- عضویت
- 2018/07/28
- ارسالی ها
- 287
- امتیاز واکنش
- 7,334
- امتیاز
- 531
[HIDE-THANKS]همون موقع از پشت سرم صدای جیغ غیر انسانی و بلندی شنیدم.قبل از اینکه برگردم، گرگ من رو کنار زد و با پنجه بزرگش موجودی که میخواست من رو بکشه به کناری پرت کرد.آلکوی زخمی از جا بلند شد و به سمتم جهید که گرگ اینبار کارش رو یک سره کرد و گردنش رو به دندان گرفت.
چند ثانیه بعد سرش رو به گوشه ای پرت کرد و بدنش روی زمین رها شد. همون لحضه نعره بلندی از بیرون از تونل به گوش رسید و زمین طوری لرزید که مجبور شدم به دیوار تکیه بدم.شیاطین سریع هوشیار شدند و دست از مبارزه کشیدند.برای یک لحضه همه جا ساکت شد و بعد متوجه شدم سقف درحال فرو ریختنه.وحشت زده و ترسان به سمت گرگ ها برگشتم و دیدم هنوز دور توله گرگ ها حلقه زدند.اما آلکوها در کمال تعجب به سمت ورودی تونل دویدند و شروع به بیرون رفتن کردند.
با تعجب به سمت سایپروس برگشتم و دیدم که اون از من بیشتر وحشت کرده.
-باید از اینجا بریم بیرون.همین حالا.
گرگ آلفا به سمت شیاطینی که درحال فرار کردن بودند دوید و با دندان پای یکیشون رو گرفت سپس شروع کرد به تکان دادنش طوریکه چند ثانیه بعد پاش قطع شد و شیطان درحالیکه زوزه میکشید و سعی میکرد فرار کنه روی زمین چنگ کشید.اون غول لعنتی انگار از عمد درحال فرو ریختن تونل بود تا اینجا زنده به گور شیم.سایپروس نعره زد:
-بیاید بریم بیرون.به سمت خروجی برید.
گرگ ها سریع توله ها رو به دندان گرفتند و به سمت خروجی دویدند.تعدادی از آلکوها هنوز داخل تونل مونده بودند و گرگ آلفا درست جلوی خروجی ایستاده بود و اجازه فرار کردن بهشون نمیداد.زمانیکه همه گرگ ها شروع به بالا رفتن از مسیر سربالایی کردند، از کنار گرگ آلفا رد شدم و دست سایپروس رو گرفتم که داشت بهم کمک میکرد بالا برم.سقف تونل فقط تا چند دقیقه دیگه دوام می آورد و اگر بالا نمیرفتیم و خودمون رو به سطح زمین نمیرسوندیم به حتم کشته میشدیم.نفس نفس زنان به سمت گرگ برگشتم و فریاد زدم:
-باهامون بیا بالا.اونا رو ولش کن وگرنه این پایین گیر می افتی.
سایپروس غرید:
-بهتره به فکر نجات خودت باشی.من منتظر تو نمیمونم.
سپس بدون لحظه ای مکث بالا رفت.با عصبانیت به سمتش برگشتم:
-اون شمشیر بهم بده ترسوی بزدل.
چهره اش کاملا سفید شده بود و لبهاش میلرزید.شمشیرم رو گذاشت روی زمین و به سمتم هل داد که سریع دسته طلایی رنگش رو چنگ زدم.
-حالا میتونی فرار کنی. ولی این رفتار یک شاهزاده حقیقی نیست.
با لحن سردی گفت:
-یه شاهزاده حقیقی همیشه به فکر نجات خودشه تا اهدافش رو عملی کنه.اون بالا میبینمت احمق.
به سمت گرگ آلفا برگشتم و دیدم به شدت زخمی و آش و لاش شده.از همه جای بدنش خون ریزی داشت و با اینحال هنوز درحال جنگیدن بود.جثهش انقدر بزرگ بود که تمام دهانه خروجی رو پر کرده و اجازه فرار آلکوها رو نمیداد. از پشتش بالا رفتم و روی کولش نشستم سپس نوک شمشیرم رو داخل جمجمه اولین شیطانی که نزدیک شد فرو بردم.چندبار دستم رو چرخاندم و زمانیکه مطمئن شدم کشتمش، شمشیر رو بیرون کشیدم.گرگ آلفا با ناراحتی سرش رو تکان داد و سعی کرد من رو پایین بندازه. محکم خزهای زخیمش رو چنگ زدم:
-من جایی نمیرم.تا زمانیکه تو هم باهام بیای.
غرشی کرد و با پنجه عظیمش جمجمه یکی از آلکوها رو شکافت.سپس پالتوی پاره شدم رو گرفت و من رو از پشتش پایین آورد.درحالیکه به سمت بالا هولم میداد غرید و دندان هاشو نشان داد.خواستم دوباره پایین برم اما چنان غرش بلندی سر داد که که گوش هام برای لحظه ای کر شدند.یکی از آلکوها که از بقیه بزرگتر به نظر میرسید، چنگالش رو داخل شکم گرگ فرو کرد و پهلوش رو پاره کرد.
خون سرخ رنگ گرگ زمین رو خیس کرد و احساس کردم قلبم برای ثانیه ای ایستاد.شیاطین خیلی سریع گرگ رو پایین کشیدند و به داخل تونل انداختند.سپس غرش کنان به سمت خروجی دویدند.تردید رو جایز ندونستم و با تمام توان خودم رو به سمت بالا کشیدم.درحالیکه به چنگ و دندان سعی میکردم بالا برم، حتی یک ذره هم شانسی برای نجات نداشتم. نگاهم به بالای سرم خورد و یکی از گرگ ها رو دیدم که از پیچ تونل پدیدار شد و با دندان پالتوم رو گرفت.
نگاهم به پایین پام افتاد و دیدم آلکوها درحالیکه مایوسانه زوزه میکشیدند سعی میکردند بالا بیان.تونل فقط یک دقیقه دیگه دوام می آورد و گرگ من رو در عرض چند ثانیه بالا برد.زمانیکه هوای آزاد تنفس کردم، به خودم لرزیدم و گرگ بدون مکث به میان درختان دوید.نگاهم روی غول تنومندی که پای عظیمش رو به زمین میکوبید ثابت موند.همون لحضه تو دلم قسم خوردم که حتی یک روز به عمرم باقی مونده باشه میکشمش. هوا انگار هر لحضه سرد تر میشد و بازوی زخمیم همراهش بیشتر میسوخت.
زیاد عمیق نبود اما به شدت ضعیفم کرده بود و حدس میزدم خون زیادی از دست داده باشم.مدت کوتاهی گذشته بود که بالاخره گرگ متوقف شد و من رو گذاشت روی زمین؛ سریع بلند شدم و دیدم تمام گرگهایی که زنده مونده بودن به علاوه سایپروس اونجا کنار هم نشسته بودند.رفتم کنارشون و متوجه شدم اوضاع زیاد خوب نیست چون بعضی از گرگ های ماده انگار کاملا شکست خورده و ماتم زده به نظر میرسیدند.
چندتاشون لاشه توله هاشون رو آورده و کنار خودشون گذاشته بودند. گرگ های نر با گل برگ های آبی رنگ آشنایی درحال مداوای خودشون بودند.کنارشون نشستم و دستی به بازوی زخمیم کشیدم.سایپروس اخم داشت و سعی میکرد با پالتوی پاره شدهش خودش رو بپوشانه.
-مثل اینکه تونستی نجات پیدا کنی.
-اگه اون گرگ من رو بالا نمی آورد الان زنده نبودم. نگاهی به بدنش انداختم و متوجه شدم از چندین جا زخمی شده اما مثل من وضعیتش وخیم نبود.به بازوم اشاره کرد:
-یکی از اون گل برگا بذار روش سریع خون ریزی رو متوقف میکنه.
چندتا از اون گل های آبی رنگی که داخل تونل دیده بودم روی برف ها بود و با تردید یکیشون رو برداشتم.دیدم که گرگ اون رو جوید و بعد گذاشتش روی زخمش.برای جویدنش تردید داشتم اما گذاشتمش تو دهانم و آروم جویدمش.طعم ترشی داشت و برام خوشایند بود .برای لحظه ای خواستم قورتش بدم که سایپروس گفت:
-بهتره قورتش ندی چون همینکه به معدت برسه از خودش ماده سمی ترشح میکنه که میتونه از داخل اعضای بدنت رو نابود کنه.تو که نمیخوای یه مرگ آروم داشته باشی؟
درحالیکه مطمئن بودم چهرهم از قبل سفیدتر شده، گل جویده شده رو گذاشتم روی زخمم و نگاه از چهره تمسخر آمیز سایپروس گرفتم.پوستم کمی میسوخت اما چند دقیقه بعد هیچ دردی احساس نکردم.از سایپروس پرسیدم:
-تو از کجا اینو میدونی؟
-من به جاهای زیادی سفر کردم و از اون گل ها قبلا دیدم.با اینحال خیلی کمیابه و من خوش شانس بودم که تو زندگیم دوبار دیدمش.
-اونجا درباره خدای یک چشم و پسرش حرف میزدی.
-چیزی برای گفتن باقی نمونده.خدای یک چشم هرچندماه یکبار به پسرش دستور میده که همراه آلکو ها از کوهستان پایین برن و به قسمت های جنگلی بیان تا گرگ های سیاه رو نابود کنن.اون به سربازهاش دستور میده تاجایی که میتونن توله ها رو نابود کنن تا برای گرگها وارثی باقی نمونه .
-اما چرا؟
-اون همیشه میترسه که گرگ های سیاه زیاد شن و قدرتش رو ازش بگیرن.تو این نواحی و تا محدوده زیادی در کوهستان تنها کسی که یه حکمران واقعیه خودشه.
-میترسه که گرگ ها قدرتش رو ازش بگیرن؟[/HIDE-THANKS]
چند ثانیه بعد سرش رو به گوشه ای پرت کرد و بدنش روی زمین رها شد. همون لحضه نعره بلندی از بیرون از تونل به گوش رسید و زمین طوری لرزید که مجبور شدم به دیوار تکیه بدم.شیاطین سریع هوشیار شدند و دست از مبارزه کشیدند.برای یک لحضه همه جا ساکت شد و بعد متوجه شدم سقف درحال فرو ریختنه.وحشت زده و ترسان به سمت گرگ ها برگشتم و دیدم هنوز دور توله گرگ ها حلقه زدند.اما آلکوها در کمال تعجب به سمت ورودی تونل دویدند و شروع به بیرون رفتن کردند.
با تعجب به سمت سایپروس برگشتم و دیدم که اون از من بیشتر وحشت کرده.
-باید از اینجا بریم بیرون.همین حالا.
گرگ آلفا به سمت شیاطینی که درحال فرار کردن بودند دوید و با دندان پای یکیشون رو گرفت سپس شروع کرد به تکان دادنش طوریکه چند ثانیه بعد پاش قطع شد و شیطان درحالیکه زوزه میکشید و سعی میکرد فرار کنه روی زمین چنگ کشید.اون غول لعنتی انگار از عمد درحال فرو ریختن تونل بود تا اینجا زنده به گور شیم.سایپروس نعره زد:
-بیاید بریم بیرون.به سمت خروجی برید.
گرگ ها سریع توله ها رو به دندان گرفتند و به سمت خروجی دویدند.تعدادی از آلکوها هنوز داخل تونل مونده بودند و گرگ آلفا درست جلوی خروجی ایستاده بود و اجازه فرار کردن بهشون نمیداد.زمانیکه همه گرگ ها شروع به بالا رفتن از مسیر سربالایی کردند، از کنار گرگ آلفا رد شدم و دست سایپروس رو گرفتم که داشت بهم کمک میکرد بالا برم.سقف تونل فقط تا چند دقیقه دیگه دوام می آورد و اگر بالا نمیرفتیم و خودمون رو به سطح زمین نمیرسوندیم به حتم کشته میشدیم.نفس نفس زنان به سمت گرگ برگشتم و فریاد زدم:
-باهامون بیا بالا.اونا رو ولش کن وگرنه این پایین گیر می افتی.
سایپروس غرید:
-بهتره به فکر نجات خودت باشی.من منتظر تو نمیمونم.
سپس بدون لحظه ای مکث بالا رفت.با عصبانیت به سمتش برگشتم:
-اون شمشیر بهم بده ترسوی بزدل.
چهره اش کاملا سفید شده بود و لبهاش میلرزید.شمشیرم رو گذاشت روی زمین و به سمتم هل داد که سریع دسته طلایی رنگش رو چنگ زدم.
-حالا میتونی فرار کنی. ولی این رفتار یک شاهزاده حقیقی نیست.
با لحن سردی گفت:
-یه شاهزاده حقیقی همیشه به فکر نجات خودشه تا اهدافش رو عملی کنه.اون بالا میبینمت احمق.
به سمت گرگ آلفا برگشتم و دیدم به شدت زخمی و آش و لاش شده.از همه جای بدنش خون ریزی داشت و با اینحال هنوز درحال جنگیدن بود.جثهش انقدر بزرگ بود که تمام دهانه خروجی رو پر کرده و اجازه فرار آلکوها رو نمیداد. از پشتش بالا رفتم و روی کولش نشستم سپس نوک شمشیرم رو داخل جمجمه اولین شیطانی که نزدیک شد فرو بردم.چندبار دستم رو چرخاندم و زمانیکه مطمئن شدم کشتمش، شمشیر رو بیرون کشیدم.گرگ آلفا با ناراحتی سرش رو تکان داد و سعی کرد من رو پایین بندازه. محکم خزهای زخیمش رو چنگ زدم:
-من جایی نمیرم.تا زمانیکه تو هم باهام بیای.
غرشی کرد و با پنجه عظیمش جمجمه یکی از آلکوها رو شکافت.سپس پالتوی پاره شدم رو گرفت و من رو از پشتش پایین آورد.درحالیکه به سمت بالا هولم میداد غرید و دندان هاشو نشان داد.خواستم دوباره پایین برم اما چنان غرش بلندی سر داد که که گوش هام برای لحظه ای کر شدند.یکی از آلکوها که از بقیه بزرگتر به نظر میرسید، چنگالش رو داخل شکم گرگ فرو کرد و پهلوش رو پاره کرد.
خون سرخ رنگ گرگ زمین رو خیس کرد و احساس کردم قلبم برای ثانیه ای ایستاد.شیاطین خیلی سریع گرگ رو پایین کشیدند و به داخل تونل انداختند.سپس غرش کنان به سمت خروجی دویدند.تردید رو جایز ندونستم و با تمام توان خودم رو به سمت بالا کشیدم.درحالیکه به چنگ و دندان سعی میکردم بالا برم، حتی یک ذره هم شانسی برای نجات نداشتم. نگاهم به بالای سرم خورد و یکی از گرگ ها رو دیدم که از پیچ تونل پدیدار شد و با دندان پالتوم رو گرفت.
نگاهم به پایین پام افتاد و دیدم آلکوها درحالیکه مایوسانه زوزه میکشیدند سعی میکردند بالا بیان.تونل فقط یک دقیقه دیگه دوام می آورد و گرگ من رو در عرض چند ثانیه بالا برد.زمانیکه هوای آزاد تنفس کردم، به خودم لرزیدم و گرگ بدون مکث به میان درختان دوید.نگاهم روی غول تنومندی که پای عظیمش رو به زمین میکوبید ثابت موند.همون لحضه تو دلم قسم خوردم که حتی یک روز به عمرم باقی مونده باشه میکشمش. هوا انگار هر لحضه سرد تر میشد و بازوی زخمیم همراهش بیشتر میسوخت.
زیاد عمیق نبود اما به شدت ضعیفم کرده بود و حدس میزدم خون زیادی از دست داده باشم.مدت کوتاهی گذشته بود که بالاخره گرگ متوقف شد و من رو گذاشت روی زمین؛ سریع بلند شدم و دیدم تمام گرگهایی که زنده مونده بودن به علاوه سایپروس اونجا کنار هم نشسته بودند.رفتم کنارشون و متوجه شدم اوضاع زیاد خوب نیست چون بعضی از گرگ های ماده انگار کاملا شکست خورده و ماتم زده به نظر میرسیدند.
چندتاشون لاشه توله هاشون رو آورده و کنار خودشون گذاشته بودند. گرگ های نر با گل برگ های آبی رنگ آشنایی درحال مداوای خودشون بودند.کنارشون نشستم و دستی به بازوی زخمیم کشیدم.سایپروس اخم داشت و سعی میکرد با پالتوی پاره شدهش خودش رو بپوشانه.
-مثل اینکه تونستی نجات پیدا کنی.
-اگه اون گرگ من رو بالا نمی آورد الان زنده نبودم. نگاهی به بدنش انداختم و متوجه شدم از چندین جا زخمی شده اما مثل من وضعیتش وخیم نبود.به بازوم اشاره کرد:
-یکی از اون گل برگا بذار روش سریع خون ریزی رو متوقف میکنه.
چندتا از اون گل های آبی رنگی که داخل تونل دیده بودم روی برف ها بود و با تردید یکیشون رو برداشتم.دیدم که گرگ اون رو جوید و بعد گذاشتش روی زخمش.برای جویدنش تردید داشتم اما گذاشتمش تو دهانم و آروم جویدمش.طعم ترشی داشت و برام خوشایند بود .برای لحظه ای خواستم قورتش بدم که سایپروس گفت:
-بهتره قورتش ندی چون همینکه به معدت برسه از خودش ماده سمی ترشح میکنه که میتونه از داخل اعضای بدنت رو نابود کنه.تو که نمیخوای یه مرگ آروم داشته باشی؟
درحالیکه مطمئن بودم چهرهم از قبل سفیدتر شده، گل جویده شده رو گذاشتم روی زخمم و نگاه از چهره تمسخر آمیز سایپروس گرفتم.پوستم کمی میسوخت اما چند دقیقه بعد هیچ دردی احساس نکردم.از سایپروس پرسیدم:
-تو از کجا اینو میدونی؟
-من به جاهای زیادی سفر کردم و از اون گل ها قبلا دیدم.با اینحال خیلی کمیابه و من خوش شانس بودم که تو زندگیم دوبار دیدمش.
-اونجا درباره خدای یک چشم و پسرش حرف میزدی.
-چیزی برای گفتن باقی نمونده.خدای یک چشم هرچندماه یکبار به پسرش دستور میده که همراه آلکو ها از کوهستان پایین برن و به قسمت های جنگلی بیان تا گرگ های سیاه رو نابود کنن.اون به سربازهاش دستور میده تاجایی که میتونن توله ها رو نابود کنن تا برای گرگها وارثی باقی نمونه .
-اما چرا؟
-اون همیشه میترسه که گرگ های سیاه زیاد شن و قدرتش رو ازش بگیرن.تو این نواحی و تا محدوده زیادی در کوهستان تنها کسی که یه حکمران واقعیه خودشه.
-میترسه که گرگ ها قدرتش رو ازش بگیرن؟[/HIDE-THANKS]