رمان ثانیه های هیاهو | ریحانه قاسمی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Reyhanehghassemii

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/01/14
ارسالی ها
1,912
امتیاز واکنش
1,416
امتیاز
467

تا اینجای رمان چطور بود؟ خوشحال میشم نظراتتون رو تو پروفایل باهام به اشتراک بذارید🤍
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Reyhanehghassemii

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/01/14
    ارسالی ها
    1,912
    امتیاز واکنش
    1,416
    امتیاز
    467
    به اصرار حاج مصداق تصمیم گرفتیم دو روز رو مهمونش باشیم تا خونه درست بشه.
    اوستا چند تا کاگر گرفت و قرار شد خونه رو دوروزه تحویل بدن. من هم به گفته مامان و بابا خرید هایی که لازم بود رو انجام میدادم. مثل سه دست فرش دوازده متری ، یه دست مبل راحتی ، پرده و چند دست ظرف و ظروف.
    بیشتر وسایل خونه مثل گاز و یخچال و لباس شویی سالم بودن و نیازی نبود دوباره بخریم.
    البته که همه خرید ها به حساب اوستا بود و بابا هرچقدر اصرار کرد که نیازی نیست و خودمون میخریم قبول نکرد و گفت:
    -این خونه ارثیه من بوده، من خودم باید زودتر به اینجا سرو سامون میدادم که ندادم. حالا که قراره خونه از نو ساخته بشه خودم مخارجش رو به عهده دارم.
    بابا دیگه اصرار نکرد چون میدونست بی فایده‌است و مرغ اوستا یک پا داره.
    همه خرید هارو کردم و قرار شد فردا صبح بفرستن ویلا.
    رابطم با اوستا سرد تر شده بود. یعنی اصلا رابـ ـطه ای نبود که بخواد سرد بشه. وجود همدیگرو نادیده گرفته بودیم و اگر هم رو میدیدم عین دوتا روح از کنار هم رد میشدیم وحتی یه کلمه هم باهم صحبت نمیکردیم. نه صبح بخیری نه شب بخیری. نه سلامی نه خداحافظی، هیچی.
    تا جایی که مامان و بابا هم بو بـرده بودن یه چیزی شده اما خب ترجیح میدادن به روی خودشون نیارن. نمیدونستم مامان چجوری خودش رو کنترل میکنه که چیزی نپرسه!
    -جانا خانم سفره رو انداختم نمیاید؟
    -چرا چرا، شما برید من الان میام.
    لبخندی زد و باشه ای گفت.
    موهام رو شونه زدم و شالم رو مرتب کردم. دستی به سویی شرتم کشیدم و به سمت پذیرایی رفتم.
    همه دور سفره نشسته بودن و منتظر بودن تا من بیام.
    -جانا خانمم اومدن، فاطمه جان بکش غذا رو که از دهن افتاد.
    لبخندی به حاج مصداق که انگار خیلی گرسنش بود زدم و کنار مامان نشستم.
    فاطمه شروع کرد به کشیدن غذا. بیست سالش بود و حسابی خوشگل. موهای قهوه‌ای رنگش حسابی دلبری میکردن و چشم های عسلیش گیرایی خاصی داشت. مادرش، همسر حاج مصداق سه چهار سال پیش سکته قلبی کرده بود و اون و پدرش به تنهایی زندگی میکردن.
    بشقابی رو پر کرد و با لبخند به طرف اوستا گرفت.
     

    Reyhanehghassemii

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/01/14
    ارسالی ها
    1,912
    امتیاز واکنش
    1,416
    امتیاز
    467

    خوشحال میشم نظراتتون رو باهام درمیون بذارید💜💜
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا