوردم.وقتی از هواپیما خارج شدم اطراف رو گشتم تا ببینم کسی به دنبالم اومده یا نه.خیلی راحت تونستم تابلوی بزرگی رو ببینم که اسمم با حروف درشت روش نوشته شده بود.به سمت مرد ریز نقشی که تابلو رو گرفته بود رفتم و گفتم:
-سلام.من برادر زاده خانم مایلی جانسون هستم.
-توماس جانسون؟
-درسته.
تابلوی برگ رو آورد پایین و گفت:
-دنبالم بیا.
با چهره متعجب به دنبالش رفتم و متوجه شدم خیلی بیشتر از حد عادی لاغر و ریز نقشه.رفتارش کمی برام عجیب بود و احساس میکردم از موضوعی مضطربه.چمدانم رو محکمتر گرفتم و کنارش قدم برداشتم.دوست داشتم ازش بپرسم از طایفه کوتوله هاست یا نه اما تا جایی که میدونستم کوتوله ها کمی خپل و چاق هستن.اون زیادی رنگ پریده و لاغر بود.سری تکون دادم و چیزی نگفتم.وقتی از فرودگاه بیرون رفتیم،تابلوی بزرگ رو به کناری پرت کرد و با همون صدای جیرجیر مانندش گفت:
-سریع سوار ماشین شو.
متوجه شدم باید سوار تاکسی بشیم و فهمیدم که ماشین شخصی درکار نیست.هرلحضه که میگذشت اوضاع عجیبتر میشد.با اینحال هیچ حرفی نمیزدم و فقط سوار تاکسی شدم.چمدانم رو گذاشت صندوق عقب و خودشم سوار شد ماشین حرکت کرد. در طول راه،هر از چند گاهی برمیگشت و نگاهی به چهرم می انداخت.گاهی اوقات هم حالات چهرش عوض میشد و انگار پیش خودش چیزهایی رو تایید میکرد.
خدای من اون چرا انقدر غیر عادی بود؟دیگه کم کم داشتم میترسیدم.با اینحا بازم چیزی نگفتم و اجازه دادم به نگاه هاش ادامه بده. حدود نیم ساعت بعد،داشتیم از شهر خارج میشدیم.با تعجب به خونه هایی که درحال کم شدن بودن زل زدم و پرسیدم:
-عه...ما داریم از شهر خارج میشیم؟
بدون اینکه به سمتم برگرده گفت:
-درسته.خونه خانم جانسون خارج از شهره.
-فهمیدم...
دیگه چیزی نگفتم و وقتی نیم ساعت بعد داشتیم از میان راهی خاکی و باریک پیش میرفتیم،فهمیدم اوضاع بدتر از اون چیزیه تصور میکردم.وقتی به گوشیم نگاه کردم هیچ آنتنی نداشت و عملا دیگه به درد نخور شد.درختان چنار و سرو،تند و تند از کنارمون رد میشدند و نور خورشید با زحمت به زمین میرسید.هرچقدر بیشتر پیش میرفتیم تراکم درختان کمتر میشد و حالتی جنگل مانند به خودشون میگرفتند.
بوته ها و گیاهانی که روی زمین به چشم می خوردند،بهم میگفت که این جنگل ها،زیادی دست نخورده است.دقایق میگذشت و وقتی که ماشین بالاخره ایستاد،مرد میانسال ریز نقش،از ماشین پرید پایین و چمدانم رو خارج کرد.با اکراه پیاده شدم و به خونه بزرگ و زهوار در رفته رو به روم، نگاه کردم. خدای من.
بدترین دوران زندگیم داشت اتفاق می افتاد.واقعا خوشحال بودم که فقط سه ماه رو اینجا میگذرونم.مرد ریز نقش به سمت خونه رفت که همون موقع در باز شد و خانم نسبتا پیری اومد بیرون.لبخند خشکی بهم زد و گفت:
-تو باید برادر زاده من توماس باشی.از دیدنت خوشحالم.
رفتم کنارش و به آهستگی من رو بغـ*ـل کرد.تنش بوی نوعی عجیب از گیاهان رو میداد که باعث میشد سر گیجه بگیرم.ازش جدا شدم:
-منم از دیدنتون خوشحالم عمه مایلی.
دستش رو گذاشت پشتم:
-بیا داخل توماس.خوشحالم که این مدت رو باهام می گذرونی.
وقتی پامو گذاشتم داخل،احساس کردم وارد زندانی تاریک و خفقان آور شدم.همه چیز عادی بود با این تفاوت که انگار سالهاست کسی پا داخل این خونه نگذاشته.نور ضعیف خورشید،از میان پنجره نسبتا کوچک پذیرایی،به داخل می تابید و از تاریک بودن مطلق خونه جلوگیری کرده بود.وسایل خونه کاملا نو و تمیز بودند اما هرچقدر اطراف رو نگاه میکردم تلوزیون یا حتی رادیویی نمی دیدم.
گوشیم رو در آوردم و زمانیکه دیدم آنتن نداره آه از نهادم بلند شد.عمه مایلی درحالیکه دستاش رو توی همدیگه قفل کرده بود گفت:
-مادرت تقریبا همه جریان رو برام تعریف کرد توماس.بخاطر همین بود که تو رو فرستاد اینجا.چون فکر میکرد اینجا میتونی اعتیادت رو به اینترنت از دست بدی.
-اینجا هیچ سیگنالی وجود نداره؟
-درسته.نه برای رادیو و نه حتی برای تلوزیون و گوشی تلفن.
-اوه...
-اوایل ممکنه کمی برات سخت باشه اما بهت قول میدم عادت میکنی.
با زحمت لبخندی زدم که مطمئن بودم شبیه صورتک های سخت و خشک شدم:
-من مشکلی ندارم.اگر ممکنه اتاقم رو نشون بدید.
-اوه داشتم فراموش می کردم چقدر خسته ای.
جاناتان،اتاقش رو بهش نشون بده.
مرد ریزنقشی که اسمش جاناتان بود،درحالیکه چمدانم رو حمل میکرد از پله های منتهی به طبقه بالا،بالا رفت.سریع به دنبالش رفتم و زمانیکه دیدم اونجا فقط یک اتاق داره کمی متعجب شدم.با اینحال رفتم داخل و جاناتان چمدانم رو گذاشت روی تخت خواب.سپس با قدمهایی تند و کوتاه از اتاق بیرون رفت.ابرویی بالا انداختم و به سمت پنجره رفتم تا پرده رو کنار بکشم.
ها،فکر کنم اینجوری خیلی بهتر شد.اتاق غرق در نور طلایی رنگ خورشید،گرم و نورانی شد.[/HIDE-THANKS]
سریع بلند شدم و از داخل قفسه بالای سرم چمدانم رو در آوردم.وقتی از هواپیما خارج شدم اطراف رو گشتم تا ببینم کسی به دنبالم اومده یا نه.خیلی راحت تونستم تابلوی بزرگی رو ببینم که اسمم با حروف درشت روش نوشته شده بود.به سمت مرد ریز نقشی که تابلو رو گرفته بود رفتم و گفتم:
-سلام.من برادر زاده خانم مایلی جانسون هستم.
-توماس جانسون؟
-درسته.
تابلوی برگ رو آورد پایین و گفت:
-دنبالم بیا.
با چهره متعجب به دنبالش رفتم و متوجه شدم خیلی بیشتر از حد عادی لاغر و ریز نقشه.رفتارش کمی برام عجیب بود و احساس میکردم از موضوعی مضطربه.چمدانم رو محکمتر گرفتم و کنارش قدم برداشتم.دوست داشتم ازش بپرسم از طایفه کوتوله هاست یا نه اما تا جایی که میدونستم کوتوله ها کمی خپل و چاق هستن.اون زیادی رنگ پریده و لاغر بود.سری تکون دادم و چیزی نگفتم.وقتی از فرودگاه بیرون رفتیم،تابلوی بزرگ رو به کناری پرت کرد و با همون صدای جیرجیر مانندش گفت:
-سریع سوار ماشین شو.
متوجه شدم باید سوار تاکسی بشیم و فهمیدم که ماشین شخصی درکار نیست.هرلحضه که میگذشت اوضاع عجیبتر میشد.با اینحال هیچ حرفی نمیزدم و فقط سوار تاکسی شدم.چمدانم رو گذاشت صندوق عقب و خودشم سوار شد ماشین حرکت کرد. در طول راه،هر از چند گاهی برمیگشت و نگاهی به چهرم می انداخت.گاهی اوقات هم حالات چهرش عوض میشد و انگار پیش خودش چیزهایی رو تایید میکرد.
خدای من اون چرا انقدر غیر عادی بود؟دیگه کم کم داشتم میترسیدم.با اینحا بازم چیزی نگفتم و اجازه دادم به نگاه هاش ادامه بده. حدود نیم ساعت بعد،داشتیم از شهر خارج میشدیم.با تعجب به خونه هایی که درحال کم شدن بودن زل زدم و پرسیدم:
-عه...ما داریم از شهر خارج میشیم؟
بدون اینکه به سمتم برگرده گفت:
-درسته.خونه خانم جانسون خارج از شهره.
-فهمیدم...
دیگه چیزی نگفتم و وقتی نیم ساعت بعد داشتیم از میان راهی خاکی و باریک پیش میرفتیم،فهمیدم اوضاع بدتر از اون چیزیه تصور میکردم.وقتی به گوشیم نگاه کردم هیچ آنتنی نداشت و عملا دیگه به درد نخور شد.درختان چنار و سرو،تند و تند از کنارمون رد میشدند و نور خورشید با زحمت به زمین میرسید.هرچقدر بیشتر پیش میرفتیم تراکم درختان کمتر میشد و حالتی جنگل مانند به خودشون میگرفتند.
بوته ها و گیاهانی که روی زمین به چشم می خوردند،بهم میگفت که این جنگل ها،زیادی دست نخورده است.دقایق میگذشت و وقتی که ماشین بالاخره ایستاد،مرد میانسال ریز نقش،از ماشین پرید پایین و چمدانم رو خارج کرد.با اکراه پیاده شدم و به خونه بزرگ و زهوار در رفته رو به روم، نگاه کردم. خدای من.
بدترین دوران زندگیم داشت اتفاق می افتاد.واقعا خوشحال بودم که فقط سه ماه رو اینجا میگذرونم.مرد ریز نقش به سمت خونه رفت که همون موقع در باز شد و خانم نسبتا پیری اومد بیرون.لبخند خشکی بهم زد و گفت:
-تو باید برادر زاده من توماس باشی.از دیدنت خوشحالم.
رفتم کنارش و به آهستگی من رو بغـ*ـل کرد.تنش بوی نوعی عجیب از گیاهان رو میداد که باعث میشد سر گیجه بگیرم.ازش جدا شدم:
-منم از دیدنتون خوشحالم عمه مایلی.
دستش رو گذاشت پشتم:
-بیا داخل توماس.خوشحالم که این مدت رو باهام می گذرونی.
وقتی پامو گذاشتم داخل،احساس کردم وارد زندانی تاریک و خفقان آور شدم.همه چیز عادی بود با این تفاوت که انگار سالهاست کسی پا داخل این خونه نگذاشته.نور ضعیف خورشید،از میان پنجره نسبتا کوچک پذیرایی،به داخل می تابید و از تاریک بودن مطلق خونه جلوگیری کرده بود.وسایل خونه کاملا نو و تمیز بودند اما هرچقدر اطراف رو نگاه میکردم تلوزیون یا حتی رادیویی نمی دیدم.
گوشیم رو در آوردم و زمانیکه دیدم آنتن نداره آه از نهادم بلند شد.عمه مایلی درحالیکه دستاش رو توی همدیگه قفل کرده بود گفت:
-مادرت تقریبا همه جریان رو برام تعریف کرد توماس.بخاطر همین بود که تو رو فرستاد اینجا.چون فکر میکرد اینجا میتونی اعتیادت رو به اینترنت از دست بدی.
-اینجا هیچ سیگنالی وجود نداره؟
-درسته.نه برای رادیو و نه حتی برای تلوزیون و گوشی تلفن.
-اوه...
-اوایل ممکنه کمی برات سخت باشه اما بهت قول میدم عادت میکنی.
با زحمت لبخندی زدم که مطمئن بودم شبیه صورتک های سخت و خشک شدم:
-من مشکلی ندارم.اگر ممکنه اتاقم رو نشون بدید.
-اوه داشتم فراموش می کردم چقدر خسته ای.
جاناتان،اتاقش رو بهش نشون بده.
مرد ریزنقشی که اسمش جاناتان بود،درحالیکه چمدانم رو حمل میکرد از پله های منتهی به طبقه بالا،بالا رفت.سریع به دنبالش رفتم و زمانیکه دیدم اونجا فقط یک اتاق داره کمی متعجب شدم.با اینحال رفتم داخل و جاناتان چمدانم رو گذاشت روی تخت خواب.سپس با قدمهایی تند و کوتاه از اتاق بیرون رفت.ابرویی بالا انداختم و به سمت پنجره رفتم تا پرده رو کنار بکشم.
ها،فکر کنم اینجوری خیلی بهتر شد.اتاق غرق در نور طلایی رنگ خورشید،گرم و نورانی شد.[/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش: