رمان ثانیه های هیاهو | ریحانه قاسمی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.
  • پیشنهادات
  • Reyhanehghassemii

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/01/14
    ارسالی ها
    1,912
    امتیاز واکنش
    1,416
    امتیاز
    467
    لبه تخت نشستم و بالشش رو گرفتم تو بغلم.
    وسط اتاق نشسته بود و منتظر نگاهم میکرد.
    -خب؟
    -خب چی؟
    -چی شده؟!
    نگاهم رو ازش گرفتم و به قاب عکس های روی دیوار خیره شدم.
    کلی عکس خانوادگی و تکی رو زده بود به یه ور اتاق و حسابی واسه خودش موزه درست کرده بود. هرکی وارد میشد دوساعت فقط محو عکس ها بود‌.
    -با تواما.
    -با اوستا دعوام شده.
    -دعوا؟!
    پوفی کردم و چشم از عکس ها برداشتم.
    -دعوا که نه...
    بی طاقت نگاهم کرد.
    -خب تعریف کن دیگه. چرا هی استخاره میکنی دختر؟
    نگاهی به چهر‌اش انداختم. هم نگران بود هم با حرص پوست لبش رو میکند.
    همه اتفاقاتی که امروز افتاده بود رو براش تعریف کردم.

    ***

     
    آخرین ویرایش:

    Reyhanehghassemii

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/01/14
    ارسالی ها
    1,912
    امتیاز واکنش
    1,416
    امتیاز
    467
    -خونه عمه اینا بودم دیگه...
    مامان پرید میون حرفم.
    -میدونم خونه عمه اینا بودی، دارم میگم چه کاری با عمه اینا داشتی که وسط خریدات ول کردی رفتی، اوستا هم عصبانی اومده خونه وسایلش رو جمع میکنه که ساعت دو ظهر بره مهمونی!چی شده؟
    واقعا چرا مامان همچین سوال هایی میپرسه؟
    نکنه شک کرده!
    -هیچی مامان مگه باید چیزی بشه اخه؟غوغا زنگ زد گفت کار واجب داره باید برم پیشش منم وسایل رو دادم اوستا خودم رفتم پیش غوغا.
    مامان چند لحظه نگاهم کرد. نمیدونستم تو ذهنش چی میگذره و دنبال چیه!
    -ای بابا مهتاب، چرا حساس شدی؟
    مامان سکوت کوتاهی کرد و گفت:
    -گفتم شاید باهم دعواشون شده باشه.
    خنده کوتاهی برای انحراف ذهنم مامان کردم.
    -نه مادر من چه دعوایی؟مگه بچه ایم؟
    دقیقا بچه ایم. عین بچه ها همش بهم میپریم و دعوا میکنیم.
    خدایا، من رو ببخش، امشب به مامان دروغ بزرگی گفتم.
    مامان سرش رو تکون داد و خیره شد به تلوزیون و تو فکر فرو رفت.
    بابا لبخند مهربونی زد و اشاره کرد برم تو اتاق.
    وارد اتاق شدم و در رو بستم. چرا مامان باید نگران من و اوستا باشه که یه وقت باهم بحث و دعوا نکنیم؟
    چرا این موضوع براش مهم شده بود؟
    گفت اوستا دو ظهر رفته مهمونی؟
    اخه کی دو ظهر میره مهمونی که اون نفر دومش باشه؟
    سرم رو تکون دادم و به سمت حوله‌ام رفتم.
    بهتر بود یه دوش بگیرم تا اروم بشم. احساس میکنم روحم سنگین شده.
    شیر اب رو باز کردم و سعی کردم ذهنم رو خالی از هر خیالی کنم، اما مگه میشد؟
    اوستا توی همه خیالم رخنه کرده بود. تو بند بند وجودم.
    سردی اب لرز به تنم انداخت.
    اب رو گرم کردم و دوباره رفتم تو فکر.
    چند لحظه بعد مامان درحالی که در میزد گفت:
    -جانا داریم میریم پیش خاله سهیلا خب؟ شام درست کردم رو گازه گرسنه شدی بخور، وسایلی که فردا میخوای باخودت بیاری رو هم بزار تو ساک خواستی بخوابی پنجره روهم ببند باشه؟
    -باشه مامان جان.
    -خیل خب کاری نداری؟
    -نه سلام برسون.
    دیگه صدایی نشنیدم. یکم دیکه زیر دوش موندم و بعد حوله پیچ بیرون اومدم.
    تند تند لباس پوشیدم و یه حوله خشک دور موهام بستم.
    خونه ساکت بود و این یعنی مامان اینا رفتن.

    ***

     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا