رمان تشدید | گلسار ماندگار کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

mahaflaki

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/06/09
ارسالی ها
491
امتیاز واکنش
37,621
امتیاز
911
« بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ »

نام رمان: تشدید
نام نویسنده: گلسار ماندگار کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
نام ناظر: @*LARISA*
خلاصه: همه چیز در چهار دیواری ذهنش، رنگ و بوی واقعیت داشت . گویی از سرسره پارک کودکی‌هایش فرود می‌امد و با چشمان بسته کیفش را می‌برد اما درست وقتی حظ می‌کرد از این کسره، کتایون با بقچه نگرانی‌هایش از گرد راه رسید تا مانع زمین خوردن شود؛ غافل از تشدید کردن کسره امن و ارام زندگی او.


آنچه خواهید خواند در تشدید:

《 با لبخند خیره به صفحه چت شد و پیام ارسالی‌اش را خواند:
-آنشرلی‌ت بشم، گیلبرت شدن بلدی؟
فورا دو تیک ابی رنگ کنار پیامش خورد و بعد پیام جدیدی روی صفحه ظاهر شد. انگار که گیلبرت آینده‌اش قرار است از صفحه سر در بیاورد و با دست تکان دادن، جوابش را بدهد؛ همه تن چشم شد.
-گیلبرت؟ معلومه که بلدم! اون باید لنگ‌هاش رو پیش من پهن کنه.
لبخندش کش امد و دستش را زیر چانه‌اش زد تا جواب دل غش آوری بدهد که پیام بعدی او را تا مرز پریدن بالا برد.
-حالا تو بگو! امیرکیان باشم، سبا موندن، بلدی؟
چند استیکر چشم قلبی فرستاد و نوشت:
-بلدم! بلدم! بلدم!
هنوز دکمه موشکی شکل را نزده بود که تلفن با ضرب از دستش کشیده شد. با ترس گردنش را بالا برد و خیره در عسلی طوفانی، آب دهانش را فرو داد. 》
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *LARISA*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/24
    ارسالی ها
    1,053
    امتیاز واکنش
    5,197
    امتیاز
    658
    محل سکونت
    Wonderland :)
    به نام خالق کاغذ و قلم
    پست اول.jpg
    نویسنده ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.
    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمام این موارد الزامی است؛ چرا که علاوه بر نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.
    پیروز و برقرار باشید.
    (گروه کتاب نگاه دانلود)
     

    mahaflaki

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/09
    ارسالی ها
    491
    امتیاز واکنش
    37,621
    امتیاز
    911
    به گنـ*ـاه افتادم
    تو چه کردی با من؟
    می شود لحظه ای از چشم سیاهت دل کند؟
    به کجا خواهد رفت،
    دل من با این عشق؟
    می شود اخر این قصه بتابد مهتاب؟

    مریم.ب
    ***
    نیم نگاهی به تخته وایت برد شلوغ انداخت و با اه عمیقی، ته خودکار را از حصار دندان‌های ارتودنسی شده‌اش بیرون کشید و شروع به کشیدن کرد. دی ماه از شر این دندان‌های تمساحی راحت می‌شد! ان وقت شاید جرات به خرج می‌داد و مثل بهزاد که دل به دریا زد و جلوی گیسو را گرفت؛ او هم کاری می‌کرد.
    خودکار آبی رنگش را روی کاغذ سفید لغزاند و زیر چشمی کلاس را زیر نظر گرفت.
    او را چه به الکتروکاردیو گرام؟ اصلا او را چه به درس و کلاس؟ گروه خونی‌اش به هرچیزی می‌خورد بجز این یک قلم! موج T را به حال خود رها کرد تا استراحتش را بکند و خود با حرکتی ظریف، گردنش را کمی به سمت چپ، کج کرد و به تنها دلیل حضورش، خیره شد و مثل عقاب دنبال شکار، کک و مک‌های نارنجی روی صورت گرد و بلوری دختر را نشانه گرفت. نمی‌دانست چرا همین دانه‌های رنگی، روی صورت وحیده دختر عمه امبلی‌ مایه دست انداختنش بود و روی صورت این دختر مایه مدح و ستایش!
    محمد رضای سنگدل، ضربه‌ای به پهلوی لاغر و لاجون او زد که باعث شد سر جایش سیخ شود و هوای دید زدن دختر ردیف بغلی بیرون بپرد. خیره تخته وایت برد بزرگ کلاس زیست شناسی شد. تقصیر او که نبود! اصلا همین دلیل باعث شده بود انقدر در این مبحث ضعیف باشد. هر بار که به سراغ امواج می‌رفت دنبال موج عشق و عاشقی می‌گشت میان نوار قلب‌های کتاب درسی‌اش. قله رمانتیکش را که پیدا نمی‌کرد،‍ بیخیال بازی انقباض و انبساط دهلیز و بطن می‌شد و همه را رها می‌کرد. نوار قلبی که ان قله اصل کاری را ندارد به چه کارش می‌آمد؟
    اصلا به دنبال همین قله محو و گم‌نام بود که پایش باز شد به کلاس زیست. می‌خواست آن را بیابد، آن وقت بود که جای پیشاهنگ می‌نشست و می‌شد گره امیرکیان و راه و بی راه موج عشق می‌فرستاد به قلب جواهرش.
    ضربه‌ دوباره‌ای که این‌ بار شانه مربعی‌اش را نشانه رفته بود؛ باز او را از اسمان هشتم عشق و عاشقی به بیرون پرتاب کرد و درست وسط کلاس زیست شناسی انداخت. سرش را به سمت محمد رضا که با اخم‌های درهم و طلبکار، خیره او بود برگرداند. دستی به یقه پیراهن چهارخانه‌اش که هم رنگ چشمان قهوه‌ای این آقا بالاسر سبزه‌روی جنوبی بود کشید و پس از لحظه‌ای خیره نگاه کردنش؛ توپید:
    -چته تو هی ور ور می‌زنی؟
    نفس‌های محمدرضا که از برای تاثیر گذاری پر صدا شده بود روی صورتش نشست؛ خب محمدرضا زیادی خوش خیال بود که گمان می‌کرد با این ادا و اطوارها رای رفیق فابریکش را می‌زند. یار غارش سر در گوشش فرو برد و در حالی که زیر چشمی استاد زیست شناسی‌ که سخت مشغول تدریس بود را زیر نظر داشت؛ گفت:
    -د آخه احمق اگه خودت گوش نمی‌دی بگذار من بفهمم چی میگه! همش باید حواسم باشه گند نزنی!
    ابرو های مشکی رنگ پُرش، به آنی در هم پیوند خورد و دستش روی تیغه بینی‌ سرسره مانندش نشست.
    -ببند اون دهنت رو که همه رو خبر کردی. به تو چه اصلا؟
    آقای نگینی دبیر کهنه‌کار زیست شناسی، همچنان جزوه به دست، تند و تیز قله‌ها را رسم می‌کرد و از جلال و جبروت و دم و دستگاه قلب و ضمائمش می‌گفت و می‌گفت.
    ضمن اینکه آب دیده تر از آن حرف ها بود که متوجه زمزمه های آن دو نشود. وقفه‌ای بین تدریسش ایجاد کرد و به آن دو خیره شد؛ سپس درحالی که چشم های دکمه ای خود را ریز می کرد، با خسته نباشید رسایی کلاس را به اتمام رساند.
    دفتر کلاسوری سورمه‌ای را که فقط یک نوار قلب نصف و نیمه در آن کشیده بود؛ بسته و درون کوله آبی رنگش سر داده شد. برای حال و روزش، با تاسف سری تکان داد. از قرار معلوم امشب هم باید غرغر‌های کتایون را به جان می‌خرید و کرور کرور منت خواهر پرستارش را می‌کشید تا نوار قلب نصف و نیمه کتاب درسی را توی مخش فرو کند.
    اقا‌ی نگینی، که اتفاقا دبیر زیست شناسی مدرسه‌شان نیز بود قبل خروج از کلاس صدای خش دار و نچندان دلچسبش را بلند کرد و تهدید‌هایش را قطار کرد تا ماست‌هایشان را کیسه کنند.
    - بچه‌هایی که نمره دست من دارن توجه داشته باشند که بی نظمی‌هاشون تاثیر مستقیم بر نمره ترم داره!
    سپس چشم‌های دکمه‌ای‌اش را خیره امیرکیان کرد که با بیخیالی، روی زمین ضرب گرفته بود.
     
    آخرین ویرایش:

    mahaflaki

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/09
    ارسالی ها
    491
    امتیاز واکنش
    37,621
    امتیاز
    911
    محمدرضا که عاشق بزرگ‌تری کردن بود؛ ضربه‌دیگری نثار رفیقش کرد. دلش می‌خواست ساعت‌ها بر سر یار غارش فریاد بکشد بلکه بتواند عقل را کشان کشان به کالبد تو خالی مغز امیرکیان بکشاند. چشم غره‌ای رفت و با حرص گفت:
    - با توئه ها!
    سپس برای استادشان که از کنار صندلی او می‌گذشت برخاست و خسته نباشید پر و پیمانی به او داد تا کمی جبران کرده باشد.
    نگاهش روی صورت گرد و بلوری آذین روح و جان رفیقش چرخید و بعد با اخمی غلیظ، گویی که سبا از او حقی ضایع کرده باشد؛ رو گرفت و خیره به امیرکیانی که دل از صندلی نمی‌کند؛ قیافه‌اش را مچاله کرد و غر غر های همیشگی‌اش را به زبان اورد.
    -نمیای؟ امیرکیان می‌خوام برم. برنامه‌م دیر می‌شه! چیه چسبیدی به صندلی؟ حاجت می‌ده؟
    امیرکیان کوله‌اش را روی دوشش انداخت و در حالی که اخرین نگاه را به لیلی‌ کک و مکی جذابش می‌انداخت ناسزاهایش را ردیف کرد و به سوی محمد رضا، این پسرک بچه مثبت آقا بالاسر فرستاد.
    محمدرضا با لبخند فاتحانه‌ای، درست مثل سرداری که از نبرد تن به تن پیروز بیرون امده جلو تر حرکت کرد و وقتی از کنار سبا و دار و دسته‌اش که هیچ کدامشان هم از نظر ظاهر چنگی به دل نمی‌زدند؛ گذشت چشم غره‌ای نثار او و دوستان بی مزه‌اش کرد.
    -امیر
    سنگ زیر پایش را به جلو هل داد و هوم ارامی گفت. محمدرضا با نگاهش سنگ را دنبال کرد و گفت:
    -تو واقعا از این دختره خوشت میاد؟
    هر دو از حرکت ایستادند؛ امیرکیان دستش را در جیب شلوار کتانی‌اش فرو برد و با نیشخندی سرش را کج کرد و گفت:
    - نه! شوخی می‌کنم تو رو حرص بدم!
    بعد اخم‌هایش را در هم کرد و زیر لـ*ـب احمقی حواله محمدرضا که کم کم از آقا بالا سری به ایفای نقش پدرانه رو آورده بود با این نگرانی های وقت و بی وقتش. چیزی که او اصلا حال و حوصله‌اش را نداشت. زنگ خانه را فشرد، صدای جیغ کمند از آیفون در کوچه خلوت پیچید.
    -کیه؟
    لپش را از هوا پر و خالی کرد و با لگد چند ضربه به در گلبهی پارکینگشان کوبید و با حرص گفت:
    -عمت! منم دیگه! باز کن.
    صدای گذاشتن گوشی ایفون پیچید ولی دری باز نشد. امیرکیان قدمی به عقب رفت و خیره به پنجره خانه که در طبقه سوم اپارتمان چهار طبقه، قرار داشت شد. چشمان مشکی‌اش را ریز کرد و زیر لب خطاب به خواهرش گفت:
    -من بیام بالا تو رو می‌کشم!
    سپس چنگی در موهای مشکی‌ مواجش زد و این بار بی وقفه زنگ را فشرد که با صدای تق باز شدن در، دکمه را رها و تند و تیز کفش‌ها را کنار جا کفشی طبقه هم‌کف پرت کرد و پله‌ها را تا رسیدن به خانه شمرد تا حساب خواهر کوچک سرتقش را برسد. هنوز وارد نشده بود که صدای جیغ‌های مادرش او را کلافه ‌تر کرد. آخر چرا اعضای این خانواده نمی‌فهمیدند او برای فکر کردن به سبای دوست داشتنی‌اش نیاز به آرامش دارد؟
    وارد خانه شد. کمند وسط سالن، رو به روی تلویزیون نشسته بود و مادرش هم با جیغ و داد کتاب به دست، بالای سرش ایستاده بود و از او می‌خواست حواسش را به درس‌هایش دهد. کیفش را روی میز مشکی رنگ غذاخوری که نزدیک در ورودی بود انداخت.
     
    آخرین ویرایش:

    mahaflaki

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/09
    ارسالی ها
    491
    امتیاز واکنش
    37,621
    امتیاز
    911
    مرضیه خانم با شنیدن صدای برخورد کیف با شیشه میز، سرش را به سمت پسرش برگرداند و ابرو‌های نازک و کمانی‌ تتو شده‌اش را درهم کرد و گفت:
    -سلام! امیرکیان بیا ستون پنجم رو با این کار کن. به خدا خسته شدم. مگه من چه گناهی کردم؟ شما هم تو این خونه زندگی می‌کنین؛ مگه فقط منم؟ از صبح سر پام.
    سپس بی انکه فرصت در رفتن به امیرکیان بدهد؛ کتاب ریاضی سوم دبستان را روی زمین پرت کرد و به سمت اتاقش رفت و در را محکم کوبید. خب مامان مرضی هم پر بی‌راه نمی‌گفت. سر و کله زدن با کمند اعصابی فولادین می‌خواست که هر کسی آن را نداشت. نگاهی به خواهر تپلش انداخت که لپ‌هایش گل‌گلی شده و بی توجه به فریاد‌های مادر تلویزیون نگاه می‌کرد.
    -باز چه گندی زدی؟
    کمند کش مویش را از سر درآورد ، موهای مشکی وز وزی‌اش در هم گره خورده‌اش که روزها رنگ شانه به خود ندیده بود را دورش ریخت. بی آنکه چشم از پلنگ صورتی بگیرد؛ گفت:
    -هی میگه بیا درس بخون. خسته شدم دیگه.
    کتاب ریاضی خواهرش را از روی زمین برداشت و روی مبل تک نفره یاسی رنگ که با گل‌های صورتی فرش هماهنگی داشت نشست. خب کمند هم خواهر او بود دیگر‌. مامان مرضی برای او هم کم حرص و جوش نخورده بود تا به این سن برسد. دخترک بی‌خیال پر به پر برش‌های پرتقال را در دهانش می‌گذاشت و گاهی از نشسته به دراز کشیده تغییر حالت می‌داد.
    -پنج ضرب در دو؟
    کمند سرش را بلند کرد و با تردید خیره او شد. یک تای ابروی فر فری‌اش را بالا انداخت و دست به کمر گفت:
    -به تو چه؟
    امیرکیان با ابروهای گره خورده، لب های نچندان درشتش را گزید و جوراب مشکی را به سمت کمند پرتاب کرد و گفت:
    -پا می‌شم میام میزنم چپ و راستت می‌کنم! تنبل خنگ! چقدر مامان رو می‌خوای حرص بدی؟ به جای مسخره بازی، جواب بده.
    خب کمند هیچ دوست نداشت جلوی برادرش تنبل‌تر از این جلوه کند و امیرکیان که نوبر بهار فامیل بود با دست و دلبازی برچسب خنگ بودن بچسباند روی پیشانی‌اش و ابروی او را جلوی همه ببرد. با یاد اوری تجربه قبلی‌اش که به خاطر دهن لقی داداش امیرکیان تا مدت‌ها فامیل او را بارونی می‌خواندند؛ فوری رو به او کرد و گفت:
    -خب بپرس.
    -پنج ضرب در سه میشه چند؟
    -دوازده تا؟
    چشمان امیرکیان فورا تغییر حالت داد و ابرو‌های پر رنگش به طاق پیشانی‌ بلندش چسبید. او دیگر به این وضع هم نبود. سرش را به علامت نفی بالا انداخت و گفت:
    -کمند این که خیلی آسونه! پونزده تا!
    کمند که برچسب خنگ بودن به خود را نزدیک می‌دید، احساس خطر کرد و با جستی، خود را به مبل کناری برادرش رساند و در حالی که قر و قنبیله ‌های همیشگی‌اش را قطار می‌کرد دست به گردن کوتاهش کشید و گفت:
    -ایش! خب یادم رفت دیگه. این که غصه خوردن نداره عزیزم.
    چپ چپ نگاهش کرد. این دختر هفت خط را روزی آدم می‌کرد؛ یقین داشت. کلافه نفسش را بیرون داد و گفت:
    -پنج در چهار؟
    کمند لبخند دندان نمایی زد که باقی مانده پرتقال نارنجی بین دندان‌هایش، صورت بیضی امیرکیان را چند ضلعی غیر منتظم کرد. کمند روی مبل چهار زانو نشست و گفت:
    -میشه بیست! درست گفتم قربونت بشم؟ نگفتم غصه نخور؟ نگفتم؟
    خنده بی‌خبر روی لبان امیرکیان پرید و سوال بعد را پرسید:
    -پنج در نه چنده؟
    کمند شروع به فکر کرد و امیرکیان نیز به روزی فکر کرد که مامان مرضی، از سبای ناز نازی‌‌اش درخواست می‌کرد تا به کمند در درس‌هایش کمک کند و او هم با شوق به خواهر شوهرش جدول ضرب یاد می‌داد.
     
    آخرین ویرایش:

    mahaflaki

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/09
    ارسالی ها
    491
    امتیاز واکنش
    37,621
    امتیاز
    911
    لبخندی که از این تصورات سبز و آبی رنگ روی لبش نشسته بود با صدای کمند پر پر شد و جایش را به اخم غلیظی داد.
    -هفتاد و پنج تا؟
    این خواهر کوچک‌تر، آبروی او را پیش سبا می‌برد. کتاب ریاضی را بست و ان را روی سر کمند کوبید و با حرص گفت:
    - ببین می‌تونی آبروی من رو ببری؟ بگیر حفظ کن دیگه.
    سپس همانطور بی‌توجه به منحنی رو به پایین لـ*ـب‌های خواهرش، به طرف بالکن می‌رفت؛ کیفش را از روی میز برداشت و گفت:
    -وقت کردی یه شونه هم به اون جنگل بزن. ثواب داره!
    حرفش که تمام شد؛ صدای گریه کمند که گویی مار نیشش زده، بلند شد و پشت سرش مامان مرضی با صدای بلند‌تر از گریه‌های کمند، به دنبال علت اشک‌های دختر تنبلش بود.
    از در اتاقش که در بالکن قرار داشت وارد اتاقی شد که بی‌شباهت به چهارشنبه بازار نبود. کتاب و دفتر‌هایش فرش اتاق بودند و لـباس‌هایش هم گل قالی! رو تختی‌ گوشه تخت مچاله شده و پتویش هم از زیر تخت دست تکان می‌داد. کیفش را روی میز کامپیوترش انداخت و خدا را شکر کرد که به لطف بوفه مامان مرضی، در اتاقش که به سمت سالن باز می‌شد؛ مسدود شده و کسی هم چندان حال و حوصله رفت و امد از طریق در موجود در بالکن را نداشت چرا که خانم‌ها باید برای ورود حسابی چادر چاقچور می‌کردند تا چشم نامحرمان اپارتمان مجاور که جایی نزدیک به لوزالعمده خانه‌شان ساخته شده بود؛ به انها نخورد. پدرش هم که کلا با او و اتاقش کاری نداشت و معتقد بود تا وقتی غلط اضافه نکرده است؛ هر کاری عشقش می‌کشد انجام دهد. البته که این نظریه نسبتا روشنفکرانه بابا حسین، فقط در رابـ ـطه با او صدق می‌کرد ‌و از مزایا پسر بودنش منشا می‌گرفت وگرنه تا دندان‌های کتایون و کمند توسط بابا حسین چریک، چک می‌شد!
    صدای جیغ مامان مرضی بار دیگر بلند شد. این بار او مورد خطاب مادرش بود. روی صندلی چرخ دارش لم داد و در حالی‌که از شکاندن قولنج کمرش، آخیش ردیف می‌کرد؛ جزوه ادبیات را روی پایش گذاشت و با لبخند به جیغ‌های مامان مرضی گوش داد.
    -یه کاری بهش میگم پشیمونم می‌کنه! فکر کردی من متوجه نمی‌شم از عمد میکنی کتا کاری بهت ندم؟ پسره خرس گنده هیفده سالته! تو هم گریه نکن کمند! روانیم کردین.
    بی صدا خنده‌ای کرد و با دست راست، درست مثل بچه تنبل‌هایی که البته خیلی هم فاصله‌ای با مرز آنها نداشت؛ پشت سرش را خارید و تصمیم گرفت جهت جلوگیری از آبرو ریزی، سبا را وقت‌هایی به خانه‌شان بیاورد که خبری از درس‌های کمند نباشد و کیف مامان مرضی کوک باشد. ادبیات را روی زمین شوت کرد که درست افتاد روی شلوار مدرسه‌اش. نگاهی به اطرافش انداخت و دامنه تصمیمش را وسیع‌تر کرد. باید سبا را وقتی می‌اورد که اتاقش از چهارشنبه بازاری خارج شده و شکل اتاق بچه ادم، همان که مامان مرضی چپ و راست به او کمند سرکوفتش را می‌زد؛ شود.
     
    آخرین ویرایش:

    mahaflaki

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/09
    ارسالی ها
    491
    امتیاز واکنش
    37,621
    امتیاز
    911
    نیشش باز تا بناگوشش کش آمد و این بار ضربه‌ای به پشت گردنش زد تا شاید خود او هم مانند اتاقش، شکل بچه آدم به خود بگیرد. لبش را گاز گرفت و در حالی که چشمانش مثل عقاب به دنبال طعمه‌ای در سطح چهار شنبه بازار می‌گشت؛ کتاب ریاضی را شکار کرد. آخر از علاقه وافر سبا به درس ریاضی با خبر بود. بی انکه از صندلی بلند شود؛ دستش را دراز کرد تا کتاب را از زیر جزوه فیزیکش بیرون بکشد. شاید ما بین ایکس‌هایی که قرار بود پیدا کند سبا را هم می‌یافت.
    هنوز چند سانتی‌متری باقی بود تا دستش به ریاضی برسد که صندلی چرخ‌دار از زیرش سر خورد و محکم پخش بر زمین شد. آخ بلندی گفت و با چهره مچاله شده، دستی به کشاله رانش کشید. مامان مرضی که صدای برخورد را که دست کمی از ترکیدن بمب نداشت، شنیده بود؛ بیخیال کمند شد و فریاد کشید:
    -چی‌شد امیر کیان؟
    دستش را به لبه تخت تکیه داد و از جایش بلند شد. او نیز صدایش را انداخت پشت سرش و فریاد زد:
    -هیچی!
    سر و صدای مامان مرضی و کمند خوابیده بود و صدای قهقهه کمند که طبق معمول اسیر و ابیر برنامه کودک بود؛ بالا رفته بود. مرز بین گریه و خنده او هیچ‌گاه مشخص نبود. یویو وار گاه بالا می‌پرید و قهقهه‌اش به اسمان هفتم می‌رفت و گاه فرود می‌امد و به قول خاله فافا، زهرا گریه کنک می‌شد و زار زار می‌گریست چنان که سیل باید لنگ‌هایش را پیش او پهن می‌کرد. صدای در بالکن خبر از شرف‌یابی یکی از اعضای خانواده می‌داد. در بدون ضربه‌ای باز و کتایون با چادر گل‌گلی در چهارچوب در ظاهر شد.
    کمی سرش را حرکت داد تا خوب اتاق را وارسی کند و بعد خیره در چشمان مشکی رنگ برادرش، ضربه‌ای به پیشانی کوبید و در حالی که لی لی کنان از بین کتاب‌ها می‌گذشت؛ با درماندگی نالید:
    -اخه امیرکیان! امیرکیان! امیرکیان! تو چرا انقدر شلخته‌ای؟
    کلافه کتابش را بست و نوچ کشداری گفت‌. انگار قرار نبود او حتی به بهانه سبا سری به کتاب‌هایش بزند.
    -کتی! کی اومدی؟
    کتایون چادرش را پایین تخت فلزی انداخت و کنار امیرکیان نشست و گفت:
    -یه ربع پیش! کلاس خوب بود؟
    امیرکیان که شرایط را برای بیان درخواستش مناسب دید، وقت تلف نکرد و فورا جستی زد و از کوله مشکی‌ رنگ، دفترش را در اورد و دست خواهرش داد و با لبخند بزرگی که دندان‌های ارتودنسی تمساحی‌اش را بیرون ریخته بود، گفت:
    -خوب شد گفتی! بیا نوار قلب رو بهم توضیح بده که جون تو هر چی فسفر سوزوندنم نفهمیدم.
    کتایون چشم درشت کرد و طبق عادت، ضربه‌ای به پیشانی‌اش کوفت و در حالی که پوست لب‌های قلوه‌ای‌اش را تند و تند می‌کند؛ گفت:
    -تو مگه کلاس نمی‌ری؟ تو من رو دیوونه کردی امیرکیان! دیوونه!
    امیرکیان فوری بساط هوچی گری‌هایش را که اتفاقا با شاگردی کردن نزد خواهر کوچکش فرا گرفته بود؛ پهن کرد و صدایش را انداخت پشت سرش.
    -خدا ادم رو محتاج سگ خیابون بکنه محتاج تو نکنه کتایون! مامان! مامان خانوم این هم از دختر دسته گلت که سوال درسی ادمم جواب نمیده. باز بگو دخترم ال بل!
    کتایون هم به رسم دعوا های همیشگی، بیکار ننشست و فوری با یک جست موهای کوتاه برادرش را چنگ زد و در جواب مامان مرضی که ناله‌ها و نفرین‌هایش را برای دختر و پسرش که مثل سگ و گربه به هم می‌پریدند؛ ردیف می‌کرد گفت:
    -مگه من بیکارم هر دفعه معلم بی جیره و مواجب آقا بشم؟ خفه شو کیان عوضی!
    -ول کن موهام رو وحشی. آخ آخ!
    سپس لگدی به ساق پای خواهرش کوبید که جیغ کتایون در آمد و بیخیال برادر، روی تخت نشست و پایش را با غرولند ماساژ داد. امیرکیان هم رو به روی اینه اتاقش ایستاد و موهایش را مرتب کرد.
    -مردم خواهر دارن، من دشمن! وحشی!
    سپس زیر چشمی به کتایون نگاه کرد و گفت:
    - جزوم رو بیارم بهم یاد بدی؟
    کتایون بی خیال درد پایش شد و با چشمان گرد شده گفت:
    -چقدر تو پر رویی!
    شانه‌ای بالا انداخت و کنار خواهرش روی تخت نشست و خیره در چشمان کشیده‌اش، با نیشخند گفت:
    -ابجی خانوم! اگه به بابا بگم دیروز عصر با دوست پسرت اومدی خونه چی؟ والله دیگه تو از من پر رو تری. اگه بابا می‌فهمید، امروز مراسمت بود.
    کتایون بهت زده هینی کشید و درد پا و دعوا را فراموش کرد و بازوی لاغر برادرش را در دست گرفت و گفت:
    -وای امیرکیان ساکت شو صدات نره بیرون! تو از کجا می‌دونی؟ عجب غلطی کردم جریان علی رو بهت گفتم.
    امیرکیان شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
    -دیگه دیگه! شما هم به علی آقا بگو نیازی به اسکورت تا دم در نیست. حالا جزوه بیارم؟
    کتایون که حال مجبور به باج دهی شده بود؛ 《عوضی》ای حواله برادرش کرد و گفت:
    -بیار و دهنت بسته باشه! تا دفعه آخرم باشه تو رو آدم حساب کنم.
     
    آخرین ویرایش:

    mahaflaki

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/09
    ارسالی ها
    491
    امتیاز واکنش
    37,621
    امتیاز
    911
    جفت خواهرش نشست و گفت:
    -آخه تو تا حالا از من تا حالا دهن لقی دیدی؟
    چشم غره تند و تیز کتایون گویای همه چیز بود. یعنی همان ماجرای آلو و خیس نخوردنش در دهان امیرکیان.
    -گاهی دلم می‌خواد خفت کنم امیرکیان.
    سپس دستان ظریفش را، گویی که قصد پیجاندن گردن برادرش را داشته باشد؛ در هوا چرخاند و بعد دفتر و دستک زیست شناسی را پهن کرد‌. گرد خستگی روی صورت ظریف و سفیدش نشسته بود. اگر چشمان مشکی رنگ و موهای مواجش را فاکتور می‌گرفت، هیچ شباهت دیگری بینشان نبود. در عوض با کمند مثل سیبی بودند که از وسط به دو نیم شده است. درست همان رنگ گندمی و لب و دهان نه چندان کوچک صورتی!
    حتی تنبلی‌هایشان هم جفت یکدیگر بود. هر دو کل خانواده را دق می‌دادند تا کارشان به شهریور ماه نکشد.
    -حواست به من باشه امیرکیان.
    در جواب کتایون سری تکان داد و چشم و گوشش را باز کرد تا باز جیغ کتایون که استثنائاً این یک ویژگی‌اش با کمند مو نمی‌زد را در نیاورد.
    بعد از ساعتی بلاخره توانسته بود راز موج‌ها را به لطف کتایون، کشف کند. البته قله عشق همچنان ناپیدا بود. خوب می‌دانشت کشف این یکی فقط از عهده سبا رازی، همان آنشرلی با موهای قهوه‌ای‌اش بر می‌امد.
    -گرفتی؟
    تاییدش همزمان شد با ورود سر جهازیشان کمند که تاتی تاتی کنان از بین موانع سر راه گذشت و خود را روی صندلی چرخان چرمی گوشه اتاق انداخت. نگاهش روی مانیتور کامپیوتر برادرش چرخید و بعد در حالی که اب دهانش سرازیر بود؛ با التماس گفت:
    -داداش جونم کامپیوترت رو روشن می‌کنی بازی کنم؟
    امیرکیان چشم ریز کرد و سر تا پای خواهرش را از نظر گذراند. خب لاقل به لطف او موهایش شانه شده و بالا سرش مثل توپ جمع شده بودند. اخم هایش در هم رفت و گفت:
    -نه! درضمن! تو ماه پیش جشن تکلیفت نبود؟ واسه چی عـریـ*ـان و عور اومدی رو بالکن؟
    لب زیرینش را جوید. باید فکری به حال در اتاقش می‌کرد‌.
    نوچ! این‌گونه نمی‌شد. سبا که نمی‌توانست وقت و بی‌وقت چادر چاقچور کند تا به اتاق همسر آینده عزیزش بیاید. اصلا شاید گاهی دلش هـ*ـوس دلبری می‌کرد. آن وقت با این مانع لعنتی نقشه هایش نقش بر آب می‌شد. یا باید بوفه مامان مرضی را، که البته به جانش بند بود، جا به جا می‌کرد و یا پرده‌ای روی بالکن نصب می‌کرد.
    کتایون خنده‌اش را پشت لبان قلوه‌ای‌اش پنهان کرد و لپ تپل و آویزان خواهر کوچکش را میان انگشتان کشیده‌اش فشرد و گفت:
    -آخه چیکارش داری امیرکیان؟ کی به این دختر زشته نگاه می‌کنه؟ هر وقت زن گرفتی، با یه چاقو چشم هر کی چپ نگاهش کرد در بیار.
    کمند با شنیدن واژه زشت، خود را از آغـ*ـوش خواهرش بیرون کشید و ابرو‌هایش را تند و تیز در هم کرد و صدای جیغش را بلند کرد.
    -کتایون خانوم به مامان می‌‌گم به من می‌گی زشت.
    غش غش خنده‌های کتایون به پرواز در آمدند و بـوسه‌اش بر گونه گندمی او نشست. امیرکیان ادما باز به عالم رویا پرتاب شده بود. خب معلوم بود چشم هر که به سبای عزیزش خیره شود را در می‌اورد. اصلا کسی حق نگاه کردن به سایه او را هم نداشت. سبا فقط مال او بود؛ فقط و فقط مال خودش. اصلا چادر مشکی روی سر ملکه‌اش می‌انداخت و خود قمه به دست جلوتر حرکت می‌کرد تا چشم هر کس چپ نگاه کرد را در بیاورد. اما نه! ممکن بود کسی از پشت سر، سبا را آزار دهد. اصلا چه معنی داشت که او مثل مردان عهد دایناسور جلو‌تر از محبوبش قدم بردارد؟ هم قدم با او می‌شد و با او در کاخ رویاهایش قدم می‌زد.
    البته یک مشکل خیلی کوچک وجود داشت. سبا که اصلا چادری نبود. خب! نهایتا کار او سخت‌تر می‌شد وگرنه نمی‌توانست سبا را مجبور به انجام کاری کند. لبخند بی اجازه روی لبش دوید.
    -داداشی ببخشیدی؟
    امیرکیان گیج، که سرمست از قدم زدن در کنار سبا بود؛ سرش را کمی تکان داد و گفت:
    -چی‌ رو؟
    کتایون از جا برخاست و چادر گلگلی‌اش را روی سرش انداخت و با تاسف گفت:
    -تو اگه درس‌هات هم اینجوری بخونی، اون سیزده و چهارده گل درشت وسط کارنامه‌ت عجیب نیست. بعد لی‌لی کنان از اتاق خارج شد. کمند جستی زد و کنار برادرش روی تخت جا گرفت و سرش را روی پای او گذاشت. دست و پای خودش را هم روی کتاب‌های فیزیک و شیمی و عربی پخش کرد و کش و قوسی به بدنش داد که داد امیرکیان را بلند کرد. درحالی که کتاب‌هایش را از زیر کمند جمع می‌کرد، ضربه‌ای به ران خواهرش کوبید و با ابرو‌های در هم غر غر کرد.
    -جمع کن هیکلت رو از روی کتاب‌هام. تو درس و مشق نداری؟
    کمند کلافه 《نه》 کشداری گفت و شکمش را از روی لباس خارید. لپ‌های آویزانش، افتاده‌تر شدند و منحنی لب‌هایش به سمت پایین کش آمدند.
    -داداشی دلم می‌خاره!
    امیرکیان بی انکه توجهی کرده باشد، کتاب عربی را که از دست کمند نجات داده بود را ورق زد. درست مثل گنجشکی که سرگردان از شاخه‌ای به شاخه دیگر می‌پرد، این بار قصد کرد کمی لغت عربی بخواند.
    -خب برو حموم.
    صدای جیغ اعتراض کمند بلند شد. چهار زانو روی تخت نشست و با اخم، تند و تیز گفت:
    -نه خیر بدجنس خان! این که غصه نداشت. تازه دیروز حموم بودم.
    امیرکیان چشمانش را روی ستون کلمات چرخاند و بی انکه جوابی دهد، زیر لـب تکرار کرد:
    - اِحتِفاظ یعنی نگاه داشتن. یعنی نگاه رو داشتن. یعنی یه زن داری که اسمش نگاه باشه. خب اِحتِفاظ؟ نگاه داشتن!
    کمند ضربه‌ای به شانه برادرش زد. در حالی که اشک توی چشمان مشکی رنگش حلقه زده بود، گفت:
    -داداش خیلی می‌خاره.
    -حتما کپک زدی. انقدر که جلوی تلویزیون دراز کشیدی.
    کمند فی‌الفور اشک‌هایش را از جیب شلوارک در آورد و تقدیم چشمانش کرد. امیرکیان از ترس رسیدن صدای کمند به مامان مرضی، از شدت درماندگی، با کتاب عربی ضربه‌ای به پیشانی‌اش کوبید و برای جلوگیری از اشوبی دیگر، دو بـ..وسـ..ـه محکم روی گونه‌های او کاشت و 《ببخشید》 هایش را قطار کرد.
    کمند هم که عذر خواهی برادر بزرگش را دید، خیالش راحت شد و او هم روی گونه استخوانی برادرش بـ..وسـ..ـه‌ای زد که آب دهانش روی لپ امیر کیان، جا ماند.
    -اه چندش. برو بذار نفس بکشم از دستت.
     
    آخرین ویرایش:

    mahaflaki

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/09
    ارسالی ها
    491
    امتیاز واکنش
    37,621
    امتیاز
    911
    کمند این بار، استثنائاً سرتق بازی‌هایش را بقچه کرد و از جا بلند شد تا برادرش را با اتاق خیلی مرتبش تنها بگذارد که چیزی روی سرش قرار گرفت. پیراهن ابی رنگ امیرکیان مثل چادر کوتاهی او را پوشانده بود.
    -تا نرفتی تو سالن در نمیاری‌‌. دفعه بعد با این سر و وضع بیای، به بابا حسین می‌گم.
    منظور از این سر و وضع، شلوارک کوتاه صورتی رنگی بود که دو گل نارنجی رویش شکوفا بود. کمند سری تکان داد و تر و فرز اتاق را ترک کرد. لحظه‌ای بعد قهقهه کتایون و جیغ و داد های کمند، لبخند روی لـ*ـبش نشاند. می‌شد روزی صدای خنده سبا در خانه بپیچد؟
    تلفن همراهش را از جیب کیفش بیرون کشید و سری به پیام رسان ‌های مجازی‌اش زد. اولین گروه که سه پیام خوانده نشده داشت، گروه 《 زیست دُکی‌های آینده》 بود.
    آقای نگینی و مسئولین آموزشگاه، دلسوزی به خرج داده بودند و در فضای مجازی گروهی تشکیل داده بودند تا دانش اموزان بسیار پیگیر سوالهایشان را بپرسند. فقط این شیوه، یک مشکل عمده داشت. آن هم اینکه آقای نگینی دور اندیشی کرده بود و جهت مزاحم نشدن پسران، برای دختران کلاسش، گروه ها را زنانه و مردانه کرده بود. البته که بچه‌ها بیکار ننشستند و بهزاد، با همکاری دوست ترگل و ورگلش گیسو، گروه 《زیست دُکی های اینده》 را تشکیل داد و همه دختران و پسران، به غیر از آقای نگینی و مسئول آموزشگاه را به گروه اضافه کرد.
    گروه را باز کرد. پیام از محمدرضا بود که یک نمودار نوار قلب فرستاده و زیرش سوالی را پرسیده بود. دهانش را کمی کج کرد و فحشی نثار رفیق بچه مثبتش کرد. بهزاد اما در پیام بعدی، با دست و دلبازی چند استیکر انگشت میانی، در جوابش فرستاده بود.
    او نیز در جوابش نوشت:
    -ممرضا بکش بیرون دیگه‌. ناموسا خودت خسته نشدی؟
    انگشتش را روی موشک ارسال، زد که همزمان با او پیام دیگری روی صفحه ظاهر شد.
    تلفن همراه مثل یک تکه یخ، در دستانش جا ماند و لرز را به جانش انداخت. با چشمان درشت شده، تصویر شخص را چک کرد؛ یک تصویر اینترنتی از دختری با موهای بافته شده. چند بار پلک زد و نامش را نیز به امید اشتباه کردن، از نظر گذراند. اما نه! خودش بار ها این تصویر را دیده و اتفاقا ذخیره‌اش هم کرده بود. حروف انگلیسی نام سبا که دیگر، برق را از سرش پراند.
    -اتفاقا این سوال منم بود. خوب شد پرسیدین.
    هنوز مات صفحه بود که پیام دیگر، او را از اسمان به زمین کوباند.‌ این بار او مخاطب سبا بود.
    -آخه این سوال منم هست.
    و چند شکلک خجالت ضمیمه پیامش کرده بود. امیرکیان با بهت، تلفن همراهش را روی تـخت پرت کرد و چند قدمی در اشفته بازار اتاقش قدم زد. کم کم کلافگی جای گیجی اولیه را گرفت. مشتی روی دهانش کوبید و گفت:
    -آخه می‌مردی حرف نزنی؟ باید اولین باری که بهت چیزی میگه، این باشه؟
    سپس از حرکت ایستاد و خیره به کنج سقف، درست جایی که حضور خدا را پر رنگ‌تر احساس می‌کرد؛ شاکی گفت:
    -خدایا ببین چیکار کردی! خوشت میاد اذیتم کنی؟
    بعد با یک حرکت روی موبایلش شیرجه زد و با کمی فکر تایپ کرد.
    -نه بابا با شما نبودم که!
    نوچ بلندی گفت و پیام را نفرستاده پاک کرد. دوباره دست به کیبورد برد و با ناسزای غلیظی به روح محمدرضا با ان سوال مسخره‌اش، تایپ کرد.
    -من با محمد شوخی کردم وگرنه عجب سوال جالبیه!
    این پیام هم بلافاصله پاک شد. سوال جالب کیلویی چند؟ لبش را گاز گرفت و نگاهش را به سقف سفید دوخت. با خود فکر کرد حتی عرضه تایپ یک پیام را ندارد؟ پس چطور می‌خواست با سبا از آن سوی مرزهای باریک بگذرد؟
    دست‌هایش بی اراده شروع به تایپ کرد:
    -نه اتفاقا از قدیم گفتن ندانستن عیب نیست؛ پرسیدن عیبه! من با محمدرضا شوخی دارم.
    و برای آنکه پشیمان نشود، پیام را این بار ارسال کرد. نفس عمیقی کشید و پیامش را از نظر گذراند. چند بار پلک زد تا شاید چشمانش دچار عیب و ایرادی شده است. اما نه! درستِ درست بود. دهانش مثل ماهی از اب بیرون افتاده باز و بسته شد. چهره‌اش در هم شد و چند ضربه به پیشانی‌اش کوبید و با ناله گفت:
    -من گفتم نپرسیدن، چرا نوشتم پرسیدن عیبه؟ خدایا!
    تلفنش را به لبه تخت کوبید و دوباره به شاهکارش خیره شد. یقینا خدا امروز هـ*ـوس بازی با او را کرده بود.
    -چرا این لعنتی ویرایش نداره؟
    دوباره خیره به گوشه سقف، همانجایی که حس می‌کرد خدا از انجا خیره‌اش شده، کرد و گفت:
    -خدا ببین چیکار می‌کنی؟
    سپس وارد صفحه گفتگوی شخصی با محمد رضا شد.
    خب اگر زورش به بخت و اقبال و دور گردون نمی‌رسید؛ حرصش را که ‌می‌توانست سر محمدرضای بچه مثبت خالی کند.
    تند تند پوست لـ*ـب زیرینش را ما بین دندان های ارتودنسی شده‌اش چلاند و دستش را روی میکروفون گوشه صفحه زد و با حرص گفت:
    -خدا لعنتت کنه ممرضا که همیشه واسه من جغد شوم بدبختی هستی. میمردی اگه اون دری وری رو نمیپرسیدی که من جلوی سبا ضایع نشم؟ دستم بهت برسه به قول شباهتی، یه پات رو میگیرم روی زمین و اون یکی رو میگیرم رو آسمون و از وسط دو نصفت می‌کنم. پسره ماست بی خاصیت.
    ***
     

    mahaflaki

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/09
    ارسالی ها
    491
    امتیاز واکنش
    37,621
    امتیاز
    911
    از پنجره خیلی بزرگ کلاس به حیاط خیره شد که دو پسر کنج دیوار انتهایی‌اش، چمباتمه زده بودند. پوفی کشید و خط کتاب را از نظر گذراند. آقای رحمتی با صدای نخراشیده‌اش که همیشه سعی داشت با کشیدن حروف، ادای گویندگان رادیویی دهه چهل، پنجاه را در بیاورد بی وقفه می‌خواند.
    - رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
    ترک من خراب شب گرد مبتلا کن
    امیرکیان چانه‌اش را به دستش فشرد و با خودکار آبی، ابری دور این بیت کشید. نمی‌دانست چرا آقای رحمتی اصلا به خوانده‌هایش توجه نمی‌کند. خب چرا نمی‌رفت و سرش را به بالینش گرم نمی‌کرد تا او یک نفس راحت بکشد؟ تیر نگاهش دوباره محمدرضا و بهزاد را هدف گرفت که انگار در استانه دست به یقه شدن بودند و هر چند ثانیه، مشتی به سوی هم پرتاب می‌کردند.
    خب او هم ترجیه می‌داد مابینشان قرار گیرد و پی خوردن چند مشت و لگد را به خود بمالد اما ثانیه‌ای دیگر صدای نخراشیده آقای رحمتی که انگار با آن طرز خواندن، درس هجی کردن یاد کلاس دومی‌ها می‌داد را تحمل نکند.
    با جرقه خوردن فکری در ذهنش، نیشخندی زد و دبیر ادبیات فارسی را زیر نظر گرفت که محو خطوط بود. گویی برای نخستین بار آن‌ها را می‌خواند.
    دستش را جلوی دهانش گرفت و به طور ظاهری خیره به کتاب شد.
    -میو!
    محمود که منبع صدا را گرفته بود، فورا گردن چرخاند و با چشمان گرد شده خیره‌اش شد. بعد از چند لحظه نیش چاکاند و با چشمکی به کتاب خیره شد. خب! اقای رحمتی، دبیر زحمتکش ادبیات حسابی غرق در حکایت مولانا با شمس بود و از حکایت شاگردان خودش غافل بود که به سرکردگی امیرکیان بی حوصله از درس، باغ وحش تشکیل داده بودند.
    محمود پیش قدم شد و نقش خروس را به عهده گرفت. کتاب را رو به روی صورتش بالا اورد؛ گویی او نیز مثل دبیرشان محو ادبیات بی نظیر درس است. با پایش روی زمین ضرب گرفت و با صدایی نه چندان بلند، درست مثل خروس بی محلی که سر صبحی بی خوابش کرده بود خواند.
    -قوقولی قوقو!
    خب صدای خروس چیزی نبود که از گوش‌های دبیر ادبیات، هر چند که زیر خروارهای مو خوابیده بود؛ دور بماند. اقای رحمتی کتاب را قدری پایین آورد و کلاس را زیر نظر گرفت و بعد دوباره شروع به خواندن کرد.
    امیرکیان انگشت شصتش را برای محمود بالا اورد. مسعود، درست از آن سوی کلاس مرام به خرج داد و شخصیت گاو را بر عهده گرفت و ما ما کنان، روی اعصاب دبیر ادبیات رژه رفت. پسران خنده‌هایشان را پشت لـ*ـب پنهان کرده بودند و با پوزخند به یکدیگر نگاه می‌کردند.
    آقای رحمتی چشمانش را ریز کرد و چند ثانیه‌ای با سکوت خیره شاگردان چموشش شد تا شاید فرد خاطی خجالت زده شده و دست از کار بکشد. به محض اینکه خنده‌ها فرو نشست، به سمت میزش حرکت کرد و خواندن را از سر گرفت.
    امیر کیان که کیفش از بازی هم‌کلاسی‌هایش کوک شده بود؛ خیره در چشمان محمود دوباره دست به کار شد و 《میو میو》 کنان دوباره گربه چشم سفید کلاس شد. دهانش باز شد تا برای سومین بار میو اش را تکمیل کند، درست وقتی انتهای واژه را بر زبان می‌برد ناگهان خیره در چشمان آقای رحمتی شد که خیره او بود. دست و پایش را گم کرد و فورا لپ هایش را به سمت داخل دهانش کشید و لـ*ـب‌هایش را که شکل دایره به خود گرفته بودند را، مثل ماهی گلی های مورد علاقه کمند، تند و تند باز و بسته کرد.
    آقای رحمتی، که رحمتش سر آمده بود؛ کتاب را محکم روی میز کوبید و با فریاد گفت:
    -محمدی بیرون!
    بدش نمی‌امد که از کلاس خارج و نزد دو رفیقش برود اما یقین داشت به محض اینکه معاونشان، آقای شباهتی ماجرا را بفهمد، گوشه‌ای خفتش می‌کند و باید تا ابد و یک روز نصیحت بشنود.
    فورا از جایش برخاست و حق به جانب گفت:
    -آقا به خدا ماهی صدا نداره!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا