[HIDE-THANKS]
چندی از بازاریها، همراه با امیرعلی و امیرحسام، به سمتشان روانه میشوند تا از هرگونه کشمکش بیشتری جلوگیری کنند؛ اما پدربزرگ، حرفش یکی ست.
- گفتم محمود! نه اصل و نسبش و چسبوندم بهش؛ نه مرام و معرفت رفقام و... فقط محمود!
چشمانش را قفل چشمهای آوین می کند و با صدایی محکم تر از همیشه میگوید:
- بمون پیش امیرحسام و امیرعلی. جفتشون، مثل حسامِ محمود معتمدن. حسام و که دیگه میشناسیاش دختر؟
آوین اخمهایش را در هم می کشد. دلیل این همه حمایت پدربزرگش را از امیرحسام نمیفهمید؛ هرچند که امیرعلی برای همه عزیز بود و معتمد، اما این همه پشت دو برادر را گرفتن کاری بود، به دور از هر عمل رشید خان...
- میشناسم.
-خوبه! صبر کن دخترجان.
و چه کسی میداند که همین دخترجان گفتنهای رشیدخان، از هزار و یک "عزیزم" و "نازپرورده" گفتنهای دیگران، محبت و نگرانی بیشتری را در خود جای داده است؟
رشید و محمود، دو دوستی که به ظاهر جدانشدنی بودند و در دل پر از زخم و کینه و کدورت، به درون حجره رفته و کرکره را پایین میکشند. آوین اما بیش از هر زمان دیگری به تب و تاب افتاده و سر از پا نمیشناسد! نکند محمود مکارچی بلایی بر سر آقاجانش بیاورد؟ آقاجانش مرهمی بود که همچون تکهای از رویا برایش به جا مانده بود... کسی صدایش می زند؛ پر از دلواپسی، شرم و شاید، پر از حسهای سرکوب شده...
-آوین بانو؟
تکانی میخورد. چیزی درون مغزش شروع می کند به مقایسه و برای دقیقهای، صدا را با صدای همان مرد پشت درهای سفید اشتباه می گیرد و به آنی برمیگردد. با دیدن امیرحسام به خودش میآید و گونههایش گل میاندازد. اما پا پس نمیکشد و با کشیدن نفس عمیقی لب میزند:
- بله؟
لبخند، پس از ساعتها لبهای امیرحسام را به عنوان مقصد جدیدی میشناسد و جا خوش میکند. آرامشی زیر پوستش میدود و هر دو از یاد میبرند که در بازارند و زیر نگاه هزار و یک زن و مرد کنجکاو... امیرعلی با دیدن وضعیتشان دخالت میکند و تنها با گفتن "بریم مغازهی حاجی"، میانشان را بهم می ریزد. هر سه به سمت مغازهی کوچکی در انتهای بازار روانه میشوند و امیرعلی، جلوتر از آنان حرکت میکند. آوین و امیرحسام همقدم شده و هر دو در تاب و تاباند؛ یکی در تاب و تاب پدربزرگ و گـه گاهی آن صدایی که باعث شده بود در همین چند دقیقه پیش اعترافی عجیب تحویل وجدانش دهد و دیگری، در تب و تاب دخترک شانزده سالهای که در کنارش قدم برمیداشت؛ انگشتهایش را به بند کیفش میفشرد و مطمئن بود تا دقایقی دیگر، از او دلیلی برای حرفهای محمودخانش میخواهد... و وای که محمود خان چه کرده بود...
امیرعلی با رویی خوش شروع به احوال پرسی میکند و پیرمردی که بازاریها او را به "حاجی" میشناسند، با متانت جواب میدهد و آن ها را دعوت به نشستن میکند. مغازه که نه، بیشتر به اتاق سه در چهاری میماند که با پارچههای چادری سیاه و بعضاً رنگ به رنگ، پر شده بود. عکسی از امام حسین(ع) بر سر در مغازه بود و آرامش درون مغازه، همچون آرامش وجود پیرمرد، روح را محصور میکرد.
- خوش اومدی بابا جان! خستهی کار نباشی؛ مهمونم که آوردی با خودت...!
آوین سرش را پایین میاندازد و با شرم میگوید:
- سلام حاجی! آوینم...
چشمان پیرمرد برق میزنند و همچون ستارههایی سیاه رنگ اما پرفروغ، میدرخشند. او این دختر را می شناخت... درست مثل رشید خان... لبخندش عمیق تر میشود؛ پلکهایش را روی هم میگذارد و می گوید:
- میشناسمت دخترجان. میشناسمت!
نگاهش را روی امیرحسام میچرخاند و با مهربانی میگوید:
- تو باید تک پسر محمود باشی؛ نه بابا؟
آوین با تعجب سر میگرداند. تک پسر محمود خان؟! او مگر دو پسر نداشت...؟ امیرعلی که دستپاچگی امیرحسام و بهت آوین را میبیند، بلافاصله به میان پریده و قاطعانه میگوید:
- ایشون پسر کوچیکتر محمودخان هستن حاجی. شما پسر بزرگشون حسام و دیدین...
نگاه حاجی روی نگاه سردرگم آوین و کلافهی امیرحسام می چرخد؛ سری برای امیرعلی تکان میدهد و این پیرمرد، حفظ ظاهر را خوب میداند!
-راست میگی بابا. خوش اومدی پسرم. بشین بگم مهدی چایی بیاره...
[/HIDE-THANKS]
چندی از بازاریها، همراه با امیرعلی و امیرحسام، به سمتشان روانه میشوند تا از هرگونه کشمکش بیشتری جلوگیری کنند؛ اما پدربزرگ، حرفش یکی ست.
- گفتم محمود! نه اصل و نسبش و چسبوندم بهش؛ نه مرام و معرفت رفقام و... فقط محمود!
چشمانش را قفل چشمهای آوین می کند و با صدایی محکم تر از همیشه میگوید:
- بمون پیش امیرحسام و امیرعلی. جفتشون، مثل حسامِ محمود معتمدن. حسام و که دیگه میشناسیاش دختر؟
آوین اخمهایش را در هم می کشد. دلیل این همه حمایت پدربزرگش را از امیرحسام نمیفهمید؛ هرچند که امیرعلی برای همه عزیز بود و معتمد، اما این همه پشت دو برادر را گرفتن کاری بود، به دور از هر عمل رشید خان...
- میشناسم.
-خوبه! صبر کن دخترجان.
و چه کسی میداند که همین دخترجان گفتنهای رشیدخان، از هزار و یک "عزیزم" و "نازپرورده" گفتنهای دیگران، محبت و نگرانی بیشتری را در خود جای داده است؟
رشید و محمود، دو دوستی که به ظاهر جدانشدنی بودند و در دل پر از زخم و کینه و کدورت، به درون حجره رفته و کرکره را پایین میکشند. آوین اما بیش از هر زمان دیگری به تب و تاب افتاده و سر از پا نمیشناسد! نکند محمود مکارچی بلایی بر سر آقاجانش بیاورد؟ آقاجانش مرهمی بود که همچون تکهای از رویا برایش به جا مانده بود... کسی صدایش می زند؛ پر از دلواپسی، شرم و شاید، پر از حسهای سرکوب شده...
-آوین بانو؟
تکانی میخورد. چیزی درون مغزش شروع می کند به مقایسه و برای دقیقهای، صدا را با صدای همان مرد پشت درهای سفید اشتباه می گیرد و به آنی برمیگردد. با دیدن امیرحسام به خودش میآید و گونههایش گل میاندازد. اما پا پس نمیکشد و با کشیدن نفس عمیقی لب میزند:
- بله؟
لبخند، پس از ساعتها لبهای امیرحسام را به عنوان مقصد جدیدی میشناسد و جا خوش میکند. آرامشی زیر پوستش میدود و هر دو از یاد میبرند که در بازارند و زیر نگاه هزار و یک زن و مرد کنجکاو... امیرعلی با دیدن وضعیتشان دخالت میکند و تنها با گفتن "بریم مغازهی حاجی"، میانشان را بهم می ریزد. هر سه به سمت مغازهی کوچکی در انتهای بازار روانه میشوند و امیرعلی، جلوتر از آنان حرکت میکند. آوین و امیرحسام همقدم شده و هر دو در تاب و تاباند؛ یکی در تاب و تاب پدربزرگ و گـه گاهی آن صدایی که باعث شده بود در همین چند دقیقه پیش اعترافی عجیب تحویل وجدانش دهد و دیگری، در تب و تاب دخترک شانزده سالهای که در کنارش قدم برمیداشت؛ انگشتهایش را به بند کیفش میفشرد و مطمئن بود تا دقایقی دیگر، از او دلیلی برای حرفهای محمودخانش میخواهد... و وای که محمود خان چه کرده بود...
امیرعلی با رویی خوش شروع به احوال پرسی میکند و پیرمردی که بازاریها او را به "حاجی" میشناسند، با متانت جواب میدهد و آن ها را دعوت به نشستن میکند. مغازه که نه، بیشتر به اتاق سه در چهاری میماند که با پارچههای چادری سیاه و بعضاً رنگ به رنگ، پر شده بود. عکسی از امام حسین(ع) بر سر در مغازه بود و آرامش درون مغازه، همچون آرامش وجود پیرمرد، روح را محصور میکرد.
- خوش اومدی بابا جان! خستهی کار نباشی؛ مهمونم که آوردی با خودت...!
آوین سرش را پایین میاندازد و با شرم میگوید:
- سلام حاجی! آوینم...
چشمان پیرمرد برق میزنند و همچون ستارههایی سیاه رنگ اما پرفروغ، میدرخشند. او این دختر را می شناخت... درست مثل رشید خان... لبخندش عمیق تر میشود؛ پلکهایش را روی هم میگذارد و می گوید:
- میشناسمت دخترجان. میشناسمت!
نگاهش را روی امیرحسام میچرخاند و با مهربانی میگوید:
- تو باید تک پسر محمود باشی؛ نه بابا؟
آوین با تعجب سر میگرداند. تک پسر محمود خان؟! او مگر دو پسر نداشت...؟ امیرعلی که دستپاچگی امیرحسام و بهت آوین را میبیند، بلافاصله به میان پریده و قاطعانه میگوید:
- ایشون پسر کوچیکتر محمودخان هستن حاجی. شما پسر بزرگشون حسام و دیدین...
نگاه حاجی روی نگاه سردرگم آوین و کلافهی امیرحسام می چرخد؛ سری برای امیرعلی تکان میدهد و این پیرمرد، حفظ ظاهر را خوب میداند!
-راست میگی بابا. خوش اومدی پسرم. بشین بگم مهدی چایی بیاره...
[/HIDE-THANKS]