رمان تشدید | گلسار ماندگار کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

mahaflaki

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/06/09
ارسالی ها
491
امتیاز واکنش
37,621
امتیاز
911
شلیک خنده بلاخره از دهان یکی از پسرها بیرون پرید که فورا با نگاه تیز اقای رحمتی خنثی شد. سپس سرش را به سوی امیر کیان برگرداند و دست را دستش را به سمت در کلاس دراز کرد. با سر اشاره‌ای به در خروجی کرد و گفت:
-برو بیرون محمدی وقت کلاس رو نگیر.
لـ*ـب و دهان امیرکیان آویزان شد. خب درست بود که او تشکیل دهنده باغ وحش بود اما محمود خروس و مسعود گاو هم ساکت ننشسته و حسابی استقبال کرده بودند. نیم نگاهی به محمود انداخت که با دمش گردو می‌شکست. نه از بیرون شدن امیرکیان بلکه از قسر در رفتن خود از چشمان پر توان دبیر ادبیات‌شان!
با کمی التماس، صدایش را کشید و گفت:
-آقای رحمتی شرمنده!
آقای رحمتی اما بی حوصله روی صندلی نشست و با اشاره به دو صندلی خالی نزدیک امیرکیان، شمرده شمرده گفت:
-باید از اول تو هم همراه اون دو تا سگ و گربه بیرون می‌رفتی تا کلاس درس رو با طویله اشتباه نگیری! بیا برو بیرون تو درس گوش کن نیستی. تا وقتی نری درس رو ادامه نمی‌دم.
امیرکیان دو دل خیره به دبیرش شد. خب نهایتا گیر آقای شباهتی می‌افتاد و تا همان ابد و یک روز مجبور به شنیدن نصیحت می‌شد. بهتر از ان بود که التماس دبیرش را بکند تا سر کلاس کسالت اور، خمیازه بکشد و حرکت عقربه‌ها را دنبال کند. همکلاسی‌هایش از خدایشان بود نمایش ادامه پیدا کند. از میز خارج شد و این بار با بی‌خیالی، بی انکه توجهی به اقای رحمتی کند قدم زنان به سمت در خروجی زد.
-صبر کن!
با تصور اینکه اقای رحمتی، دیگ رحمتش به غلیان افتاده به سمت او باز گشت. اقای رحمتی اما چند برگه را به سمتش گرفت. نیم نگاهی انداخت و متوجه برگه های امتحان جلسه قبل شد. قدمی جلو برداشت که اقای رحمتی، سرش را تکان داد و با تاسف گفت:
-این ره که می‌روی به ترکستان است محمدی! آخر ترم سلامت رو علیک می‌کنم.
برگه‌ها را از معلمش گرفت و بی انکه جلوی سی جفت چشم کنجکاو آن را رصد کند؛ از کلاس خارج شد و برای تخلیه حرصش در را محکم به هم کوبید. خودش هم از صدای در کمی بالا پرید و اخ ریزی گفت. از بالای پله‌ها گردنش را به سمت پایین خم کرد و وقتی از نبودن معاون مطمئن شد، به سمت حیاط راه افتاد. نگاهی به برگه‌اش انداخت. با تعجب از حرکت ایستاد و زیر لـ*ـب گفت:
-خب کجای شونزده و هفتاد و پنج، ترکستان و لرستان و کردستان ردیف کردن داره؟
برگه بهزاد را که بیرون کشید، خنده‌ای کرد و به مسیرش ادامه داد. خب احتمالا منظور اقای رحمتی، شباهت برگه خودش و بهزاد بود که انگار از روی یکی، کپی گرفته باشند!
محمدرضا با دیدن او از جا بلند شد و گفت:
-چه غلطی کردی؟
امیرکیان که امروز حق را به بهزاد می‌داد و دل خوشی از بچه مثبت بازی‌های یار غارش نداشت، برگه امتحان را به سـ*ـینه‌اش کوبید و با غر غر کنار بهزاد نشت و گفت:
-بگیر هیجده شدی! یکم درس بخون بیست شی بلکه بیخیال ما بشی و انقدر داغ به دلمون نذاری.
خون بهزاد دوباره به جوش آمد و قصد داشت به سمت محمد رضا حمله کند که دست امیرکیان مانع شد.
-اخ اخ اخ پسره بی‌شعور اخه به تو چه ما می‌خوایم چی بزنیم؟ مگه تو رو مجبور کرده بودیم؟
محمدرضا که همیشه خدا خود را مسئول و بزرگ‌تر همه چیز و همه کار می‌دانست حق به جانب گردن صاف کرد و گفت:
-برداشتی نعنا خشک اوردی مدرسه که چی؟ احمق! چِت می‌زدین می‌رفتین به فنا. اخراجتون می‌کردن.
امیرکیان از لفظ نعنا خشک، نیشخدی زد و بعد اخم هایش را در هم کشید. اصلا چطور ده سال تمام این پسر فضول بچه مثبت را تحمل کرده بود که حالا اینطور کاسه و کوزه شان را بر هم بزند؟ پشیمان از اعتماد، تصمیم گرفت پشت دستش را در اولین فرصت داغ کند تا دفعه دیگر این چنین مثل خر در میان باتلاق گل گیر نیفتند.
-مگه تو مفتشی عقل کل؟ الان دادیش به فنا خوشحالی؟ خودمون می‌دونستیم چیکار کنیم اگه حضرت اقا فرشته بازیش گل نمی‌کرد.
بهزاد خسته از کشمکش‌هایی که از صبح تحمل کرده بود، روی زمین چمباتمه زد. بسته‌ای که با هزار مجیز گویی پسر باغچه‌ای، همانی که یک سفره خانه در محله‌شان داشت، به دست اورده بود به اسانی بر باد که نه! بر اب رفته بود.
هزار بار به امیرکیان گفته بود محمدرضا را قاطی نکنند اما دهان لق امیرکیان همیشه کار دستشان میداد.
نفس عمیقی کشید و سرش را تکیه به دیوار نقاشی شده داد و زیر چشمی محمدرضا را زیر نظر گرفت که چشمانش را میان برگه امتحانی‌ها می‌چرخاند. با حرص گفت رو به امیرکیان که روبه رویش نشسته بود و خیره به زمین، گهگاهی با تاسف سر تکان می‌داد گفت:
- جون تو این عتیقه رو از کجا پیدا کردی و باهاش طرح رفاقت چیدی؟
امیرکیان به آنی سرش را بلند کرد و گفت:
-حماقت!
محمد رضا که مات برگه‌ها مانده بود، بی توجه به تکه‌هایی که بارش می‌کردند، چشم گرد کرد و ضربه‌ای به کاغذ زد.
-کاری ندارم که برگه‌هاتون چه جوری فتو کپی هم دیگه‌ شده. فقط این رو می‌دونم شما دو تا رو اگر آویزون کنی و بتکونی ازتون شاید ده، یازده نمره بریزه. اونم شاید!
بهزاد نیشخندی زد و فوری از جیب شلوارش موبایل‌ش را که ظاهرا قاچاقی به مدرسه اورده بود را مقابل چشمان محمد رضا تکان داد و گفت:
-جون تو اشتباه فکر نکردی! از ما شاید چیزی نریزه ولی از گیسو چیز‌های خوبی بیرون میاد.
سپس با خشم غرید.
-هوی! خفه می‌شی. نبینم بری آنتن بازی دربیاری.
امیرکیان آه غلیظی کشید و غرغر کنان گفت:
-من رو بگو که کل اخر هفته دلم رو صابون زده بودم.
بهزاد با حرص بند کتانی‌اش را محکم کرد و گفت:
-اگه دهنت رو گل می‌گرفتی، بعد مدرسه روی صابون دلت اسکی می‌رفتی جون تو!
محمدرضا که هنوز گیج و مات به موبایل بهزاد خیره شده بود و دو دو تا چهار تا می‌کرد؛ آب دهانش را فرو داد. این دو پاک عقلشان را از دست داده بودند و دائم دست به زنگ خطر می‌شدند. اگر او را دو شقه می‌کردی و چند صفر که برایش حکم ناسزا از نوع ناموسی‌اش را داشت، در کارنامه‌ ردیف، حاضر نمی‌شد تقلب‌هایی از این دست کند. اوردن ان بسته مواد که از توهم زایی‌اش داستان‌ها شنیده بود که جای خود داشت. هیچ نمی‌دانست باید چه کند. باورش نمی‌شد امیرکیان و بهزاد دست به چنین کاری زده باشند و بدتر از همه نمی‌توانست باور کند خود چگونه توانسته، بسته را از بهزاد برباید و در جوی اب بریزد. انگار حالا از گرمی ماجرا در امده بود که با صدایی که تازه لرز گرفته بود گفت:
-بچه‌ها به خدا شما دیوونه شدین!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • mahaflaki

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/09
    ارسالی ها
    491
    امتیاز واکنش
    37,621
    امتیاز
    911
    بهزاد پوفی کشید و نیم تنه خود را به سمت محمدرضا چرخاند.
    -آره جون تو! دیوونه شدیم. تو چرا زرد کردی؟
    محمدرضا که خوب می‌دانست از بهزاد کله شق، نه آدم حرف شنو در می آید و نه ذره ای پشیمانی، بیخیال ارشاد شد و دستش را در هوا تکان داد و « برو بابا» ی نثارش کرد. رو به امیرکیان که خیره تاب زرد رنگ کنج حیاط بزرگ مدرسه بود و هر از گاهی چشمانش را تنگ و گشاد می کرد گفت:
    -کیان تو که اینجوری نبودی! بابات اگه بفهمه میکشتت.
    صدایش را پایین آورد و زیر چشمی به ساختمان مدرسه نگاهی انداخت و ادامه داد.
    -کیان تو تا حالا سیگار دستت نگرفتی. حالا حرف از نعنا خشک می‌زنی؟
    بهزاد با یادآوری تابستان سال قبل و قرار های دو نفره خود و امیرکیان در پارک لاله، پارک جنگلی دور از محله‌شان، که بی نصیب از شیطنت‌های دودی نبود، نیشخندی روی لـ*ـبش نشست و ضربه‌ای به بازوی محمدرضا کوفت.
    -باورم نمیشه تو هیفده سالته ممرضا! جون تو این نصیحت‌ها واسه ما قفله پسر.
    امیرکیان اما بی‌خیال جارو جنجال دو رفیقش با خود فکر می‌کرد چرا آقای احمدی و معاون کلانتر، آقای شباهتی فکر می‌کنند پسر های دبیرستانی نیازمند تاب و سرسره آن هم از نوع زرد رنگ هستند؟
    خوب می‌دانست که در دبیرستان دین و دانش، همان دبیرستان دخترانه که سبای عزیزش در آن درس می‌خواند خبری از این ابزار نیست. یعنی اگر بود سبا از آن استفاده می‌کرد؟ لبخندی زد و دستش را زیر چانه‌اش گذاشت. اگر سبا اینجا بود آن را سوار این تاب می‌کرد و بعد تا آسمان تابش می‌داد. حتما سبا کلی کیف می‌کرد و بعد هم به نشانه تشکر دو سه تا ماچ آب دار روی گونه‌اش می‌کاشت. کسی چه میدانست؟ شاید هم آنقدر ذوق زده میشد که چند مثبت هجده ریز خرجش می‌کرد.
    -چته امیرکیان؟ نزده رفتی هپروت؟
    متفکر لب زیرینش را به دهان کشید و با چشمان ریز شده به سمت محمدرضا برگشت. انگشت اشاره‌اش را به نشانه عدد یک بالا برد و گفت:
    -اولا دارم فکر می‌کنم به تو چه ربطی داره!
    سپس دومین انگشتش را بالا برد و گفت:
    -دوما اینکه بازم به تو چه ربطی داشت.
    بهزاد خنده‌ای کرد و انگشت شصتش را به نشانه تایید بالا برد. محمدرضا ابرو در هم کشید تا حق دوستی را توی صورت امیرکیان بکوبد که انگشت سوم بالا رفت.
    -سوم اینکه تموم کنین این بازی کثیف رو. تا زنگ بخوره یکی این وسط شهید میشه. کیف‌ها رو بگیریم، بریم؟
    اخم های محمدرضا باز شد و شانه‌ای بالا انداخت.
    -بهتر از اینه که بشینم کنار شما دو تا احمق!
    بهزاد خیز برداشت اما صدای بلند گوی مدرسه، که اقای شباهتی مثل همیشه ان را دست احدی جز خود نمی‌داد، بلند شد که مثل طوطی مدام تکرار می‌کرد.
    -جناب آقای سید امیرکیان محمدی عراقی.
    امیرکیان متعجب به سمت دو رفیقش برگشت و گفت:
    -یعنی رحمتی راپورت داده؟
    بهزاد لـ*ـب‌های بی رنگش را جلو داد و شانه بالا انداخت. محمدرضا اما مثل همیشه چانه‌اش را بالا انداخت و عاقلانه گفت:
    -بچه شدی؟ اگه راپورت می‌داد که شباهتی جناب و اقا به ریشت نمی‌بست. نهایتا مثل همیشه عربده میکشید عر..
    بهزاد پا برهنه وسط جمله‌اش پرید و گفت:
    -عراقی دفتر! جون تو درست انگار که امیرکیان کلاشینکف به دست، فرمانده حمله عراقی‌ها بوده و شباهتی حسین فهمیده!
    برای سومین بار که صدا شد، مکث را جایز ندانست و با سرعت به سمت ساختمان دفتر مدرسه رفت.
    بهزاد خنده‌ای کرد و موبایل‌ش را درون جیب شلوارش سر داد و گفت:
    -این شباهتی عجب خجسته‌ایه. همینطوری اسم امیرکیان رو تریلی نمیکشه که این همه لقب و عنوان اضافی رو هم بهش آویزون میکنه.
    محمدرضا که از ازل سوگند خورده بود نصیحت کردن و گیر دادن هایش را تمام نکند؛ ابرو در هم کشید و طلبکار گفت:
    -سید اولاد پیغمبر بودن لقب اضافی نیست. لیاقت می‌خواد بهزاد. البته که امیرکیان با این کارهاش فقط ابروی این اسم رو می‌بره.
    بهزاد دهانش را کج کرد و انگشت میانیش را جلوی صورت محمدرضا بالا اورد.
    امیرکیان دوان دوان، با کوله‌هایشان خود را به ان دو رساند و کیف‌ها را در آغوششان انداخت. نفس زنان گفت:
    -جمع کنین بریم. مامانم به شباهتی گفته باید برم خونه مامان بزرگم.
     
    آخرین ویرایش:

    mahaflaki

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/09
    ارسالی ها
    491
    امتیاز واکنش
    37,621
    امتیاز
    911
    بهزاد بند کوله مشکی‌اش را روی دوشش انداخت و با اشاره‌ای به ساتخمان مدرسه گفت:
    -رییس بزرگ و ور دستش پشت مانیتور کشیک نمی‌کشن؟
    امیرکیان چانه بیضی‌اش را بالا انداخت و قدمی به سمت جلو برداشت و گفت:
    -نه خیر! فکر کردی واسه چی شباهتی من رو انقدر شیک و پیک صدا زد؟ از اداره اموزش و پرورش اومدن بازدید و انقدر همه تو هول و ولا بودن که دوربین‌ها رو فرستادن کویت.
    بعد کمی به او نزدیک‌تر شد و سرش را قدری پایین اورد تا دهانش هم راستای گوش بهزاد که از اون کوتاه‌ قامت‌تر بود برسد.
    -می‌تونی بازم جور کنی؟
    بهزاد نیم نگاهی به محمدرضا که با چشمان ریز شده ان دو را می‌نگریست کرد و گفت:
    -مثل نقل و نبات تو بازار ریخته. ولی جون تو من وجودش رو ندارم از هر کسی بگیرم.
    لـب‌های امیرکیان اویزان شد و شانه‌ بالا انداخت. محمد رضا ابروهایش را پیوسته‌تر کرد و با حرص گفت:
    -چیه ویز ویز می‌کنین دم گوش هم دیگه؟ باز دارین دردسر رو صدا می‌کنین؟ نکنه به اون بسته نعنا خشک مربوطه؟
    قبل از انکه بهزاد، طبق معمول مشت‌ها و نا سزاهایش را دو دستی تقدیم محمدرضا کند، امیرکیان دست به کمر زد و با صدای بلند گفت:
    -آره! آقا جان اصلا من می‌خوام انقدر گل بکشم تا پیکاسو شم.
    سپس بی انکه منتظر ان دو بماند راهش را در کوچه باریک منتهی به خیابان گرفت و جلو رفت. این روزها حال و اعصابش دست خودش نبود و با کوچکترین تلنگری تیشه به دست می‌شد و اره های دیگران را با دست‌هایشان می‌بُرید.
    تقصیر او که نبود. خسته شده بود از بس هیچ کس درکش نمی‌کرد. حتی بهزاد که برعکس محمدرضا همیشه موافق او بود و پایه تمام شیطنت‌های ریز و درشتش هم نمی‌توانست پرده افکارش را کنار بزند و خبری از تراوشات مغزش بگیرد. لبخندی زد و به سمت ایستگاه تاکسی‌ها راهش را کج کرد. این روزها فقط خودش می‌توانست حالش را بفهمد. فقط وقت‌هایی احساس ارامش می‌کرد که درون چهارشنبه بازار اتاقش راه میفتاد و با خود حرف می‌زد. زمزمه کرد:
    -خودم رو عشقه اصلا! ممرضا و بهزاد خر کی بودن؟
    پیکان نارنجی رنگ از دور چشمک می‌زد، راننده سیبیل کلفتش هم دستمال یزدی به گردن، انگار که از دل فیلمفارسی بیرون پریده بود و توی موتور پیکانش اب می‌ریخت. امیر کیان با خنده‌ صدا بلند کرد و گفت:
    -عمو خیابون چهارباغ میری؟
    راننده سرش را بلند کرد و با صدای نرم و نازکی که به هیبتش نمی‌امد گفت:
    -چرا نرم؟ سوار شو تا ماشین پر شه.
    امیرکیان شانه‌ای بالا انداخت و در جلو را باز کرد. همین که روی صندلی نشست متوجه صندلی عقب شد که مرد جوانی لپ تاپش را روی پایش گذاشته و تند تند مشغول تایپ مطلبی در ان بود. اه عمیقی کشید و سرش را به صندلی تکیه داد. نگاهش را از پنجره نیمه باز به بیرون دوخت و زمزمه وار گفت:
    -خدایا دمت گرم ولی یه نیم نگاه به من بندازی راه دوری نمیره‌ها قربونت برم.
    اه دوم از دهانش بیرون نیامده بود که دختر باریک اندامی از انتهای خیابان به سمت ماشین می‌امد. چشم درشت کرد و فورا سیخ نشست. اگر اسمان به زمین می‌امد، شاید ادم‌ها را با جن و پری اشتباه می‌گرفت اما محال بود این دختر باریک اندام را نشناسد.
    سبا بود! با همان قدم‌های ریز و کوتاه و همان فرم سورمه‌ای دین و دانش. اب دهانش را قورت داد و چشمان مشکی رنگش را چند ثانیه بست. باورش نمی‌شد.
    -خدایا گفتم نیم نگاه! تو که همه چشم های دنیا رو این سمتی گرفتی.
    تا وقتی دست سبا، دستگیره عقب را لمس نکرده بود، نمی‌توانست باور کند اما به محض باز شدت در مثل فشنگ از ماشین بیرون پرید و فورا در عقب را محکم کوبید. صدای بسته شدن در پیکان در خیابان خلوت مثل بمب ترکیده پیچید.
    سبا ترسان جیغی کشید و چند قدمی به عقب برداشت. راننده سیبیل کلفت سرش را بلند کرد و با دیدن امیرکیان مسخ دختر روبه رویش بود، با کنجکاوی گفت:
    -چی شده؟
    سبا از ترس اشک درون چشمش حلقه زده بود، عاقبت قطره‌ای عسل از کوزه چکید. امیرکیان که قلبش از دیدن اشک سبای رویایی اش فشرده شده بود، ناسزایی نثار خودش کرد و با هول قدمی به جلو برداشت و قسم‌هایش را قطار کرد و گفت:
    -به خدا غلط کردم! به خدا منظور نداشتم. گفتم شما بشینی جلو راحت تر باشی. باور کنین.
    سبا که امیرکیان را شناخت تنها سری تکان داد و با خجالت اشکش را پاک کرد و بی حرف سوار ماشین شد و بند کوله‌اش را فشرد.
    امیرکیان با غر غر راننده سیبیل کلفت، با غصه سوار صندلی عقب شد.
    -در ماشین رو نابود کردی پسر. بشین بریم که زهره ما رو ترکوندی. خدا نگم چکارت نکنه که دختر مردم بنده خدا ترسید.
    مرد جوان چپ چپ نگاهی به او انداخت و دوباره سرش را توی لپ تاپش فرو برد. امیرکیان لبش را گاز گرفت و شاکی، خیره به اسمان در دلش گفت:
    -خدایا ببین چی کار میکنی؟! اگه راست میگی بیا پایین ببینم مشکلت با من چیه.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا