رمان جفت هفت | Reyhun کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Reyhun

کاربر انجمن نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/07
ارسالی ها
289
امتیاز واکنش
3,844
امتیاز
597
محل سکونت
میان انبوه احساس:)
[HIDE-THANKS]
چندی از بازاری‌ها، همراه با امیرعلی و امیرحسام، به سمت‌شان روانه می‌شوند تا از هرگونه کشمکش بیشتری جلوگیری کنند؛ اما پدربزرگ، حرفش یکی ست.
- گفتم محمود! نه اصل و نسبش و چسبوندم بهش؛ نه مرام و معرفت رفقام و... فقط محمود!
چشمانش را قفل چشم‌های آوین می کند و با صدایی محکم تر از همیشه می‌گوید:
- بمون پیش امیرحسام و امیرعلی. جفت‌شون، مثل حسامِ محمود معتمدن. حسام و که دیگه می‌شناسی‌اش دختر؟
آوین اخم‌هایش را در هم می کشد. دلیل این همه حمایت پدربزرگش را از امیرحسام نمی‌فهمید؛ هرچند که امیرعلی برای همه عزیز بود و معتمد، اما این همه پشت دو برادر را گرفتن کاری بود، به دور از هر عمل رشید خان...
- می‌شناسم.
-خوبه! صبر کن دخترجان.
و چه کسی می‌داند که همین دخترجان گفتن‌های رشیدخان، از هزار و یک "عزیزم" و "نازپرورده" گفتن‌های دیگران، محبت و نگرانی بیشتری را در خود جای داده است؟
رشید و محمود، دو دوستی که به ظاهر جدانشدنی بودند و در دل پر از زخم و کینه و کدورت، به درون حجره رفته و کرکره را پایین می‌کشند. آوین اما بیش از هر زمان دیگری به تب و تاب افتاده و سر از پا نمی‌شناسد! نکند محمود مکارچی بلایی بر سر آقاجانش بیاورد؟ آقاجانش مرهمی بود که همچون تکه‌ای از رویا برایش به جا مانده بود... کسی صدایش می زند؛ پر از دلواپسی، شرم و شاید، پر از حس‌های سرکوب شده...
-آوین بانو؟
تکانی می‌خورد. چیزی درون مغزش شروع می کند به مقایسه و برای دقیقه‌ای، صدا را با صدای همان مرد پشت در‌های سفید اشتباه می گیرد و به آنی برمی‌گردد. با دیدن امیرحسام به خودش می‌آید و گونه‌هایش گل می‌اندازد. اما پا پس نمی‌کشد و با کشیدن نفس عمیقی لب می‌زند:
- بله؟
لبخند، پس از ساعت‌ها لب‌های امیرحسام را به عنوان مقصد جدیدی می‌شناسد و جا خوش می‌کند. آرامشی زیر پوستش می‌دود و هر دو از یاد می‌برند که در بازارند و زیر نگاه هزار و یک زن و مرد کنجکاو... امیرعلی با دیدن وضعیت‌شان دخالت می‌کند و تنها با گفتن "بریم مغازه‌ی حاجی"، میان‌شان را بهم می ریزد. هر سه به سمت مغازه‌ی کوچکی در انتهای بازار روانه می‌شوند و امیرعلی، جلوتر از آنان حرکت می‌کند. آوین و امیرحسام هم‌قدم شده و هر دو در تاب و تاب‌اند؛ یکی در تاب و تاب پدربزرگ و گـه گاهی آن صدایی که باعث شده بود در همین چند دقیقه پیش اعترافی عجیب تحویل وجدانش دهد و دیگری، در تب و تاب دخترک شانزده ساله‌ای که در کنارش قدم برمی‌داشت؛ انگشت‌هایش را به بند کیفش می‌فشرد و مطمئن بود تا دقایقی دیگر، از او دلیلی برای حرف‌های محمودخانش می‌خواهد... و وای که محمود خان چه کرده بود...
امیرعلی با رویی خوش شروع به احوال پرسی می‌کند و پیرمردی که بازاری‌ها او را به "حاجی" می‌شناسند، با متانت جواب می‌دهد و آن ها را دعوت به نشستن می‌کند. مغازه که نه، بیشتر به اتاق سه در چهاری می‌ماند که با پارچه‌های چادری سیاه و بعضاً رنگ به رنگ، پر شده بود. عکسی از امام حسین(ع) بر سر در مغازه بود و آرامش درون مغازه، همچون آرامش وجود پیرمرد، روح را محصور می‌کرد.
- خوش اومدی بابا جان! خسته‌ی کار نباشی؛ مهمونم که آوردی با خودت...!
آوین سرش را پایین می‌اندازد و با شرم می‌گوید:
- سلام حاجی! آوینم...
چشمان پیرمرد برق می‌زنند و همچون ستاره‌هایی سیاه رنگ اما پرفروغ، می‌درخشند. او این دختر را می شناخت... درست مثل رشید خان... لبخندش عمیق تر می‌شود؛ پلک‌هایش را روی هم می‌گذارد و می گوید:
- می‌شناسمت دخترجان. می‌شناسمت!
نگاهش را روی امیرحسام می‌چرخاند و با مهربانی می‌گوید:
- تو باید تک پسر محمود باشی؛ نه بابا؟
آوین با تعجب سر می‌گرداند. تک پسر محمود خان؟! او مگر دو پسر نداشت...؟ امیرعلی که دستپاچگی امیرحسام و بهت آوین را می‌بیند، بلافاصله به میان پریده و قاطعانه می‌گوید:
- ایشون پسر کوچیکتر محمودخان هستن حاجی. شما پسر بزرگ‌شون حسام و دیدین...
نگاه حاجی روی نگاه سردرگم آوین و کلافه‌ی امیرحسام می چرخد؛ سری برای امیرعلی تکان می‌دهد و این پیرمرد، حفظ ظاهر را خوب می‌داند!
-راست می‌گی بابا. خوش اومدی پسرم. بشین بگم مهدی چایی بیاره...

[/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • Reyhun

    کاربر انجمن نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    289
    امتیاز واکنش
    3,844
    امتیاز
    597
    محل سکونت
    میان انبوه احساس:)
    روی چهارپایه‌ی چوبی می‌نشیند و نگاه سردرگمش را روی پیرمرد می چرخاند. مهدی، پسری که حاجی از او یاد کرده بود، با یک لبخند زیبا که بر لبانش نشانده و تسبیحی که روی انگشتانش تاب خورده، وارد می شود. سینی مسی به مهره های زرشکی رنگ تسبیحش می خورد و سنفونی زیبایی را به وجود می آورد. زیر لب "خوش آمدید" ی زمزمه می کند و بدون نگاهی به آوین، در جواب "دستت درد نکنه بابا جان" گفتن های حاجی سری تکان می دهد. سینی مسی محتوی شش فنجان چای را روی یکی دیگر از چهارپایه ها می گذارد و خود، کنار حاجی می نشیند. حالا هر پنج نفر، دایره وار و کنار یکدیگر نشسته بودند؛ و آوین نمی دانست فنجان ششم چای متعلق به کیست. مهدی نگاه گیرایش را به سمت امیرحسام برمی‌گرداند و بدون زیر و رو کردن لباس های تیره رنگش، با مهربانی می گوید:
    - خیلی خوش اومدی آقا امیرحسام! خیر باشه...!
    امیرحسام تک خنده‌ی پر از خجالتی می زند و با نگاهی به امیرعلی که فنجان کمرباریک را در دست گرفته و مشغول فوت کردن چای‌اش است، طلب کمک می کند. مهدی معنای نگاهش را در هوا می گیرد و بی توجه به خنده های زیرکانه‌ی حاجی، می گوید:
    -امیر آقا؟
    امیرحسام تکان می خورد. سرش را دوباره به سمت او برمی گرداند و با لبخندی بی جان، می گوید:
    - جانم آقا مهدی؟
    مهدی همچنان می خندد و آوین برای لحظه‌ای حسرت می خورد برای این همه آرامش.
    - فکر نکنی دارم گله گذاری می کنم ها؟ نه! فقط انتظار داشتم اگه مشکلی بود با ما درمیون بذاری شاه پسر!
    امیرحسام دستی بر موهایش می کشد. گویا از این وضعیت خیلی هم راضی نیست؛ اما، ناچار است به دنبال کردن این نخ و می داند که مهدی، راه اشتباهی را انتخاب نمی کند.
    - چی و می خوای بدونی حاج مهدی؟ به خدا که شرمنده‌ام! شرمنده‌ی و شما و حسام و حاجی!
    مهدی مردانه می خندد و دستی بر محاسن می کشد. با صبوری پدرانه‌ای می گوید:
    - نه دیگه شاه پسر! نشد! بخور اون چای یخ کرده‌ات و، تا بگم چی و باید کیا بدونن! بخور شاه پسر!
    و پس از برداشتن فنجانی چای برای حاجی، تکیه می دهد و اشاره می زند.
    - به خانم هم بده!
    این بار، امیرعلی هم با لبخندی زیبا، به جمع پر آرامش مهدی و حاجی می پیوندد. امیرحسام فنجان چای را روی نعلبکی قدیمی می گذارد و به سمت آوین می رود. زیرلب "بفرمایید" ی زمزمه می کند و بدون نگاه کردن به چشم‌های منتظر و اندوهگین آوین، فنجان را به دستش می دهد و به سمت چهارپایه خود برمی گردد.
    - ببخشید تو رو خدا! این آقا امیرحسام ما، یکم کم حواس شده جدیدا! یادش رفت نقل تعارف کنه بهتون؛ بفرمایید خواهش می کنم.
    این بار آوین هم در جواب حرف‌های پر از کنایه‌ی مهدی می خندد.
     

    Reyhun

    کاربر انجمن نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    289
    امتیاز واکنش
    3,844
    امتیاز
    597
    محل سکونت
    میان انبوه احساس:)
    - چشم.
    امیرحسام آهی کشیده و با نگرانی هرچه بیشتر می گوید:
    - مهدی؟ تو بگو دیگه چیکار کنم! به ولای علی قسم که هر کاری کرده باشم، دیگه کفر که نکردم! حلال، حروم و از خودت و حاجی یاد گرفتم مهدی! راست رفتن و از خودش! دیگه چه کاری باید می کردم که نکردم و باید جواب پس بدم؟
    بعد هم دستی به صورت کلافه‌اش می کشد و آوین را متعجب تر از قبل می کند. چه زود سفره‌ی دل را پیش مهدی باز کرده بود...!
    این بار مهدی هم مشوش شده و خبری از لبخند‌هایش نیست...
    -امیر، من که بهت گفته بودم این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست. بهت گفته بودم حاج محمود زخم خورده‌ست؛ آدم رو زخمی که هنوز بسته نشده، نمک نمی زنه. نگفته بودم؟
    امیرحسام به نشانه‌ی شرمندگی سری تکان می دهد و با استرس می گوید:
    - به خدا اگه حاجی بخواد زخم چهل ساله اش و با زخم زدن به من ببنده؛ راضی‌ام! بلکه درمونی بشه و تموم کنه این بازی حسام و امیرش رو!
    شانه هایش خم تر از همیشه و سرش پایین تر گرفته شده. مهدی از جایش بلند می شود و امیرعلی هم با کلافگی فنجان چای نیم خورده‌اش را در سینی می گذارد. حاجی با نگاهی یاری‌گر، زمزمه می کند:
    - نه باباجان! زخم زدن به تو چرا؟ خودش و باید مجازات کنه بخاطر کاراش؛ تو فقط باید مرد باشی و نذاری محمود با ندونم‌کاری‌های دوباره‌اش، چند تا زندگی دیگه رو خراب کنه!
    امیرحسام سرش را بالا می گیرد و مهدی شانه‌هایش را بیشتر از قبل می فشارد.
    - حسام و چیکار کنم حاجی؟ حسام و من و با این همه راه درست رفتن شرمنده‌ی خودش کرده چیکار کنم حاجی؟ نمی دونی که با هربار صدا کردن اسمم تو اون خونه، دلم می گیره از این جبر محمودخان و لبخندی که حسام بدون قصد و غرض روونه ام می کنه تا من ظلم محمود و حس نکنم... نمی دونی که حاجی!
    صدای پر بغض امیرحسام، غم را بر چشمان آوین هم می نشاند و چقدر اشتباه بود فکرهایش؛ در رابـ ـطه با این پسر و عقایدی از روی ظاهر از او دیده بود...
    - آقا امیرحسام؟
    نگاهش را برمی گرداند و خیره‌ی آوین می شود.
    - اگر قراره محمود خان زخم بزنه و شما نذارید؛ خودتون بیشتر از همه زخم می خورید. اجازه بدید با هم حلش کنیم!
    امیرحسام، شوکه شده از این همه دخالت یکباره‌ی آوین و به کار‌گیری شجاعتش، سرش را با گنگی تکان می دهد و به حاجی نگاه می کند.
    حاجی لبخندی بر لب می نشاند و می گوید:
    - تو دقیقا مثل یاس منی! نه مهدی؟
    مهدی با غمی بر چهره نگاهش را روانه ی آوین می کند.
    - فقط حواست باشه مثل یاس زخم نزنی به این شاه پسرمون؛ گل دختر! حواست باشه!
    روی چهارپایه اش برمی‌گردد و می گوید:
    - امیرعلی؟ برو به یاسر بگو حرفای اهل بازار و عوض کنه؛ خودش می دونه باید چیکار کنه!
    امیرعلی با تکان دادن سری بیرون می رود و مهدی با قیافه‌ی جدی و جدیدش ادامه می دهد:
    - شما دو تا یاس و محمود نیستید که بخواید زخم بزنید! این جماعت طاقت یه زخم دیگه رو ندارن. شما امیرحسام و آوینید؛ از همین اول پاتون و جای درست بذارید.
    نیم نگاهی به امیرحسام می اندازد و محکم می گوید:
    - تعیین کن که کی براش می گی امیرحسام. باید از زبون خودت بشنوه؛ نه با امر و نهی و حلالیت طلبیدن‌های بابات!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا