- عضویت
- 2018/07/28
- ارسالی ها
- 287
- امتیاز واکنش
- 7,334
- امتیاز
- 531
[HIDE-THANKS]پارت چهل و چهار
سپس ازم دور شد و من با عجله پرسیدم:
-راستی میخواستم بپرسم قضیه این شمشیر چیه؟چرا درست مثل یک موجود زنده خون رو به داخل خودش میمکه؟و چرا قبل از کشتن اون کرال ها انقدر سنگین شده بود؟
بلا هیدی رو جابه جا کرد و گفت:
-ما تا الان فکر میکردیم اون فقط یه وسیله برای باز کردن دروازه ست.اما مثل اینکه چیزی فراتر از این حرفاست.حدس میزنم اون فقط تشنه شده بود و نیاز به خون داشت بخاطر همین انقدر سنگین شد و بعد از جذب اون خون ها دوباره سبک شد.چون سیراب شد.
-این خطرناک نیست؟
-نه.فکر نمیکنم.حالا برو دنبال کاری که بهت گفتم.
سرم رو تکون دادم و درحالیکه به شدت تو فکر فرو رفته بودم، نگاهی به اطراف انداختم تا درختی برای بریدن شاخه هاش پیدا کنم.زیاد نبودن و این اصلا خوشایند نبود.از طرفی میترسیدم با بریدن اون شاخه های خشک و زخیم به وسیله شمشیر نازنینم، تیغه اش کند بشه.درهرحال چاره ای نداشتیم و من فقط امیدوار بودم که این جادویی بودن شمشیر، از کند شدن تیغه اش جلوگیری کنه.شمشیرم رو از کمر باز کردم و سعی کردم باهاش شاخه درخت رو برش بدم.
زیاد کار سختی نبود اما چون تا الان از این دست کارا مثل چوب بریدن یا همچین چیزایی انجام نداده بودم، کمی برام سخت بود.ولی خوب درهر حال باید انجامش میدادم.بلا کنار هیدی نشسته بود و با لباسش، سعی میکرد عرق صورت و گردن هیدی رو پاک کنه.
نگاهی به آسمان انداختم و متوجه شدم که خورشید درحال ناپدید شدنه.
***
شب خیلی زود از راه رسید و مانند جوهری غلیظ، سیاهیش همه جا رو فرا گرفت.حالا میتونستم منظور بلا رو درک کنم که میگفت تاریکی مطلق حکم فرما میشه.اگر اون آتش رو درست نمیکردیم، مطئن بودم هیچ چیز رو نمیتونستم ببینم حتی دستای خودم.آسمان کاملا تاریک و سیاه بود طوریکه حتی یک نقطه سفید هم روش دیده نمیشد.با لحنی که ترس توش بیداد میکرد پرسیدم:
-اینجا زمین نیست.منظورم اینه که اگه روی کره زمین بودیم مشخصا توی آسمان ستاره یا ماه دیده میشد.
بلا گفت:
-کسی چه میدونه؟ با وجود اون همه کتابی که درباره این سرزمین ها خوندم، هرگز نتونستم بفهمم که تو کدام نقطه از جهان هستن.
-به نظرت امکانش هست تو یه کهکشان یا منظومه دیگه باشیم؟جایی که یک جهان دیگه و یک آسمان دیگه داره.
شونه بالا انداخت:
-هرچیزی ممکنه.من معتقدم که حتی اگر تمام عمرت رو وقف شمردن دنیا ها و کهکشان ها بکنی، هیچوقت نمیتونی تمومش کنی.
به چهره جذاب و خیره کننده ش زل زدم و پرسیدم:
-شما به خدا اعتقاد دارید؟منظورم محلی ها هستن.
بهم نگاه کرد و پوزخندی زد:
-تو واقعا درباره ما چی فکر کردی؟محلی ها فقط مثل انسان ها خونه های آجری ندارن و با یک تکه آهن رفت و آمد نمیکنن.وگرنه از لحاظ هوش و طرز تفکر خیلی از شما برتر هستیم.ما، به خدا و همه اونچه که آفریده اعتقاد داریم و بهش ایمان داریم.
چینی به پیشانیم دادم:
-هی هی ...تو واقعا فکر میکنی محلی ها از انسان ها برتر هستن؟اصلا بگو ببینم، تا الان اختراعی کردین؟تا الان چیزی رو ماورای اونی که هستین، کشف کردین؟
-شما انسان ها تو دنیایی که خودتون ساختینش زندگی می کنین و داخلش گم شدید.درست مثل موجودات بی اختیاری شدین که دست هایی شما رو هدایت میکنه.محلی ها برای خودشون زندگی میکنن و هدف هاشون بر مبنای خواسته های خودشونه.
با سرسختی گفتم:
-چی؟ البته که اینطور نیست.هر انسانی ممکنه توی زندگیش اهدافی داشته باشه و هیچ کس نمیدونه اون چیه.نمیتونی انقدر با اطمینان درباره ما صحبت کنی.
بازم پوزخند زد اما لحنش جدی بود:
-تو میدونی منظور من چیه؟دنیایی که شما ساختین متشکل از دنیاهایی غیرواقعی و مجازیه که تنها شما رو از طبیعت حقیقی تون دور میکنه.میدونی سر چشمه دانش محلی ها از کجا میاد؟ما طوری با طبیعت خو گرفتیم که ازش زندگی و دانش کسب میکنیم.این همون علم حقیقیه و چیزی مثل اون وجود نداره.
خیلی سعی کردم لحنم تمسخر آمیز نباشه اما رگه های ضعیفی توش دیده میشد:
-منظورت از طبیعت درخت های اطرافتونه؟یا بوته های گل؟شایدم سنگ های کف رودخانه.
بدون اینکه کم بیاره لحنش رو سردتر و جدی تر کرد:
-طبیعت یعنی اون چیزی که ما ازش زاده شدیم.تو هیچوقت نمیتونی اونو درک کنی.
با چوب درازی که در دست داشتم، ذغال های آتش رو جابه جا کردم:
-خوب تو بهم بگو.اهداف شما چیه و منظورت از سرچشمه دانش؟
نفس عمیقی کشید:
-میدونی اسم دیگه ما چیه؟در بیشتر سرزمین ها، محلی ها رو با اسم فرزندان طبیعت یا مادرحقیقی صدا میزنن.بخاطر اینکه اهداف و خواسته های ما، معطوف به خودمون نمیشه.تمام اون موجودات و سرزمین هایی که تو حتی به اندازه یک سر سوزن هم ازشون خبر نداری، زیر نظر ما محلی هاست.چون همیشه سعی میکنیم منفعت و آرامش اونا رو برقرار کنیم.حتی موجوداتی که هرگز باهاشون ملاقات نکردیم و ممکنه حتی از ما کمک نخوان.
[/HIDE-THANKS]
سپس ازم دور شد و من با عجله پرسیدم:
-راستی میخواستم بپرسم قضیه این شمشیر چیه؟چرا درست مثل یک موجود زنده خون رو به داخل خودش میمکه؟و چرا قبل از کشتن اون کرال ها انقدر سنگین شده بود؟
بلا هیدی رو جابه جا کرد و گفت:
-ما تا الان فکر میکردیم اون فقط یه وسیله برای باز کردن دروازه ست.اما مثل اینکه چیزی فراتر از این حرفاست.حدس میزنم اون فقط تشنه شده بود و نیاز به خون داشت بخاطر همین انقدر سنگین شد و بعد از جذب اون خون ها دوباره سبک شد.چون سیراب شد.
-این خطرناک نیست؟
-نه.فکر نمیکنم.حالا برو دنبال کاری که بهت گفتم.
سرم رو تکون دادم و درحالیکه به شدت تو فکر فرو رفته بودم، نگاهی به اطراف انداختم تا درختی برای بریدن شاخه هاش پیدا کنم.زیاد نبودن و این اصلا خوشایند نبود.از طرفی میترسیدم با بریدن اون شاخه های خشک و زخیم به وسیله شمشیر نازنینم، تیغه اش کند بشه.درهرحال چاره ای نداشتیم و من فقط امیدوار بودم که این جادویی بودن شمشیر، از کند شدن تیغه اش جلوگیری کنه.شمشیرم رو از کمر باز کردم و سعی کردم باهاش شاخه درخت رو برش بدم.
زیاد کار سختی نبود اما چون تا الان از این دست کارا مثل چوب بریدن یا همچین چیزایی انجام نداده بودم، کمی برام سخت بود.ولی خوب درهر حال باید انجامش میدادم.بلا کنار هیدی نشسته بود و با لباسش، سعی میکرد عرق صورت و گردن هیدی رو پاک کنه.
نگاهی به آسمان انداختم و متوجه شدم که خورشید درحال ناپدید شدنه.
***
شب خیلی زود از راه رسید و مانند جوهری غلیظ، سیاهیش همه جا رو فرا گرفت.حالا میتونستم منظور بلا رو درک کنم که میگفت تاریکی مطلق حکم فرما میشه.اگر اون آتش رو درست نمیکردیم، مطئن بودم هیچ چیز رو نمیتونستم ببینم حتی دستای خودم.آسمان کاملا تاریک و سیاه بود طوریکه حتی یک نقطه سفید هم روش دیده نمیشد.با لحنی که ترس توش بیداد میکرد پرسیدم:
-اینجا زمین نیست.منظورم اینه که اگه روی کره زمین بودیم مشخصا توی آسمان ستاره یا ماه دیده میشد.
بلا گفت:
-کسی چه میدونه؟ با وجود اون همه کتابی که درباره این سرزمین ها خوندم، هرگز نتونستم بفهمم که تو کدام نقطه از جهان هستن.
-به نظرت امکانش هست تو یه کهکشان یا منظومه دیگه باشیم؟جایی که یک جهان دیگه و یک آسمان دیگه داره.
شونه بالا انداخت:
-هرچیزی ممکنه.من معتقدم که حتی اگر تمام عمرت رو وقف شمردن دنیا ها و کهکشان ها بکنی، هیچوقت نمیتونی تمومش کنی.
به چهره جذاب و خیره کننده ش زل زدم و پرسیدم:
-شما به خدا اعتقاد دارید؟منظورم محلی ها هستن.
بهم نگاه کرد و پوزخندی زد:
-تو واقعا درباره ما چی فکر کردی؟محلی ها فقط مثل انسان ها خونه های آجری ندارن و با یک تکه آهن رفت و آمد نمیکنن.وگرنه از لحاظ هوش و طرز تفکر خیلی از شما برتر هستیم.ما، به خدا و همه اونچه که آفریده اعتقاد داریم و بهش ایمان داریم.
چینی به پیشانیم دادم:
-هی هی ...تو واقعا فکر میکنی محلی ها از انسان ها برتر هستن؟اصلا بگو ببینم، تا الان اختراعی کردین؟تا الان چیزی رو ماورای اونی که هستین، کشف کردین؟
-شما انسان ها تو دنیایی که خودتون ساختینش زندگی می کنین و داخلش گم شدید.درست مثل موجودات بی اختیاری شدین که دست هایی شما رو هدایت میکنه.محلی ها برای خودشون زندگی میکنن و هدف هاشون بر مبنای خواسته های خودشونه.
با سرسختی گفتم:
-چی؟ البته که اینطور نیست.هر انسانی ممکنه توی زندگیش اهدافی داشته باشه و هیچ کس نمیدونه اون چیه.نمیتونی انقدر با اطمینان درباره ما صحبت کنی.
بازم پوزخند زد اما لحنش جدی بود:
-تو میدونی منظور من چیه؟دنیایی که شما ساختین متشکل از دنیاهایی غیرواقعی و مجازیه که تنها شما رو از طبیعت حقیقی تون دور میکنه.میدونی سر چشمه دانش محلی ها از کجا میاد؟ما طوری با طبیعت خو گرفتیم که ازش زندگی و دانش کسب میکنیم.این همون علم حقیقیه و چیزی مثل اون وجود نداره.
خیلی سعی کردم لحنم تمسخر آمیز نباشه اما رگه های ضعیفی توش دیده میشد:
-منظورت از طبیعت درخت های اطرافتونه؟یا بوته های گل؟شایدم سنگ های کف رودخانه.
بدون اینکه کم بیاره لحنش رو سردتر و جدی تر کرد:
-طبیعت یعنی اون چیزی که ما ازش زاده شدیم.تو هیچوقت نمیتونی اونو درک کنی.
با چوب درازی که در دست داشتم، ذغال های آتش رو جابه جا کردم:
-خوب تو بهم بگو.اهداف شما چیه و منظورت از سرچشمه دانش؟
نفس عمیقی کشید:
-میدونی اسم دیگه ما چیه؟در بیشتر سرزمین ها، محلی ها رو با اسم فرزندان طبیعت یا مادرحقیقی صدا میزنن.بخاطر اینکه اهداف و خواسته های ما، معطوف به خودمون نمیشه.تمام اون موجودات و سرزمین هایی که تو حتی به اندازه یک سر سوزن هم ازشون خبر نداری، زیر نظر ما محلی هاست.چون همیشه سعی میکنیم منفعت و آرامش اونا رو برقرار کنیم.حتی موجوداتی که هرگز باهاشون ملاقات نکردیم و ممکنه حتی از ما کمک نخوان.
[/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش: