[HIDE-THANKS]
روی سه پایه چوبی می نشینم و چشمهایم را می بندم. مرد جوان شروع به قدم زدن درون اتاق می کند و اظهار بی توجهی می کند اما مشخص است که مرا زیر نظر گرفته... چانهام را روی زیرچانهای ویولنش قرار می دهم و شروع به نواختن می کنم. نمی دانم چه چیزی او را تا این حد کلافه کرده بود اما، به قول مادر، آرامبخش می خواست که من کنارش بودم. تمام احساسم را به آرشه منتقل می کنم و ملودی زندگی دوباره یا" Rebirth" از علی حیدری را برایش می نوازم. به محض شنیدن نوت های ابتدای ملودی، سرش را بلند می کند و با تعجب به من خیره می شود. سخت بود؛ اجرا کردن چنین ملودی زیبا و پر مشقتی به صورت حرفهای؛ گویا انتظار چنین کاری را نداشت که به سرعت روی صندلی نشست و نگاهم کرد.
لبخندی روی لبم جاخوش می کند و چشمهایم را باز کرده و برای بار دوم، به انگشترش می دوزم. این بار، از عمد چنین کاری را انجام می دادم و حالا وقتش رسیده که کسی به این مرد تواناییاش را در زمینه لبخند زدن یادآوری کند و او را بخنداند. آرشه را متوقف می کنم و به یکباره، بی توجه به صورت پر از تعجب او، با ریتم تند و غیرعادی شروع به نواختن همان ملودی می کنم. شوک درون چشمهایش، جایش را با خنده ای زیبا عوض می کند و ملودی اوج می گیرد. خنده هر دویمان شدت می گیرد. ملودی در نوت های پایانی و تندترین ریتم ممکن به سر می برد که با حس جسم گدازه مانندی روی انگشتانم، آرشه از دستم میافتد و برق گرفته به او نگاه می کنم.
لبخند از روی صورتش محو می شود و با تعجب نگاهم می کند. عجیب از دستش دلخور بودم؛ دستانش را روی دستانم گذاشته بود تا از بریدن سیم ویولنش در اثر ریتم تند من جلوگیری کند اما من حاضر بودم همه سیمهای ویولن را با قیچی ریز ریز می کردم و قوانین پدر را زیرپا نمی گذاشتم. این مرد، مفهوم ملاحظه را نمی دانست! نه در برابر من، نه برابر برادرش... یک مرد، نمونه دوم محمود خان!
اخمی روی چهرهام می نشیند و او در حین برداشتن آرشه، مانند پسر بچههایی که تازه به کار اشتباه خود واقف شدهاند؛ زمزمه می کند:
- عذر می خوام. قصد بدی نداشتم.
از حرفش حرصم می گیرد. قصد بد و خوب، معنی نداشت! باید می فهمید لمس کردن بدون اجازه یک دختر نوجوان، که به این مسائل هم بسیار پایبند است؛ هزینه گزافی دارد. حتی اگر من دختری هم بودم که به این مسائل اهمیت نمیداد؛ باز هم دلیلی بر زیر پا گذاشتن حرمت ها نبود! این کار او، حس دمدستی را برای من و همنوعانم ایجاد می کرد و مطمئنا، هیچ جنس مونثی به دمدستی بودن و عروسک خیمه شب بازی این و آن بودن، رضایت نمی دهد. این مرد را باید کسی سر جایش می نشاند.
لعنتی حواله شیطان و عصبانیتم را خاموش می کنم.
- می دونید جناب، تو آیین باستان به زن یا دختر یا جسمی که شما بهش می گید ضعیفه، می گن مهربانو! مهربانو ضعیفه نیست که بخواد نقش عروسک و ایفا کنه یا اگر حجاب و نماز نداشت؛ کسی فکر کنه حق داره بهش نگاه چپ بیاندازه. مهربانو یعنی ظریفه! یعنی یه چیزی که کسی حق نداره بهش دست بزنه. هیچ مهر و امضا و حتی عقدنامهای نیست که بخواد بگه شما اختیار تام برای بهره وری از یه زن و داری! اگر کسی رو به روی شما می شینه؛ خوشحالیتون براش مهمه یا دلش نمی خواد یه انسان دیگه ناراحت باشه، معنیاش این نیست که بتونید بهش دست بزنید. حالا به هر دلیل موجه و غیر موجه دیگهای که دارید.
با ناباوری نگاهم می کند. تمام مکالمات من و او و برادرش به وسعت این سخنرانی چندین دقیقهای نبود. عرق شرم روی پیشانیاش را پاک می کند و با لحن آقامنشانهای می گوید:
- من باز هم ازتون عذر می خوام. این حرامِ مهربان رو میبخشید بانو؟
لبخندی روی لبانم پدیدار می شود و در تک تک سلولهای بدنم رسوخ می کند. او آنقدر ها هم گستاخ و کم تجربه و بی اطلاع نبود که حالا نداند در ایران باستان، به جنس مذکر، مهربان می گفته اند! به بهترین شکل ممکن گفته بود که این یک سهلانگاری بوده و شاید، من هم کمی تند رفته بودم! اما چشم جماعت زنان ترسیده بود و این چشم ترسیده، با یک جمله پر شرم و اظهار ناراحتی، از یاد نمی رفت... جماعت مرد، باید یاد می گرفت که اگر مهربانویی، به وقتش هم می توانی از او مرد تر و بی مروت تر باشی! مردی که، این درندگان، مردانگی را در بی مروتیاش ختم کرده بودند...
[/HIDE-THANKS]
روی سه پایه چوبی می نشینم و چشمهایم را می بندم. مرد جوان شروع به قدم زدن درون اتاق می کند و اظهار بی توجهی می کند اما مشخص است که مرا زیر نظر گرفته... چانهام را روی زیرچانهای ویولنش قرار می دهم و شروع به نواختن می کنم. نمی دانم چه چیزی او را تا این حد کلافه کرده بود اما، به قول مادر، آرامبخش می خواست که من کنارش بودم. تمام احساسم را به آرشه منتقل می کنم و ملودی زندگی دوباره یا" Rebirth" از علی حیدری را برایش می نوازم. به محض شنیدن نوت های ابتدای ملودی، سرش را بلند می کند و با تعجب به من خیره می شود. سخت بود؛ اجرا کردن چنین ملودی زیبا و پر مشقتی به صورت حرفهای؛ گویا انتظار چنین کاری را نداشت که به سرعت روی صندلی نشست و نگاهم کرد.
لبخندی روی لبم جاخوش می کند و چشمهایم را باز کرده و برای بار دوم، به انگشترش می دوزم. این بار، از عمد چنین کاری را انجام می دادم و حالا وقتش رسیده که کسی به این مرد تواناییاش را در زمینه لبخند زدن یادآوری کند و او را بخنداند. آرشه را متوقف می کنم و به یکباره، بی توجه به صورت پر از تعجب او، با ریتم تند و غیرعادی شروع به نواختن همان ملودی می کنم. شوک درون چشمهایش، جایش را با خنده ای زیبا عوض می کند و ملودی اوج می گیرد. خنده هر دویمان شدت می گیرد. ملودی در نوت های پایانی و تندترین ریتم ممکن به سر می برد که با حس جسم گدازه مانندی روی انگشتانم، آرشه از دستم میافتد و برق گرفته به او نگاه می کنم.
لبخند از روی صورتش محو می شود و با تعجب نگاهم می کند. عجیب از دستش دلخور بودم؛ دستانش را روی دستانم گذاشته بود تا از بریدن سیم ویولنش در اثر ریتم تند من جلوگیری کند اما من حاضر بودم همه سیمهای ویولن را با قیچی ریز ریز می کردم و قوانین پدر را زیرپا نمی گذاشتم. این مرد، مفهوم ملاحظه را نمی دانست! نه در برابر من، نه برابر برادرش... یک مرد، نمونه دوم محمود خان!
اخمی روی چهرهام می نشیند و او در حین برداشتن آرشه، مانند پسر بچههایی که تازه به کار اشتباه خود واقف شدهاند؛ زمزمه می کند:
- عذر می خوام. قصد بدی نداشتم.
از حرفش حرصم می گیرد. قصد بد و خوب، معنی نداشت! باید می فهمید لمس کردن بدون اجازه یک دختر نوجوان، که به این مسائل هم بسیار پایبند است؛ هزینه گزافی دارد. حتی اگر من دختری هم بودم که به این مسائل اهمیت نمیداد؛ باز هم دلیلی بر زیر پا گذاشتن حرمت ها نبود! این کار او، حس دمدستی را برای من و همنوعانم ایجاد می کرد و مطمئنا، هیچ جنس مونثی به دمدستی بودن و عروسک خیمه شب بازی این و آن بودن، رضایت نمی دهد. این مرد را باید کسی سر جایش می نشاند.
لعنتی حواله شیطان و عصبانیتم را خاموش می کنم.
- می دونید جناب، تو آیین باستان به زن یا دختر یا جسمی که شما بهش می گید ضعیفه، می گن مهربانو! مهربانو ضعیفه نیست که بخواد نقش عروسک و ایفا کنه یا اگر حجاب و نماز نداشت؛ کسی فکر کنه حق داره بهش نگاه چپ بیاندازه. مهربانو یعنی ظریفه! یعنی یه چیزی که کسی حق نداره بهش دست بزنه. هیچ مهر و امضا و حتی عقدنامهای نیست که بخواد بگه شما اختیار تام برای بهره وری از یه زن و داری! اگر کسی رو به روی شما می شینه؛ خوشحالیتون براش مهمه یا دلش نمی خواد یه انسان دیگه ناراحت باشه، معنیاش این نیست که بتونید بهش دست بزنید. حالا به هر دلیل موجه و غیر موجه دیگهای که دارید.
با ناباوری نگاهم می کند. تمام مکالمات من و او و برادرش به وسعت این سخنرانی چندین دقیقهای نبود. عرق شرم روی پیشانیاش را پاک می کند و با لحن آقامنشانهای می گوید:
- من باز هم ازتون عذر می خوام. این حرامِ مهربان رو میبخشید بانو؟
لبخندی روی لبانم پدیدار می شود و در تک تک سلولهای بدنم رسوخ می کند. او آنقدر ها هم گستاخ و کم تجربه و بی اطلاع نبود که حالا نداند در ایران باستان، به جنس مذکر، مهربان می گفته اند! به بهترین شکل ممکن گفته بود که این یک سهلانگاری بوده و شاید، من هم کمی تند رفته بودم! اما چشم جماعت زنان ترسیده بود و این چشم ترسیده، با یک جمله پر شرم و اظهار ناراحتی، از یاد نمی رفت... جماعت مرد، باید یاد می گرفت که اگر مهربانویی، به وقتش هم می توانی از او مرد تر و بی مروت تر باشی! مردی که، این درندگان، مردانگی را در بی مروتیاش ختم کرده بودند...
[/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش: