رمان جفت هفت | Reyhun کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Reyhun

کاربر انجمن نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/07
ارسالی ها
289
امتیاز واکنش
3,844
امتیاز
597
محل سکونت
میان انبوه احساس:)
«بنام خدا»

نام رمان: جفت هفت
نام نویسنده: Reyhun (ریحانه السادات خسروی)
ژانر :عاشقانه، اجتماعی
نام ناظر: آرمیـbzـتا

خلاصه: می گویند؛ دیدار های اجباری، کار سرنوشت است. گویی دستش را دراز کرده، تو را در چنگ‌هایش گرفته و می خواهد از بیراهه‌ای که در آن گیرافتاده‌ای بیرون بکشد؛ و تو را به سمت معشوق هل دهد! برایت یک شانس اجباری مهیا کند و تو بمانی با سن و سال کمت... اسمش را هر چه می خواهی بگذار! روایت، حکایت، قصه، داستان، رمان، چرندیات...! اما من می گویم مهربانوی قصه، حرفی بیش از عاشق شدن در سـ*ـینه دارد. نوجوانی دروغین را می بیند؛ عاشق می شود؛ عاشق می کند. حقایق را نادیده می گیرد و با سرنوشت، جدالی را آغاز می کند. غافل از این که بهانه این جدال را، عشق را، معشوق را، خودِ سرنوشت مهیا کرده است! حالا، جدال سرنوشت با خودش؟ آوین بانو جان، مانند همیشه، امیدوار باش! عشاق اگر به یکدیگر هم نرسند؛ پایان خوشی دارند...


سخن نویسنده: دوستان عزیزم از همه ی همراهان عزیز ممنونم :) من امسال کنکور دارم و نمی تونم تا مدتی پارت بذارم... از اون گذشته بعد از کنکورم باید یه ویرایش خیلی کلی بزنم رمان رو :) مرسی بابت حمایت تون! و ازتون عذر می خوام :) حق نگهدارتون!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت

    bcy_نگاه_دانلود.jpg

    نویسنده ی گرامی, ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش, قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن, تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد, به نقد گذاشتن رمان, تگ گرفتن, ویرایش, پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها, درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.


    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     

    Reyhun

    کاربر انجمن نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    289
    امتیاز واکنش
    3,844
    امتیاز
    597
    محل سکونت
    میان انبوه احساس:)
    مقدمه:
    روزی زنان "چارقد" به سر می کردند و سینی روی سر می گذاشتند.
    چشمهایشان سرمه دار می شد و برق چشم ها، دل ها را روشن می کرد.
    یکی قالی می بافت و دیگری دیزی بار می گذاشت.
    اما اینجا، کسی ساز می زند.
    چارقد رها می کند و چرخ می خورد میان ایوان.
    جفت جفت، هفت ها را می چیند و لبخندش روشنایی می بخشد.
    تاس می اندازد و کارت رد می کند.
    زندگی را بر روی شانس می چرخاند و غافل است از هیاهوی اطراف...
    آیین را می سازد و خودش "آوین" لقب می گیرد.
    یک آیین عاشقی...
    دو تاس که بر روی تخته پرتاب می شوند و...
    وقتی تا بیرون انداختن مهره ها نمانده!
    معشوق کجا مانده؟
    زندگی جفت می آورد و آیین جوانمردانه ادامه می دهد...
    غافل از این که اینجا جای جوانمردی نیست.
    جفت هفت! معشوق، زندگی را مارس می کند...



     
    آخرین ویرایش:

    Reyhun

    کاربر انجمن نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    289
    امتیاز واکنش
    3,844
    امتیاز
    597
    محل سکونت
    میان انبوه احساس:)
    آخرین ویرایش:

    Reyhun

    کاربر انجمن نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    289
    امتیاز واکنش
    3,844
    امتیاز
    597
    محل سکونت
    میان انبوه احساس:)
    [HIDE-THANKS]
    چشم‌های آقا جان مرا نشانه می رود و حواسش، خاطره ای از گذشته را دنبال می کند. چشم‌هایم چه چیزی داشت که او را این گونه به هم می ریخت؟ شاید هم، تنها خاطرات تلخ گذشته و دکتر مکارچی، او را این‌گونه آشفته کرده بود. پس از ثانیه ای، بدون توجه به مادر که سینی شربت در دست گرفته و به سمت ما می آید؛ از جایش بلند می شود و با رویی گرفته و صدایی بی رنگ و رو، تنها به گفتن جملاتی بسنده می کند.
    - فردا میام سراغت که ببرمت اونجا. لباس پوشیده بپوش.
    و من، نمی دانم که چرا تا این حد برای دیدن آن، به قول پدربزرگ، مار خوش خط و خال، ذوق دارم!
    بیست و چهار ساعتی می شود که مادر لب به سخن باز نکرده و سرش را گرم آیین و غذا پختن کرده است. اهمیتی به صدای دلنشین ملودی هایی که همیشه اظهار داشت من آن ها را به بهترین شکل ممکن می نوازم؛ نداده و از زیر جواب دادن به سوالات پدر، شانه خالی می کند.
    ویولن را روی شانه ام می گذارم و با چانه ام آن را نگه می دارم. شروع به نواختن ملودی زیبایی از" ولادیمیر استرزر" می کنم و همچون آخرین تیری که برایم مانده و قصد به هدف خوردنش را دارم؛ آرشه را با تمام وجودم بر روی سیم ها می کشم.
    مادر گُر می گیرد. گونه هایش رنگ می گیرد و لب های من به خنده باز می شوند. آیین را روی گهواره کوچکش می گذارد و دست به کمر، با لبخندی پر معنی، خیره خیره نگاهم می کند. به خوبی به یاد داشتم که گفته بود در اولین روز آشنایی شان با پدر، این آهنگ واسطه باز شدن سر صحبت، میان آن ها بوده است. و حالا، مادر عاشق باشد و با شنیدن چنین ملودی عاشقانه ای، از خودسری های من چشم پوشی نکند؟
    آهنگ که تمام می شود؛ به سمتم می آید و بـ..وسـ..ـه ای بر سرم می زند. دستش را روی مو های بلندم می کشد و زمزمه وار می گوید:
    -مراقب خودت باش. دختر خوبی باش و همونطور که ازت انتظار داریم؛ محجوبانه رفتار کن.
    منظور حرف های مادر را خیلی خوب متوجه می شوم. تک دخترش را برای تدریس ویولن به یک خانه با اهالی مذکری که مونث ها را قبول نداشتند؛ می فرستاد و تظاهر می کرد که به حرف های در و همسایه، بی توجه است. لبخند روی لب‌هایم تشدید می شود و سری تکان می دهم. به سرعت همه وسایلم را آماده می کنم و به سمت ماشین پدربزرگ می دوم.
    مرا نمی بیند و برای بار چندم دستش را روی بوق ماشین می گذارد. قصد نداشت دستش را از روی این بوق گوش خراش بردارد؟! چینی به بینی ام می دهم و درون ماشینش می نشینم. ابروهای در هم تنیده اش را که می بینم؛ آهی از ته دل می کشم. پدربزرگ به کدام ملودی رضایت می داد و سگرمه هایش را سر جای‌شان برمی‌گرداند؟
    ***
    زنگ در را می‌فشارم و در با مکثی باز می شود. یک خانه ویلایی که در انتهای بن‌بست طویلی قرار دارد و با همه عظمتش، استرس را به دل راه نمی دهد. مطمئنا کسی با وجود چنین شمعدانی های زیبایی، استرس نمی گرفت! خبری از حوض و ایوان و یک خانه بزرگ قدیمی نبود.
    این ویلا به هر چیزی شباهت داشت به جز خانه! ترجیح می دادم آن را باغ خطاب کنم و در دلم قربان صدقه کسی بروم که شمعدانی ها را مرتب و با سبکی متفاوت، در کناره دیوار های باغ، چیده بود. ترکیبی از سبک سنتی و مدرن! و این مسئله، بیش از پیش مرا به ملاقات با این خانواده مرموز، مشتاق می کرد؛ هنگامی که می دانستم، حتی یک خدمتکار مؤنث هم، در این خانه کار نمی کند!

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Reyhun

    کاربر انجمن نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    289
    امتیاز واکنش
    3,844
    امتیاز
    597
    محل سکونت
    میان انبوه احساس:)
    [HIDE-THANKS]
    قدم هایم را با احتیاط بر می دارم و بند کیف چرمی ویولن را روی شانه ام جابه‌جا می کنم. چیزی درون مغزم چرخ می خورد و با خودم فکر می کنم پسربچه‌ای که حالا حکم شاگرد مرا گرفته است؛ چند ساله است. علامت سوال های زیادی درون مغزم ایجاد می شود و تمرکزم را بهم می ریزد. با صدای پر ابهت مردانه‌ای از جا می پرم و کیف چرمی ویولن، بر زمین می افتد. فردی که صدای کلفتش، نشان دهنده مذکر بودنش است؛ با کفش های مشکی رنگش، قبل از این که بتوانم کیف‌دستی‌ام را درون دستم جابه‌جا کنم و خم شوم؛ کیف ویولن را به دستم می دهد.
    - عذر می خوام؛ نمی خواستم بترسونم‌تون. گویا متوجه کلام بنده هم نشدید.
    حرفش را تمام می کند و به چشم‌های متعجب من خیره می شود. مردی با استیل زیبای دکتر مکارچی که لباس های شیک و اسپورتی به تن کرده و بر خلاف محمود خان، نه دستمال گردن به گردنش بسته، نه پیپ در گوشه لب هایش جا خوش کرده است. گوشه چشم‌های تیره‌اش چین می خورد و می خندد. دستپاچگی من، خنده هم داشت! کمی خودم را جمع و جور می کنم و سرم را پایین می اندازم. خون می دود زیر گونه‌هایم و لعنت به من که دست خجالتی ترین آدم ها را هم، از پشت بسته بودم! درست مانند دخترانی رفتار می کردم که چشم‌های مردانه‌ای به این زیبایی ندیده بودند؛ واقعا هم ندیده بودم! مرد، تک خنده دیگری سر می دهد و با لحنی صمیمی می گوید:
    - خیلی سنگینه! بهتر نیست دختر خانمی به سن و سال شما از کیف های برزنتی استفاده کنه؟
    - مشکلی با این قضیه ندارم. امکان داره من و راهنمایی کنید؟
    گویی تازه به خود آمده باشد؛ دستی به پشت سرش می کشد و تند تند و پشت سر هم، کلماتی را ادا می کند. ناسزایی روانه خود می کنم و به خدا که قصد من خجالت‌زده کردنش نبود! به سمت در ورودی ویلا حرکت می کند و مرا وادار به دنبال کردنش می کند. ویلایی بزرگ، با جوی دلنشین که دل را به پرواز درمی‌آورد. دلی که، اگر صاحبخانه‌اش را نمی شناختم؛ آن را به روز می خواندم! اما هیچوقت ظاهر و عقاید آن مرد با آن کت های چرمش، یکسان نبود! پدربزرگ هم این را، خوب، می دانست.
    می دانستم که اینجا بودنم و دلیل اصلی درخواست محمود خان، تنها تدریس ویولن نیست و من، خودم را برای هر اتفاق غیر منتظره‌ای آماده کرده بودم. محمود خان، محمود خان باشد و از مدرسی به بچه‌سالی و ناشی‌گری های من دعوت به تدریس ویولن کند؟ لابد آن هم برای پسر ته تغاری اش که تنها نازپرورده بودنش را می دانستم و دریغ از دانستن نام و سن‌ و‌ سالی...
    کفش هایم را با آرامش در کنار در جفت می کنم و وارد می شوم. مرد، نام پسرانه‌ای را بر زبان می آورد و دری، با شدت بسته می شود!

    [/HIDE-THANKS]

    [HIDE-THANKS]
    مرد، به نشانه خجالت دستش را روی چشم‌هایش می گذارد و زیر لب چیزی زمزمه می کند. چیزی که شاید به اسم بیشتر شباهت داشت و من تنها"حسام "ش را شنیده بودم! صدای داد مردانه ای می‌آید. گویی کسی با سرخوشی، انگار که به بزرگ ترین پیروزی جهان دست یافته؛ داد می زند.
    - حسام بیا این و ببین! خیلی اوکی شد. بابا خوشش میاد.
    از طرز صحبت کردن و بیان کلمات مرسوم انگلیسی، متوجه جوان بودنش می شوم. شاید جوانی نوزده ساله... شاید هم نوجوانی کوچکتر از من که بلوغ، صدایش را ورزیده کرده بود. هر چه بود؛ صدایش را دوست داشتم! به صدای خواننده‌ای می ماند که پشت در های بسته کلاس سلفژ استاد یادگار، روز های سه‌شنبه، گوشم را نوازش می داد و مرا مجبور می کرد تا نیم ساعتی بیشتر از ساعت کلاسم، در آن جا وقت بگذرانم. می توانستم تصور کنم که صدای او، همراه با ملودی های بی کلام" ولادیمیر استرزر"، چقدر زیباتر جلوه می کردند. افسوس که آن مرد را، هیچ‌گاه نتوانسته بودم ببینم...
    مردی که مرا همراهی کرده و حالا می دانم نامش حسام است؛ زیر لب" ببخشید" ی می گوید و به سمت اتاقی که درش بسته شده، می رود. همان جا می ایستم و با صدای باز شدن در و برخورد کردن آن با دیوار، به خود می لرزم. گویا این خانواده، قصد زهره ترک کردن مرا داشتند! مرد، ژولیده بیرون می آید و با اشتیاق شروع به صحبت کردن می کند.
    - حسام خیلی عالی شد. دمت گرم بابا! عجب ایده ای بود! خوبه حالا؟
    مو‌هایش پیشانی‌اش را پوشش داده بودند اما، پشت سرش که مرتب بود؛ نشان می‌داد مدت زمان زیادی سرش را پایین نگه داشته. پیراهن مردانه مشکی رنگی بر تن دارد و موهای قهوه ای رنگش او را زیباتر کرده است. با تعجب به قاب عکسی که با چوب ساخته و کنده‌کاری شده بود؛ نگاه می کنم و تنها می توانم زیر لب زمزمه کنم:
    - کار هرکس نیست؛ خرمن کوفتن!
    حسام، تک سرفه ای می کند و با دست به من اشاره می کند.
    - آوین خانم هستن؛ همون خانم محترمی که پدر راجع بهشون باهات صحبت کردن.
    اخم‌هایش را در هم می کشد و به سرعت داخل اتاق می‌رود. مطمئنا من هم اگر در این وضعیت بودم؛ چنین واکنشی داشتم! چشم های گرد شده از تعجبم را، به حالت اول و لبخند را روی لبم برمی‌گردانم.
    - بفرمایید. بشینید.
    اشاره‌ای به مبل کناری‌اش می زند و می‌نشیند. نگاهی به سالن بزرگ خانه می اندازم و از سه پله ورودی سالن پایین می آیم. سالنی بزرگ با سرامیک های کرم رنگ و تابلو‌های ابریشم‌بافت، که تجمل را برایت تداعی می کردند و مبل های سلطنتی، با میز‌ بزرگ مستطیل شکلی که در مرکز مستطیلی قرار داشت که مبل‌ها، اضلاع آن را تشکیل می دادند. سلیقه ای به کار بـرده نشده بود و این سالن، عجیب، با حیاط زیبای‌شان، تفاوت داشت و کمبود زن و زنانگی را برایت، هِجی می کرد! دیگر نگاهی به این سالن بزرگ، اما دلگیر نمیاندازم و روی مبل می‌نشینم. بدم می‌آید از مبل‌های زربافتی که به راحتی به عنوان دم‌دستی از آن‌ها استفاده می کردند. خانه منظم و تمیز و قابل تحسینی را چیده اما بویی از اصالت نبرده بودند! اصالت را نمی‌توان در چند نخ طلایی رنگ به نام زر و تابلوفرش‌های ابریشمی و ساعتی خلاصه کرد؛ که میلیونی می‌ارزند. مردم ما، یا ارزش پول را نمی‌دانستند؛ یا از وضعیت دیگران خبر نداشتند! شاید هم، نبود اعتقاد به فانی بودن این دنیا، چنین مشکلی را ایجاد کرده بود...
    دستش را با کلافگی، روی صورتش می‌کشد. به گمانم او هم با من هم‌عقیده بود... کمی به چشم‌هایم نگاه می کند و در آخر، به سختی، حرفش را می زند.
    - نظرتون چیه حالا؟
    - در رابـ ـطه با؟
    - خونه... سالن...
    - فلسفه عجیبیه. فرش زیر پای من، با تمام دار و ندار یکی دیگه، برابری می کنه!
    و این مرد، باز هم کلافه می شود. عجیب بود؛ اما این مرد از قماش محمود خان نبود! برای چنین جملاتی، کلافه می شد؛ یا شاید هم، من اینطور برداشت می کردم.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Reyhun

    کاربر انجمن نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    289
    امتیاز واکنش
    3,844
    امتیاز
    597
    محل سکونت
    میان انبوه احساس:)
    [HIDE-THANKS]
    کمی دست دست می کند. لبخندی روی لب‌هایم نقش می بندد و حرفم را، از خودم، پس می گیرم! این مرد، به هیچ وجه آقا منشانه رفتار نمی کرد و پذیرایی کردن از مهمان را از یاد بـرده بود؛ و باز هم، کمبود زن و زنانگی در این خانه، همچون خاری درون چشمم فرو می‌رود. نبود جنس مونث در این خانه به ضرر من نبود؛ اما شاید همان جنس مونث می توانست رنگ دیگری به این خانه دهد. البته اگر او هم مانند محمود خان نباشد...
    مرد، با سرو رویی مرتب و زیبا، از اتاق خود بیرون می آید و مرا وادار به بلند شدن می کند. موهای قهوه‌ای رنگش را به طرز زیبایی بالا زده و مشخص است که وسواس زیادی هم در این امر به خرج داده. دستش را درون جیب‌های کت مشکی رنگش فرو می برد و باز هم صدایش، گوشم را نوازش می دهد.
    - سلام. خیلی خوش‌‌ اومدید.
    - سلام.
    لبخند از روی لب‌هایم محو می شود و گره‌ای میان ابروهایم، می‌افتد. صدایم رنگ خود را از دست داده و موجب می شود تا حسام سرش را به یکباره بالا بیاورد. کمی استرس می گیرم. لابد حالا فکر می کند که من از قماش همان هایی هستم که با دیدن هر مردی، خودشان را سرخ و سفید می کنند و تالار تشکیل داده‌اند تا جا برای کسانی که قرار است به دل‌شان بنشینند؛ همیشه اضافه بماند. تک سرفه‌ای می کنم و صدایم را به خود می‌آورم.
    [/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    - ببخشید. سلام. خیلی ممنون.
    مرد، از جایش بلند می شود و در حین بلند شدن، ساعت مشکی رنگش که حسام هم نمونه‌ای از آن را داشت؛ توجهم را جلب می کند. صدایش، حواسم را از ساعتش پرت کرده و مانند آهن‌ربایی با نیروی مغناطیسی، مرا به سمت خود می کشد.
    - حسام؟ یادت رفت از خانم پذیرایی کنی؟ ببخشید؛ من الان چیزی براتون میارم.
    این مرد هم رفتار آقا منشانه‌ای نداشت! گویی تنها هدفش، فرار کردن از من و کیف چرمی ویولن‌ام بود؛ که حالا کنار حسام، خودنمایی می کرد. شاید هم، هردو چنین هدفی داشتند! من این نوع فرار کردن را نمی‌پسندیدم. شاید ترجیح می‌دادم که حسام را- کسی که می‌دانستم صد در صد از او بزرگتر است- اینگونه بازخواست نکند؛ آن هم برای یک پذیرایی... کمی صورتم گرفته می شود و زیر لب "ممنون" ی زمزمه می کنم. نمی‌دانم چرا اما حسام، ارزش زیادی برایم پیدا کرده بود؛ شاید تنها به این دلیل که دغدغه‌هایش از نوع دغدغه‌های خیل عظیمی از مردم نبود!
    ***
    با اشاره مرد جوان، روی صندلی چوبی می‌نشینم و بوی چوب را، با اشتیاق، درون ریه‌هایم حبس می کنم. مرد، به میز چوبی درون اتاقش تکیه می زند و حرکات مرا زیر نظر می‌گیرد. بس است هرچه او فرار کرده و من، پا به‌ پا‌یش کنار آمده ام. بدون مقدمه و پیش‌زمینه‌ای، در جلد جدی خود فرو می‌روم و می‌پرسم:
    - تا حالا ویولن کار کردین؟
    کمی دستپاچه می شود. این مرد، به سختی مرا شوکه کرده بود و حالا نوبت من بود که با سخت‌گیری او را شوکه کنم.
    - ترجیح می دم از اول شروع کنم؛ از آرشه به دست گرفتن!
    و این یعنی این مرد هفده ساله آنقدر هم بی‌تجربه نیست که نداند چه مکافاتی ست؛ آرشه به دست گرفتن... کاری که من هم، گاهی در آن لنگ می زدم. درس را با جدیت شروع می کنم. آرشه را به دست می گیرم و روی سیم ها می‌کشم. آرشه را به راحتی و به بهترین نحو ممکن روی سیم ها قرار می‌دهد و منتظر، نگاهم می‌کند. باز هم شوکه می‌شوم. او به راحتی با این مسئله کنار آمده بود؛ چالشی که حرفه‌ای ها هم به سختی از آن سربلند بیرون می‌آمدند و انتظار داشت که به او مانند یک شاگرد تازه وارد آموزش دهم!

    گفتار نویسنده: سلام عزیزان. امیدوارم حالتون خوب باشه و ایام به کام! ممنون که تا اینجا همراهی کردید؛ امیدوارم همچنان رمان انگیزه کافی برای خوندن رو به شما بده. می تونید گزینه دنبال کردن رو بزنید تا هروقت پستی ارسال شد؛ براتون اعلان بیاد. راستی تو نظرسنجی هم حتما" شرکت کنید! نظرتون در رابـ ـطه با این پارت چطور بود؟ حتما توی پروفایلم نظرتون رو بگید. یا حق!
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Reyhun

    کاربر انجمن نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    289
    امتیاز واکنش
    3,844
    امتیاز
    597
    محل سکونت
    میان انبوه احساس:)
    [HIDE-THANKS]
    با این اوصاف، او یک تازه وارد نبود! کمی به شک می افتم اما تشری به ذهن بلند پروازم می‌زنم و چشم‌هایم را به روی حرکات حرفه‌ای‌اش، می‌بندم. آرشه را روی سیم‌ها می کشد و کاملا ناشیانه، صدای گوش خراش سیم ها را بلند می کند. به راستی این مرد فکر می کرد تا این حد ابتدایی و بچه‌سال هستم که متوجه حرفه‌ای بودنش نشوم؟ پلک‌های عصبی ام را روی هم می گذارم و خود را آرام می کنم. هدفش چه بود؛ نمی دانم! اما هرچه هست؛ می دانم که برای حفظ حرمت هاست... شاید حرمتی میان او و محمود خان!
    روی صندلی چوبی روبه‌رویم می نشیند. میمیک صورتش را تغییر می دهد و با مکثی کوتاه، می پرسد:
    - خوب؟ اینم از آرشه؟ چیکار کنیم حالا؟
    موقتا"، افکارم را کنار می زنم و حواسم را جمع می کنم.
    - چطوره قبل از هر چیزی، مشخص کنیم که تئوری می خواید یاد بگیرید یا عملی؟
    با موشکافی نگاهم می کند و به شال مشکی رنگم خیره می شود. من هم ترجیح می دهم تا زمانی که حرفی برای گفتن داشته باشد؛ نگاهم را به انگشترش، با نگین مستطیل شکل سیاه و حلقه نقره‌ای رنگش معطوف کنم.
    - یاقوت کبود!
    - چی؟
    هوش از سرم می پرد. متوجه نگاه من به آن انگشتر شده بود و حالا در رابـ ـطه با آن توضیح می داد! توضیحی که اگر درون لفافه‌اش را نگاه می کردیم؛ به یک بازخواست علنی می رسیدیم. بازخواستی که...
    - سنگ انگشتر رو می گم! به نظرم اول با ملودی شروع کنیم. ریتم و نوت و این‌ها... صرفا می خوام بلد باشم یه صدایی از سازم دربیارم؛ مبادا کسی مثل محمود خان، فکر دیگه‌ای در رابـ ـطه با حضور شما در این اتاق بکنه...
    سنگ انگشتر را می گفت! همین؟ به همین سادگی گفته بود که حتی خیره شدن به اموالش را دوست ندارد؟! ملودی‌هایی که از آن ها یاد می کرد هم حرف داشتند آخر! کاملا غیرمستقیم به من یادآوری کرده بود که اینجا، این خانه، این مرد و تمام مزید و علت های اینجا بودنم تنها به تدریس ویولن ختم می شوند! هضم رفتارش برایم سخت بود؛ ترسش را حس می کردم و در کنار آن، غروری کاذب. گویی که او هدف محمود خان را می‌داند و به خوبی به جای رکب خوردن، می خواهد رکب زند.
    اجازه نمی دهم شگفتی درونم خود را بروز دهد و او را برای در لفافه سخن گفتنش، تحسین می کنم؛ اما من هم پا پس نمی کشم که او بتواند به راحتی محمود خان را از من ناامید کند.
    - با این وجود، من ترجیح می دم از تئوری شروع کنیم. آرشه به دست گرفتن، برای کسی که بخواد تئوری رو هجی کنه، سخته!
    لبخندی روی لب‌هایم می آید و او پوزخند می زند. خوب می دانست که منظورم چه بود؛ تهدیدش عمل نکرده بود و حالا خود، رکب خورده بود. دفاع کردن از جبهه محمود خان، کار لـ*ـذت بخشی نبود اما او هم چاره ای برای من نگذاشته بود. نوت های روی میز را جمع می کنم و طبق خواسته اش، ویولن به دست می گیرم و ملودی کوتاهی برایش می نوازم.
    در تمام مدت، با جدیت به او نگاه می کنم و در حین نواختن، نکاتی را به او گوشزد می کنم. با شگفتی نگاهم می کند و ملودی که تمام می شود؛ لبخندی روی لبانش جا خوش می کند. شاید فهمیده بود که قصد من، مجادله نیست؛ با این وجود، خود را ملزم می دانستم تا ذهنش را از تمام افکار هیچ و پوچی که در رابـ ـطه با من داشت؛ خالی کنم. افکاری که خودم هم نمی دانستم آن ها چیستند اما دلم گواه بد می داد.
    - طبق خواسته‌تون ملودی کار کردیم. تئوری یاد دادن، نه در حوزه بنده ست؛ نه من اشتیاقی برای این کار دارم. امیدوارم شما هم بتونید تئوری ها رو کنار بذارید و تمرکزتون رو، روی اون ها به هدر ندید. حیفه گوش نکردن به ملودی های زیبایی که هر روز نواخته می شن.
    لبخند روی لبانش عمق می گیرد و مرا هم خندان می کند. با خوش رویی، رویم را از آن اتاق کار زیبا اما پر از خاک اره می گیرم و بیرون می روم. حسام و او، تا ماشین پدر همراهی ام می کنند و من همچنان، نام این مرد را نمی دانم. مردی که، لفافه هم برای هضم کردن حرف‌هایش، ناتوان بود!

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Reyhun

    کاربر انجمن نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    289
    امتیاز واکنش
    3,844
    امتیاز
    597
    محل سکونت
    میان انبوه احساس:)
    [HIDE-THANKS]
    ***
    سه روزی از ملاقات با خانواده مکارچی می گذرد و پدر، شمشیر را از رو بسته! تلاشی برای خنداندش نکرده‌ و شاید، از نتایج دلخوری‌ام بود... از این که نبود تا جلوی پدربزرگ بایستد و مانند همیشه، ما را حتی از شنیدن برخی افکار افراطی هم، منع کند؛ چه رسد به این که حرفی نزند و همه چیز را به گردن من و مادر بیندازد؛ دلخور بودم. یک بی انصافی تمام و کمال بود و من قبولش نداشتم!
    خود او بود که همیشه می گفت در هر کاری، میانه را بگیریم و به آن عمل کنیم؛ حتی اگر او افراطی‌اش را قبول داشت. می گفت عقاید انسان‌ها مانند سنگی ست که هیچ سنگ تراشی قادر به تراش دادن آن نیست؛ الا خود انسان و روح و وجود او. اما من فکر می کردم که شاید سنگ تراشی هم باشد؛ فرا تر از روح و وجود انسان. سنگ تراشی که در اغلب اوقات، سه حرف دارد؛ برای خیلی ها" پول" است و برای خیلی های دیگر،" عشق". برای کسی" مال" است و برای پدربزرگ، شاید،" درد" بود. پدر عقاید مختلف و جالب و البته، جامعی داشت! شاید او اسطوره زندگی من را، مانند اسطوره‌های زندگی دیگر دختران که پدران‌شان، چنین ایفای نقش می کردند؛ پذیرفته بود.
    به دکتر مکارچی فکر می کنم؛ به پدربزرگ و دوستی‌شان. عذاب آور بود؛ غوطه‌ور شدن میان افکاری که شاید، پوچند و سر و تهی ندارند.
    روی تخت دراز می کشم و بی توجه به لباس‌ها و انگشتانی رنگی، انگشتم را روی بینی‌ام می کشم. دلم از این همه کینه پدر نسبت به خودم گرفته بود و وقتش بود تا به این ماجرا خاتمه دهم. هر چه بود؛ مرد بود و غرورش! قبول نداشتم که زن همیشه باید صلح‌جویی کند؛ اتفاقا برعکس! زن بود و هزار و یک ناز، که باید برای اهلش، به روشی درست، خرج می شد. اما او پدر بود و من یک نوجوان که مو می دیدم و از پیچشش غافل! و برعکس بسیاری از نوجوانان امروزی دیگر، به دنبال یک بی قید و بندی و آزادی نبودم. لااقل، نه به قیمت تدریس ویولن و گره خوردن ابرو های پدرم. جایی باید تکرار تمام شود. تاریخ هم از تکرار بی وقفه خودش خسته شده و شاید، بزرگترین درس تاریخ این است که کسی از تاریخ، درس نگرفته!
    پالت رنگی شده را بر می دارم و کمی از رنگ روغن های هدر رفته رویش، به گونه و بینی ام می زنم. برای لحظه‌ای، به فکر پاک کردنش می افتم و پشیمان می شوم اما دیگر دیر شده بود و کار از کار گذشته بود. به یاد خنده پدر بعد از دیدن رنگ روغن های روی صورتم، برای اولین بار، که میافتم؛" به درک" ی نثار صورتم می کنم و به خدا که می‌ارزد؛ تحمل کردن پارچه نفتی بر روی صورت، هنگامی که پدر، به شیطنت هایت می خندد.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Reyhun

    کاربر انجمن نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    289
    امتیاز واکنش
    3,844
    امتیاز
    597
    محل سکونت
    میان انبوه احساس:)
    [HIDE-THANKS]
    ***
    مثل همیشه، بحث سیـاس*ـی میان من و پدر رونق گرفته بود و فارغ از صلح‌جویی‌های چند ساعت پیش، با یکدیگر از کسب و کار و تجارت و اوضاع اقتصادی، سخن می گفتیم. راستش را بخواهید؛ کمی خنده دار بود! پدر اعتقاد داشت که یک انسان، ملزم به یادگیری اقتصاد است تا اگر روزی کسب و کار و تجارت به تورش خورد؛ بتواند گلیم خود را بهتر از هر فرد دیگری، از آب بیرون کشد. اعتقادات پدر، برای ظاهر من خنده دار به نظر می رسیدند و مادر، گاهی صبرش تمام می شد و به آن همه جدیت درون صدایم می خندید. حق داشت! من و ویولن نواختن و ملودی های عاشقانه" ولادیمیر استرزر"، با آن همه شعر و نوشته های عاشقانه کجا و اقتصاد کجا؟ زمین و زمان را هم که به یکدیگر بند می زدی، شباهتی در آن ها نمی‌یافتی؛ جز علاقه...
    پدر یک اقتصاد دان ماهر بود و برنامه‌های یکی از شرکت های تجاری را محاسبه و طرح ریزی می کرد. بار ها از سختی های شغلش برایم تعریف کرده بود و هر بار، من به پدرم با آن همه پشتکار، غبطه می خوردم؛ به این که چقدر سختی می کشد تا یک برنامه را به روشی درست پیش بـرده و حاصل زحمتش، همچنان، تأمین یک خانواده متوسط باشد. انتظارات پدر بیشتر از این ها بود اما اعتقاد داشت نان که حلال باشد؛ خودش برکت خانه است و به پول و مال هم، رونق می بخشد.
    حالا، او قصد داشت تا به ریسمان درونی دخترش چنگ بزند و استعدادش را یافت کند. برای پدر فرقی نداشت که من موسیقی بخوانم یا اقتصاد، تنها یک ملاک برای زندگی‌ام قرار داده بود و از من خواسته بود تا به بهترین شکل ممکن از آن پیروی کنم. می‌گفت فرقی ندارد که کدام دین را انتخاب می کنی؛ به آن پایبند باش! دین و آیین مردم ما، در بین نود و هشت درصد جامعه، برابر و یکسان است اما هیچ‌یک به دیگری رحم نمی کنند. پدر همچنان می گفت و من با خود فکر می کردم که چه چیزی مردم را تا این حد نسبت به یکدیگر بی‌رحم کرده است.
    نفسم را از سر کلافگی بیرون می دهم و روی تخت دراز می‌کشم. مادر در اتاق را باز می کند و همراه با لبخند زیبایی‌، به سمتم می آید. کنارم می نشیند و منی را که حالا به رسم ادب نشسته‌ام را، در آغـ*ـوش می کشد. عطر تنش را در ریه هایم فرو می کشم و به یاد آن اتاق با آن تکه چوب‌های تراش خورده و زیبا می افتم و آه می کشم.
    - به چی فکر می کنی آوینم؟
    حواسم را به حرف‌های مادر می دهم و لبخندی از لفظ" آوینم"، روی لبم جا می‌گیرد. نفسم را برای بار چندم رها می کنم و حین لبخند زدن، شروع به تعریف کردن از آن اتاق می کنم.
    - به اون اتاق فکر می کنم. مامان شاید باورت نشه ولی یه پسر با اون سنی که مشخص بود خیلی زیاد نیست؛ به قدری حرفه‌ای چوب‌ها رو تراش داده بود که فقط تونستم چندتاشون و درست ببینم و حتی نفهمیدم اون اتاق کار چجوریه!
    مادر می خندد و دستش را روی بازویم به حرکت در می آورد. مرا به خود می فشارد و زمزمه می کند.
    - بهش می گن منبت کاری؛ جوون که بودم به جای اقتصادی فکر کردن و ملودی عاشقانه زدن، منبت کاری می کردم.
    ذوق زده می شوم. اگر تا این حد ماهر بوده؛ پس حتما می توانست به من هم یاد دهد. نگاهی به چشمانم که حالا برق می زنند؛ می اندازد و با اکراه و به حالت نمایشی، رویش را می گیرد.
    - اونجوری نگاهم نکن آوینم. خیلی کم بلد بودم. تازه اونم یادم رفته! مگه به همین راحتی؟ ان شاء الله بزرگ تر که شدی خودت اگه دوست داشتی می ری دنبالش یاد می گیری.
    ابروهایم را در هم کشیده و خودم را روی تخت رها می کنم. مادر بلند می شود و به سمت در می رود. می خواهد در را ببندد که مانند برق گرفته‌ها بر می گردد و نگاهم می کند.
    - راستی آوین، اجازه‌ات و از بابات گرفتم. قرار نبود بری؛ با پدربزرگت، یاسرخان، هم صحبت کرده بود؛ اونم نظرش این بود که نری، اما وقتی فهمیدم که دلت می خواد یه تجربه‌‌ای بشه برات و خودت هم اشتیاق داری؛ قبول کردن. بخواب زودتر، فردا سر حال باشی خانم معلم!
    لبخند روی لبم جان می گیرد و مادر بیرون می رود. ذوق و شوق و دلیلی برای رفتن به آن‌جا نداشتم به جز کشف کردن راز مشکوک آن دو برادر و صرفا قصدم برطرف کردن شکی بود که مانند خوره به جانم افتاده و مدام در گوشم زمزمه می کند که آن مرد جوان، کارکشته‌ای ست برای خودش.
    پتو را روی سرم می کشم و افکار مختلفی درون مغزم چرخ می خورند. پدربزرگ چطور؟ او که از همه علوم جهان، تنها استبداد را آموخته بود و کسی روی حرفش، حرفی نمی زد. او برای چه پس از چند بار مشورت با پدر و شنیدن سخنان من، نظرش را عوض کرده بود؟ زیر لب"نچ " ی می کنم و به حال خودم افسوس می خورم! من، همچنان، پدربزرگ را نمی شناختم!
    گفتار نویسنده: این هم یک پارت طولانی، برای یگانه عزیزم! و زینب جان و باران بانو که لطف کردن و رمان رو همچنان دنبال می کنن. امیدوارم برای بار چندم ثابت کرده باشم که بیش از هر چیزی، خواننده برای من مهمه! نه رمان! برام خیلی دعا کنید دوستان. موفق باشید. یا حق.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا