رمان ده ثانیه ی طولانی | *SiMa کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

*SiMa

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/04/17
ارسالی ها
1,175
امتیاز واکنش
23,337
امتیاز
948
هوالحق
نام رمان: ده ثانیه ی طولانی
نویسنده: *سیما* |کاربر انجمن نگاه دانلود
ناظر: @سمانه امينيان
ژانر: فانتزی
خلاصه:
سوزان زنی در آستانه ی سی سالگی است که به تازگی طی حادثه ای فرزندی را که باردار بوده از دست می دهد.
برای تغیر روحیه ی خانواده راهی عمارت ییلاقی مادربزرگ سوزان میشوند.
سوزان به تنهایی و در افسرده حالی وارد منطقه ی ممنوعه میشود و با ترس و حقیقت و انتخاب های حساس مواجه میشود
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • >YEGANEH<

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/13
    ارسالی ها
    10,634
    امتیاز واکنش
    74,019
    امتیاز
    1,171
    محل سکونت
    Clime of love
    231444_bcy_nax_danlud.jpg

    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.


    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     

    *SiMa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/04/17
    ارسالی ها
    1,175
    امتیاز واکنش
    23,337
    امتیاز
    948
    سلام دوستان، خوشحالم بالاخره تنبلی رو کنار گذاشتم و بعد از کلی تحقیق با این رمان خدمتتون رسیدم. بعد از معادله و تموم شدن سال تحصیلی واقعا نیاز به یه استراحت ذهنی و روحی و جسمی داشتم.
    امیدوارم خوشتون بیاد و همراهی کنید
    :aiwan_lggight_blum:
    گزینه ی پیگیری :)

    مقدمه:
    مردان سفید خانه های بسیار ساختند

    آنان زمین را شکافتند و ساختند
    درختان را واژگون کردند و ساختند
    تلاش کردند و ساختند
    اینک ایستاده بر بلند کوهستان بر ابرها می نگرم که خانه های زیبایی درآسمان ساخته اند
    آنان ساختند و گریستند
    آنان ساختند و گداختند
    شهرهای مردان سفید
    آنان به زیبایی شهر های ابرها نیستند
    آنان به بزرگی شهر های ابر ها نیستند
    کنون باد ها می وزند در تنها چادر سرخپوستی و این تنها خانه ایست که من دارم.

    بهار ۱۹۴۳
    خورشید به لبه ی کوه های اوزارک رسیده بود، اما عطر فریبنده ی شکوفه های بهاری بچه ها را از خانه دور می کرد. کمتر فرصتی پیش می آمد که بتوانند اینگونه آزادانه در دل طبیعت چرخ بزنند. ژان پسرک فرانسوی، سردسته ی گروه به حساب می آمد و با تیر و کمان کوچکی که از پدرش به یادگار داشت حیوانات کوچک و بزرگ را در مسیر راهشان نشانه می گرفت. خانواده اش به محض اینکه از کشتی پیاده شدند به همراه اغلب همسفرانشان در چنگال طاعونی بدشگون گرفتار شدند، اما ژان محکوم به بقا بود.
    دل آشوبه ی الکساندر تنها پسر خاندان اربابی فورستر شدت گرفته بود، زردی چهره اش در کنار سرسبزی بهاری جنگل به چشم می آمد و خبر از اضطراب همیشگی اش می داد، به ژان که سِمَتِ اسب چرانشان را داشت، هشدار داد:
    -ژان بهتره برگردیم.
    ژان دستان کک و مکی اش را از لاشه ی پرنده ی کوچکی که آخرین هدفش بود فاصله داد و موهای فر خورده اش را از پیشانی عرق کرده اش کنار زد، دلش میخواست الکس را به باد تحقیر و تمسخر بگیرد اما جرات نداشت با پوزخند کجی کنج لبش جواب داد:
    -نترس پسر، هیچی چیزی وجود نداره که بخوای نگرانش باشی.
    صدایی از ویلیام و امیلی - فرزندان دو قلوی مباشر فورستر- بر نمی خواست و مجسمه وار سرجایشان ایستاده بودند. همه در نظر ژان یک مشت بچه بزدل و نازک نارنجی بودند که جز پر قو چیزی اطراف خود حس نکرده اند. دلش میخواست، شاخ و شانه ای بکشد و برتری اش را اثبات کند، اما از عواقبش می ترسید، تنبیه های دردناک فورستر پیش ازین نصیبش شده بود.
    تلاش کرد تا آنها را با یک بازی قانع کند، با چشمان قهوه ای درخشانش در صورت همراهانش نگاه کرد:
    -باشه برمیگردیم، فقط قبلش یه بازی کوچیک انجام بدیم.
    کمانش را بالا گرفت و با تیزبینی شاهین کوچکی که تازگی پرواز را آموخته بود هدف گرفت، شاهین میان درختان افتاد. بیل(ویلیام) تحسین آمیز بر شانه اش کوبید :
    -عالی بود پسر،
    روبه پسر اشراف زاده کرد:
    -الکس باید به پدرت بگی ژان رو به عنوان مربی شکار منصوب کنه.
    دست بیل برای گرفتن کمان دراز شد اما ژان آن را عقب کشید، سر تکان داد:
    -نه بیلی، میدونم هیچ کدومتون نمیتونید تیراندازی کنید، پس بازی چیز دیگه ایه!
    به صورت هر سه نگاه کرد و رو به امیلی مکث کرد، با دست به درختانی که پرنده میانشان افتاده بود اشاره کرد:
    -مسابقه تا شاهین، هرکی زودتر رسید شاهین مال اونه و افتخار شکارش هم نصیب اون میشه.
    چشمان بیلی برق افتاد و الکس هم ازین موضوع راضی بود و خودش را قانع کرد: قبلا هم تونسته بیل رو توی مسابقه دو شکست بده.
    امیلی ناراضی به نظر می رسید، رو به برادرش سر تکان داد:
    -بیل!
    برادر با چهره ای که اثرشادیِ چند لحظه پیش در آن کمتر به چشم می آمد
    سر تکان داد:
    -باشه امیلی، جایزه برای هر دومون.
    پسر ها روی خطی که با شاخه ی درخت روی زمین نمناک ایجاد کرده بودند ایستاده بودند و با سوت امیلی شروع به دویدن کردند.
    الکس جثه ی کوچکتری داشت، به راحتی می دوید و بیل و ژان را پشت سر گذاشته بود، اما شانس یاری اش نکرد و دل آشوبه اش حالش را برهم زد و زمین خورد.
    ژان لحظه ای از چهره ی سرخ و گوشت آلود بیل پیش افتاد،ذامیلی در دل فحش می داد، دلش می خواست حالا که الکس تقریبا حذف شده برادر تپلش را به سوی شاهین هل بدهد. بیل نمیخواست به این سادگی تسلیم شود دست دراز کرد تا ژان را بگیرد، امیلی تحسینش کرد. کمتر از سه متر مانده بود تا به درختان برسند، اما ناگهان همه چیز به هم ریخت، الکساندر بالا می آورد و حواس امیلی را پرت کرد و لحظه ای که به خودشان آمدند. اثری از ژان و بعد از او بیل نبود.
    ***

    گروه های تجسس زیادی در پی ژان و بیل گشتند اما نه تنها چیزی نیافتند بلکه عده ای از اعضای این گروه ها نیز به گمشدگان اضافه شدند. منطقه حصار کشی شد و تابلوی بزرگ خطر در کنار سیم های خاردار نصب شد

    نظراتون برام خیلی مهمه، پس دریغ نکنید.
     
    آخرین ویرایش:

    *SiMa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/04/17
    ارسالی ها
    1,175
    امتیاز واکنش
    23,337
    امتیاز
    948
    خوشحالم نظرات دلگرم کننده تون رو توی پروفایلم خوندم، باز هم منتظرم :aiwan_lggight_blum:، حتی اگر انتقادی باشه، از عمق جان می پذیرم.
    خلاصه ویرایش شد :)
    این هم پارت دوم
     
    آخرین ویرایش:

    *SiMa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/04/17
    ارسالی ها
    1,175
    امتیاز واکنش
    23,337
    امتیاز
    948
    سلام پست سوم نوید بخش این هست که داریم کم کم به درون ماجرا پا میذاریم.
     
    آخرین ویرایش:

    *SiMa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/04/17
    ارسالی ها
    1,175
    امتیاز واکنش
    23,337
    امتیاز
    948
    سلام بعد از سه روز. سرم خیلی شروغ بود، دو روزه ویرایش کردم ولی فرصت نکردم پست بذارم.
    این پست جالبیه امیدوارم خوشتون بیاد.
    چون منبع ایده داستان رو توی این پست آوردم :)


    بچه ها رمان بهار سرد هم رمان عالی هست و خوندش لـ*ـذت بخشه:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش:

    *SiMa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/04/17
    ارسالی ها
    1,175
    امتیاز واکنش
    23,337
    امتیاز
    948
    سلام این پست یه کوچولو شوک داره، نظراتون خیلی برام مهمه. امیدوارم من رو با نقد ها و نظراتتون تشویق کنید به تند پست گذاشتن.
    هر جا ایرادی دیدید حتما بگید. چون دوست دارم چشم نواز بنویسم.

    بچه ها آخرای پست سوم و چهارم رو ویرایش کردم.
     
    آخرین ویرایش:

    *SiMa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/04/17
    ارسالی ها
    1,175
    امتیاز واکنش
    23,337
    امتیاز
    948
    سلام دوستان
    این پست رو داشته باشید تا شب یه پست دیگه هم میذارم براتون ❤
    نظر هم فراموش نشه
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    توی صندلی داغ هم شرکت کنید :)
     

    *SiMa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/04/17
    ارسالی ها
    1,175
    امتیاز واکنش
    23,337
    امتیاز
    948
    الوعده وفا! بچه ها اگه اشکالی داشت حتما بهم بگید چون فقط یه دور از روش خوندم.

    یه توضیحی رو لازمه بدم:
    یکی از روش های نامگذاری کودکان قبایل سرخپوستان این بود که اولین چیزی که بعد از خروج از چادر می دیدند، نام آن را وی کودک تازه به دنیا آمده می گذاشتند، این امکان وجود داشت که در طول زندگی فرد با توجه به ویژگی های رفتاری و شخصیتی و شایستگی ها اسم افراد تغیر کند.
     
    آخرین ویرایش:

    *SiMa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/04/17
    ارسالی ها
    1,175
    امتیاز واکنش
    23,337
    امتیاز
    948
    سلام شرمنده واقعا فرصت نکردم سریع تر ازین آپ کنم، یه سری درگیری های کاری داشتم ذهنم رو مشغول کرده بود و دست و دلم به نوشتن نمی رفت.
    به رمان دوست خوبم @n.i.m.a هم سر بزنید قلم خوبی داره و داستانش جذابه
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا