رمان هفت جمجمه سیاه(جلد اول مجموعه آن سرزمین های دیگر) | nora_78(اکرم بهرامی)کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Nora_78

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/07/28
ارسالی ها
287
امتیاز واکنش
7,334
امتیاز
531
[HIDE-THANKS]همون موقع از پشت سرم صدای جیغ غیر انسانی و بلندی شنیدم.قبل از اینکه برگردم، گرگ من رو کنار زد و با پنجه بزرگش موجودی که می‌خواست من رو بکشه به کناری پرت کرد.آلکوی زخمی از جا بلند شد و به سمتم جهید که گرگ اینبار کارش رو یک سره کرد و گردنش رو به دندان گرفت.
چند ثانیه بعد سرش رو به گوشه ای پرت کرد و بدنش روی زمین رها شد. همون لحضه نعره بلندی از بیرون از تونل به گوش رسید و زمین طوری لرزید که مجبور شدم به دیوار تکیه بدم.شیاطین سریع هوشیار شدند و دست از مبارزه کشیدند.برای یک لحضه همه جا ساکت شد و بعد متوجه شدم سقف درحال فرو ریختنه.وحشت زده و ترسان به سمت گرگ ها برگشتم و دیدم هنوز دور توله گرگ ها حلقه زدند.اما آلکوها در کمال تعجب به سمت ورودی تونل دویدند و شروع به بیرون رفتن کردند.
با تعجب به سمت سایپروس برگشتم و دیدم که اون از من بیشتر وحشت کرده.
-باید از اینجا بریم بیرون.همین حالا.
گرگ آلفا به سمت شیاطینی که درحال فرار کردن بودند دوید و با دندان پای یکیشون رو گرفت سپس شروع کرد به تکان دادنش طوری‌که چند ثانیه بعد پاش قطع شد و شیطان درحالیکه زوزه می‌کشید و سعی می‌کرد فرار کنه روی زمین چنگ کشید.اون غول لعنتی انگار از عمد درحال فرو ریختن تونل بود تا اینجا زنده به گور شیم.سایپروس نعره زد:
-بیاید بریم بیرون.به سمت خروجی برید.
گرگ ها سریع توله ها رو به دندان گرفتند و به سمت خروجی دویدند.تعدادی از آلکوها هنوز داخل تونل مونده بودند و گرگ آلفا درست جلوی خروجی ایستاده بود و اجازه فرار کردن بهشون نمیداد.زمانی‌که همه گرگ ها شروع به بالا رفتن از مسیر سربالایی کردند، از کنار گرگ آلفا رد شدم و دست سایپروس رو گرفتم که داشت بهم کمک می‌کرد بالا برم.سقف تونل فقط تا چند دقیقه دیگه دوام می آورد و اگر بالا نمیرفتیم و خودمون رو به سطح زمین نمیرسوندیم به حتم کشته می‌شدیم.نفس نفس زنان به سمت گرگ برگشتم و فریاد زدم:
-باهامون بیا بالا.اونا رو ولش کن وگرنه این پایین گیر می افتی.
سایپروس غرید:
-بهتره به فکر نجات خودت باشی.من منتظر تو نمیمونم.
سپس بدون لحظه ای مکث بالا رفت.با عصبانیت به سمتش برگشتم:
-اون شمشیر بهم بده ترسوی بزدل.
چهره اش کاملا سفید شده بود و لب‌هاش می‌لرزید.شمشیرم رو گذاشت روی زمین و به سمتم هل داد که سریع دسته طلایی رنگش رو چنگ زدم.
-حالا می‌تونی فرار کنی. ولی این رفتار یک شاهزاده حقیقی نیست.
با لحن سردی گفت:
-یه شاهزاده حقیقی همیشه به فکر نجات خودشه تا اهدافش رو عملی کنه.اون بالا می‌بینمت احمق.
به سمت گرگ آلفا برگشتم و دیدم به شدت زخمی و آش و لاش شده.از همه جای بدنش خون ریزی داشت و با این‌حال هنوز درحال جنگیدن بود.جثه‌ش انقدر بزرگ بود که تمام دهانه خروجی رو پر کرده و اجازه فرار آلکوها رو نمیداد. از پشتش بالا رفتم و روی کولش نشستم سپس نوک شمشیرم رو داخل جمجمه اولین شیطانی که نزدیک شد فرو بردم.چندبار دستم رو چرخاندم و زمانی‌که مطمئن شدم کشتمش، شمشیر رو بیرون کشیدم.گرگ آلفا با ناراحتی سرش رو تکان داد و سعی کرد من رو پایین بندازه. محکم خزهای زخیمش رو چنگ زدم:
-من جایی نمیرم.تا زمانی‌که تو هم باهام بیای.
غرشی کرد و با پنجه عظیمش جمجمه یکی از آلکوها رو شکافت.سپس پالتوی پاره شدم رو گرفت و من رو از پشتش پایین آورد.درحالی‌که به سمت بالا هولم میداد غرید و دندان هاشو نشان داد.خواستم دوباره پایین برم اما چنان غرش بلندی سر داد که که گوش هام برای لحظه ای کر شدند.یکی از آلکوها که از بقیه بزرگتر به نظر می‌رسید، چنگالش رو داخل شکم گرگ فرو کرد و پهلوش رو پاره کرد.
خون سرخ رنگ گرگ زمین رو خیس کرد و احساس کردم قلبم برای ثانیه ای ایستاد.شیاطین خیلی سریع گرگ رو پایین کشیدند و به داخل تونل انداختند.سپس غرش کنان به سمت خروجی دویدند.تردید رو جایز ندونستم و با تمام توان خودم رو به سمت بالا کشیدم.درحالی‌که به چنگ و دندان سعی می‌کردم بالا برم، حتی یک ذره هم شانسی برای نجات نداشتم. نگاهم به بالای سرم خورد و یکی از گرگ ها رو دیدم که از پیچ تونل پدیدار شد و با دندان پالتوم رو گرفت.
نگاهم به پایین پام افتاد و دیدم آلکوها درحالی‌که مایوسانه زوزه می‌کشیدند سعی می‌کردند بالا بیان.تونل فقط یک دقیقه دیگه دوام می آورد و گرگ من رو در عرض چند ثانیه بالا برد.زمانی‌که هوای آزاد تنفس کردم، به خودم لرزیدم و گرگ بدون مکث به میان درختان دوید.نگاهم روی غول تنومندی که پای عظیمش رو به زمین می‌کوبید ثابت موند.همون لحضه تو دلم قسم خوردم که حتی یک روز به عمرم باقی مونده باشه می‌کشمش. هوا انگار هر لحضه سرد تر میشد و بازوی زخمیم همراهش بیشتر می‌سوخت.
زیاد عمیق نبود اما به شدت ضعیفم کرده بود و حدس می‌زدم خون زیادی از دست داده باشم.مدت کوتاهی گذشته بود که بالاخره گرگ متوقف شد و من رو گذاشت روی زمین؛ سریع بلند شدم و دیدم تمام گرگهایی که زنده مونده بودن به علاوه سایپروس اونجا کنار هم نشسته بودند.رفتم کنارشون و متوجه شدم اوضاع زیاد خوب نیست چون بعضی از گرگ های ماده انگار کاملا شکست خورده و ماتم زده به نظر می‌رسیدند.
چندتاشون لاشه توله هاشون رو آورده و کنار خودشون گذاشته بودند. گرگ های نر با گل برگ های آبی رنگ آشنایی درحال مداوای خودشون بودند.کنارشون نشستم و دستی به بازوی زخمیم کشیدم.سایپروس اخم داشت و سعی می‌کرد با پالتوی پاره شده‌ش خودش رو بپوشانه.
-مثل اینکه تونستی نجات پیدا کنی.
-اگه اون گرگ من رو بالا نمی آورد الان زنده نبودم. نگاهی به بدنش انداختم و متوجه شدم از چندین جا زخمی شده اما مثل من وضعیتش وخیم نبود.به بازوم اشاره کرد:
-یکی از اون گل برگا بذار روش سریع خون ریزی رو متوقف میکنه.
چندتا از اون گل های آبی رنگی که داخل تونل دیده بودم روی برف ها بود و با تردید یکیشون رو برداشتم.دیدم که گرگ اون رو جوید و بعد گذاشتش روی زخمش.برای جویدنش تردید داشتم اما گذاشتمش تو دهانم و آروم جویدمش.طعم ترشی داشت و برام خوشایند بود .برای لحظه ای خواستم قورتش بدم که سایپروس گفت:
-بهتره قورتش ندی چون همین‌که به معدت برسه از خودش ماده سمی ترشح می‌کنه که می‌تونه از داخل اعضای بدنت رو نابود کنه.تو که نمیخوای یه مرگ آروم داشته باشی؟
درحالی‌که مطمئن بودم چهره‌‌م از قبل سفیدتر شده، گل جویده شده رو گذاشتم روی زخمم و نگاه از چهره تمسخر آمیز سایپروس گرفتم.پوستم کمی می‌سوخت اما چند دقیقه بعد هیچ دردی احساس نکردم.از سایپروس پرسیدم:
-تو از کجا اینو میدونی؟
-من به جاهای زیادی سفر کردم و از اون گل ها قبلا دیدم.با این‌حال خیلی کمیابه و من خوش شانس بودم که تو زندگیم دوبار دیدمش.
-اونجا درباره خدای یک چشم و پسرش حرف می‌زدی.
-چیزی برای گفتن باقی نمونده.خدای یک چشم هرچندماه یکبار به پسرش دستور میده که همراه آلکو ها از کوهستان پایین برن و به قسمت های جنگلی بیان تا گرگ های سیاه رو نابود کنن.اون به سربازهاش دستور میده تاجایی که می‌تونن توله ها رو نابود کنن تا برای گرگها وارثی باقی نمونه .
-اما چرا؟
-اون همیشه می‌ترسه که گرگ های سیاه زیاد شن و قدرتش رو ازش بگیرن.تو این نواحی و تا محدوده زیادی در کوهستان تنها کسی که یه حکمران واقعیه خودشه.
-می‌ترسه که گرگ ها قدرتش رو ازش بگیرن؟[/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    [HIDE-THANKS]پارت شصت و سه
    _افسانه ها اینطور میگن و حالا فهمیدم این موضوع حقیقت داره.
    نگاهی به گرگ های باقی مونده کردم که فقط حدود بیست تا از اونا باقی مونده بود و نصفشون با حد مرگ زخمی شده بودند.زمزمه کردم:
    -اون موفق شده این کارو بکنه.
    -درسته. میدونی چیه؟
    ب سمت سایپروس برگشتم و دیدم چشم هاش درخشش خاصی پیدا کرده.صورتش جدی بود و انگار از بابت حرفش مطمئنه:
    -من می‌دونم چرا اینجاییم.می‌دونم چرا ما رو نکشتن و سعی دارن زنده بمونیم.
    -چرا؟
    -اونا می‌خوان که ما خدای یک چشم رو نابود کنیم.اصلا نمیتونم حدس بزنم که چند قرنه درحال نسل کشی گرگ هاست اما اینو مطمئنم که از این وضعیت خسته شدن و می‌خوان ترسی از کشته شدن نداشته باشن.
    بهشون نگاه کردم که چطور با خستگی و ضعف نشسته بودند و چندتاشون به نظر بیهوش به نظر می‌رسیدن.گرگی که من رو نجات بود به سمتمون اومد و درست کنار پام چمپاتمه زد.با چشم های درشت و سیاهش بهم زل زد و من اون لحظه مطمئن شدم که اونا دیگه نمیخوان کشته بشن. لحنم مایوس و سرد بود:
    -اما این امکان نداره.خودت داری میگی اون یه خداست. پسرش رو دیدی که چقدر بزرگ و قدرتمند بود. آلکوها...
    -می‌دونم. ولی کمی فکر کن. اونا هیچ کس رو ندارن که بهشون کمک کنه.همین‌که تعدادشون کمی زیاد میشه بهشون حمله می‌کنن و بیشتر از نصفشون کشته میشن.
    - چرا فکر کردن ما می‌تونیم نجاتشون بدیم؟
    -گرگ آلفا رو یادته که داخل تونل برامون نقاشی کشید؟ بعد از کارش به شمشیرت ضربه زد و روی دایره بزرگتر که پسر خدای یک چشم بود خط کشید.
    -منظورش این بود که شمشیرم می‌تونه نابودش کنه؟
    -کاملا درسته. اونا تو رو آوردن اینجا تا با اون شمشیر غیرعادی و قدرتمندت نجاتشون بدی.
    -ولی اونا از کجا فهمیدن که شمشیر من متفاوته؟
    -زمانی‌که تو غار به راحتی اون گرگ غول پیکر رو کشتی .یه شمشیر عادی توانایی کشتن اونا رو نداره.
    اخم کردم:
    -ولی اونا بلا رو کشتن.خودت دیدی چطور گلوش رو پاره کردن و کشتنش.
    با قاعطیت جواب داد:
    -و تو هم یکی از اونا رو کشتی.
    -اما اینا با هم قابل مقایسه نیستن.
    -اگر کسی یکی از اعضای خانواده تو رو بکشه آیا تو اونو می‌بخشی؟ما نباید از یک گله گرگ وحشی توقع خون ریزی نداشته باشیم.
    -درهرحال این بین جنگی رخ داده و من بهترین دوستم رو از دستم دادم.جدا از همه اینا حتی اگر بلا هم زنده بود اینکارو نمیکردم.
    -چرا؟
    -من نمیخوام خودکشی کنم.همین الانش هم به اندازه کافی تو دردسر افتادیم.
    سایپروس لعنتی فرستاد و گفت:
    -دوست نداشتم هنوز اینو بگم اما یکی از سنگا پیش اونه.
    به سمتش برگشتم:
    -سنگ؟
    -آره. یکی از سنگای تاج سفید.اون سنگ منبع قدرتشه.
    چیزی نگفتم و فقط بهش زل زدم.ابرو بالا انداخت: -ما مجبوریم بریم پیش خدای یک چشم.
    سرمو تکون دادم:
    -تو مطمئنی؟
    -آره.البته به احتمال زیاد خود تاج پیششه اما خیلی وقت از پدرم شنیدم که تو اون نواحی یه چیزایی هست.یا یکی از سنگا یا خود تاج.
    -اگه بریم اونجا و چیزی برای آوردن نباشه...
    -مطمئن باش چیزی برای پیدا کردن هست.اینو بهت قول میدم که بدون اطمینان خودمون رو به کشتن نمیدم.
    دستام رو ها کردم و با اخم به جلو نگاهی انداختم.اگه اینطور باشه پس مجبوریم راهی بشیم. سرم رو تکونی دادم:
    -پس شب به سمت کوهستان راه می افتیم.
    سایپروس فقط سرش رو تکون داد.نگاهم رو ازش گرفتم و زخم بازوم رو وارسی کردم.به طرز چشم گیری بهبود پیدا کرده بود و زخمم بسته شده بود.این حیرت انگیز بود و سرم رو به نشانه تایید تکان دادم.شاید می‌تونستیم چندتا از اون گلای جادویی رو ازشون بدزدیم.بعد به خودم اومدم و فهمیدم زیادی عوض شدم.دزدی از یه گله گرگ ماتم زده و غمگین؟
    ***
    شب فرا رسید و ماه در پهنه آسمان می درخشید.ابرهای سفید گـه گاهی جلوی ماه رو می‌گرفتن و برای دقایقی همه جا تاریک میشد.من و سایپروس تونسته بود از خورده چوب هایی که کنار درخت های شکسته ریخته شده بودند، آتش بزرگی برپا کنیم.گرگ ها هرکدوم گوشه ای نشسته بودند و ماده ها هنوز هم درحال سوگواری بودند.چیزی نمیخوردن و به سمت گرگ های نر نمیرفتن.تک و تنها هرکدام کنار لاشه توله ها نشسته بودند. ما تونسته بودیم چندتا خرگوش سفید شکار کنیم ولی گرگ های نر خیلی بیشتر از من و سایپروس شکار کرده بودند.اونا در عرض نیم ساعت حدود بیست خرگوش شکار کردند و برگشتن پیش گله کوچکشون.سریع اونا را خوردن اما من و سایپروس پوستشون رو کندیم و حالا درحال کباب شدن بودن.
    [/HIDE-THANKS]
     

    Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    [HIDE-THANKS]پارت شصت و چهار
    نگاهی به گرگ ها انداختم و با صدایی که بشنون گفتم:
    -من و دوستم امشب راهی کوهستان مرگ می‌شیم.حدس می‌زنم بخاطر اهدافی ما رو اینجا آوردید و سعی در زنده موندن ما داشتید.شما از ما می‌خواید بریم و خدای یک چشم رو همراه پسرش از بین ببریم.ما هم اهدافی داریم و فقط بخاطر کشتنشون نمیریم.پس اگر از بین شما کسانی مایل به همراهی ما هستن پاپیش بذارن.
    تقریبا بالافاصله بعد از حرفم همه گرگ های نر از جا بلند شدند. اما نباید همه اونا می اومدن و باید چندتاشون برای مراقبت از توله های باقی مونده، اینجا می‌موندن.
    -شما نمیتونید همتون بیاید.از بین ده گرگ نر باید هفت تای شما با ما بیاد و سه تای باقی مونده پیش ماده ها و توله هاتون بمونید.
    غرش هایی خشمگین از بینشون بلند شد که شمشیرم رو از کمر باز کردم.تیغه سفید و بی نقصش به زیبایی زیر نور آتش می درخشید.
    -من حرفامو زدم و سه تای شما اینجا می‌مونید.هرکس مخالفتی داره جلو بیاد.
    گرگ ها با دیدن شمشیر عقب نشینی کردند و چندتاشون روی زمین نشستند.بسیار مایوس و غمگین به نظر می‌رسیدند اما اینکار لازم بود.نباید همین تعداد کمی هم که از گله باقی مونده نابود بشن. سرم رو تکون دادم:
    -خوبه.چند دقیقه دیگه راه می افتیم.اگر می‌خواید با خانواده هاتون خداحافظی کنید.
    سایپروس نیش خند زد:
    -اونا تا این حد هوشیار نیستن که مفهوم خداحافظی رو درک کنن...
    اما وقتی دید که گرگ های نر به سمت ماده ها رفتند، حرفش رو نیمه تمام رها کرد و نیشخندش پاک شد. بهش گفتم:
    -هر موجود زنده ای از خودش اختیار داره و احساساتی تو وجودش هست.
    سپس گوشت های سرخ شده رو از روی آتش برداشتم و چند تکه بهش دادم.خودم روی تخته سنگ کنار آتش نشستم و سعی کردم به سرنوشت نا معلوم پیش رومون فکر نکنم.
    ***
    نیم ساعت بعد همه گوشت هایی که باقی مونده بود رو به وسیله روده های شکمشون بسته بندی کردم. حالا دیگه کم کم داشتم تو اینکارا خبره می‌شدم و خیلی راحت کار خودمو راه می انداختم.گوشت ها رو انداختم روی دوشم و بعد از اینکه مطمئن شدم گل های آبی‌رو گذاشتم داخل جیب پالتوم، رو به گرگ ها کردم:
    -وقت رفتنه.راه بی افتید.
    گرگ های نر با چابکی به سمتمون اومدند و پیشاپیش ما راه افتاددند.حدس می‌زدم اونا خیلی بهتر مسیر کوهستان رو بلند باشن و ترجیح می‌دادم جلوتر از ما حرکت کنند.نگاه دیگه ای به عقب انداختم و دیدم با چشم های درشت و سیاهشون بهمون زل زدن.ماده گرگ ها علاقه ای به خداحافظی نشون ندادن و از کنار توله های کشته شده‌شون جم نخوردند.این میزان از سوگ و غم برام جالب بود و بهش احترام می‌ذاشتم.
    خیلی زود از جنگل خارج شدیم و پا داخل برف های حقیقی و سرمای سوزان گذاشتیم.با وجود اینکه برف نمیبارید اما هوا به قدری سرد بود که من و سایپروس مجبور بودیم خودمون رو به خزهای زخیم گرگ ها بچپسونیم تا یخ نزنیم.ماه هنوز می درخشید اما ابرهایی که جلوش رو می‌گرفتند هرلحضه بیشتر میشد و مطمئنا تا چند ساعت دیگه همه جا کاملا تاریک میشد.با صدایی که از میان باد و بوران شنیده بشه گفتم:
    -یقینا شما می‌تونید خیلی بهتر از من و سایپروس بجنگید.پس اگر چیزی یا کسی بهمون حمله کرد باید جلوتر از ما بهشون حمله کنید و نذارید به ما آسیب برسه.ما هم تاجای ممکن از شما دفاع می‌کنیم.
    گرگی که کنارم بود خرناسی کشید و سرش رو به اطراف تکان داد.می‌دونستم حرفامو شنیدن و کاملا متوجه شدن.
    -امیدوارم متوجه شده باشید.در کل می‌خوام بگم که باید از هم دیگه دفاع کنیم اما شماها تعدادتون بیشتره و مسلما از ما قدرتمند تر هستید.اگه بتونیم انسجام داشته باشیم، شانس زیادی برای رسیدن به کوهستان خواهیم داشت.
    سایپروس گفت:
    -می‌دونی این نواحی چقدر می‌تونه خطرناک باشه؟اطراف شهر ما تنها موجودات خطرناکی که وجود دارن کرال ها هستن. تا مایل ها اون طرف تر هیچ خطر ترسناک تری وجود نداره.اما اینجا...
    -فکر نمیکنم از اونایی که قبلا باهاشون مواجه شدم خطرناک تر باشن.
    -اشتباه می‌کنی. موجوداتی در دنیا وجود دارن که تو فقط در کابوس هات می‌بینی. تاریکی انقدر غلیظ و قدرتمنده که می‌تونه هر موجود پلیدی رو به وجود بیاره.
    -خطرناک تر از آلکو ها؟
    -آه اونا مثل سنگ ریزه هایی در مقابل طوفان حقیقی هستن. موجوداتی در کوهستان وجود دارن که حتی با دیدنشون قلبت از کار می افته.ما توانایی دیدن اونا رو نداریم و بهتره کاملا احتیاط کنیم.
    -ولی ما داریم می‌ریم اونجا.منظورم اینه که وقتی از مرز های ممنوعه عبور کنیم یعنی داخل قلمروشون شدیم و خواه نا خواه اونا رو به مبارزه دعوت می‌کنیم.
    -حق با توعه توماس.کسانی مثل ما به محض نزدیک شدن به اونجا خاکستری در باد میشن اما شاید خودمون شانسی برای زنده موندن داشته باشیم.ممکنه برای کشتن ما به تردید بی افتن.
    -متوجه نمیشم.
    -ما چیزی برای معامله داریم که هرکسی آرزوی داشتنش رو داره.
    -شمشیر من؟
    -اون یه شمشیر عادی نیست و اینو قبلا هم بهت گفتم.همه موجوداتی که در داماسک هستن به یقین تا الان درباره اون شنیدن.
    -این می‌تونه خطرناک باشه.
    -همینطوره.باید خیلی مواظب باشیم چون ممکنه هر آن برای به دست آوردنش بهمون حمله کنن.اهریمنانی که در کوهستان هستن نوچه های زیادی دارن و دنبال این شمشیر میان.اونا سعی خواهند کرد قبل از رسیدن به کوهستان ما رو نابود کنن تا مجبور به معامله نشن.
    احساس کردم سرمای اطرافم چند برابر شد و ترس مثل سلولی سرطانی داخل بدنم پخش شد. ناخودآگاه دسته شمشیر محبوبم رو محکم تر گرفتم و اون یکی دستم رو گذاشتم روی خز های بدن گرگ تا از سرمای درونم کم بشه.هر چقدر بیشتر پیش می‌رفتیم خطرات بیشتر میشد و شانس زنده موندمون کمتر. حالا دیگه هیچ امیدی به زنده موندن نداشتم و درواقع فقط به سمت هدف بعدی پیش می‌رفتم.خودم رو به سرنوشت تسلیم کرده بودم چون انگار دیگه فهمیده بودم هیچ قدرتی در مقابلش ندارم.

    چندین و چند ساعت درحال راه رفتن بودیم و هوا گرگ و میش بود.حدس می‌زدم تا نیم ساعت دیگه آسمان خاکستری رنگ پدیدار بشه و از شر این تاریکی خلاص می‌شدیم.به قدری خسته بودم که قدم هامو باز زحمت برمی‌داشتم و گـه گاهی سکندری می‌خوردم.در همون لحظات سایپروس ناگهان سرجاش ایستاد و گفت:
    -توقف کنید.
    گرگ ها ایستاددند و با دقت به اطراف زل زدند.پرسیدم:
    -چیشده؟
    -ششش ...
    با چشم های گشادشده به میان برف های سفید زل زد و هرلحضه رنگش زرد تر میشد.شمشیرش رو بیرون کشید و زمزمه کرد:
    -دارم خطر رو احساس می‌کنم.کسانی درحال نزدیک شدن هستن.
    شمشیرم رو بیرون کشیدم:
    -تو مطمئنی؟
    بدون اینکه جوابم رو بده به سمت جلو حرکت کرد و زمانی‌که خواستم همراهش برم گفت:
    -تو همینجا بمون.من یه نگاه به اطراف می‌اندازم و برمی‌گردم.
    سرم رو تکان دادم و اونم با قدم هایی شتاب زده ازمون دور شد.با دقت اطرافم رو نگاه کردم و تونستم صدای زمزمه هایی رو بشنوم.انگار از فاصله ای بسیار دور می اومد و باد به همراه خودش می آورد. گرگ ها بلافاصله موهای تنشون رو سیخ کردند و غریدند.می‌تونستم خطر رو با تمام وجود حس کنم و کاملا ترسیده بودم.دسته شمشیرم رو محکم فشردم و گفتم:
    -آروم باشید. ما قرار نیست آسیب ببینیم.
    بی توجه به من به سمت جلو غرش می‌کردند و نگاهشون خشمگین شده بود.صدای زمزمه هایی که از سمت کوهستان می اومد باعث میشد ترس رو با تک تک سلول هام احساس کنم و تنها کاری که می‌کردم انتظار کشیدن بود. چند دقیقه بعد که به اندازه چند سال طول کشید، بالاخره سایپروس برگشت و متوجه شدم شمشیرش رو غلاف کرده.اما مطمئن بودم نگاهش عوض شده و با قبل از رفتنش فرق کرده بود.با دقت به چشم های سیاهش زل زدم و پرسیدم:
    -اتفاقی افتاده؟من یه صداهایی شنیدم.
    سرش رو تکون داد:
    -نه مشکلی نیست.می‌تونیم بریم.
    -تو مطمئنی؟
    با قاطعیت جواب داد:
    -کاملا مطمئنم.فقط صدای چندتا خرگوش بود.
    سعی کردم از چشم های مرموزش بفهمم چه مرگشه اما اون سریع نگاه ازم گرفت و جلوتر از ما راه افتاد.می‌تونستم ترس و دودلی رو از نگاهش بخونم که چطور سعی می‌کرد مخفیش کنه.از ته قلبم مطمئن بودم داره چیزی رو مخفی میکنه و این اصلا برام خوشایند نبود.
    [/HIDE-THANKS]
    سلام به دوستای عزیزم.امیدوارم حالتون خوب باشه و روزگار بر وفق جعفر...نه ببخشید مراد باشه:campe45on2:
    فصل 9 به پایان رسید و تا چند روز دیگه، فصل 10 رو داخل تاپیک میذارم.موفق و موید باشید.
     

    Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    سلام سلام سلام من برگشتم‌.ببخشید بابت اینکه انقدر با تاخیر پست گذاشتم.امیدوارم لـ*ـذت ببرید.
    پارت شصت و پنج

    [HIDE-THANKS] به نام خدا
    فصل دهم
    همه چیز درحال یخ زدن بود.چه بدن های لرزان و شکسته ما که بین طوفان و برف پیش می‌رفتیم و چه هوایی که مثل تازیانه ای سخت بهمون برخورد می‌کرد.نمیدونستم دقیق چند روزه که تو راهیم اما هرچقدر بیشتر می‌گذشت احساس می‌کردم دیگه هرگز نمیتونم زندگی قبلیم رو حتی تصور کنم.گرگ ها بدون خستگی همراهمون می اومدند و گاهی اوقات تمام تلاششون می‌کردن که من و سایپروس یخ نزنیم.اکثر شب‌ها کنار هم می‌خوابیدیم و سعی می‌کردیم تا جای ممکن بهم نزدیک باشیم تا بتونیم تا رسیدن به کوهستان دوام بیاریم.آذوقه ای با خودمون آورده بودیم داشت تموم میشد و گرگ ها مجبور می‌شدن برای خودشون شکار کنن.
    تو اون برهوت طوفان زده تقریبا هیچ شکاری وجود نداشت و گرگ ها به ندرت چیزی برای خوردن پیدا می‌کردند.این باعث میشد هر روز لاغرتر بشن اما سرعت پیش‌رویمون ثابت بود. شب فرا رسیده بود و کنار تخته سنگی بزرگی نشسته بودیم تا برای ساعاتی از طوفان در امان باشیم.سایپروس تنها گوشت یخ زده ای که برامون باقی مونده بود رو با وسواس تکه تکه کرد و بهم داد.این آخرین وعده غذایی ما بود.با اوقات تلخی گفتم:
    -مثل اینکه داریم به پایان نزدیک می‌شیم.
    -ما همیشه چیزی برای خوردن پیدا میکنیم نگران نباش.
    -دیگه از این امیدهای واهی خسته شدم.
    -گرگ ها کجا رفتن؟
    نگاهم رو بالا گرفتم و به میان برف و بوران نگاه کردم.هیچ نقطه سیاهی نمیدیدم و این من رو مضطرب کرد.اونا دو ساعت پیش برای شکار رفته بودن و هنوز خبری ازشون نبود.
    -احتمالا چند دقیقه دیگه برمی‌گردن.
    دست های کبود و یخ زدم رو مشت کردم و تو خودم جمع شدم این اولین بارشون نبود که دیر می‌کردن اما بی دلیل مضطرب شده بودم.تجربه بهم ثابت کرده بود که به حس ششمم اعتماد کنم چون همیشه حدس هام درست از آب در می اومد.احساس می‌کردم اتفاقا بدی براشون افتاده.از جام بلند شدم و دستام رو دور دهانم حلقه کردم و فریاد زدم:
    -هی ... شما کجایید؟ دیگه باید راه بی افتیم.صدامو می‌شنوید؟
    سایپروس من رو سرجام نشوند:
    -اونا از اینجا خیلی دورن صداتو نمیشنون.
    نشستم و گفتم:
    -بی دلیل نگرانم.شاید بهتره بریم دنبالشون ...
    هنوز حرفم تموم نشده بود که تونستم از دور نقطه های سیاهی ببینم که داشتن به سمتمون می اومدن.سریع از جام بلند شدم و منتظر موندم بهم برسن و زمانی‌که برگشتن متوجه غیرعادی بودن وضعیتشون شدم.سرد و خاموش کنارم نشستند و سرشون رو گذاشتند روی زمین.سریع شمردمشون و متوجه شدم شیش نفرن. پرخاش کردم:
    -اون یکی کجاست؟
    یکی از گرگ ها که فکر کنم به عنوان رهبر برگزیده شده بود سرش رو بلند کرد و به دوردست نگاه کرد بعد دوباره سرشو گذاشت رو زمین.سایپروس اینبار با نگرانی بلند شد و گفت:
    -به نظرت چه اتفاقی براشون افتاده؟
    با کف دست کوبیدم رو پشت یکیشون:
    -پاشو بریم دنبالش.زودباش ناسلامتی رفیقته.
    از جاش بلند شد و جلوتر از ما راه افتاد.به سمتشون برگشتم و با لحنی جدی گفتم:
    -از جاتون تکون نمیخورید تا ما برگردیم.ببینم چه خاکی ریختید تو سر دوستتون.
    بعد راه افتادیم و حدود پنجاه متر که دور شدیم، هیکل تنومندی رو زیر برف ها تشخیص دادم.سریع کنارش زانو زدم و برف هایی که به تازگی روی بدنش نشسته بودند رو کنار زدم. اولین چیزی که متوجه شدم ‌ کاسه های خالی چشم‌هاش بودند که هیچ حدقه ای نداشتند و گویی با ظرافت تمام از ریشه بیرون کشیده شده بودند.دستی به گردنش کشیدم و دیدم کاملا خورد شده و به سمتی کج شده.کی اینکارو کرده بود؟
    نه خون ریزی درکار بود و نه هیچ زخم دیگه ای. انگار اول کشته شده بود و بعد با دقت چشم‌هاشو در آورده بودند. بدون اینکه خودم بخوام، غم سنگین و ناراحت کننده ای تمام وجودم رو دربر گرفت طوری‌که هیچ چیز از سرمای اطرافم درک نکردم.پلک هاشو پایین کشیدم و دستی به بدنش کشیدم و زمزمه کردم:
    -امیدوارم با آرامش بخوابی دوست عزیزم.
    به سمت گرگی که همراهم بود برگشتم و غریدم: -چرا همین جا ولش کردید؟انقدر براتون بی ارزش بود؟
    به سمت دوستش اومد و گردن کج شده‌ش رو به دندان گرفت سپس جلوتر از ما به سمت بقیه گرگ ها برگشت.سایپروس که محض احتیاط شمشیرش رو بیرون کشیده بود پرسید:
    -به نظرت کار چه موجودی بوده؟
    سرم رو تکون دادم:
    -هیچ نظری ندارم.اما از این بابت مطمئنم که سراغ خودمون هم میان.
    -خیلی وضعیت بدیه. اصلا دوست ندارم آخرین چیزی که میبینم چهره کریه یه موجود حروم زاده باشه.
    سرمو تکون دادم و با نگاهی دقیق اطراف رو پاییدم:
    -منم همینطور.
    همه چیز تا فاصله ای دور در غباری از برف فرو رفته بود.اگر کسانی یا موجوداتی بهمون حمله می‌کردند، شانس نجاتمون بسیار کم بود و اگر هم زنده می موندیم به حتم زخم های مرگباری بر می‌داریم.نمیدونستم قراره تا کی تو این کوهستان لعنتی باشیم اما هنوز راه درازی تا کوهستان مرگ باقی مونده بود.حتی اگر به وسیله موجودات اهریمنی این حوالی کشته نمیشدیم، بازم مطمئن بودم از شدت گرسنگی خواهیم مرد چون هیچ غذا و آذوقه ای برامون باقی نمونده بود.
    وقتی برگشتیم پیش بقیه، متوجه شدم کنار دوست کشته شده‌شون نشستن و انگار از شدت اندوه قادر به ادامه دادن نیستن.
    -باید راه بیافتیم و حرکت کنیم.نمیشه برای مدت طولانی در یک جا باقی بمونیم.
    با وجود اینکه برای شکار رفته بودند اما هیچ چیز پیدا نکرده و یک کشته هم داده بودیم.اوضاع داشت بحرانی تر از هر زمان دیگه ای میشد.تا جایی که می‌تونستم روی گرگ مرده برف ریختم و مدفونش کردم تا غذای کسان دیگه ای نشه.وقتی مطمئن شدم هیچ اثری ازش باقی نمونده، راه افتادیم و مثل باقی روز ها در سرما و برفی که تا بالای زانو هامون رسیده بود پیش رفتیم. ***
    [/HIDE-THANKS]
     

    Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    [HIDE-THANKS]پارت شصت و شیش
    پالتوی پاره پوره‌م رو به خودم فشردم سپس دستامو ها کردم تا کمی از گرمای درونم رو به دستام منتقل کنم.دیگه حتی نفس هامم سرد شده بود و هرچقدر بیشتر می‌گذشت ازکار افتاده تر و خسته تر می‌شدیم.هوا همچنان طوفانی بود اما خداروشکر باریدن برف متوقف شده بود.هرچند یقینا تا یک ساعت دیگه دوباره شروع به باریدن می‌کرد و هنوز راه زیادی باقی مونده بود.سایپروس که صداش مثل هوا سرد و یخبندان بود گفت:
    -شاید بهتره یکم استراحت کنیم.
    به سمت گله گرگا برگشتم و دیدم سرشون رو پایین گرفتند و به آرومی پیش میرن.اونا هنوز غمگین بودند و نمیدونستم چطور تسکینشون بدم.مسئله اینجا بود که اصلا نمیدونستم چجور موجوداتی بودند که تونستند یک گله گرگ تنومند رو شکست بدن؟ شاید چون اونا کاملا ضعیف شده بودن وگرنمه چنین چیزی امکان نداشت.شاید هم دشمنامون به طرز ترسناکی قدرتمند بودن.همون موقع از اطرافم صدای دویدن و خرخر شنیدم.
    سریع ایستادم و شمشیرم رو باز کردم.بلافاصله بعد از این‌کارم موجوداتی از میان غبار برف ها بیرون اومدند و دورتا درومون حلقه زدند.من و سایپروس پشت به پشت هم دادیم و حالت دفاعی گرفتیم.
    گرگ ها درست مثل اون چیزی که بهشون گفته بودم، دورمون حلقه زدند اما بعید می‌دونستم بتونن ازمون دفاع کنند.اون موجودات، چشم هایی قرمز و بی رحم داشتند که به خوبی تو تاریکی دیده می‌شدند.ماه توی آسمان کامل بود و می‌تونستم به خوبی جزئیات چهره کریهشون رو ببینم.شباهت زیادی به ملخ داشتند با این تفاوت که بزرگتر و عجیب تر بودند.سرشون دراز و عمودی بود و دندان هاشون از دهانشون بیرون زده بود.دست هاشون درست شبیه دست انسان بود و پاهای عقبشون فرقی با پاهای ملخ نداشت.
    شکل کلی بدن و ظاهرشون چهار دست و پا بود و پشتشون به سمت زمین فرو رفتگی داشت.توی چشم هاشون بی رحمی و بی رحمی زیادی دیده میشد طوریکه واقعا تیره پشتم لرزید.شمشیرم رو بالا گرفتم و گفتم:
    -اگه جرئت دارید بیاید جلو.
    یکیشون جلو اومد و به سمتم خرناس کشید که ناخودآگاه عقب رفتم.عجیب بود با وجود اینکه تعدادشون نسبت به ما زیاد بود اما بهمون حمله نمیکردند و می‌تونستم از چشم‌های قرمزشون بفهمم که ما رو به عنوان غذا نمیخوان. موجود ملخ مانند، جهشی به جلو کرد وبا دست چنگال مانندش به پای یکی از گرگ ها ضربه زد. اون دقیقا همون گرگی بود که جلوی من ایستاده بود و سریع از شدت درد زوزه کشید.ملخ های سفید رنگ که به سختی توی برف های دیده میشدند، انگار کاملا خرسند شده بودن چون عقب کشیدن و چند ثانیه بعد هیچ اثری ازشون باقی نموند.
    سایپروس با قدم هایی تند پای گرگ رو گرف و بهش نگاه کرد.بعد گفت:
    -اون صدمه دیده اما جدی نیست.
    گله گرگ ها که کاملا هوشیار و ترسیده بودند، هنوز با دقت اطراف رو نگاه می‌کردند.کنار سایپروس نشستم و دستی به سر گرگ کشیدم:
    -خیلی عجیبه.اونا زیاد بزرگ نیستن ولی چطور تونست به این هیولای سیاه صدمه بزنه؟
    -قدرت بدنی هیچ ربطی به هیکل و اندازه نداره.
    نگاهی بهش انداختم که گفت:
    -ربط داره ولی همیشه نه.خودت که دیدی چیشد.
    -ممکنه منبع قدرتشون چیز دیگه ای باشه؟
    -هرچیزی امکان داره.ولی این مهم نیست.
    به چشم های سیاهش زل زدم و پرسیدم:
    -تو هم به همون چیزی فکر می‌کنی که من می‌کنم؟
    لب هاشو بهم فشرد و پوفی کرد.موهای بلندش تا روی کتفش رسیده بود و چهرش با وجود اینکه لاغر و کثیف بود اما هنوز جذابیتش رو حفظ کرده بود.درحالی‌که پای گرگ رو ماساژ میداد گفت:
    -باید خیلی مراقب باشیم.مثل اینکه برامون نقشه دارن.
    اون ملخ های سفید و زشت، به پای گرگ صدمه زده بودن تا ردمون رو گم نکنن.البته حتی اگر اینکارو نمیکردن هم بازم ردپای ما روی برف باقی میموند ولی شاید تنها نظریه ما برای اینکارشون همین بود. تا زمانی‌که یک ردپای ممتد میان برف ها دیده میشد، هرگز ما رو گم نمیکردن.اونا قرار بود در آینده نزدیک بهمون حمله کنن و به احتمال زیاد زنده نمیموندیم.
    خیلی زود برف دوباره شروع به باریدن کرد و ما خسته و گرسنه پیش می‌رفتیم.کارمون تموم بود و این مسئله برای من و سایپروس کاملا بدیهی بود.با وجود اینکه واقعا امیدی نداشتیم اما اصلا دلمون نمیخواست بشینیم تا به وسیله شکارچی ها شکار بشیم.راه سخت تر میشد و ما از هر زمان دیگه ای خسته تر بودیم.
    باد خودش رو با تمام توان بهمون می‌کوبید و بوران سنگینی برپا بود.با وجود همه اینا شانس باهامون یار بود و برف بیشتر نمیشد.حالا تا زانو داخل برف فرو می‌رفتیم و این باعث میشد بیش از بیش از پا بی‌افتیم. خیلی زود هوا گرگ و میش شد و ما همچنان درحال پیش روی بودیم.واقعا داشتم نفس های آخرم رو می‌کشیدم و هیچ امیدی به زنده موندن نداشتم.
    از ترس اون ملخ های سفید و ترسناک حتی لحظه ای استراحت نمیکردیم.گرگ ها کاملا بی توان شده بودند و سایپروس از همیشه اخمو تر به نظر می‌رسید. درست زمانی که از شدت خستگی و گرسنگی درحال بیهوش شدن بودیم، متوجه غیرعادی بودن فضا شدم.
    با وجود اینکه همچنان باد وبوران می وزید اما به وضوح متوجه حضور اون موجودات اهریمنی شدم.سریع ایستادم و چشم‌هامو تنگ کردم اما قبل از اینکه بتونم اوضاع رو کنترل کنم، از همه طرف چشم های قرمز رنگی پیدا شدند.شیش تا گرگی که باقی مونده بود، خواستند دورمون حلقه بزنند اما قبل از اینکه حتی حرکت کنند، به یکباره پاهامون قفل شد و به زمین افتادیم.
    درحالی‌که نفس توی سینم حبس شده بود، سعی کردم بلند شم اما انگار خیلی محکم پاهامون رو بسته بودند و فهمیدم به تله افتادیم.بلافاصله بعد از من سایپروس و گرگ ها به زمین افتادند و زوزه های مایوسانه ای سر دادند.تقلا کنان خواستم خودم رو به چیزی بند کنم ولی توی اون بیابان یخ زده و پوشیده از برف هیچی به جز ما و اون موجودات وجود نداشت.درست مثل گوزن هایی که سورتمه ای رو به دنبال خود می کشیدند، با تمام سرعت می دویدند و ما رو توی برف ها می‌کشیدند.
    آسمان بالای سرم همراه ابرها به سرعت درحال عبور بودند و من بیشتر و بیشتر با برف ها ادغام میشدم.سرعت به قدری زیاد بود که که حس می‌کردم روی هوا پرواز می‌کنیم اما طولی نکشید که پالتوی پاره پوره شدم از تنم جدا شد و فقط چیزهایی که به کمرم بسته بودم باقی موندن.دقایق پشت سر هم گذشتند و من توی بیهوشی فرو رفتم.به هیچ وجه فکرش رو نمیکردم که دیگه دوباره این دنیا رو ببینم و زنده بمونم اما ...
    [/HIDE-THANKS]
     

    Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    [HIDE-THANKS]سرما تا مغز استخوانم نفوز کرده بود و حس می‌کردم پشتم واقعا یخ زده، یه طرف بدنم انقدر سنگین بود که نمیتونستم تکون بخورم ولی بعد متوجه شدم یکی از گرگ ها دست پشمالوش رو گذاشته روی بدنم و احتمالا تا یخ نزنم.دست دیگه‌م رو به پنجه بزرگش کشیدم و اونم سریع کنار رفت.کرخت و بی حس از جا بلند شدم و بلافاصله متوجه سایپروس شدم که گوشه دیوار نشسته بود.خودم رو بغـ*ـل کردم و نالیدم:
    -اینجا دیگه چه جهنمیه ...
    سایپروس به سمتم برگشت و من سریع ساکت شدم.تنها چیزی که باعث شد دهانم ببندم ترس عمیقی بود که توی چشم هاش بیداد می‌کرد.انگار فریادی توی خاموشی بود.چند ثانیه بهش زل زدم و بعد سعی کردم بفهمم دقیقا کجا هستیم.اطرافمون از همون گل های آبی تابان که باعث روشن بودن فضا می‌شدند دیده میشد.در گوشه گوشه دیوار های خاکی اون دخمه، درست داخل دیوارها رشد کرده و همه جا به خوبی روشن بود.هیچ چیز خاصی اونجا وجود نداشت و همه چیز از جنس گل و خاک بود.دوباره از سایپروس پرسیدم:
    -چیشده؟
    چند ثانیه با عصبانیت بهم نگاه کرد و بعد سریع جلوی دهانم رو گرفت.گردنم رو چسپید و به سمت خودش کشید و بعد در گوشم پچ پچ کرد:
    -انقدر حرف نزن احمق.حتی ... یک ...کلمه ... حرف نزن.
    سریع سرم رو تکون دادم که دوباره گفت:
    -حالا آروم بالای سرت رو نگاه کن.
    با ترس و لرز بالا رو نگاه کردم و ... اینو جدی میگم.اگه سایپروس جلوی دهانم رو نگرفته بود به حتم نعره می‌زدم.صدها و شاید هزاران چشم به سقف خاکی اون دخمه آویزان بودند.اون چشم ها در اندازه ها، رنگ ها، و شکل های متفاوت بودند و اما بدون استثنا همشون باهم هماهنگ بودند و به صورت همزمان به اطراف نگاه می‌کردند.انقدر زیاد بودند و تمام فضای بالای سرمون رو پر کرده و سقف دیده نمیشد.اون چشم ها، گـه گاهی به دیوارها و گل های آبی رنگ نگاه می‌کردند اما خداروشکر به هیچ‌کدوم از ما نگاه نمیکردند.مطمئن بودم اگر بهمون زل می‌زدند درجا سکته می‌کردم. اون دخمه به قدری بزرگ بود که می‌تونست هر هشت نفرمون رو در خودش جا بده ولی واقعا سرد و نمناک بود.با وجود اینکه همه گرگا دور من و سایپروس حلقه زده بودند اما باسنم واقعا یخ زده بود.پچ پچ کنان گفتم:
    -اینجا چیزی برای خوردن نیست؟
    سایپروس فقط سرش رو تکون داد.اون خیلی اخمو و ترسیده به نظر می‌رسید و من وضعیت بهتری نداشتم.درحالی‌که توی سرما و گرسنگی نشسته بودیم، مواظب بودیم هیچ صدایی درنیاریم و حرکت خاصی نکنیم.گرگ ها انگار کاملا متوجه وضعیت بودن و هیچ دردسری درست نمیکردن.
    اون چشم های لعنتی، گـه گاهی بهمون نیم نگاهی می انداختن اما خداروشکر اصلا خیره نمیشدن. همشون به نخ های سفید رنگی آویزان بودن و کاملا مشخص بود که به وسیله جادو کار می‌کنن. خودم رو به دیوار چسپوندم که همون موقع صدای قار و قور شکمم طوری بلند شد که چشمای خودم همراهش گرد شد.سایپروس نگاه غضب ناکی بهم انداخت که گفتم:
    -تقصیر من چیه؟
    صد ها چشم به سمت پایین چرخیدند و روی صورتم زوم کردند.آب دهانم رو قورت دادم و نفس های وحشت زدم رو بیرون فرستادم.ناخودآگاه خودم رو بیشتر به دیرا چسپوندم و انتظار داشتم به وسیله اشعه هایی از سمت چشم ها سوراخ سوراخ بشم. اما درست برعکسش اتفاق افتاد و چشم ها نگاهشون رو گرفتن.کاملا بی حرکت به دیوار زل زدن و دیگه هیچ حرکتی نکردن.سایپروس با تردید پرسید:
    -اونا ...اونا دیگه اینجا نیسن.
    -کیا؟
    -اون چشما. هرکسی که داره هدایتشون میکنه دیگه مواظب خودمون نیست.
    بعد از جا بلند شد و به سمت خروجی دخمه رفت.همه جای دیوارها کج و کوله بود و انگار دست های عظیمی با عجله سوراخ هایی به عنوان اتاق درست کردن.اما واقعا به تنها چیزی که شباهت نداشتن اتاق بود.دنبال سایپروس رفتم و هردو نگاهی به راهرو انداختیم که به وسیله اون گل های آبی روشن بودند.با دیدن چیزی که اونجا وجود داشت، درجا میخکوب شدیم و من احساس کردم ضربه سختی بهم وارد شد. حتی توی راهرو هم از اون چشم ها وجود داشت و به سقف آویزان بودند.با وجود اینکه تعدادشون کم بود بود ولی بازم وجود داشتن و فروی بهمون زل زدن.
    به همه سمتی می‌چرخیدن و همون لحضه اول بیست تاشون بهمون زل زدن.سایپروس من رو به داخل کشید و دوباره کنار گرگ ها نشستیم. سایپروس خس خس کنان گفت:
    -این فاجعه ست.هرگز نمیتونیم از این خراب شده فرار کنیم.همه جا هستن و نمیذارن جم بخوریم.
    سرمو با وحشت تکون دادم:
    -این همه چشم رو از کجا آوردن؟اخه چطور چنین چیزی ممکنه؟اصلا چرا؟
    سایپروس با بد خلقی زانوهاشو توی شکمش جمع کرد: -هیچ کس نمیدونه.من اولین بارمه که تو مسیر کوهستانم و هیچی از این موجودات نمیدونم.ولی حالا فهمیدم چشمای اون گرگ کجا رفتن. دوباره پرسیدم:
    -ولی چرا؟اصلا ما چرا اینجاییم؟می‌خوان چشم‌های ما رو دربیارن؟
    سایپروس با وحشت سرش رو تکون داد:
    -انقد سوال نپرس منم نمیدونم.
    اخم کردم و دوباره گوشه دخمه تو خودم جمع شدم.هر از گاهی شکمم قارو قور می‌کرد اما هیچ کدوم از اون چشما به سمتم برنمیگشتن.درست زمانی‌که داشت دیگه خوابم می‌برد، از توی راهرو صدای دویدن شنیدم و چند ثانیه بعد دوتا از همون ملخ های زشت و بزرگ اومدن توی دخمه و به سمتمون اومدن.با وجود اینکه موجودات عجیب زیادی دیده بودم اما واقعا ازشون می‌ترسیدم.
    قوس کمرشون به طرز چندشناکی زیاد بود و دستهای انسانیشون رعب انگیز بودند.چشم های قرمزشون تو تاریک روشن دخمه می درخشید و هوش و ذکاوت ترسناکی داشتند.چهار دست و پا به سمتمون اومدن و به سرعت من و سایپروس رو بلند کردند.من هیچی تنم نبود و به محض بلند شدن به خودم لرزیدم.گرگ ها خواستن بلند شن اما می‌دونستم که بهشون صدمه میزنن پس به سمتشون غریدم و اشاره کردم بشینن.با وجود اینکه مشخص بود تردید دارن اما دوباره روی زمین خاکی نشستند. درحالی‌که بازوهای لاغر مردنی ما رو گرفته بودند به سمت راهرو رفتیم و زیر نگاه صدها چشم که به اطراف می‌چرخیدند ره افتادیم.[/HIDE-THANKS]
     

    Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    [HIDE-THANKS]
    پارت شصت و هشت
    موهای سفید و ژولیدم جلوی نگاهم رو گرفته بود اما حتی توان اینو نداشتم که کنارشون بزنم.بدنم از شدت گرسنگی خشک و لاغر شده بود و سعی می‌کردم لرزشم رو متوقف کنم.سایپروس، وضعیتش از من کمی بهتر بود چون هنوز پالتوی پوستش رو داشت و علاوه بر اون کت زخیمی زیر پالتوش داشت.نمیدونم چرا اصلا یادم نبود حداقل کتش رو بهم بده؟بعد یادم افتاد که داریم به سمت مقصد نا معلومی میریم و به احتمال زیاد خورده می‌شیم.
    پس شونه بالا انداختم و فکرمو از کت سایپروس خالی کردم.دقتم رو به بالای سرم دادم و دیدم که همه جا از اون چشمای لعنتی پر شده.البته بعضی از قسمتا فقط چند عدد وجود داشت اما بازم باعث می‌شدن مورمورم بشه. جای جای دیوار های گلی و کج و کوله اونجا، از همن گل های آبی و درخشان وجود داشت و با وجود اینکه روشنایی زیادی نداشتن اما بازم از هیچی بهتر بودن.سایپروس دم گوشم گفت:
    -به نظرت داریم به کدوم جهنمی میریم؟
    اعصابم خیلی ضعیف بود و حتی توان حرف زدن نداشتم:
    -نمیدونم ولی مطمئنم قراره ... ونمون پاره بشه.
    نگاه وحشت زده ای بهم انداخت و پچ پچ کرد:
    -منظورت چیه؟یعنی واقعا ...
    دیدم اگه حالیش نکنم سکته میکنه پس گفتم:
    -نه این یه اصطلاحه.تو ... تو دهکده ما وقتی به دردسر بزرگی می افتیم این جمله به کار می‌بریم.
    نفس راحتی کشید:
    -پس قرار نیست واقعا پشتمون پاره بشه؟
    نگاه خنثی ای بهش انداختم:
    -نه.همونطور که گفتم این یه اصطلاحه.
    -ولی خیلی ترسناکه.
    -شما تو اینجور مواقع چی میگید؟
    -اگه اون دردسر خیلی بزرگ باشه میگیم قراره آرزوی مردن بکنیم.
    -این خیلی ...خیلی مودبانه و یه جورایی سوسول بازیه.
    -سوسول بازی؟
    -اوه بیخیال.
    اصلا حوصله اینو نداشتم که چیز دیگه ای رو بهش توضیح بدم و اونم درحالی‌که مشخص بود فکرش مشغول شده به قدم هاش خیره شد.نگاهم رو به موجودی که هدایتم می‌کرد انداختم.سرش دراز و فکش رو به جلو بود.اولین بار بود از این فاصله نزدیک می دیدمش و یه جورای واقعا وحشتناک تر از هر زمان دیگه ای به نظر می‌رسیدن.چشم هاش افقی و کاملا کشیده بودند و به جای دماغ فقط دوتا سوراخ بند انگشتی داشتند. برخلاف جثه یک متریشون گوششون اندازه گوش های یک موش بود.حدس می‌زدم قوه شنوایی ضعیفی داشته باشن. مهره های پشتشون کاملا مشخص بود و همونطور که قبلا گفتم، قوس کمرشون واقعا زیاد بود و شکمشون تا زانوهاشون می‌رسید.پاهاشون یه چیزی تو مایه های خرس و گرگ بود چون هم به صورت پنجه بود و هم چنگال های زخیم و تیزی داشتند.
    رو بهش پرسیدم:
    -میتونم اسمتو بدونم؟اخه نمیخوام همش بهت بگم ملخ زشت.
    از ته گلوش صدایی مثل جیغ بلند شد و با چنگالش بازومو محکم فشار داد.اخم کردم و تلوتلو خوران در تلاش بودم تعادلم رو حفظ کنم.تمام سعی خودم رو می‌کردم نگاهم به سقف نیافته و تقریبا موفق بودم چون خیلی سریع درحال راه رفتن بودیم.چند دقیقه بعد وارد سالن بزرگی شدیم که برخلاف راهروهای اونجا، کمی باشکوه تر بود.کف اون سالن از جنس سنگ های سفید بود و بازهم از اون گل های آبی رنگ همه جا دیده میشد.دیوارها با اینکه از جنس خاک قهوه ای بودند و این می‌تونست همه جا رو کاملا تاریک کنه و حتی نور رو به خودشون جذب کنند اما این گل های آبی به طرز زیبایی همه جا رو نورانی کرده بودند.
    در جای جای اون سالن از ملخ ها پر شده بود خصوصا در قسمتی که حوض بسیار بزرگی قرار داشت. درست در انتهای سالن حوض دایره ای شکلی وجود داشت که چون کمی پایین تر از سطحی بود که ما ایستاده بودیم، می‌تونستم همه چیزش رو با جزئیات ببینم.بخاری که از سطحش بلند میشد بهم می‌فهموند که باید آبش گرم و دلپذیر باشه.می‌تونستم نقطه های نورانی و آبی رنگی رو داخل آب ببینم که به دیواره های داخلی حوض چسپیده بودند و حدس زدنش زیاد سخت نبود که اونا از همون گل های نورانی بودند.
    از قسمت ورودی تا انتهای سالن، به وسیله پلکان های کوچکی به هم دیگه وصل بودند و شیب این مسیر نسبتا زیاد بود.نگاهم رو به سمت سایپروس برگردوندم و بهش زل زدم.می‌خواستم ازش بپرسم اینجا دقیقا کجاست و اون حوض پر از آب چیه اما اونم قبل از اینکه ازش بپرسم شونه بالا انداخت. ملخی که منو گرفته بود، آروم به سمت جلو هولم داد ولی از پایین رفتن امتناع کردم.با وجود اینکه همه چیز خیلی رویایی به نظر می‌رسید اما اصلا احساس خوبی نداشتم خصوصا به اون آب گرم داخل حوض.
    نورهای آبی رنگ به زیبایی از همه طرف به سطح آب میتابیدند و چشم هامو کاملا خیره کرده بود ولی بازهم دوست نداشتم بهش نزدیک بشم.دوباره چنگالش رو داخل بازوم فرو کرد که به سمتش غریدم.بعد گفتم:
    -باشه میریم پایین ولم کن.
    تا زمانی که روی دومین پله نرفتم ولم نکرد و بعد همراه سایپروس ترسان و لرزان شروع کردیم به پایین رفتن.تو نیمه های راه بودیم که سطح آب تکان آرومی خورد.سعی کردم ببینم داخل اون حوض لعنتی چه موجودی در کمین ماست اما درکمال تعجب هیچی رو نمیتونستم ببینم.درحالی که به خوبی گل های آبی داخل آب رو می دیدم.
    تکان های سطح آب همینطور بیشتر و بیشتر شد تا اینکه احساس کردم به همراهش صدای آرومی می‌شنوم.صدایی مثل آواز یک زن ...اما بسیار افسانه ای و جادویی تر از حد معمول.جوری که مطمئن بودم در تمام عمرم چنین آهنگ زیبایی به گوشم نرسیده. انقدر خوب بود که برای لحظه ای خشکم زد و از ته دلم می‌خواستم به داخل آب شیرجه بزنم.می‌خواستم تا ابد اونجا بمونم و هیچ وقت دنیای بیرونو نبینم ... اما دوباره به خودم اومدم و سرمو چند بار تکون دادم.اون آواز همچنان ادامه داشت و هرلحظه زیباتر میشد.دیدم سایپروس شروع کرد به نفس نفس زدن. با تعجب به سمتش برگشتم و دیدم صورتش کاملا سرخ شده و زمانیکه‌متوجه شدم داخل چشم های سیاهش اشک حلقه زده، واقعا شوکه شدم.بازوشو تکون دادم:
    -هی ... رفیق حالت خوبه؟[/HIDE-THANKS]
     

    Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    [HIDE-THANKS]اون آواز افسانه ای همچنان ادامه داشت و انعکاسش وقتی داخل اون سالن پخش میشد انگار تاثیرش چندبرابر میشد.هیچ وقت نمیتونم زیبایی اون آواز روح نواز رو توصیف کنم و انگار داشتم از خود بیخود می‌شدم.دستمو گذاشتم روی سینم و متوجه شدم قلبم به طرز عجیبی داره تند می‌زنه.دوباره به سمت سایپروس برگشتم و دیدم داره با تمام سرعت از پله ها میره پایین. وضعیت خودمو کاملا یادم رفت و با صدای بلند اسمش رو داد زدم.
    اما انگار اصلا صدامو نشنید و همچنان به سمت حوض میرفت.صبر نکردم و با سرعت هرچه تمام تر به دنبالش رفتم. اصلا حس خوبی نسبت به این رفتارش نداشتم و میدونستم یه مرگیش شده و دقیقا به اون آواز مربوط میشه.
    درست زمانی‌که فکر کردم می‌خواد به داخل آب بپره، یقه کتش رو گرفتم و به سمت خودم کشیدم.چند لحظه مات و مبهوت بهم زل زد و بعد با پشت دست محکم کوبید تو دهنم. با وجود اینکه بدجور دردم گرفت اما ولش نکردم که دوباره کوبید تو صورتم.دیدم اگه اینجوری پیش بره دندونامو میریزه تو دهنم پس در یک حرکت سریع بازوهامو دور کمرش حلقه کردم و دستاشو قفل کردم.
    قدرتش از من بیشتر بود و همون لحظه اول تقریبا پرتم کرد کنار ولی خیلی خوش شانس بودیم که همون موقع آواز قطع شد.با قطع شدنش حرکات سایپروس هم متوقف شد و منم ولش کردم.اول چند ثانیه منتظر موندم ببینم هنوزم میخواد بره داخل آب یا نه. سرجاش ایستاد و چندبار پلک زد.درست جوری رفتار می‌کرد که انگار از خلسه بیرون اومده.با پلک زدنش اشک هاش ریخت رو گونه هاش و با تعجب به صورتش دست کشید.
    با عصبانیت گفتم:
    -اگه یه بار دیگه منو بزنی اصلا مراعات اینو نمیکنم که با هم دوستیم.
    نگاهش از قبل متعجب تر شد:
    -من تو رو زدم؟این امکان نداره.
    -فعلا که زدی.
    دستمو کشیدم روی لبام و متوجه شدم صورتم خونی شده. نگاهش حالت عذرخواهانه گرفت و اومد که چیزی بگه ولی از گوشه چشم دیدم که آب دوباره شروع کرد به تکان خوردن.اما اینبار، برخلاف قبل می‌تونستم کسی که زیر سطح آب بود رو ببینم و از شدت تعجب دهانم باز موند.
    دلیل تعجبم ترس یا وحشت نبود بلکه بخاطر این بود که در تمام طول عمرم و نه در هیچ کدوم از تصوراتم، چنین موجود زیبا و افسانه ای رو ندیده بودم.
    اول از همه توجهم به شکم صاف و صیقلیش خورد که زیر اون لباس سفید حریرش انگار می‌درخشید.موهاش درست مثل شبق سیاه بود و به بلندای قدش می‌رسید. لباس بلندش از قسمت ران پاش چاک می‌خورد و می‌تونستم پاهای بلند و خوش تراشش رو ببینم که انگار به دست ماهر ترین تراشکارها ساخته شده بود.
    لباسش از جنس حریر سفید بود و برای لحظه ای احساس کردم درست مثل آب بی رنگ شده و می‌تونم تک تک اجزای بدنش رو ببینم.
    بدن لاغر و بی نقصش انگار درست هماهنگ با لباسش توی آب تاب می‌خورد و همراه آب، موج برمی‌داشت.چشم های گشاد شده از تعجبم، ابتدا پاها سپس شکم و سـ*ـینه ها و بعد صورتش رو از نظر گذراند. لب‌هاش درست مثل یک سیب سرخ می درخشید و پوستش از شدت سفیدی برق میزد.موهای شبق مانندش صورتش گردش رو قاب گرفته بود و چشم هاش انگار هر لحظه یک رنگ به خودش می گرفت.
    پلک چشمم می پرید و زانوهام کاملا ضعف پیدا کرده بودند.به سمت لبه حوض شنا کرد و دست های نرمش رو گذاشت روی دستم.لبخندی زد که احساس کردم دیگه هیچکدوم از کارام تحت کنترل خودم نیست.زانوهام تا خورد و اینبار سینم تا لبه حوض می‌رسید.
    کاملا متوجه بودم که توی خلسه فرو رفتم و حتی چشم هام خمـار شده بود.دستمو رها کرد و این بار به سمت سایپروس رفت که زانو زده بود و دستش رو گذاشت روی صورتش.سپس شروع کرد به آواز خوندن و به راحتی سایپروس رو به داخل آب کشید.از درون فریاد میزدم و عقلم می‌خواست بلند شم و نذارم سایپروس بره تو آب اما در عوض، سرم رو گذاشت روی لبه حوض و با چشم هایی خمـار شده بهشون زل زدم.
    من حتی نمیتونستم لبخند بزرگ و احمقانه ای که روی صورتم بود رو پاک کنم.
    اون موجود افسانه ای دستش همچنان روی صورت سایپروس بود و من درحالی‌که به صورتی کاملا ابلهانه زیر لب آواز می‌خوندم بهشون نگاه می‌کردم.
    اون موجود صورت سایپروس رو بوسید و بعد با خودش به زیر آب برد.من دستم رو گذاشتم روی سطح آب و درحالی‌که به آرومی آب بازی می‌کردم نفس عمیق و مایوسانه ای کشیدم.تنها واکنش من به ناپدید شدن دوستم همین بود.
    همه چیز انگار در هاله ای نا معلوم و غیر واقعی به نظر می‌رسید.درست مثل زمانیکه خواب می‌دیدم و واکنش های احساسیم هیچکدوم اون چیزی نبودن که باید باشن.زمان خیلی سریع می‌گذشت و من نمیدونم چند ساعت توی وهم و خیال به سر می‌بردم.اما وقتی به خودم اومدم که همه جا ساکت شده بود و هیچ آوازی به گوش نمیرسید.هراسان بلند شدم و به اطراف نگاه کردم اما حتی از اون ملخ های زشت هم خبری نبود.سرمو به سطح آب نزدیک کردم و نگاهی بهش انداختم اما متاسفانه ته حوض( که حالا فهمیدم یک چاه عمیقه) رو نمی دیدم.اصلا نمیدونستم چطور تونستم نسبت به بردن سایپروس انقدر بی تفاوت باشم.
    مات و مبهوت به اون سالن نگاه می‌کردم که صدای آب رو شنیدم.سریع برگشتم و با دیدن اون دختر زیبا دوباره نفسم بند اومد.داشتم سعی می‌کردم انقدر احمقانه رفتار نکنم ولی درست مثل قبل هیچکدوم از رفتارام دست خودم نبود.انگار اون می‌تونستم فقط با نگاه و حرکاتی که به بدنش میداد من رو هم تحت اختیار بگیره.از لای دندونای چفت شدم غریدم:
    -اونو کجا بردی؟دوستمو کجا...بردی.
    دوباره زانو هام تا شد و روی زمین نشستم. دستم رو گرفت و به راحتی به سمت خودش کشید.از درون سعی می‌کردم بدنم رو کنترل کنم و نرم تو آب ولی وقتی بدنم با آب چاه یخ زد، دیگه خیلی دیر شده بود.انگشت های ظریفش رو لای انگشت هام قفل کرد و به زیر آب رفت.
    چشم هام دوباره خمـار شده و بدنم کاملا شل شده بود.دستش رو سفت چسپیدم و همراهش رفتم زیر آب.دوباره همون لبخند ابلهانه روی صورتم نقش بست که باعث شد کلی آب بره تو ریه هام. فکر کنم فهمید دارم خفه میشم و در عین حال کاری ازم ساخته نیست که برگشت به سمتم و با کف دست ضربه محکمی به سینم کوبید.چند ثانیه زیر آب معلق ایستادیم و بهم زل زدیم و بعد لحظه لحظه احساس کردم آبی که داخل ریه هام بود ناپدید شد.[/HIDE-THANKS]
     

    Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    [HIDE-THANKS]در عوض با سوزش عمیقی که روی گردنم ایجاد شد نفسم بند اومد.بی اختیار دستمو کشیدم روی گردنم و دیدم خونی شده.دوست داشتم برگردم روی سطح آب و یه غلطی بکنم اما واقعا کاری ازم ساخته نبود.اون دختر بازم لبخندی زد و من رو به دنبال خودش کشید.هرچقدر بیشتر پایین می‌رفتیم انتظار داشتم تاریک تر بشه اما در عوض با پیش روی ما، اون گل های آبی روشن می‌شدند و می‌تونستم همه جا رو ببینم.
    دست آزادم رو کشیدم روی گلوم و متوجه شدم خطی های افقی و عجیبی ایجاد شده.خیلی برام عجیب بود اما می‌تونستم بدون هیچ مشکلی نفس بکشم. بیشتر و بیشتر رفتیم پایین تا اینکه بالاخره به جایی رسیدیم که می‌تونستم اسمش رو مقصدمون بذارم.البته اگه استخوان هایی که کف آب ریخته شده بود رو فاکتور می‌گرفتم.درست از یک محدوده به بعد آبی که توش بودیم دیگه زلال و پاک نبود.درواقع ما از محدوده چاه بیرون رفته بودیم و حالا تو یک فضای آزاد و نسبتا بزرگ بودیم که کاملا با آب پر شده بود.
    با وجود اینکه بدنم تحت اختیارم نبود اما مغزم همچنان فعال بود.نگاه وحشت زدمو به اطراف می‌چرخوندم و روی چیزهای عجیبی که توی آب شناور بودن مکث می‌کردم.آب بوی خون میداد و انگار هزاران مردار اونجا رها شده.نگاهم به انگشت بریده شده ای خورد که شناکنان از کنارم رد شد. کف آب با تخته سنگ های سفیدی پر شده بود که به طرز عجیبی یک شکل به نظر می‌رسیدن. دختر، همچنان که دستم رو گرفته بود به سمتم برگشت و لبخند معصومانه ای زد.منم بهش لبخند زدم اما از درون درحال جیغ کشیدن بودم.
    نگاهم به سایپروس افتاد که روی تخته سنگی نشسته بود ... کنارش هم زشت ترین موجود تمام زندگیم نشسته بود.اون درست مثل یک قورباغه لزج و غول آسا بود که به طرز ترسناکی چندش آور بود.روی پوستش زگیل های بزرگی دیده میشد که به صورت مداوم ازشون مایع سبزی خارج میشد و حالا فهمیدم دلیل زلال نبودن آب چیه.من داشتم این آب رو نفس می‌کشیدم؟دوتا چشم گرد و باباقوری روی سرش پهنش دیده میشد و دوتا پا و دوتا دست داشت. رنگ پوستش قرمز تیره بود و روش لکه های سفیدی به چشم می‌خورد.با دست های قورباغه ایش دست سایپروس رو گرفته بود و به نزدیک شدن ما نگاه می‌کردند.احساس می‌کردم اینجا خبری از جادوی اون دختر نیست چون توی چشم های سایپروس جنون حاصل از ترس زیاد رو می دیدم. اون دختر زیبا و افسانه ای که برخلاف ظاهرش انگار یک هیولا بود، روی تخته سنگ بزرگی نشست و منو کنار خودش نشاند.اگه هر زمان دیگه ای بود و از اینکه کنار چنین موجود بی نقصی بودم تو پوست خودم نمیگنجیدم اما درواقع قلبم از شدت ترس درحال ایستادن بود.اصلا نمیدونستم چرا اینجاییم ولی به طرز تمسخر آمیز و احمقانه ای، کاراشون بچگانه بود.انگار دوتا بچه هیولا بودن که داشتن با اسباب بازی هاشون بازی می‌کردن.
    اون قورباغه قرمز که هیکلش درست اندازه یک فیل بود، دست سایپروس رو رها کرد و اونم مثل یک جنازه افتاد کف آب.مطمئن بودم هوشیاره اما هیچ تکانی نمیتونست بخوره. سپس یکی از همون سنگ های سفید رو برداشت و با مهارت پوستش رو کند.
    صبر کن ببینم.پوستش رو کند؟
    حالا فهمیده بودم اونا سنگ نبودن و درواقع از همون ملخ های سفیدی بودن که بیرون از آب دیده بودم.ولی اینجا چیکار می‌کردن؟ نگاهم به دهان گشاد اون قورباغه خورد که گوشت رو همراه استخوان می جوید و قورت میداد. همزمان با قورت دادنش، اون مایع سبزی که از سوراخای بدنش بیرون میومد هم بیشتر میشد.اصلا دوست نداشتم بدونم این مایع سبز چندش آور چیه؟ دختر از کنارم بلند شد و شنا کنان به سمت ورودی چاه رفت سپس از نظر ناپدید شد.حدس می‌زدم دوباره برگشت به سطح آب و اگر اینطور باشه من و سایپروس دیگه از اینجا زنده بیرون نمیرفتیم. چند دقیقه بعد، زمانی‌که من شاهد خورده شدن اون ملخ ها به دست هیولا بودم،اون دختر دوباره برگشت و این‌بار همراه خودش یه ملخ دیگه آورده بود.با خوشحالی به سمت هیولا بردش و اونم بدون کوچک ترین مکثی اول دست و پاشو از بدنش جدا کرد و بعد، بدنش رو که درحال جون دادن بود انداخت تو دهانش.اما قورتش نداد و بیرونش آورد ولی با این تفاوت که تمام بدن اون ملخ رو لایه ای سفید رنگ پوشانده بود و در تماس با آب سریع سفت شد.
    بعد اون هیولا ملخ بسته بندی شده رو دوباره انداخت کف آب و یکی دیگه رو برداشت پوستش رو کند و خورد. حدس می‌زدم از غذای زنده خوشش نمیاد بخاطر همین صبرمی‌کرد تا بمیرن.خدای من این مضخرف ترین روش مردنی بود که می‌تونست برام پیش بیاد.
    باید یه کاری میکردیم.اگه از این مخمصه نجات پیدا نمیکردیم به حتم زنده نمیموندیم.اما متاسفانه کارام تحت اختیار خودم نبود و باید تمام تلاشم رو می‌کردم. نگاهم به سایپروس افتاد که داشت وول می‌خورد.صورتش بخاطر فشاری که به بدنش می آورد کبود شده بود اما لرزان لرزان پاهاشو توی پالتوی بلندش مخفی کرد.دکمه های پالتوش رو بست و اینبار شروع کرد به پنهان کردن دستاش زیر لباسش.این یه حقه باحال بود و اینجوری دستا و پاهامون سالم می‌موند.
    درست زمانی که اون دختر دوباره به سطح آب برگشت، خواستم منم همون حقه رو انجام بدم ولی متوجه شدم هیچ لباسی به جز یک شلوار نازک تنم نیست! داشتم به اخرین لحظات زندگیم فکر می‌کردم که یاد شمشیرم افتادم.من اونو زیر شلوارم به کمرم بسته بودم وگرنه تا الان ازم گرفته بودنش.باید یه غلطی می‌کردم وگرنه تا چند دقیقه دیگه دستا و پاهام از بدنم جدا میشدن و با زجر زیادی می‌مردم.
    اون هیولا درست قبل از اینکه سایپروس دس چپش رو زیر لباسش پنهان کنه، بلندش کرد و با هونسردی مضخرفی که از چشمای زشتش مشخص بود، دستش رو از بدنش جدا کرد. خون مثل جویباری از بدن سایپروس فوران کرد و هیولا فورا بدن خون آلودش رو انداخت تو دهانش و چند ثانیه بعد بیرونش آورد. حالا به وسیله لایه سفید رنگی گلوله شده بود و هیچ تکانی نمیخورد. از شدت تعجب مثل سنگ میخکوب شده بودم.نگاهم روی دست قطع شده سایپروس میخ شده و نمیتونستم ازش چشم بردارم.نگاه وحشت زده و دردناک سایپروس رو هنگام قطع شدن دستش اصلا فراموش نمیکردم.
    اون قورباغه که به طرز وحشتناکی بزرگ و چاق بود، شناکنان به سمتم اومد و من به خودم اومدم.اگه منو می‌گرفت قرار نبود دیگه اصلا نجات پیدا کنم.با دست های لرزان شمشیرم رو بیرون آوردم و به سمتش گرفتم.خیلی خوش شانس بودم که می‌تونستم بدنم رو کنترل کنم و هرلحظه که می‌گذشت تکان دادن بدنم راحتر میشد. هنوز تو شوک اتفاقی بودم که برای سایپروس افتاده بود و اصلا نمیتونستم هضمش کنم.با وجود اینکه یه لایه سفید رنگ نسبتا کلفت دور بدنش پیچیده شده بود اما بازم میتونستم خونی که زیر اون لایه داشت جمع میشد رو ببینم.سایپروس داشت تو خون خودش غرق میشد.[/HIDE-THANKS]
     

    Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    [HIDE-THANKS]پارت هفتاد و یک
    لرزان و متنشنج از روی تخته سنگ بلند شدم و شنا کنان به سمت اون هیولا رفتم.خون داشت به سرعت سرم می دوید و سرم گیج می‌رفت ولی باید همین الان خودمون رو نجات می‌دادم.با دست های لرزان که نمیدونستم از شدت ترس بود یا سرمای آب، شمشیرم رو گرفته بودم.هیولای قورباغه ای ترس رو احساس کرد و با یک جهش از روی تخته سنگ بلند شد.احساس کردم هیبتش چند برابر بزرگ تر شد و این من رو بیشتر ترسوند.
    ولی پاهامو با تمام قدرت تکون دادم و به سمتش شنا کردم و همزمان با هر دو دستم شمشیر رو محکم گرفتم.انگار ترس باعث شده بود احساساتم پر رنگ تر بشن و عکس العمل هام سریع تر.از گوشه چشم دست سه انگشتی قرمزش رو دیدم که به سمتم اومد و متاسفانه دیر به خودم اومدم و انگشت هاش دور بدنم قفل شدند.فریاد بی صدایی کشیدم و بدنمو به شدت تکون دادم. این بار شانس باهام یار بود و کف دستش کاملا لزج و بود و تونستم خودمو تا حدودی آزاد کنم.نگاهم به چشم های بزرگ و بر آمده‌ش افتاد که از شدت خشم درست مثل پوست لزجش قرمز شده بودند.از سوراخ های دماغش حباب های بزرگی بیرون می اومدند و از اون فاصله نزدیک، زگیل های روی پوستش واقعا ترسناک و چندش بودند. دست دیگش رو به سمتم آورد تا محکم تر منو بگیره اما اینبار بهش اجازه ندادم و نوک شمشیرم رو تو کف دستش فرو کردم.
    با وجود اینکه دستش سوراخ نشد ولی بلافاصله بعدش جوری فریاد زد که حس کردم مغزم داره از هم می‌پاشه.آب به لرزش در اومد و حتی حس کردم جایی در بالای سرمون تو اون سالن نفرین شده، دیوار ها فرو ریختن. خون سبز رنگش آب رو کثیف کرد و بیشتر از قبل چندشم شد. واکنش هاش واقعا سریع بودن و این برخلاف جثه عظیمش بود. متاسفانه متوجه شده بودم که پوست سخت و سفتی داره طوریکه اصلا نمیتونستم سوراخش کنم.تنها راه کشتنش جایی بود که نمیتونست بهش دسترسی داشته باشه و همینطور از روی پوست بدنش نباشه.
    اونجا دقیقا داخل شکمش بود.
    با این فکر تیره پشتم لرزید و حالت تهوع سختی بهم دست داد.واقعا باید اینکارو می‌کردم؟ شناکنان از زیر دستش جاخالی دادم و سعی کردم تا جای ممکن ازش دور باشم.کمی هیکلش رو وارسی کردم و تصمیمم قطعی شد.باید بخاطر نجاتمون هرکاری می‌کردم حتی قورت داده شدن به وسیله یه هیولای ترسناک و لزج. سریع به سمتم برگشت و درست مثل یک قورباغه واقعی زبانش رو به سمتم پرتاب کرد. واکنشم کاملا غیر ارادی بود و در دفاع از خودم شمیر رو تو هوا تکون دادم. چند ثانیه بعد زبون دراز و قرمزش شناکنان افتاد کف آب.دوباره با تمام وجود نعره زد و اینبار مجبور شدم گوشامو بگیرم.
    می‌تونستم ببینم بدنش از شدت درد و خشم درحال لرزیدنه و این اصلا خوب نبود. من باید می‌رفتم تو شکمش تا از داخل نابودش کنم ولی چطور؟اگه به دستش می افتادم مستقیم من رو تکه تکه می‌کرد و منتظر نمیشد تا بسته بندی بشم. شناکنان ازش دور و دورتر شدم تاجایی که درست پشت سرش قرار گرفتم.نگاهم رو پایین آوردم و چشمم به جایی خورد که می‌تونستم از اون طریق وارد بدنش بشم.ولی اصلا راه خوبی نبود.اینو جدی میگم!!!
    با وجود جثه بزرگش طبیعتا سوراخ پشتش جوری بود که بتونم خودم رو ازش رد کنم.داشت دنبالم می‌گشت و باید قبل از اینکه به سمتم برمی‌گشت کارم رو تموم می‌کردم.پس نفسم رو حبس کردم و با تمام سرعت به سمت سوراخی که به روده هاش راه داشت رفتم. تو نیمه های راه مغزم برای لحظه ای فعال شد و با خودم گفتم که دارم میرم تو سوراخ با...ن یه قورباغه عظیم؟ ولی دیگه دیر شده بود و همون لحظه اول تونستم تمام بالا تنه‌م رو به داخل سوراخ فرو کنم.
    من با وجود اینکه داخل بدنش بودم اما تونستم صدای فریاد درد آلودش رو بشنوم. سرمو تکون دادم و گفتم:
    -اگه یکی با یه شمشیر خودشو تو سوراخ باسنم فرو کنه واکنش بدتری نشون میدم.
    می‌دونستم داره سعی می‌کنه دستش بهم برسه و منو بکشه بیرون ولی چون دستای کوتاهی داشت اینکار براش غیر ممکن بود و درواقع واقعا داشت زجر می‌کشید.پاهامو تو آب تکون داد و شمشیرمو تو روده بوگندوش فرو کردم تا خودمو بکشم داخل. خیلی راحت پاهامو دادم داخل و بلافاصله شروع به تکه تکه کردن روده هاش کردم.انقدر نعره میزد که تمام بدنم داشت تکون می‌خورد و سرم واقعا درد گرفته بود.داخل بدنش کاملا خشک بود به همین خاطر انقدر بوی بدی میداد که مغزم داشت می‌پوکید.
    از طرفی صدای نعره هاش روی اعصابم بود به همین خاطر باید هرچه زودتر کارشو تموم کردم. همه جا تنگ و تاریک و بدبو بود و با زحمت می‌تونستم خودمو تکون بدم.شمشیرمو تا ته داخل روده هاش فرو می‌بردم و طولی نکشید که تونستم خودمو به اعضای دیگه بدنش برسونم.ظرف ده دقیقه اکثر اعضای داخلی بدنش و لت و پار کرده بودم و خون سبز رنگش داشت خفه‌م می‌کرد ولی با این حال از طریق سوراخ پشتش تا جای ممکن راه باز کردم تا خونش بیرون بریزه. انقدر کارمو ادامه دادم که دیگه هیچ صدا و حرکتی ازش نمی دیدم.وقتی از مردنش مطمئن شدم، دوباره از طریق همون سوراخ رفتم بیرون و بی اختیار نفس عمیقی کشیدم.
    حدسم درست بود و هیکل عظیمش کف آب افتاده بود.شناکنان به سمت سایپروس رفتم و سریع لایه ای دورش بود رو باز کردم.ولی متاسفانه چشم هاش بسته بود و هیچ تکانی نمیخورد.واقعا دوست نداشتم مرده باشه و خون زیادی از دست داده بود.سریع بدنش رو به سمت قورباغه بردم و قسمتی از دستش رو که قطع شده بود داخل دهانش گذاشتم تا به بزاقش آغشته بشه.بعد بیرونش آوردم و سریع قسمت بدون دستش رو با لایه سفید رنگ بستم تا خون ریزیش متوقف بشه.فکر کنم تونستم کارمو خوب انجام بدم و اینبار باید از اونجا می‌رفتیم.[/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا