رمان ثانیه های هیاهو | ریحانه قاسمی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.
  • پیشنهادات
  • Reyhanehghassemii

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/01/14
    ارسالی ها
    1,912
    امتیاز واکنش
    1,416
    امتیاز
    467
    -غوغا تا نیم ساعت دیگه برمیگردیم وسایلت رو جمع کرده بودی که هیچ، جمع نکرده بودی خودمون میریم اصفحان تورو هم نمیبریم.
    -اونوقت جواب اهورا رو هم خودتون میدین.
    اوستا پیش قدم شد و گفت:
    -از خداشه تورو نبریم.
    ادای اوستا رو در اورد و کلید رو انداخت تو در.
    -میبینم که از حالت اف خارج شدی اوستای نازنین.
    اوستا اخم ساختگی کرد و گفت:
    -برو بچه دودقیقه توروت خندیدم باز؟
    غوغا دوباره ادای اوستا رو در اورد و رفت داخل.
    بعد از رفتنش به سمت خونه حرکت کردیم.
    تمام وسایلی که نیازم بود رو برداشتم و تند تند چیدم تو کیف کوله ام.
    با سرعت از پله ها پایین اومدم و به سمت اشپز خونه رفتم.
    تا اوستا وسایلش رو جمع کنه میتونستم یه مقدار خرت و پرت برای تو راهمون بردارم.
    بعد از برداشتن میوه و چای و گذاشتنشون تو سبد از اشپز خونه خارج شدم و به سمت حیاط رفتم.
    هوای تهران برعکس رشت گرم بود و اسمون صاف.
    اوستا درحالی که با تلفن صحبت میکرد و یه کوله دستش بود و یه کوله هم روی دوشش بود از پله ها پایین اومد. زیر چشمی بر اندازش کردم. مثل همیشه خوش پوش بود.
    شلوار کتون مشکیش همراه با تیشرت مشکیش حسابی بهش میومد.
    -کلید رو میزاریم زیر گلدون...چشم... میگم بهش... حتما...نه خدافظ.
    گوشیش رو قطع کرد و گفت:
    -مامانت بود، گفت بهت بگم گل های حیاط پشتی رو اب بدی.
    باشه ای گفتم .
    اوستا کوله من رو هم برداشت و به سمت ماشین رفت.
    با سرعت کاری که مامان ازم خواسته بود رو انجام دادم و از ساختمون خارج شدم.
    چند دقیقه بعد جلوی خونه عمه اینا توقف کردیم.
    از ماشین پیاده شدم و گفتم:
    -من میرم دنبالش.
    اوستا سری تکون داد و چیزی نگفت.
    منتظر جلوی ایفون ایستادم و برای بار دوم دکمش رو فشردم که همون موقع در باز شد.
    از حیاط گذشتم و کفش هام رو در اوردم و وارد خونه شدم.
    -کجایی خاله سوسکه.
    -اینجام صبر کن الان میام.
    به سمت صدا که از اتاقش میومد رفتم.
    -داری چیک... اینا چیه دیگه؟
    کف اتاق پر از کاردک و برگه های a3 بود که روشون پر از خط خطی و نوشته کشیده شده بود.
    -وسایل کارمه دیگه بیا کمک کن جمعشون کنیم.
    کنارش نشستم.
    -جوگیر، قرار نیست که بری مجسمه بسازی، قراره بری چهار تا دونه ایده بدی.
    غوغا چشم هاش رو ریز کرد و گفت:
    -خانم همه چیز دان، ادم باید همه جا ابزار کارش همراهش باشه.
    سری تکون دادم و کمک کردم وسایلش رو جمع کنه.
    بعد از ده دقیقه تمام وسایل رو جمع کردیم و برگشتیم تو ماشین.
    اوستا درکمال تعجب اعتراضی از دیر اومدنمون نکرد و کاملا عادی به رانندگیش ادامه داد.
     

    Reyhanehghassemii

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/01/14
    ارسالی ها
    1,912
    امتیاز واکنش
    1,416
    امتیاز
    467
    اوستا عصبی، دستی توی موهاش کشید و به سمت اتاقش رفت که اهورا گفت:
    -اوستا...
    -جلسه رو کنسل کن.
    رفت داخل و در رو بست.
    کاش نمیرفت، کاش میموند و توضیح میداد.
    این رفتن، یعنی مهر تایید به حرف های پریسا؟
    این یعنی باز هم حماقت من؟
    غوغا با قیافه شوکه و متعجبش به سمتم برگشت و نگاهم کرد.
    -باورم نمیشه.
    اهورا رو دیدم که جلو اومد تا حرفی بزنه. بی توجه به هردوشون گفتم:
    -من میرم خونه.
    نگاهی بهم انداختن و چیزی نگفتن.
    برگشتم و کیفم رو از روی میز برداشتم و با سرعت از کنارشون گذشتم.
    غوغا که انگار به خودش اومده بود سریع گفت:
    -صبر کن منم باهات میام.
    از حرکت ایستادم.
    به سمتش برگشتم و گفتم:
    -میخوام تنها باشم.
    نگران نگاهم کرد. میدونست تو چه وضعیتی هستم. نگرانم بود. شاید میترسید بلایی سر خودم بیارم!
    لبخند اطمینان بخشی زدم و از سالن خارج شدم.
    به سمت راه پله ها رفتم و یکی یکی گذروندمشون.
    لبم رو به دندون گرفتم تا اشک هام نریزن. اصلا چرا باید گریه میکردم؟
    مگه چی شده بود؟ اینکه اوستا و ستاره بچه داشتن، عجیبه؟زن و شوهر بودن دیگه...
    همه زن و شوهر ها بچه دار میشن دیگه، مشکلش چیه؟
    من چرا باید گریه کنم؟بخاطر اینکه یه بچه قبل از اینکه به دنیا بیاد مرده باید گریه کنم؟
    خب هزار تا بچه دیگه هم مرده به دنیا میان، اینم روش.
    -مرده به دنیا میان؟
    دستم روی نرده پله ثابت موند؟
    مگه بچه به دنیا اومده بوده که مرده باشه؟
    نه پریسا یه چیز دیگه گفت، چی گفت؟گفت بچه و مادرش باهم مردن؟گفت باهم کشتیشون. اوستا کشته؟
    مگه اوستا قاتله؟!
    -خانم حالتون خوبه؟
    با ترس به مرد جوون رو به روم خیره شدم.
    متعجب، با چشم های گرد نگاهم میکرد.
    -خانم با کی کار داری؟اینجا چیکار میکنی؟
    نگاهم رو ازش گرفتم و از کنارش رد شدم.
    حتی نمیتونستم جوابش رو بدم.

    چشمم رو بستم تا قطره های اشک زودتر برن رد کارشون و جلوی دیدم رو نگیرن.
    اجازه نمیدم دوباره بریزن.
    اجازه نمیدم...
    انقدر توی خودم بودم که نفهمیدم کی هجده طبقه رو پایین اومدم.

    با سرعت از لابی گذشتم و خودم رو به بیرون رسوندم.
    نیاز داشتم به هوا.
    اکسیژن شرکت جواب گو نبود.
    لبم رو به دندون گرفتم و دست هام رو توی جیبم فرو کردم.

    ***

    -ستاره رو ندیدین؟
    -همین جاها بود.
    سرم رو تکون دادم و
    کلافه به اطرافم نگاه کردم. امید وارم کار دست خودش نداده باشه.
    توی محوطه دنبال ستاره میگشتم که روی یه نیمکت کنار یه پسر دیدمش.
    با عصبانیت به سمتش رفتم.
    همینطور که به سمتش میرفتم پسره رو هم بر انداز میکردم تا ببینم این ستاره خانم سرش با کی گرمه؟
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا