رمان هفت جمجمه سیاه(جلد اول مجموعه آن سرزمین های دیگر) | nora_78(اکرم بهرامی)کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Nora_78

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/07/28
ارسالی ها
287
امتیاز واکنش
7,334
امتیاز
531
[HIDE-THANKS]پارت چهل و چهار

سپس ازم دور شد و من با عجله پرسیدم:
-راستی می‌خواستم بپرسم قضیه این شمشیر چیه؟چرا درست مثل یک موجود زنده خون رو به داخل خودش میمکه؟و چرا قبل از کشتن اون کرال ها انقدر سنگین شده بود؟
بلا هیدی رو جابه جا کرد و گفت:
-ما تا الان فکر می‌کردیم اون فقط یه وسیله برای باز کردن دروازه ست.اما مثل اینکه چیزی فراتر از این حرفاست.حدس می‌زنم اون فقط تشنه شده بود و نیاز به خون داشت بخاطر همین انقدر سنگین شد و بعد از جذب اون خون ها دوباره سبک شد.چون سیراب شد.
-این خطرناک نیست؟
-نه.فکر نمیکنم.حالا برو دنبال کاری که بهت گفتم.
سرم رو تکون دادم و درحالی‌که به شدت تو فکر فرو رفته بودم، نگاهی به اطراف انداختم تا درختی برای بریدن شاخه هاش پیدا کنم.زیاد نبودن و این اصلا خوشایند نبود.از طرفی می‌ترسیدم با بریدن اون شاخه های خشک و زخیم به وسیله شمشیر نازنینم، تیغه اش کند بشه.درهرحال چاره ای نداشتیم و من فقط امیدوار بودم که این جادویی بودن شمشیر، از کند شدن تیغه اش جلوگیری کنه.شمشیرم رو از کمر باز کردم و سعی کردم باهاش شاخه درخت رو برش بدم.
زیاد کار سختی نبود اما چون تا الان از این دست کارا مثل چوب بریدن یا همچین چیزایی انجام نداده بودم، کمی برام سخت بود.ولی خوب درهر حال باید انجامش می‌دادم.بلا کنار هیدی نشسته بود و با لباسش، سعی می‌کرد عرق صورت و گردن هیدی رو پاک کنه.
نگاهی به آسمان انداختم و متوجه شدم که خورشید درحال ناپدید شدنه.
***
شب خیلی زود از راه رسید و مانند جوهری غلیظ، سیاهیش همه جا رو فرا گرفت.حالا می‌تونستم منظور بلا رو درک کنم که می‌گفت تاریکی مطلق حکم فرما میشه.اگر اون آتش رو درست نمیکردیم، مطئن بودم هیچ چیز رو نمیتونستم ببینم حتی دستای خودم.آسمان کاملا تاریک و سیاه بود طوری‌که حتی یک نقطه سفید هم روش دیده نمیشد.با لحنی که ترس توش بیداد می‌کرد پرسیدم:
-اینجا زمین نیست.منظورم اینه که اگه روی کره زمین بودیم مشخصا توی آسمان ستاره یا ماه دیده میشد.
بلا گفت:
-کسی چه می‌دونه؟ با وجود اون همه کتابی که درباره این سرزمین ها خوندم، هرگز نتونستم بفهمم که تو کدام نقطه از جهان هستن.
-به نظرت امکانش هست تو یه کهکشان یا منظومه دیگه باشیم؟جایی که یک جهان دیگه و یک آسمان دیگه داره.
شونه بالا انداخت:
-هرچیزی ممکنه.من معتقدم که حتی اگر تمام عمرت رو وقف شمردن دنیا ها و کهکشان ها بکنی، هیچ‌وقت نمیتونی تمومش کنی.
به چهره جذاب و خیره کننده ش زل زدم و پرسیدم:
-شما به خدا اعتقاد دارید؟منظورم محلی ها هستن.
بهم نگاه کرد و پوزخندی زد:
-تو واقعا درباره ما چی فکر کردی؟محلی ها فقط مثل انسان ها خونه های آجری ندارن و با یک تکه آهن رفت و آمد نمیکنن.وگرنه از لحاظ هوش و طرز تفکر خیلی از شما برتر هستیم.ما، به خدا و همه اونچه که آفریده اعتقاد داریم و بهش ایمان داریم.
چینی به پیشانیم دادم:
-هی هی ...تو واقعا فکر می‌کنی محلی ها از انسان ها برتر هستن؟اصلا بگو ببینم، تا الان اختراعی کردین؟تا الان چیزی رو ماورای اونی که هستین، کشف کردین؟
-شما انسان ها تو دنیایی که خودتون ساختینش زندگی می کنین و داخلش گم شدید.درست مثل موجودات بی اختیاری شدین که دست هایی شما رو هدایت می‌کنه.محلی ها برای خودشون زندگی می‌کنن و هدف هاشون بر مبنای خواسته های خودشونه.
با سرسختی گفتم:
-چی؟ البته که اینطور نیست.هر انسانی ممکنه توی زندگیش اهدافی داشته باشه و هیچ کس نمیدونه اون چیه.نمیتونی انقدر با اطمینان درباره ما صحبت کنی.
بازم پوزخند زد اما لحنش جدی بود:
-تو می‌دونی منظور من چیه؟دنیایی که شما ساختین متشکل از دنیاهایی غیرواقعی و مجازیه که تنها شما رو از طبیعت حقیقی تون دور میکنه.میدونی سر چشمه دانش محلی ها از کجا میاد؟ما طوری با طبیعت خو گرفتیم که ازش زندگی و دانش کسب می‌کنیم.این همون علم حقیقیه و چیزی مثل اون وجود نداره.
خیلی سعی کردم لحنم تمسخر آمیز نباشه اما رگه های ضعیفی توش دیده میشد:
-منظورت از طبیعت درخت های اطرافتونه؟یا بوته های گل؟شایدم سنگ های کف رودخانه.
بدون اینکه کم بیاره لحنش رو سردتر و جدی تر کرد:
-طبیعت یعنی اون چیزی که ما ازش زاده شدیم.تو هیچوقت نمیتونی اونو درک کنی.
با چوب درازی که در دست داشتم، ذغال های آتش رو جابه جا کردم:
-خوب تو بهم بگو.اهداف شما چیه و منظورت از سرچشمه دانش؟
نفس عمیقی کشید:
-می‌دونی اسم دیگه ما چیه؟در بیشتر سرزمین ها، محلی ها رو با اسم فرزندان طبیعت یا مادرحقیقی صدا می‌زنن.بخاطر اینکه اهداف و خواسته های ما، معطوف به خودمون نمیشه.تمام اون موجودات و سرزمین هایی که تو حتی به اندازه یک سر سوزن هم ازشون خبر نداری، زیر نظر ما محلی هاست.چون همیشه سعی می‌کنیم منفعت و آرامش اونا رو برقرار کنیم.حتی موجوداتی که هرگز باهاشون ملاقات نکردیم و ممکنه حتی از ما کمک نخوان.

[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    [HIDE-THANKS]پارت چهل و پنج

    _اما چرا؟این ممکنه بی عدالتی باشه.
    -نسبت به کی؟
    -نسبت به خودتون.منظورم اینه که، کی به شما کمک می‌کنه؟اصلا رهبر یا لیدری دارید در سطح کشوری یا چه می‌دونم هرچیزی که شما اسمشو می‌ذارید، بهتون دستور بده و کارهاتون رو بر اساس خواسته های اون انجام بدید؟
    بلا لبخند غرور آمیزی زد:
    -محلی ها از خودشون دستور می گیرن نه دیگران.کسانی که پیوند خونی با ما ندارن، حق ندارن به ما دستور بدن که کاری رو انجام بدیم.تنها کسی که به دستوراتش عمل می کنیم بریلیانت هستش.ما دقیقا اونطوری که خودمون می خوایم فکر می کنیم و درواقع طرز تفکر و اعتقادات ما، متعلق به ماست نه هیچ انسان یا موجود دیگه ای.
    سرم رو به نشانه تایید تکان دادم.دوباره پرسیدم:
    -اما چرا؟چرا به کسانی کمک می کنید که اونا رو نمیشناسید؟
    -چون این تو ذات ماست.به همین سادگی.چیزی که از بدو تولد در ما بوده و بهمون یا داده شده.
    واقعا نمی خواستم اینو اقرار کنم اما بهش حسودی می کردم.می تونستم صداقت حرفاش رو از لحن و چشم‌هاش بخونم.می‌تونستم بفهمم به همه اون چیزایی که میگه از ته دل ایمان داره.نمیدونستم بعد از این جریانات بازم می‌تونم به زندگی سابقم برگردم؟همون زندگی روتین و تکراری که هیچ منفعتی برام نداشت. در همون دقایق بود که هیدی توی جاش غلتی زد و زیرلب چیزهایی زمزمه کرد.
    بازوش رو بسته بودیم اما اون مایع سیاه رنگ هنوز هم از روی پارچه به بیرون نشت می‌کرد.سرم رو بلند کردم و به اطراف نگاهی انداختم که احساس کردم چشم هایی قرمز رنگ در فاصله دور توجهم رو جلب کرد.
    اون چشم ها سریع ناپدید شدند اما همون برای ترسیدن من کافی بود.از جا بلند شدم و دورتا دورم رو نگاه کردم اما چیز دیگه ای ندیدم.بلا هم به اطراف نگاه کرد:
    -چیشده؟چیزی دیدی؟
    با تردید سرم رو تکان دادم:
    -نمیدونم.یه چیز قرمز دیدم مثل چشم.
    -باید حواسمون باشه که غافلگیر نشیم.
    دوباره سرجام نشستم اما با هوشیاری بیشتری تاریکی رو نگاه می‌کردم.گـه گاهی به هیدی زل می‌زدم که چطور با بی قراری و درد از این دنده به اون دنده میشد.هنوز هم ناهوشیار بود و اوضاع خوبی نداشت.صدای قار و قور شکمم که بلند شد با خجالت تو خودم جمع شدم.خدای من یادم نبود آخرین بار کی غذا خوردم.بلا لبخندی به صورت خجالت زده ام زد:
    -منم گرسنمه.
    دوباره به اطراف نگاه کرد:
    -اینجا هیچی برای خوردن وجود نداره.راستشو بخوای دوست دارم ما رو بگیرن اما از گرسنگی و سرما یا گرما نمیریم.
    همون لحضه احساس سنگینی خاصی بهم دست داد طوری‌که دست هام شروع کرد به لرزیدن.هوا به طرز چشم گیری سرد تر شد و حس کردم تیره پشتم یخ زد.نگاهم رو به اطراف چرخوندم و بلافاصله سایه های تاریکی رو دیدم که از کنار آتش رد می‌شدند.همین کافی بود که تا مرز سکته پیش برم.سعی کردم بلند شم اما سنگینی هوا هر لحضه بیشتر میشد طوری‌که نفس هام به زور بالا می اومدند.بلا از من بهتر بود چون سریع گفت:
    -می‌دونم اینجایید ولی ما قصد آسیب رسوندن به شما رو نداریم.دوستمون زخمی شده و داره می میره.خواهش میکنم باید بهش کمک کنید.
    سایه های بیشتری از تاریکی به سمتمون اومدن و گـه گاهی از کنارمون مانند باد رد می‌شدند.هوا سرد و سرد تر شد و دندان هام شروع کرد به تلیک تلیک کردن.با زحمت گفتم:
    -خواهش می‌کنم.لطفا به دوستم کمک کنید.ما هیچ خطری برای شما نداریم.هرچیزی که بخواید رو بهتون می دیم.
    بلا از جاش بلند شد و درحالی‌که از شدت سرما به خودش می‌لرزید خنجرش رو انداخت روی زمین:
    -ما خودمون رو تسلیم می‌کنیم.هرچیزی بخواید رو بهتون می‌دیم اما لطفا بهمون کمک کنید.
    برای لحضه ای سرما کمتر شد و شعله های آتش دوباره جان گرفتند.زمزمه های مبهمی اطرافم رو پر کرد و برای مدت کوتاهی انگار دچار تردید شده بودند.به سمت بلا برگشتم و لبخند دلخوشانه ای زدم.اما اون برعکس من انگار ترسیده بود.هنوز هم نتونسته بود قبول کنه خطری وجود نداره.به سمت هیدی رفتم و سعی کردم بلندش کنم اما بسیار سنگین بود.
    تنها کاری که تونستم بکنم، دستش رو انداختم دور گردنم و کمکش کردم بشینه.به بلا گفتم:
    -باید سعی کنیم هرطور شده متقاعدشون کنیم.وضعیت هیدی خیلی وخیمه.
    با چیزی که کنار آتش درحال شکل گیری بود نفسم بند اومد.ابر سیاه و غلیظی داشت حجیم تر و بزرگتر میشد طوری‌که چند ثانیه بعد چندین متر بالا رفت و سرمای اطرافم استخوان شکن شد.به سمت هیدی برگشتم و دیدم صورتش از هرزمانی سفید تر شده اما بدنش کاملا داغ و تبدار بود.با هر ضرب و زوری بود از جام بلند شدم و سعی کردم هیدی رو بلند کنم.انگار قدرتم چند برابر شده بود چون بالاخره تونستم از جا بلندش کنم.از لای دندان های کلید شده ام گفتم:
    -لطفا ...به دوستم کمک کنید.
    به سایه سیاه زل زدم و منتظر موندم تا ببینم چه اتفاقی رخ میده.اما قبل از اینکه به خودمون بیایم یا هضمش کنیم، با حرکتی سریع و در یک چشم برهم زدن، اون سایه سیاه، به سمتمون اومد و از بدن هرسه تامون عبور کرد.در یک لحضه تمام بدنم سفت شد و یخ زد.از گوشه چشم بلا رو دیدم که بیهوش روی زمین افتاد و چشم‌هاش بسته شد.درست یک ثانیه بعد، همون سایه تاریک دوباره از بدنم عبور کرد و این‌بار همراه هیدی مانند آوار، روی زمین فرو ریختیم.
    قبل از بیهوش شدن، سایه سیاه رو دیدم که داشت اطرافمون پرسه میزد و به دور آتش می‌چرخید.با هر زحمتی بود دستم رو بلند کردم و انگشت وسطم رو بهش نشون دادم سپس در بیهوشی فرو رفتم.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    [HIDE-THANKS]دوستان لطفا در تاپیک نقد رمان اشکالات و نقاط قوت رمان رو بگید تا پیشرفت داشته باشیم:campe545457on2:می دونید تا الان چندبار ازتون خواستم؟:aiwan_light_dash2:
    نفس عمیقی کشیدم و چشم هامو با زحمت باز کردم.
    انقدر گنگ و بیحال بودم که دوست داشتم بازهم بخوابم و تا مدتی طولانی بیدار نشم.با این‌حال، نگاهی به اطرافم انداختم و جسم بیهوش بلا رو دیدم.چندبار تکانش دادم تا اینکه اونم به هوش اومد و روی زمین نشست.هردوتامون گیج و گنگ بودیم و اصلا نمیدونستیم دقیقا کجاییم.اونجا شبیه یک چادر نسبتا بزرگ بود که وسایل خاصی توش دیده نمیشد.روی زمین لایه نازکی از کاه و خورده چوب ریخته بودن که باعث میشد به بدنم فرو برن.
    سریع از جا بلند شدم و به سمت خروجی رفتم اما همین‌که خواستم دستم رو به چادر بزنم، نیروی سنگین و قدرتمندی مانع از پیش رویم شد.مثل این بود که دستم ناگهان خواب می‌رفت و فلج میشد.تصمیم گرفتم کلا به بدنه چادر نزدیک نشم چون ممکن بود کل بدنم فلج بشه. با پریشانی گفتم:
    -نمیشه بریم بیرون.یه چیزی مانع میشه.
    بلا با عصبانیت منو کنار زد و به سمت خروجی رفت.اول چند ثانیه ایستاد بعد با تمام توان به سمت خروجی دوید.اما درست تو درگاه، متوقف شد و مثل برجی روی زمین فرو ریخت.به سمتش رفتم و آوردمش کنار که متوجه شدم داره نفس نفس می‌زنه.با بیحالی گفت:
    -احساس کردم کل بدنم فلج شد.خیلی بد بود.اون دیگه چه کوفتیه؟
    روی زمین ولش کردم و سعی کردم از لای پارچه های چادر که به وسیله باد تکان می‌خوردند، بیرون رو کمی نگاه کنم.چادرهای دیگه ای هم وجود داشتند اما چیز عجیبی که می دیدم، سایه های سیاهی بودند که به این طرف و اون طرف می رفتند.بعضی از اونا کنار چادرها ایستاده بودند و حدس می‌زدم نگهبانی میدن.به سمت بلا برگشتم و دیدم داره با زحمت روی زمین می شینه.هنوز هم بدنش سست و سنگین بود.
    -اونا باعث میشن اینجوری بشه.فکر کنم نوعی جن باشن و دورتادور چادر جادو کار گذاشتن.
    -باید از اینجا فرار کنیم.خدای من هیدی ...
    حرفش رو قطع کردم:
    -یا کشتنش یا دارن درمانش می کنن.
    -امکان نداره.می‌بینی که باهامون چیکار کردن.
    -ولی ما اینجاییم بدون اینکه صدمه ای دیده باشیم.هیدی زخمی بود و ما ازشون درخواست کمک کردیم.هرچیزی ممکنه.
    بلا از جا بلند شد:
    -این خیلی خوشبینانه ست.
    سپس شروع کرد به داد زدن:
    _هی ...کسی اینجا هست؟چرا ما رو اینجا زندانی کردید؟با شما هستم!
    سکوت برقرار شد و ما منتظر موندیم تا جوابی دریافت کنیم.اما واقعا هیچ صدایی شنیده نشد به جز هوهوی باد.بلا با ناباوری به سمتم برگشت:
    -واقعا؟واقعا؟
    دوباره با بلندترین صدای ممکن جیغ زد:
    -لعنت به شماها.این جادوی کوفتی رو بردارید تا به خدمت همتون برسم...
    همون لحضه پارچه ورودی چادر کنار رفت و زیباترین پسری که در تمام عمرم دیده بودم، داخل شد.اون، قد نسبتا بلند و لاغری داشت و لباسی سفید رنگ تنش بود.یک جفت صندل قرمز پاش بود و موهای سیاه و بلندش رو پشت سرش بسته بود.
    چشمهای درشت و کشیده اش رو کمی سرمه زده و دماغی کشیده داشت.
    با غرور ایستاد و یکی از ابروهاش رو بالا داد:
    -امیدوارم یک دلیل قانع کننده برای این همه جیغ و داد داشته باشید.
    با وجود اینکه پوست صورتش برنزه بود اما درخشندگی عجیبی داشت.بلا که انگار زبونش بند اومده بود فقط بهش نگاه می‌کرد.من گفتم:
    -چرا ما رو اینجا زندانی کردید؟دوستمون کجاست؟
    پسر گفت:
    -دوست شما داخل یکی دیگه از چادرهاست و داریم سعی می‌کنیم بهش رسیدگی کنیم.و شما خانم جوان.دلیل اون جیغ و داد چی بود؟
    بلا کمی به خودش اومد و گونه هاش سرخ شدند:
    -ما می‌خوایم هیدی رو ببینیم.
    پارچه رو ول کرد و کامل اومد داخل چادر.نگاهی از بالا بهمون انداخت و گفت:
    -ابتدا باید از پدرم اجازه بگیرم.نمیتونم سرخود اجازه بدم.
    من گفتم:
    -خوب؟الان برو و اجازه بگیر.
    لحنش سرد شد:
    -می‌تونی مودبانه تر درخواست بدی.چون این شمایید که زندانی هستید نه ما.
    بلا با لحنی عصبی گفت:
    -میشه لطفا اجازه بدید هیدی رو ببینیم؟
    پسر دوباره گفت:
    -باید از پدرم اجازه بگیرم.
    دوست داشتم موهامو بکشم و نعره بزنم اما گفتم:
    -اینو قبلا هم گفتی.میشه لطفا بری و از پدر عزیزت اجازه بگیری؟
    پسر مکثی کرد و با نگاهی موشکافانه ما رو برانداز کرد.سپس گفت:
    -دنبالم بیاید.با هم میریم پیش ایشون.
    نگاه تردید آمیزی به بلا انداختم و از پسر پرسیدم:
    -شما کی هستید؟
    پسر که می‌خواست از چادر بره بیرون دوباره برگشت و گفت:
    -پدرم پادشاه سرزمین داماسک هستن و من پسر ایشون هستم.می‌تونید من رو شاهزاده سایپروس صدا بزنید.
    سپس با لحنی از خود راضی گفت:
    -من همیشه با مهمان هامون گرم می گیرم و زودتر از هرکسی بهشون خوش آمد میگم.
    سپس از چادر بیرون رفت و با زبانی که هیچ چیز ازش متوجه نشدم، رو به سایه های تاریک چیزی گفت.زمانی‌که سایه ها از جاشون تکان نخوردند، با لحن خشمگین تری حرف زد.سایه ها روی زمین سر خوردند و از چادر دور شدند.همین کافی بود تا همراه بلا سریع از چادر بیرون بزنیم.هرم هوای گرم با شدت بهمون برخورد کرد و باعث شد چهره درهم بکشم.با وجود اینکه هوا بسیار گرم بود و من رو آزار می‌داد اما به طرز عجیبی انگار خنک تر از زمانی بود که همراه هیدی در بیابان بودیم.بلا دستش رو سایبان چشم هاش کرد:
    -اینجا شهری وجود داره؟[/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    [HIDE-THANKS]پارت چهل و شیش

    شاهزاده سایپروس دستی به موهای براق و سیاهش کشید:
    -اینجا همه ما با هم زندگی می‌کنیم و قوانین مخصوص به خودش رو داره.پادشاه همراه با مردمان سرزمینش زندگی می‌کنه.هرچند شاید کمی اشرافی‌تر.
    قدم زنان از کنار بقیه چادرها عبور می کردیم و من سعی می کردم همه چیز رو به خاطر بسپارم.شاید اگر زمانی لازم شد که فرار کنیم، بتونیم مسیر ها رو از هم تشخیص بدیم.با این حال امید زیادی نداشتم چون تعداد چادرها بسیار زیاد بود و متاسفانه همشون به یک شکل بودند.شاید بعضی هاشون بزرگتر از بقیه بودند اما بازهم به سختی میشد از هم جداشون کرد.از اون سایه های سیاه دیده نمیشدند و هرچقدر پیش می رفتیم کمتر می شدند.بلا سقلمه ای بهم زد و به جایی اشاره کرد.نگاهم رو بالا گرفتم و با دیدن چیزی که اونجا بود چشم‌هام گرد شد.ما داخل یک گودال عظیم بودیم.دیواری بسیار بلند دورتادور چادرها کشیده شده بود و با وجود اینکه فاصله زیادی باهامون داشت اما قابل دیدن بود.دیواری نود درجه و طویل که درست مانند حصاری، دورتادور شهر کشیده شده بود.این من رو به شدت شوکه کرد و از شاهزاده پرسیدم:
    -شما چطور داخل این گودال زندگی می‌کنید؟از کجا آب و غذا میارید؟
    شاهزاده نیم نگاهی بهم انداخت و با دیدن چهره مبهوتم لبخندی زد:
    -کسی چه می‌دونه؟سایه ها برای ما غذا میارن و آب از داخل زمین بالا میاد.
    بلا پرسید:
    -منظورت چیه؟
    -پدرم بهشون دستور میده و اونا در یک چشم برهم زدن هرچیزی بخوایم رو برامون میارن.
    نگاه متحیری به بلا انداختم و دیدم اونم متعجب شده.این‌بار دیگه داشتم مطمئن می‌شدم اون موجودات از نژاد اجنه هستند.پرسیدم:
    -چطور؟اونا از کجا میان؟چرا از پدر تو دستور می گیرن؟
    بلا گفت:
    -من حدس می‌زنم که ساکنان اصلی این بیابان ها، همین سایه ها باشن.اینطور نیست؟
    شاهزاده سایپروس کمی مکث کرد بعد با لحنی جدی گفت:
    -اینجا سرزمین پادشاهی پدربزرگم بود.اون زمانی‌که به کوه های تاریوس رفت، یکی از قدرتمندترین و باهوش ترین سایه ها رو برگزید تا در غیابش اینجا رو اداره کنه.در اون زمان هنوز هیچ شهری اینجا ساخته نشده بود.وقتی با ملکه ازدواج کرد و پدرم به دنیا اومد، تصمیم گرفت اینجا رو بهش بده.همین‌که پدرم به سنی رسید تا بتونه این سرزمین رو اداره کنه، فرستادش و الان اینجا ساخته شده.با این مردمان و کسانی که بهمون خدمت کنند.
    من پرسیدم:
    -پس پدربزرگت از زمان های دور به اینجا حکمرانی می‌کرد.اما چطور؟
    شاهزاده به سمتم برگشت و نگاه عجیبی بهم اندخت:
    -اون قدرتمند بود و هست.به چهره من نگاه نکن که انقدر معمولی هستم.اون واقعا نیرومنده.پدرم میگه سایه ها از تاریکی میان.از مکان هایی که هیچ نوری بهشون نمیرسه.
    همونطور که به چادرها نگاه می‌کردم، همزمان به حرف های شاهزاده هم گوش می دادم.حرفاش به نظرم جالب بود و شاید می تونستم از داخلشون نقطه ضعفی پیدا کنم.گفتم:
    -اینجا خیلی ساکته.پس مردم کجا هستن؟
    -اونا خوابیدن.
    -چی؟اما الان روزه.
    -خوب چه ربطی داشت؟
    با تردید گفتم:
    -شب برای خوابیدنه و روز برای کار کردن و اینجور چیزا.
    چینی به صورت برنزه و درخشانش داد:
    -چی؟نه اینطور نیست.اینجا کاملا برعکسه.شب ها زمانی هستن که ما بیدار می شیم و به کارامون می رسیم.
    بلا پرسید:
    -تو چرا بیداری؟
    -من زیاد نمیخوابم.راستی اسمت چیه؟
    بلا کمی عقب نشینی کرد و صورتش سریع سرخ شد.این باور نکردنی بود احساس می‌کردم اون در مقابل سایپروس دستپاچه میشد.دختری که دو تا کرال غول پیکر و سمی رو کشت و دستش رو تا آرنج داخل چربی های یک کرم لزج و بزرگ فرو برد و از انگشت های یک غول آویزان شد بدون اینکه دیده بشه، درمقابل پسری مثل سایپروس دستپاچه میشد.
    یادم باشه بعدا حسابی سر به سرش بذارم.آب دهانش رو قورت داد سعی کرد اقتدارش رو به دست بیاره:
    -من ایزابلا هستن و اینم دوستمه.اسمش توماسه.
    سایپروس تک خنده ای کرد:
    -اسماتون خیلی عجیب غریبه.و اون یکی دوستتون اسمش چی بود؟هیدا؟
    من با چهره خنثی گفتم:
    -هیدی.
    -شما مردمان کجا هستید؟هیچوقت تا الان ندیده بودمتون.زمانی‌که سایه ها شما رو پیدا کردن، وسط خیابون درحال یخ زدن بودید.چطوری به اینجا اومدید؟
    نگاه تردید آمیزی به بلا انداختم.نمیدونستم دقیقا باید چی بگم.بلا از من باهوش به نظر می رسید:
    -ما از یه جای خیلی دور میایم.جایی که ازش اومدیم جنگ بزرگی رخ داد و خیلی ها نابود شدن.کسانی‌که زنده مونده بودن فرار کردن و فقط ما سه نفر تا الان باقی موندیم.
    شاهزاده کمی مبهوت شد:
    -آه واقعا از این بابت متاسفم.داماسک سرزمین بسیار بزرگ و پهناوریه.با وجود اینکه من زیاد سفر می‌کنم اما امکانش هست که هنوز جاهایی رو ندیده باشم.

    [/HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    [HIDE-THANKS]پارت چهل و هفت
    هرچقدر پیش می رفتیم از تعداد چادرها کمتر میشد و طولی نکشید که داشتیم به سمت چادر بسیار بزرگی می رفتیم.اون با بقیه چادرها فرق های زیادی داشت و رنگش سیاه بود.می تونستیم سایه های تاریک رو ببینم که تعدادیشون دورتادور چادر ایستاده بودند.زمانی که رسیدیم کنار ورودی، سایپروس اشاره ای به سایه کرد و اون کنار رفت.سپس خودش رفت داخل و ما پشت سرش رفتیم.بوی رطوبت رو حس می کردم و این عجیب به نظر می رسید.اونجا زیاد زینتی نبود اما کف زمین رو با پوست حیوانات پر کرده بودند؛ دورتا دور چادر، بالش های بزرگ و نرمی وجود داشت و سینی های غذا و میوه همه جا به چشم می خورد. درست در انتهای اون چادر، میان بالش های رنگارنگ مرد میانسال و چاقی نشسته بود.
    ما جلوتر رفتیم و تونستم چهره چاقش رو بهتر ببینم.حالا فهمیده بودم که پسرش به کی رفته.با وجود اینکه اضافه وزن داشت و می تونستم ببینم اگر لاغر میشد چقدر جذابتر به نظر می رسید.موهای سرش کم پشت بود اما کاملا به روغن آغشته شده و به عقب متمایل بودند.چهره اش نسبت به پسرش سفیدتر بود و لباسهایی قرمز به تن داشت.با دیدن ما لبخندی زد و گفت:
    -چقدر خوشحالم که مهمان های عزیزم رو می بینم.ازشون پذیرایی کن پسر.
    سایپروس راست ایستاد و گفت:
    -می تونید کنار پدرم بشینید.
    من و بلا با احتیاط روی زمین نشستیم و به سینی های متعددی که پر از غذا بودند، چشم دوختیم.پادشاه با دست‌های خپلش از میوه ها بر‌‌می داشت و می خورد سپس با لیوان نوشیدنی می نوشید.درحالی که ملچ مولوچ می‌کرد گفت:
    -خوب خوب خوب.دوست دارم بدونم چی باعث شده که پسرم شما رو به اینجا بیاره.
    سایپروس خواست حرف بزنه که پادشاه گفت:
    -من از مهمان های عزیزم سوال کردم.میتونی بری بیرون.
    شاهزاده ابتدا نگاهی سرد و سخت به پدرش انداخت سپس به تندی از چادر بیرون رفت. نگاهی بهش انداختم و گفتم:
    -ما می خوایم بدونیم که چرا به اینجا آورده شدیم.
    بازهم از توی سینی خوراکی برداشت و گذاشت داخل دهانش.درحالی‌که می جوید گفت:
    -فکر می کنم پسرم جریان رو تعریف کرده باشه.دوست شما شدیدا مسموم شده و فقط تا چند روز دیگه زنده ست.شما از ما کمک خواستید و ما هم داریم بهتون کمک می کنیم.
    -ولی ما زندانی شده بودیم.بعید می دونم این اسمش کمک کردن باشه.
    -خوب مشخصا بدون هزینه نخواهد بود.
    بلا عصبی شد:
    -متوجه نشدم.منظورتون چیه؟
    -کاملا مشخصه دختر جوان.من به نوچه هام دستور میدم که پادزهر دوستتون رو بیارن اما این برای شما گرون تموم میشه.
    مکثی کردم و پرسیدم:
    -خوب؟باید چیکار کنیم؟
    پوزخندی زد و درکمال تعجب دست از خوردن کشید.به بالش تکیه زد و نگاه عمیقی بهمون انداخت.برای یک لحضه احساس کردم هیچ لباسی تنم نیست و باید سریعا خودم رو بپوشونم.اما وقتی شروع به صحبت کرد، به خودم اومدم:
    -پس اومدین دنبال جمجمه سیاه؟واقعا فکر می کنید می تونید به دستش بیارید؟
    نفسم تو سـ*ـینه حبس شد و مات و مبهوت بهش زل زدم.این امکان نداشت. صدای ترسیده بلا رو شنیدم:
    -تو می‌تونی ذهن خوانی کنی؟
    پادشاه کمی ناخشنود شد:
    -من پادشاه و زندان بان تو هستم.پس بهتره مودبانه تر خطابم کنی.
    سریع گفتم:
    -باورکنید هیچ چیز اونطور که به نظر می‌رسه نیست...
    حرفم رو قطع کرد و با لحن بی خیالی گفت:
    -من کاملا به شما ایمان دارم.می تونم بفهمم چقدر شجاع هستید و چقدر دلیرانه تا اینجا اومدید.می دونستید شما اولین کسانی هستید که بعد از قرن ها از دست آیوری فرار کردید؟هیچ چیز از نظر اون پنهان نمیشه.این واقعا من رو شگفت زده کرد.
    با وجود این که داشت ازمون تعریف می کرد اما بازهم از واکنش های بعدیش می ترسیدم.با صدایی لرزان گفتم:
    -یعنی ... یعنی شما عصبانی نیستید که ما جمجمه ها رو می خوایم؟ممکنه اونو از شما بدزدیم.
    تک خنده ای کرد و سپس چند ثانیه بعد شروع کرد به خندیدن.انقدر خندید تا این که اشک از چشم هاش جاری و صورتش سرخ شد.بریده بریده گفت:
    -آه شما خیلی بامزه هستید.خوشحالم که انقدر شجاعید اما این ممکن نیست.
    بلا به حرف اومد:
    -یعنی چی؟
    به سرعت خنده اش رو متوقف کرد و صورتش جدی شد:
    -جمجمه من جایی قرار داره که هرگز به مغز های کوچولوی شما خطور نمیکنه.حتی اگر بتونید پیداش کنید(که غیرممکنه)سایه های عزیزم از اون محافظت می کنن.طوری ازش نگهداری می کنن که شما نمیتونید حتی به یک قدمی اون برسید.
    -باشه.بهتره کلا بیخیال این موضوع بشیم.بگو در ازای سلامتی هیدی ازمون چی می خوای؟
    کمی خودش رو کش و قوس داد و درحالی‌که با ناخن لای دندان های سفیدش رو تمیز می کرد گفت:
    -من هیچ اهمیتی به اون جمجمه های سیاه نمیدم.حتی اگه درخواستم رو قبول کنید ممکنه خودم اونو بهتون بدم.تنها چیزی که من می خوام، تاج سفید همراه با سه سنگش هست.
    با خونسردی پرسیدم:
    -تاج سفید؟درباره اش بیشتر بگو.
    -تاج سفید می‌تونه هرچیزی که بخوای رو بهت بده.اما بدون اون سه تا سنگ بی فایده ست.حدس می‌زنم یکی از سنگ ها به تاج وصل باشه اما دوتا سنگ بعدی زمانی پیدا میشن که بتونید تاج رو به دست بیارید.
    بلا با احتیاط گفت:
    -من تقریبا هیچی از حرفاتون متوجه نشدم.
    -در زمان های بسیار دور، وقتی هنوز خدایان روی زمین زندگی می کردند، تصمیم گرفتند یک تاج بسازند تا به وسیله اون پادشاه حقیقی رو پیدا کنند.اونا اول سعی کرده بودن با قرعه کشی، یکی از میان خودشون برگزینن اما بعدا نتونستن واقعا از اینکار رضایت داشته باشن.اونا به قعر آب های سرخ فرو رفتند و وارد سرزمین های خشک زیر آب شدند.زمانی که از داخل رودخانه های آتشین مقداری سنگ ریزه به دست آوردند، یک سنگ سرخ ازش ساختند و روی تاج نصبش کردند.
    از داخل ابرها آب آوردند و سنگی سفید ساختند سپس روی تاج نصبش کردند.سنگ سومی رو به وسیله بادهایی که در شرق می وزید ساختند و یک سنگ طلایی ساختند.زمانی‌که از قدرت‌های خودشون به تاج بخشیدند، تصمیم گرفتند بین خودشون یکی رو برای پادشاهی انتخاب کنند.اونا سه تا برادر بودند و هرکدام می‌خواستند که تاج به خودش تعلق داشته باشه.اما اونا یک خواهر هم داشتند که بیشتر از پسرا خواهان به دست آوردن تاج بود.از برادرهاش خواست که اونم بتونه برای پادشاهی شانسی داشته باشه اما برادرا معتقد بودن یک زن هرگز نمیتونه سرزمینی رو اداره کنه.پس خواهرشون کینه به دل گرفت و راهی کوهستان مرگ شد. اونجا جایی بود که هیچکس نمیتونست ازش زنده بیرون بیاد.
    می‌گفتن داخل اون کوه ها موجوداتی تاریک و اهریمنی زندگی می‌کنند که هرکدام برای خودشون قلمروهایی اختصاصی دارند.اهریمن هایی کهن و بسیار قدرتمند که حتی خدایان هم یاری مقابله با اونا رو نداشتند.دخترجوان که فکر می‌کرد دیگه چیزی نیست که از دستش بده، راهی کوهستان مرگ شد تا بتونه از کسی کمک بخواد.افسانه ها میگن اون زن بسیار زیبا و قدرتمندی بود اما هرگز به پای برادرهاش نمیرسید.با ساکنان کوهستان مذاکره کرد و طولی نکشید که برای خودش لشکر کوچکی جمع کرد.با وجود اینکه موفق شده بود همراهانی پیدا کنه، اما این براش گرون تموم شد.
    اونا به سرزمینی که برادرها توش بودند هجوم بردند و تونستند پیروز بشن.خواهر بی رحمشون، بردارهارو کشت و سلاخی کرد و خونشون رو نوشید تا از قدرتشون بهره ببره.با این وجود، روی قول هاش نموند و پیمانی که با هم‌رزمانش بسته بود رو شکست.درست در لحضه آخر زمانی‌که بر تخت پادشاهی تکیه زد و تاج سفید رو بر سر گذاشت، نابود شد و هیچ اثری از دخترجوان باقی نماند.افسانه هایی که نسل به نسل و سـ*ـینه به سـ*ـینه تا الان منتقل شدند، میگن که اون تاج موجودی هوشیار بود و زمانی‌که فهمید اون دختر برادرهای خودش رو کشته و تا چه حد ظالمه، از تمام نیروی خودش استفاده کرد تا ملکه رو نابود کنه.با وجود اینکه دختر جوان مرده بود اما تاج هم همراهش گم شد.
    نگاهی به بلا انداختم و اونم بهم نگاه کرد.مکثی نسبتا طولانی کردم و بعد پرسیدم:
    -تو ازمون میخوای تاج سفید رو برات پیدا کنیم؟اما این چطور ممکنه؟هیچ‌کس نمیدونه اون کجاست.
    پادشاه بازهم برای خودش نوشیدنی ریخت و گفت:
    -تا اون‌جایی که نوچه های من تونستند پیش برن، تاج سفید احتمالا همون موقع به وسیله اهریمنانی که در صحنه نبرد بودند، ربوده شده.احتمالش هست که در کوهستان مرگ، پیش ساکنان اونجا باشه. متاسفانه نوچه های من هرگز نتونستند به اون طرف مرزهای کوهستان برن و انگار چیزی سد راهشون میشه.
    هنوز هم نتونسته بودم چیزایی که شنیده بودم رو باورکنم.اگر قبلا امیدی به زنده موندن داشتم، حالا دیگه واقعا هیچ تصوری از برگشتن پیش خانواده ام نداشتم.هرچقدر بیشتر پیش می‌رفتیم، بیشتر در اعماق این سرزمین های تاریک فرو می‌رفتیم و خطرها، ترسناک تر می‌شدند.بلا انگار درمانده شده بود:
    -اما این غیرمنصفانه ست.شما نمی‌تونید از ما چنین درخواستی بکنید.ما زنده برنمی‌گردیم.
    پادشاه برخلاف ما خونسرد بود:
    -همونطور که گفتم دوست شما حداکثر تا یک هفته دیگه زنده می‌مونه و بعد می میره.اگر واقعا می‌خواید که اون زنده بمونه و برگرده پیشتون، همچنین من اون جمجمه رو بهتون بدم، باید بتونید تاج سفید رو همراه سنگ هاش برام بیارید.
    نفسی کشیدم و سعی کردم بغضم رو قورت بدم.این غیر منصفانه بود.
    -یعنی هیچ راهی نیست؟نمیشه چیز دیگه ای ازمون بخواید؟
    سرش رو تکون داد:
    -متاسفم.من حرفامو زدم و فکر کنم بهتره که تنهام بزارید.
    درحالی‌که خودم رو مرده فرض کرده بودم، همراه بلا سلانه سلانه از چادر بیرون رفتیم.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    [HIDE-THANKS]پارت چهل و هشت
    به نام‌خدا
    فصل هشتم
    غمگین‌ترین وداع
    همین‌که از چادر بیرون رفتیم، متوجه سایپروس شدم که در فاصله نزدیکی از چادر ایستاده بود و به سمتمون اومد.چشم هاش برق می‌زدند و چهره‌ش کمی سفید تر از حالت معمول شده بود.بلا با لحن تردید آمیزی گفت:
    -تو داشتی به حرفامون گوش می‌دادی؟
    سایپروس نگاه کوتاهی به چادر انداخت و بعد سعی کرد اقتدارش رو حفظ کنه.
    -پدرم ازتون چی می‌خواست؟
    من با لحن بی تفاوتی گفتم:
    -فکر کنم خودت بهتر از ما شنیده باشی.چیزی درباره تاج سفید می‌دونی؟
    سایپروس نگاه مضطربی به اطرافش انداخت و بعد زمزمه کرد:
    -دنبالم بیاید.باید با هم صحبت کنیم.
    بلا نگاه تردید آمیزی بهم انداخت و من شانه بالا انداختم.سایپروس از میان چادرها عبور می‌کرد و ما هم پشت سرش می‌رفتیم.هوا همچنان گرم بود و خورشید با تمام توان، گرمای خودش رو به زمین می‌تاباند.بلا که انگار ناگهان یاد چیزی افتاده بود گفت:
    -ما می‌خوایم هیدی رو ببینیم.چادرش کجاست؟
    سایپروس مکثی کرد و به سمتمون برگشت.سپس گفت:
    -زیاد از اینجا دور نیست.مطمئنید می‌خواید ببینیدش؟
    با قاطعیت سرم رو تکون دادم:
    -البته که می‌خوایم.فقط بگو کجاست؟
    بی توجه بهم دوباره راه افتاد و کمی مسیرش رو تغییر داد.داشتم سعی می‌کردم مسیرها رو حفظ کنم اما واقعا تلاش هام بیهوده بود.از بلا پرسیدم:
    -فکر می‌کنی بتونی مسیرها رو از هم تشخیص بدی؟
    -چرا؟
    -به نظرت بهتر نیست بدونیم الان کجا هستیم چطور فرار کنیم؟
    نگاه خنثی ای بهم انداخت:
    -واقعا امیدی به فرار داری؟من می‌تونم به راحتی از بین این چادرها خارج بشم و به اون دیوار بلند برسم اما بعدش چی؟چجوری ازش بالا بریم؟
    مایوسانه گفتم:
    -حق با توعه.تو میگی چیکار کنیم؟
    بلا کمی اخم کرد:
    -باید هرطور شده اون جمجمه رو پیدا کنیم.همین‌که بتونیم پیداش کنیم نود درصد از راه رو رفتیم.
    سایپروس ناگهان به سمتمون برگشت.چهره اش خونسرد و بی تفاوت بود:
    -شما خیلی خوشبین هستین.صادقانه میگم تاحالا موجودات کوته فکری مثل شما ندیده بودم.چطور باخودتون فکر کردید می‌تونید جمجمه رو از پدرم بدزدید؟
    من عصبی شدم:
    -ولی این تنها راه ماست.نکنه انتظار داری بریم دنبال اون تاج سفید؟
    ساپروس دوباره راه افتاد و گفت:
    -مطمئنم نمیتونید اون تاج رو به دست بیارید چون مسئله کوچکی نیست.شما حتی نمیتونید تعداد نفراتی رو که دنبالش رفتن و برنگشتن رو بشمارید.
    اخم کردم:
    -این همون چیزیه که ما می‌گیم.
    سایپروس کنار یکی از چادرها ایستاد و گفت:
    -برید داخل.دوستتون اینجاست.
    چشم غره ای به سایه سیاه که کنار ورودی ایستاده بود رفتم.سایه کمی سر خورد و کنار رفت اما بازهم وقتی وارد چادر شدم، نصف بدنم بی حس شد و مجبور شدم به سایپروس تکیه بدم.بلا بدون مشکل خاصی اومد داخل و فقط با نگاهی اخم آلود دستش رو ماساژ داد.داخل چادر کاملا معمولی بود و کف زمین رو با چندتا پوست حیوانات پوشانده بودند.وسایل عجیب و غریبی از سقف آویزان بود و اونجا من رو یاد قبیله محلی ها می انداخت.هیدی روی زمین دراز کشیده بود و به سختی نفس می‌کشید. به سمتش رفتیم و با احتیاط کنارش نشستیم.سایپروس زمزمه کرد:
    -زیاد بهش نزدیک نشید تا راحت باشه.
    از قسمت گردن تا نوک انگشت دستی که سمی شده بود، کاملا سیاه و رگه رگه شده بود طوری‌که واقعا از نگاه کردن بهش اکراه داشتم.هاله سیاه رنگی هم دور بدنش رو فرا گرفته بود و دانه های عرق روی پوستش دیده میشد.بلا با احتیاط پارچه روی زخمش رو برداشت و چهره درهم کشید.زخمش انگار وخیم تر شده بود و همون مایع سیاه رنگ ازش خارج میشد.با ناراحتی زمزمه کردم:
    -خدای من...وضعیتش بدتر از اون چیزیه که فکر می‌کردم.
    سایپروس چهره اش خونسرد بود:
    -از اینجور زخم ها زیاد می بینم.درهرحال اینجا سرزمینیه که کرال ها موجودات اصلیش هستن.خیلی ها به همین روش زخمی میشن اما پدرم اونا رو درمان می‌کنه.
    بلا داشت خونسردیش رو از دست میداد:
    -اگر اون سایه های تاریک نبودند پدرت هرگز نمیتونست اینجا رو اداره کنه.اینجا چیزی وجود نداره که به خودش متعلق باشه؟
    -چه کسی اهمیت میده؟از اول همین بوده و خواهد موند.
    با نگاه به چهره درهم شکسته هیدی انگار بیش از پیش ناراحت می‌شدم.
    -تو باید بهمون کمک کنی.پدرت از ما انتظارات زیادی داره و خودتم خوب می‌دونی که ما هرگز نمیتونیم اون تاج رو به دست بیاریم چه برسه به سنگ هاش.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    [HIDE-THANKS]پارت چهل و نه
    سایپروس دستی به موهای سیاه و براقش کشید:
    -همون‌طور که خودش هم بهتون گفت، این تنها راهیه که می‌تونید هیدی رو نجات بدید.من چه کمکی می‌تونم به شما بکنم؟
    بلا با قاطعیت گفت:
    -تو می‌دونی اون جمجمه کجاست.باید بدونی. سایپروس سرش رو تکون داد و چینی به پیشانی بلندش داد:
    -متاسفم ایزابلا.اما من هیچی نمیدونم.شاید باورش براتون مشکل باشه اما پدرم به هیچ‌کس اعتماد نمیکنه حتی خانواده خودش.اون جای جمجمه رو به هیچ‌کس نمیگه.نه به من نه به مادرم.
    نگاه نا امیدی به بلا انداختم و اونم فقط سرش رو تکون داد. نا امیدانه گفتم:
    -یعنی واقعا باید بریم دنبال اون تاج؟
    سایپروس گفت:
    -شاید بتونم در این‌باره بهتون کمک کنم.
    سریع بهش نگاه کردم و پرسیدم:
    -واقعا؟چه کمکی؟
    -خودمم باهاتون بیام.
    من و بلا همزمان پرسیدیم:
    -چی؟
    سایپروس هیجان زده بود:
    -کاملا درست شنیدید.همیشه تنها چیزی که می‌خواستم این بود.قبلا هم بهتون گفتم که من به سفر کردن علاقه دارم و همیشه تو ذهنم بود که به کوهستان مرگ سفر کنم.
    با لحن عجیبی گفتم:
    -متوجه هستی که این با بقیه جاها فرق می‌کنه؟متوجه هستی که قرار نیست زنده برگردی؟
    -هیچ‌کس از آینده خبر نداره.شاید من زیادی احمق باشم و شاید هم فقط برام فرقی نداره که اونجا چه موجوداتی زندگی می‌کنن.تنها چیزی که می‌خوام اینه که کمی از اینجا دور بشم.
    بلا پرسید:
    -اما چرا؟احساس می‌کنم واقعا سرت به تنت زیادی کرده.شایدم خوشی زده زیر دلت.
    سایپروس پوزخند زد و نگاهش سرد شد:
    -پدرم همیشه من رو تحت فشار می‌ذاره و بدتر از اون، هرگز اجازه نمیده در امورات مربوط به اداره اینجا بهش کمک کنم.تنها کاری که در طول شبانه روز انجام میدم، این طرف و اون طرف رفتنه.اون حتی اجازه نمیده که باهاش هم صحبت بشم.
    این خیلی ناراحت کننده بود چون احساس می‌کردم بغض سنگینی گلوش رو فشار میده.نمیدونستم چطور بهش تسلای خاطر بدم اما گفتم:
    -فقط بخاطر این می‌خوای به کوهستان مرگ بری ؟اینکه پدرت بهت اهمیت نمیده؟
    نگاه تندی بهم انداخت:
    -تو اصلا متوجه احساسی که دارم هستی؟من یک شاهزاده هستم و مسلما باید جانشین پدرم باشم درحالی‌که حتی اندازه یک نوک سوزن هم چیزی درباره اداره این سرزمین و مردمانش نمیدونم.تا الان چندین بار سعی کردم باهاش صحبت کنم اما اون هیچ اهمیتی بهم نمیده.بخاطر همین سعی می‌کنم فقط ازش دور باشم.شاید این تنها کاریه که ازم برمیاد.وگرنه اینجا عقلم رو از دست میدم.
    سرم رو تکون دادم:
    -متوجه شدم.پس واقعا می‌خوای همراه ما بیای؟مطمئنی؟
    بغضش رو قورت داد و دوباره به موهاش دست کشید:
    -بیشتر از هرچیزی مطمئنم.ترتیبی میدم تا شب راه بی‌افتیم.
    نگاه مرددی به هیدی انداختم و با خودم گفتم واقعا باید بریم دنبال اون تاج سفید؟ انگار تازه داشتم با واقعیت این موضوع روبه رو می‌شدم.این برام وحشتناک تر از تمام کابوس های عمرم بود. ***
    خیلی زود شب فرا رسید و هرلحضه که می‌گذشت، سر و صدای بیرون از چادر بیشتر میشد.به سمت کوله پشتی گوشه چادر رفتم و کمی وارسیش کردم.دو جمجمه که تقریبا تمام فضای کوله رو پر کرده بود و مقداری از طلا و جواهرات هیدی که از گرین وایلد دزدیده بود.با گوشت تلخی گفتم:
    -شاید بهتره اینا رو همینجا بذاریم.
    بلا کنار ورودی چادر ایستاده بود و داشت به بیرون نگاه می‌کرد.با حواس پرتی گفت:
    -منظورت اینه که با خودمون نبریمشون؟
    -چرا باید ببریم؟فقط یه بار اضافه ست.
    -اما ممکنه اینجا گم بشن.اون وقت تمام زحمت هامون برباد میره.
    -فکر کنم سایپروس طرف خودمون باشه.اون نمیذاره اتفاقی براشون بیافته.
    به سمتم برگشت و با لحنی جدی گفت:
    -هیچ وقت به هیچ کس اعتماد نکن حتی خودت.اینجوری همیشه درامانی.
    -پس باید با خودمون ببریمشون؟
    -نمیدونم یه کاریش می‌کنیم.میشه بیخیال اون کوفتی ها بشی؟
    از جا بلند شدم و بی توجه بهش از چادر خارج شدم.از گوشه و کنار چادرها، فانوس های عجیب اما زیبایی روشن کرده بودند و همه جا نورانی شده بود.نگاهی به آسمان انداختم و با خودم گفتم چقدر اینجا عجیب و غریبه.مطلقا هیچ نقطه نورانی یا سفیدی روی آسمان نبود و تنها چیزایی که باعث می‌شدن اطراف دیده بشن، همون فانوس های بیشمار بودند.با وجود اینکه نمیتونستم داخل چادرها رو ببینم اما مشخص بود فانوس هایی داخل چادر ها هم هستن و تعدادشون بسیار زیاد بود.سوز باد سردی میوزید و باعث میشد به خودم بلرزم.نگاهم رو به اطراف چرخوندم و سعی کردم مردمی رو که گـه‌گاه از چادرها بیرون می اومدند نادیده بگیرم.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    [HIDE-THANKS]پارت پنجاه
    اونا کاملا عادی بودند با این تفاوت که احساس می‌کردم چشم هاشون در تاریکی می‌درخشید و قدی بلند و لاغر داشتند.لباس هایی از جنس پوست حیوانات و گاهی چرم، تنشون بود و من رو یاد قبایل غیرمتمدن آمریکای جنوبی می انداختند.سر و صدای بلندی ایجاد شده بود و بوی های مختلفی فضا رو پر کرده بود.بوی گوشت سرخ شده، بوی پشم حیوانات، بوی گل و گیاهانی که حدس می‌زدم درحال پخته شدن باشن.داشتم دنبال سایپروس می‌گشتم اما متاسفانه هرچقدر بیشتر می‌گشتم کمتر به نتیجه می‌رسیدم.چند ساعت پیش از من و بلا جدا شده بود و گفت که میره مقدمات سفر رو آماده کنه. بلا از چادر خارج شد و درحالی‌که خنجرش رو به کمرش می‌بست گفت:
    -اون پسر کجاست؟اصلا دوست ندارم وقتمون تلف بشه.
    -فکر کنم یکم دیگه پیداش بشه.بهتره برگردیم تو چادر.
    خواستم برگردم داخل چادر که ناگهان، از داخل یکی از چادرهایی که کنارمون بود، تکه ای گوشت سرخ شده به بیرون پرت شد و روی خاک افتاد.نگاه تردید آمیزی به بلا انداختم و به سمت تکه گوشت رفتم.خواستم برش دارم که به سمت همون چادر کشیده شد.سرم رو بلند کردم و با نیشخند گفتم:
    -مثل اینکه می‌خواید باهم بازی کنیم؟
    دوباره خواستم گوشت رو از زمین بردارم اما دستی قدرتمند از میان چادر بیرون اومد و بازوم رو سفت گرفت.قبل از اینکه به خودم بیام یا حرفی بزنم، به داخل چادر کشیده شدم و بلافاصله بوی خفقان آوری نفسم رو گرفت.
    اصلا نمیدونستم اوضاع از چه قراره اما احساس خوبی نداشتم.از گوشه چادر، دو عدد بچه تند و سریع درحالی‌که روی چهار دست و پا حرکت می‌کردند به سمتم اومدند.چشم هاشون به طرز عجیبی می درخشید و آب از دهانشون راه افتاده بود.هرکدومشون یکی از آستین هامون گرفتن و محکم با دندان هاشون نگهم داشتن.
    -هی... بهتره ولم کنید.اینجا چه خبره؟
    همون لحضه کسی از پشت یقه لباسم رو گرفت و به راحتی از روی زمین بلندم کرد.
    درحالی‌که یقه لباسم داشت خفه‌م می‌کرد، خس خس کنان گفتم:
    -لعنتی ...کمک
    اما صدام جوری بود که انگار خروسی رو سلاخی می‌کردند.روی چیز سفتی هلم داد و زمانی‌که به عقب برگشتم، زنی رو دیدم که داشت دوتا چاقو رو بهم دیگه می‌سایید تا تیز بشن.
    متوجه شدم روی کنده بزرگی هستم و اصلا دوست نداشتم اون اتفاقی بیافته که فکر می‌کردم قراره بیافته.به شدت شوکه شده بودم و حتی توان حرف زدن نداشتم.چشم‌های بی رحمش تمام بدنم رو می‌کاوید و انگار داشت سبک سنگین می‌کرد که گوشت زیادی دارم یا نه.
    اون دوتا بچه هنوز هم آستین هامو گرفته بودند و این باعث میشد نتونم دستام رو بلند کنم.تو لحظاتی که داشت چاقو رو بهم نزدیک می‌کرد، کسی اومد داخل چادر و با دیدن سایپروس نفس راحتی کشیدم.با خشونت زنی که قصد داشت من رو تکه پاره کنه کنار زد و کمک کردم روی پام بایستم.خیلی جلوی خودم رو گرفتم که با لگد اون دوتا بچه ی زشت رو پرت نکنم و فقط هرطور بود آستین هامو آزاد کردم.با حرکاتی سریع ازم دور شدند و پشت مادرشون سنگر گرفتند.سایپروس، جدی و عصبانی، شروع کرد به تشر زدن و چندبار انگشتش رو تکان داد.انگار داشت بهش می‌گفت دیگه همچین کاری نکنه.سپس من رو هل داد و از چادر بیرون رفتیم.درحالی‌که با عجله من رو هدایت می‌کرد گفت:
    -تو خیلی احمقی.اگر یک ثانیه دیگه دیرتر رسیده بودم الان مرده بودی.
    از شدت تعجب قادر به راه رفتن نبودم.چندبار سکندری خوردم و با زحمت پابه پای شاهزاده قدم برداشتم.من رو به داخل چادری هل داد و خودش بیرون رفت.سپس چند دقیقه بعد دوباره اومد داخل.
    -اون لعنتی چرا داشت منو می‌کشت؟جوری رفتار می‌کرد که انگار من یه غذای متحرکم.
    سایپروس اخمی کرد و با اوقات تلخی گوشه چادر نشست.سپس از داخل کیسه ای که همراهش بود، چیزهایی خارج کرد و گفت:
    -اونا خیلی وحشی و غیر منطقی هستند.پدرم هرگز اونطور که باید بهشون رسیدگی نمیکنه و همیشه گرسنه هستن.
    سایپروس نقشه ای که از کیسه‌ش بیرون آورده بود رو پهن کرد روی زمین و من کنارش نشستم و بلا هم درحالی‌که نقشه رو وارسی میکرد کنارمون نشست.
    -درک کردن اونا خیلی مشکله و تو نمیتونی احساسشون رو بفهمی.اونا هیچوقت به اندازه کافی مایحتاج ندارن و همیشه باید سعی کنن اونقدری غذا به دست بیارن تا خانواده هاشون رو زنده نگه دارن.
    -چی؟پس چرا بر علیه پدرت یه کاری نمیکنن؟منظورم اینه که وظیفه پدرته بهشون رسیدگی کنه.
    -پدرم خیلی قدرتمنده و لشکر عظیمی از سایه ها بهش خدمت می‌کنن.هیچ‌کاری ازشون ساخته نیست.
    هنوز شوکه بودم اما سعی کردم موضوع رو فراموش کنم.برخلاف چنددقیقه قبل، دلم براشون می‌سوخت.سایپروس انگشت بلند و لاغرش رو کشید روی نقشه و گفت:
    -اینجا همون جاییه که الان هستیم.
    یک دایره بزرگ روی نقشه بود و داخل دایره نقطه های ریزی به چشم می‌خورد.حدس می‌زدم اون دایره، دیوار دور شهر باشه و اون نقطه ها، درواقع چادرها بودند. به اطراف دایره اشاره کرد و گفت: -و اینا قسمت هایی هستن که کرال ها از دل زمین میان بیرون و شکار می‌کنن.اونا اساسا داخل زمین زندگی می‌کنن.
    به بالا و پایین نقشه دست کشید و دو خط عمود برهم کشید:
    -شمال، جنوب، شرق و غرب.هرچقدر بیشتر به سمت شمال بریم هوا سردتر و خشک تر میشه طوری‌که زنده موندن در چنین شرایطی واقعا یک معجزه ست.
    بلا سریع پرسید:
    -کوهستان مرگ باید تو شمال باشه اینطور نیست؟
    -نه ما باید به سمت غرب بریم.اما اون کوهستان لعنتی تو هیچ نقشه ای وجود نداره.
    [/HIDE-THANKS]
     

    Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    [HIDE-THANKS]پرسیدم:
    -منظورت چیه؟
    -منظورم کاملا مشخصه.کوهستان مرگ اصلا جوری نیست که بتونی از دور ببینیش یا از قبل طرحی براش داشته باشی.بعضی ها میگن چیزی به اسم کوهستان مرگ وجود نداره و فقط از یه جایی به بعد قلمرو اهریمنانی شروع میشه که مقصد اصلی ما اونجاست.
    بلا نگاهش خنثی شد و دستش رو گذاشت زیر چانه‌ش:
    -اصلا متوجه نمیشم.ما دقیقا باید چه سمتی بریم؟
    سایپروس دوباره انگشتش رو گذاشت روی دایره و تا بالای نقشه کشید:
    -ما الان در جنوب هستیم.برای این‌که بتونیم حداقل به مرزهای کوهستان مرگ نزدیک بشیم، قطعا باید به سمت غرب بریم.اگر حتی ذره ای احتمال داشته باشه که بتونیم وارد مرزهای ممنوعه و خطرناک بشیم، باید مسیر غرب رو در پیش بگیریم.
    اخم کردم:
    -یعنی شما حتی نمیدونید که اون کوهستان کجاست؟اصلا چنین جایی وجود داره یا نه؟
    سایپروس برخلاف انتظارم خونسرد بود:
    -راستش رو بخوای نه مطمئن نیستیم.اما سرزمین های غربی جزو بدنام ترین سرزمین‌های داماسکه و ما تقریبا مطمئنیم که کوهستان باید اونجا باشه.درهرحال امتحان کردنش می ارزه.
    بلا چشمهاشو درشت کرد:
    -اتفاقا اصلا نمی ارزه.موضوع اصلی دوست ماست و درحال حاضر بخاطر اونه که داریم خودمون رو به کشتن می‌دیم.هیدی فقط چند روز دیگه زنده‌ست و این سفر لعنتی قرار چند ماه طول بکشه.
    سایپروس هنوز خونسرد بود:
    -اولا ما قرار نیست با پای خودمون بریم اونجا.دوما من پدرم رو راضی کردم که به محض رفتنمون، پادزهرو به هیدی بده.
    چشم‌های بلا درخشید:
    -جدی میگی؟واقعا قبول کرد؟
    -آره زیادم سخت نبود.درهرحال تنها چیزی که پدرم میخواد اون تاج سفیده.
    من گفتم:
    -اگه واقعا اینکارو بکنه خیلی خوب میشه...
    سایپروس گفت:
    -و تا زمانی‌که تاج رو همراه سنگاش تحویل پدرم ندید، اون اینجا می‌مونه.
    بلا عصبی شد:
    -ولی ممکنه ما هرگز برنگردیم.
    سایپروس دوباره تاکید کرد:
    -اون اینجا می‌مونه.اگر برگردیم که احتمالش صفر، پدرم جمجمه رو بهتون میده و اجازه میده هرسه تاتون از اینجا برید.اما اگه برنگردیم یا تاج رو پیدا نکنیم، به احتمال زیاد اینجا بردگی خواهید کرد.
    نگاه مضطربی به بلا انداختم و اونم فقط پشت چشم نازک کرد.سایپروس ازجا بلند شد و دستی به لباسش کشید:
    -من دیگه باید برم پیش پدرم.شاید بهتر باشه دو عدد از سایه ها رو بهمون بده.
    سپس بدون حرف دیگه ای از چادر بیرون رفت.هنوز چند ثانیه از رفتنش نگذشته بود که دوباره اومد داخل و گفت:
    -شاید بهتر باشه شما هم باهام بیاید.
    من گفتم:
    -ما می‌خوایم اون دوتا جمجمه رو همراه خودمون بیاریم.
    بلا سریع پرسید:
    -پس طلاها؟
    -فکر کنم اینجا جاشون امن باشه.
    سایپروس به راحتی قبول کرد:
    -باشه مشلی نیست.می‌تونید طلاها رو همینجا بذارید و کیف حاوی جمجمه ها رو با خودتون حمل کنید.
    به سمت گوشه چادر رفتم و کیف رو برداشتم سپس شمشیرم رو به دست گرفتم.وقتی از چادر بیرون رفتیم، ناخودآگاه با چشم دنبال همون چادر گشتم و دیدم که کسی به سرعت رفت داخلش.درحالی‌که با احتیاط از کنارش رد میشدم گفتم:
    -شاید بهتره من از چادرها دور باشم.
    سایپروس نیشخندی زد و نگاهی بهم انداخت:
    -تا وقتی من باهاتون هستم کاری بهتون ندارن.راستی موهات چرا سفیده؟به بیماری خاصی دچار شدی؟
    -چی؟نه بیمار نیستم ... موهام ...موهام از بچگی اینجوری بود.
    -خیلی عجیبه.تا حالا چنین چیزی ندیده بودم.کاش می‌تونستم رنگ موهام رو تغییر بدم.از این یکنواختی به شدت خسته شدم.
    با خودم گفتم اگه بدونه تو دنیای ما می‌تونه هر وقت دلش بخواد رنگ موهاش رو تغییر بده، شاید باهامون می اومد به زمین.اما چیزی نگفتم و تا رسیدن به چادر پادشاه سکوت کردیم.ابتدا سایپروس داخل رفت و بعد من و بلا.همه چیز دقیقا مثل قبل بود و سینی ها هنوز پر از غذا بودند.نگاهم به پادشاه افتاد که مثل قبل به بالش ها تکیه زده بود و داشت غذا می‌خورد.سایپروس با لحن مودبی گفت:
    -درود بر پادشاه.ما اومدیم برای رفتن اجازه بگیریم.وقتش رسیده که راه بی‌افتیم.
    پادشاه هومی کرد و گفت:
    -هرچیزی که لازم دارید بگید تا براتون فراهم کنم.
    بلا با جسارت گفت:
    -ما مقدار زیادی آذوقه و چندتا شمشمیر برای جنگیدن میخوایم.
    سایپروس با کمی شرمندگی اضافه کرد:
    -و اگر دو نفر از سایه ها رو بهمون بدید خیلی سپاسگزار می‌شیم.
    پادشاه اخم ظریفی کرد:
    -و دلیل چنین درخواستی چیه؟
    این‌بار من گفتم:
    -با وجود اینکه ما می‌دونیم داریم دنبال چی می‌گردیم اما خیلی بهتر میشد که نیروی های کمکی هم باهامون باشن.درهرحال اونا باعث میشن شانس زنده موندن ما بیشتر بشه.
    پادشاه ابتدا مکثی کرد و بعد سرش رو تکان داد:
    -درخواستتون رو قبول میکنم چون تنها چیزی که برای من مهمه، به دست آوردن تاجه.
    سپس دوتا بشکن زد و همون موقع سوز باد سردی از ورودی چادر، وزیدن گرفت.دوتا از همون سایه های سیاه، به آهستگی خزیدن داخل چادر و کنار پادشاه متوقف شدند.پادشاه با زبان عجیبی شروع کرد به صحبت کردن و چند ثانیه بعد، یکیشون به سرعت از چادر خارج شد.هنوز مدت زیادی نگذشته بود که دوباره باد سردی وزید و متوجه صندوقچه بسیار کوچکی شدم که در میان ابری تاریک و دودمانند، اومد داخل و کنار پادشاه روی زمین قرار گرفت.پادشاه با کلیدی که در دست داشت، قفلش رو باز کرد و با دوتا بشکن سایه ها مانند گردبادی کوچک به داخل صندوقچه مکیده شدند.
    پادشاه در صندوقچه رو دوباره قفل کرد و گفت:
    -خیلی برام جالبه که اونا با دستای خودشون، زندان خودشون رو برام میارن.اونا حالا در اختیار شما هستند.
    سایپروس هیجان زده بود:
    -واقعا ازتون ممنونیم. حدس می‌زنم وقت رفتن رسیده باشه.
    پادشاه با لحن متفکری گفت:
    -شما از چه طریقی می‌خواید به کوهستان برید؟
    بلا به سمت صندوقچه رفت و طناب نازکی که بهش آویزان بود رو گرفت سپس به گردنش انداخت.سایپروس گفت:
    -فکر کنم خودتون بتونید در اینباره بهمون کمک کنید.
    پادشاه دستی به ریش کوتاهش کشید:
    -تنها کسانی که می‌تونن شما رو سریع به کنار مرزها برسونند، سایه ها هستند.اونم نه یکی و دوتاشون.
    قبل از اینکه متوجه منظور پادشاه بشم، با دهان سوت بلندی زد و بلافاصله باد سردی شروع به وزیدن کرد.ورودی چادر کنار رفت و حدود پنج یا شیش عدد از سایه ها به داخل اومدند.شانس آوردیم که چادر بزرگ بود وگرنه بیحس و فلج، گوشه ای می افتادیم.نگاهم روی جسم های سیاه و دودمانندشون میخ شده بود و توان صحبت کردن نداشتم.اونا هر لحظه از شکلی به شکل دیگه تغییر می‌کردند و اصلا ثابت نبودند.با این‌حال سرجای خودشون با فاصله چند سانتی متر از زمین، ایستاده بودند.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    [HIDE-THANKS]پارت پنجاه و یک
    پادشاه، برای اولین بار از جاش بلند شد و متوجه شدم به طرز وحشتناکی قد بلنده.اون حدود سه متر قد داشت و برخلاف انتظارم زیاد چاق نبود.درست وسط چادر زانو زد و خنجرش رو ازکمر باز کرد سپس چشم هاش رو بست و شروع کرد به زمزمه کردن.هیچ چیز از حرف هاش متوجه نمیشدم اما طولی نکشید که موهای تنم سیخ شد و هوا سنگین تر از قبل شد.
    چند دقیقه بعد، خنجرش رو بالا گرفت و انگار که می‌خواست چیزی رو پاره کنه، شکافی در هوا ایجاد کرد. درست از قسمتی که تیغه خنجر هوا رو شکافته بود، درز باریک و عجیبی نمایان شد.انگار درست وسط زمین و آسمان، شکافی ایجاد شده بود.
    نوری سفید رنگ از قسمت شکاف به داخل چادر می تابید و همراهش باد سردی می‌وزید.پادشاه دستاش رو گذاشت رو لبه های درز و کاملا بازش کرد طوری‌که یک انسان به راحتی می‌تونست ازش رد بشه.سپس از جا بلند شد و چندتا بشکن پشت سرهم زد. سایه ها روی زمین خزیدند و یکی یکی به سمت شکاف مکیده شدند.اما اونا به اون طرف نرفتن بلکه لبه های شکاف رو در بر می گرفتند و انگار دروازه بزرگی تشکیل می‌دادند.زمانی‌که هر پنج نفرشون دور شکاف حلقه زدند، دروازه ای دایره مانند شکل گرفت و شروع کرد به تپیدن و نبض زدن. موج هوای سرد و سنگینی از قسمت شکاف متصاعد میشد طوری‌که واقعا از نزدیک شدن بهش اکراه داشتم.
    هوای داخل چادر کاملا تغییر کرده بود و داشتم قندیل می‌بستم.پادشاه با لحنی جدی گفت:
    -هرچه سریع تر از دروازه رد بشید.یادتون نره سالم برگردید.به امید دیدار.
    سایپروس با هیجان زیادی که از چهره‌ش مشخص بود، به سمت دروازه رفت و درحالی‌که موهاش پریشان شده بود، در عرض یک ثانیه ناپدید شد.با قدم هایی لرزان جلو رفتم و آب دهانم رو قورت دادم.بلا گفت:
    -اگه بخوای من اول میرم.
    سرم رو تکون دادم:
    -نه خودم میرم.چرا فکر کردی میترسم؟
    شانه بالا انداخت:
    -چون از چشمات مشخصه.
    سریع نگاهم رو ازش گرفتم و با عجله به سمت شکاف تاریک رفتم.با وجود اینکه مثل بید می‌لرزیدم اما باید می‌رفتم داخلش.ابتدا چند نفس عمیق کشیدم و بعد درست مثل اینکه به داخل آب شیرجه می‌زدم، خودم رو داخلش پرت کردم.بالافاصله نفسم قطع شد و انگار هیچ اکسیژنی باقی نموند.احساس می‌کردم وارد خلاء شدم چون واقعا هیچ چیز نمی دیدم.اما یک ثانیه بعد اون حالت از بین رفت و دوباره شروع کردم به نفس نفس زدن.
    ***
    با زحمت روی پا ایستادم و به اطرافم دقت کردم.از شدت تعجب قادر به حرکت کردن نبودم.سایپروس درست کنارم ایستاده بود و چند ثانیه بعد بلا هم کنارم ایستاد.انقدر هوا سرد بود که حس می‌کردم واقعا دارم یخ می‌زنم.خداروشکر قبل از منتقل شدن، سایپروس پالتوهای زخیمی از جنس پوست بهمون داد تا یخ نزنیم.
    نگاهی به اون سرزمین پر از برف انداختم و گفتم: -اوه خدای من ...
    صدام در میان دانه های برفی که از آسمان به پایین می اومدند گم شد.باد بسیار سردی می‌وزید و پاهامون تا زانو داخل برف فرو رفته بود.هوا انقدر طوفانی بود که تا چند متر جلوتر رو نمی دیدم و این واقعا شوکه کننده بود.پالتوی پوستم رو به تنم فشردم و گفتم:
    -باید از چه سمتی بریم؟اینجا هیچی مشخص نیست.
    سایپروس درحالی‌که موهای سیاهش در میان طوفان و برف آشفته شده بود با صدای بلندی گفت:
    -اگر اینجا دقیقا اونجایی باشه که فکر می‌کنم، باید به سمت کوه های برفی بریم.مرزهای کوهستان از همونجا شروع میشن.
    برف و بوران خودش رو با تمام شدت به تن های لرزانمون می‌کوبید و باعث میشد قدم هامون رو با زحمت برداریم.مجبور بودیم سرمون رو کاملا پایین بگیریم تا طوفان ما رو به عقب هل نده.بادی سرد و یخبندان، از سمت غرب می‌وزید و زوزه کشان برف هارو به رقـ*ـص در میاورد.شمشیرم سنگینی خاصی پیدا کرده بود و روی برف کشیده میشد اما داشتم سعی می‌کردم بهش توجه نکنم. بلا درحالی‌که صورتش کاملا سرخ شده بود و دانه برف به موهای بلندش چسپیده بود گفت:
    -یه راه برامون مشخص کن شاهزاده.بهتره مسیر مشخصی داشته باشیم.
    سایپروس دستی به پالتوش کشید و نقشه رو بیرون آورد و با زحمت سعی کرد صافش کنه گفت:
    -حدس می‌زنم ما در چند فرسخی کوهستان باشیم.اگر به گفته پدرم کنار مرزها ظاهر شده باشیم، تا فردا به کوهستان می‌رسیم.
    کمی ترسیده بودم:
    -یعنی باید شب اینجا بمونیم؟تو این برف و بوران؟
    -چاره ای نیست، پسر مو سفید.اگر بتونیم تا فردا خودمون رو به مقصد برسونیم، به احتمال زیاد غارهای زیادی اونجا وجود داره تا خودمون رو گرم کنیم و استراحتی هم بکنیم.
    بلا با چهره اخم آلود گفت:
    -پس باید مستقیم حرکت کنیم درسته؟
    سایپروس برگشت و به عقب نگاهی انداخت دوباره برگشت و نگاهی به جلو رو انداخت سپس گفت:
    -ما داریم از یک مسیر سربالایی حرکت می‌کنیم پس درسته. باید به جلو حرکت کنیم.
    دوباره نقشه رو داخل پالتوش گذاشت و جلوتر از ما شروع به راه رفتن کرد.قدم هامو با تردید برداشتم و پشت سرشون حرکت کردم.بلا خیلی راحت تر از من با این وضعیت کنار اومده بود و تقریبا مشکلی نداشت.اما من واقعا ترسیده بودم.از اینکه اینجا کجاست و قراره با چه خطراتی مواجه بشیم من رو می‌ترسوند.از اینکه انقدر نازک نارنجی بودم بدم می اومد ولی واقعا دست خودم نبود و برای اینکه با چنین شرایطی کنار بیام به زمان احتیاج داشتم.تو زندگی قبلیم هرگز اینقدر در محیط های مختلف و درمقابل تهدیدات بزرگ و جدی نبودم تا آمادگیشو داشته باشم.
    [/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا