- عضویت
- 2018/07/28
- ارسالی ها
- 287
- امتیاز واکنش
- 7,334
- امتیاز
- 531
[HIDE-THANKS]پارت پنجاه و دو
هوا هرلحضه توفانی تر میشد و باد سردی که میوزید، تقریبا صورت های برهنهمون رو یخ زده بود.آسمان، خاکستری تیره بود و طولی نکشید که برف تا بالای زانوهامون رسید.برای قدم برداشتن باید تلاش زیادی میکردیم و با وجود اینکه زمان زیادی نگذشته بود اما به حد مرگ خسته شده بودم.پاهام یخ زده بودند و هیچ حسی نداشتند اما هرطور بود باید به راهمون ادامه میدادیم.زمانیکه باد زوزه کشان سعی میکرد ما رو به عقب هل بده و از سرازیری به پایین پرت کنه، مجبور میشدیم خودمون رو به سمت جلو خم کنیم و حتی گاهی اوقات دولا دولا قدم برمیداشتیم.
***
دقیقا نمیدونم چند ساعت گذشته بود که بالاخره هوا شروع به تاریک شدن کرد.هرلحضه و هرثانیه که میگذشت و هوا تاریک تر، سردتر و غیر قابل تحمل تر میشد.کارم به جایی رسیده بود که دیگه هیچکدوم از اعضای بدنم رو حس نمیکردم و رسما مثل یک مرده متحرک بودم.پوست صورت سایپروس و بلا کبود شده بود و هرسه تامون به قدری داخل پالتوهامون فرو رفته بود که تنها چشمها و پیشانیمون مشخص بود.نگاهی به اطرافم انداختم و سعی کردم ببینم چقدر از راه مونده اما واقعا چیز زیادی مشخص نبود.
برف با شدت بسیار زیادی میبارید و همچنان باد سردی میوزید.این باعث میشد همه جا رو غباری از جنس برف پر کنه و تنها تا چند متریمون قابل دیدن بود.امیدوار بودم با فرا رسیدن شب کمی از این طوفان هراسناک کاسته بشه اما نه تنها کمتر نمیشد بلکه شدت هم بیشتر میشد.با وجود این مجبور بودیم همچنان به راهمون ادامه بدیم چون واقعا هیچ سرپناهی وجود نداشت تا حداقل بعد از این طوفان به راهمون ادامه بدیم.این بیشتر از حد تحمل من بود.
بلا با صدایی که از شدت خستگی و گرسنگی کاملا دورگه شده بود فریاد زد:
-ما امشب رو به صبح نمیرسونیم.اینو مطمئنم.باید یه فکری برای اتراق کردن بکنیم.
سایپروس مکثی کرد و سرجاش ایستاد.موهای پریشان و خیسش رو کنار زد و گفت:
-خودمم اینطور فکر میکنم.اما باید چیکار کنیم؟اینجا هیچی وجود نداره.
بلا با احتیاط پالتوی پوستش رو کنار زد و صندوقچه کوچک رو تو دستای کبود شدهش گرفت.
-تنها راهی که داریم همینه.باید از سایه ها کمک بخوایم.
من با تردید گفتم:
-اما ممکنه از سایپروس اطاعت نکنن.
من و بلا منتظر به سایپروس زل زدیم که گفت:
-اونا ازم اطاعت میکنن.اگه نمیکردن پدرم اونا رو بهمون نمیداد.تنها مشکلمون اینه که سایه ها نمیتونن وارد کوهستان بشن.نه حتی نزدیک مرزهاش.
من با تعجب گفتم:
-چرا بهشون نگفتیم تا مسیری که میتونن مارو برسونن؟
سایپروس سرزنش کنان گفت:
-ما نباید انقدر ازشون کار بکشیم چون این باعث میشه اونا به شدت ضعیف بشن.اگر تا نزدیک مرز ها ما رو میرسوند، به احتمال زیاد نابود میشدن.
بلا با جدیت گفت:
-من فکر میکنم بهتره یکیشون رو بیاریم بیرون و ازش درخواست کمک کنیم.مطمئنم میتونه کاری بکنه.
سایپروس صندوقچه رو از بلا گرفت و کمی ازمون دور شد:
-بهتره شما برید عقب چون ممکنه فلج بشید.
چند متر ازمون دور شد و صندوقچه رو باز کرد.دیدم که لبهاش تکان میخورد اما هیچی نشنیدم.چند ثانیه بعد چیزی دودمانند از صندوق شروع کرد به بیرون اومدن.چندبار دور سایپروس چرخید و سپس به شکل گلوله ای سیاه میان زمین و آسمان متوقف شد.
سایپروس نگاهی بهمون انداخت و با صدایی که بشنویم پرسید:
-ازش چی بخوام؟اون میتونه برامون غذا و آتیش بیاره اما به سرپناه احتیاج داریم.
بلا نگاهی بهم انداخت و من گفتم:
-یه چادر؟
بلا تردید داشت:
-بعید میدونم بتونه تو این طوفان دوام بیاره.از طرفی تا فردا صبح زیر برف مدفون میشیم.
سایپروس با صدای بلندی گفت:
-چند لحضه ساکت شید!
من و بلا ساکت شدیم و بلافاصله بعد صدای پچ پچ های ضعیفی شنیدم که به وسیله باد به سمتمون اومد.سایپروس چندبار سرش رو تکان داد و بعد گفت:
-اون میگه در فاصله نزدیک چند تا صخره وجود داره که میتونیم شب رو اونجا بگذرونیم. سایپروس دوباره صندوقچه رو باز کرد و سایه تاریک به داخلش مکیده شد.
-دنبالم بیاید باید همین نزدیکی ها باشه.
من و بلا درحالیکه قدم هامون رو با زحمت برمیداشتیم، به دنبال شاهزاده روان شدیم.امید تازه ای تو قلبمون به وجود اومده بود و این باعث میشد سریع تر حرکت کنیم.خوشبختانه بارش برف کم کم داشت متوقف میشد اما هنوز هم باد به شدت میوزید.نگاهی به آسمان قرمز انداختم و نفس های سنگینم رو بیرون فرستادم.
مدت کوتاهی درحال راه رفتن بودیم و بالاخره تونستیم از دور اجسام سیاهی رو ببینیم که درمیان برف به چشم میخوردند.شتاب بیشتری به قدم هامون دادیم و بالاخره بعد از مدت کوتاهی تونستیم صخره های سیاه رو تشخیص بدیم.اونا تقریبا میتونستن سرپناه خوبی باشن چون طوری قرار گرفته بودن که چندین متر از سطح زمین فاصله داشتن و شکاف های کوچکشون جای خوبی برای استراحت کردن بود.
با زحمت زیاد از صخره بالا رفتیم و چند دقیقه بعد خودمون رو داخل شکافش فرو بردیم.اونجا واقعا تاریک و نمناک بود و سایپروس سریع صندقچه رو بیرون آورد.چیزهایی زیر لب زمزمه کرد و دوباره سکوت برقرار شد.بلا پرسید:
-اون هنوز اینجاست؟
سایپروس گفت:
-بهش گفتم برامون آتیش و غذا بیاره.[/HIDE-THANKS]
هوا هرلحضه توفانی تر میشد و باد سردی که میوزید، تقریبا صورت های برهنهمون رو یخ زده بود.آسمان، خاکستری تیره بود و طولی نکشید که برف تا بالای زانوهامون رسید.برای قدم برداشتن باید تلاش زیادی میکردیم و با وجود اینکه زمان زیادی نگذشته بود اما به حد مرگ خسته شده بودم.پاهام یخ زده بودند و هیچ حسی نداشتند اما هرطور بود باید به راهمون ادامه میدادیم.زمانیکه باد زوزه کشان سعی میکرد ما رو به عقب هل بده و از سرازیری به پایین پرت کنه، مجبور میشدیم خودمون رو به سمت جلو خم کنیم و حتی گاهی اوقات دولا دولا قدم برمیداشتیم.
***
دقیقا نمیدونم چند ساعت گذشته بود که بالاخره هوا شروع به تاریک شدن کرد.هرلحضه و هرثانیه که میگذشت و هوا تاریک تر، سردتر و غیر قابل تحمل تر میشد.کارم به جایی رسیده بود که دیگه هیچکدوم از اعضای بدنم رو حس نمیکردم و رسما مثل یک مرده متحرک بودم.پوست صورت سایپروس و بلا کبود شده بود و هرسه تامون به قدری داخل پالتوهامون فرو رفته بود که تنها چشمها و پیشانیمون مشخص بود.نگاهی به اطرافم انداختم و سعی کردم ببینم چقدر از راه مونده اما واقعا چیز زیادی مشخص نبود.
برف با شدت بسیار زیادی میبارید و همچنان باد سردی میوزید.این باعث میشد همه جا رو غباری از جنس برف پر کنه و تنها تا چند متریمون قابل دیدن بود.امیدوار بودم با فرا رسیدن شب کمی از این طوفان هراسناک کاسته بشه اما نه تنها کمتر نمیشد بلکه شدت هم بیشتر میشد.با وجود این مجبور بودیم همچنان به راهمون ادامه بدیم چون واقعا هیچ سرپناهی وجود نداشت تا حداقل بعد از این طوفان به راهمون ادامه بدیم.این بیشتر از حد تحمل من بود.
بلا با صدایی که از شدت خستگی و گرسنگی کاملا دورگه شده بود فریاد زد:
-ما امشب رو به صبح نمیرسونیم.اینو مطمئنم.باید یه فکری برای اتراق کردن بکنیم.
سایپروس مکثی کرد و سرجاش ایستاد.موهای پریشان و خیسش رو کنار زد و گفت:
-خودمم اینطور فکر میکنم.اما باید چیکار کنیم؟اینجا هیچی وجود نداره.
بلا با احتیاط پالتوی پوستش رو کنار زد و صندوقچه کوچک رو تو دستای کبود شدهش گرفت.
-تنها راهی که داریم همینه.باید از سایه ها کمک بخوایم.
من با تردید گفتم:
-اما ممکنه از سایپروس اطاعت نکنن.
من و بلا منتظر به سایپروس زل زدیم که گفت:
-اونا ازم اطاعت میکنن.اگه نمیکردن پدرم اونا رو بهمون نمیداد.تنها مشکلمون اینه که سایه ها نمیتونن وارد کوهستان بشن.نه حتی نزدیک مرزهاش.
من با تعجب گفتم:
-چرا بهشون نگفتیم تا مسیری که میتونن مارو برسونن؟
سایپروس سرزنش کنان گفت:
-ما نباید انقدر ازشون کار بکشیم چون این باعث میشه اونا به شدت ضعیف بشن.اگر تا نزدیک مرز ها ما رو میرسوند، به احتمال زیاد نابود میشدن.
بلا با جدیت گفت:
-من فکر میکنم بهتره یکیشون رو بیاریم بیرون و ازش درخواست کمک کنیم.مطمئنم میتونه کاری بکنه.
سایپروس صندوقچه رو از بلا گرفت و کمی ازمون دور شد:
-بهتره شما برید عقب چون ممکنه فلج بشید.
چند متر ازمون دور شد و صندوقچه رو باز کرد.دیدم که لبهاش تکان میخورد اما هیچی نشنیدم.چند ثانیه بعد چیزی دودمانند از صندوق شروع کرد به بیرون اومدن.چندبار دور سایپروس چرخید و سپس به شکل گلوله ای سیاه میان زمین و آسمان متوقف شد.
سایپروس نگاهی بهمون انداخت و با صدایی که بشنویم پرسید:
-ازش چی بخوام؟اون میتونه برامون غذا و آتیش بیاره اما به سرپناه احتیاج داریم.
بلا نگاهی بهم انداخت و من گفتم:
-یه چادر؟
بلا تردید داشت:
-بعید میدونم بتونه تو این طوفان دوام بیاره.از طرفی تا فردا صبح زیر برف مدفون میشیم.
سایپروس با صدای بلندی گفت:
-چند لحضه ساکت شید!
من و بلا ساکت شدیم و بلافاصله بعد صدای پچ پچ های ضعیفی شنیدم که به وسیله باد به سمتمون اومد.سایپروس چندبار سرش رو تکان داد و بعد گفت:
-اون میگه در فاصله نزدیک چند تا صخره وجود داره که میتونیم شب رو اونجا بگذرونیم. سایپروس دوباره صندوقچه رو باز کرد و سایه تاریک به داخلش مکیده شد.
-دنبالم بیاید باید همین نزدیکی ها باشه.
من و بلا درحالیکه قدم هامون رو با زحمت برمیداشتیم، به دنبال شاهزاده روان شدیم.امید تازه ای تو قلبمون به وجود اومده بود و این باعث میشد سریع تر حرکت کنیم.خوشبختانه بارش برف کم کم داشت متوقف میشد اما هنوز هم باد به شدت میوزید.نگاهی به آسمان قرمز انداختم و نفس های سنگینم رو بیرون فرستادم.
مدت کوتاهی درحال راه رفتن بودیم و بالاخره تونستیم از دور اجسام سیاهی رو ببینیم که درمیان برف به چشم میخوردند.شتاب بیشتری به قدم هامون دادیم و بالاخره بعد از مدت کوتاهی تونستیم صخره های سیاه رو تشخیص بدیم.اونا تقریبا میتونستن سرپناه خوبی باشن چون طوری قرار گرفته بودن که چندین متر از سطح زمین فاصله داشتن و شکاف های کوچکشون جای خوبی برای استراحت کردن بود.
با زحمت زیاد از صخره بالا رفتیم و چند دقیقه بعد خودمون رو داخل شکافش فرو بردیم.اونجا واقعا تاریک و نمناک بود و سایپروس سریع صندقچه رو بیرون آورد.چیزهایی زیر لب زمزمه کرد و دوباره سکوت برقرار شد.بلا پرسید:
-اون هنوز اینجاست؟
سایپروس گفت:
-بهش گفتم برامون آتیش و غذا بیاره.[/HIDE-THANKS]