رمان جفت هفت | Reyhun کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Reyhun

کاربر انجمن نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/07
ارسالی ها
289
امتیاز واکنش
3,844
امتیاز
597
محل سکونت
میان انبوه احساس:)
[HIDE-THANKS]
روی سه پایه چوبی می نشینم و چشم‌هایم را می بندم. مرد جوان شروع به قدم زدن درون اتاق می کند و اظهار بی توجهی می کند اما مشخص است که مرا زیر نظر گرفته... چانه‌ام را روی زیرچانه‌ای ویولنش قرار می دهم و شروع به نواختن می کنم. نمی دانم چه چیزی او را تا این حد کلافه کرده بود اما، به قول مادر، آرام‌بخش می خواست که من کنارش بودم. تمام احساسم را به آرشه منتقل می کنم و ملودی زندگی دوباره یا" Rebirth" از علی حیدری را برایش می نوازم. به محض شنیدن نوت های ابتدای ملودی، سرش را بلند می کند و با تعجب به من خیره می شود. سخت بود؛ اجرا کردن چنین ملودی زیبا و پر مشقتی به صورت حرفه‌ای؛ گویا انتظار چنین کاری را نداشت که به سرعت روی صندلی نشست و نگاهم کرد.
لبخندی روی لبم جاخوش می کند و چشم‌هایم را باز کرده و برای بار دوم، به انگشترش می دوزم. این بار، از عمد چنین کاری را انجام می دادم و حالا وقتش رسیده که کسی به این مرد توانایی‌اش را در زمینه لبخند زدن یادآوری کند و او را بخنداند. آرشه را متوقف می کنم و به یکباره، بی توجه به صورت پر از تعجب او، با ریتم تند و غیرعادی شروع به نواختن همان ملودی می کنم. شوک درون چشم‌هایش‌، جایش را با خنده ای زیبا عوض می کند و ملودی اوج می گیرد. خنده هر دوی‌مان شدت می گیرد. ملودی در نوت های پایانی و تندترین ریتم ممکن به سر می برد که با حس جسم گدازه مانندی روی انگشتانم، آرشه از دستم میافتد و برق گرفته به او نگاه می کنم.
لبخند از روی صورتش محو می شود و با تعجب نگاهم می کند. عجیب از دستش دلخور بودم؛ دستانش را روی دستانم گذاشته بود تا از بریدن سیم ویولنش در اثر ریتم تند من جلوگیری کند اما من حاضر بودم همه سیم‌های ویولن را با قیچی ریز ریز می کردم و قوانین پدر را زیرپا نمی گذاشتم. این مرد، مفهوم ملاحظه را نمی دانست! نه در برابر من، نه برابر برادرش... یک مرد، نمونه دوم محمود خان!
اخمی روی چهره‌ام می نشیند و او در حین برداشتن آرشه، مانند پسر بچه‌هایی که تازه به کار اشتباه خود واقف شده‌اند؛ زمزمه می کند:
- عذر می خوام. قصد بدی نداشتم.
از حرفش حرصم می گیرد. قصد بد و خوب، معنی نداشت! باید می فهمید لمس کردن بدون اجازه یک دختر نوجوان، که به این مسائل هم بسیار پایبند است؛ هزینه گزافی دارد. حتی اگر من دختری هم بودم که به این مسائل اهمیت نمی‌داد؛ باز هم دلیلی بر زیر پا گذاشتن حرمت ها نبود! این کار او، حس دم‌دستی را برای من و همنوعانم ایجاد می کرد و مطمئنا، هیچ جنس مونثی به دم‌دستی بودن و عروسک خیمه شب بازی این و آن بودن، رضایت نمی دهد. این مرد را باید کسی سر جایش می نشاند.
لعنتی حواله شیطان و عصبانیتم را خاموش می کنم.
- می دونید جناب، تو آیین باستان به زن یا دختر یا جسمی که شما بهش می گید ضعیفه، می گن مهربانو! مهربانو ضعیفه نیست که بخواد نقش عروسک و ایفا کنه یا اگر حجاب و نماز نداشت؛ کسی فکر کنه حق داره بهش نگاه چپ بیاندازه. مهربانو یعنی ظریفه! یعنی یه چیزی که کسی حق نداره بهش دست بزنه. هیچ‌ مهر و امضا و حتی عقدنامه‌ای نیست که بخواد بگه شما اختیار تام برای بهره وری از یه زن و داری! اگر کسی رو به روی شما می شینه؛ خوشحالی‌تون براش مهمه یا دلش نمی خواد یه انسان دیگه ناراحت باشه، معنی‌اش این نیست که بتونید بهش دست بزنید. حالا به هر دلیل موجه و غیر موجه دیگه‌ای که دارید.
با ناباوری نگاهم می کند. تمام مکالمات من و او و برادرش به وسعت این سخنرانی چندین دقیقه‌ای نبود. عرق شرم روی پیشانی‌اش را پاک می کند و با لحن آقامنشانه‌ای می گوید:
- من باز هم ازتون عذر می خوام. این حرامِ مهربان رو می‌بخشید بانو؟
لبخندی روی لبانم پدیدار می شود و در تک تک سلول‌های بدنم رسوخ می کند. او آنقدر ها هم گستاخ و کم تجربه و بی اطلاع نبود که حالا نداند در ایران باستان، به جنس مذکر، مهربان می گفته اند! به بهترین شکل ممکن گفته بود که این یک سهل‌انگاری بوده و شاید، من هم کمی تند رفته بودم! اما چشم جماعت زنان ترسیده بود و این چشم ترسیده، با یک جمله پر شرم و اظهار ناراحتی، از یاد نمی رفت... جماعت مرد، باید یاد می گرفت که اگر مهربانویی، به وقتش هم می توانی از او مرد تر و بی مروت تر باشی! مردی که، این درندگان، مردانگی را در بی مروتی‌اش ختم کرده بودند...

[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Reyhun

    کاربر انجمن نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    289
    امتیاز واکنش
    3,844
    امتیاز
    597
    محل سکونت
    میان انبوه احساس:)
    گفتار نویسنده: مرسی از همه اونایی که برام دعا کردن. قول داده بودم بعد از ظهر جمعه تا تونستم براتون پارت بذارم اما متاسفانه نت نابود بود و نشد! بگذریم؛ با پارت های امروز کیف کنید ؛)
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS][/hide-thanks][HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    ترسی در وجودم نهفته بود و تمرکزم را از بین می برد. چشمانم را با عصبانیت می بندم و حرکت آرشه را متوقف می کنم. او هم دست از ویولن نواختن برمی دارد و نگاهم می کند. نگاهم در نگاه کلافه اش چرخ می خورد و زیر لب" نچ" ی می کنم. تقصیر او نبود که من وسواس فکری داشتم و با یک لمس کوتاه، تمام هوش و حواسم بسیج می شدند تا دست‌هایم مشت شوند و روی گونه‌اش فرود بیایند. با صدایش به خودم می‌آیم و متوجه می شوم که مدت‌هاست سرم را خم کرده و دستم را زیر آن گذاشته بودم و زانوانم، مانند تکیه گاهی برای آرنجم عمل می کردند. با کنجکاوی نگاهش را در صورتم می چرخاند و با تردید چیزی می پرسد.
    - هنوز هم عصبی هستید؟ من که معذرت خواهی کردم!
    گوشه لبم را با استرس به دندان می گیرم و سرم را به نشانه نفی تکان می دهم. او چه می دانست دردی که در جان یک دختر میافتد؛ چیست؟ می دانست بی اعتمادی به کسی که قرار است مدت زمانی طولانی را با او بگذرانی؛ چقدر سخت است؟ به خدا که نمی دانست! هیچ‌یک از مذکر ها توانایی درک وسواس‌های یک مونث را نداشتند و ندارند؛ چون کسی از آن ها در رابـ ـطه با گذشته‌شان سوال نمی کند؛ بازجویی نمی شوند و جواب عالم و آدم را نمی دهند. همه این ها برای یک دختر، به دفترچه‌ای می ماند که تمام صفحاتش را با خط نستعلیق و روان‌نویسی مشکی، پر کرده باشی و درست در صفحه آخر، روان نویس جوهر پس بدهد و تو بمانی با یک معلم ریاضی سخت‌گیر، که از تو یک صد برگ سفید و کامل می خواهد. صد برگی که اگر یک صفحه هم کم داشته باشد؛ تو باید به فکر صد برگی جدید باشی؛ چون لقب متقلب بر رویت نهاده‌اند و متقلب‌ها جایی میان قسمت بچه های خوب دفتر نمره ندارند... غافل از این که دیگر صد برگی وجود ندارد و تو همان شاگرد مردودی هستی؛ که روان‌نویس، بی اختیار تو، جوهر پس داده است...
    به سرعت از جایش بلند می شود و چشمان متعجب مرا، روی خود نگه می دارد. متوجه گنگی نگاهم می شود. دستی میان موهایش می کشد و می گوید:
    - نظرتون چیه تکلیف جلسه بعد همین ملودی باشه؟
    کمی گیج می شوم. هنوز توضیحات من در رابـ ـطه با ملودی زندگی دوباره به پایان نرسیده بود و نوت‌های پایانی ملودی، چیزی نبود که کسی بتواند بدون معلم آن ها را به راحتی بیاموزد.
    نمی خواستم به صراحت بگویم که تو در آموختن چنین ملودی سختی ناتوان هستی؛ اما شاید چالش خوبی می شد برای این مرد چموش چندین ساله که من حتی نامش را هم نمی دانستم.
    - خیلی خوب باشه.
    چشم‌هایش برق می زنند یا من توهم زده‌ام را نمی دانم؛ اما برق زیبایی داشتند این چشم‌ها... بسیار خیره کننده تر از برق چشم‌های برادرش. استاد یادگار، کسی که مسئول کلاس های سلفژ و آواز بود؛ همیشه می گفت تنها یک نفر میان چند میلیارد انسان روی زمین هست که می تواند برق چشم‌هایت را روشن کند و او، کسی است که وادارت کرده دل بر کف نهی.
    شاید آن برادر آشفته اما به قول امروزی ها" جنتلمن" هم به کسی نیاز داشت که بتواند برق چشم‌هایش را روشن کند...
    - آوین خانم؟
    مرا از افکارم بیرون می کشد و وجودش را یادآوری می کند.
    - ببخشید؛ ببخشید.
    دستپاچه می شوم و با همان دستپاچگی جواب داده و نگاهش می کنم. چقدر واکنش زشتی به حرف‌هایش نشان داده بودم!
    - عرض کردم مایلید بریم طبقه پایین همون اتاق جلسه اول رو ببینیم؟ اونی که مال...
    برقی میان چشم‌هایم روشن می شود و مسئول برق این روز ها، خودش هم کپ کرده از حجم بسیار زیاد شگفتی، درون چشم‌های اهالی این خانه، هر چند که من، رهگذری بیش نبودم. میان حرفش می پرم و می گویم:
    - منبت کاری، نه؟ من که موافقم. عالیه. راستی اونا همه‌شون کار خودتونه؟
    می خندد و در اتاق را برایم باز می کند. اشاره‌ای می زند و منتظر بیرون رفتنم می شود. از طنین زیبای خنده‌اش که بگذریم؛ عجیب، مانند شهزاد قصه ها رفتار می کرد. گونه ام رنگ می گیرد و بیرون می روم اما، چرا کسی نیست که خنده‌های این مرد را جمع کند؟ به خجالتم می خندد و مرا بیشتر از قبل خجالت‌زده می کند. لبم را می گزم؛ سرم را پایین می‌اندازم و خدایا، خودت خنده‌های این مرد را تمام کن!

    [/HIDE-THANKS]

    گفتار نویسنده: پارت چطور بود؟ :D خودم که دوسش داشتم! :)
     
    آخرین ویرایش:

    Reyhun

    کاربر انجمن نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    289
    امتیاز واکنش
    3,844
    امتیاز
    597
    محل سکونت
    میان انبوه احساس:)
    [HIDE-THANKS]
    با گونه هایی سرخ شده، جلو تر از او حرکت می کنم. زیرچشمی نگاهش می کنم و لبم را برای بار چندم می گزم. دستش را در جیب‌هایش فرو بـرده و سعی در پنهان کردن خنده‌اش می کند. جلوی راه پله‌های طبقه دوم می ایستم و منتظر، نگاهش می کنم. لبخندی روی لب‌هایش می نشاند و علامت سوال‌های درون مغزم را بزرگتر می کند. برای چه آشفته بود؟
    - نمی خواید برید پایین؟
    حرفش را می زند و اختیار خنده‌اش را از دست می دهد. صدای خنده‌اش بالا می رود و عرق روی پیشانی‌ام را پاک می کنم. این مرد از خجالت کشیدن و در فکر فرو رفتنم لـ*ـذت می برد؟! نفس عمیقی می کشم و دست‌هایم را مشت می کنم. اختیار رگ‌های خونی صورتم را از دست داده بودم و حالا، او از این مسئله به بهترین شکل ممکن، بهانه‌ای برای خندیدن مهیا می کرد.
    دستی به صورتش می کشد و بعد از تمام شدن خنده‌اش، تک سرفه‌ای می کند و جلو تر از من به راه می‌افتد. با صدایی که حالا جذابیت قبلی خود را باز پس گرفته، صدایم می کند و می دانم، این ها نوعی دلجویی ست؛ برای کسی که راه و روش محمود خان را، بی اختیار او، در ذهنش فرو کرده اند.
    - آوین خانم؟ من جلو تر از شما می رم؛ بلکه راحت تر باشید. خودتون می دونید اتاق کار من و پدر کجاست اما بازم من جلو تر می رم شاید الان یادتون نباشه...
    مزاح می کرد یا مسخره؟! چهار روز قبل در آن اتاق بودم و حالا آن خرمن کوفتن ها را از یاد بـرده باشم؟ هر چند، این ها مردانگی او را نشان می داد و به من می گفت که او با برادرش بی نسبت نیست! جوابش را نمی دهم و در افکارم غوطه می خورم. شخصیت جالبی داشت؛ مشخص بود که کسی برایش حرمت ها را بازگو نکرده اما خودش رعایت می کرد. البته اگر خنده ها و لمس دست هایش را نادیده بگیریم! ادب و احترام را درک می کرد و از همه مهم‌تر، اطلاعات بالایی در رابـ ـطه با اطرافیانش داشت.
    چشم‌هایم را بالا می‌آورم و به استایل مردانه‌اش که با آرامش از پله ها پایین می رود؛ نگاه می کنم. پله ها هم دست به دست هم داده بودند تا این مسیر طولانی تر شود و مدت زمان زیر نظر گرفتنش، به اندازه‌ای باشد که بتواند مرا راضی کند و تا سه روز آینده، چیزی برای فکر کردن داشته باشم. این کار ها، کار های دختران نوجوان بود و من، با تمام ت**** که برای عقلانی تصمیم گرفتن و عقلانی رفتار کردنم می کردم؛ نمی توانستم از چنین افکاری اجتناب کنم. اصلا مگر کسی می توانست؟ خاموش کردن غرایز آن هم در چنین سنی، صبر ایوب و همتِ سلسله جنبانی می خواست برای تبدیل کردن مور به سلیمان.
    از پله ها پایین می رود و دستانش را برای بار دوم در جیب‌هایش فرو می برد. به گمانم عادتش بود؛ خوش قیافگی و خوش ژست بودن...
    سرامیک های براق کرم رنگ را می پیماید و در چوبی را باز می کند. چراغ را روشن می کند و از جلوی در کنار می رود. با لبخند و چشمانی کنجکاو به اتاق نگاه می کنم و محو می شوم درون قاب ها و مجسمه های چوبی درون اتاق. بوی خاک ریه‌هایم را نوازش می دهد و لبخندم را عمیق تر می کند. با دیدن مجسمه عقاب مانندی ذوق می کنم و مهابا می گویم:
    - می شه بهش دست بزنم؟
    با چشم‌های خندانش نگاهم می کند و همانطور که به چارچوب در تکیه زده؛ می گوید:
    - اگر باعث می شه دیگه از دستم دلخور نباشی؛ حتما! فقط مراقب باش نیافته بشکنه چون اون مال من نیست.
    چشم‌هایم را در کاسه می چرخانم. حالا که من دست برداشته بودم؛ او دست بر نمی داشت! دستم را روی مجسمه پر نقش و نگار زیبای عقاب می کشم و زمزمه می کنم:
    - از حمل کردن گونی های سیب زمینی خوشتون میاد؟
    تعجب می کند. من هم بودم از چنین سوالی متعجب می شدم!
    - چی؟
    - فکر کنم شنیدید که نگه داشتن کینه مثل حمل کردن گونی های سیب زمینی می مونه.
    به سمتش بر می گردم. مثال ساده‌ای زده بودم؛ جو حاکم شده میان ما، تحمل مثال های سنگین را نداشت! به راحتی می توانست به او یک برداشت اشتباه دهد و دوباره همه چیز را خراب کند. آن گاه، من می شدم مزید بر علت آشفتگی‌اش... لبخند دلگرم کننده‌ای می زنم.
    - من خوشم نمیاد گونی سیب زمینی حمل کنم. بعد از یه مدت بو می گیره و من رو هم به اون بو دچار می کنه.
    لبخند او هم عمق می گیرد و خودش را در چند قدمی‌ام جا می دهد. اشاره‌ای به عقاب می کند و می گوید:
    - کار حسامه. علاقه زیادی به عقاب داره.
    گویا خاطره‌ای برایش زنده می شود و او را در خود حل می کند. رویش را برمی گرداند و به سمت کمد چوبی درون اتاق می رود. درش را باز می کند و اشاره‌ای می زند. جلسه قبل، هیچ‌یک از اتاق ها آماده نبودند و اجباراً، اینجا تمرین کرده بودیم. از کنار کمد کنار می رود و صبر لبریز شده‌ام را بی جواب نمی گذارد. چیزی درون چشم‌هایم جان می گیرد و رشد می کند. این اتاق، باورنکردنی بود؛ درست مانند سرزمین عجایبی می ماند که تو را در خود حل می کرد و تو تقلا می کردی تا چیز های بیشتری از آن را کشف کنی...
    با شگفتی به سمت کمد می روم
    و دستی به در های کمد می کشم. صفحه های چوبی، دستم را خراش می دهند و براده های چوب همچنان روی در های کمد مانده. طبقات کمد را از نظر می گذرانم... مجسمه هایی که همه یک الگوی ثابت اما طرح های مختلفی داشتند؛ همه مجسمه ها عقاب بودند و از چوب صنوبر سفید. گویی کسی تمام فکر و ذکرش پرواز بوده و به اوج رسیدن! کمد طبقات یکسانی نداشت و یک قفسه بزرگ در بین طبقه ها به چشم می خورد. قفسه ای که بزرگترین مجسمه را در خود جا داده بود و چوبش هم صنوبر نبود. عقابی با بال های باز شده که گوشه یکی از بال هایش شکسته بود و تکه شکسته شده، در کنار پایه های مجسمه به چشم می خورد. دستم را به سمت عقاب بزرگ می برم تا قطعه فلزی چسبانده شده به پایه هایش را لمس کنم که کسی وارد اتاق می شود و صدایم می کند.
    - آوین خانم؟
    شوکه می شوم و از جا می پرم. صدا، صدایی مضطرب و پریشان بود؛ صدایی که من از حسام می شناختم نبود! گویی فشار بسیاری را تحمل می کرد و بر روی صدایش اثر گذاشته بود. به سمتش برمی گردم و دستپاچه نگاهش می کنم. چشم هایش با دیدن در نیمه باز و منی که در آستانه لمس مجسمه بودم؛ آشفته تر می شوند و نبود آرمش در این خانه، بی ربط به نبود جنس مونث در این کاخ دلگیر نبود دیگر؟ با اضطراب به سمتم حرکت می کند و در چشم به هم زدنی در کمد را می بندد. مرد جوان، پشتش را کرده و دستش را روی چشم‌هایش گذاشته. گویی او هم مضطرب شده و انتظار دیدن حسام را آن هم در این اتاق، نداشته! به لکنت می افتم و حسام هم دستی بر روی پیشانی‌اش می کشد. گویا این آشفتگی را بی احترامی نسبت به تلقی می کرد... به گمانم این کمد و این عقاب های پر رمز و راز، راز بزرگی از حسام را در خود جای داده بودند که حالا او از فاش شدنش می ترسید؛ به طوری که اجازه موشکافی کردن در آن را به من نمی داد.
    دستش را از روی در کمد بر می دارد. سرش را پایین می اندازد و شروع به صحبت می کند.
    - می دونید ریشه چیه؟ ریشه من تو این کمد خلاصه می شه. بی ادبی من رو ببخشید؛ مطمئنا انقدر فهمیده هستید که متوجه بشید چرا نمی خوام کسی این کمد رو ببینه. با اجازه.
    بدون این که به من اجازه حرف زدن بدهد از اتاق بیرون می رود و مرا با دهانی که از شدت تعجب باز مانده تنها می گذارد. جو این خانه، عجیب، سنگین شده بود و روی رفتار اهالی خانه هم تأثیر گذاشته بود. حسام از ریشه‌ای حرف می زد و برق در چشمانش هویدا می شد و بدنش، عرق سرد نشان می داد. ریشه‌ای که باشد و با وجود مفتخر بودنش، عامل عرق سرد روی پیشانی اش شود؟ ذهنم درگیر شده بود. دستم را روی در بسته کمد می گذارم و با حسرت نگاهش می کنم. دلم لک زده بود برای یک ثانیه دیدن آن عقاب، با بالی شکسته... نمی دانم چرا اما ذهنم مدام با خود می گفت که این عقاب ریشه اصلی ست و بقیه، همه فرعیاتی هستند که او اراده کرده آن ها را ریشه قالب خودش کند؛ اما موفق نشده و آن تک شکسته بال، برایش ارزشی، بدون وصف داشت.

    [/HIDE-THANKS]
    گفتار نویسنده: نظرتون در رابـ ـطه با عقاب چیه؟ یه هیجان جدید رو وارد رمان کردم که امیدوارم خوب جلوه کرده باشه و جو عاشقانه دوست داشتنی مون رو بهم نزده باشه... نظراتتون رو تو پروفایلم حتما بفرستید! تا نظر نباشه آپ نمی کنما! :) تو این شبای احیا خیلی دعام کنید! ببخشید زیاد حرف زدم. یا حق دوستان!
     
    آخرین ویرایش:

    Reyhun

    کاربر انجمن نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    289
    امتیاز واکنش
    3,844
    امتیاز
    597
    محل سکونت
    میان انبوه احساس:)
    [HIDE-THANKS]

    به خود که می آیم روی تخت اتاقم دراز کشیده و حسام، تمام فکر و ذکرم را به خود مشغول کرده است. عقاب... حیوانی که او از آن به عنوان ریشه‌اش یاد می کرد... ریشه...؟! چیزی در سرم جرقه می زند. چیزی همانند داستان ها و فیلم های گانگستری هندی که در گوشم زنگ بزنند و بگویند؛

    ماجرا، ماجرای همان ریشه گمشده ای ست که زندگی را برایش سخت رقم زده و این پسر بزرگتر، بیش از حد تحملش رنج دیده است... تلفن هوشمند جدیدم را از روی پا تختی قهوه ای رنگ بر می دارم و مثل همیشه، این ست قهوه‌ای سوخته‌ای که در چینش اتاق به کار بـرده شده، مرا آرام می کند.
    آخر پدر می گفت رنگ ها هم حرف دارند. قهوه‌ای را به اسبی مثال می زد که یال‌هایش را باد با خود همراه می کند و همچون نسیمی، از روحت می گذرد و تو را محو آرامشش می کند.
    صفحه جستجوگر گوگل را می آورم و و تمام ترکیب های وصفی و اضافی دارای کلمه" عقاب"، که به ذهنم می آیند را وارد می کنم. حتی از مقاله های علمی در رابـ ـطه با نوع زیستن این پرنده هم نمی گذرم اما، چیز زیادی دستگیرم نمی شود و در حالی که با ناامیدی، بر روی آخرین لینک صفحه پنجم نتايج جستجو کلیک می کنم؛ منتظر می شوم.
    صفحه بالا می آید و بیشتر به برگه ای از روزنامه یا نشریه‌ای قدیمی می ماند؛ تا صفحه ای که بخواهد اطلاعات علمی و نام علمی پرنده را به مخاطب نشان دهد... سرتیتر بزرگی با عنوانی عجیب که مرا هول می کرد و به قول مادر، کارکنان دلم را وادار به رخت شستن.
    سر تیتر نشریه چنین بود:(( عقاب، از ایران فرار کرد!)). نشریه‌ای بسیار قدیمی که در پاراگراف های بعدی خود از شاه فراری برای دست به قلم شدن استفاده کرده بود نشانه ای از دهه شصت را در خود پنهان کرده بود.
    عقاب، داستان جدیدی بود که ربطش را به حسام درک نمی کردم اما، آن مجسمه بزرگ و از چوب صنوبر سفید، با بالی که شکسته بود و ریشه حسام را رقم می زد؛ علتی بود برای گواه بد دادن دلم. به قول مادر، " خدا خودش ختم به خیر کند"...
    گوشی را روی پاتختی پرت کرده و پوزخندی به افکار مسخره‌ و خیال بافی هایم می زنم. مگر ممکن بود؟ شاید اتفاق عجیبی در کودکی آن مرد موجب شده بود تا عقاب، برایش حیوانی مورد احترام باشد و من هم، زیاده روی کرده بودم... اصلا هنرمند است و خیال بافی هایی که با ذهنش آن ها را بسط می دهد و به آن ها بال و پر می بخشد.
    نفسم را رها می کنم و چشم‌هایم را می بندم. به قول خاله جان، این خیال بافی ها، هر چقدر هم که در نظر ما بیهوده جلوه کنند؛ بیهوده نیستند و تمرینی ساده اما تکنیکی اند، برای هر چه بیشتر ورزیده کردن مغز و راحت تر دست به قلم شدن.
    بلند می شوم؛ دفتر خاطرات را از کشوی میز بیرون کشیده و همانطور که ایستاده ام، شروع به نوشتن می کنم. امروز، روزی پر فراز و نشیب، پر رمز و راز و ثبت شدنی بود...


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Reyhun

    کاربر انجمن نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    289
    امتیاز واکنش
    3,844
    امتیاز
    597
    محل سکونت
    میان انبوه احساس:)
    [HIDE-THANKS]

    از پله های سرامیکی و سفید رنگ آموزشگاه پایین می آیم. صدای آواز خواندن دوباره ی آن مرد و صدای دوست داشتنی اش، مرا محو خود کرده و در خلسه عجیبی فرو می برد. مکث می کنم؛ کمی دیر تر رفتن کار را به جایی نمی کشاند و مادر را عصبی نمی کرد. صدای مرد با ویولنی آمیخته می شود و او ادامه می دهد. فکری به سرم می زند؛ استاد گفته بود که به یک ویولن نواز ماهر نیاز دارد و من هم وقتی برای یک ساعت بیشتر ماندن در این ساعت از شب را نداشتم و گرنه خدا می داند که از خدایم بود؛ تجربه ی چنین تجربه شیرینی...
    مرد صدایش بالا می رود اما کسی که ویولن می نوازد نمی تواند نت ها را به درستی بنوازد و آواز خواندنش را قطع می کند. مرد کلافه صدایش از حد ممکن بالا تر می رود و می گوید:
    - استاد به خدا این حنجره ست! بار چندمه که دارم می خونم...
    صدایش برایم آشنا تر از هر صدایی ست اما به خود دلداری می دهم و می گویم دلیلش بسیار شنیدن همین صدا از پشت در است نه چیز دیگری... ویولن را از کاور در می آورم؛ آرام و با طمانینه آهنگ مورد نظر را می نوازم؛ چشم هایم را به رسم عادت می بندم و احساسم را به کار می گیرم. دقایقی می گذرد که سکوت طبقه دوم آموزشگاه می شکند و استاد در را با حیرت باز می کند. نگاهش می کنم و لبخند عمیقی می زنم؛ شاید وقتش بود...
    - قول داده بودم که به پیشنهاد‌تون فکر کنم استاد.
    لبخند روی لبانش جا می گیرد. سمتم می آید. ویولن را از دستم می گیرد و درون کاور می گذارد. چند ضربه ای روی شانه هایم می زند و دست زدنش دیگران را متعجب می کند. نگاه های متعجبی که از ابتدای نواختن روی ویولن و من خیره مانده بودند حالا گیج تر شده و نمی دانستند این کار ها برای چیست.
    استاد صدایش را بالا می برد و با تحسین می گوید:
    - امیر حسام خان بیا که درمان دردت پیدا شد!
    مرد امیرحسام نام، با همان صدای جذاب و مردانه اش می گوید:
    - استاد چند لحظه تشریف میارید؟
    استاد سری به نشانه خنده تکان می دهد و زمزمه می کند:
    - برم ببینم آقای سخت پسند و بدخلق چی می خواد بگه...
    سری تکان می دهم. صدای پچ پچ های مبهمی می آمد و امیرحسامی که می گفت نمی تواند قبول کند دختری برای او بنوازد. طوری حرف می زد که گمان می کردم تا به حال با دختری هم تنها نبوده است! در ذهنم نمی رفت. برایم سخت بود قبول کردن چنین مسئله ای که او نمی خواهد بهترین شاگرد ویولن نواز آموزشگاه برایش ویولن بنوازد. صدای مرد در جواب استاد بالا می رود که می گوید:
    - نه استاد!
    چیزی درون گلویم بزرگ می شود؛ جا خوش می کند و به گمانم شیره جانم را می خواهد. دیگر مکثی نمی کنم تا ببینم که استاد بخاطر من چنین رفتار هایی را تحمل می کند. آری من دلم پر می کشید برای یک بار دیدن آن ناشناس خوش صدا اما او نمی خواست؛ نمی خواست که شناخته شود و کسی هویتش را بداند. و آنطور که فهمیده بودم؛ به جز پسر نوازنده درون اتاق و استاد کسی او را ندیده بود!
    ویولن کاور شده را روی دوشم می گیرم و به سرعت پله های طبقه دوم و سپس طبقه اول را هم طی می کنم و با خداحافظی غمگینی از منشی آموزشگاه بیرون می زنم.
    شاید می توانستم با تمرین بیشتر و ثابت کردن خودم جای آن نوازنده مذکر و جوان درون اتاق را بگیرم... شاید توانایی من بر تعصبات او غلبه می کرد و شاید هم او مرغش یک پا داشت.... تنها چیزی که می دانستم این بود که من، باید آن نوازندگی را برای کنسرت سه ماه بعد می از آن خود می کردم... و من، از این جهت مطمئن بودم
    .

    [/HIDE-THANKS]

    گفتار نویسنده: با فیلترینگ یا بدون فیلترینگ، همچنان ادامه می دیم :)
     
    آخرین ویرایش:

    Reyhun

    کاربر انجمن نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    289
    امتیاز واکنش
    3,844
    امتیاز
    597
    محل سکونت
    میان انبوه احساس:)
    [HIDE-THANKS]
    دو هفته ای از جواب قاطع و منفی آن مرد گذشته بود؛ تنها عکس العمل و کار به جا و درست این روز هایم، به نماز خواندن سر وقت و هفته ای دو بار حمام رفتن ختم می شد. حمام های تک ربعی و نماز خواندن های دستپاچه ای که صدای پدر را درآورده بود!
    انگشت های دست چپم به دلیل زیاد کار کردن با سیم های ویولن تاول زده بودند و رد انتهای چوب ویولن هم روی کف دستم به جا مانده بود. خستگی برایم معنا نداشت و تنها به یک چیز فکر می کردم؛ آن ناشناس با آن حنجره ی طلایی اش... برایم به آرزویی در دوران نوجوانی و به قول مادر، دوران "جو زدگی" تبدیل شده بود اما من اهمیتی نمی دادم و با وجود مطلع بودن از این موضوع زودگذر، با تمام توان ادامه می دادم و تمرین می کردم.
    حوله را از تنم در می آورم و لوسیون را روی دست هایم می کشم. انگشت های تاول زده ام را با چسب زخم نازکی با شدت می بندم و کف دست راستم را باند پیچی می کنم. این کار درد عمیقی را به تنم القا می کرد اما با به یادآوری احتمال قبول شدن توسط آن مرد، حس لـ*ـذت بخشی را در تمام وجودم می لغزاند و مرا از کارم مطمئن می کرد. در طول این هفته رنگ خانه ی خانواده مکارچی را هم ندیده بودم اما خبر داده بودم که آن پسر تازه کار و مشکوکِ کوچکتر، بگویند که از این هفته دوباره شروع می کنم و از او انتظار دارم که حداقل با تلاش خودش تمام نت ها، آکورد ها و ریتم های درست سه آهنگ را یاد بگیرد و به راحتی بتواند با سرعت های مختلف بنوازد.
    سرعت های مختلف... یک خلاقیت مختص به خودم بود و به اعتقاد من به بهتر یادگرفتن کمک زیادی می کرد و مادر هم این مسئله را قبول داشت... مادر یک نوازنده ماهر ویولن بود اما به گفته خودش چندین سالی می شد که دست به ویولن نبرده بود و با دیدن من و استعدادم، به یاد خود می افتاد.
    دو ساعتی تا شروع شدن کلاس موسیقی مانده است اما شوق و ذوق دیدار با استاد و شنیدن صدای زیبای ناشناس طاقتم را طاق کرده بود! صدای زنگ در بلند می شود. پدر هم قرار بود امروز من را همراهی کند و با استاد شبیری، استاد اصلی ویولن من در آموزشگاه، ملاقاتی داشته باشد. با آرامش در اتاق را قفل می کنم و پرده پنجره رو به حیاط را می کشم. لباس هایی با رنگ های سورمه ای و گلبهی انتخاب می کنم و همانطور که پدر می خواهد؛ موهای تک دختر مورد علاقه اش را تنها برای نشان دادن به خودش نگه می دارم.
    کاور ویولن را با درد در دست می گیرم و با خوشحالی پیش پدر می روم. بـ..وسـ..ـه ای بر پیشانی ام می زند و کاور ویولن را از دستم می گیرد. افتخار در چشمانش موج می زند و بدون توجه به غر زدن های مادر مبنی بر سخت گرفتن به خودم، سرش را پایین می آورد و زمزمه می کند:
    - آوینم، نمی دونم انگیزه جدیدت چیه؛ ولی بابا جان، خوشحالم که دخترم انقدر روی کار هاش مصممه...
    لبخندم عمق می گیرد. مسلما پدر با فهمیدن قضیه ی مرد ناشناس هم کمی مخالفت نشان می داد اما از خانه خانواده ی مکارچی که بدتر نبود؛ بود؟

    ***
    قدم هایم را تند می کنم و از پله های طبقه سوم پایین می آیم؛ استاد شبیری به محترمانه ترین لحن ممکن از من خواسته بود او را با پدر تنها گذارم و من هم با خیالی آسوده و از خدا خواسته، از آن جا بیرون زده و دست های دردناکم را با شدت روی نرده ها می کشیدم و پایین می آمدم. قبل از رسیدن به طبقه دوم، در پاگرد می ایستم و به پسر مغروری که وارد اتاق ناشناس می شود نگاه می کنم. با کنجکاوی پایین تر می روم و گفت‌و‌گوی‌شان را گوش می کنم.
    - چه خبر آقا امیر حسام؟ شنیدم همه واسه نوازندگی در جوار خاندان سلطنتی سر دست می شکنن!
    مرد ناشناس که امیرحسام نام دارد،، تک خنده ی مردانه ای می کند و می گوید:
    - سلطنتی کجا بود‌؟ بشین که امروز استاد نیست؛ این پسر نوازنده تازه وارده هم نیومده. دست خودت و می بـ..وسـ..ـه.
    به سمت درِ باز اتاق حرکت می کنم و سرک می کشم. چشم‌هایم روی تنه ی مردانه ناشناس که پشتش را کرده و دستش را دور گردن نوازنده معروف آموزشگاه گذاشته، خیره می ماند.
    برایم عجیب بود. خیلی عجیب... این مرد را می شناختم!

    [/HIDE-THANKS]
    گفتار نویسنده: چشم انتظار نظرات تون هستم... :)
     
    آخرین ویرایش:

    Reyhun

    کاربر انجمن نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    289
    امتیاز واکنش
    3,844
    امتیاز
    597
    محل سکونت
    میان انبوه احساس:)
    [HIDE-THANKS]
    تک کت مشکی رنگی به تن داشت و یک انگشتر با یاقوت کبود! چیزی در سرم چرخ می خورد. نوازنده گفته بود امیرحسام؟ همان حسامی را می گفت که مانند برادر کوچکترش یاقوت کبود به دست کرده و با من بر سر مبل های گران‌قیمت خانه شان حرف می زد؟ امکان نداشت. مگر نه؟
    نوازنده برمی‌گردد که روی صندلی بنشیند؛ اما چشم‌هایش روی من ثابت می شوند و نگاهم می کند. استرس وجودم را می گیرد. در بدترین موقعیت ممکن قرار گرفته بودم و سردردی عصبی، سرم را پر کرده بود. پیشانی‌ام نبض گرفته بود و با رنگی پریده، چشم‌هایم روی مرد ثابت مانده بود. چه می‌شد اگر به دوستش می گفت که من تمام حرف‌هایشان را شنیده‌ام؟
    به یکباره از جایش بلند می شود و دستش را روی شانه امیرحسام، که قصد بلند شدن دارد، فشار می دهد. چرا نمی‌گذاشتند کسی او را ببیند؟ زندانی سیـاس*ـی که نگرفته بودند! به سمتم می آید. با همان چهره جدی و اخم‌های درهمش صدای مردانه‌اش را به رخ می کشد و می گوید:
    - امرتون؟
    لعنت به من! لعنت به منی که اجازه داده بودم کسی از کارم اشتباه برداشت کند. گلویم را صاف می کنم؛ نگاه حق به جانب و گیرایم را به او می دوزم و می گویم:
    - به من گفتن برای کنسرتی که مختص به ایشونه نوازنده می خوان.
    لب‌هایش کش می‌آیند و بی توجه به نگاه خیره‌ی افراد درون پاگرد، با نگاهش تحقیرم می کند. درست مانند کسی که به بچه‌ی نادان دو ساله‌ای خیره شده و آن بچه، ادعای علامه دهر بودن می کند. اما چنین نبود؛ اگر او نوازنده‌ی ماهری بود، من هم قدرت توانایی به چالش کشیدن او را داشتم!
    انگشت شصتش را روی لبش می‌کشد و همانطور خیره می گوید:
    - می تونی ثابت کنی؟
    نگاه خیره‌اش که روی دست‌های باند پیچی شده‌ام ثابت می ماند، دستانم را مشت می کنم. از موضع قبلی خود کمی فاصله گرفته بود و شاید فهمیده بود که این زخم‌ها برای چیست... نفس عمیقی می کشم. زمزمه می کنم:
    - می تونید ویولن‌تون رو بهم بدید؟
    ابروهایش بالا می‌روند. کمی تعجب کرده بود اما مشخص بود که می خواهد مهارتم را بسنجد. نگاه به دختر و پسر هایی با سنین متفاوت که درون پاگرد ایستاده بودند، می اندازم. بیشتر هنرجو ها مرا می شناختند؛ دختری به نام آوین که برای علاقه‌اش با تمام وجود می جنگد. شنیده بودند که ماه هاست به دنبال راهی برای نزدیک شدن به این خواننده و نوازندگی برای او هستم، اما هیچ‌وقت فکر نمی کردند حتی بتوانم تا اینجا بیایم! نوازنده های قبلی، پارتی کلفتی داشتند و با وساطت دبیران چنین امری را تجربه می کردند اما من، من یکبار دیگر هم از پس چنین فردی برآمده بودم! استاد شبیری...
    نوازنده با همان تیپ اسپرت و هنری‌اش به سمت ویولن حرکت کرده و با یک حرکت آن را به من می رساند. با جسارت در راهروی باریک و روبروی اتاق نوازنده می ایستم. درست در وسط راهرو، جایی که صدا می پیچید و به گوش امیرحسام هم می رسید. حالا دیگر برایم فرقی نداشت که او همان حسام مکارچی است؛ یا یک امیرحسام دیگر با سلیقه یکسان و انگشتر یاقوت کبود، حالا، وقت اثبات کردن خودم بود! آوینِ پدر...
    - کدوم ملودی رو از من می‌خواید جناب آقای...
    خواننده از جایش بلند می شود و همان‌طور که پشتش را به من کرده، با استرس راه می رود. میان حرفم می پرد و می گوید:
    - زندگی دوباره رو بلدی؟
    جا می خورم. این ملودی آنقدر هم معروف نبود که او چنین چیزی از من بخواهد؛ با این حال، مکثی کرده و بی توجه به صدای بسیار آشنایش که تازه در گوشم پیچیده بود و خودنمایی می کرد، می گویم:
    - علی حیدری... درسته؟
    چشم‌های نوازنده برق می زنند. شگفتی در چشم‌هایش غوغا می کند و با اشتیاق می گوید:
    - بزن ببینم دخترجون!
    آرشه را با دست راستم نگه می دارم اما، درد عمیقی که در تنم می پیچد مرا منصرف می کند. تنها یک راه مانده بود؛ با دست چپ نواختن...! ویولن را جابه جا می کنم و بی توجه به چشم‌های متعجب درون راهرو، آرشه را حرکت می دهم. چشم‌هایم امیرحسام را دنبال می کنند و دستانم، نوت ها را پشت سر هم می نوازند. ویولن را بیشتر به شانه‌ام فشار می دهم و آخرین حرکت آرشه بر روی سیم‌ها، صدای دست افراد حاضر درون سالن را بلند می کند. ریتم نواختنم تند تر از ریتم آهنگ اصلی بود و همین ریتم را برای برادر کوچکتر خانواده‌ی مکارچی، به خواست خودش، هر جلسه اجرا کرده بودم تا بتواند به راحتی با آن ارتباط برقرار کند و بعد از چند جلسه آسوده خیال آن را بنوازد.
    سرم را برمی‌گردانم و با چشم های مشتاق پدر و استاد شبیری مواجه می‌شوم. استاد با غرور و افتخار دست می زد و پدر هم با چشم‌های خرسندش، نگاهم می کرد. روی ابر ها پرواز می‌کردم و دیگر روی پا هایم بند نبودم. نوازنده ویولن را از دستم می گیرد و برایم دست می زند. بلند، با افتخار و طوری که افراد درون پاگرد هم صدایش را بشنوند می گوید:
    - شما از این به بعد تا یک ماه هنرجوی افتخاری بنده هستید تا بتونید کارهاتون رو با امیرحسام هماهنگ کنید. امیدوارم همیشه همینطور موفق باشید.
    چشم‌هایم ستاره باران شده امیرحسام را نشانه می‌گیرند. لبخند تلخی روی لب‌هایم جا می گیرد اما با خود می گویم "عیبی نداره. بالاخره اون چهره رو می بینی! با چشم‌های پر افتخارش می بینی. عیبی نداره!".
    سری تکان می دهم و برای هر چه زودتر پایان دادن به این غائله، به سمت پدر می روم. و دقایقی بعد، مادر با چشم‌های گریان از شوق دخترش، انتظارم را می کشد.

    [/HIDE-THANKS]
    گفتار نویسنده: سلام ^^ داریم به جا های خوبش می رسیم *-* همچنان قصد رو کردن ناشناس و ندارم! هر چند ترجیح می دم خودتون حدس بزنید... یوهاهاها ( خنده ی شیطانی!) ^^ ولی در کل، اصلا قبول نیست :/ من نظر می خوام و کوتاه بیا هم نیستم :/ انقدر پارت می ذارم که نظر بدید :D از صبح تا الان دارم می نویسم ها :/ مرسی که نظر می دید :) یا حق!
     
    آخرین ویرایش:

    Reyhun

    کاربر انجمن نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    289
    امتیاز واکنش
    3,844
    امتیاز
    597
    محل سکونت
    میان انبوه احساس:)
    سلام دوستان! امیدوارم حالتون خوب باشه...!^~^ خیلی خیلی ببخشید که این یه مدت نبودم! من تمام سعی ام رو می کنم که بدقول نباشم ولی خوب دیگه...! شرمنده... و بین خودمون باشه، ولی روند رمان داشت بهم می ریخت و فکر می کنم این نبودن و غیب شدن طولانی مدت به شدت براش موثر بود! یا لااقل، ممکنه موثر باشه...! بعد از این همه مدت پست نذاشتن، بریم که داشته باشیم یه پست جدید و...؛)
    ****

    [HIDE-THANKS]
    *دو هفته بعد*
    گلویم گرفته بود و لب‌هایم بی رنگ تر از همیشه. شوک بدی بود شنیدن اتفاقات اخیری که خیلی هم متعلق به این "اخیر" هم نبودند... حس توپ فوتبالی را داشتم که جایی در زمین بازی نداشت! یا شاید هم، شاه سیاهی که به دست سرباز به خانه ی آخر رسیده‌ی سفید از صفحه‌ی شطرنج محو شده بود و خط خورده بود! خطی که نه تنها باطن، بلکه ظاهرم را هم خطی خطی کرده بود و آوین باشم و به روی کسی بیاورم؟ از اسب افتاده بودم؛ نه از اصل...
    بار دیگر زنگ سفید رنگ و خاک خورده را می فشارم و با طاقتی طاق شده، حفظ ظاهر را کنار گذاشته و لگد محکمی به دیوار سنگی می زنم. در فلزی طاقت این ضربه را نداشت و مطمئنا اگر حسش می‌کرد، صدای آبا و اجدادش هم بلند می شد؛ چه رسد به خودش! آنوقت بود که دیگر باید می‌آمدی و جواب پرسش های گاه و بیگاه مکارچی ها را از طفره رفتن هایت شکار می کردی...
    کسی در را به آرامی باز می کند و من بوی این عطر را هنوز هم می‌شناسم! آری... هنوز هم! حتی تا به حالا! حالایی که شاید تا دو، سه روز پیش جایی در میان این "حال" وا مانده نداشت...! در جواب سلام مشتاق و مودبانه‌اش تنها سری تکان داده و من هم دیگر کم آورده‌ام که "آوین" بودنم را سرسری، محو می کنم.
    -آوین خانم؟
    صدایش در گوشم زنگ می‌خورد. صدایی بسیار مشابه با صدای برادرش... یا شاید هم، آن خواننده‌ی پشت درهای بسته. کامل به سمتش بر می‌گردم و در جواب دستش که برای گرفتن کیف بالا آمده، تنها سری بر خلاف همیشه تکان داده و صدایم را صاف می کنم.
    -خودم میارش...!
    -سنگینه.
    طفره می‌رود... این مرد طفره می رود و آوین نیستم اگر نگویم که او می داند برای چه رنگ پریده‌ام! می دانست؛ یا لااقل، من دوست داشتم که بداند! بداند و تایید که نه، انکار کند تمام حدس و گمان‌های مرا نسبت به این خانه و خانواده و پسرانی که مکارچی بودنشان را یدک می کشیدند. و وای که چه غوغایی به پا می‌کردم در مواجهه با محمود مکارچی؛ اگر، حدس‌هایم همچون تیری به هدف می‌خوردند!
    چشمان براقم را در چشم‌هایش می‌دوزم و پدربزرگ کجاست که آوین بودنم را یادآوری کند؟
    -سنگین اون چیزی که پشت چیزای سنگین تر از لیاقتش مخفی می شه... اون چیزی که وقت و ارزش و اعتبار و حتی احساس یه آدم نسبت به خودش و ازش می گیره و بازم با ابهت قد علم می کنه! بعدش می‌دونید چی می شه؟ محو می شه... مثل یه سایه... محو...!
    حرفم را تمام می کنم و بی توجه به او که برخلاف همیشه سرش را پایین نینداخته و با شرمندگی نگاهم می‌کند به سمت آن پله های حیاط و سالن منحوسِ پر تجملات پا تند می کنم... کیف چرم دیگر برایم سنگین نبود! نه در حالی که آن پسرک پشت در های بسته خودش را نشانم نداده بود ولی حرف زده بود و به آنی مرا رد کرده بود... من پذیرفته شدنم را حق خود می‌دانستم، در حالی که او از بی تجربگی من حرف می‌زد و به ظاهر حرص می خورد و در آن گیر و دار، دستانش را به شدت تکان می داد و انگشتر سلطنتی و قدیمی یاقوت کبودش از دستش بیرون می افتاد و درست جلوی پای من و پشت سر او، بر زمین می غلتید و شاید، برای رسیدن به من خودش را می لغزاند...! و مگر من کور بودم و یا هم ناشنوا که آن انگشتر مکارچی ها را نبینم و صدای امیرحسام مکارچی را نشناسم...؟ اما حیف؛ حیف که حرمت نگه داشتم و دم نزده از آن اتاق سفیدِ سیاه گرفته بیرون زدم تا در این راهرو های سلطنتی، درست همانند خودش دم از بی تجربگی زنم و آوین بودنم را به رخ بکشم...! حالا دیگر فرقی نداشت؛ او حسام باشد؛ یا امیرحسام...!
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Reyhun

    کاربر انجمن نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    289
    امتیاز واکنش
    3,844
    امتیاز
    597
    محل سکونت
    میان انبوه احساس:)
    [HIDE-THANKS]
    پله های مرمر و مبل های سلطنتی، فنجان های سفید با رگه هایی از طلا، تابلوفرش های ابریشم بافت و تجملات غرق شده در یک سنت غریب... لعنتی فرستاده و خودم را به طبقه بالا می رسانم. صدای رسای حسام، ماتم می کند...
    - امیر نیست. نگردید دنبالش.
    چشم‌هایم گرد می شوند. نبود؟ یعنی چه که نبود؟ چیزی بر سرم کوبیده می شود. حرف های پدربزرگ بعد از آن اتفاق لعنتی و بیرون آمدنی ابدی از آموزشگاه موسیقی... آری، ابدی؛ اخراج شده ام... اخراجم کرده بود؛ محمود مکارچی...
    نفس هایم از شدت حرص بریده بریده شده اند. سخت است... سخت است که تمامت را برای چیزی گذاری و درست در فراز قله های موفقیت، کسی پایت را بلغزاند و شاهد فروپاشیدنت باشد... سخت است.
    - کجان؟
    حسام، خونسرد تر از قبل ادامه می دهد:
    - یزد.
    ابروهایم بالا می پرند. امیرحسام و یزد...؟ آن هم درست یک روز قبل از آن کنسرتی که به جانش وصل بود؟! پوزخند می زنم؛ یک جای کار می لنگد... بدجوری می لنگد...
    - انتظار دارید باور کنم؟
    مردانه ولی پرتمسخر می خندد؛ به حال من...؟ یا شاید هم به حال امیرحسام...؟ پله های بالا رفته را پایین می روم. روبرویش می ایستم و کیف چرمم را بر زمین می گذارم.
    - آقای مکارچی؟ می شه روراست باشید با من؟ اون مگه فردا کنسرت نداره؟
    خنده ی تمسخر آمیـ*ـزش را جمع کرده و به لبخند محوی اکتفا می کند. با دستش مبل های سلطنتی را نشانه می گیرد و مرا دعوت به نشستن می کند. به تبعیت از او نشسته و منتظر می مانم. منتظر جوابی از حسام مکارچی... جوابی که پدربزرگ هم می دانست و با این حال، مرا به سمت او فرستاده بود تا از زبان او بشنوم؛ کسی که در این "اخیر" پدربزرگ او را "معتمد" خوانده بود...
    - پدربزرگ‌تون حرفی در رابـ ـطه با اون آموزشگاه نزدن...؟ یا حتی... در رابـ ـطه با امیر...؟
    سرم را به نشانه‌ی نفی تکان می دهم. اخم هایش را بی اختیار در هم کشیده و پا روی پای می اندازد؛ اما لبخند محوش، هنوز هم پا برجاست...
    - چند وقتی می شه که محمود خان متوجه شده. منتهی انگار مطمئن نبوده؛ یا شاید هم انتظارش رو نداشته که آقازاده‌اش تو تمام این مدت بیخ گوش اون تو راه کج سیر می کرده...
    اخم هایم را در هم می کشم. راه کج؟! مسخره بود؛ پر از تعصب و یک دندگی... متوجه حالتم می شود؛ دستی بر چهره می کشد و لبخند محوش را همچون ابرو های گره کرده اش از بین می برد. صورتی پر از بی حسی، گنگ و مبهم و نامفهوم...
    - می گم راه کج، چون محمود خان می گـه راه کج. می گم امیر اشتباه کرد؛ چون حاصل اشتباه و دیده بود و اشتباه کرد. می گم رفته یزد، چون تهرانه و اگر خودت و به آب و آتیش بزنی هم ردش و نمی زنی... می گم آموزشگاه و بسته ان، چون محمود خان گفته ببندن. اومدی دنبال جواب؟ جای خوبی اومدی؛ ولی خودت جواب و می دونی...
    یکه می خورم؛ سکوت کرده ام تا بشنوم و اجازه دهم او خودش را خالی کند. سکوت کرده ام تا مغزم را بخواند؛ و یا شاید هم، سکوت کرده ام تا هر چه نگفته اند را او بگوید و نداند که من چقدر بی خبرم... نداند و با تصدیق دانسته های ندانسته ام، مهر تایید زند بر حدس و گمان هایم... اما دیگر بس نبود...؟ من منتظر جواب بودم؛ حتی اگر جواب، نزد خودم بود...!

    [/HIDE-THANKS]
     

    Reyhun

    کاربر انجمن نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    289
    امتیاز واکنش
    3,844
    امتیاز
    597
    محل سکونت
    میان انبوه احساس:)
    مرسی از همه دوستانی که رمان رو دنبال می کنن. امیدوارم تا این جا روند خوبی رو طی کرده باشه... لطفا رمان رو به دوستان تون هم معرفی کنید. منتظر نظرات سازنده تون هستم =)
    [HIDE-THANKS]
    نفس عمیقی می کشم و شروع می کنم به باز کردن قفل سنگینی که بر جانم خورده بود.
    - دو هفته ای می شه که اخراج شدم؛ و سومین روزی هم هست که آموزشگاه بسته شده. به نظر می رسه که می دونید ماجرا از چه قرار بوده؛ ولی بازم می گم! می گم که اگر کم داشت اضافه کنید و اگر ناگفته‌ای داشتید، گله کنم... نمی‌دونم دقیقا چند ماه و چند ساله که اونجام؛ یا بهتره بگم، اونجا بودم... ولی از وقتی که یادمه، با ترس رفتم و لرز برگشتم؛ با شوق رفتم و با دست پر اومدم. با استعداد رفتم و با نبوغ اومدم... ویولن قدیمی‌ام و تو هزار تا سوراخ، سنبه پنهون کردم که نکنه کسی بو ببره و به گوش آقاجونم برسه... نکنه عزیز تر از جانم گله‌مند بشه و من بمونم و سری که هزار تا سودا داره و هر هزار تا سوداش، یه تار از تاروپود همون ویولن خاک خورده ست... ویولن من خاک نخورده از بی‌استفادگی، خاک خورده از بی‌تفاوتی و بی‌هویتی... من کسی دورم نبوده که برام مدل به مدل ساز بخره و مدل به مدل ملودی‌هام و بشنوه؛ که اگرم کسی بوده، با یه پوزخند عمیق بوده یا شایدم یه حمایت ریز...
    صدایم لرز گرفته است؛ لعنت بر مرور خاطرات!
    - من تو تمام این سال ها، یا بخاطر اصل و نسب منع شدم، یا دین و هویت... حالا بعد از این همه مدت، بعد از این همه وقت که جون کندم تا به خانواده‌ام بقبولونم که به خدا نه حرامه نه معصیت، باید بشم از اون جا رونده و از این جا مونده... بشم نوه‌ای که کمر خم می‌کنه و دختری که مسبب اخم پدرش می شه. می‌دونید چرا؟! چون شدم مطربی که به یه پسر بزرگتر از خودش مطربی داره یاد می ده...
    ***
    دو هفته قبل
    دانای کل
    به ثانیه نکشیده بود که لباس سیاه به تن کرده و با دلی بر عذا نشسته به سمت بازار می دوید. امیرعلی، همان پسرخاله‌ی عزیز تر از جانش برایش خبر آورده بود که در بازار دعوا به پا شده؛ محمود خان سیلی روانه‌ی دردانه‌اش کرده و به زانو افتاده تا از آقاجانش طلب آمرزش کند! گفته بود که آن مکارچی چروکیده، میان اهل بازار داد و قالی راه انداخته که بیا و ببین! بیا و ببین که راز برملا و غرور پسر خرد کرده است. امیرعلی از عصبانیت نفس زده بود و گفته بود که محمودخانِ بزرگِ بازار، آوین را طعمه‌ی آبرو بری پدربزرگش کرده و آتش زده است به هر چه حرمت و احترام بزرگتری... و آوین هم رفته بود؛ رفته بود که جای خالی پدر را پر کند؛ عصای دست آقاجانش شود و خود، راز خود را برملا کند. رفته بود تا بگوید اگر چیزی برای گفتن مانده و گوشی برای شنیدن، از زبان خودش بشنوند؛ و حالا، خودش را به موقع رسانده بود... درست در وسط خطبه خوانی های به گند کشیده‌ی محمود خان!
    - حاجی! من غلط کردم... من بی‌جا کردم که ازت خواستم دخترِپسرت بیاد مطربی یاد پسرم بده... بخدا که نمی‌دونستم این پسره ی سیاه گرفته‌ چشم سفیده و چشمش می‌ره پی دخترت...
    چیزی درون سـ*ـینه آوین می جوشد و بالا می آید... گلویش را می گیرد ولی، این بار، قرار نیست که جلوی صدایش گرفته شود؛ این بار آوین است که حرف های کذب را خفه می کند.
    - حاج محمود مکارچی اینجاست؟ بگید بیاد به خودم بگه خبطش چی بوده و رسمش چیه و رو چه حسابی حلالیت می خواد!
    بازار، ساکت می شود؛ محمودخان نیز. اما آوین، تازه شروع کرده است... پا پس نمی کشد. جلو تر می رود و روبروی محمود خان می ایستد. لباس های چرم و یک پیپ کنده کاری شده در در میان مشت گره کرده اش، کلاه لگنی قهوه‌ای رنگی و باز هم، یک سنت غریبه پسند که از عهد آنان به جا مانده بود...
    -آوینم محمود خان! سلام.
    پیرمرد جا می خورد. نگاهش سر تا پای آوین را می کاود و به سمت دیگری می چرخد؛ امیرحسام... حال، او هم در دیدرس آوین قرار گرفته است. محمود خان دستی بر چهره می کشد امیرحسام، چشم فرو می بندد تا شرمش را ببینند... ببینند که او هم‌بازی محمود خان نیست و تنها یک قربانی دیگر است؛ در این بازی، که فقط یک برنده داشت!
    - نه... خوشم اومد؛ سلیقه‌اش هم به من رفته آخه! منم هم‌سنش بودم خاطر یکی عین تو رو خیلی می‌خواستم... خیلی!
    پدربزرگ، رنگ عوض می کند. تسبیح فیروزه رنگش بر زمین می افتد و می‌غرد.
    - بس کن دیگه محمود! بگردون اون چشمات و تا یادت بیاد مردونگی چیه و مرد کیه! به والله این پسری که چشم سفید می گی بهش از تو مرد تره. بیا تو مغازه با هم حرف می زنیم. بیا محمود... این زخم چهل ساله ست؛ نذار بین جوونا مونم بگرده و صد ساله بشه! بیا محمود...
    [/HIDE-THANKS]
    نظر فراموش نشه =)
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا