رمان هفت جمجمه سیاه(جلد اول مجموعه آن سرزمین های دیگر) | nora_78(اکرم بهرامی)کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Nora_78

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/07/28
ارسالی ها
287
امتیاز واکنش
7,334
امتیاز
531
[HIDE-THANKS]پارت هفتاد و دو
ولی دقیقا همون موقع دوباره اون صدای افسانه ای توی آب پیچید و این‌بار واقعا تاثیرش چندبرابر بود.جوری بود که بدنم کاملا شل شد و دست سایپروس رو رها کردم.جریان آب من رو تکان داد و اون دختر زیبا رو دیدم که داشت با لبخند معصومانه‌ش به سمتم می اومد.اون با دیدن هیولای مرده اصلا متعجب شد و حتی ناراحت هم نشد.در هرحال اون ما رو برای هیولا شکار کرده بود و باید کمی عصبانی میشد نه؟
دوباره دستمو گرفت و همچنین تنها دست باقی مونده سایپروس رو هم گرفت که هنوز هم بیهوش بود...ما رو برخلاف راه قبل به دنبال خودش کشید و یه جورایی داشتیم به انتهای اون محوطه شنا می‌کردیم.
من فکر می‌کردم هیچ راهی به جز اون چاه عمیق برای رفتن وجود نداره ولی انگار اشتباه می‌کردم.ما به درون تاریکی ها شنا کردیم و من هر لحظه که می‌گذشت بیشتر تو خلسه فرو می‌رفتم.با وجود اینکه می‌دونستم قراره ما رو داخل دهان یک هیولای دیگه ببره ولی هم کاری از دستم ساخته نبود و هم یه جورایی همراهی باهاش برام لـ*ـذت بخش بود. انقدر شنا کردیم و پیش رفتیم که تونستیم به جایی برسیم که می‌تونسیتم سر از آب بیرون بیاریم.به محض اینکه دستم رو کمی فشار داد، گردنم به سوزش افتاد و متوجه شدم شیارهایی که روش بودند ناپدید شدن.هم اینکه بدنم تحت اختیار خودم بود و بلافاصله دستش رو ول کردم.
سریع از آب بیرون رفتم و سایپروس رو بیرون کشیدم.می‌دونستم هنوز زنده ست ولی داشت به مرگ نزدیک میشد.چندبار به سـ*ـینه و شکمش ضربه زدم تا به هوش بیاد ولی هیچ واکنشی نشون نداد.سرمو تکون دادم و نا امیدانه گفتم:
-خواهش میکنم نمیر. فقط تو برام باقی موندی.
نفس نفس زنان به صورتش سیلی زدم ولی اصلا تاثیر گذار نبود.از گوشه چشم متوجه حرکتی شدم و به سمت آب برگشتم.اون دختر داشت از آب بیرون می اومد و این زیباترین صحنه ای بود که در تمام عمرم داشتم می دیدم.
قطره های آب روی پوست صاف و سفیدش نشسته بودند و لباسش کاملا به بدنش چسپیده بود.واقعا دوست نداشتم اینجوری آنالیزش کنم ولی قسم میخورم اصلا دست خودم نبود.موهای بلند و شب رنگش رو چلوند و با لبخندی محو به سمت من و سایپروس اومد.من خیلی راحت می‌تونستم اعضای بدنش رو ببینم و این باعث شده بود کاملا دست و پامو گم کنم و دست پاچه بشم. کنارم زانو زد و لایه سفید رنگ دور زخم سایپروس رو باز کرد.دستش رو به قسمت بریده شده کشید و زیر لب چیزهایی زمزمه کرد و دیدم که زخمش با پوست تازه ای پوشانده شد.من من کنان گفتم:
-ممنونم...واقعا...ممنونم.
از جاش بلند شد و گفت:
-دنبالم بیا.میخوام بریم پیش پدرم. اون شما رو خواسته.
صداش درست مثل آوازش بود و باعث میشد بدنم شل بشه.روی پاهای لرزانم ایستادم و درحالیکه سعی می‌کردم چشم هام جایی به جز بدنش رو نگاه کنه گفتم:
-دوستم...اون بیهوشه...
خم شد و پیشانی سایپروس رو لمس کرد که بلافاصله نفس عمیقی کشید و چشم هاشو باز کرد.همین که اون دختر زیبا رو دید، نگاهش متعجب و شوک زده شد.دختر دوباره صاف ایستاد و متوجه شدم قدش از من بلند تره. به سمت تنها خروجی اون سالن رفت و با سرش اشاره کرد که به دنبالش بریم.سایپروس از جاش بلند شد و به جای اینکه برای دست قطع شده‌ش عذاداری کنه، با قدم هایی سریع پشت سر اون دختر راه افتاد.سرمو تکون دادم و آه عمیقی کشیدم.انگار قرار نبود به این زودیا از اینجا بریم بیرون.حداقل نه تا وقتی که این دختر فقط با نگاهش می‌تونست ما رو سردرگم کنه.[/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا