- عضویت
- 2021/01/14
- ارسالی ها
- 1,912
- امتیاز واکنش
- 1,416
- امتیاز
- 467
#39
- مگه تو ارواح سرگردانی که، تو تاریکی فعالیت میکنی؟
نور گوشی رو انداختم دور خونه، تا ببینم کجاست.
- شرمنده که واسه ریلکسکردنم ازت اجازه نگرفتم.
چند ثانیه سکوت کرد و در حالی که نور گوشی رو صورتش افتاده بود صداش بالا رفت:
- اه خاموش کن اون بیصاحابو.
چراغقوه رو خاموش که نکردم هیچ، تازه بدتر تو چشمهاش هم انداختم.
- شما به ریلکسکردنت برس.
بیتوجه به حرفم عصبانی غرید:
- بهت میگم اون نور بیصاحاب رو خاموش کن، کور شدم.
انگار که دلم میخواست اذیتش کنم، اره چرا نکنم؟ اینهمه من عذاب کشیدم و غصه خوردم، الان تلافی نکنم پس کی تلافی کنم؟
- ما کورتم قبول داریم.
یه دفه از روی مبل بلند شد و به سمتم هجوم آورد که همون موقع نور گوشیم خاموش شد.
با ترس به گوشیم نگاه کردم.شارژرش ته کشیده بود.
گوشی رو محکم توی دستم فشردم و سعی کردم به ترسم غلبه کنم.
در اولین فرصت باید خودم رو به یه دکتر نشون بدم.
قبل از اینکه بتونم خودم رو از اوستا دور کنم میون دستهای پر قدرتش اسیر شدم و هرچی تقلا کردم نتونستم فرار کنم.
بهخشکه این شانس.
- ولم کن، اه ولم کن اوستا.
- پا رو دم من نزار.
پوزخندی زدم و با لحنی تنفرآمیز جوابش رو دادم:
- تو دمت رو نزار سر راه.
با این حرفم فشار دستهاش رو روی کتفم بیشتر کرد و با پوزخند به چشمهام نگاه کرد و سرش رو نزدیک آورد.
اونقدری نزدیک که فاصله صورتهامون به اندازه پنجانگشت بیشتر نبود.
چشمش رو بست و نفسعمیقی کشید. شاید داشت خودش رو آروم میکرد که نزنتم.
نه این کار رو نمیکنه. حتما میدونه که اگر من رو بزنه پودر میشم!
تکونی به خودم دادم تا ولم کنه ولی اون همچنان من رو محکم گرفته بود و نفس عمیق میکشید.
من هم بدون اینکه اون متوجه بشه چشمهام رو بستم و عطرش رو به ریههام کشیدم.
بلکافگانو!
این عطر همیشه حس آشنایی بهم القا میکرد. نمیدونم چطور حسی بود، انگار تلفیقی از تموم حسها بود، یه جور دوگانگی. انگار بین زمین و آسمون معلقی.
همیشه این عطرش رو دوست داشتم، هر چند تلخ بود!
چشمم رو باز کردم و زیر چشمی نگاهی به صورتش انداختم. لبخند کجی گوشه لبش نقش بسته بود. معلوم نبود پوزخنده با خنده واقعی.
اونقدر تو آغـ*ـوش پر از آرامشش غرق بودم که حتی ترسم رو فراموش کردم.
کاش میشد هیچوقت از آغوشش جدا نشد، کاش...
لبخند تلخی زدم.
اینا همش گذراست، تموم میشه میره.جانا! بیخودی خودت رو دلخوش نکن.
«تمام من تو را میخواند
اما...
تمام تو سهم من نیست!»
خدایا امشب چه شبیه؟
چرا هیچی مثل قبلا نیست؟ اوستا یک ساعت پیش داشت با من دعوا میکرد. الان با لبخند خودش رو با کمک نفسهای عمیق به آرامش دعوت میکنه!؟
با شل شدن دستاش به خودم اومدم و با سرعت ازش فاصله گرفتم.
با عصبانیت بهش توپیدم:
- داری چه غلطی میکنی؟
کمی مکث کردم و ادامه دادم:
- فقط کافیه یه بار دیگه بهم دست بزنی...
بازم چشمهاش خنثی شد. بیتفاوت و سرد. پرید وسط حرفم:
- چیکار میکنی؟
چیکار میکنم؟ چیکار میکردم؟ واقعا باید چه تهدیدی برای این کوه یخ در نظر بگیرم؟
پوزخندی زد:
- برو خدارو شکر کن نزدم خرد و خاکشیرت کنم و اگرنه الان باید تیکههات رو با خاکانداز جمع میکردیم.
اشاره میکرد به نفسهای عمیقش که برای کنترل اعصابش بود.
- جرعتش رو نداری.
بازم پوزخند رو اعصابی زد.
بیتوجه کنار رفت و چراغها رو روشن کرد. با روشن شدن چراغ سریع دستم رو به سمت صورتم بردم چشمم رو مالیدم تا به نور عادت کنه.
تو همین حین هم نگاهی کوتاه به اوستا انداختم و فهمیدم که چیزی تنش نیست و این یعنی دید زدن اون همه عضله توسط من که معلومه سالها بخاطرشون زحمت کشیده شده.
- میخوای جرعت رو نشونت بدم؟
- نچ.
و لبخند حرص دراری زدم و به سمت آشپزخونه راهم رو کج کردم. بهتره جوابش رو ندم، بیشتر از این حرمتامون شکسته نشه بهتره.
یه لیوان برداشتم و از یخچال بطری آب شیشهای رو بیرون آوردم .
دوتا لیوان آب خوردم و یکی رو هم پر کردم که ببرم بالا.
چراغ آشپزخونه رو خاموش کردم و بیرون اومدم.
پشت به من روی مبل نشسته بود، انگار سرش تو گوشی بود.
خونسرد از کنارش رد شدم و به سمت پلهها رفتم.
- فردا صبح باید بریم خونه مامان ستاره.
- من فردا کار دارم.
بیتفاوت جواب داد:
- کارت رو میزاری کنار و با من میای خونه خالهات.
با حرص پام رو میکوبوندم روی پلهها و بالا میرفتم، چرا باید به حرف این بوزینه گوش کنم هان؟ مگه اون مافوقمه که من باید در برابر دستوراتش تسلیم بشم؟
چرا باید به حرف آدمی که حتی یه ذره هم ارزش برام قائل نمیشه، گوش کنم؟
- در موردش فکر میکنم.
لبخند شیطانی زدم و وارد اتاق شدم.
مطمئنم از این جوابم حرصش گرفته، خوشحال لیوان رو کنار تخت گذاشتم بعد از گذاشتن گوشیم تو شارژ به زیر پتو خزیدم.
- مگه تو ارواح سرگردانی که، تو تاریکی فعالیت میکنی؟
نور گوشی رو انداختم دور خونه، تا ببینم کجاست.
- شرمنده که واسه ریلکسکردنم ازت اجازه نگرفتم.
چند ثانیه سکوت کرد و در حالی که نور گوشی رو صورتش افتاده بود صداش بالا رفت:
- اه خاموش کن اون بیصاحابو.
چراغقوه رو خاموش که نکردم هیچ، تازه بدتر تو چشمهاش هم انداختم.
- شما به ریلکسکردنت برس.
بیتوجه به حرفم عصبانی غرید:
- بهت میگم اون نور بیصاحاب رو خاموش کن، کور شدم.
انگار که دلم میخواست اذیتش کنم، اره چرا نکنم؟ اینهمه من عذاب کشیدم و غصه خوردم، الان تلافی نکنم پس کی تلافی کنم؟
- ما کورتم قبول داریم.
یه دفه از روی مبل بلند شد و به سمتم هجوم آورد که همون موقع نور گوشیم خاموش شد.
با ترس به گوشیم نگاه کردم.شارژرش ته کشیده بود.
گوشی رو محکم توی دستم فشردم و سعی کردم به ترسم غلبه کنم.
در اولین فرصت باید خودم رو به یه دکتر نشون بدم.
قبل از اینکه بتونم خودم رو از اوستا دور کنم میون دستهای پر قدرتش اسیر شدم و هرچی تقلا کردم نتونستم فرار کنم.
بهخشکه این شانس.
- ولم کن، اه ولم کن اوستا.
- پا رو دم من نزار.
پوزخندی زدم و با لحنی تنفرآمیز جوابش رو دادم:
- تو دمت رو نزار سر راه.
با این حرفم فشار دستهاش رو روی کتفم بیشتر کرد و با پوزخند به چشمهام نگاه کرد و سرش رو نزدیک آورد.
اونقدری نزدیک که فاصله صورتهامون به اندازه پنجانگشت بیشتر نبود.
چشمش رو بست و نفسعمیقی کشید. شاید داشت خودش رو آروم میکرد که نزنتم.
نه این کار رو نمیکنه. حتما میدونه که اگر من رو بزنه پودر میشم!
تکونی به خودم دادم تا ولم کنه ولی اون همچنان من رو محکم گرفته بود و نفس عمیق میکشید.
من هم بدون اینکه اون متوجه بشه چشمهام رو بستم و عطرش رو به ریههام کشیدم.
بلکافگانو!
این عطر همیشه حس آشنایی بهم القا میکرد. نمیدونم چطور حسی بود، انگار تلفیقی از تموم حسها بود، یه جور دوگانگی. انگار بین زمین و آسمون معلقی.
همیشه این عطرش رو دوست داشتم، هر چند تلخ بود!
چشمم رو باز کردم و زیر چشمی نگاهی به صورتش انداختم. لبخند کجی گوشه لبش نقش بسته بود. معلوم نبود پوزخنده با خنده واقعی.
اونقدر تو آغـ*ـوش پر از آرامشش غرق بودم که حتی ترسم رو فراموش کردم.
کاش میشد هیچوقت از آغوشش جدا نشد، کاش...
لبخند تلخی زدم.
اینا همش گذراست، تموم میشه میره.جانا! بیخودی خودت رو دلخوش نکن.
«تمام من تو را میخواند
اما...
تمام تو سهم من نیست!»
خدایا امشب چه شبیه؟
چرا هیچی مثل قبلا نیست؟ اوستا یک ساعت پیش داشت با من دعوا میکرد. الان با لبخند خودش رو با کمک نفسهای عمیق به آرامش دعوت میکنه!؟
با شل شدن دستاش به خودم اومدم و با سرعت ازش فاصله گرفتم.
با عصبانیت بهش توپیدم:
- داری چه غلطی میکنی؟
کمی مکث کردم و ادامه دادم:
- فقط کافیه یه بار دیگه بهم دست بزنی...
بازم چشمهاش خنثی شد. بیتفاوت و سرد. پرید وسط حرفم:
- چیکار میکنی؟
چیکار میکنم؟ چیکار میکردم؟ واقعا باید چه تهدیدی برای این کوه یخ در نظر بگیرم؟
پوزخندی زد:
- برو خدارو شکر کن نزدم خرد و خاکشیرت کنم و اگرنه الان باید تیکههات رو با خاکانداز جمع میکردیم.
اشاره میکرد به نفسهای عمیقش که برای کنترل اعصابش بود.
- جرعتش رو نداری.
بازم پوزخند رو اعصابی زد.
بیتوجه کنار رفت و چراغها رو روشن کرد. با روشن شدن چراغ سریع دستم رو به سمت صورتم بردم چشمم رو مالیدم تا به نور عادت کنه.
تو همین حین هم نگاهی کوتاه به اوستا انداختم و فهمیدم که چیزی تنش نیست و این یعنی دید زدن اون همه عضله توسط من که معلومه سالها بخاطرشون زحمت کشیده شده.
- میخوای جرعت رو نشونت بدم؟
- نچ.
و لبخند حرص دراری زدم و به سمت آشپزخونه راهم رو کج کردم. بهتره جوابش رو ندم، بیشتر از این حرمتامون شکسته نشه بهتره.
یه لیوان برداشتم و از یخچال بطری آب شیشهای رو بیرون آوردم .
دوتا لیوان آب خوردم و یکی رو هم پر کردم که ببرم بالا.
چراغ آشپزخونه رو خاموش کردم و بیرون اومدم.
پشت به من روی مبل نشسته بود، انگار سرش تو گوشی بود.
خونسرد از کنارش رد شدم و به سمت پلهها رفتم.
- فردا صبح باید بریم خونه مامان ستاره.
- من فردا کار دارم.
بیتفاوت جواب داد:
- کارت رو میزاری کنار و با من میای خونه خالهات.
با حرص پام رو میکوبوندم روی پلهها و بالا میرفتم، چرا باید به حرف این بوزینه گوش کنم هان؟ مگه اون مافوقمه که من باید در برابر دستوراتش تسلیم بشم؟
چرا باید به حرف آدمی که حتی یه ذره هم ارزش برام قائل نمیشه، گوش کنم؟
- در موردش فکر میکنم.
لبخند شیطانی زدم و وارد اتاق شدم.
مطمئنم از این جوابم حرصش گرفته، خوشحال لیوان رو کنار تخت گذاشتم بعد از گذاشتن گوشیم تو شارژ به زیر پتو خزیدم.
آخرین ویرایش: