رمان هفت جمجمه سیاه(جلد اول مجموعه آن سرزمین های دیگر) | nora_78(اکرم بهرامی)کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Nora_78

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/07/28
ارسالی ها
287
امتیاز واکنش
7,334
امتیاز
531
[HIDE-THANKS]پارت پنجاه و دو
هوا هرلحضه توفانی تر میشد و باد سردی که می‌وزید، تقریبا صورت های برهنه‌مون رو یخ زده بود.آسمان، خاکستری تیره بود و طولی نکشید که برف تا بالای زانوهامون رسید.برای قدم برداشتن باید تلاش زیادی می‌کردیم و با وجود اینکه زمان زیادی نگذشته بود اما به حد مرگ خسته شده بودم.پاهام یخ زده بودند و هیچ حسی نداشتند اما هرطور بود باید به راهمون ادامه می‌دادیم.زمانی‌که باد زوزه کشان سعی می‌کرد ما رو به عقب هل بده و از سرازیری به پایین پرت کنه، مجبور میشدیم خودمون رو به سمت جلو خم کنیم و حتی گاهی اوقات دولا دولا قدم برمی‌داشتیم.
***
دقیقا نمیدونم چند ساعت گذشته بود که بالاخره هوا شروع به تاریک شدن کرد.هرلحضه و هرثانیه که می‌گذشت و هوا تاریک تر، سردتر و غیر قابل تحمل تر میشد.کارم به جایی رسیده بود که دیگه هیچ‌کدوم از اعضای بدنم رو حس نمیکردم و رسما مثل یک مرده متحرک بودم.پوست صورت سایپروس و بلا کبود شده بود و هرسه تامون به قدری داخل پالتوهامون فرو رفته بود که تنها چشم‌ها و پیشانیمون مشخص بود.نگاهی به اطرافم انداختم و سعی کردم ببینم چقدر از راه مونده اما واقعا چیز زیادی مشخص نبود.
برف با شدت بسیار زیادی می‌بارید و همچنان باد سردی می‌وزید.این باعث میشد همه جا رو غباری از جنس برف پر کنه و تنها تا چند متریمون قابل دیدن بود.امیدوار بودم با فرا رسیدن شب کمی از این طوفان هراسناک کاسته بشه اما نه تنها کمتر نمیشد بلکه شدت هم بیشتر میشد.با وجود این مجبور بودیم همچنان به راهمون ادامه بدیم چون واقعا هیچ سرپناهی وجود نداشت تا حداقل بعد از این طوفان به راهمون ادامه بدیم.این بیشتر از حد تحمل من بود.
بلا با صدایی که از شدت خستگی و گرسنگی کاملا دورگه شده بود فریاد زد:
-ما امشب رو به صبح نمیرسونیم.اینو مطمئنم.باید یه فکری برای اتراق کردن بکنیم.
سایپروس مکثی کرد و سرجاش ایستاد.موهای پریشان و خیسش رو کنار زد و گفت:
-خودمم اینطور فکر می‌کنم.اما باید چیکار کنیم؟اینجا هیچی وجود نداره.
بلا با احتیاط پالتوی پوستش رو کنار زد و صندوقچه کوچک رو تو دستای کبود شده‌‌ش گرفت.
-تنها راهی که داریم همینه.باید از سایه ها کمک بخوایم.
من با تردید گفتم:
-اما ممکنه از سایپروس اطاعت نکنن.
من و بلا منتظر به سایپروس زل زدیم که گفت:
-اونا ازم اطاعت می‌کنن.اگه نمیکردن پدرم اونا رو بهمون نمیداد.تنها مشکلمون اینه که سایه ها نمیتونن وارد کوهستان بشن.نه حتی نزدیک مرزهاش.
من با تعجب گفتم:
-چرا بهشون نگفتیم تا مسیری که می‌تونن مارو برسونن؟
سایپروس سرزنش کنان گفت:
-ما نباید انقدر ازشون کار بکشیم چون این باعث میشه اونا به شدت ضعیف بشن.اگر تا نزدیک مرز ها ما رو می‌رسوند، به احتمال زیاد نابود می‌شدن.
بلا با جدیت گفت:
-من فکر میکنم بهتره یکیشون رو بیاریم بیرون و ازش درخواست کمک کنیم.مطمئنم می‌تونه کاری بکنه.
سایپروس صندوقچه رو از بلا گرفت و کمی ازمون دور شد:
-بهتره شما برید عقب چون ممکنه فلج بشید.
چند متر ازمون دور شد و صندوقچه رو باز کرد.دیدم که لب‌هاش تکان می‌خورد اما هیچی نشنیدم.چند ثانیه بعد چیزی دودمانند از صندوق شروع کرد به بیرون اومدن.چندبار دور سایپروس چرخید و سپس به شکل گلوله ای سیاه میان زمین و آسمان متوقف شد.
سایپروس نگاهی بهمون انداخت و با صدایی که بشنویم پرسید:
-ازش چی بخوام؟اون میتونه برامون غذا و آتیش بیاره اما به سرپناه احتیاج داریم.
بلا نگاهی بهم انداخت و من گفتم:
-یه چادر؟
بلا تردید داشت:
-بعید می‌دونم بتونه تو این طوفان دوام بیاره.از طرفی تا فردا صبح زیر برف مدفون می‌شیم.
سایپروس با صدای بلندی گفت:
-چند لحضه ساکت شید!
من و بلا ساکت شدیم و بلافاصله بعد صدای پچ پچ های ضعیفی شنیدم که به وسیله باد به سمتمون اومد.سایپروس چندبار سرش رو تکان داد و بعد گفت:
-اون میگه در فاصله نزدیک چند تا صخره وجود داره که می‌تونیم شب رو اونجا بگذرونیم. سایپروس دوباره صندوقچه رو باز کرد و سایه تاریک به داخلش مکیده شد.
-دنبالم بیاید باید همین نزدیکی ها باشه.
من و بلا درحالیکه قدم هامون رو با زحمت برمی‌داشتیم، به دنبال شاهزاده روان شدیم.امید تازه ای تو قلبمون به وجود اومده بود و این باعث میشد سریع تر حرکت کنیم.خوشبختانه بارش برف کم کم داشت متوقف میشد اما هنوز هم باد به شدت می‌وزید.نگاهی به آسمان قرمز انداختم و نفس های سنگینم رو بیرون فرستادم.
مدت کوتاهی درحال راه رفتن بودیم و بالاخره تونستیم از دور اجسام سیاهی رو ببینیم که درمیان برف به چشم می‌خوردند.شتاب بیشتری به قدم هامون دادیم و بالاخره بعد از مدت کوتاهی تونستیم صخره های سیاه رو تشخیص بدیم.اونا تقریبا می‌تونستن سرپناه خوبی باشن چون طوری قرار گرفته بودن که چندین متر از سطح زمین فاصله داشتن و شکاف های کوچکشون جای خوبی برای استراحت کردن بود.
با زحمت زیاد از صخره بالا رفتیم و چند دقیقه بعد خودمون رو داخل شکافش فرو بردیم.اونجا واقعا تاریک و نمناک بود و سایپروس سریع صندقچه رو بیرون آورد.چیزهایی زیر لب زمزمه کرد و دوباره سکوت برقرار شد.بلا پرسید:
-اون هنوز اینجاست؟
سایپروس گفت:
-بهش گفتم برامون آتیش و غذا بیاره.
[/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    [HIDE-THANKS]پارت پنجاه

    درست یک دقیقه بعد هوا سنگین تر شد و صدای ریختن مقدار زیادی چوب خشک روی زمین شنیدم.بعد از کلی خرت خرت و تق تق، بالاخره سایپروس شروع کرد به آتش روشن کردن.اون دوتا سنگ چخماق رو بهم کوبید و چوب های خشک، سریع شعله ور شدند.
    هرسه تامون با خوشحالی کنار آتش نشستیم و بلا گوشت هایی که روی زمین بودند رو کنار آتش، روی سنگ کوچکی گذاشت تو پخته شن. نگاهم رو چرخوندم و متوجه شدم اونجا فضای نسبتا کوچکی داره.سقف رو به راحتی می‌تونستم ببینم و از لحاظ پهنا فقط چند متر بود.برف در بیرون از شکافی که داخلش بودیم، همچنان می‌بارید اما شدتش بسیار کمتر شده بود.حدس می‌زدم تا صبح کاملا متوقف بشه و بتونیم بدون مشکل خاصی به کوهستان برسیم.سایپروس صندوقچه رو باز کرد و سایه سریعا به داخلش فرو رفت.بعد صندوقچه رو به سمت بلا گرفت:
    -میخوای پیش تو باشه؟
    بلا با خواب آلودگی سرش رو تکا داد:
    -نه بهتره پیش اربابشون باشن.
    سایپروس با خرسندی آشکاری از شنیدن اربـاب، صندوقچه رو به گردنش آویزان کرد.دستای یخ زده‌م رو به شعله ها نزدیک کردم و لرزان گفتم:
    -هیچ وقت تا حالا همچین سرما و بورانی رو تجربه نکرده بودم.
    سایپروس خودش رو به آتش نزدیک تر کرد و لبخندی زد:
    -تو داماسک هرگز انقدر برف نباریده.اگر خیلی هوا بد بشه، فوقش چادرها یخ می‌زنند اما برفی نمیباره.اونجا سرزمین خشکیه.
    بلا گوشت کنار آتش رو جا به جا کرد و دماغش رو بالا کشید:
    -ما از جای بسیار دوری اومدیم.تو هرگز نمیتونی تصوری از سرزمین ما داشته باشی.
    سایپروس با تردید پرسید:
    -شما چرا دنبال هفت جمجمه سیاه هستید؟
    می‌خواید باهاشون چیکار کنید؟
    کمی ترسیده بودم و نگاه نگرانی به بلا انداختم.بعد گفتم:
    -خودت چی فکر می‌کنی؟
    سایپروس گفت:
    -همه ما می‌دونیم که افسانه ها چی میگن.هفت جمجمه سیاه اگر کنار هم باشن می‌تونن حاوی قدرت بسیار زیادی باشن.با این‌حال هنوز نمیدونم اونو برای چی می‌خواید.
    بلا نفس راحتی کشید و کمی جسارت به خرج داد:
    -همونطور که قبلا گفتیم تو سرزمین ما جنگ بزرگی اتفاق افتاد و تقریبا همه چیز نابود شد.ما با خودمون عهد کردیم که بتونیم دوباره همه چیز رو از نو بسازیم.و این فقط با به دست آوردن اون جمجمه ها ممکنه.
    سایپروس اخم کرد و نگاهش بدگمان شد:
    -ولی پدرم یه چیز دیگه می‌گفت.خیلی خوبه که اون می‌تونه ذهن خوانی کنه.
    به تته پته افتادم:
    -اون... اون مگه چی می‌گفت؟
    -شما می‌خواید آرگا رو نابود کنید.
    با نگاهی منتظر بهمون زل زد.فکر می‌کردم واکنش بدتری داشته باشه اما اون فقط کمی بدگمان بود.خنده ای مصنوعی کردم:
    -چه حرفایی می‌زنی.چطور چنین چیزی ممکنه؟واقعا فکر کردی ما می‌تونیم آرگا رو نابود کنیم؟کسی که پادشاه پنج سرزمینه؟
    سایپروس شانه بالا انداخت:
    -این همون چیزیه که پدرم گفت و مشخصا نمیتونه اشتباه باشه چون تو ذهن شما بود.
    بلا اخم داشت و سعی کرد جسارتش رو حفظ کنه: -خوب گیریم اینطور باشه... چرا پدرت براش فرقی نمیکنه که ما قصد داریم پدرش رو نابود کنیم؟
    با چشم‌های گشاد شده به بلا خیره شدم.واقعا نمیترسید از اینکه سایپروس اون سایه های تاریک رو به جونمون بندازه و کسانی رو که قصد کشتن پدربزرگش رو داشتن نابود کنه؟اما شاهزاده برخلاف انتظارم فقط نگاهش سرد و جدی شد:
    -می‌فهمم منظورت چیه اما هیچکدوم از شما هنوز نتونستید پدرم رو بشناسید.تنها کسی که اونو میشناسه و میدونه که از ته دلش چی می‌خواد، من هستم.
    من با تردید پرسیدم:
    -خوب... اون واقعا براش فرقی نمیکنه که پدرش نابود بشه؟
    -همونطور که قبلا گفتم تنها چیزی که براش مهمه تاج سفیده.اون هیچ اهمیتی به تاریوس یا آرگا نمیده.اون قصد داره با استفاده از تاج سفید، تمام موجوداتی که در سرزمین داماسک هستن رو تحت اختیار داشته باشه.حتی اهریمنان قدرتمندی که در کوهستان مرگ هستن.
    بلا چشم های سیاه و جدیش رو میخ چشم‌های شاهزاده کرد:
    -یعنی واقعا تاج سفید چنین قدرت هایی داره؟
    سایپروس پوزخند زد:
    -می‌دونم دارید به چی فکر می‌کنید اما اونا توانایی نابود کردن آرگا رو ندارن.
    با ترس زمزمه کردم:
    -یعنی آرگا انقدر قدرتمنده؟
    -قدرت مندتر از هر موجود دیگه ای که در تمام پنج سرزمین وجود دارن.
    نگاهی به بلا انداختم و اونم فقط ابرو بالا انداخت.سایپروس دوباره گفت:
    -شما تا الان تونستید دو تا از جمجمه ها رو به دست بیارید و این واقعا جای تحسین داره.فرض کنیم بتونید دو جمجمه بعدی رو به دست بیارید و جمعا چهار جمجمه در اختیار داشته باشید.
    مکثی کرد و من پرسیدم:
    -خوب؟
    سایپروس درحالی‌که نگاهش جدی تر از هر زمان دیگه ای شده بود گفت:
    -اما هرگز نمیتونید سه عدد جمجمه باقی مونده رو که در دست خود آرگا هست، به دست بیارید.در خوش بینانه ترین حالت فقط می‌تونید دوتای دیگه رو که پیش پدرم و عموم هستن به دست بیارید.
    [/HIDE-THANKS]
     

    Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    [HIDE-THANKS]پارت پنجاه و چهار

    گفتم:
    -شاید داری زیادی سخت می‌گیری...
    سایپروس حرفم رو قطع کرد:
    -اینطور نیست توماس.می‌دونی چرا انقدر مطمئن دارم حرف می‌زنم؟
    سکوت سنگینی بر فضا حاک شد و تنها صدای ترق ترق شعله های آتش شنیده میشد.سایپروس با اطمینان گفت:
    -چون پدربزرگم یه اربابه.
    سکوت همچنان برقرار بود و من دقیقا نمیدونستم باید چه واکنشی نشون بدم.بلا اخم کرد:
    -خوب؟
    سایپروس متعجب شد:
    -چی خوب؟این به اندازه کافی قانع کننده نبود؟
    بلا بی تفاوت گفت:
    -این کاملا مشخصه که اون یه اربـاب و پادشاهه.اما هرکسی می‌تونه پادشاه باشه اینطور نیست؟منم اگر قدرت گول زدن ملکه رو داشتم می‌تونستم بکشمش و حکمران بشم.
    سایپروس از شدت تعجب چشم های سیاهش گرد شدند:
    -باورم نمیشه که نمیدونید اربـاب یعنی چی.
    احساس می‌کردم این بحث قراره به نتایج بدی برسه.نتایجی که به شدت مایوس کننده هستن.با تردید زمزمه کردم:
    -تو بهمون بگو.منظورت از اربـاب چیه؟
    سایپروس با تکه چوب خشکی که کنارش بود به گوشت درحال سرخ شدن سیخونک زد و سپس دوباره با جدیت گفت:
    -این افسانه نیست و عین حقیقته چون پدرم خودش بهم گفت.آرگا بعد از به دست آوردن پادشاهی پنج سرزمین و همینطور به دست آوردن سه عدد از اون جمجمه ها تبدیل به یک اربـاب شد.یعنی هیچ قدرتی نمیتونه شکستش بده.حتی قدرت خدای خدایان.
    من پرسیدم:
    -یعنی از قبل از اینکه پادشاه بشه چنین قدرت هایی نداشت؟
    -اون از ازل قدرتمند بود وگرنه نمیتونست با حقه و ترفند تاج و تخت رو به دست بیاره.اما نه به اندازه ای که الان هست.
    سکوت برقرار شد و سایپروس با همون جدیت ادامه داد:
    -بعضی ها بهش میگن شاه خدایان.یعنی مطلقا هیچ چیز و هیچ قدرتی نمیتونه شکستش بده.
    بلا سریع پرسید:
    -متوجه منظورت نمیشم.مگه نمیگی بعد از ساختن اون جمجمه ها به این قدرت رسید.پس اگر بتونیم اون جمجمه ها رو ازش بگیریم می‌تونیم شکستش بدیم.
    سایپروس دوباره پوزخند زد:
    -مسئله اینه که شما نمیتونید اونا رو ازش بگیرید.متوجه نمیشید چی دارم میگم؟نمیتونید اونا رو ازش بگیرید چون قدرتش رو ندارید.
    نگاه مایوسانه ای به بلا انداختم و انگار برای اولین بار ترس و نا امیدی رو تو چشم هاش دیدم.سایپروس ادامه داد:
    -اون از تاریکی قدرت می‌گیره.شاید هیچکدوممون نتونیم عمق این مطلب رو درک کنیم اما تا بوده همین بوده.منظورم اینه که تاریکی از اول وجود داشته و تا آخر دنیا هم وجود خواهد داشت. هیچ پایانی نداره و هیچوقت تموم نمیشه.درواقع تاریکی یک موجود زنده ست که نه جسم داره و نه هویت، اما منبعی بی پایان از قدرته.
    همچنان سکوت برقرار بود و من و بلا مبهوت و ترسان باقی مونده بودیم.سایپروس بعد از مکثی طولانی گفت:
    -بخاطر همینه که پدرم براش فرقی نمیکنه شما می‌خواید پدرش رو بکشید چون نمیتونید اینکارو بکنید.کشتن آرگا درست مثل یک شوخی می‌مونه.
    ترجیح می‌دادم هیچی نگم چون شاید صدای لرزان و ناامیدم، حال درونم رو لو میداد.بلا اخم غلیظی کرده بود و لبهای پهنش رو بهم فشار میداد.حدس می‌زدم یکی دو ساعت از اومدنمون به داخل اون شکاف می‌گذشت و حالا دیگه گوشت آماده خوردن بود. سایپروس با خنجرش گوشت رو تکه تکه کرد و هر کدوم از تکه ها رو که نسبتا بزرگ بودن، بهمون داد.انقدر گرسنه بودم که در طول خوردن غذا واقعا به هیچی جز مزه بی نظیرش فکر نمیکردم.بلا دور دهانش رو از چربی گوشت پاک کرد و پرسید:
    -اون سایه ها چی می‌خورن؟گرسنه نیستن؟
    سایپروس گاز بزرگی به گوشتش زد و با دهان پر گفت:
    -اونا نیازی به غذا ندارن.
    نگاهم رو بالا گرفتم و به صندوقچه زل زدم.احساس می‌کردم دلم براشون میسوزه چون واقعا هیچ اختیاری از خودشون نداشتن.هر موجود زنده ای باید برای خودش زندگی می‌کرد و اون سایه ها چیزی جز بـرده های مطلق نبودند.ناخودآگاه به سایپروس گفتم:
    -میشه اون صندوقچه رو من حمل کنم؟
    -چرا؟
    -چون می‌خوام بدزدمشون.
    سایپروس فقط با چهره خنثی بهم خیره شد.نفس عمیقی کشیدم:
    -باشه همینجوری گفتم.دلیل خاصی نداره.
    بی تفاوت از گردنش بازش کرد و بهم داد.سریع به گردنم وصلش کردم و با خودم گفتم باید این به بعد سعی کنم بیشتر باهاشون وقت بگذرونم.کسی چه میدونست؟شاید می‌تونستن بارها جونم رو نجات بدن.
    بلا از جاش بلند شد و به سمت ورودی شکاف حرکت کرد.با صدای آرومی گفت:
    -برف کاملا متوقف شده و می‌تونیم بدون مشکل خاصی حرکت کنیم.اگر به باریدن ادامه میداد نمیتونستیم از اینجا بیرون بریم.
    سایپروس‌خمیازه کشید:
    -مثل اینکه بالاخره شانس باهامون یار شد.اما فکر می‌کنم بهتره تا فردا صبح صبر کنیم و بعد حرکت کنیم.
    [/HIDE-THANKS]
     

    Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    [HIDE-THANKS]پارت پنجاه و پنج
    بلا دوباره برگشت و کنار آتش دراز کشید.سپس کیف حاوی جمجمه ها رو گذاشت زیر سرش و چشم هاشو بست.سایپروس که انگار داشت خوابش می‌برد متعاقبا دراز کشید و با چشم های نیمه باز به آتش نگاه کرد.واقعا خسته بودم اما بی دلیل احساس بدی داشتم.نگاهی به بیرون انداختم و متوجه شدم که باد همچنان درحال وزیدنه و غباری از برف همه جا رو پر کرده بود.گـه گاهی باد به داخل شکاف می‌خزید و شعله های آتش رو به گرگر می انداخت اما ترسی از بابت خاموش شدنش نداشتم چون تلی از چوب خشک کنارم آماده بود تا به آتش اضافه کنم. زمزمه کردم:
    -بچه ها کی اول نگهبانی میده؟
    وقتی صدای نفس های منظمشون رو شنیدم، فهمیدم که باید نگهبانی بدم.پس خودم رو بیشتر داخل پالتوی زخیمم فرو بردم و به آتش نزدیک تر شدم.نگاه تردید آمیزی به صندوقچه انداختم و کنجکاوی شدیدی به جونم افتاد.دوست داشتم بتونم باهاشون صحبت کنم و از حقیقت هویتشون بیشتر بدونم اما از اینکار واهمه داشتم.شاید چون ممکن بود فلج بشم و به نحوی فرار کنن. برای اینکه خودم رو شر اون کنجکاوی خلاص کنم، سرم رو تکان دادم و به بیرون نگاهی انداختم. اون بیرون در میان باد و بوران، حس کردم چند جسم سیاه دیدم.
    زمانی‌که باد کمی فروکش می‌کرد، در فاصه نزدیک به صخره ها چیزهایی داشتند نزدیک می‌شدند که واقعا نمیتونستم حدس بزنم چی هستن.ممکن بود فقط خطای دید باشن؟با ترس و لرز از جا بلند شدم و به ورودی شکاف نزدیک شدم تا بتونم بهتر بیرون رو ببینم.چشم هامو تنگ کردم و در تلاش بودم که در میان غبار برف، اجسام سیاه رنگ رو تشخیص بدم.بالافصله متوجه شدم دارن حرکت می‌کنن و متاسفانه به سمت صخره ها می اومدند.احساس بسیار بدی بهم دست داد و برای لحظه ای انگار سرما تا مغز استخوانم رو به یخ تبدیل کرد.
    امکان داشت بتونن از صخره ها بالا بیان و وارد شکاف بشن؟هرچیزی ممکن بود و من نباید به هیچ وجه خوش بین می‌بودم.ترسان و لرزان دستی به شمشیرم کشیدم و متوجه شدم به طرز قابل توجهی سنگین شده.هرلحضه که می‌گذشت اون اجسام نزدیک تر می‌شدند و متاسفانه بهتر می‌تونستم ببینم که چقدر بزرگ و تنومند هستند. اصلا نمیدونستم اگر بتونن از صخره ها بالا بیان می‌تونیم از پسشون بربیام یا امشب آخرین شبیه که خواهم دید؟برای بیدار کردن بچه ها تردید داشتم اما این تردید رفته رفته کمرنگ تر میشد چون ترسم از اون موجودات سیاه بیشتر میشد.با اینحال تصمیم گرفتم فعلا صبر کنم تاببینم چه اتفاقی می افته؟
    اگر فقط درحال رد شدن باشن مشکلی پیش نمیاد اما اگر داشتن به سمت شکارشون می اومدن، باید برای یک جنگ حسابی آماده می‌شدیم. طولی نکشید که به نزدیکی صخره ها رسیدند و درست رو به روی شکاف ایستادند.به سمت عقب برگشتم و با پا شعله های درحال خاموش شدت آتش رو خفه کردم.تنها چیزی که باعث میشد جلوی پام رو ببینم و نور کمی به شکاف بخشیده بود، تکه چوب بسیار کوچکی بود که گذاشتم روشن بمونه.سپس دوباره برگشتم کنار ورودی و در قسمت تاریک ایستادم.اونا همچنان ایستاده بودند و با چشم‌های درخشانشون به ورودی شکاف نگاه می‌کردند.هیکل هایی بسیار تنومند و بزرگ داشتند و خزهای زخیمشون در میان باد تکان می‌خورد.اونا موجوداتی شبیه گرگ بودند با این تفاوت که بزرگتر و ترسناکتر بودند. دندان های تیزشون، بزرگ‌تر از حالت معمول به نظر می‌رسید و از دهانشون بیرون زده بود. نگاهم رو به پشت سرشون انداختم و در کمال وحشت متوجه شدم که دارن بیشتر و بیشتر میشن.تو اون اوضاع و احوال، بلا و سایپروس هم بیدار شده بودند و انگار هنوز نتونسته بودن عمق فاجعه رو درک کنند.هردوتاشون کنارم ایستاده بودن و داشتیم بهشون نگاه می‌کردیم که به تعدادشون اضافه میشد.سایپروس با لحنی ترسان گفت:
    -اگه بتونن بیان بالا دخلمون اومده. واقعا دخلمون اومده.
    بلا اخم کرد:
    -بهتره به این زودیا نا امید نشیم.یادتون نره ما می‌تونیم به وسیله سایه ها از اینجا غیب بشیم.
    سایپروس سریع گفت:
    -اونا نمیتون بیشتر از یک نفر رو غیب کنن و در ضمن یادتون نره تو این حوالی اونا خیلی محدود و ضعیفن.
    بلا عصبی شد:
    -کی اهمیت میده؟تنها چیزی که مهمه زنده موند خودمونه.
    به پایین نگاه کردم متوجه شدم که دارن جلو میان.هراسان شمشیرم رو بیرون کشیدم و به بچه ها اخطار دادم.بلا و سایپروس بی خیال بحث شدند و هردوتاشون شمشیر به دست گرفتن.واقعا نمیدونستم می‌تونیم از پسشون بربیایم؟هیچ امیدی نداشتم.شاید اگر تعدادشون کمتر بود می‌تونستیم یه کاریش بکنیم اما اونا چیزی حدود ده تا پانزده عدد بودن.سایپروس بهم گفت:
    -اون صندوقچه رو بهم بده.شاید لازم بشه ازشون کمک بخوایم.
    سریع صندوقچه رو از گردنم باز کردم و بهش دادم سپس گفتم:
    -بهتره کاملا آماده باشید چون دارن بالا میان. نگاهم رو به پایین شکاف انداختم و دیدم که با استفاده از چنگال های نیرومندشون درحال بالا اومدن هستن.هراسان عقب رفتیم و درحالی‌که صدای نفس های شتاب زده‌مون تمام فضای شکاف رو پر کرده بود، به دیوار انتهای غار کوچک تکیه زدیم.من جلوتر از بلا و سایپروس شمشیر به دست ایستاده بودم و سایپروس صندوقچه رو به دست داشت.بخاطر این جلوتر ایستاده بودم چون شاید شمشیرم می‌تونست جونمون رو نجات بده.درهرحال تو سرزمین داماسک به خوبی تونست بهمون کمک کنه.
    البته نباید فراموش می‌کردم که تعداد کرال ها فقط چهار عدد بود اما این گرگ های سیاه و تنومند بالای ده تا بودند. زمانی‌که ترسان و لرزان منتظر ایستاده بودیم، بالاخره شروع کردن به داخل اومدن.صدای نفس های سرد ونمناکشون به سرعت تمام فضای غار کوچک رو پر کرد و احساس کردم تیره پشتم یخ زد.اونا هر لحضه تعدادشون بیشتر میشد و طولی نکشید که شیش تاشون اومدن داخل شکاف.
    اگر اونجا بزرگتربود همشون بالا می اومدن اما خوشبختانه بیشتر از این نمیتونستن بیان داخل.با این‌حال انقدر و بزرگ و ترسناک بودند که شک نداشتم با همین تعداد کم می‌تونن دخلمون رو بیارن.سایپروس بالافاصله در صندوقچه رو باز کرد و شروع کرد به زمزمه کردن و ورد خواندن.یکی از سایه ها بیرون اومد و درحالی‌که همراه خودش، بادی سرد و سنگین به همراه می آورد، بزرگتر شد و به صورت هاله ای سیاه و دایره ای شکل، دور هرسه تامون قرار گرفت.
    انتظار داشتم بدنم سست و بی حس بشه اما درکمال تعجب اصلا فلج نشده بودم. گرگ های سیاه، درحالی‌که از دهانشون آب جاری بود، با قدم هایی آهسته به سمتمون اومدن و دورمون حلقه زدند. سریع چرخیدم و شمشیرم رو به سمتشون گرفتم اما انگار نمیتونستن از هاله ای که دورمون بود رد بشن.یکیشون که از همه گرگ ها بزرگتر به نظر می‌رسید و زخم های متعددی روی صورتش داشت، بقیه رو کنار زد و بهمون نزدیک شد.زخمی عمیق لب بالاییش رو شکافته بود و باعث میشد چهره‌ش ‌ترسناک تر از بقیه باشه.یکی از چشم هاش کاملا سفید بود و حدس می‌زدم کور باشه اما اون یکی چشمش انقدر بی رحم و گرسنه به نظرمی‌رسید که توانش رو نداشتم به مدت زیاد بهش زل بزنم.دست‌های لرزانم رو محکم دور دسته شمشیر حلقه کرده بودم و تلاش می‌کردم پشتم بهشون نباشه.به هرسمتی می‌رفتن، خودم رو می‌چرخوندم و گـه گاهی چشم غره می‌رفتم.امیدوار بودم اون هاله درست مثل یک حصار قدرتمند بتونه مانع از حمله کردنشون بشه اما همون گرگی که سر دسته‌شون بود، با خونسردی جلوتر اومد و چنگال های تیز و بزرگش رو به هاله نزدیک کرد. اونا قدی حدود دو متر داشتند و بسیار تنومند بودند.فکر می‌کردم می‌خواد دستش رو بیاره جلو اما در عوض با تمام قدرت چنگالش رو داخل حصار فرو کرد و سپس چندین بار پشت سر هم بهش چنگال کشید.
    [/HIDE-THANKS]
     

    Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    [HIDE-THANKS]پارت پنجاه و شیش
    هوا بلافاصله سنگین تر شد و صدای پچ پچ های ضعیفی رو شنیدم.سایپروس که از شدت ترس عرق از پیشانیش جاری بود گفت:
    -سایه فقط تا یک دقیقه دیگه دوام میاره.
    شمشیرم رو بالا گرفتم تا آماده باشم اما انقدر وزنش زیاد شده بود که بازوهام داشت از کار می افتاد. سردسته اون موجودات سیاه، وقتی چندبار به هاله چنگال کشید، غرش بلندی سر داد و با خشم عمیقی به حصار حمله کرد.جو متشنجی که برفضا حاک بود بیشتر شد و بقیه گرگ ها هم به حصار نزدیک شدند.طولی نکشید که صدای جیغ بلندی تمام فضای غار رو پر کرد و حصار نابود شد.حدس میزدم سایه ای که خودش رو به شکل حصار دفاعی در آورده بود، کشته شد.
    یکی از اون گرگ ها دقیقا یک لحضه بعد از نابود شدن حصار، به سایپروس حمله کرد و اونم چون پشت سر من بود، داشت از کنار تیغه شمشیرم عبور می‌کرد.تردید رو جایز ندونستم و با تمام قدرت تیغه رو به گلوش کشیدم.مایعی گرم و لزج تمام بدنم رو آغشته کرد و سر از تن گرگ جدا کردم.مات و مبهوت سرجام ایستادم و نگاهم روی خون قرمز رنگی که به سرعت جذب شمشیر شد؛ میخکوب ماند.
    گله کوچک گرگ های سیاه، به سرعت عقب نشینی کردند و سردسته ترسناکشون به سمتم دندان قروچه کرد. شمشیرم رو تو دستم چرخوندم و با اعتماد به نفس بیشتری گارد گرفتم.بلا زد روی شونه‌م:
    -کارت درسته کله پشمکی.دارم بهت امیدوار میشم.
    تازه داشتم حرفاشو هضم میکردم که من رو کنار زد:
    -حالا برو کنار نوبت منه.
    شمشیرش رو تو دستش چرخوند و رجز خوانی کرد:
    -بیاید جلو پشمالو ها.
    یکیشون که در گوشه ای ترین قسمت غار ایستاده بود، جهشی کرد و همراه با غرشی بلند، به سایپروس حمله کرد.هم‌زمان یکی دیگه شون با چنگالش به دستم ضربه زد و متاسفانه به قدری ضربه‌ش سنگین بود که شمشیرم به کناری پرت شد و احساس کردم دستم از جا کنده شد.ناله دردناکی سردادم و از حمله گرگ جاخالی دادم.سردسته گرگ ها، به سمت اونی که می‌خواست بهم حمله کنه دندان قروچه کرد و غرشی سرداد.
    گرگ بلافاصله عقب نشینی کرد و زوزه ای مایوسانه از گلوش بیرون فرستاد.گرگ آلفا، با پنجه بزرگش ضربه ای به شمشیر زد و به سمتم پرتش کرد.مات و مبهوت خم شدم و سریع از روی زمین برش داشتم. اصلا نمیدونستم چرا این‌کارو کرد اما حدس می‌زدم من رو به مبارزه دعوت کرد. شمشمیرم رو بالا گرفتم و نفس نفس زنان گفتم:
    -میخوای با هم بجنگیم؟
    ناگهان یکی از کوچک‌ترین گرگ ها، غرش بلندی سر دادم و از راست، به بلا حمله کرد.دندان های تیز و بزرگش رو داخل گلوی بلا فرو کرد و چندین بار بدنش رو تو هوا تکان داد سپس به گوشه ای پرتش کرد.خواست به سمتش بره اما گرگ آلفا، چنان غرش بلندی سر داد که گوش هام برای لحضه ای کر شدند.نگاهم روی بدن بی جان بلا میخکوب شده بود که چطور از گلوی پاره شده‌ش خون فوران می‌کرد.نگاه مات و بی روحش بهم خیره مونده بود و زمین سنگی غار، به سرعت به خونش آغشته شد.
    انقدر شوکه شده بودم که احساس می‌کردم هیچ چیز نمیشنوم.زمان ایستاده بود و گوش‌هام سوت می‌زدند. انگار صدای نفس های سنگین و سردم، تمام فضای اون کوهستان برفی رو پر کرده بود.تمام اتفاقاتی که بعد از اون افتاد، روی دور کند قرار گرفتند و دیگه برام اهمیتی نداشت که چطور یکی از گرگ ها با پنجه نیرومندش، ضربه ای به سر سایپروس وارد کرد و اون رو به گوشه ای پرت کرد.دیگه اهمیتی نداشت که همون گرگ با دندان، لباس سایپروس رو گرفت و از روی زمین بلندش کرد.دیگه مهم نبود که گرگ آلفا از پشت یقه پالتوی زخیمم رو به دندان گرفت و به سمت خروجی غار حرکت کردیم. تنها چیزی که چشم هام می دید، تن بی روح بلا بود که در گوشه غار به خون خودش آغشته شده بود.گرگ ها، به سرعت از صخره پایین رفتند و درحالی‌که من و سایپروس رو به دندان گرفته بودند به میان برف ها قدم گذاشتند.نگاه ماتم به دسته شمشیرم میخکوب شده بود که هنوز تو دستام باقی مونده و تیغه سفیدش روی برف ها کشیده میشد.
    [/HIDE-THANKS]
    پایان فصل 8
     
    آخرین ویرایش:

    Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    [HIDE-THANKS]به نام خدا
    فصل نهم
    نبرد زیر برف ها
    هوا انقدر سرد بود که حس می‌کردم تمام بدنم یخ زده.گیج و منگ درحالی‌که گرگ آلفا من رو به دندان گرفته بود توی برف پیش می‌رفتیم.گاهی اوقات، از شدت خستگی بیهوش می‌شدم و بعد دوباره به هوش می اومدم.تصویر چهره خون آلود بلا یک لحضه هم از جلوی چشمام کنار نمیرفت و تا اون موقع هزاران بار بغضم رو قورت داده بودم.با وجود اینکه شاید زیاد از هم خوشمون نمی اومد؛ اما زمان زیادی با هم بودیم و مواقع بسیاری جون هم دیگه رو نجات داده بودیم.اون برام یه دوست خیلی خوب بود که به طرز وحشتناکی از دستش دادم.
    موهای سفیدم که در برابر باد کاملا پریشان شده بود، جلوی نگاهم رو گرفته بود و نمیتونستم بفهمم دقیقا به کدوم سمت می‌ریم.با انگشت های یخ زده ام دسته شمشیر رو گرفته بودم و هرگز حتی یک لحضه هم ولش نکردم.انگشت هام درست مثل سیمان، دور دسته‌ش سفت شده بود.ناگهان یاد کیف حاوی جمجمه ها افتادم و احساس کردم قلبم دوباره یخ زد.ما اونا رو تو شکاف جا گذاشته بودیم و دیگه هرگز نمیتونستم به دستشون بیارم.به نظر می‌رسید ماموریتمون شکست خورده و استارت این شکست درست زمانی‌که هیدی زخمی شد، زده شد.شاید اگر اون روز شمشیر رو قبل از بلا به هیدی می‌دادم این اتفاقات نمی افتاد.
    شاید بلا می‌تونست بهتر از هیدی از پس خودش بربیاد و زمان بیشتری دوام می آورد؟همه این مرگ ها تقصیر من بود؟ زمان انقدر کند می‌گذشت که حس می‌کردم روزهاست تو راهیم.شاید واقعا همینطور بود چون به قدری بی‌حس بودم که هیچ درکی از دنیای اطرافم نداشتم.
    گـه گاهی توقف می‌کردیم و گله گرگ های غول پیکر، شروع به زوزه کشیدن می‌کردند.چندبار با خودم گفتم نوک شمشیر رو داخل قلبش فرو کنم اما بی دلیل از اینکار سر باز می‌زدم و نتونستم انجامش بدم.احساس خاصی نسبت به گرگ آلفا داشتم و چیزی بهم می‌گفت که اون موجودی بیشتر از یک گرگ غول پیکره.
    نفس های گرمش مانع از یخ زدنم میشد اما بازهم سردم بود چون پالتوم تقریبا نابود شده بود.نمیدونستم سایپروس کجاست اما حسی بهم می‌گفت که اونم زنده نمونده.سرم رو بلند کردم و متوجه شدم که از دور هاله اجسام بلندی رو می‌بینم.طولی نکشید که متوجه شدم اونا درخت هستن.هرچقدر به جنگل سفید پوش نزدیک تر می‌شدیم، از وزش باد کاسته میشد و فقط هوا سرد باقی موند.اصلا نمیدونستم ما رو دارن کجا می‌برن ولی حس خوبی نسبت بهش نداشتم.
    می‌خواستم ما رو غذای بچه هاشون بکنن؟ولی حدس می‌زدم جمعیتشون زیاد باشه و من و سایپروس اصلا براشون کافی نبودیم. از کنار درختان سفید پوش و سر به فلک رسیده عبور کردیم و من فقط به پنجه های عظیم گرگ که داخل برف فرو می‌رفت زل زده بودم.با نوک شمشیرم به پنجه‌ش سیخونک زدم و اون با نارضایتی خرناس کشید.اخم کردم:
    -ما داریم کجا می‌ریم؟چرا ما رو نکشتی؟
    دوباره خرناس کشید اما متوجه منظورش نشدم.دوباره پرسیدم:
    -خوب؟من زبون گرگا رو بلد نیستم.
    سرش رو تکانی داد که باعث شد به اطراف تاب بخورم.پوفی کشیدم و با خودم گفتم امکان نداره بتونم بفهمم قراره کدوم جهنمی بریم.با این‌حال سعی می‌کردم نگاهم رو بالا بگیرم تا متوجه بشم که از کدوم سمت می‌ریم.همه جا شبیه هم بود و درختان انقدر کهنسال به نظر می‌رسیدند که انگار این جنگل میلیون ها سال قدمت داره.هوا همچنان برفی و طوفانی بود اما بادی که خارج از جنگل می‌وزید اینجا وجود نداشت.سکوتی سنگین برقرار بود و دانه های برف مانع از بلند شدن صداهای محیط میشد.انقدر پیش رفتیم که به طور کامل در دل جنگل فرو رفته بودیم.
    از فاصله نزدیک صدای دویدن می‌شنیدم و زمانی‌که نزدیک تر شدیم متوجه شدم که ما دقیقا داخل قبیله بزرگی از گرگ های عظیم هستیم. هر لحظه که می‌گذشت ترسم بیشتر میشد و زمانی این ترس بیشتر شد که گرگ های دیگه به سمتمون دندان قروچه کردند.این اصلا استقبال جالبی نبود.گرگ آلفا من رو گذاشت کنار درختی و خودش کنارم ایستاد.سریع تو خودم جمع شدم و بی اختیار سعی کردم بهش نزدیک باشم.شاید چون بقیه گرگ ها به طرز خطرناکی دندان های تیزشون رو به رخ می‌کشیدن.
    گرگی که سایپروس رو حمل می‌کرد، به سمتم اومد و گذاشتش کنارم.اون هنوز بیهوش بود و صورتش بخاطر سرما کبود شده بود.اون گله چیزی حدود بیست یا سی نفر می‌شدن و اندازه هاشون با هم‌دیگه بسیار متفاوت بود.خیلی راحت می‌تونستم توله ها رو تشخیص بدم و ماده ها، ظرافت خاصی در چشم ها و بدنشون داشتن.گرگ های نر، کاملا تنومند و بودند و اکثرشون روی صورتاشون زخم های عمیقی دیده میشد. با یک نگاه کوچک می‌تونستم ببینم که گرگ آلفا از همشون بزرگ تر و ترسناک تر بود.چندتا از توله ها به سمتم دویدند و با دندان شروع کردن به کشیدن پالتوی زخیمم.
    گرگ آلفا خرناسی کشید و من رو به عقب کشید که توله ها مایوسانه عقب نشینی کردند.گرگ آلفا درحالی‌که خرناس می‌کشید پوزه‌ش رو به برف ها مالید و چندبار سرش رو تکون داد و بعد ازم دور شد. شمشیرم رو برداشتم و محکم سایپروس رو تکون دادم تا بیدار بشه.امیدوار بودم نمرده باشه چون اون تنها همراهی بود که برام باقی مونده بود.بعد از مدت کوتاهی بالاخره چشم هاشو باز کرد و دستش رو گذاشت روی سرش.چهره اش درهم رفت:
    -لعنت... سرم خیلی درد میکنه.چه اتفاقی افتاد؟
    نگاهی به اطرافش انداخت و با دیدن گله گرگ های غول پیکر که داشتن اطرافمون پرسه می‌زدند، از ترس به خودش لرزید و به درخت تکیه داد.صورتش که قبلا کبود شده بود حالا به سرعت رو به زردی می‌رفت:
    -می‌خوان ما رو بکشن؟
    من فقط با نگاهی مات به جلو نگاه می‌کردم.همه چیز برام گنگ و نامفهوم بود اما می‌تونستم درک کنم چه اتفاقاتی در حال رخ دادنه.سایپروس نگاه سریعی به اطرافمون انداخت:
    -پس ایزابلا کجاست؟[/HIDE-THANKS]
     

    Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    [HIDE-THANKS]پارت پنجاه و هشت

    چندبار پلک زدم و به چشم‌های سیاهش زل زدم.بدون اینکه جوابی بهش بدم، دوباره نگاه ازش گرفتم.صدای ترسانش رو شنیدم:
    -اوه... فقط نگو که اون مرده.
    منتظر بهم زل زد و بعد گفت:
    -باورم نمیشه. اون خیلی دختر شجاعی بود.از این بابت خیلی متاسفم.
    صدای سردم با سرمای اطراف تفاوتی نداشت:
    -اون سایه ها کجا رفتن؟
    -اونی‌که دورمون به صورت حفاظ حلقه زده بود نابود شد.اما از اون یکی خبر ندارم.حدس می‌زنم فرار کرده باشه.
    -باید از اینجا فرار کنیم.اصلا نمیدونم چرا ما رو با خودشون آوردن ولی احساس خوبی ندارم.
    -ما همه نیروهامون رو از دست دادیم توماس.فقط خودمون دوتا موندیم و امکان نداره بتونیم موفق بشیم...
    حرفش رو قطع کردم:
    -کی گفته می‌خوام برم دنبال اون تاج لعنتی؟کی اهمیت میده اصلا؟
    سایپروس نگاهش متعجب شد:
    -اصلا معلوم هست چی داری میگی؟
    -هیدی الان حالش خوبه و پدرت بهش پادزهرو داده اینطور نیست؟پس ما داریم برای چی اینکارو میکنی؟
    -نمیخوای دوباره کنار دوستت باشی و به سرزمین خودتون برگردی؟
    -من فکر می‌کنم اگه همین جا بمونیم بهتر باشه.تو اگر دلت می‌خواد برگرد پیش پدرت اما من برای چیزی که امکان نداره بهش برسیم خودمو به کشتن نمیدم.
    -اهمیتی به خواسته های تو نمیدم.حتی اگر تو نیای خودم میرم دنبالش.
    پوزخند زدم و آهی کشیدم.نگاهم به یکی از گرگ ها افتاد که تکه گوشت قرمزی به دندان گرفته بود و به سمت ما می اومد.غرش کوتاهی کرد و گوشت رو جلوی پامون روی برف ها انداخت.سایپروس انگار بیشتر از این نمیتونست متعجب بشه:
    -چنین چیزی امکان نداره.اینبار دیگه مطمئن شدم اونا قرار نیست ما رو بخورن.
    -شایدم می‌خوان اول چاق بشیم و بعد ...
    وقتی نگاه اخم آلودش رو دیدم ساکت شدم.هرچیزی ممکن بود و نباید به هیچ وجه خوشبین می بودیم.سایپروس گفت:
    -به نظرت می‌تونیم یه آتیش روشن کنیم؟
    -تو اینجا چوب می‌بینی؟
    -جمع می‌کنیم.البته اگه اونا اجازه بدن.
    -ممکنه از آتیش خوششون نیاد.
    -بیا امتحان کنیم.
    سپس از جا بلند شد، که همین حرکتش باعث شد تقریبا نصف گله گرگ ها به سمتش غرش کنند.گرگ آلفا که در فاصله نسبتا دوری ایستاده بود با نگاهی نافذ بهمون زل زد.درحالی‌که میلرزیدم، از جا بلند شدم و گفتم:
    -ما می‌خوایم آتیش روشن کنیم... برای اینکه گرم بشیم.
    صدای ترسانم میان دانه های برفی که به آهستگی از آسمان پایین می اومدند گم شد.باد سردی که می‌وزید، خزهای زخیم گرگ ها رو تکان میداد.گرگ آلفا غرشی از ته گلو سر داد و بقیه نفرات گله به اجبار ازمون دور شدند.سایپروس بازوم رو گرفت و به سمت درختان حرکت کردیم:
    -به نظرت می‌تونیم فرار کنیم؟
    هنوز حرفش تموم نشده بود که صدای دویدن کسانی رو شنیدم.به عقب برگشتم و دیدم چندتا از گرگ ها در فاصله نزدیک ما رو تعقیب میکنند.سرم رو تکون دادم:
    -بعید می‌دونم.اونا چهار چشمی حواسشون بهمون هست.
    سایپروس نفسی کشید و سرش رو معنای بیچاره شدن تکان داد.نگاهم رو به آسمان گرفتم و سعی کردم بفهمم چه زمانی از روزه؟ظهر بود یا عصر؟چندین ساعت می‌گذشت که هوا روشن شده بود و حدس می‌زدم نزدیکای ظهر باشه.از اینکه بتونیم چوب خشک پیدا کنیم هیچ امیدی نداشتم و درواقع فقط داشتیم وقتمون رو هدر می‌دادیم.به سایپروس گفتم:
    -همه چیز اینجا خیسه.چطور میتونیم چوب خشک پیدا کنیم؟
    -نمیدونم نظری ندارم.شاید نتونیم آتیش روشن کنیم اما برای اینکه یه سرپناه کوچیک داشته باشیم باید مقداری چوب و جمع کنیم که مهم نیست خشک باشه یا خیس.
    مسافت زیادی رو رفته بودیم و فقط داشتیم وقتمون رو تلف می‌کردیم.برف، تا زانوهامون اومده بود و هیچ چوبی درکار نبود مگر اینکه عمدا شاخه درختا رو می‌بریدیم که اصلا با این کار موافق نبودم.اول اینکه دوست نداشتم به درختا آسیب بزنم و دوم، باید ازشون بالا می‌رفتیم و من هیچوقت تو بالا رفتن از درختا ماهر نبودم.مطمئن بودم اگه سعی کنم حتما یه جاییم میکشنه.سایپروس، درحالی‌که اخم غلیظی بین ابروهاش افتاده بود گفت:
    -کاملا مشخصه که نمیتونیم چوبی پیدا کنیم.اما نباید برگردیم اونجا.
    به عقب برگشتم و دوتا از گرگا رو دیدم که در فاصله دور بهمون نگاه می‌کردند.زیاد از گله دور نشده بودیم اما داشتن ما رو تعقیب می‌کردن و مواظب بودن فکر فرار به سرمون نزنه.اما حتی اگه ما رو تعقیب نمیکردند شاید هیچ وقت فرار نمیکردیم.منظورم اینه که ما دیگه مثل قبل اون یک ذره شانسی که برای به دست آوردن تاج داشتیم رو نداریم. گفتم:
    -من واقعا نمیخوام فرار کنم.اگه اونا نمیخوان ما رو بخورن، پس می‌تونیم همین جا با اونا بمونیم.شاید تا زمانی‌که بتونیم یه راهی پیدا کنیم تا به داماسک برگردیم.
    سایپروس با قاطعیت سرش رو تکون داد:
    -من تا زمانی که اون تاج لعنتی رو پیدا نکنم برنمیگردم.
    -شاید من دوست نداشته باشم باهات بیام.
    به سمتم برگشت و نگاه سرد و سیاهش به چشم هام دوخت.بعد در یک حرکت سریع، یقه پالتوم رو گرفت و پشتم رو به درخت کوبید.صورتش رو به صورتم نزدیک کرد و از لای دندان های بهم چسپیده‌ش هیس هیس کرد:
    -تا زمانی‌که اون تاج رو به دست نیاریم به داماسک برنمیگردیم مفهومه؟من میرم دنبالش و تو هم باهام میای.در غیر این صورت وقتی برگردم پیش پدرم، بدون هیچ تردیدی دستور کشتن هیدی رو میدم.
    [/HIDE-THANKS]
     

    Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    [HIDE-THANKS]پارت پنجاه و نه

    متاسفانه اون زورش کمی از من بیشتر بود و نمیتونستم از خودم جداش کنم. شمشیرم رو از کمر باز کردم و سریع گذاشتمش زیر گلوش.نگاهش ترسان شد اما هنوز یقه لباسم رو گرفته بود.من هم مثل خودش هیس هیس کنان گفتم:
    -از کجا انقدر مطمئنی که می‌تونی برگردی؟تا این حد احمق و خوش بینی؟
    دوباره اخم کرد و نگاه نافذش رو بهم دوخت:
    -من هیچ حرفی رو بدون دلیل نمیزنم، مو سفید.تو هنوز نتونستی من رو بشناسی و نمیدونی چقدر می‌تونم زرنگ و حیله گر باشم.
    -حیله گر بودن مقابل یک لشکر از شیاطین هیچ فایده ای نداره ...
    -من هیچ حرفی از مبارزه تن به تن نزدم توماس.اونا اهریمن هستن اما هوش و ذکاوت دارن .
    چند لحضه به چشم‌های جدی و نافذش زل زدم بعد پرسیدم:
    -منظورت چیه؟
    -می‌تونیم باهاشون مذاکره کنیم.حتی فکر کردن به اینکه بخوایم باهاشون بجنگیم هم خنده داره.شیاطین عاشق معامله کردن هستن.
    تیغه شمشیرم رو از گلوش دور کردم و اونم یقه پالتوم رو ول کرد.کمی خودم رو مرتب کردم و شمشیرم رو به کمر بستم سپس گفتم:
    -ما هیچی برای معامله کردن نداریم.
    نگاهش رو میخ شمشیرم کرد و چیزی نگفت.قدمی به عقب برداشتم و غریدم:
    -حتی فکرشو نکن.
    -اون یه شمشیر عادی نیست توماس.مطمئنم قابلیت هاش انقدر زیاده که می‌تونیم باهاش معامله کنیم.
    شمرده شمرده گفتم:
    -حتی ... بهش ...فکر ... نکن.امکان نداره اونو بهت بدم.
    نگاهش خنثی شد و انگار داشت با یک آدم کند ذهن بحث می‌کرد:
    -تو قرار نیست اونو بهم بدی.درواقع داری برای نجات جون دوستت معامله می‌کنی.اگه اون شمشیر رو بهشون ندیم پس تاجی هم درکار نیست و اون وقت هیدی می‌میره.
    لب هامو بهم فشردم:
    -تو یه عوضی هستی.
    شونه بالا انداخت و پالتوش رو مرتب کرد.
    -من حرفامو زدم.حالا دیگه خودت می‌دونی.
    با اوقات تلخی نگاهم رو ازش گرفتم و تصمیم گرفتم پیش گله گرگ ها برگردم. اینجا همراه سایپروس واقعا اعصابم خورد میشد.حداقل اونجا فقط می‌ترسیدم اما عصبانی نمیشدم.حتی فکر کردن به اینکه شمشیر عزیزم رو از دست بدم تنم رو می‌لرزوند.حسابی بهش وابسته شده بودم و نوعی مالکیت خاص روش داشتم.جدا از اون اگر از دستش می‌دادم چطور می‌تونستم به زمین پیش خانوادم برگردم؟تا اونجایی که می‌دونستم ما از طریق اون منتقل شدیم و مشخصا از طریق خودشم باید برگردیم.هرچند تردید داشتم که بتونم یک دروازه باز کنم مگر اینکه هیدی زنده بمونه و کمکم کنه چون درهرحال این شمشیر قبل از اینکه مال من باشه، مال اونا بود.
    با وجود همه اینا اصلا نمیخواستم از دستش بدم.به هیچ وجه. همون موقع متوجه شدم که اوضاع کمی غیر عادیه؛ پس سرجام ایستادم و به اطراف نگاه کردم.احساس می‌کردم همه چیز داره می‌لرزه اما ریتم خاصی داشت ...انگار پاهایی غول‌پیکر روی زمین کوبیده میشد.به عقب برگشتم و دیدم که سایپروس هم داره با شک و تردید به اطراف نگاه می‌کنه. پرسیدم:
    -این دیگه چه کوفتیه؟
    همون موقع صدای دیگه ای به لرزش زمین اضافه شد و انگار هرلحضه نزدیک و نزدیک تر میشد.صدایی مثل ... خورد شدن چوب؟ گوشام رو کاملا تیز کردم و فهمیدم اشتباه نکردم و از فاصله نزدیک صدای شکستن چوب میاد اما این کمی غیرعادی بود.چرخی به دور خودم زدم و سعی کردم منبع صدا رو پیدا کنم ولی اون صدای لعنتی از همه جا می اومد.
    مدتی بعد، بالاخره متوجه شدم از سمت راستمون میاد و حتی دیدمش.پاهای لرزانم رو عقب بردم و دسته شمشیرم رو گرفتم.سایپروس که رنگش سفید شده بود بهم نزدیک شد و نگاهش رو به درخت هایی که داشتن سر راه اون موجود عظیم، خورد می‌شدند دوخت. از اونجایی که ایستاده بودم، فاصله مون چیزی حدود ده یا بیست متر بود اما به خوبی می‌تونستم جزئیاتش رو ببینم چون اون واقعا یه غولِ بزرگ بود.چین و چروک زیادی روی صورتش داشت و موهای پرپشت و سفیدش تا بالای شکمش رسیده بود.
    شکم بسیار بزرگی داشت و دو لایه چربی خالص روی هم افتاده بودند.تنها چیزی که به تن داشت، یک پوست بزرگ بود و اصلا نمیتونستم تصور بکنم چه موجودیه که تونسته باسـ ـن عظیم یک غول رو بپوشونه؟هرچقدر نزدیک تر میشد، می‌تونستم جزئیات بیشتری ازش ببینم و متوجه شدم دوتا شاخ سیاه و کوچک هم روی سرش دیده میشه.چشم هاش ریز و افتاده بود طوری‌که با زور می‌تونستم از لای پلک هاش ببینمشون.اون واقعا هراسناک به نظر می‌رسید و قلبم از شدت ترس درحال ایستادن بود.
    اما این همه ماجرا نبود و موجودات دیگه ای روی شونه ها و لای ریش بلندش دید می‌شدند.با اینکه زیاد بزرگ نبودند ولی تعدادشون زیاد به نظر می‌رسید و این من رو بیشتر می‌ترسوند.قبل از اینکه بتونم تشخیص بدم اون موجودات کوچکتر که غول درحال حمل کردنشون بود چی هستن، متوجه شدم کسانی دارن بهمون نزدیک میشن.آب دهانم رو قورت دادم و به اطراف نگاه کردم.دوتا از گرگ ها با تمام توان به سمت من و سایپروس می‌دویدن.قبل از اینکه حضور اون غول عظیم رو هضم کنم، گرگ ها پشت یقه من و سایپروس رو گرفتند و شروع به دویدن کردند.
    با وجود اینکه اصلا خسته نبودم اما نفس نفس می‌زدم و این بخاطر ترسم بود.کاملا واضح بود که اون گرگ ها داشتن ما رو نجات می‌دادن اما در کمال تعجب هیچ امیدی برای زنده موندن نداشتم.
    [/HIDE-THANKS]
     

    Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    [HIDE-THANKS]پارت شصت
    تا مدتی بعد فقط میان برف ها می دویدیم و از شدت سرما دست‌هام کاملا یخ زده بودند.گرگ ها انگار ترس عجیبی پیدا کرده بودند و با تمام سرعت به سمت گله برمی‌گشتیم.سعی کردم صورت سایپروس رو ببینم اما واقعا انقدر سرعتمون زیاد بود که احساستا مدتی بعد فقط میان برف ها می دویدیم و از شدت سرما دست‌هام کاملا یخ زده بودند.گرگ ها انگار ترس عجیبی پیدا کرده بودند و با تمام سرعت به سمت گله برمی‌گشتیم.سعی کردم صورت سایپروس رو ببینم اما واقعا انقدر سرعتمون زیاد بود که احساس می‌کردم دل و ردوم داره تو دهانم میاد. طولی نکشید که به یک محوطه خالی رسیدیم ولی در کمال تعجب هیچ گرگی اونجا نبود.گرگ ها بدون لحضه ای توقف از محوطه عبور کردند و حدود بیست متر بعد کنار درخت غول پیکری ایستادیم.من رو انداخت روی زمین و با پوزه گرمش به جلو هولم داد.
    نگاهم به پایین تنه درخت خورد که درست مثل یک تونل داخل زمین راه باز کرده بودند.دهانه حفره به قدری بزرگ بود که مطمئن بودم یکی از اون گرگ ها به راحتی می‌تونه ازش رد بشه. من باید می‌رفتم داخل اون حفره؟ سایپروس من رو کنار زد و بدون لحضه ای تردید داخل حفره خزید و تو تاریکی ناپدید شد.گرگ دوباره من رو هول داد و من هم اجبارا درحالی‌که صورتم از شدت ترس درهم رفته بود، پایین رفتم.اونجا واقعا تاریک بود اما چون یک مسیر کاملا سرپایینی در پیش داشتم، خودم رو رها کردم. اونجا یه مسیر تنگ و تاریک بود که به خوبی می‌تونستم سرما و رطوبت رو روی پوستم احساس کنم.اصلا نمیتونستم بفهمم چجوری چنین حفره عمیقی درست کردن.
    درست پشت سرم دوتا گرگ بعدی خزیدند پایین و همون موقع متوجه شدم که زمین داره به طرز خطرناکی می‌لرزه.واقعا وحشتناک بود چون احساس می‌کردم هرآن ممکنه تونل بهم بریزه و زیر خاک و سنگ ریزه خفه بشم.تا الان نمیدونستم فوبیای فضای تنگ و تاریک دارم. درحالی‌که از شدت ترس و اضطراب دانه های عرق روی بدنم نشسته بود و مثل بید می‌لرزیدم، بالاخره کف پاهام زمین مسطح رو لمس کردند.سرپا ایستادم و با بهت و حیرت به اون فضای بزرگ خیره شدم.ما داخل یک تونل یا همچین چیزی بودیم که بسیار شبیه غار بود.همون‌قدر نمناک و همون‌قدر سرد.از داخل دیوارها و سقف خاکی اونجا، گل های آبی رنگی رشد کرده بودند که از خودشون نور آبی نسبتا زیادی متساعد می‌کردند.
    اون گل های درخشان، چیزی حدود بیست یا پانزده عدد بودن و در تمام فضای اون تونل به صورت مساوی پخش شده بودند.به یکیشون نزدیک شدم و با دقت بهش زل زدم.اونا چهار گل‎پر داشتند و بسیار شبیه گل‌های داووی به نظر می‌رسیدند.تنها چیز عجیبی که نسبت به بقیه گل‌ها داشتند‌ نور آبی رنگی بود که ازشون متساعد میشد و فضای تونل رو روشن می‌کردند. اون تونل، تقریبا عرضی به ابعاد سی یا چهل متر داشت و به راحتی جمعیت کوچک گرگ ها رو در خودش جا داده بود.با دقت به چهره هاشون زل زدم و متوجه شدم برخلاف چند ساعت پیش که کاملا وحشی و بی رحم بودند، حالا ترسیده و بی دفاع به نظر می‌رسیدند.توله گرگ ها پشت مادرهاشون قایم شده و گـه گاهی از گوشه و کنار تونل صدای زوزه های مایوسانه ای به گوش می‌رسید.سایپروس، با قدم های بلندی به سمتم اومد و پرسید:
    -به نظرت ما اینجا در امانیم؟
    چهره اش زیر نور آبی رنگ اونجا عجیب شده بود و می‌تونستم ترس رو داخل چشم هاش ببینم.
    -نمیدونم.ولی کاملا مشخصه که اولین بارشون نیست دارن قایم میشن.
    -منم همینطور فکر می‌کنم.ولی اونا خیلی بزرگن.منظورم اینه که اگه گله ای به اون غول حمله کنن می‌تونن نابودش کنن.
    گرگ آلفا که گوشه تونل ایستاده بود، به سمتمون اومد و کنارمون ایستاد.سپس با پنجه بزرگش شروع کرد روی خاک نقش هایی کشیدن.این برام خیلی جالب بود پس سریع زانو زدم تا بتونم دقیق تر به چیزهایی که داشت میکشید نگاه کنم.اون روی خاک حدود بیست تا دایره کوچک کشید و یکی از دایره ها رو بزرگ تر از بقیه کشید.سپس پوزه نمناکش رو گذاشت روی دایره بزرگتر و خرناس کشید.
    چندبار این حرکت رو انجام داد اما متاسفانه نمیتونستم منظورش رو درک کنم.سایپروس که بهت زده شده بود گفت:
    -اون دایره ها گله گرگ ها هستن و اون دایره بزگتر خودتی.درسته؟
    گرگ آلفا غرش کوتاهی سر داد و چشم های درشتش درخشید.سپس دوباره با پنجه‌ش دایره ای بزرگتر از خودش کشید و کنارش نقطه های ریزی گذاشت.نقطه های ریز رو تا کنار گله گرگ ها کشید و بعد با پنجه‌ش کوبید روی دایره هایی که گله گرگ ها بود.بعد خطی عمود روی دایره بزرگتر کشید و با پوزه‌ش شمشیرم رو تکان داد. سرم رو تکون دادم:
    -من اصلا متوجه نشدم.
    لرزش زمین بیشتر شده بود و از سقف تونل سنگ ریزه هایی روی زمین ریخته میشد.گرگ ها به سمت گوشه تونل رفتند و تا جای ممکن سعی کردند توله گرگ ها رو در امان نگه دارند.گرگ آلفا دندان های تیزش رو نشون داد و خرناس کشید.قامتش رو راست کرد و به سمت ورودی تونل ایستاد.من و سایپروس سرپا ایستادیم و هردو مسلح شدیم.لرزش زمین اونقدر زیاد شد که اگر خودم رو محکم نگرفته بودم حتما زمین می‌خوردم.بعد ناگهان همه جا ساکت شد و بلافاصله بعدش صدای غرش هایی متفاوت شنیدم.با چشمهای درشت شده به ورودی تونل زل زده بودم و انتظارم زیاد طول نکشید که سیل اون موجودات کریه به داخل سرازیر شد.
    زیر نور آبی رنگی که فضای تونل رو روشن کرده بود پوست بدنشون به نظر سبز لجنی بود و بسیار چسپناک به نظر می‌رسید.فضای حاکم بر اونجا سریع متشنج شد و اون موجودات بدون لحظه ای تردید به سمتمون حمله کردند. اونا قدی حدود یک متر و نیم داشتند اما چون حالت بدنشون قوز کرده و مهره های پشتشون کاملا برآمده بود، اگر قامت راست می‌کردند مطمئنا به دو متر می‌رسیدند.قیافه هاشون با هم دیگه خیلی متفاوت بود اما تنها چیز مشترکی که داشتند، بوی بدی بود که باعث میشد سرگیجه بگیرم.چنگال هایی تیز و سیاه داشتند و بعضی از اونا روی سرشون شاخ داشتند.با دیدنشون یاد حیوانات وحشی می افتادم اما اونا خیلی زشت تر و کابوس‌وارتر به نظر می‌رسیدند.اکثرشون چشمهای زرد و درشت داشتند با دماغ هایی کثیف و بزرگ. دندان هاشون به قدری درشت بود که لب هاشون رو کاملا به سمت عقب هل داده بود.
    همشون روی دوپا ایستاده بودند اما می‌تونستند به صورت چهار دست و پا هم راه برن.این باعث میشد بفهمم با موجودات خطرناکی مواجه هستیم.
    [/HIDE-THANKS]
     

    Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    [HIDE-THANKS]پارت شصت و یک
    یکیشون که سری شبیه سگ داشت و آب دهانش جاری شده بود، با غرشی هراسناک به سمتم اومد.روی چهار دست و پا جهشی کرد و چنگالش رو به سمت صورتم آورد که سریع جاخالی دادم و با شمشیر دستش رو قطع کردم.خون سبز رنگش توی هوا فوران کرد و ناله دردناکی سر داد.اما عقب نشینی نکرد و این‌بار دندان های زرد و تیزش رو به سمت سرم آورد.قدش از من نیم متر بلند تر بود و می‌تونست سرم رو از تنم جدا کنه ولی به جای اینکه عقب برم، از زیر دستش به سمتی چرخیدم و هم زمان با تیغه شمشیرم، پهلوی سبز و چسپ ناکش رو پاره کردم.
    بلافاصله دل و روده‌اش ریخت بیرون و زمین خیس از خونش شد. تمام فضای تونل رو فریادها و زوزه هایی دردناک پر کرده بود.دسته شمشیرم رو محکم گرفتم و آماده برای کشتن موجود بدبوی بعدی شدم.من حتی نمیدونستم اونا چه جور موجوداتی هستن؟سایپروس رو دیدم در گوشه ای ترین قسمت تونل داشت از زیر چنگال های یکیشون جاخالی می‌داد.صورتش از شدت ترس درهم رفته بود و موهای سیاه و بلندش، آشفته و خیس بود. می‌خواستم به کمکش برم اما قبل از اینکه قدم از قدم بردارم، نوک شمشیرش رو داخل شکمش فرو کرد و به زمین کوبیدش.سرم رو به سمت گرگ ها چرخوندم و متوجه شدم که اونا خیلی راحت تر از ما می‌تونن با اهریمنان بجنگن و تقریبا با دو حرکت تکه پاره‌شون می‌کردند.نگاهم به ورودی تونل افتاد و در کمال وحشت دیدم که دارن هی بیشتر و بیشتر میشن.
    در اندازه ها و شکل های متفاوت اما بدون استثنا همشون شبیه سگ و گرگ بودند و فقط ده یا پانزده نفرشون شاخ داشتند.توی چشم‌هاشون هوشیاری و بی رحمی خاصی دیده میشد که این من رو حسابی می‌ترسوند.موجوداتی که عاشق خونریزی هستن و هوشیارن؟اصلا نمیفهمیدم چرا بهمون حمله کردن و فقط می‌تونستم حدس بزنم دنبال غذا هستن. سایپروس کنارم ایستاد و نفس نفس زنان گفت:
    -من این موجودات رو می‌شناسم.داخل معدود کتاب هایی که خوندم عکسشون رو دیدم.
    یکیشون که هیکل کوچک تری نسبت به بقیه داشت، جیغی کشید و بهمون حمله کرد.سایپروس چنگال‌هاشو توی هوا قطع کرد و من‌هم بدون لحظه ای تردید سرش رو از گردنش جدا کردم.خون سبز رنگش تمام بدنم رو خیس کرد و با حالت چندشی خودم رو تکاندم.از سایپروس پرسیدم:
    -اونا چی ان؟
    -اونا آلکوها هستن. سرباز های خدای یک چشم. داخل غارهای تاریک و سرد زندگی می‌کنن و علاقه زیادی به کشتن دارن.
    -خدای یک چشم؟
    -افسانه ها میگن در زمان های قدیم یک اهریمن بزرگ به دنبال سرباز های خودش می‌گشت.انقدر گشت و گشت تا داخل غارهایی که در شمال هستن تونست آلکوها رو پیدا کنه.اون اهریمن بسیار بزرگ بود و پسری هم داشت.
    داشتم به حرف های سایپروس گوش می‌دادم و متوجه شدم سه تا اون موجودات دور یکی از گرگ های ماده جمع شدن و هرکدام از سمتی بهش حمله می‌کردند.توله گرگی هم پیش مادرش بود و با وجود اینکه ترسیده به نظر می‌رسید اما با دندان هاش پای شیاطین رو گاز می‌گرفت که حدس می‌زدم مثل سوزن عمل می‌کرد.یکی از آلکوها توله گرگ رو برداشت و به راحتی سرش رو با دندان از گردنش جدا کرد.سپس بدن بی سر توله گرگ رو به گوشه ای پرت کرد.
    گرگ ماده که انگار چند برابر قوی تر شده بود، نعره دردناکی سر داد و با چنگ و دندان سعی کرد نابودشون کنه.درنگ نکردم و به سمتشون هجوم بردم. دو نفرشون از پشت بلافاصله کشتم و گرگ ماده با پنجه هاش شکم سومی رو پاره کرد.دنبال گرگ آلفا گشتم و دیدم درحال جنگیدنه اما زخم های بسیار زیادی برداشته بود.تعداد آلکوها کمتر شده بود و حدس می.زدم بتونیم نجات پیدا کنیم اما به حتم تلفاتی خواهیم داشت. گله گرگ ها در نقطه ای جمع شده بودند و به طور تحسین برانگیزی داشتن از توله ها محافظت می‌کردند.
    آلکوها با تمام توان سعی می‌کردند گرگ های بالغ رو کنار بزنند و حتی بعضی هاشون میخواستن از لابه لای پاهای گرگ ها به توله ها برسند.این قضیه خیلی برام عجیب بود و با چشم های گشاد شده به این نبرد نگاه می‌کردم.تعداد گرگ هایی که داخل تونل بودند به طرز چشم گیری کاهش یافته بود و خیلی هاشون کشته شده بودند.اونایی هم که هنوز زنده بودن داشتن از توله ها دفاع می‌کردند.سایپروس به سمتم اومد و با اخم گفت:
    -شمشیرت رو بهم بده.
    -نه اون مال منه.
    -بهت پسش میدم ولی من از تو بهتر می‌جنگم.اگه شمشیر تو دست من باشه می‌تونم بیشتر بکشم.
    با وجوداینکه تردید داشتم اما بهش دادم و شمشیر معمولی اون رو گرفتم. یکی از اونا پوستی قهوه ای رنگ داشت که درست مثل چرم به نظر می‌رسید.نوک شمشیرم رو به پشتش فرو کردم اما در کمال وحشت حتی یک اینچ هم داخل نرفت.جیغی از سر درد کشید و به سمتم برگشت.کاملا بی دفاع و گیج شده بودم طوریکه وقتی چنگالش رو به سمتم آورد، ناخودآگاه تو خودم جمع شدم.
    چند ثانیه بعد احساس کردم بازوم آتش گرفت و به سمتی پرت شدم.درحالی‌که از شدت درد زوزه می‌کشیدم دستی به بازوم کشیدم و متوجه شدم پوستش کاملا پاره شده. از جا بلند شدم و دوباره شمشیرم رو به دست گرفتم.به شدت خون ریزی داشتم اما اگر می‌نشستم و گریه می‌کردم مسلما کشته می‌شدم. در گوشه تونل گرگ آلفا رو دیدم که بین تعدادی از آلکو ها گیر افتاده بود و با تمام توان سعی می‌کرد زنده بمونه.
    برای اینکه به کمکش برم تردید داشتم اما زیاد طول نکشید و لعنتی فرستادم بعد به سمتش دویدم.نوک شمشیرم رو داخل پهلوی سبز رنگش فرو بردم و تا پشتش امتداد دادم.دل و روده سیاه رنگش ریخت بیرون و درحالی‌که چشمهای زرد رنگش پر از وحشی گری شده بود به سمتم برگشت.با وجود اینکه تقریبا نصفش کرده بودم اما هنوز سرپا بود.چنگالش رو به سمت سرم پرت کرد که جاخالی دادم اما زیاد سریع نبودم و مشتی از موهای بلندم رو از ریشه کند.
    فریاد درد آلودی کشیدم و نوک شمشیرم رو داخل دهان گشادش فرو بردم. سریع برگشتم و به آلکوی بعدی که درحال چنگال کشیدن به بدن گرگ آلفا بود نگاه کردم.زیادی قد بلند بود پس روی پاهام جهیدم و گردنش رو گرفتم.بعد در یک حرکت سریع روی کولش نشستم و جمجمه کثیفش رو سوراخ کردم.
    به قدری آدرنالین داخل بدنم پخش شده بود که داشتم عقلم رو از دست می‌دادم.جیغی کشیدم و گردنش رو به سمتی چرخوندم که صدای شکستن گردنش گوشم رو پر کرد.قبل از اینکه همراهش به زمین کوبیده بشم، پریدم پایین و دیدم گرگ آلفا تونسته موجود آخری رو بکشه.سر بزرگش رو تکانی داد و پوزه‌ش رو به شکمم زد.دستی به سرش کشیدم :
    -هنوز نفهمیدم چرا ما رو آوردی تو این جهنم.
    [/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا