رمان ثانیه های هیاهو | ریحانه قاسمی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Reyhanehghassemii

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/01/14
ارسالی ها
1,912
امتیاز واکنش
1,416
امتیاز
467
#39


- مگه تو ارواح سرگردانی که، تو تاریکی فعالیت میکنی؟
نور گوشی رو انداختم دور خونه، تا ببینم کجاست.
- شرمنده که واسه ریلکس‌کردنم ازت اجازه نگرفتم.
چند ثانیه سکوت کرد و در حالی که نور گوشی رو صورتش افتاده بود صداش بالا رفت:
- اه خاموش کن اون بی‌صاحابو.
چراغ‌قوه رو خاموش که نکردم هیچ، تازه بدتر تو چشم‌هاش هم انداختم.
- شما به ریلکس‌کردنت برس.
بی‌توجه به حرفم عصبانی غرید:
- بهت میگم اون نور بی‌صاحاب رو خاموش کن، کور شدم.
انگار که دلم می‌خواست اذیتش کنم، اره چرا نکنم؟ این‌همه من عذاب کشیدم و غصه خوردم، الان تلافی نکنم پس کی تلافی کنم؟
- ما کورتم قبول داریم.
یه دفه از روی مبل بلند شد و به سمتم هجوم آورد که همون موقع نور گوشیم خاموش شد.
با ترس به گوشیم نگاه کردم.شارژرش ته کشیده بود.
گوشی رو محکم توی دستم فشردم و سعی کردم به ترسم غلبه کنم.
در اولین فرصت باید خودم رو به یه دکتر نشون بدم.
قبل از اینکه بتونم خودم رو از اوستا دور کنم میون دست‌های پر قدرتش اسیر شدم و هرچی تقلا کردم نتونستم فرار کنم.
به‌خشکه این شانس.
- ولم کن، اه ولم کن اوستا.
- پا رو دم من نزار.
پوزخندی زدم و با لحنی تنفرآمیز جوابش رو دادم:
- تو دمت رو نزار سر راه.
با این حرفم فشار دست‌هاش رو روی کتفم بیشتر کرد و با پوزخند به چشم‌هام نگاه کرد و سرش رو نزدیک آورد.
اونقدری نزدیک که فاصله صورت‌هامون به اندازه پنج‌انگشت بیشتر نبود.
چشمش رو بست و نفس‌عمیقی کشید. شاید داشت خودش رو آروم میکرد که نزنتم.
نه این کار رو نمیکنه. حتما میدونه که اگر من رو بزنه پودر میشم!
تکونی به خودم دادم تا ولم کنه ولی اون همچنان من رو محکم گرفته بود و نفس عمیق می‌کشید.
من هم بدون اینکه اون متوجه بشه چشم‌هام رو بستم و عطرش رو به ریه‌هام کشیدم.
بلک‌افگانو!
این عطر همیشه حس آشنایی بهم القا میکرد. نمی‌دونم چطور حسی بود، انگار تلفیقی از تموم حس‌ها بود، یه جور دوگانگی. انگار بین زمین و آسمون معلقی.
همیشه این عطرش رو دوست داشتم، هر چند تلخ بود!
چشمم رو باز کردم و زیر چشمی نگاهی به صورتش انداختم. لبخند کجی گوشه لبش نقش بسته بود. معلوم نبود پوزخنده با خنده واقعی.
اونقدر تو آغـ*ـوش پر از آرامشش غرق بودم که حتی ترسم رو فراموش کردم.
کاش میشد هیچوقت از آغوشش جدا نشد، کاش...
لبخند تلخی زدم.
اینا همش گذراست، تموم میشه میره.جانا! بیخودی خودت رو دلخوش نکن.
«تمام من تو را میخواند
اما...
تمام تو سهم من نیست!»
خدایا امشب چه شبیه؟
چرا هیچی مثل قبلا نیست؟ اوستا یک ساعت پیش داشت با من دعوا میکرد. الان با لبخند خودش رو با کمک نفس‌های عمیق به آرامش دعوت میکنه!؟
با شل شدن دستاش به خودم اومدم و با سرعت ازش فاصله گرفتم.
با عصبانیت بهش توپیدم:
- داری چه غلطی میکنی؟
کمی مکث کردم و ادامه دادم:
- فقط کافیه یه بار دیگه بهم دست بزنی...
بازم چشم‌هاش خنثی شد. بی‌تفاوت و سرد. پرید وسط حرفم:
- چیکار میکنی؟
چیکار میکنم؟ چیکار میکردم؟ واقعا باید چه تهدیدی برای این کوه یخ در نظر بگیرم؟
پوزخندی زد:
- برو خدارو شکر کن نزدم خرد و خاکشیرت کنم و اگرنه الان باید تیکه‌هات رو با خاک‌انداز جمع می‌کردیم.
اشاره میکرد به نفس‌های عمیقش که برای کنترل اعصابش بود.
- جرعتش رو نداری.
بازم پوزخند رو اعصابی زد.
بی‌توجه کنار رفت و چراغ‌ها رو روشن کرد. با روشن شدن چراغ سریع دستم رو به سمت صورتم بردم چشمم رو مالیدم تا به نور عادت کنه.
تو همین حین هم نگاهی کوتاه به اوستا انداختم و فهمیدم که چیزی تنش نیست و این یعنی دید زدن اون همه عضله توسط من که معلومه سال‌ها بخاطرشون زحمت کشیده شده.
- میخوای جرعت رو نشونت بدم؟
- نچ.
و لبخند حرص دراری زدم و به سمت آشپزخونه راهم رو کج کردم. بهتره جوابش رو ندم، بیشتر از این حرمتامون شکسته نشه بهتره.
یه لیوان برداشتم و از یخچال بطری آب شیشه‌ای رو بیرون آوردم .
دوتا لیوان آب خوردم و یکی رو هم پر کردم که ببرم بالا.
چراغ آشپزخونه رو خاموش کردم و بیرون اومدم.
پشت به من روی مبل نشسته بود، انگار سرش تو گوشی بود.
خونسرد از کنارش رد شدم و به سمت پله‌ها رفتم.
- فردا صبح باید بریم خونه مامان ستاره.
- من فردا کار دارم.
بی‌تفاوت جواب داد:
- کارت رو میزاری کنار و با من میای خونه خاله‌ات.
با حرص پام رو می‌کوبوندم روی پله‌ها و بالا می‌رفتم، چرا باید به حرف این بوزینه گوش کنم هان؟ مگه اون مافوقمه که من باید در برابر دستوراتش تسلیم بشم؟
چرا باید به حرف آدمی که حتی یه ذره هم ارزش برام قائل نمیشه، گوش کنم؟
- در موردش فکر میکنم.
لبخند شیطانی زدم و وارد اتاق شدم.
مطمئنم از این جوابم حرصش گرفته، خوشحال لیوان رو کنار تخت گذاشتم بعد از گذاشتن گوشیم تو شارژ به زیر پتو خزیدم.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Reyhanehghassemii

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/01/14
    ارسالی ها
    1,912
    امتیاز واکنش
    1,416
    امتیاز
    467
    #40


    با خستگی از همه خداحافظی کردم و به سمت ماشینم رفتم.
    هنوز ماشین رو روشن نکرده بودم که یلدا با عجله به سمتم اومد.
    شیشه رو واسش دادم پایین، تا ببینم چیکار داره!
    - جانا...شرمنده امروز خسته شدی، تا بعد از عید دیگه عکاسی نداریم، برو خوش‌باش.
    متعجب نگاهش کردم.
    - مگه امروز چندمه؟!
    - بیستمه دیگه.
    ابرویی بالا انداختم .
    چه زود عید شد!
    - چقدر زود عید شد!به هرحال ممنون که خبر دادی.
    لبخندی زد و جوابم رو داد:
    - فداتشم عزیزم کاری با من نداری؟
    - نه گلم برو به سلامت.
    چشمکی زد و در حالی که سرعتش رو زیاد کرده بود، دستی تکون داد و به سمت بقیه رفت.
    لبخندی زدم و ماشین رو روشن کردم و از محوطه خارج شدم.
    فکر کنم ما امسال عید نداریم، هرچی نباشه دخترخالم، زن پسرعموم مرده.
    لبخنده مسخره‌ای زدم و به رو به روم خیره شدم.
    شاید می‌خواستم با لبخندم به تموم غصه‌هام حالی کنم که نتونستن من رو ناراحت کنن و شکست خوردن.
    امروز هیچی نمیتونه ناراحتم کنه، هیچی...
    با صدای گوشیم به خودم اومدم و تو ماشین دنبالش گشتم.
    کجایی لعنتی؟
    بعد از چندثانیه پیداش کردم.
    بدون نگاه کردن به شماره تماس جواب دادم:
    - بله؟
    - الو جانا، مامان کجایی تو؟
    گوشی رو از گوشم دور کردم و ماشین رو گوشه‌ای نگه‌داشتم.
    - سلام مامان، سر عکاسی بودم.
    - پس چرا گوشیت رو جواب نمیدی؟ نگرانت شدیم.
    - ببخشید تو ماشین بود، نفهمیدم زنگ زدید.
    - اشکال نداره،جانا؟
    - جانم؟
    - باید یه سر بیای خونه خاله‌ات.
    نالیدم و با خسته‌ترین لحن ممکن جوابش رو دادم:
    - ولی من خیلی خسته‌ام.
    مامان لحن مهربونی به خودش گرفت:
    - قربونت برم، اگر کارم واجب نبود که نمی‌گفتم بیای.
    سرم رو به صندلی ماشین تکیه دادم و در حالی که گوشه چشمم رو ماساژ می‌دادم جواب دادم:
    - خدانکنه. چیکارم دارید حالا!؟
    - مريم، از دیشب بی‌تاب تو بود، میخواد باهات حرف بزنه.
    متعجب ابروم رو بالا انداختم.
    - بی‌تاب من؟!آخه چرا؟
    - نمیدونم مادر، از دیشب که ما اومدیم پیشش، هی میگه جانا کجاست؟جانا رو بیارید پیشم! دخترم رو بیارید.
    بعد با یه لحن بامزه، در حالی که صداش آروم شده بود گفت:
    - راستش اینجا همه چی درهمه، اوضاع کشمشیه.
    خنده‌ای کردم و گفتم:
    - این اوضاع کشمشیه رو از کجا یاد گرفتی مامان؟
    درحالی که رگه‌هایی از خنده تو صداش موج میزد جوابم رو داد:
    - تو تلوزیون دیگه.
    خنده‌ام شدت گرفت.
    ای‌خدا مامان مارو ببین، اوضاع کشمشیه؟
    دوباره زدم زیر خنده.
    - خب توام حالا، همش منتظری از آدم آتو بگیری، من رفتم توام زود بیا.
    بلافاصله گوشی رو قطع کرد. حتی اجازه خداحافظی هم بهم نداد. گوشی رو پرت کردم رو صندلی و سرم رو بلند کردم.
    به موزیک ملایم پلی کردم و مسیرم رو به سمت خونه خاله اینا تغییر دادم.
    رو به روی ساختمون پارک کردم و از ماشین پیاده شدم.
    آیفون رو زدم و منتظر شدم تا در باز شه.
    در با تیکی باز شد. وارد شدم و در رو پشت سرم بستم.
    چه حیاط سرسبزی، معلومه حسابی بهش میرسن که هنوز عید نشده این‌همه سرسبزه.
    به سمت ساختمون رفتم و آسانسور و زدم تا بیاد پایین. وارد آسانسور شدم و طبقه هشتم رو فشار دادم.
    تو تموم مدتی که تو آسانسور بودم به این فکر می‌کردم که اگر أسانسور خراب بشه خاله اینا چطوری خودشونو به خونه می‌رسونن؟
    اصلا خاله چرا باید به خونه تو همچین ساختمون بزرگی اونم تو آخرین طبقه بخره؟
    به نظرم خونه قبلیشون بهتر بود، لااقل اونجا دیگه نگران آسانسور نبودی؟!
    آسانسور روی طبقه ایستاد.از آسانسور خارج شدم و به سمت واحد خاله اینا رفتم. زنگ رو زدم تا در باز بشه.
    چند لحظه بعد در توسط سینا باز شد.
    - سلام خوش اومدی.
    - سلام ممنون.
    لبخندی زد و اشاره کرد برم داخل.
    وارد خونه شدم که در رو پشت سرم بست در حالی که کنارم راه میرفت گفت:
    - دلم برات تنگ شده بود دخترخاله.
    لبخند پر رنگی زدم.
    - ما بیشتر پسرخاله.
    خندید و چیزی نگفت.
    با ورودم به سالن همه به جز خاله بلندشدن و سلام کردن و دست دادن.
    منظورم از همه همون مامان و بابا و بابای ستاره‌ست.
    اینجا که همه آرومن پس چرا مامان میگفت همه‌چی درهمه؟ یا به قول خودش کشمشیه؟
    بعد از یه احوال پرسی کوچیک کنار خاله نشستم و در حالی که دستم رو گذاشته بودم روی دستش با لبخند بهش گفتم:
    - خوبی خاله؟ بهتری؟
    لبخندی زد و فقط نگاهم کرد.
    مهربون و با محبت.
    انگار دلش می‌خواست تموم احساساتش رو از طریق چشم‌هاش بهم تزریق کنه.
    تموم احساساتش رو ریخته بود تو چشم‌هاش و با مهربونی تمام، نگاهم میکرد.
    چند لحظه به همین منوال گذشت که لب باز کرد و سوالم رو بی‌جواب نذاشت.
    - الان خوبم.
    چند لحظه مکث کرد و ادامه داد:
    - تو رو که دیدم خوب شدم.
    لبخند زدم و برای اینکه حال و هوای جمع عوض بشه گفتم:
    - پس با این منوال من همیشه باید اینجا بمونم که شما حالتون خوب بشه!
    با این حرفم همه خنده کوتاهی کردن.
    بابای ستاره با مهربونی خطاب به من گفت:
    - اخ، اگه میشد ما سر پرستی تورو به عهده بگیریم.
    بابا اخم تصنعی کرد و گفت:
    - حتما این سینا رو هم ما باید به فرزند خوندگی قبول کنیم؟
    سینا اعتراض کرد:
    - مگه من چمه؟ پسر به این خوبی. نه خرجی دارم، نه صدا میدم، نه الواتی میکنم عین شیر برنج می‌مونم بخدا.
    با این حرفش همه خندیدیم.
    - چقدر تو خوب بودی و ما نمی‌دونستیم.
    چشمکی زد و با خنده گفت:
    - ما بد نداریم.
    تک خنده‌ای کردم و جوابش رو ندادم.
    سینا بلند شد و به سمت تلوزیون رفت و روشنش کرد و در حالی که سرجاش می‌نشست گفت:
    - امشب فوتبال داره چه فوتبالی.
    - کجا و کجا؟
    -رئال و بارسلونا.
    عمو و بابا ابرویی بالا انداختن و منتظرشدن فوتبال شروع بشه.
    خوبه که سینا و عمو خودشون رو نباختن و زودتر به زندگی عادیشون برگشتن، هرچند که معلومه بخاطر دخترشون ناراحتن ولی بازم بروز نمیدن.
    - جانا کمک میکنی بریم توآشپز خونه؟
    - حتما.
     
    آخرین ویرایش:

    Reyhanehghassemii

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/01/14
    ارسالی ها
    1,912
    امتیاز واکنش
    1,416
    امتیاز
    467
    #41


    رو به روی خاله ایستادم و زیر بغلش رو گرفتم و کمک کردم، بلند بشه.
    یعنی آنقدر ضعیف شده بود که نمی‌تونست به راحتی از جاش بلند بشه؟
    مامان هم بلند شد و آروم به سمتمون اومد.
    خاله خندید ریزی کرد و گفت:
    - میبینی تو رو خدا؟ مثل این پیرزنا شدم.
    اخم تصنعی کردم و جوابش رو دادم:
    - نه‌خیرم کی گفته؟
    - گفتن نداره دیگه.
    مامان چشم غره‌ای به معنای تو اگر پیرزنی پس من چیم؟ رو به خاله رفت که خاله رو به خنده وادار کرد.
    تا رسیدیم به آشپزخونه خاله نشست روی صندلی میز نهارخوری و زانوش رو ماساژ داد.
    منم تکیه دادم به اپن و به خاله خیره شدم.
    - یه چند روزیه پام انقدر درد میکنه که خدا میدونه.
    مامان در حالی که چایی می‌ریخت گفت:
    - این‌ها همش مال اعصابه.
    خاله سری تکون داد و حرف مامان رو تایید کرد.
    - خب چرا انقدر به اعصابتون فشار میارید؟ به خدا با اعصاب خوردی چیزی تغییر نمیکنه فقط خودتون رو عذاب میدید.
    خاله سرش رو به نشونه تاسف تکون داد.
    - میدونم خاله، میدونم.
    - پس بیشتر مواظب خودتون باشید.
    خاله لبخندی زد.
    - چشم.
    مامان چایی‌‌ها رو گذاشت تو سینی و در حالی که از آشپزخونه خارج میشد گفت:
    - برم اینا رو ببرم واسه سطون‌های خونه و بیام.
    با این حرفش پقی زدم زیرخنده که با تعجب نگاهم کرد.
    چی‌چیای خونه؟
    سطون؟
    منظورش بابا ایناس؟
    - وا چته تو؟
    - به بابا اینا میگی سطون؟ اینا رو از کجا یاد گرفتی؟
    - نمیدونم والا، شاید مال این کتاب جدیدست که می‌خونم.
    باز خنده بلندی کردم که حتی بابا اینا هم پرسیدن چی‌شده؟ و مامان فقط گفت:
    - هیچی دخترت بازیش گرفته.
    اخه به من چه که سوتی میدی مادر من.
    مامان چشم غره‌ای رفت و از آشپزخونه زد بیرون.
    من هم تکیه‌ام رو از اپن گرفتم و رو به روی خاله نشستم.
    هردو سکوت کرده بودیم و چیزی نمی‌گفتیم.
    با صدای زنگ گوشیم نگاهم رو از گل‌های روی میز گرفتم و گوشی رو از جیبم، در اوردم.
    با دیدن شماره آرتان ابرویی بالا انداختم و دکمه وصل رو زدم.
    - سلام دختر چطوری؟
    ابرویی بالا انداختم و به صندلی تکیه دادم.
    - سلام خوبی؟
    - ما خوبیم شما خوبی؟
    - منم خوبم.
    کمی سکوت کردم و بعد ادامه دادم:
    - چیزی شده، زنگ زدی؟
    - نه مگه باید چیزی بشه بهت زنگ بزنم؟
    - اخه یه سه‌ماهی سر کلت پیدا نبود.
    خنده‌ای کرد و گفت:
    - معلومه حسابی دلتنگم شدی.
    لبخندی زدم و به شوخی جوابش رو دادم:
    - از دوریت مجنون شدم و سر به بیابون، گذاشتم.
    - آخی طفلکی.
    نگاهی به خاله انداختم که با خنده نگاهم میکرد، بهش لبخندی زدم و خطاب به آرتان پرسیدم:
    - خب حالا خودت بگو چیکار داشتی، که زنگ زدی؟
    - هیچی بابا، می‌خواستم بگم پنج‌شنبه همین هفته، یه مهمونی دارم به یاد قدیما قراره با بچه‌های دانشگاه دور هم جمع‌شیم. می‌خواستم شما هم بیاید.
    غوغا دیشب راجب به این مهمونی بهم گفته بود.
    و من هنوز وقت نکرده بودم که به رفتن به این مهمونی، فکر کنم.
    - میدونی که باید در موردش فکر کنم؟
    - میدونم، پس خبرم کن.
    - باشه.
    چند لحظه مکث کردم و باز ادامه دادم:
    - کاری نداری؟
    بی‌توجه به سوالم ، با صدای کاملا آرومی صدام زد:
    - جانا؟
    - بله.
    بعد از توليد اصواتی نامشخص از ته حلقومش، بالاخره صداش در اومد.
    - سعی کن پنج‌شنبه حتما بیای.
    لبم رو به دندون گرفتم.
    - بهت خبرم میدم دیگه.
    - باشه پس فعلا.
    - فلا.
     
    آخرین ویرایش:

    Reyhanehghassemii

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/01/14
    ارسالی ها
    1,912
    امتیاز واکنش
    1,416
    امتیاز
    467
    #42

    گوشی رو قطع کردم و روی میز گذاشتم.
    مامان هم به آشپزخونه برگشت و سینی رو گذاشت رو اپن و کنار خاله نشست.
    یکم باهم صحبت کردیم و چای خوردیم.
    سعی کردم تو طول صحبت‌هامون با مسخره‌بازی و شوخی، یکم حال خاله رو خوب و روحیش رو تضعیف کنم.
    چون خاله خیلی ضعیف شده بود و رو پا وایسادن براش سخت بود، از مامان خواست یه شام سر دستی درست کنه تا شب گرسنه نمونیم.
    مامان هم بلافاصله دست به کار شد.
    از آشپزخونه خارج شدم و یکی از اتاق‌ها که تقریبا نزدیک به سالن بود رو انتخاب کردم و به سمتش رفتم.
    نیاز داشتم یکم بخوابم و استراحت کنم، از صبح انقدر لباس تعویض کردم و ژست گرفتم که کمرم درد گرفته. خوب شد تا بعد عید دیگه عکاسی نداریم واگر نه شب عید شبیه تقویم میشدم!
    نگاهی به اطراف اتاق انداختم.
    از تم سرمه‌ای و سفید اتاق میشد فهمید که اینجا اتاق سیناست.
    اتاق بزرگی بود، کنار اتاق به تخت یک‌نفره بود که به دیوار چسبونده بودنش. کنار تخت هم میز کامپیوتر و کلی خرت و پرت بود که نشون میداد سینا امروز روز پر مشغله‌ای رو داشته چون روی میز پر بود از کاغذهایی که پر از نوشته و خط‌خطی بود. پنجره بزرگی که نورگیر بود و فضای اتاق رو روشن میکرد و من الان مجبور نبودم چراغ روشن کنم چون خود اتاق خود به خود نور داشت.
    با لبخند به سمت تخت رفتم و روش نشستم.
    مانتو و شالم رو گذاشتم رو صندلی میز کامپیوتر و دراز کشیدم.
    آخیش!
    راحت شدم، انگار یکی اره برقی گذاشته بود رو کمرم انقدر که درد میکرد.
    من نفهمیدم انقدر که یلدا اینا عکاسی میکنن این عکسا رو چیکار میکنن؟ چرا تاحالا ازشون نپرسیدم که این عکسا برای چیه؟ بالاخره یه جایی باید بزارن دیگه... صفحه‌ای، بنری، گالریی، لگویی...
    فکر کن! لگوی شرکت عکس من رو بزنن. لبخند پر رنگی زدم. هر چی اعتبار دارن یه شبه شوت میشه میره هوا.
    خنده‌ای کردم وچشمم رو بستم .
    منم عجب فکرایی میکنما!

    ***

    نمیدونم چند ساعت یا چند دقیقه خواب بودم که با صدای ترق و تروق یکی، از خواب پریدم.
    متعجب به سینا خیره شدم تا ببینم هدفش از این کارا چیه، که من رو از خواب نازم بیدار کرد؟
    - آخ بیدار شدی؟ ببخشید الان میرم،بخواب، بخواب.
    اخمی کردم و چشمم رو مالیدم.
    مرد حسابی من رو بیدار کردی، حالا میگی بخواب؟
    کمی خودم رو بالا کشیدم و روی دستم تکیه دادم.
    - ساعت چنده؟
    - نه و نیم.
    دستی به صورتم کشیدم و نگاهی به سینا انداختم.
    - چه کیفی داد، اگر تو نیومده بودی تا فردا صبح هم می‌خوابیدم به جون تو.
    سینا خنده مسخره‌ای کرد و گفت:
    - معلومه خواب‌های خوب‌خوب میدیدی.
    - اوف اصلا نگم برات.
    خنده شیطونی کرد و در حالی که لپ‌تاب به دست به سمت در می‌رفت گفت:
    - منم هر شب از این خواب‌ها میبینم. اگر بدونیی چه چیزایی میان به خوابم.
    نیشش رو باز کرد و ادامه داد:
    - یه لیدی‌هایی هستن که اگر برات توصیفشون کنم چشمات قد پرتقال تامسون گرد میشه.
    تک خنده‌ای کردم و از جام بلند شدم.
    - خاک بر سرت کنن. پسره هول.
    لبخند پهنی زد.
    - چاکریم.
    سرم رو به معنای تاسف تکون دادم که چیزی نگفت و با همون خنده از اتاق، خارج شد.
    این پسره خله،خل.
    رو به روی آینه قدی ایستادم و بعد از رسیدگی به سر و وضعم از اتاق زدم بیرون.
    صدای صحبت از آشپزخونه می‌اومد.
    به سمت آشپزخونه رفتم،، تا وارد شدم صحبتشون قطع شد و با لبخند نگاهم کردن.
    | - به‌به جانا خانم، وقت خواب.
    در حالی که کنار سینا می‌نشستم جواب دادم:
    - خیلی خسته بودم بخدا.
    و بعد خطاب به سینا گفتم:
    - بحث ناموسی راه بندازم؟ خاله گردنت رو بزنه؟
    سینا متعجب نگاهم کرد و بعد با ابرو به خاله اشاره زد. و زیر لب گفت:
    - جانا این خالت رو ننداز به جونم، دلت میخواد جوون‌مرگ بشم؟
    با نیش باز جواب دادم:
    -چرا که نه؟
    زیر لب یه فهش آبدار بارم کرد که خنده شیطانی کردم و به خاله که خیلی نامحسوس ما رو زیر نظر داشت نگاه کردم.
    - خاله لیدی رو میشناسی؟
    سینا لگدی به پام زد یعنی خفه شو، ولی من بی‌توجه بهش منتظر شدم تا خاله جواب بده.
    - نه! کیه؟!
    - از دخترای دانشگاه سیناس دیگه.
    سینا ریز خندید و زیر لب جوری که من بشنوم گفت:
    - می‌کشمت.
    - چرا تهدید میکنی؟ خب باید بدونه لیدی کیه دیگه!
    مامان در حالی که کتلت‌ها رو می‌انداخت تو ماهی‌تابه گفت:
    - نکنه خاطرخواه یکی شدی سینا؟
    سینا سری تکون داد و با خنده گفت:
    - نه خاله این دخترت داره چرت میگه، آخه من و این حرفا؟
    - پس ببخشیدا اونی که هر شب با لیدی‌ها نشست و برخاست داره شیخ‌حافظ‌شیرازیه؟
    شونه‌ای بالا انداخت و خیلی ریلکس گفت:
    - من که تو زندگی شیخ نیستم بدونم شبا با کی نشست و برخاست داره!
    و بعد خنده‌ای کرد و گفت:
    - دخالت در زندگیه بزرگان ادب، کار خوبی نیست جانا خانوم.
    با این حرفش همه زدیم زیر خنده.
    عجب آدميه. یکی از دودره بازترین و آب زیرکاه‌ترین آدمایی که دیدم همین سیناس! لعنتی موجود عجیبیه!
    - دست پیش رو میگیری که پس نیوفتی؟
    - من به دست گجا دست نمیدم خانومی.
    خاله میون حرفمون پرید و کنجکاو پرسید:
    - ول کنید این حرف‌ها رو، لیدی کیه؟
    - لیدی کیه؟
    متعجب به سمت صدا بر گشتم.
    با دیدن اوستا ابرویی بالا انداختم و متعجب نگاهش کردم.
    مگه اونم امشب اینجا دعوت بود؟! حتما بوده که الان اینجا ایستاده دیگه!
    نگاه کوتاهی بهم انداخت و تنها به سلامی اکتفا کرد.
    - نمی‌دونم، از این بپرس که بیخودی تهمت ناروا میزنه!
    نگاهم رو از اوستا گرفتم و به سینا نگاه کردم.
    - نزار بگم ازش بچه‌ام داری که اوضاع کیش و مات میشه.
    با چشم‌های درشت نگاهم کرد و در حالی که از خنده ریسه مي‌رفت التماس کرد:
    - ادامه نده جانا داری خاک به گورم میکنی.
    با خنده اون، خنده‌ای کردم و رو به چشم‌های کنجکاو و متعجب خاله گفتم:
    - شوخی میکنم خاله‌ها، یه وقت باور نکنی، این سینا به قول خودش شیر برنجه‌تر از این حرف‌هاست.
    خاله لبخندی زد و نفس عمیقی از سر آسودگی کشید:
    - از دست تو جانا.
    لبخندی زدم و چیزی نگفتم.
    اوستا سری تکون داد و خنده کوتاهی کرد و به سمت خاله رفت و کنارش نشست.
    به‌به. نمردیم و خنده اقا رو دیدیم.
    عجبی یه بار ما اون دندونای سفیدشون رو روعیت کردیم.
    خاله لبخندی به روش زد:
    - خوبی اوستا جان؟
    اوستا در حالی که گوشیش رو از جیبش در می‌آورد گفت:
    - به خوبيتون،شما خودتون خوبید؟ بهتريد خداروشکر؟
    خاله لبخندی ملیحی زد.
    - آره تو و جانا رو که دیدم قوت گرفتم بخدا.
    لبخند روی لبم جا خشک کرد. چقدر خوب که گذشته رو فراموش کرده و من رو مقصر چشم به راهه دخترش نمی‌دونه و انقدر دوستم داره.
    ناخوداگاه نگاهی به اوستا انداختم که نگاهمون تو نگاه هم قفل شد.
    اخمی کرد و سریع نگاهش رو ازم گرفت.
    - لطف دارید.
    - پس یعنی دیگه از این به بعد بیام دختر شما بشم؟
    خاله با خنده گفت:
    - حتما سینای شیربرنجم باید بدم به مهتاب اینا.
    سینا سرش رو از تو لپ‌تاب بیرون آورد و معترض مثل قبل جواب داد:
    - عع باز پای من رو کشیدید وسط؟ من چه گناهی دارم؟
    مامان خندید و با لحنی که خنده میونش موج میزد گفت:
    - سینا این مامانت همش میخواد تو رو بندازه به ما.
    سینا اخم تصنعی کرد و خطاب به مامان گفت:
    - مگه من چمه؟ پسر به این خوبی، نه خرجی دارم، نه صدا میدم، نه الواتی میکنم، عین شیربرنج میمونم بخدا.
    با این حرفش همگی زدیم زیر خنده، حتی بابا و عمو که تو سالن بودن هم می‌خندیدن. درست عین حرف‌های عصرش رو تکرار کردو باز هم به خودش لقت شیربرنج بست.
    و همین بیشتر باعث خنده ما شد.
     
    آخرین ویرایش:

    Reyhanehghassemii

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/01/14
    ارسالی ها
    1,912
    امتیاز واکنش
    1,416
    امتیاز
    467
    #43


    یک هفته از شبی که خونه خاله بودیم می‌گذره.
    اون شب اونقدر واسه خاله مسخره بازی در آوردیم که آخر مهمونی اشک تو چشم‌هاش جمع شده بود و مدام می‌گفت خدا نکشت‌تون دلم درد گرفت، خدا بگم چیکارتون نکنه، خدا ورتون نداره و خلاصه هی دست به دامن خدا میشد.
    دم در هم که داشتیم برمی‌گشتیم ، عمو ازمون تشکر کرد که تونستیم حال خاله رو خوب کنیم و ازمون خواست بازم بریم پیششون. بیشتر واسه این اصرار میکرد بریم پیششون که با شوخی و مسخره‌بازی‌هامون خاله رو بخندونیم و به زندگی عادی و بدون ستاره عادتش بدیم.
    انگار ما دلقکیم، دلقک مجانی گیر آوردی عموی من؟ میگفتن مفت باشه کوفت باشه.
    اون شب حتی اوستا هم اون روی عصبی و متكبرش رو کنار گذاشت و باهامون همراهی کرد. هرچند بیشتر با سینا شوخی میکرد تا من!
    ولی همینم به عنوان یه پیشرفت خوبه مگه نه؟
    پوفی کردم و کفش‌هام رو پوشیدم.
    بهتره خیلی به اوستا فکر نکنم و خودم رو درگیرش نکنم، حداقل همین یک‌شبه رو.
    چون هر بار که مغزم رو در گیرش کردم اوقاتم تلخ شد و اعصابم بهم ریخت.
    با رضایت نگاهی به آینه انداختم.
    شومیز سفید با شلوار کرم دم‌پا پوشید بودم، همراه با به کت پانج کوتاه و کفش‌های پاشنه پنج‌سانتی. موهام رو موجی کرده بودم و آرایش ملیحی روی صورتم داشتم.
    کیفم رو از روی میز برداشتم و از اتاق زدم بیرون.
    کلید ماشین مامان رو برداشتم و از خونه زدم بیرون.
    خونه امروز سوت و کور بود.
    نه مامان اینا خونه بودن نه مش‌مصیب، اوستا هم که معلومه، کی خونه بود که الان باشه؟!
    در رو با ریموت باز کردم و از حیاط خارج شدم و به سمت آدرسی که ارات فرستاده بود روندم.
    ماشین رو پارک کردم و به سمت خونه آرتان اینا رفتم.
    آیفون رو زدم که در با تیکی باز شد. آروم وارد خونه شدم، اولین چیزی که به چشمم خورد سنگ‌فرش‌های سفید کف حیاط بود که تلفیق خوبی رو با باغچه سر‌سبز و درخت‌های پر از برگ و گل ، ایجاد کرده بودن.
    کلی چراغ به لبه‌های باغچه وصل بود که نور کافی برای روشنایی رو تامیین میکرد.
    در رو پشت‌سرم بستم و آروم‌آروم روی سنگ فرش‌ها قدم برداشتم و به سمت ویلا رفتم.
    هر چقدر نزدیک می‌شدم صدای خنده و آهنگ ملایم بیشتر به گوشم می‌خورد.
    هنوز به آخر حیاط نرسیده بودم که در باز شد و آرتان با خنده به سمتم اومد.
    - به‌به رفیق شفیق، از این ورا؟ راه گم کردین؟
    خنده کوتاهی کردم.
    - تو انقدر نمک نریزی نمیگن بی‌نمکیا؟
    تعارف کرد وارد بشم.
    - از کجا میدونی نمیگن؟ از قدیم گفتن دهن مردم که چفت و بس نداره.
    خنده‌ای کردم و با آرامش وارد سالن شدم.
    با ورودم به سالن، همه با لبخند سلام کردن و خوش‌امد گفتن.
    - به جانا رو ببینید، چه جیگری شده.
    هنوز نیومده مسخره بازیاشون شروع شد. خدابخیر بگذرونه!
    نگاهی به حامد انداختم. چقدر بزرگ شده بود. چهره‌اش مردونه‌تر شده بود و از همه مهم‌ تر یه هیکل ساخته بود...ماه.
    - چشمات رو درویش کن حامد پدرسوخته.
    خندید و دستاش رو روی چشماش گذاشت.
    کنار دخترا نشستم و به حامد که به حالت کاملا مسخره‌ای دستش رو روی چشم‌هاش گذاشته بود و از لا به لای انگشت‌هاش نگاهم میکرد چشم دوختم.
    - آره راست میگه آب رفته زیر پوستت، بخدا من اگر پسر بودم می‌گرفتمت.
    همه خندیدن. نگاهی به مهدیس انداختم.
    - ای بابا خجالتم نده مهدیس جون.
    باز همه خندیدن.
    مهدیس چشمکی بهم زد و گفت:
    - بد جور چشمم رو گرفتی به جون تو.
    یکی از پسرای جمع که اسمش اورین بود از جاش بلند شد و همونطور که به سمت آشپزخونه میرفت گفت:
    - اوه، الان بحث ناموسی میشه.
    و سر خوشانه خنده‌ای کرد.
    این مهدیسم یه چیزیش میشه‌ها.
     
    آخرین ویرایش:

    Reyhanehghassemii

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/01/14
    ارسالی ها
    1,912
    امتیاز واکنش
    1,416
    امتیاز
    467
    #44



    دختر ئدهم انقدر هیز ؟ الحق که به داداشش رفته.
    با بلند شدن صدای آیفون آرتان بلند شد و همونطور که به سمت آیفون می‌رفت گفت:
    - تنبل خانوم هم رسید.
    آیفون رو زد و در سالن رو باز کرد و منتظر ایستاد.
    چند لحظه بعد، بعد از سلام و احوال پرسی صمیمانه‌ای وارد شد.
    با لبخند به غوغا نگاه کردم. خیلی‌وقت بود ندیده بودمش. اوه. خانوم رو نگاه، چه به خودشم رسیده...جیگرت رو خام‌خام غوغا جون!
    با صدای بلند به همه سلام کرد و به سمتمون اومد.
    - به، بر و بچز همه دور هم جمعن که، گلتون کم بود که زود خودش رو رسوند.
    این چرا اینجوری حرف میزنه؟ مگه اینجا چاله میدونه؟ مگه اومد لات، خونه؟
    همه خندیدن و با ذوق به دختر دست به قلم دانشگاه خیره شدن. حق داشتن آخه هیچ جمعی بدون غوغا صفا نداره، همین که میاد شادی با خودش میاره ولی آخه شادی، به سبک چاله میدونی؟
    - چقدرم که زود، نفر آخر اومدی.
    لبخندی به آرتان زد و گفت:
    - بالاخره که اومدم. دمت‌گرم آرتان جون، بپر یه لیوان آب بیار خیلی تشنمه.
    آرتان چشم غره‌ای بهش رفت و با اکراه از جاش بلند شد.
    غوغا هم بی‌توجه به چشم غره‌اش کنارمون نشست که تا چشمش به من افتاد لبخند ژکوندی زد.
    - به ، ببین کی اینجاست، دختردایی گرامی! احوال شوما؟
    با حرص نگاهش کردم.
    - خوبم.
    چرا اینطوری حرف میزنه اخه؟
    ای‌خدا اینم دختر عمه‌اس من دارم؟ خدایا این خل و چل چیه انداختی بیخ ریش من؟ خدایا هرچی کلاس پیش اینا جمع کرده بودم رو یه شبه دود نکنه بره هوا!
    بی‌کلاس نشیم صلوات.
    ابرویی بالا انداخت و سرش رو به معنای چی شده تکون داد.
    چشم غره‌ای بهش رفتم و زیر لب جوری که بشنوه گفتم:
    - یکم آبرو داری کن.
    لبخند دندون نمایی زد و گفت:
    - بابا جانا، یه امشبه رو بیخیال دیگه.
    اخمی بهش کردم و با لحنی پر حرص صداش زدم:
    - غوغا.
    دهنش رو کج کرد و مثل بچه‌های دوساله سرتق جوابم رو داد:
    - باشه بابا.
    لبخند کمرنگی بهش زدم و به آرتان که لیوان به دست به سمتمون می‌اومد نگاه کردم.
    - این مهمونی شبیه همه‌چیز هست الا مهمونی، بابا خب پاشید به خوشی بگذرونیم، یه صفایی کنیم، ناسلامتی بعد سه‌سال همدیگرو دیدیم.
    - چی میگی ارتان؟ ما که همیشه تورو می‌بینیم، همه عمرت رو دل ما پلاس بودی بعد میگی بعد سه‌سال هم رو ندیدیم؟!
    آرتان لیوان رو به دست غوغا داد و در حالی که ابروش روداده بود بالا جوابش رو داد:
    - دیوونه، منظورم بچه‌ها بود که هم رو ندیدن.
    غوغا آهانی کرد و قلوپ قلوپ از آب لیوان خورد.
    - خب حالا چیکار کنیم؟
    حامد پرید وسط و گفت:
    - جرعت‌حقیقت بازی کنیم؟
    آیدین که تا الان ساکت بود اعتراض کرد:
    - نه بابا جرعت‌حقیقت چیه؟ عین این بچه‌ها، بیاید دکتربازی کنیم چطوره؟
    همه پسرا خندیدن و با ذوق گفتن: عالی.
    خاک تو سر هولتون بکنن.
    آرتان خنده‌اش رو قورت داد و گفت:
    - نظر تو چیه جانا؟
    یهو همه ساکت شدن و به من چشم دوختن. خب من چی بگم؟ من تو عمرم دوتا بازی بیشتر نکردم...اونم همون بالا بلندی و قایم موشک بود تو بچگی! که این دوتا بازی هم به سن و سال این جماعت نمی‌خوره.
    - من خب نظری ندارم، یعنی چیزی به ذهنم نمیرسه.
    همه پنچر شده به هم نگاه کردن.
    - خب چیکار کنیم پس؟ خاک بر سرت آرتان این‌همه مهمون دعوت کردی بعد به بازی نرفتی ابداع کنی که الان حوصلمون سر نره؟
    آرتان خنده دندون نمایی کرد:
    - بابا خب من چمیدونستم کودک درونتون قراره تو خونه من بیدار بشه!
    سری تکون داد و گفت:
    - حیاط پشتی رو آماده کردم بریم اونجا خنک‌تره، بالاخره یه کاری می‌کنیم دیگه.
    همه سوتی کشیدن و موافقت کردن و از روی مبل بلند شدن و به سمت در رفتن.
    قبل از اینکه از سالن خارج بشم، مانتوم رو در آوردم و روسریم رو پشت گردنم بستم که هم خوشگل باشه هم اینکه موهام توسط این هیزای بی‌خاصیت، دید زده نشه.
    غوغا کنار ایستاد و منتظر شد تا با هم بریم.
    - چه خبر؟
    نگاهی بهش انداختم.
    - عروسی کره‌خر.
    پشت چشمی برام نازک کرد.
    - چقدر تو خوشمزه‌ای.
    لبخند دندون نمایی زدم و گفتم:
    - غذای مخصوص سر آشپزم دیگه.
    - نه می‌بینم که امشب سر کیفی بدم سر کیفی، چیزی شده جانا خانم؟
    همونطور که به سمت در می‌رفتم، گفتم:
    - نه بخدا، تو چرا همش دنبال اینی که یه چیزی بشه؟
    - آخه تو همیشه انقدر شیرین نمی‌زنی.
    پشت چشمی براش نازک کردم که ساکت شد، و با خنده بهم زل زد.
    هر دو به سمت بقیه و جایی که آرتان گفته بود رفتیم.
    حیاط پشتی خونه یه استخر پر از آب داشت که جون میداد واسه آب‌تنی. کنارش هم زیرانداز بزرگ پهن بود که همه اونجا نشسته بودن، و حمله کرده بودن به تخمه‌ها و آجیل‌های توی سینی.
    - چقدرم با سلیقست، همش رو تو ظرفای مسی چیده.
    - خوبه، تو ظرفای رونالدو نچیده.
    با خنده نگاهم کرد.
    - میگم شیرین میزنی ناراحت میشی.
    راست میگه جدیدا، خیلی شیرین میزنم، اصلا انگار مثل قبل ناراحت، افسرده نیستم، انگار تموم شده اون جانای چند ماه پیش،به جاش جانای سه سال پیش اومد، البته تا قبل از اون اتفاق‌ها.
     
    آخرین ویرایش:

    Reyhanehghassemii

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/01/14
    ارسالی ها
    1,912
    امتیاز واکنش
    1,416
    امتیاز
    467
    #45



    من تازه دارم خودم میشم، من تازه دارم فراموش میکنم گذشته‌رو.
    دلیل این تغییرات رو نمیدونم، ولی هرچی که هست، من رو سر زنده کرده و این خیلی خوبه.
    آرتان با کمک آروین و حامد کباب درست میکرد و ما دخترا هم مشغول صحبت بودیم. هر چند صحبت‌هامون موضوعی فوق‌العاده چرت داشت، ولی خب، از هیچی بهتر بود.
    بعد از شام با دخترها تصمیم گرفتیم ظرف‌هارو بشوریم. آخه زشت بود مامان آرتان بیاد و ظرف‌هایی که ما کثیف کردیم رو بشوره.
    اصلا به دور از شعوره. مامانش چی فکر میکنه؟ نمیگه اینا انقدر درگیر الواتی بودن که یه ظرف برنداشتن بشورن!؟
    میگه دیگه.میگه.
    غوغا و مهدیس ظرف می‌شستن و من و شقایق هم خشکشون می‌کردیم. بقیه هم که ول معطل بودن!
    خاک به گورا یه تعارف نکردن که یه ظرف جابه‌جا کنن.
    آخه به جز ما چهار تا پنج شیش تا دختر دیگه هم بودن که ما اصلا باهاشون هم کلام نشدیم. نه که نخوایما نه! چون اونا خودشون رو می‌گرفتن و محل نمی‌دادن ماهم خیلی تحویلشون نگرفتیم.
    ظرف‌هارو هم شستیم و باز برگشتیم تو حیاط.
    - شرمنده بچه‌ها خسته شدین.
    - نه بابا این حرفا چیه ؟
    آرتان لبخندی به رومون زد و اشاره کرد بشینیم.
    به تنبکی که کنارش بود اشاره کرد و با ذوق گفت:
    - جنوب رو بیاریم اینجا بچه ها؟
    همه جیغ و دست زدن و موافقت خودشون رو اعلام کردن.
    آرتان تنبک رو برداشت و گذاشت زیر بغـ*ـل و مشغول نوزاندگی شد .همینطور که با ضرباتش اصوات فوق‌العاده زیبایی رو ایجاد میکرد، شروع به خوندن کرد.
    اونقدر قیافش موقع خوندن باحال شده بود که همه نزدیک بود از خنده کف زمین رو گاز بگیریم.
    یواش‌یواش آروین و حامد بلند شدن و رو به روی هم ایستادن.
    حامد عشـ*ـوه میومد وآروین مردونه می‌رقصید، عین دوتا زن و شوهر. ولی از نوع سوسولش. خدایی زوج لوسی بودن.
    یه جوری تو بغـ*ـل هم می‌رقصیدن که هرکی ندونه فکر میکنه اینا واقعا زن شوهرن و یه تمایلاتی بهم دارن.
    اونقدر حامدعشوه اومد و آروین نازش رو کشید که بالاخره آرتان دست از تنبک زدن برداشت و بلندبلند شروع به خنده کرد.
    - خدا لعنتت کنه حامد با این رقصیدنت.
    با این حرف آرتان دوباره خندهامون اوج گرفت.
    - چاکریم.
    حامد و آروین اومدن و سرجاشون نشستن.
    غوغا در حالی که خنده‌اش رو کنترل میکرد گفت:
    - چقدرم به هم میاید! ایشالا کی بیایم بچتون رو بغـ*ـل کنیم؟
    - نه ماه دیگه ایشالا درخدمتیم.
    با این حرفش همه زدیم زیر خنده. اونقدری که دیگه اشک از چشم‌هامون می‌اومد و دل درد شده بودیم.
    خدایا، این خوشی‌هارو از ما نگیر.
    آرتان باز هم به اصرار ما یه اهنگ دیگه زد و باز با مسخره بازی‌های آرتان و رادوین مواجه شد.
    بعد یک‌ساعت، مسخره‌بازی و شوخی خنده بالاخره همه عزم رفتن کردن و به سمت ماشین‌هاشون رفتن.
    مشغول درست کردن روسریم بودم که آرتان به سمتم اومد و با لبخند نگاهم کرد.
    - ممنون که امشب اومدی.
    لبخندی بهش زدم و با لحن مهربونی جواب دادم:
    - ممنون که دعوتم کردی.
    با ذوق نگاهم کرد و ردیف جلویی دندون‌هاش رو واسم به نمایش گذاشت.
    فهمیدیم دندون داری بسه دیگه. هی اون دندونای خرگوشیت رو نشونم میدی که چی بشه؟ انگار ما خودمون دندون نداریم.
    - وظیفه بود.
    بر خلاف چیزی که تو ذهنم بود، لبخندی به روش زدم و چیزی نگفتم.
    چند لحظه نگاهم کرد . انگار که می‌خواست چیزی بگه ولی روش نمیشد، یا دودل بود یا می‌ترسید.هرچی بود، یه مرضی داشت که هی من‌من میکرد. بلاخره دل رو زد به دریا و حرف زد.:
    - میگم، جانا، من هفته دیگه یه مهمونی دعوتم، دوست دارم توام باشی.
    متعجب نگاهش کردم.
    - بازم مهمونی بچه‌های دانشگاه؟
    - نه‌نه یه مهمونی کاریه، یعنی یه مهمونی بزرگ که معمولا تو این زمان از سال برگذار میشه و کله گنده‌های این حرفه تو این مهمونی شرکت می‌کنن.
    الان یعنی می‌خوای بگی من تو حرفه خودم کله‌گندم؟ برو بابا اصلا حرفه‌ات چیه؟ به من چه که حرفه‌ات چیه؟ حرف‌هات رو بزار دم کوزه آبش رو بخور.
    اخمی کردم.
    - نه راستش میدونی؟ من آخر هفته جایی دعوتم فکر نکنم بتونم باهات بیام.
    چرا باید بیام به یه مهمونی که ربطی بهم نداره و کسی رو اونجا نمی‌شناسم؟ در ضمن من باید اونجا همراه آرتان باشم و خب این برام قابل هضم نیست. یعنی چی؟ من و آرتان باهم بریم مهمونی؟ من و اون چیکاره همیم که باهم بریم مهمونی!؟ اصلا من تو عمرم همچین مهمونی‌هایی رفتم که الان بار دومم باشه؟ اونم با آرتان؟!
    با قیافه آویزون بهم زل زد و با لحن ناراحتی گفت:
    - خب،خب، یعنی میگی هیچی راهی نداره؟
    سرم رو به علامت منفی تکون دادم.
    اخمی کرد و باشه‌ای گفت.
    - ولی اگر نظرت عوض شد بهم بگو، خوشحال میشم باهام بیای.
    آره آره، بشین تا نظر من عوض شه.
    لبخندی زدم و برعکس چیزی که تو ذهنم بود جوابش رو دادم.
    - حتما.
    لبخندی زد.
    - خب دیگه من میرم، ممنون بابت امشب.
    - خواهش میکنم، کاری نکردم.
    لبخندی به معنای قدردانی زدم و خداحافظی کردم.
    روم رو ازش گرفتم و به سمت ماشین رفتم.
    از تو ماشین خداحافظی سرسری با بقیه بچه‌ها علی‌الخصوص غوغا که هنوز دم در بود و داشت سوار ماشینش میشد کردم و به سمت خونه روندم.
    اونقدر خسته بودم که نفهمیدم کی این مسیر طولانی طی شد و من رسیدم به خونه.اصلا کی من رو رسوند خونه ؟!. دمت‌گرم خدایا.
    اگر تو نبودی من الان تهه دره به سر میبردم.
    رو به روی ساختمون ایستادم و دکمه ریموت رو زدم، تا باز بشه.
    انگار انتظار طولانی در پیش داشتم چون این دره امشب تصمیم گرفته بود که به عجز و التماس کار کنه و جون خودش رو بکنه!
    اه خاک برسرت زود باش دیگه، چرا باز نمیشی؟ خدایا!
    چرا انقدر آروم باز میشی خب؟
    با افتادن نوری تو ماشینم سرم رو بلند کردم و از تو آیینه نگاهی به عقب انداختم.
    انگار یه ماشین دقیقا پشت سرم ایستاده بود و نورش شدیدا افتاده بود تو ماشین و داشت کورم میکرد.
    اه نورت رو خاموش کن حاجی کورمون کردی.اصلا دم خونه ما چی میخوای؟ نکنه مهمون برامون اومده؟نه بابا این موقع شب؟
    نکنه!نکنه!؟
    با خاموش شدن نور ماشین متعجب نگاهی به سرنشین کردم. درست حدس زده بودم.
    اوستا بود.
    ناخودآگاه لبخندی تلخی روی لبم جاخشک کرد. من اگر از
    صبح تا شب فریاد خوشحالی سر بدم و بگم و بخندم، آخرش باید تاوان اون خنده‌هارو پس بدم.آخه میدونی؟ خوشی واسه من خار داره، خار.
    نگاهم رو از اوستا گرفتم و به فرمون خیره شدم.
    تیرت به سنگ خورد؟
    انگار امشب تلاشت کافی نبود که من رو نبینی. عبرت بشه واسه شب‌های دیگه‌ات.
    شرمنده که امشبم مجبوری قیافه من رو تحمل کنی!
    شرمنده که مجبوری در حد دو تا جمله باهام هم کلام بشی و اعصابت خورد بشه.
    برقی زد و چراغش رو روشن خاموش کرد.
    اشاره میکرد وارد خونه بشم.
    پوفی کشیدم و نگاهی به در انداختم که کامل باز بود. انقدر غرق افکارم بودم که متوجه باز شدن در نشدم.
    ماشین رو به حرکت در آوردم و وارد ساختمون شدم.
    ماشین رو گوشه حیاط پارک کردم و نفس عمیقی کشیدم.
    خدایا امشب رو بخیر بگذرون.
    نگاهی به اوستا انداختم. دقیقا رو به روی من اون‌ور حیاط مشغول پارک ماشینش بود.
    کیفم رو از روی صندلی کناری برداشتم و کلید رو از ماشین بیرون کشیدم و پیاده شدم.
    اوستا بلافاصله ماشینش رو خاموش کرد و تو یه حرکت آنی پیاده شد.
    اونقدر سریع اینکار رو انجام داد که به لحظه تو جام ایستادم و فقط نگاهش کردم.
    با دیدنم اخمی کرد.
    آروم زیر نگاه‌های اخم آلودش به سمت در قدم برداشتم.
    آروم از پله‌ها بالا رفتم و به صدای قدم‌های نزدیکش توجهی نکردم.
    - خوش گذشت؟
    لحنش اونقدر پر تنفر و پر کنایه بود که جا خوردم. مگه من چیکار کردم که باید اینطوری باهام حرف بزنه؟
    یه جوری رفتار میکنه انگار مال باباش رو خوردم.
    - البته هر کس دیگه‌ای هم این ساعت از شب، تازه سر به خونه می‌آورد بهش خوش‌می‌گذشت.
    با این حرفش داغ کردم. منظورش چی بود؟!
    یعنی من...
    دندون‌هام رو روی هم ساییدم و با حرص نفسم رو بیرون دادم.
    عصبانی زیر لب غریدم:
    - انقدر وقیحی که حتی دلم نمی‌خواد باهات هم کلام بشم ولی مجبورم به بار واسه همیشه جوابت رو بدم . من، هر کاری که میکنم، هرجایی که میرم، به خودم مربوطه، و تو کسی نیستی که شایستگی نظر دادن، راجب من رو داشته باشی. پس اینجا چیزی در مورد من به تو مربوط نمیشه. فهمیدی؟
    خیره تو چشم‌هاش نگاه کردم. چشم‌هاش رنگی از تعجب به خودشون گرفته بودن ولی با این حال سعی داشت تعجبش رو نشون نده و پشت نگاه خونسردش مخفیش کنه. البته که موفق نبود.
    نگاهم رو ازش گرفتم و با سرعت به سمت پله‌ها رفتم.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا