رمان هفت جمجمه سیاه(جلد اول مجموعه آن سرزمین های دیگر) | nora_78(اکرم بهرامی)کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Nora_78

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/07/28
ارسالی ها
287
امتیاز واکنش
7,334
امتیاز
531
[HIDE-THANKS]پارت نهم

سریع بلند شدم و از داخل قفسه بالای سرم چمدانم رو در آوردم.وقتی از هواپیما خارج شدم اطراف رو گشتم تا ببینم کسی به دنبالم اومده یا نه.خیلی راحت تونستم تابلوی بزرگی رو ببینم که اسمم با حروف درشت روش نوشته شده بود.به سمت مرد ریز نقشی که تابلو رو گرفته بود رفتم و گفتم:
-سلام.من برادر زاده خانم مایلی جانسون هستم.
-توماس جانسون؟
-درسته.
تابلوی برگ رو آورد پایین و گفت:
-دنبالم بیا.
با چهره متعجب به دنبالش رفتم و متوجه شدم خیلی بیشتر از حد عادی لاغر و ریز نقشه.رفتارش کمی برام عجیب بود و احساس می‌کردم از موضوعی مضطربه.چمدانم رو محکم‌تر گرفتم و کنارش قدم برداشتم.دوست داشتم ازش بپرسم از طایفه کوتوله هاست یا نه اما تا جایی که می‌دونستم کوتوله ها کمی خپل و چاق هستن.اون زیادی رنگ پریده و لاغر بود.سری تکون دادم و چیزی نگفتم.وقتی از فرودگاه بیرون رفتیم،تابلوی بزرگ رو به کناری پرت کرد و با همون صدای جیرجیر مانندش گفت:
-سریع سوار ماشین شو.
متوجه شدم باید سوار تاکسی بشیم و فهمیدم که ماشین شخصی درکار نیست.هرلحضه که می‌گذشت اوضاع عجیب‌تر میشد.با اینحال هیچ حرفی نمیزدم و فقط سوار تاکسی شدم.چمدانم رو گذاشت صندوق عقب و خودشم سوار شد ماشین حرکت کرد. در طول راه،هر از چند گاهی برمی‌گشت و نگاهی به چهرم می انداخت.گاهی اوقات هم حالات چهرش عوض میشد و انگار پیش خودش چیزهایی رو تایید می‌کرد.
خدای من اون چرا انقدر غیر عادی بود؟دیگه کم کم داشتم می‌ترسیدم.با اینحا بازم چیزی نگفتم و اجازه دادم به نگاه هاش ادامه بده. حدود نیم ساعت بعد،داشتیم از شهر خارج می‌شدیم.با تعجب به خونه هایی که درحال کم شدن بودن زل زدم و پرسیدم:
-عه...ما داریم از شهر خارج میشیم؟
بدون اینکه به سمتم برگرده گفت:
-درسته.خونه خانم جانسون خارج از شهره.
-فهمیدم...
دیگه چیزی نگفتم و وقتی نیم ساعت بعد داشتیم از میان راهی خاکی و باریک پیش می‌رفتیم،فهمیدم اوضاع بدتر از اون چیزیه تصور می‌کردم.وقتی به گوشیم نگاه کردم هیچ آنتنی نداشت و عملا دیگه به درد نخور شد.درختان چنار و سرو،تند و تند از کنارمون رد میشدند و نور خورشید با زحمت به زمین میرسید.هرچقدر بیشتر پیش میرفتیم تراکم درختان کمتر میشد و حالتی جنگل مانند به خودشون می‌گرفتند.
بوته ها و گیاهانی که روی زمین به چشم می خوردند،بهم می‌گفت که این جنگل ها،زیادی دست نخورده است.دقایق می‌گذشت و وقتی که ماشین بالاخره ایستاد،مرد میانسال ریز نقش،از ماشین پرید پایین و چمدانم رو خارج کرد.با اکراه پیاده شدم و به خونه بزرگ و زهوار در رفته رو به روم، نگاه کردم. خدای من.
بدترین دوران زندگیم داشت اتفاق می افتاد.واقعا خوشحال بودم که فقط سه ماه رو اینجا میگذرونم.مرد ریز نقش به سمت خونه رفت که همون موقع در باز شد و خانم نسبتا پیری اومد بیرون.لبخند خشکی بهم زد و گفت:
-تو باید برادر زاده من توماس باشی.از دیدنت خوشحالم.
رفتم کنارش و به آهستگی من رو بغـ*ـل کرد.تنش بوی نوعی عجیب از گیاهان رو می‌داد که باعث میشد سر گیجه بگیرم.ازش جدا شدم:
-منم از دیدنتون خوشحالم عمه مایلی.
دستش رو گذاشت پشتم:
-بیا داخل توماس.خوشحالم که این مدت رو باهام می گذرونی.
وقتی پامو گذاشتم داخل،احساس کردم وارد زندانی تاریک و خفقان آور شدم.همه چیز عادی بود با این تفاوت که انگار سالهاست کسی پا داخل این خونه نگذاشته.نور ضعیف خورشید،از میان پنجره نسبتا کوچک پذیرایی،به داخل می تابید و از تاریک بودن مطلق خونه جلوگیری کرده بود.وسایل خونه کاملا نو و تمیز بودند اما هرچقدر اطراف رو نگاه می‌کردم تلوزیون یا حتی رادیویی نمی دیدم.
گوشیم رو در آوردم و زمانی‌که دیدم آنتن نداره آه از نهادم بلند شد.عمه مایلی درحالیکه دستاش رو توی همدیگه قفل کرده بود گفت:
-مادرت تقریبا همه جریان رو برام تعریف کرد توماس.بخاطر همین بود که تو رو فرستاد اینجا.چون فکر می‌کرد اینجا میتونی اعتیادت رو به اینترنت از دست بدی.
-اینجا هیچ سیگنالی وجود نداره؟
-درسته.نه برای رادیو و نه حتی برای تلوزیون و گوشی تلفن.
-اوه...
-اوایل ممکنه کمی برات سخت باشه اما بهت قول میدم عادت می‌کنی.
با زحمت لبخندی زدم که مطمئن بودم شبیه صورتک های سخت و خشک شدم:
-من مشکلی ندارم.اگر ممکنه اتاقم رو نشون بدید.
-اوه داشتم فراموش می کردم چقدر خسته ای.
جاناتان،اتاقش رو بهش نشون بده.
مرد ریزنقشی که اسمش جاناتان بود،درحالیکه چمدانم رو حمل میکرد از پله های منتهی به طبقه بالا،بالا رفت.سریع به دنبالش رفتم و زمانی‌که دیدم اونجا فقط یک اتاق داره کمی متعجب شدم.با اینحال رفتم داخل و جاناتان چمدانم رو گذاشت روی تخت خواب.سپس با قدمهایی تند و کوتاه از اتاق بیرون رفت.ابرویی بالا انداختم و به سمت پنجره رفتم تا پرده رو کنار بکشم.
ها،فکر کنم اینجوری خیلی بهتر شد.اتاق غرق در نور طلایی رنگ خورشید،گرم و نورانی شد.
[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    [HIDE-THANKS]پارت دهم[/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]

    چمدانم رو باز کردم و لباس های اندکی که داشتم رو توی کمد کوچک اتاق قرار دادم.همه چیز معمولی بود.از تخت خواب گرفته تا میز و کمد و حتی جنگلی که اطراف خونه بود.انگار که وارد معمولی ترین و کسل کننده ترین دوران زندگیم شده بودم.نه اینترنتی،نه تلفن همراهی،نه تلوزیونی و نه حتی گشت و گذاری در شهر که توی خونه قبلیم عاشقش بودم.اینجا تا مایل ها اون طرف‌تر هیچ تکنولوژی یا چنین چیزی وجود نداشت.شهر و مغازه ها مایل ها دورتر از اینجا بودند و مطمئن بودم تا چندماه دیگه قرار نیست به جز جاناتان و عمه مایلی آدم دیگه ای ببینم.
    احساس خوبی از اومدن به اینجا نداشتم و عمیقا افسرده بودم.با نگاهی ماتم زده به محوطه بیرون از خونه زل زده بودم و دقایق پشت سر هم می گذشتند.چندین و چند بار گوشیم رو خاموش روشن کردم اما حتی یک سیگنال کوچک هم دریافت نکردم.کلافه و ناراحت گوشه تختم کز کرده و شاهد گذر زمان بودم.خونه در سکوت فرو رفته بود و فقط گـه گاهی صدای راه رفتن می‌شنیدم که حدس می‌زدم متعلق به جاناتان یا عمه مایلی باشه.من باید اینجا چیکار می‌کردم؟
    یعنی سه ماه آینده رو توی اتاقم کز میکردم و به بیرون زل می‌زدم؟چنین چیزی امکان نداشت.باید کاری می کردم خیلی زودتر از موعد برگردم خونه.الان هانا و بقیه دوستام داشتن خوش می‌گذروندن و احتمالا برای جشن آخر هفته آماده می‌شدن اما من کیلومتر ها دورتر در میان جنگلی سوت کور و تو این خونه روح زده،به بیرون زل میزدم.هیچ‌وقت مامان رو بخاطر این‌کارش نمی بخشیدم.
    آه عمیقی کشیدم و از روی تخت بلند شدم به سمت پنجره رفتم.جاناتان با همون قد کوتاه و قدم های کوتاه و شتاب زده اش،سطل بزرگی برداشت و به سمت پشت خونه حرکت کرد.توجهی نکردم و به میان درختان نگاه کردم.همه جا طوری ساکت بود که انگار از ازل کسی اونجا زندگی نمی کرده.اصلا دلم نمی خواد اینو بگم اما زیادی غیر طبیعی بود. همون لحضه در اتاق باز شد و عمه مایلی اومد تو اتاق.نفسی کشیدم و گفتم:
    -ممکنه قبل از اومدن به اتاقم در بزنید؟
    لبخند خشکی زد:
    -منو بخاطر این بی نزاکتی ببخش عزیزم.اومدم برای نهار صدات بزنم.
    -ممنونم الان میام.
    از اتاق بیرون رفت و سپس صدا پایین رفتنش از پله ها رو شنیدم.دوباره نگاهی به بیرون انداختم که با دیدن جاناتان اخم ریزی روی پیشانیم نشست.سطلی بزرگ و حلبی توی دستهاش بود که پر از مایعی سفید رنگ بود.حدس می‌زدم شیر باشه و لابد پشت خونه یک طویله قرار داشت.شانه ای بالا انداختم و از اتاق بیرون رفتم.عمه مایلی توی آشپزخونه بود و به تنهایی غذا می‌خورد.از اینکه منتظرم نمونده بود کمی متعجب شدم اما چیزی نگفتم.تو خونه خودمون مامان هرگز بدون من یا آماندا غذا نمیخورد.
    اگر یکیمون پشت میز غذا نباشیم،دیگران هم تا اومدن اون شخص غایب غذا نمی خوردند.با اینحال سعی کردم زیاد توجه نکنم و شروع کردم به خوردن سوپ آبکی.طعم عجیبی داشت و احساس می‌کردم نوعی گیاه قوی توش ریخته شده.چند دقیقه بعد عمه مایلی در ظرفی جدا برام برنج ریخت و گفت:
    -امیدوارم از این غذا خوشت بیاد عزیزم.اگر غذا رو خودم درست میکردم احتمالا هرگز ازش سیر نمیشدی.
    -جاناتان آشپز شماست؟
    -درواقع اون خدمتکار منه.
    -میتونم یک سوال بپرسم؟
    -بپرس عزیزم.
    -به جز شما...یعنی شما و جاناتان،کس دیگه ای این اطراف هست؟
    قاشقش رو گذاشت توی ظرفش و نگاه عجیبی بهم انداخت:
    -درسته عزیزم.به جز ما کسی اینجا نیست.نه تا مایل ها اون طرف تر.
    نگاهش طوری بود که انگار همه حرف هاش رو از روی اجبار به زبون می آورد.مکثی کردم بعد دوباره پرسیدم:
    -مامانم همیشه از شما برامون تعریف می‌کنه.اما من همیشه می‌خواستم بدونم که...شما پدرم رو یادتون میاد؟
    آه عمیقی کشید و نگاهش ترحم برانگیز شد.مکثی طولانی کرد و انگار داشت کلماتش رو به احتیاط انتخاب میکرد:
    -پدرت ...پدرت متاسفانه سالها پیش توی تصادف فوت کرد عزیزم.دقیقا چند ماه قبل از به دنیا اومدن تو.
    -مامانم دقیقا همین حرف ها رو برام تکرار می‌کنه.من میخوام چیزای بیشتری ازش بدونم.چه خصوصیتی داشت،چجوری بود،اصلا چه شغلی داشت؟چرا هیچ عکسی ازش نیست؟من حتی یکبارم ندیدمش.
    با کلافگی سرش رو تکون داد:
    -سال های زیادی از اون حادثه گذشته و هیچ‌کدوم از ما یعنی من و مادرت،جزئیات رو به خاطر نداریم.توماس عزیزم،تو خیلی شبیه پدرتی،همون قدر درونگرا و آرمان گرا.
    -آرمان گرا؟
    مطمئن نبودم خودم آرمان گرا باشم. دوباره همون لبخند خشک روی صورتش نشست:
    -به مرور زمان متوجه میشی، توماس عزیزم.زمان همه چیزو روشن میکنه.
    -اما من می خوام الان بدونم...
    -فکر کنم غذات رو تموم کرده باشی.
    نگاه عمیقی به چهره شکسته و غمگینش انداختم سپس از روی صندلی بلند شدم.
    -ممنون بابت غذا عمه مایلی.
    با قدم هایی شتاب زده پله ها رو طی کردم و رفتم تو اتاقم.چقدر از این زندگی متنفر بودم.چقدر پوچ و بیهوده روز های زندگیم درحال تباه شدن بودند.هیچ شناختی از گذشته ام نداشتم.هیچوقت پدرم رو ندیده بودم و هیچ‌کس چیزی دربارش نمیگفت.همیشه از اینکه مامانم نمی‌خواست درباره پدرم صحبت کنه خشمگین و کلافه می شدم و آخرش هم با قهر کردن من و گریه های مخفیانه مامان ختم میشد.
    روز ها در یک خشک شویی کار میکرد و شبها تا دیر وقت خونه نمی اومد.آماندا اکثر اوقاتش رو پیش دوستاش بود اما وضعیت هوشی و نمره های درسیش نسبت به من بسیار بهتر و عالی تر بود.من هرگز نتونستم اونطور که باید با آماندا ارتباط برقرار کنم.هرگز نتونستم اونقدر باهاش صمیمی بشم که مثل بقیه خواهر برادرها ،رازهامون رو بهم دیگه بگیم.
    من هرگز تا الان اون مهر و محبت و گرمایی که باید از خانوادم می‌گرفتم رو نگرفتم. روی تختم دراز کشیدم و مثل قبل به بیرون زل زدم.بیرون از خونه انقدر ساکت بود که حتی صدای گنجشکها و کلاغ ها رو هم نمی شنیدم.اینجا زیادی غیر طبیعی بود.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    [HIDE-THANKS]پارت یازدهم

    زمانیکه از خواب بیدار شدم،اتاق در تاریکی فرو رفته بود.از روی تخت بلند شدم و کورمال کورمال به دنبال چراغ گشتم.نمیدونستم کلید برق دقیقا کجاست و از طرفی، تاریکی بسیار غلیظ بود.
    وقتی بالاخره بعد از کلی برخورد با وسایل اتاق پیداش کردم،برای لحضه ای جلوی صورتم چیزی برق زد و بعد دوباره همه جا تاریک شد.مات و مبهوت چراغو روشن کردم و به اطراف زل زدم.همه چیز طبیعی بود و چیزی دیده نمیشد.اما من مطمئن بودم که اون جسم نورانی رو دیدم.
    امکان نداشت توهم باشه. از اتاق رفتم بیرون و گوش فرا دادم.از آشپزخانه صدای برخورد ظرف و ظروف شنیده میشد و فهمیدم جاناتان اونجاست.دلم می خواست باهاش کمی صحبت کنم چون به نظر آدم خوبی می‌رسید.شاید می‌تونستم تو مدتی که اینجا هستم،با هم دوستای خوبی باشیم.از پله ها سرازیر شدم و رفتم تو آشپزخونه که دقیقا کنار پله ها بود.اما با دیدن چیزی که درحال رخ دادن بود،پاهام روی زمین خشک شدند.
    گویی دست هایی نامرئی درحال انجام دادند کارها بودند.ظرفی سفید رنگ توی هوا شناور بود و داشت به سمت سینک ظرف شویی می‌رفت.از اون طرف ملاقه توی قابلمه فرو رفت و دوباره بالا اومد و صدای قورت دادن چیزی رو شنیدم.انگار کسی درحال تست کردم طعم غذا بود.چیزی که بیشتر از همه شوکه کننده بود،چاقویی بود که با سرعتی عجیب درحال خورد کردن سیب زمینی ها بود.همه اینها رو در کمتر از دو ثانیه دیدم چون یک ثانیه بعد از اینکه پامو گذاشتم توی آشپزخونه،دوباره همه جا ساکت شد.
    چاقو افتاد روی کابینت،ملاقه توی قابلمه فرو رفت و ظرف هم روی سینک قرار گرفت. نفسی کشیدم و با صدایی لرزان گفتم:
    -کی اینجاست؟
    همه جا ساکت بود.گویی صدای وزوز مگسی رو از فاصله دور شنیدم.
    -پرسیدم کی اینجاست؟
    سکوت و سکوت.به اپن تکیه زدم و مات و مبهوت به آشپزخونه خالی زل زدم.هرلحضه که می‌گذشت اوضاع عجیب‌تر و ترسناک‌تر میشد.امکان نداشت خیالاتی شده باشم.با اینحال وقتی صدا و تصویری دریافت نکردم،از آشپزخونه رفتم بیرون و چرخی توی پذیرایی زدم.عمه مایلی دیده نمیشد و نمی دونستم کجاست.تصمیم گرفتم برم بیرون از خونه و چرخی بزنم.زمانی‌که هوای پاک بیرون بهم برخورد کرد نفس عمیقی کشیدم.گوش سپردم تا ببینم صدای جیرجیرک ها رو میشنوم یا نه اما...
    ماه تقریبا کامل شده بود و حدس می‌زدم فردا باید کامل بشه.این یعنی اینکه از فردا اولین روز اولین ماه تابستان بود.به سمت درختان جنگل رفتم و به آسمون بالای سرم زل زدم.اینجا رو دوست نداشتم اما احساس می‌کردم چیزهایی درحال رخ دادنه که ازشون بی خبرم.اوضاع بسیار عجیب بود و تا به حال چنین اتفاقات غریبی برام نیافتاده بود.به سمت درختان قدم برداشتم و به میان تاریکی زل زدم.مطلقا هیچ چیز دیده و شنیده نمیشد.
    نه صدای وزش ملایم نسیم درمیان شاخ و برگ ها،نه صدای هوهوی جغد ها و نه صدای ملخ ها و جیرجیرک ها. تونستم از فاصله نسبتا دور صدای عمه مایلی رو بشنوم که انگار داشت با کسی صحبت می‌کرد.چیزی از حرفاش نمیشنیدم اما بعد از پشت خونه اومد بیرون و همین‌که چشمش بهم خورد،با قدمهایی شتاب زده به سمتم اومد:
    -خدای من.تو اینجا چیکار میکنی؟
    -فقط اومدم کمی هوا بخورم.
    -سریع برو داخل.
    -اما من‌که کاری نکردم.
    دستش رو گذاشت روی کتفم:
    -میدونم عزیزم تو کاری نکردی اما جنگل این وقت شب بسیار خطرناکه.نباید به اصلا بیای بیرون.
    -ولی اونجا هیچی وجود نداره.از گرگ ها خطرناک‌تر توی جنگل ها نیست و من هیچ صدایی نمیشنوم.
    اینبار هر دو دستش رو گذاشت روی شونه هام و من رو به داخل هدایت کرد.سپس در رو بست و گفت:
    -من میخوام باهات روراست باشم.اینو کاملا جدی میگم بدون حتی یک ذره شوخی.دیگه هرگز به جنگل نزدیک نشو.حتی توی محوطه هم قدم نزن.
    -چی؟آخه چرا؟
    نفس عمیقی کشید و گفت:
    -اینجا خطرناکه عزیزم.
    -من مطمئنم هیچ حیوان خطرناکی اونجا وجود نداره.
    -توماس...منظور من گرگ ها یا کفتار ها و شغال ها نیست.
    به چشمهای درشت شده اش زل زدم:
    -خوب پس منظورتون چیه؟
    -فقط بهم قول بده دیگه نزدیک درختا نمیشی.
    -ولی...
    -قول بده
    مکثی طولانی کردم و بعد به سختی زمزمه کردم:
    -باشه عمه مایلی.قول میدم.اما من نمیتونم تا سه ماه آینده رو توی اتاق بشینم.باید یه سرگرمی داشته باشم وگرنه اینجا می‌پوسم.
    انگار کمی آروم شده بود:
    -درک میکنم.می‌فهمم چی میگی.سعی می‌کنم یک سرگرمی برات پیدا کنم عزیزم.حالا فکر کنم شام آماده شده باشه.حدس می‌زنم گرسنه باشی.
    تصمیم گرفتم درمورد چیزهای عجیبی که دیدم باهاش صحبت نکنم.احتمال داشت خیالاتی شده باشم و نمیخواستم عمه مایلی به سلامت عقلم شک کنه.
    -البته.
    سر میز نشستیم و عمه مایلی برای هردومون کمی غذا کشید وگذاشت روی میز.باز هم همون سوپ آبکی ظهر؟خدای من.
    چیزی نگفتم و فقط چندتا قاشق خوردم.با وجود اینکه گرسنه بودم اما واقعا میلی به خوردن سوپ نداشتم.همون طعم و بو و حتی همون رنگ رو داشت.همون لحضه از گوشه چشم حرکتی رو دیدم و سریع به داخل پذیرایی نگاه کردم.کوسنی که روی زمین بود،حالا روی مبل قرار داشت.این یکی رو دیگه نمیتونستم هضم.
    -میتونم یک سوال بپرسم؟
    -البته.
    _اینجا کمی عجیب به نظر می رسه.اصلا دلم نمیخواد این حرفو بزنم اما احساس می‌کنم یه خبراییه.
    نگاه تیزی بهم انداخت:
    -چه خبرایی؟
    برای حرف زدن تردید داشتم و از اینکه درباره این موضع صحبت کردم پشیمون شدم.با اینحال گفتم:
    -یه جور عجیبیه.البته ممکنه مشکل من باشه و خیالاتی شدم.اما ...فکر کنم دارم یه چیزایی میبینم.
    خنده ای مصنوعی سر داد:
    -اوه عزیزم.مشخصا خیالاتی شدی.
    چی؟اما من‌که هنوز چیزی رو تعریف نکرده بودم.نگاه عمیقی به چشم‌هاش انداختم و گفتم:
    -حق با شماست.من خیالاتی شدم.
    سری تکون داد و لبخند زد سپس شروع کرد به خوردن سوپ.با این اوصاف من دیگه هیچ اشتهایی نداشتم و می‌خواستم برم طبقه بالا.
    -میتونم برم اتاقم؟
    -البته.نوش جان عزیزم.
    احساس می‌کردم دارم به کلمه عزیزم آلرژی پیدا میکنم.لبخندی زدم و از آشپزخونه بیرون رفتم.نگاه مشکوکی به پذیرایی انداختم و بعد رفتم طبقه بالا.آه سردی کشیدم و از پنجره به بیرون زل زدم.انگار این زل زدن ها داشت تبدیل به عادت میشد.
    چطور می‌تونستم تا سه ماه هوای بیرون رو استشمام نکنم؟چنین چیزی غیر ممکن بود.مطمئن بودم اوضاع بسیار مشکوکه و بیشتر ازاینکه به عمه مایلی و این خونه مشکوک باشم، به خودم مشکوک بودم.احساس می کردم دارم عقلم رو ازدست میدم.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    [HIDE-THANKS]پارت دوازدهم

    پاسی از شب گذشته بود و من داشتم یکی از کتاب هایی که با خودم آورده بودم رو می‌خوندم.نمیدونم چطور شد که تصمیم گرفتم چندتا کتاب توی چمدانم بزارم چون اکثر اوقاتم رو با اینترنت سپری می‌کردم.اما با اینحال از خودم متشکر بودم.همینکه کتابو ورق زدم،شکمم شروع کرد به قار و قور کردن.چهرم درهم شد و روی تخت نشستم؛ سپس بلند شدم و به سمت پنجره رفتم.خواستم پرده اتاق رو بکشم که احساس کردم چیزی در میان درختان درخشید. سریع پشت دیوار سنگر گرفتم و با چشمهای تنگ شده به بیرون دقت کردم.درست حدس زده بودم و در قسمتی از محوطه،درست کنار ردیف درختان،همون قسمتی که جنگل شروع میشد،هر چند ثانیه یکبار درخشش ضعیفی به وجود می اومد.
    خزیدم و بدنم رو زیر پنجره قرار دادم سپس پرده رو کشیدم.از گوشه پرده به محوطه زل زدم.هیچ چیز غیر عادی دیگه ای دیده نمیشد و فقط همون نور سفید به چشم می‌خورد.با اینحال همین موضع به قدری عجیب بود که نفسم رو بندآورده بود. چند دقیقه بعد وقتی دیگه نوری ندرخشید،روی تخت نشستم و سرم رو توی دستام گرفتم.دیگه مطمئن شده بودم که عقلم رو از دست دادم.اما چرا تا به حال همچین چیزایی ندیده بودم؟
    توی خونه قبلیم،نه در کنار دوستام و نه در هیچ جای دیگه هرگز اتفاقی نیافتاده بود که به سلامت عقلم شک کنم.دقیقا از زمانی‌که به این خونه لعنتی اومده بودم همه چیز عجیب و غریب شده بود.از رفتار عمه مایلی گرفته تا وسایلی که انگار به وسیله دستهایی نامرئی جابه جا می‌شدند. شکمم دوباره قار و قور کرد و چهرم درهم رفت.
    دوست داشتم برم پایین و غذایی بخورم اما کمی ترسیده بودم.چندبار توی اتاق قدم زدم و بعد از اتاق بیرون رفتم.پله ها رو طی کردم و با کمترین سر و صدا رفتم توی آشپزخونه.چندبار توی پذیرایی سرک کشیدم اما هیچکس رو ندیدم.نمیدونستم عمه مایلی کجا می‌خوابه چون اتاق دیگه ای ندیده بودم.توجهی نکردم و رفتم توی آشپزخونه و توی یخچال سرکی کشیدم.چند سبد سبزی و هویج و خیار دیده میشد.با مقداری پنیر و ماست و شیر.
    البته شیر و عسل.کمی کره و عسل برداشتم و با چندتا نون تست گذاشتم رو میز. انقدر گرسنه بودم که انگار هرگز سیر نمیشدم.جدا از اون،مخلوط کره و عسل همراه با نون تست،بهترین غذایی بود که در مدت اخیر خورده بودم.شیرینی عسل و بوی خوب کره باعث میشد با لـ*ـذت تمام تا یک ساعت غذا بخورم.بعد از اینکه وسایل رو توی یخچال گذاشتم خواستم برگردم طبقه بالا اما بسیار کنجکاو شده بودم.
    عمه مایلی کجا بود و چرا انقدر اوضاع مشکوک به نظر می‌رسید؟برای بیرون رفتن بسیار تردید داشتم و مدتی این پا و اون پا شدم.راستش از اخطار هایی که عمه مایلی کرده بود می‌ترسیدم و از طرفی هم کنجکاو شده بودم. بعد از مدت کوتاهی تصمیمم رو گرفتم و با قدم‌هایی آهسته از خونه بیرون رفتم.همه چیز به همون ساکتی و آرومی قبل بود و هیچ نور یا چیز عجیبی دیده نمیشد.
    با دقت به میان درختان زل زدم و مدتی گوش سپردم اما هیچ چیز مشکوکی وجود نداشت.از ایوان رفتم پایین و به قسمتی که نور سفید رو دیده بودم رفتم.باز هم چیز مشکوکی ندیدم و هرلحضه که می‌گذشت بیشتر به خودم شک میکردم.نگاهی به خونه انداختم و بعد یادم افتاد که جاناتان و عمه مایلی چندین بار پشت خونه رفته بودن.شاید اونجا چیزی برای دیدن وجود داشت.
    با قدم هایی تردید آمیز به سمت پشت خونه رفتم و از اونجایی که ماه تقریبا کامل بود می‌تونستم اطرافم رو تا حدودی ببینم.اینجا خیلی بیشتر از جلوی خونه درختان نزدیک بودند.خواستم برگردم که با دیدن اتاقک کوچکی که درست به خونه اصلی چسپیده بود منصرف شدم.قدم‌هامو با احتیاط بیشتری برداشتم و چند دقیقه بعد بهش رسیدم.هیچ چیز مشکوکی وجود نداشت با این تفاوت که صدای صحبت کردن عمه مایلی رو میشنیدم. آب دهانم رو قورت دادم و به در ورودی نزدیک شدم.می‌ترسیدم سر و صدا بلند کنم پس منصرف شدم و به سمت پنجره کوچکی که کنار در ورودی بود رفتم.
    نگاهی به داخل انداختم و هیچ چیز ندیدم اما هنوز هم صدای عمه مایلی به گوش می‌رسید.چندین بار چشم‌هامو تنگ کردم و بعد دیدمش که کنار در ورودی نشسته بود.نکته عجیب ماجرا این بود که روی یک صندلی نشسته و رو به اتاقک خالی حرف میزد.طوری به اطراف نگاه میکرد گویی در مقابل جمعیتی بزرگ سخنرانی می‌کرد.دهانم باز مونده بود و توان حرکت کردن نداشتم.اون دیوانه بود؟ همون لحضه ای که میخواستم فریاد زنان از دست عمه روان پریشم فرار کنم،صدایی زیر و جیرجیر مانند به گوش رسید:
    -اون درست مثل پدرش باهوشه.
    عمه مایلی با لحن تندی گفت:
    -این هیچ ربطی به باهوش بودن نداره خالخالی.شماها دارید زیادی مشکوک رفتار می‌کنید.
    صدایی از زیر پنجره درست توی اتاقک گفت:
    -ما دقیقا همون کارهایی رو انجام میدیم که قبلا انجام میداد.خطایی ازمون سر نزده.
    عمه مایلی با حرارت گفت:
    -اشتباه شما همین‌جاست.نباید مثل گذشته رفتار کنید.حالا من تنها نیستم و اونم اومده اینجا و متاسفانه تا سه ماه آینده هم پیشم میمونه.اون وقت حتی یک روز هم نگذشته که به وجود شما شک کرده.
    از اطراف مختلف اتاق صدای آه کشیدن و شکایت کردن به گوش رسید:
    -چی؟سه ماه؟
    -امکان نداره بتونیم تا این مدت ازش مخفی بشیم.
    -اون خیلی زود به همه چیز پی میبره.
    -چطور چنین چیزی ممکنه؟
    عمه مایلی با صدایی بلند ساکتشون کرد:
    -بچه ها...بچه ها...چند لحضه ساکت شید.تنها کاری که باید انجام بدید مراقب بودنه.باید چشم و گوشتون حسابی باز باشه.زمانیکه داخل خونه هستید می‌تونید خیلی راحت نامرئی بشید درست مثل الان.
    صدایی از گوشه دروتر اتاق گفت:
    -میتونیم زمانی‌که تنها هستیم مرئی باشیم؟
    -فقط زمانی نامرئی بشید که داخل خونه اصلی هستید.
    همون لحضه ای که میخواستم از شدت تعجب سرم رو به دیوار بکوبم،از گوشه و کنار اتاق موجوداتی شروع به ظاهر شدن کردند.قد و قامتی بسیار کوچک و ریزه میزه داشتند.پوست همشون بدون استثنا سبز لجنی بود و صورت زمختی داشتند.دست پایی لاغر و استخوانی داشتند و گوش‌هایی به بزرگی بادبزن.روی کله هاشون چندتار مو دیده میشد و دماغی بزرگ داشتند.
    یکیشون بلند شد و به سمت عمه مایلی رفت و متوجه شدم قدشون کمتر از یک متره. چیزی رو به سمت عمه مایلی گرفت که دیدم گوشی تلفن همراهمه.
    -من این وسیله رو توی اتاقش دیدم خانم.فکر میکنم نوعی دوربین عکاسی باشه.
    عمه مایلی با کلافگی دستی به صورتش کشید و گفت:
    -خدای من چرا اونو برداشتی؟
    -اما ممکنه ازمون عکس بگیره.
    -اون باید عقلش رو از دست داده باشه که از فضای خالی عکس بگیره.اون از وجود شما بی خبره.
    موجود سبز رنگ با کمی ناراحتی عقب رفت و گوشی رو گرفت توی هردو دستش:
    -پس باید برش گردونم؟
    -درسته موفرفری.باید فردا بی سر و صدا برش گردونی به اتاقش.
    موجود کوچک عقب رفت و روی کپه کوچکی از کاه چمپاتمه زد.اونا حدود بیست نفری میشدن و همه جای اتاقک دیده میشدند.علاوه بر اونا،حدود ده گاو هم به ردیف کنار دیوار بسته شده بودند که مشخص شد شیری که صبح توی سطل جاناتان دیده بودم از کجا میاد.عمه مایلی مکثی کرد و از جاش بلند شد:
    -خوب دیگه بهتره اسراحت کنید بچه ها.فردا روز پرکاری دارید.
    موجودات کوچ و لاغر،هرکدوم درحالیکه غرغر میکردند و چندتاییشون هم همون لحضه اول خر و پفشون هوا رفته بود،روی کپه های کاه دراز کشیدند.عمه مایلی از گوشه اتاقک،تعدادی پتوی کهنه برداشت و انداخت روشون.حتی چندتاشون رو بوسید و بهشون شب بخیر گفت درست مثل خانواده به نظر می‌رسیدند.
    قبل از اینکه عمه مایلی به چیزی مشکوک بشه،دوان دوان به سمت محوطه برگشتم و تا زمان رسیدن به اتاقم لحضه ای استراحت نکردم.زیر پتو دراز کشیدم و منتظر موندم.چند دقیقه بعد در اتاقم باز شد و فهمیدم اومده داخل.با اینحال نزدیک تخت نشد و فقط سایه ش رو دیدم.
    دوباره از اتاق رفت بیرون و صدای پایین رفتنش رو شنیدم.همین‌که مطمئن شدم دیگه برنمیگرده،پتو رو کنار زدم و به تاج تخت تکیه زدم.انقدر متعجب و پریشان بودم که هنوز هم نمیتونستم چیزهاییکه که دیده بودم قبول کنم. گویی در یک خواب عمیق بودم و حالا تازه بیدار شده بودم.
    نگاهی به روی میز انداختم و دیدم گوشیم نیست.یعنی فردا یکی از همون موجودات می اومد توی اتاقم و موبایلم رو میذاشت روی میز؟خدای من.هرگز تا زمانیکه خودم از نزدیک ندیدمشون باورم نمیشه چنین موجوداتی هم وجود داشته باشن.مطمئن بودم موقع ورود به اتاقم خودش رو نامرئی می‌کنه پس باید تله ای کار میذاشتم.تله ای که بتونم بدون سر و صدا گیرش بندازم.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    [HIDE-THANKS]پارت سیزدهم

    فصل سوم
    همه چیز درباره آن طرف

    سر میز صبحانه نشسته بودیم و داشتیم صبحانه می‌خوردیم.البته نیازی به گفتن نیست که فقط من و عمه مایلی تو آشپزخونه بودیم.خداروشکر می‌کردم که قرار نیست برای صبحانه از همون سوپ بد مزه بخوریم و درکمال خوشحالی کره و عسل طبیعی سر میز بود.با این‌حال هنوز هم از اتفاقات دیشب شوکه بودم و به ندرت صحبت می‌کردم.
    عمه مایلی در کمال خونسردی صبحانه می‌خورد وطوری رفتار می‌کرد که انگار دیشب هیچ اتفاقی رخ نداده.اون درحالی‌که داشت روی نون تستش کره می‌مالید گفت:
    -یادته دیشب ازم خواستی برات یک سرگرمی پیدا کنم؟
    -بله.
    -من فکر می‌کنم بد نباشه که بخوای چمن های جلوی خونه رو کوتاه کنی.یه باغچه کوچیک هم پشت خونه قرار داره و می‌تونی اونجا به گل ها و گیاهان رسیدگی کنی.
    -عه...راستش من زیاد از گل و گیاه سر در نمیارم عمه مایلی.
    لبخندی زد:
    -یاد میگیری عزیزم.زیاد سخت نیست.
    -باشه.ممنونم.
    چنگالم رو گذاشتم روی میز و گفتم:
    -میتونم برم توی اتاقم؟
    -مشکلی پیش اومده؟
    -نه.فقط میخوام برم اتاقم.
    -اما پس سرگرمی چی میشه؟
    -الان؟
    -پس کی می‌خوای شروع کنی عزیزم؟فکر می‌کنم هرچه زودتر دست به کار شی بهتر باشه.اینطورنیست؟
    سرم رو با اکراه تکون دادم:
    -درسته حق با شماست.
    از جاش بلند شد:
    -پس بریم وسایل رو بهت نشون بدم.
    زمانی‌که از کنار راه پله می‌گذشتیم نگاه تیزی به در اتاقم انداختم و امیدوار بودم بتونم بعدا به نتیجه ای رسیده باشم.از یک حقه قدیمی استفاده کرده بودم و امید زیادی نداشتم.ظرف چند دقیقه به انباری رسیدیم و عمه مایلی ماشین چمن زنی رو آورد بیرون بهم داد.طرز کارش رو بهم یاد داد و بعد گفت:
    -فکر می‌کنم امروز همین برات کافی باشه.نمیخوام زیاد بهت سخت بگیرم.
    خواست به سمت خونه بره که پرسیدم:
    -تا کجا رو باید کوتاه کنم؟
    به سمتم برگشت و مکث کوتاهی کرد سپس گفت:
    -عام...شاید چند متر با درختا فاصله داشته باشی بهتر باشه.
    -انقدر محافظه کار بودن لازمه؟
    -اوه البته که لازمه...
    -منظورم اینه که واقعا چیزی برای ترسیدن وجود نداره.
    -هست توماس.چیزهای زیادی برای ترسیدن هست.
    سرم رو تکون دادم:
    -باشه چشم چند متر فاصله با درختان.
    -خیلی خوبه عزیزم.
    به سمت خونه رفت و چند دقیقه بعد تنها بودم.آه عمیقی کشیدم و به ماشین چمن‌زنی زل زدم.اون واقعا قدیمی و ازکار افتاده به نظر می‌رسید.مطمئن نبودم بتونم باهاش کنار بیام.با این‌حال خم شدم و روشنش کردم که با صدای بلندی روشن شد.انقدر تکون تکون میخورد که احساس می‌کردم مغزم داره تکون میخوره.با زحمت ماشین رو تکون دادم و به سمت جلو هدایتش کردم.
    زمین بسیار ناصاف بود و علاوه بر اون، خود دستگاه هم سنگین بود.با اینحال سعی می‌کردم زیاد سخت نگیرم و سریع کارم رو تموم کنم. زمانی که کارم تموم شد سرم واقعا داشت گیج می‌رفت.ماشین رو که داشت به طرز اعصاب خوردکنی ترتر می‌کرد خاموش کردم و به سمت انباری بردمش.درحالی‌که هن هن کنان به سمت انباری میرفتم،لحضه ای احساس کردم زمین زیر پام لرزید.سریع ایستادم و متوجه شدم اشتباه نکردم.
    زمین واقعا داشت می‌لرزید اما انقدر خفیف بود که درواقع نمیدونستم جدی بگیرمش یا نه.علاوه بر لرزش،صدایی پیوسته و ناآشنا هم به گوش میرسید.گویی در قعر زمین،سنگهایی بزرگ درحال ریزش بودند.هراسان و ترسیده ماشین رو رها کردم و به سمت خونه دویدم.در پس ذهنم انگار چیزی بهم هشدار میداد و گویی هرلحضه امکان داشت همه چیز بهم بریزه.
    در خونه رو باز کردم و شروع کردم به صدا زدن عمه مایلی. از آشپزخونه دوید بیرون و پرسید:
    -خدای من چیشده توماس؟
    -متوجه چیزی نشدید؟زمین داره میلرزه.
    دستش رو گذاشت روی اپن و چند ثانیه مکث کرد.به کف زمین زل زد بعد گفت:
    -عزیزم جای نگرانی نیست.این فقط یه لرزش خفیفه.
    -لرزش خفیف؟ممکنه خطرناک باشه و شدید تر بشه.بهتر نیست از خونه بریم بیرون؟
    دوباره رفت تو آشپزخونه و گفت:
    -نگران نباش عزیزم.این یه واقعه کاملا طبیعیه.این نواحی نسبتا زلزله خیزه اما به لطف این لرزش های خفیف که تعدادشون هم کم نیست،هرگز زلزله بزرگی رخ نداده.
    چند لحضه مکث کردم و بعد پرسیدم:
    -جدی؟میتونم بپرسم این لرزش ها چقدر ادامه دارن؟
    -هرچند ماه یکبار رخ میدن و چند روز ادامه دارن.اونقدری اتفاق افتاده که جای نگرانی باقی نمیذاره.درتمام این بیست سالی که اینجا زندگی کردم هرگز اتفاق بزرگی رخ نداده.
    -اوه پس که اینطور.
    -چمن ها رو کوتاه کردی؟
    فکرم مغشوش و نامتمرکز بود پس با کمی تاخیر جواب دادم:
    -بله عمه مایلی.کارم تموم شد.حالا می‌تونم برم اتاقم؟
    -نمیخوای چیزی بخوری؟حدس می‌زنم تشنه باشی. لیوانی پر از لیموناد گذاشت روی اپن و من هم درحالیکه لیوان رو گرفته بودم گفتم:
    -ممنونم.
    از پله ها بالا رفتم و با دلهره زیادی در اتاق رو باز کردم.سریع به کف زمین زل زدم اما هیچ چیز اونجا وجود نداشت.به جز لایه نازکی از آرد که صبح ریخته بودم کف زمین،هیچ چیز غیر عادی دیگه ای دیده نمیشد.ناراحت و مایوس روی تخت نشستم و لیوان رو گذاشتم روی میز کنار تخت.نگاهم روی گوشی موبایلم که روی میز بود میخکوب شد و آه عمیقی کشیدم.
    چطور ممکون بود؟یعنی میتونن پرواز کنن؟اما من دیشب هیچ بالی ندیدم. کم کم داشتم عقلم رو از دست میدادم و این زیاد خوشایند نبود.روی تخت دراز کشیدم و تو خودم جمع شدم.یقین داشتم که اتفاقاتی درحال رخ دادنه اما درواقع نمیتونستم این رو به خودم اثبات کنم.
    اگر تمام اتفاقات دیشب فقط توهم یا خواب باشه چی؟اگر واقعا هیچ چیزی برای کشف کردن وجود نداشته باشه چی؟اگر همه اون چیزایی که دیدم فقط خواب و رویا باشن،باید وضعیتم بد باشه.چون تابه حال هرگز چنین توهماتی نزده بودم.نه حداقل توی خونه خودمون در فورکس.
    زمین هنوز هم لرزش خفیفی داشت و اگر بهش دقت نمیکردم متوجهش نمیشدم.بااینحال این موضوع فکرم رو مشغول کرده بود.چون این اولین بار بود چنین اتفاقی رو خودم به شخصه تجربه می‌کردم.هرگز نشده بود که در شهر فورکس زلزله بیاد و تنها یکبار لرزش خفیفی اتفاق افتاد و دیگر هیچ.
    اون موقع من توی اتاقم بودم و داشتم با جیکوب چت می‌کردم حس کردم لحضه ای سرم گیج رفت.وقتی به لامپ نگاه کردم داشت به آهستگی تاب میخورد.
    با اینحال زیاد مضطرب نشدم چون همون لحضه لرزش تموم شد.از جیکوب قضیه رو پرسیدم اما اون گفت چیزی احساس نکرده.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    [HIDE-THANKS]پارت چهاردهم
    سلااام به گوگولیای خودم:campe45on2:اینم پارت های امروز امیدوارم لـ*ـذت ببرید

    به پهلو چرخیدم و نگاهم روی هوای آفتابی بیرون ثابت موند.حوصلم سر رفته بود و دوست داشتم می‌تونستم با بچه ها صحبت کنم ولی متاسفانه امکانش نبود.گوشی رو از روی تخت برداشتم و نگاهی به صفحه اش انداختم.هیچ آنتنی وجود نداشت و باتری گوشیم همون لحضه خالی شد.پوفی کشیدم و پرتش کردم روی میز.وقتی نمیتونستم باهاش کاری بکنم چرا شارژش می‌کردم؟وضعیت بدی داشتم و هرلحضه که می‌گذشت بیشتر حوصله ام سر میرفت.لحضه ای با خودم گفتم برم پایین و از عمه مایلی درخواست کنم که کار با گل و گیاهان رو بهم یاد بده اما حتی حوصله این کارم نداشتم.
    دوست داشتم بخوابم و تا چند ماه دیگه بیدار نشم. نیم ساعت از اومدنم به اتاقم گذشته بود که صدای عمه مایلی رو شنیدم.داشت صدام میزد و من هم سریع رفتم طبقه پایین.روی مبل نشسته بود و زمانیکه من رو دید لبخند محوی زد و به کنارش روی مبل اشاره کرد.رفتم کنارش نشستم:
    -چیزی شده؟
    -نه اتفاق مهمی نیافتاده توماس.فقط میخواستم کمی با هم صحبت کنیم.
    -در چه مورد؟
    -می‌تونم بفهمم چقدر اوضاعت سخته و درواقع از صحبت هایی که مادرت باهام داشت اینو فهمیدم. چیزی نگفتم که گفت:
    -تو برادر زاده منی توماس.از گوشت و خون منی.منظورم اینه که اصلا دلم نمیخواد احساس کنی اینجا زندانی هستی.
    درواقع کاملا احساس می‌کردم اونجا زندانی هستم.اما گفتم:
    -نمیخوام نگران هیچی باشید.من اونقدرام که فکر میکنید وضعیت بدی ندارم.درهر حال باید بهش عادت کنم.
    -من نمیخوام این عادت کردنت از روی اجبار باشه.واقعا دوست دارم از اینجا بودن لـ*ـذت ببری.
    -امیدوارم منو درک کنید عمه مایلی اما این دست من نیست.این اولین باره شما رو از نزدیک می بینم و در تمام عمرم جایی به جز خونه خودمون نبودم.
    لبخند دندون نمایی زد:
    -درکت میکنم.ولی باید منو ببخشی که هرگز به فورکس نیومدم.
    -واقعا چرا؟
    -چی چرا؟
    -چرا هرگز سعی نکردید به دیدن ما بیاید؟
    نگاهی به بیرون انداخت و چند ثانیه مکث کرد.گویی داشت حرفی برای گفتن پیدا میکرد.
    -راستش رو بخوای من واقعا نمیتونم اینجا رو ترک کنم توماس.نمیدونم تا حالا به طویله رفتی یا نه اما من ده تا گاو دارم که هر روز ازشون شیر می‌گیرم.تنها راه در آمد من از طریق فروختن این شیر هاست و متاسفانه نمیتونم به حال خودشون بزارمشون.
    دوست داشتم بگم شما اینجا تنها نیستید اما گفتم:
    -جاناتان؟
    -آه اون زیاد وارد نیست.جدا از اون،خریدارا تا زمانیکه خودم رسید رو امضاء نکنم چیزی ازم نمیخرن.
    سری تکون دادم:
    -در هر حال خوشحال شدم که بابت این موضوع باهام صحبت کردید.
    -سعی کن اینجا رو درست مثل خونه خودتون تصور کنی.
    سرم رو تکون دادم:
    -ممنونم.کاش میتونستم کاری انجام بدم که حوصله ام سر نره.
    از جاش بلند شد و گفت:
    -منتظر چی هستی بیا بریم باغچه پشت خونه رو بهت نشون بدم.
    از جام بلند شدم و از خونه بیرون رفتیم.آفتاب در پهنه آسمان دیده میشد و نور طلایی رنگش همه رو گرم کرده بود.این هوا برای من کمی عجیب ولی لـ*ـذت بخش بود.چون در شهر فورکس خیلی به ندرت پیش میاد که هوا آفتابی باشه.چند دقیقه بعد کنار باغچه چند متری ایستاده بودیم و عمه مایلی داشت بهم یاد می‌داد که چطور به گیاهان و گل ها برسم.باید علف های هرز رو هرس می‌کردم و ساقه های خشکیده یا پوسیده رو جمع آوری می‌کردم.بهشون آب می‌دادم،از کودی که توی انباری هست به خاک اضافه کنم.کار شاقی نبود و فکر می‌کردم بتونم ازش لـ*ـذت ببرم خصوصا تو این هوای آفتابی اما نسبتا خنک.عمه مایلی کنار باغچه زانو زد و گفت:
    -بیا اینجا تا یه چیزی رو بهت نشون بدم.
    رفتم کنارش و دیدم داره به قسمتی از باغچه اشاره می‌کنه که گیاهان عجیبی در کناره ها دیده می‌شدند.مثل گلوله های خمیر بودند با این تفاوت که به اندازه سیب بودند و رنگشون سبز بود.شیار های باریکی هم روشون دیده میشد:
    -ازت میخوام که با این گیاها زیاد کاری نداشته باشی.درواقع اصلا سمتشون نیا.
    -اما چرا؟
    -عزیزم تو آزادی که به همه گل و گیاها رسیدگی کنی اما لطفا به اینا دست نزن.این شیار ها هر چند وقت یکبار ماده بی رنگی ترشح می‌کنند که باعث آلرژی های شدید پوستی میشن.
    -اوه.باشه بهشون دست نمیزنم.
    -قول بده بهشون دست نمیزنی توماس.
    مکثی کردم و گفتم:
    _قول میدم بهشون دست نمیزنم.
    لبخندی زد و از جاش بلند شد:
    -خیلی خوبه.پس من دیگه میرم داخل.امیدوارم از اینکار لـ*ـذت ببری.
    سپس بهم پشت کرد و چند دقیقه بعد تنها شدم.با بیلچه کوچکی که دستم بود سیخونک کوچکی به سیب‌های شیاردار زدم و بعد ازشون دور شدم.بیلچه رو با ناشی گری تو دستم چرخوندم و شروع کردم به زیر و رو کردن خاک نرم.چند دقیقه بعد توی سبد کوچکی که کنارم بود،پر از شاخ و برگ های خشکیده و پوسیده شده بود.آفتاب پشت گردنم رو می‌سوزاند و کمی عرق کرده بودم اما از کارم راضی بودم.حداقل از بیکاری بهتر بود.سبد رو کناری گذاشتم و با قیچی باغبانی شروع کردم به چیدن ساقه های اضافی.
    البته از نظر من هیچ ساقه ای اضافه نیست اما عمه مایلی برام مشخص کرده بود که کدام ساقه ها رو جدا کنم. سپس ساقه های جدا شده رو از روی خاک برداشتم و انداختم توی سبد حصیری کنار دستم.هر از چند گاهی نگاهی به اون بوته های کوچک شیاردار می انداختم اما به سمتشون نمیرفتم.هرچقدر دقت می‌کردم هیچ مایعی نمی دیدم که از شیارها ترشح کنند.
    چون حتی اگر بی رنگ هم باشن بازم جلوی نور خورشید باید برق بزنن اینطور نیست؟ از داخل خاک کرم های خاکی زیادی که پیدا کرده بودم رو برمی‌داشتم و داخل یک جعبه استوانه ای شکل می انداختم.کی می‌دونست شاید به دردم میخوردن.مثلا امکان داشت همین نواحی رودخانه ای چیزی وجود داشته باشه تا بتونم ماهیگیری کنم.هرچند امیدی نداشتم عمه مایلی اجازه بده از خونه دور بشم.اگر می‌تونستم برم داخل جنگل امکان داشت حتی از اینجا خوشم بیاد چون مطمئن بودم این نواحی چیزهای زیادی برای دیدن وجود داره.
    اما مشخصا عمه مایلی اجازه نمیداد حتی به درختان نزدیک بشم چه برسه به اینکه بخوام برم داخل جنگل. اما چی میشد اگر دزدکی می‌رفتم؟من از چیزی نمیترسیدم.منظورم اینه که واقعا چیزی برای ترسیدن وجود ندارشت.
    احساس می‌کردم همه اتفاقاتی که دیشب افتاده توهمی بیش نبوده چون دیروز صبح بود که قبل از اومدن به اینجا مقداری ماری جوانا مصرف کردم.امکان داشت که بخاطر اون باشه؟آه خیلی بعید به نظر می‌رسید تا این حد تاثیرش باقی مونده باشه.اما خودم دوست داشتم اینطور خودم رو قانع کنم.درهرحال من هیچ مدرکی برای اثبات اتفاقات دیشب نداشتم و بهتر بود که فراموششون کنم.
    از روی زمین بلند شدم و آه عمیقی کشیدم.زانوهام درد گرفته بودند و لباس هام خاکی شده بودند.انگار به یک حموم درست و حسابی احتیاج داشتم.سبد و جعبه پر از کرم رو برداشتم تا برگردم خونه اما نگاهم به سیب های شیاردار خورد.نگاه دیگه ای به خونه انداختم و دوباره به سیب ها زل زدم.امکان نداشت بدون وارسی کردنشون از اونجا برم.
    بیلچه و استوانه رو گذاشتم زمین و رفتم کنارشون.زانو زدم و با دقت از نزدیک بهشون نگاه کردم.چیز عجیبی دربارشون وجود نداشت اما احساس می‌کردم وقتی سرم رو نزدیک تر میبرم،صداهای ریز و گنگی از داخلشون می‌شنوم.چندبار با نوک انگشت بهشون ضربه زدم اما دستم به چیزی آغشته نشد.
    سبد رو گذاشتم رو زمین و بیلچه رو برداشتم.کمی تردید داشتم اما چه اشکالی داشت؟اونا فقط چندتا گیاه عجیب غریب بودن.پس بیلچه رو هل دادم زیر خاک و یکی از سیب ها رو از زمین کندم.فکر می‌کردم ممکنه ریشه داشته باشه اما هیچ ریشه ای وجود نداشت و انگار فقط روی خاک گذاشته شده بود. لبهامو کج کردم و سیب رو پرت کردم روی خاک که با صدای پلت کوچکی تکه تکه شد.
    سریع روی زمین خم شدم و با بهت و حیرت به خاک زل زدم. سپس سریع از جا بلند شدم و چند چشم‌هامو مالیدم اما بعد دیگه چیزی ندیدم.حتی سوراخ های کوچکی که خود به خود ایجاد شده بودند،به همون سرعت ناپدید شدند.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    پارت پانزدهم
    سلام به عشقای خودم.سعی می‌کنم هر روز پست بزارم اگرم نشد حتما مشکلی پیش اومده که صد در صد تا یک روز حلش میکنم.
    [HIDE-THANKS]


    سرم رو تکانی دادم و بعد از برداشتن وسایل به سمت خونه حرکت کردم.واقعا دیگه داشتم برای خودم نگران می‌شدم.سبد و بیلچه رو گذاشتم توی انباری و جعبه پر از کرم رو بردم داخل خونه.عمه مایلی داخل آشپزخونه درحال درست کردن نهار بود.با دیدن من لبخند شادی زد:
    -کارت رو تموم کردی عزیزم؟
    -بله عمه مایلی.همه کارهایی که بهم گفته بودید رو انجام دادم.
    -می بینم که حسابی خسته شدی.اگه می‌خوای می‌تونی بری حموم و دوش بگیری.
    -ممنونم.
    سریع رفتم طبقه بالا و جعبه رو گذاشتم کنار پنجره و از داخل کمد لباس و حوله برداشتم.برگشتم طبقه پایین و بعد از اینکه عمه مایلی حموم رو بهم نشون داد،رفتم و دوش کوتاهی گرفتم.احساس می‌کردم باری از روی دوشم برداشته شده.دوست داشتم بعداز خوردن نهار یک خواب طولانی داشته باشم.دیشب اصلا نتونستم بخوابم.
    از حموم خارج شدم و مستقیم رفتم داخل آشپزخونه برای صرف نهار.خداروشکر می‌کردم برای نهار قرار بود مرغ سرخ شده بخوریم.حتی فکر کردن به اون سوپ هم حالمو بد می‌کرد.پشت میز نشستم و با انرژی مضاعفی شروع کردم به خوردن نهار.عمه مایلی گفت:
    -این غذا رو فقط برای تو درست کردم توماس.دوست داشتم دستپخت من رو بچشی.
    -اون واقعا خوش مزست.ممنونم.
    -نوش جان عزیزم.کارا چطور پیش میره؟
    -فکر میکنم ازش خوشم اومده.قبلا هرگز سعی نکرده بودم با گل و گیاهان سر و کار داشته باشم اما ازشون خوشم میاد.
    -خیلی خوبه.خوشحالم که خوشت اومده.اگر بخوای میتونم چند جور بذر گیاه بهت بدم تا بکاریشون.
    -البته.خیلی هم خوشحال میشم.
    بعد از صرف نهار،میز رو جمع کردم و ظرف های کثیف رو گذاشتم توی سینک.عمه مایلی بهم گفت جاناتان شستن ظرف ها رو بر عهده داره پس رفتم طبقه بالا توی اتاقم.روی تخت دراز کشیدم و به کرم هایی که به آهستگی توی جعبه می‌لولیدند زل زدم.تنها موجود زنده و نرمالی‌که اینجا دیده بودم همین کرم ها بودند.طولی نکشید که چشمهام گرم شدند و خوابم برد.
    ***
    با احساس سوزش عمیقی از خواب پریدم.اتاق تاریک بود و نور ماه از پنجره به درون می‌تابید.با تعجب نگاهی به پنجره باز انداختم و همون موقع دوباره روی بدنم سوزش عمیقی احساس کردم.
    -عاو...خدای من این دیگه چه کوفتیه؟
    تیشرتم رو در آوردم و با دیدن زخم های ریزی که روی بدنم ایجاد شده بود چشمام گرد شد.سریع بلند شدم که برم چراغو روشن کنم اما پام روی چیز تیزی رفت و تقریبا فریادم بلند شد.لنگ لنگان به سمت کلید برق رفتم که دوباره چیز های تیزی به پام فرو رفتند.دیگه واقعا نفسم بالا نمی اومد.نمیتونستم زمین رو ببینم اما مشخص بود روی زمین چیزای تیزی قرار دارند که به پام فرو میرند.
    با هر زحمتی بود خودم رو به چراغ رسوندم و روشنش کردم.با دیدن کف زمین هینی کشیدم. تقریبا نقطه به نقطه کف اتاق پر شده بود از میخ های بسیار ریزی که انگار یکی عمدا قسمت تیزشونو رو به بالا قرار داده بود.کنارشون زدم و هرطور بود خودم رو به تختم رسوندم.کف پام خون آلود شده بود و سوزش زیادی داشت.با چهره درهم،سوزن های ریز و ذره بینی رو از کف پام خارج کردم رو انداختم روی میز.خدای من اونا خیلی ریز و کوچیک بودن.
    یعنی کی اینکارو کرده؟امکان نداشت کار عمه مایلی باشه.با جاناتان هم دشمنی خاصی نداشتم اینکارو بکنه. لحضه به لحضه که می‌گذشت روی پوست بدنم سوزش های بیشتری احساس می‌کردم.نفس نفس زنان به قفسه سینم زل زدم که چطور نقطه های ریز روش ایجاد میشد و نمیدونستم چطور چنین چیزی ممکنه؟وقتی امروز توی حیاط پشتی بودم چیزی گازم گرفته؟مثلا حشره ای که اینطور بهش حساسیت داشته باشم؟
    چند دقیقه بعد قفسه سـ*ـینه و شکم و کمرم پر از نقطه های ریزی شده بود که ازشون به آهستگی خون می اومد.نفسم رو حبس کردم و از اتاق خارج شدم.واقعا امیدوارم بود عمه مایلی خونه باشه. همین‌که رفتم تو آشپزخونه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و تقریبا جیغ زدم:
    -لعنتی...عمه مایلی؟
    عمه مایلی به سمتم برگشت و با دیدنم چشمهاش گرد شد:
    -خدای من.چیشده؟بدنت چرا زخمی شده؟
    بدنم هنوز هم درحال سوزش بود.
    -نمیدونم... واقعا نمیدونم چیشده.خیلی می‌سوزن.
    من رو برگردوند و شنیدم که گفت:
    -باور نکردنیه.
    صدای جیرجیر های ضعیفی شیدم و بعد عمه مایلی گفت:
    -چی؟امکان نداره همچین کاری کرده باشه.
    خواستم به سمتش برگردم که محکم شونه هامو گرفت:
    -برنگرد توماس.اینجا وضعیت خوبی نداره.
    با دلهره پرسیدم:
    -چیشده؟دارید با کی صحبت میکنید؟
    بی توجه بهم گفت:
    -باشه.درک می‌کنم.می‌دونم که دروغ نمیگید و از این بابت خیلی متاسفم ولی لطفا دیگه بس کنید من خودم رسیدگی می‌کنم.
    دوباره همون صداها و بعد عمه مایلی گفت:
    -متاسفم.متاسفم واقعا.اتفاقیه که افتاده کاریشم نمیشه کرد.اون از هیچی خبر نداره.
    همون لحضه سوزش ها قطع شدند اماجای زخم های قبلی هنوزم می‌سوخت.به سمت عمه مایلی برگشتم و منتظر بهش زل زدم.موهاش نامرتب و چهرش سفید شده بود:
    -مگه بهت نگفتم به اون بوته های کوچیک دست نزن؟
    -بوته؟دارید درباره چی صحبت می‌کنید؟
    دستی به صورتش کشید:
    -خدای من چطور تونستم همچین ریسکی بکنم.امروز تو حیاط پشتی مگه بهت نگفتم به اون بوته های کوچیک سبز دست نزن.
    مکثی کردم بعد گفتم:
    -این موضوع چه ربطی به اتفاق الان داره؟
    روی صندلی نشست و گفت:
    -باورم نمیشه.خداروشکر بلای دیگه ای سرت نیومد.
    خواستم حرفی بزنم که گفت:
    -فکر کنم بهتره بری حموم چون بدنت خون آلود شده.بیا بیرون تا ضد عفونیشون کنم.
    انگار تازه متوجه وخامت زخم ها شدم.با وجود اینکه عمیق نبودن اما کمی خون ریزی داشتن.سری تکون دادم و از آشپزخونه خارج شدم.رفتم طبقه بالا و با احتیاط به سمت کمد رفتم مبادا اون سوزن های ریز به کف پام فرو برن.دوباره برگشتم طبقه پایین و رفتم حموم.سوزش زیادی نداشتن اما چون تعداد زخم ها زیاد بود باعث میشد واقعا درد بکشم.دوش کوتاهی گرفتم و بعد از پوشیدن شلوارکم رفتم بیرون.صدای صحبت کردن عمه مایلی با جاناتان رو از آشپزخونه میشنیدم.
    اصلا دلم نمیخواست اینکارو بکنم اما واقعا مطمئن بودم داشتن چیزی رو پنهان می‌کردن.به آهستگی پشت دیوار سنگر گرفتم.جاناتان که روی صندلی کنار عمه مایلی نشسته بود نجوا کنان گفت:
    -دو روزه که اومده اینجا اما تقریبا کل سیستم رو بهم ریخته.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    [HIDE-THANKS]پارت پانزدهم

    _اون هیچ تقصیری نداره جان.
    -پس حتما همه این خرابکاری ها تقصیر منه.
    -چی؟نه منظورم اینه که اون از هیچی خبر نداره.مطمئنم عمدا اینکارا رو نمیکنه.
    -تنها چیزی که اهمیت داره اینجا و موجودات داخلشه.اصلا دلم نمیخواد بخاطر یه بچه معتاد و نق نقو آرامش اینجا بهم بریزه.
    اخم کردم.معتاد و نق نقو؟
    عمه مایلی هیس هیس کنان گفت:
    -لطفا درباره اش درست صحبت کن جان.اون برادر زاده منه.
    -برام مهم نیست اون کیه.نکنه وظیفه ات رو یادت رفته؟اصلا از همون اول هم نباید میذاشتی بیاد اینجا.
    عمه مایلی سری تکون داد:
    -درهرحال اون الان اینجاست و پشیمونی سودی نداره.باید به فکر آینده باشم.
    -تاینی ها خیلی عصبانی بودن.چطور تونستی همچین ریسکی بکنی؟می‌دونی اگه اونا نباشن دیگه این اطراف هیچ گل و گیاهی رشد نمیکنه؟
    عمه مایلی با ناراحتی گفت:
    -می‌دونم جان می‌دونم.باور کن بهتر از تو وخامت اوضاع رو درک می‌کنم.اما تو میگی چیکار کنم؟نمیشه که از اینجا بیرونش کنم.
    اونا داشتن درباره من حرف می‌زدن؟در اون لحضات احساس یک موجود اضافه و پخمه رو داشتم که ناخواسته گند زده تو همه چیز.دیگه نمیتونستم سکوت کنم.مگه من چیکار کرده بودم؟ از پشت دیوار خارج شدم و رفتم تو آشپزخونه که عمه مایلی هینی کشید.جاناتان نگاه اخم آلودی به بدنم انداخت و گفت:
    -مثل اینکه حسابی بهت لطف داشتن.
    -حرفاتونو شنیدم.
    سکوت برقرار شد.نگاه تردید آمیزی بهم دیگه انداختن و چیزی نگفتن.عمه مایلی رنگ پریده تر از همیشه به نظر می‌رسید.با وجود اینکه موهاش خاکستری شده بود اما چندان پیر به نظر نمیرسید.
    -میخوام بدونم چیشده و چه اتفاقاتی درحال رخ دادنه. عمه مایل با بی حوصلگی گفت:
    -هیچ اتفاقی رخ نداده و...
    -زخم های بدنم بخاطر چیه؟
    از جاش بلند شد و از داخل یکی از کابینت ها جعبه سفید و کوچکی بیرون آورد.جعبه رو گذاشت روی میز و گفت:
    -بشین تا زخماتو ضد عفونی کنم.
    -تا جریان رو بهم نگید هیچکاری نمیکنم.
    -احمق نشو توماس.
    بهش زل زدم وچیزی نگفتم.جاناتان هنوز هم ساکت بود.عمه مایلی انگار هر لحضه که می‌گذشت بیقرار تر میشد.دوباره پرسیدم:
    -چرا کف اتاقم پر از سوزن های ریز شده بود؟شما اینکارو کردید؟همه این اتفاقا بخاطر اینه که از اینجا برم؟
    عمه مایلی سریع گفت:
    -چی؟خدای من این حرفا رو از کجا آوردی؟تو برادر زاده منی چرا باید چنین کارایی باهات بکنم؟
    -یا شایدم کار جاناتان بود؟درهرحال من یه پسر معتاد و نق نقو هستم که دارم آرامش اینجا بهم می ریزم.
    باز هم بهم نگاه نکرد.کم کم داشتم بغض می‌کردم و این اصلا برام خوشایند نبود.
    -اگه اینطوریه من از اینجا میرم.مادرم هم منو نمیخواد پس میرم تو خیابونا زندگی می‌کنم اما اجازه نمیدم به عنوان یک موجود اضافه بهم نگاه کنید.
    خواستم به سمت طبقه بالا برم که عمه مایلی گفت:
    -باشه توماس.باشه.همه چیزو بهت میگم.
    اینبار جاناتان گفت:
    -نه.تو نمیتونی چنین کاری بکنی.
    -می‌تونم خوبم می‌تونم.اون عضوی از همین خاندانه و باید از ماجرا خبر داشته باشه.
    جاناتان با عصبانیت از جاش بلند شد:
    -باشه.ولی عواقبش پای خودت.
    سپس نگاه تیزی بهم انداخت و از آشپزخونه بیرون رفت.مکث کوتاهی کردم و روی صندلی نشستم.بدنم هنوز هم درحال سوزش بود.عمه مایلی با دستهایی لرزان پماد رو به بتادین آغشته کرد و روی نقطه های کوچک گذاشت.ازش پرسیدم:
    -اون اصلا مثل یک خدمتکار رفتار نمیکنه.
    -منظورت چیه؟
    -با شما بد صحبت می‌کنه.
    لبخند کجی زد و کنارم نشست.
    -توماس عزیزم.تو از هیچی خبر نداری.
    -میخوام همین الان جریان رو برام تعریف کنید.
    -باشه کمی صبر کن تا زخماتو درست کنم بعد برای هردومون قهوه درست می‌کنم.
    ده دقیقه بعد ضد عفونی کردن زخم ها تموم شد و با باند قفسه سـ*ـینه و شکمم رو پوشاند.تیشرتم رو تنم کردم و گفتم:
    -زلزله متوقف شده.
    خنده کوتاهی کرد:
    -راستشو بخوای اون زلزله نبود، توماس.
    -منظورتون چیه؟
    قهوه جوش رو گذاشت روی اجاق گاز و گفت:
    -هیچ زلزله یا چنین چیزی درکار نیست.من بهت دروغ گفتم.درواقع، یه دروغ مصلحتی.
    مکثی کردم و پرسیدم:
    -اصلا متوجه نمیشم.
    -صبر کن عزیزم.الان می‌شینم و تعریف می‌کنم جریان چیه. امشب قراره خیلی زود صبح بشه.
    -چرا اینطور فکر می‌کنید؟
    -امروز اولین روز تابستونه عزیزم.یکی از کوتاه‌ترین روز های ساله و محلی ها معتقدن در این روز ماه اصلا بالا نمیاد.
    -محلی ها؟
    به اجاق گاز تکیه زد و گفت:
    -درسته.محلی ها.کسانی که توی جنگل زندگی می‌کنن.
    -واو چه باحال.
    -درواقع اونقدرام باحال نیست.
    چند دقیقه بعد دوتا فنجان قهوه ریخت و گذاشت روی میز.سپس از آشپزخونه خارج شد و دوباره مدتی بعد برگشت.
    -باید در و پنجره ها رو هر شب قفل کنم.میدونی‌که این اطراف میتونه خطرناک باشه.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    [HIDE-THANKS]پارت شانزدهم[/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    سلام به عشقولیای خودم.اینم از پارت های امروز.نظر یادتون نره عشقا:campeon4542:

    کنارم نشست و فجانش رو به سمت خودش کشید.انگشتش رو گذاشت روی لبه فنجان و به فکر فرو رفت.نمیخواستم رشته افکارش رو پاره کنم اما خیلی کنجکاو بودم.با این‌حال چیزی نگفتم و گذاشتم در سکوت جمله ها رو کنار هم بچینه.فنجانم رو کشیدم به سمت خودم و فوتش کردم تا سرد بشه.عمه مایلی درحالیکه به فنجانش نگاه می‌کرد گفت:
    -همونطور که گفتم، محلی ها به خیلی چیزا اعتقاد دارن.اونا معتقدن زمین زنده است.منظورم اینه که، خود زمین و همه اون چیزایی که روش هستن زنده هستن.چه گیاه چه سنگ چه صخره چه درخت چه آب...خودشون رو خدمت‌گذار زمین می‌دونن و قرن هاست که این اعتقادشون پابرجاست.رسم و رسومات کهن و جالبی دارن و هرگز تا به حال نشده که به اون چیزی که هستن و انجام میدن، شک کنن.نسل اندر نسل افسانه ها و رسوماتشون رو به فرزندان و بچه هاشون یاد میدن تا هرگز فراموش نشن.راستش رو بخوای ،من خیلی وقتا میرم پیششون.سالیان ساله که باهاشون رفت و آمد دارم و اینجام که اجازه ندم کسی مزاحمشون بشه.
    پرسیدم:
    -چطور اجازه نمی دید کسی داخل جنگل بشه؟
    -چون این نواحی مال منه توماس.همه این جنگل ها و درختانی که می بینی به من تعلق داره.
    -چی؟چطور ممکنه؟
    -خوب اونقدرام سخت نیست.خریدمشون.
    -این همه پول...
    -من از طرف اونا مامور شدم که اینجا رو بخرم.محلی ها بهم پول دادن تا این جنگل ها رو بخرم و اجازه ندم کسی داخلشون بشه.
    -خوب...خوب اگر این همه پول دارن،پس چرا توی جنگل زندگی می‌کنن؟
    -تو متوجه نیستی توماس.اونا خودشون می‌خوان که اینطور زندگی کنن.اونا خودشون می‌خوان که به زمین خدمت کنن.
    -فهمیدم.بخاطر همون بود که اجازه نمی دادید من برم داخل جنگل؟
    -درسته.همه چیز از قرن ها پیش شروع شد.همونطور که بهت گفتم محلی ها قدیمی ترین نسل انسان هایی هستن که هرگز پیشرفت نکردن و به سمت تکنولوژی و مدرن شدن، نرفتن.
    -ببخشید حرفتون رو قطع میکنم.باید یه چیزی رو بهتون بگم.
    بهم زل زد و پرسید:
    -بگو میشنوم.
    -دیشب...دیشب من از خونه اومدم بیرون و...
    -خوب؟
    -و رفتم به حیاط پشتی.اونا رو دیدم.
    برخلاف تصورم ریلکس بود:
    -چیا رو دیدی؟
    -اون موجودات سبزو عجیبی که داشتید باهاشون صحبت میکردید.
    -ها.گابلین ها رو میگی.زیاد مهم نیست درهرحال داشتم جریان رو برات تعریف میکردم.کارم رو راحت کردی.
    -اونا براتون کار میکنن؟
    -درسته.درواقع این یک نوع معامله است.من به اونا اجازه دادم بیان این طرف و اونا هم برام کار میکنن.
    -بیان این طرف؟
    -درسته توماس.این طرف که دنیای ماست و اون طرفم که دنیای اوناست.
    -دنیای اونا؟
    -عزیزم انقدر سوال نپرس دارم برات تعریف میکنم.
    -باشه معذرت میخوام.
    جرعه ای از قهوه اش نوشید و ادامه داد:
    -کجا بودم؟درسته.من بهشون اجازه دادم این طرف باشن و اونا هم در عوضش کارای خونه رو انجام و میدن و از گاوها شیر می‌گیرن.مشخصه که متوجه منظورم نشدی .درواقع دوتا دنیا وجود داره توماس.البته من نمیدونم امکان داره دنیاهای دیگه ای وجود داشته باشن اما خوب، من فقط این یکی رو دیدم.میشه گفت مثل نظریه دنیای های موازیه.این نواحی یه جورایی نزدیک ترین نقطه اتصال بین دو دنیا هستن.یعنی دقیقا محدوده ای که الان ما نشستیم و این جنگل ها وجود دارن،پرده بین دو دنیا در نازک ترین حالتش قرار داره.بعضی موقع ها وقتی اتفاقاتی اون طرف میافته، این طرف هم مقداری واکنش نشون میده.مثل همون زمین لرزه امروز صبح.
    پرسیدم:
    -یعنی یک اتفاق اون طرف افتاده که باعث شده این طرف هم واکنش نشون بده.
    -درسته.به اون جاشم می‌رسیم عزیزم.محلی ها همه چیز رو برام تعریف کردن.درواقع اگر مجبور نبودن حتی یک کلمه هم باهام صحبت نمیکردن.اما خوب اینم روند کار منه دیگه.باید می‌دونستم جریان چیه تا اینجا رو بخرم.با این‌حال اونقدرا هم راحت نبود.
    چشم‌هاش تیره شد و لب‌هاشو بهم فشرد.فنجان خالی رو گذاشت روی میز و بلند شد دوباره برای هردومون قهوه آورد.بیرون از خونه همه چیز ساکت بود و لرزشی که صبح احساس کرده بود دیگه وجود نداشت.همه چیز ساکت و آروم بود.عمه مایلی دوباره روی صندلی نشست:
    -میدونی اون بوته های توی باغچه چی هستن؟اونا درواقع خونه هستن.نمیتونستم جریان رو بهت بگم پس مجبور شدم اون دروغ رو بگم.اما بازم برای چندمین بهم ثابت شد مثل پدرت کله شق و فضولی.
    -اوه.
    -اون خونه های کوچیک متعلق به مردمان کوچکی به اسم تاینی هاست.وجود اوناست که باعث رشد گل و گیاهان در این نواحی میشه.
    -اما من هیچی ندیدم.
    -البته که نمی بینی عزیزم.پرده ای که مقابل چشم‌هاته باعث میشه اونا رو نبینی.اونا خیلی از دستت عصبانی شدن.بخاطر خراب کردن خونشون اومدن و ازت انتقام گرفتن.همه اون سوزن های ریز کف اتاقت و این زخم های ریز روی بدنت کار اوناست.
    -امکان نداره.
    لبخند محوی زد که چروک های ریزی کنار ل*ب*هاش ایجاد شد:
    -کاملا ممکنه و اتفاق افتاده.البته تقصیر من بود نباید میذاشتم بری حیاط پشتی.در هرحال مهم نیست اونا از اینجا رفتن.
    -چی؟از اینجا رفتن؟
    -اوه زیاد مهم نیست عزیزم دوباره برمیگردن.فقط کمی دلجویی و معذرت خواهی برشون میگردونه.
    -من...من واقعا متاسفم عمه مایلی.اصلا نمیدونستم اونا خونه هستن.
    درواقع حتی یک لحضه هم به ذهنم خطور نکرد.
    -هوم...ازت می‌خوام مواظب باشی توماس.اینجا همه چیز زنده ست.
    به چهره متفکرش زل زدم و آب دهانم رو قورت دادم.حقیقتش احساس می‌کردم نمیتونم حرفاشو باور کنم.با این‌حال چیزی بهم می‌گفت که همه این اتفاقات حقیقت دارن و واقعا باید مواظب باشم.خدای من این دیوانه کننده بود.
    -عمه مایلی؟
    -بله توماس؟
    -میشه کمی از دنیای اون طرف برام تعریف کنید؟شما خودتون تا به حال رفتید اونجا؟
    -راستش رو بخوای تا به حال نرفتم اونجا.باید دلیل سخت و محکمی برای وارد شدن به اونجا داشته باشی.جدا از اون رفتن به اون طرف اصلا دست من یا تو نیست.مثلا فرض کنیم که من بخوام برم اون طرف و دلیلی برای اینکار پیدا کردم.باید بری و از بریلیانت بخوای که تو رو بفرسته.تنها اونه که میتونه تو رو بفرسته اون طرف.
    -بریلیانت؟
    -اون مادر قبیله است.محلی ها خیل دوستش دارن و براش احترام بسیار زیادی قائلن.حتی اگر محلی ها هم قبول کنن که بری اون طرف،باید روح و جسمت سازگاری داشته باشه.
    -منظورتون چیه؟
    -یعنی اینکه اگر تو برای وارد شدن به اون طرف،سازگاری و درواقع قابلیتش رو نداشته باشی،دود میشی میری هوا.
    با تعجب پرسیدم:
    -دود میشم؟
    -افسانه ها میگن که خیلی ها خواستن وارد اون دنیا بشن اما به محض وارد شدن به اونجا غیب شدن.بریلیانت میگه کسانی‌که قابلیتش رو نداشته باشن،از طریق مادر طبیعت به دنیای دیگه ای منتقل میشن.
    -دنیایی به جز این دو دنیا؟
    -درسته توماس عزیزم.و هیچکس هم نمیدونه به چه سرنوشتی دچار میشن و در چه سرزمینی به باقی زندگیشون ادامه میدن.
    -اوه.پس کسی‌که بخواد بره اون طرف باید خیلی شجاع و از جان گذشته باشه.
    -حق با توعه.آخرین باری که کسی رفت اون طرف،شانزده سال پیش بود.
    - اون کی بود؟
    -اون پدرت بود توماس.
    دهانم باز موند و بهش زل زدم.هیچ چیز نمیتونستم بگم و عمیقا شوکه شده بودم.عمه مایلی با چشمهای سرخ شده و لحنی بغض دار گفت:
    -کاملا درست شنیدی.پدرت یه انسان شجاع و دلیر بود.باید بهش افتخار کنی.مادرت اون موقع ها باردار بود و خیلی تلاش کرد تا جلوی پدرت رو بگیره اما در اون دوران اوضاع خیلی وخیم بود.کسی باید می‌رفت و تا پای جان برای نجات اون سرزمین می‌جنگید. پدرت واقعا کله شق بود.بریلیانت خودش شخصا پدرت رو فرستاد و بهمون گفت که تونسته موفق بشه.
    -اون محو نشد؟اما از کجا معلوم؟

    -کسی چه می‌دونه؟اینا جزو اسراری هست که برای کسی فاش نمیکنن اما من و مادرت رو مطمئن کردن که پدرت تونسته موفق بشه وارد اون دنیا بشه.[/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    [HIDE-THANKS]پارت هفدهم
    عمه مایلی ساکت شد و قهوه سرد شده رو نوشید.انگار می‌خواست هرطور شده بغضش رو پایین بفرسته.من هنوز هم به شدت شوکه و متعجب بودم.با زحمت پرسیدم:
    -اون برنگشت؟
    سرش رو تکون داد:
    -نه.اون برنگشت.مادرت در زمانی‌که تو رو حامله بود از این دوری خیلی رنج کشید.روز به روز لاغرتر و نحیف تر میشد و با افسردگی منتظر زایمانش بود.وقتی تو به دنیا اومدی، از شدت ضعف جسمی از دنیا رفت.دوران خیلی سختی بود.خصوصا برای منی که تک و تنها باید از یک بچه مواظبت میکردم.
    -صبر کنید.صبر کنید عمه مایلی.اصلا متوجهید چی دارید میگید؟مادر من در فورکس داره زندگی می‌کنه و من تا چند ماه دیگه برمی‌گردم پیشش...اون مادر منه...شانزده ساله که دارم باهاش زندگی می‌کنم و بهش میگم مامان...
    عمه مایلی دستم رو فشرد:
    -اوه عزیزم.کاش انقدر ناگهانی موضوع رو برات تعریف نمیکردم اما همه اینا حقیقت داره.آنجلا مادرت نیست اون خاله توعه.
    -آماندا...
    -آماندا دختر خالته.با وجود اینکه آنجلا واقعا مادرت نبود اما درست مثل بچه خودش بزرگت کرد و بهت رسید.همسر آنجلا در یک تصادف فوت کرد و خودش بود که برای نگهداری از تو پیش قدم شد.ما قصد نداشتیم هرگز موضوع رو بهت بگیم اما متاسفانه ماه تا ابد پشت ابر نمیونه.اگر من الان بهت نمیگفتم حتماخودت یک روز به طرز بدتری متوجه می‌شدی.همه ما از اتفاقاتی که در گذشته رخ دادن به شدت متاسفیم ولی گذشته ها گذشته و هیچ‌کاری نمیشه کرد.
    نفسهام توی گلوم سنگینی می‌کردند و انگار بغضی که داشتم هر لحضه بزرگتر میشد.باور کردن این حرف ها مشکل بود اما حقایق پنهانی برای من وجود داشت.شاید به همین خاطر بود که هرگز نتونستم ازشون احساسات عمیق یک خانواده واقعی رو دریافت کنم.
    عمه مایلی باز هم دستم رو فشرد:
    -متاسفم.کاش می‌تونستم کاری بکنم اما ...
    آه عمیقی کشیدم و نم چشم هامو پاک کردم.بغض سنگینی که داشتم رو به سمت عقب هل دادم اما با شدت بیشتری هجوم آورد.دیگه نمیتونستم جلوی اشک هامو بگیرم و طولی نکشید که صورتم خیس از اشک شد.عمه مایلی باز هم دستم رو فشرد. زمانی‌که بالاخره تونستم از گریه کردن دست بردارم فین فین کنان پرسیدم:
    -نمیخوام اونا بفهمن که من جریان رو فهمیدم.
    -منظورت آنجلا و آمانداست؟
    -بله.
    -باشه عزیزم.نمیخوای بقیه ماجرا رو بشنوی؟
    -البته.
    درواقع از لحاظ روحی به شدت آسیب دیده و ناراحت بودم اما انگار کشش عمیقی به ادامه داستان داشتم. عمه مایلی نفس عمیقی کشید و با دامنش چشمهاشو پا کرد.فنجان ها رو گذاشت توی سینک ظرف شویی و دوباره کنارم نشست.
    -همونطور که گفتم اون دوران وضعیت بسیار وخیم بود.جنگ های زیادی اون طرف رخ داد و بالاخره شیطان پیروز شد.ما واقعا منتظر بودیم که آرامش به اونجا برگرده اما همه چیز برعکس شد.بریلیانت می‌گفت جنگی بزرگ بین شیاطین و فرشتگان رخ داده و شیاطین پیروز میدان شدن.حالا هر سال،شیاطین روز اول تابستان،روز آخر تابستان،روز اول زمستان و روز اخر زمستان رو جشن می‌گیرن.درواقع به تابستان خوش امدگویی می‌کنن و سه ماه بعد دوباره جشنی برای وداع برپا می کنند.دوباره سه ماه بعد به زمستان خوش آمد گویی می‌کنند و سه ماه بعدش هم وداع می‌کنند.به گفته محلی ها،در اعماق زمین هزاران و شاید هم میلیون ها شیطان وجود داشته باشه که هرساله چهار بار میان روی زمین و جشن می‌گیرن.اونا انقدر زیاد هستن که وقتی برای جشن گرفتن میان روی زمین،صدای کوبش های قدم هاشون زمین رو به لرزه میاره.از شانزده سال پیش که پدرت برای جنگیدن با شیاطین به اون طرف رفت، دیگه هیچ‌کس دیگه ای پیش قدم نشد که دوباره آرامش رو برگردونه.
    زمزمه کردم:
    -پس اون زمین لرزه ای که من صبح احساس کرده بودم...
    -درسته.من با تمام وجود بهش اعتقاد دارم و مطمئنم الان اون طرف جشن بزرگی برپاست و شیاطین درحال پایکوبی هستن.
    دست‌های سردم رو درهم گره کردم و روی صندلی جا به جا شدم.بدنم کوفته شده بود و درد می‌کرد اما اصلا نمیخواستم رشته کلام عمه مایلی رو قطع کنم.مکثی کردم و پرسیدم:
    -چرا گابلین ها خواستن که بیان این طرف و با شما زندگی کنند؟
    عمه مایلی سرش رو کمی خم کرد انگار خودش هم از این بابت مطمئن نبود.
    -اونا بهم گفتن که نمیخوان اونجا زندگی کنند.شاید حکومتی که اونجا حاکم بر سرزمینه، باعث میشه صدمه ببینن.شاید هم فقط اونجا رو دوست ندارن.
    -اما اونجا زادگاهشونه اینطورنیست؟
    -هوم.حق با توعه.ولی تنها دلیلی که برای ما آوردن همین بود.اونا دیگه نمیخواستن اونجا بمونن.
    سکوت برقرار شد و من از پنجره کوچک آشپزخونه به بیرون زل زدم.ماه هنوز هم بر پهنه آسمان می درخشید و گویی حق با عمه مایلی بود.امشب بسیار طولانی تر از شب های دیگه بود.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا