- عضویت
- 2018/06/27
- ارسالی ها
- 747
- امتیاز واکنش
- 45,553
- امتیاز
- 781
سلام، ایام به کام.
همچنان منتظر نظرات دلگرم کننده ی شما عزیزان هستم.
پست تقدیم به همراهان جدیدمون:)
پست سی و نهم:
[HIDE-THANKS]بهار با تمام رنگ های زیبا و جذابش و بیدار کردن حس های نهفته، بالاخره رخ نمایی کرد، نفس کشیدنِ بی دغدغه توی هوایی که آرامش مطلق بود می تونست تجربه ای از بهترین حس های دنیا به حساب بیاد؛ برای منی که همیشه ی ایامِ، سال هایی که گذشت، جز برگی از بدترین خاطرات و لحظات چیزی در بَر نداشت، بهترین تجربه بود.
اون سال مامان برای سبز کردنِ سبزه های سفره ی هفت سین، شور و شوق داشت.با دقت و وسواس بشقاب های رنگی سفالی رو کنار هم می چید و دونه های گندم خیس خورده رو با ذکر بسم الله میون بشقاب ها قرار می داد.حضور مهران و اهورا، وسط زندگی من و مادرم رو می تونستم معجزه ای تلقی کنم که همیشه منتظر رخ دادنش بودم.هر روز که می گذشت بیشتر به انسان بودن و مَرد بودن مهران پی می بردم، همینکه می تونستم به عنوان تکیه گاهی امن روی اون حساب کنم، یه دنیا ارزش داشت.هر روز توی خلوتِ خودم وقتی به تماشای عکسهای اون چند وقتِ اخیر می نشستم، لبم به لبخندی عمیق گشوده می شد.من توی همون مدت کوتاه؛ کنارِ مهران شاد بودن رو به معنای واقعی کلمه درک کرده بودم.هر روز نقشه ی احمقانه ای رو که توی ذهنم درباره ی مهران کشیده بودم، خراب می کردم و تکه های شکسته اش رو توی پَست ترین جای ذهنم چال می کردم. مهران گفته بود الهام عاشقش بود. مگه می شد زن بود و عاشق مردی مثلِ مهران نشد، مگه می شد محبت های آشکار و پنهان یک نفر رو دید و به راحتی از کنارش گذشت.سال نو شده بود و به خودم قول داده بودم، کنارِ مهران بودن رو با هیچ چیزی عوض نکنم. وقتی کنارش همه چیز بود دلیلی برای فکرها و حیله های احمقانه وجود نداشت.تمام نخواستن ها و تلقین های پوچ و واهی نسبت به مهران رو دور ریخته بودم.
اهورا روی پای مامان نشسته بود و با انگشت ماهی های گُلی رنگِ تنگ بلوری رو نشون می داد و شیرین زبونی می کرد.ترمه ی فیروزه ای رنگ با سبزه هایی که مامان کاشته بود و شمع های سکه ای غوطه ور توی کاسه ی آب، روی میزِ وسط سالن می درخشید. سال نو در حالی تحویل می شد که نگاه من و مهران به هم دیگه قفل شده بود و مهران زیر لب یا مقلب القلوب می خوند.
درست پونزدهم فروردین بود و من روی نیمکت محوطه ی سرسبز دانشگاه نشسته بودم و عکسهای زیبایی که ایام نوروز گرفته بودم رو تماشا می کردم. هنوز بعد از گذشت سالها، وقتی به اون عکسها خیره می شم شیرینی و حلاوتشون رو؛ با سلول به سلول تنم احساس می کنم.انگشت شستم رو، روی چهره ی مهران کشیدم از پوست گندمی و چشمهای قهوه ای و خوش حالتش و بینی کشیده اش رد شدم و به لبخند دندون نماش لبخند زدم:
-تنها نشستی؟
یکه ای خوردم و چشمهام رو از صفحه ی گوشی گرفتم، حمید بالای سَرم ایستاده بود، بر عکسِ همیشه که ته ریش نخ نمایی روی صورتش خود نمایی می کرد، این بار ریشش رو بلند کرده بود و عینک آفتابیش رو به چشم زده بود، کنارم روی نیمکت نشست و لیوان های یکبار مصرفِ محتوی چای رو بینمون قرار داد.عینکش رو از روی چشمهاش برداشت و به یقه اش آویز کرد:
-سلامت کو خانم سعادت؟
آب دهنم و فرو دادم و گوشی رو روی کیفم گذاشتم:
-سلام...انتظار دیدنت رو نداشتم!
نیشخندی زد و لیوان چای رو برداشت و به ل*ب*هاش نزدیک کرد:
-تو شوهر کردی، من دانشگاه نیام؟
چشم توی محوطه چرخوندم.دانشگاه به شدت شلوغ بود و دانشجو ها در حالِ رفت و آمد. برای خالی نبودن عریضه نگاهی به ساعتم انداختم. از نشستن کنار حمید حس خوبی نداشتم:
-چند واحد برداشتی این ترم؟
زیپ کیفم رو باز کردم و کاغذ پرینت شده ی انتخاب واحدم رو بیرون آوردم:
-هیجده واحد برداشتم!
با چشم به لیوان چای اشاره کرد:
-بخور، سرد میشه!
لیوان رو کمی به سمتش سُر دادم:
-ممنون، میل ندارم!
پای راستش رو روی پای چپش انداخت، دستش و باز کرد و روی پشتی نیمکت گذاشت:
-پیامم رو جواب ندادی، دلیل خاصی داشت؟
گوشی همراه و برگه ی پرینت واحد هام رو توی کیفم جا دادم و از روی نیمکت بلند شدم، یه حس درونی توی سرم فریاد می زد که از حمید فاصله بگیرم:
-نه دلیل خاصی نداشت، به حال تو چه فرقی می کنه؟ تو که نمی شناسیش!
گوشه ی ابروش رو خاروند و دستش رو توی موهای قهوه ایش کشید:
-گفتم شاید مجبور شدی زن اون مردک، که دلت باهاش نبود بشی…همون که ازش بدت می اومد…اسمش چی بود؟..آها، مهران رفیع!
نفس عمیقی از روی حرص کشیدم، خودم کردم که لعنت بر خودم باد، این خودم بودم که با درد و دل عجولانه ام برای حمید باعث شدم به مهران لقبِ مردک داده بشه:
-بهترِ درست صحبت کنی حمید.درست نیست ندیده و نشناخته به آدما توهین کنی!
خندید، کمی از محتوای لیوانش رو سر کشید و لیوان های یکبار مصرف رو با هم توی سطل زباله ی کنارِ نیمکت پرتاب کرد:
-اون روز توی کافه هم نه از کیک خوردی نه قهوه!
چند متر اونطرف تر، روی نیمکت دیگه ای نزدیک به ما، چهار پنج تا از دختر و پسرهای دانشگاه نشسته یا ایستاده مشغول حرف زدن بودن:
-چرا ساکتی خانم سعادت؟
دسته ی کیفم و محکم گرفتم، نگاه گذرایی به حمید انداختم و سرم رو سمت دیگه ای چرخوندم:
-من باید برم، الان کلاسم شروع می شه.
پوزخندی زد و اینبار پای چپش رو روی پای راستش انداخت:
- همون روز که توی کافه، دست رد زدی به سـ*ـینه ی من، شَستم خبر دار شده بود که یه کاسه ای زیر نیم کاسه هست...می تونستی همون روز مثل بچه ی آدم بِنالی که دلت جای دیگه گیره.
از جاش بلند شد و روبه روی من ایستاد:
-ولی سکوت کردی و پا به فرار گذاشتی، بعدم روز آخر، اومدی سَر قرار و با احمق فرض کردنِ من، قول دادی که تعطیلات رو به حرفای من فکر کنی...چی فکر کردی پیشِ خودت خانمِ سعادت؟بچه بودم که منو بفرستی دنبال نخود سیاه؟
ناخن هام رو کف دستِ مشت شده ام فشار دادم:
-تا روزی که اومدم سرِ قرار خداحافظی، هنوز هیچ خبری نبود…در ضمن من به تو قولی نداده بودم!
دستش رو توی هوا پرتاب کرد:
-جمع کن بابا...خبری نبود!..چرا....اتفاقا خبری بود، ولی صد در صدش نکرده بودی...پیشِ خودت گفتی هم اینطرف و نگه دارم هم اونطرف رو، اگه این یکی پرید حداقل اون یکی و داشته باشم!
چیزهایی که می شنیدم رو باور نمی کردم، مغزم لحظه ای از فرمان دادن به دست و پاهام دست کشیده بود. با چشم هایی که از تعجب کم مونده بود از حدقه بیرون بیان به حمید نگاه می کردم:
-چیه خانم سعادت؟تعحب کردی که دستت چطور برای من رو شد؟
اعتماد به نفسی که به خودم قول داده بودم توی سال جدید داشته باشم به یکباره فرو ریخت:
-معلوم هست چی داری می گی حمید…
انگشت اشاره اش رو با خشم بالا آورد:
-حمید نه و آقای پگاه!...خجالت بکش، تو دیگه شوهر داری...معنی نداره پسر غریبه رو به اسم کوچیک صدا کنی.
انگشت اشاره اش رو چند بار به سـ*ـینه اش کوبید:
-مقصر تو نیستی سرکارِ خانم، مقصر منم که زود حس انسان دوستیم گل کرد و خواستم از بدبختی نجاتت بدم.
از استرس دست و پاهام شروع به لرزیدن کرده بود، دوباره روی نیمکت نشستم و کیفم و روی زانوهام گذاشتم:
-ببین حم...آقای پگاه، من هیچ قولی به شما نداده بودم.این یه تصمیم شخصی بود که توی زندگی خودم گرفتم، همین!... الان هم اصلا درک نمی کنم این حرفا برای چیه!
سرش چرخید سمتِ من، چشمهام رو پایین انداختم:
-ههه، تو غلط کردی زندگی شخصیت رو برای من تعریف کردی...وقتی احساسات من رو تحـریـ*ک کردی و باعث شدی پا پیش بذارم...غلط کردی غرورم رو جریحه دار کنی!
صدای زنگ گوشی همراهم رو از توی کیفم می شنیدم، ولی دستهام یارای باز کردنِ درِ کیفم رو نداشت:
-خودش و کشت اون گوشی لامصب، حتما جناب نگران الممالک هستن، می خواد حالت و بپرسه.
به زحمت زیپ رو باز کردم و گوشی رو بیرون آوردم، کیف از روی زانوهای لرزونم به زمین افتاد.اهمیتی ندادم و به صفحه ی گوشی چشم دوختم.مهران بود و خوب می دونستم تماس گرفت که ساعتِ خروجم از دانشگاه رو بپرسِ.زنگ گوشی متوقف شد و طولی نکشید پیام جدیدی رسید:
-تماسش بی پاسخ موند، حداقل این یکی رو جواب بده.
قلبم به شدت تند می زد، دستم و روی سـ*ـینه ام گذاشتم و پیام رو باز کردم:
-خسته نباشی عسل بانو...ساعتِ چند بیام دنبالت؟
پیام رو بدون جواب رها کردم، خم شدم کیفم رو از روی زمین برداشتم و گوشی رو توی زیپش جا دادم.نفس های کوتاه و منقطع می کشیدم تا به خودم و رفتارم تسلط پیدا کنم.از جا بلند شدم، به حمید که چهار انگشت هر دو دستش رو توی شلوار جینش فرو کرده بود نگاه کردم:
-من باید برم سرِ کلاسم آقای پگاه...ولی قبل از اینکه برم باید بگم...اون روزی که من پیشِ شما درد و دل کردم نمی دونستم تهش میشه این!نمی دونستم شما رو دچار سوء تفاهم می کنم...الان هم به خاطر اون روز توی کافه و کلا به خاطر هر مشکلی که از طرف من برای شما درست شده معذرت خواهی می کنم.خدانگهدار.
هنوز چند قدم دور نشده بودم که صدام زد:
-خانم سعادت؟
برگشتم و بی جواب ایستادم:
-نگفتی بالاخره...با کی ازدواج کردی؟
زبونم و به لب خشکم کشیدم و نگاهی به نیمکت چند متر اونطرف تر انداختم، همه داشتن برای رفتن به کلاس هاشون آماده میشدن:
-به حال شما چه فرقی می کنه، یه مرد مثل همه ی مردای دیگه!
انحنایی به ل*ب*هاش داد و عینکش رو روی چشم هاش تنظیم کرد:
-اکی...نمی خوای بگی حرفی نیست، می تونی بری خداحافظ.
اگر جای خلوت تری بودم بدون شک، اشک می ریختم. قدم هام رو بلند بر می داشتم تا هر چه زودتر خودم رو به کلاس برسونم، دلم نمی خواست دیگه برخوردی با حمید داشته باشم، ولی مطمئن بودم کلاس های مشترک زیادی رو با اون باید سپری کنم.تا رسیدن به کلاس، بد و بیراهی نمونده بود که بارِ خودم نکرده باشم، حرفی نمونده بود که به خودم نزده باشم. آرامش فکری و روحی ای که طی اون چند وقت به دست آورده بودم، توی صدم ثانیه از بین رفته بود.سعی می کردم با کشیدن نفس های عمیق خودم رو آروم کنم ولی بی فایده بود، استرسم اونقدر شدید بود که حتی توانایی نگه داشتن خودکار و نوشتن جزوه رو نداشتم.بعد از کلاس سریع شماره ی مهران رو گرفتم و ازش خواستم که بیاد دنبالم.با اون حال روحی خراب نمی تونستم از بقیه ی کلاس هام استفاده ی مفید داشته باشم.
از دانشگاه خارج شدم و کنار دیوار ایستادم، با دندون به جون گوشه های ناخنم افتاده بودم و عصبی وار اونها رو می کَندم...دقیقا یک ربع طول کشید تا مهران جلوی دانشگاه ترمز کرد، از دور دستی براش تکون دادم و جلو رفتم، دستم هنوز به دستگیره ی درِ ماشین نرسیده بود که شخصی از پشت سر صدا زد:
-سمانه خانم؟
لبم و زیر دندون گرفتم و برگشتم؛ حمید کمی دور تر ایستاده بود و نمی دونستم هدفش از صدا کردن من چی بود!
صدای باز شدن درِ ماشین رو شنیدم و برگشتم، مهران از ماشین پیاده شد و عینک دودیش رو از چشمش برداشت، از دور نگاهی به حمید انداخت.من هم برگشتم و به حمید نگاه کردم، با صدایی که انگار از قعر چاه بیرون می اومد جواب دادم:
-بله؟
دفترِ کلاسورش رو از توی کوله اش بیرون آورد و اومد سمت ماشین:
-توی کلاس حواسم بود که جزوه ننوشتی، من کامل نوشتم برو خونه بنویس.
مستاصل مونده بودم، رفتار حمید رو درک نمی کردم.اونطور توی محوطه ی دانشگاه بازخواستم کرده بود و جز خانم سعادت یکبار هم اسم کوچیکم رو به زبون نیاورده بود، ولی اون لحظه جلوی چشم مهران با لحن صمیمی من رو سمانه صدا کرد و جزوه اش رو دو دستی پیشکش کرده بود.دستم و به زحمت بالا آوردم و جزوه رو گرفتم.دو انگشتش رو گوشه ی پیشونیش گذاشت:
-بای تا بعد!
چند ثانیه رفتنش رو نگاه کردم و بعد از درک موقعیتم برگشتم سمت ماشین.مهران دستهاش رو روی سقف ماشین گذاشته بود و به نمایش حمید نگاه می کرد، عینکش رو روی چشمش گذاشت و با نگاهی به اطراف، درِ ماشین رو باز کرد و قبل از نشستن تحکم وار گفت:
-بشین سمانه!
[/HIDE-THANKS]
یاعلی
همچنان منتظر نظرات دلگرم کننده ی شما عزیزان هستم.
پست تقدیم به همراهان جدیدمون:)
پست سی و نهم:
[HIDE-THANKS]بهار با تمام رنگ های زیبا و جذابش و بیدار کردن حس های نهفته، بالاخره رخ نمایی کرد، نفس کشیدنِ بی دغدغه توی هوایی که آرامش مطلق بود می تونست تجربه ای از بهترین حس های دنیا به حساب بیاد؛ برای منی که همیشه ی ایامِ، سال هایی که گذشت، جز برگی از بدترین خاطرات و لحظات چیزی در بَر نداشت، بهترین تجربه بود.
اون سال مامان برای سبز کردنِ سبزه های سفره ی هفت سین، شور و شوق داشت.با دقت و وسواس بشقاب های رنگی سفالی رو کنار هم می چید و دونه های گندم خیس خورده رو با ذکر بسم الله میون بشقاب ها قرار می داد.حضور مهران و اهورا، وسط زندگی من و مادرم رو می تونستم معجزه ای تلقی کنم که همیشه منتظر رخ دادنش بودم.هر روز که می گذشت بیشتر به انسان بودن و مَرد بودن مهران پی می بردم، همینکه می تونستم به عنوان تکیه گاهی امن روی اون حساب کنم، یه دنیا ارزش داشت.هر روز توی خلوتِ خودم وقتی به تماشای عکسهای اون چند وقتِ اخیر می نشستم، لبم به لبخندی عمیق گشوده می شد.من توی همون مدت کوتاه؛ کنارِ مهران شاد بودن رو به معنای واقعی کلمه درک کرده بودم.هر روز نقشه ی احمقانه ای رو که توی ذهنم درباره ی مهران کشیده بودم، خراب می کردم و تکه های شکسته اش رو توی پَست ترین جای ذهنم چال می کردم. مهران گفته بود الهام عاشقش بود. مگه می شد زن بود و عاشق مردی مثلِ مهران نشد، مگه می شد محبت های آشکار و پنهان یک نفر رو دید و به راحتی از کنارش گذشت.سال نو شده بود و به خودم قول داده بودم، کنارِ مهران بودن رو با هیچ چیزی عوض نکنم. وقتی کنارش همه چیز بود دلیلی برای فکرها و حیله های احمقانه وجود نداشت.تمام نخواستن ها و تلقین های پوچ و واهی نسبت به مهران رو دور ریخته بودم.
اهورا روی پای مامان نشسته بود و با انگشت ماهی های گُلی رنگِ تنگ بلوری رو نشون می داد و شیرین زبونی می کرد.ترمه ی فیروزه ای رنگ با سبزه هایی که مامان کاشته بود و شمع های سکه ای غوطه ور توی کاسه ی آب، روی میزِ وسط سالن می درخشید. سال نو در حالی تحویل می شد که نگاه من و مهران به هم دیگه قفل شده بود و مهران زیر لب یا مقلب القلوب می خوند.
درست پونزدهم فروردین بود و من روی نیمکت محوطه ی سرسبز دانشگاه نشسته بودم و عکسهای زیبایی که ایام نوروز گرفته بودم رو تماشا می کردم. هنوز بعد از گذشت سالها، وقتی به اون عکسها خیره می شم شیرینی و حلاوتشون رو؛ با سلول به سلول تنم احساس می کنم.انگشت شستم رو، روی چهره ی مهران کشیدم از پوست گندمی و چشمهای قهوه ای و خوش حالتش و بینی کشیده اش رد شدم و به لبخند دندون نماش لبخند زدم:
-تنها نشستی؟
یکه ای خوردم و چشمهام رو از صفحه ی گوشی گرفتم، حمید بالای سَرم ایستاده بود، بر عکسِ همیشه که ته ریش نخ نمایی روی صورتش خود نمایی می کرد، این بار ریشش رو بلند کرده بود و عینک آفتابیش رو به چشم زده بود، کنارم روی نیمکت نشست و لیوان های یکبار مصرفِ محتوی چای رو بینمون قرار داد.عینکش رو از روی چشمهاش برداشت و به یقه اش آویز کرد:
-سلامت کو خانم سعادت؟
آب دهنم و فرو دادم و گوشی رو روی کیفم گذاشتم:
-سلام...انتظار دیدنت رو نداشتم!
نیشخندی زد و لیوان چای رو برداشت و به ل*ب*هاش نزدیک کرد:
-تو شوهر کردی، من دانشگاه نیام؟
چشم توی محوطه چرخوندم.دانشگاه به شدت شلوغ بود و دانشجو ها در حالِ رفت و آمد. برای خالی نبودن عریضه نگاهی به ساعتم انداختم. از نشستن کنار حمید حس خوبی نداشتم:
-چند واحد برداشتی این ترم؟
زیپ کیفم رو باز کردم و کاغذ پرینت شده ی انتخاب واحدم رو بیرون آوردم:
-هیجده واحد برداشتم!
با چشم به لیوان چای اشاره کرد:
-بخور، سرد میشه!
لیوان رو کمی به سمتش سُر دادم:
-ممنون، میل ندارم!
پای راستش رو روی پای چپش انداخت، دستش و باز کرد و روی پشتی نیمکت گذاشت:
-پیامم رو جواب ندادی، دلیل خاصی داشت؟
گوشی همراه و برگه ی پرینت واحد هام رو توی کیفم جا دادم و از روی نیمکت بلند شدم، یه حس درونی توی سرم فریاد می زد که از حمید فاصله بگیرم:
-نه دلیل خاصی نداشت، به حال تو چه فرقی می کنه؟ تو که نمی شناسیش!
گوشه ی ابروش رو خاروند و دستش رو توی موهای قهوه ایش کشید:
-گفتم شاید مجبور شدی زن اون مردک، که دلت باهاش نبود بشی…همون که ازش بدت می اومد…اسمش چی بود؟..آها، مهران رفیع!
نفس عمیقی از روی حرص کشیدم، خودم کردم که لعنت بر خودم باد، این خودم بودم که با درد و دل عجولانه ام برای حمید باعث شدم به مهران لقبِ مردک داده بشه:
-بهترِ درست صحبت کنی حمید.درست نیست ندیده و نشناخته به آدما توهین کنی!
خندید، کمی از محتوای لیوانش رو سر کشید و لیوان های یکبار مصرف رو با هم توی سطل زباله ی کنارِ نیمکت پرتاب کرد:
-اون روز توی کافه هم نه از کیک خوردی نه قهوه!
چند متر اونطرف تر، روی نیمکت دیگه ای نزدیک به ما، چهار پنج تا از دختر و پسرهای دانشگاه نشسته یا ایستاده مشغول حرف زدن بودن:
-چرا ساکتی خانم سعادت؟
دسته ی کیفم و محکم گرفتم، نگاه گذرایی به حمید انداختم و سرم رو سمت دیگه ای چرخوندم:
-من باید برم، الان کلاسم شروع می شه.
پوزخندی زد و اینبار پای چپش رو روی پای راستش انداخت:
- همون روز که توی کافه، دست رد زدی به سـ*ـینه ی من، شَستم خبر دار شده بود که یه کاسه ای زیر نیم کاسه هست...می تونستی همون روز مثل بچه ی آدم بِنالی که دلت جای دیگه گیره.
از جاش بلند شد و روبه روی من ایستاد:
-ولی سکوت کردی و پا به فرار گذاشتی، بعدم روز آخر، اومدی سَر قرار و با احمق فرض کردنِ من، قول دادی که تعطیلات رو به حرفای من فکر کنی...چی فکر کردی پیشِ خودت خانمِ سعادت؟بچه بودم که منو بفرستی دنبال نخود سیاه؟
ناخن هام رو کف دستِ مشت شده ام فشار دادم:
-تا روزی که اومدم سرِ قرار خداحافظی، هنوز هیچ خبری نبود…در ضمن من به تو قولی نداده بودم!
دستش رو توی هوا پرتاب کرد:
-جمع کن بابا...خبری نبود!..چرا....اتفاقا خبری بود، ولی صد در صدش نکرده بودی...پیشِ خودت گفتی هم اینطرف و نگه دارم هم اونطرف رو، اگه این یکی پرید حداقل اون یکی و داشته باشم!
چیزهایی که می شنیدم رو باور نمی کردم، مغزم لحظه ای از فرمان دادن به دست و پاهام دست کشیده بود. با چشم هایی که از تعجب کم مونده بود از حدقه بیرون بیان به حمید نگاه می کردم:
-چیه خانم سعادت؟تعحب کردی که دستت چطور برای من رو شد؟
اعتماد به نفسی که به خودم قول داده بودم توی سال جدید داشته باشم به یکباره فرو ریخت:
-معلوم هست چی داری می گی حمید…
انگشت اشاره اش رو با خشم بالا آورد:
-حمید نه و آقای پگاه!...خجالت بکش، تو دیگه شوهر داری...معنی نداره پسر غریبه رو به اسم کوچیک صدا کنی.
انگشت اشاره اش رو چند بار به سـ*ـینه اش کوبید:
-مقصر تو نیستی سرکارِ خانم، مقصر منم که زود حس انسان دوستیم گل کرد و خواستم از بدبختی نجاتت بدم.
از استرس دست و پاهام شروع به لرزیدن کرده بود، دوباره روی نیمکت نشستم و کیفم و روی زانوهام گذاشتم:
-ببین حم...آقای پگاه، من هیچ قولی به شما نداده بودم.این یه تصمیم شخصی بود که توی زندگی خودم گرفتم، همین!... الان هم اصلا درک نمی کنم این حرفا برای چیه!
سرش چرخید سمتِ من، چشمهام رو پایین انداختم:
-ههه، تو غلط کردی زندگی شخصیت رو برای من تعریف کردی...وقتی احساسات من رو تحـریـ*ک کردی و باعث شدی پا پیش بذارم...غلط کردی غرورم رو جریحه دار کنی!
صدای زنگ گوشی همراهم رو از توی کیفم می شنیدم، ولی دستهام یارای باز کردنِ درِ کیفم رو نداشت:
-خودش و کشت اون گوشی لامصب، حتما جناب نگران الممالک هستن، می خواد حالت و بپرسه.
به زحمت زیپ رو باز کردم و گوشی رو بیرون آوردم، کیف از روی زانوهای لرزونم به زمین افتاد.اهمیتی ندادم و به صفحه ی گوشی چشم دوختم.مهران بود و خوب می دونستم تماس گرفت که ساعتِ خروجم از دانشگاه رو بپرسِ.زنگ گوشی متوقف شد و طولی نکشید پیام جدیدی رسید:
-تماسش بی پاسخ موند، حداقل این یکی رو جواب بده.
قلبم به شدت تند می زد، دستم و روی سـ*ـینه ام گذاشتم و پیام رو باز کردم:
-خسته نباشی عسل بانو...ساعتِ چند بیام دنبالت؟
پیام رو بدون جواب رها کردم، خم شدم کیفم رو از روی زمین برداشتم و گوشی رو توی زیپش جا دادم.نفس های کوتاه و منقطع می کشیدم تا به خودم و رفتارم تسلط پیدا کنم.از جا بلند شدم، به حمید که چهار انگشت هر دو دستش رو توی شلوار جینش فرو کرده بود نگاه کردم:
-من باید برم سرِ کلاسم آقای پگاه...ولی قبل از اینکه برم باید بگم...اون روزی که من پیشِ شما درد و دل کردم نمی دونستم تهش میشه این!نمی دونستم شما رو دچار سوء تفاهم می کنم...الان هم به خاطر اون روز توی کافه و کلا به خاطر هر مشکلی که از طرف من برای شما درست شده معذرت خواهی می کنم.خدانگهدار.
هنوز چند قدم دور نشده بودم که صدام زد:
-خانم سعادت؟
برگشتم و بی جواب ایستادم:
-نگفتی بالاخره...با کی ازدواج کردی؟
زبونم و به لب خشکم کشیدم و نگاهی به نیمکت چند متر اونطرف تر انداختم، همه داشتن برای رفتن به کلاس هاشون آماده میشدن:
-به حال شما چه فرقی می کنه، یه مرد مثل همه ی مردای دیگه!
انحنایی به ل*ب*هاش داد و عینکش رو روی چشم هاش تنظیم کرد:
-اکی...نمی خوای بگی حرفی نیست، می تونی بری خداحافظ.
اگر جای خلوت تری بودم بدون شک، اشک می ریختم. قدم هام رو بلند بر می داشتم تا هر چه زودتر خودم رو به کلاس برسونم، دلم نمی خواست دیگه برخوردی با حمید داشته باشم، ولی مطمئن بودم کلاس های مشترک زیادی رو با اون باید سپری کنم.تا رسیدن به کلاس، بد و بیراهی نمونده بود که بارِ خودم نکرده باشم، حرفی نمونده بود که به خودم نزده باشم. آرامش فکری و روحی ای که طی اون چند وقت به دست آورده بودم، توی صدم ثانیه از بین رفته بود.سعی می کردم با کشیدن نفس های عمیق خودم رو آروم کنم ولی بی فایده بود، استرسم اونقدر شدید بود که حتی توانایی نگه داشتن خودکار و نوشتن جزوه رو نداشتم.بعد از کلاس سریع شماره ی مهران رو گرفتم و ازش خواستم که بیاد دنبالم.با اون حال روحی خراب نمی تونستم از بقیه ی کلاس هام استفاده ی مفید داشته باشم.
از دانشگاه خارج شدم و کنار دیوار ایستادم، با دندون به جون گوشه های ناخنم افتاده بودم و عصبی وار اونها رو می کَندم...دقیقا یک ربع طول کشید تا مهران جلوی دانشگاه ترمز کرد، از دور دستی براش تکون دادم و جلو رفتم، دستم هنوز به دستگیره ی درِ ماشین نرسیده بود که شخصی از پشت سر صدا زد:
-سمانه خانم؟
لبم و زیر دندون گرفتم و برگشتم؛ حمید کمی دور تر ایستاده بود و نمی دونستم هدفش از صدا کردن من چی بود!
صدای باز شدن درِ ماشین رو شنیدم و برگشتم، مهران از ماشین پیاده شد و عینک دودیش رو از چشمش برداشت، از دور نگاهی به حمید انداخت.من هم برگشتم و به حمید نگاه کردم، با صدایی که انگار از قعر چاه بیرون می اومد جواب دادم:
-بله؟
دفترِ کلاسورش رو از توی کوله اش بیرون آورد و اومد سمت ماشین:
-توی کلاس حواسم بود که جزوه ننوشتی، من کامل نوشتم برو خونه بنویس.
مستاصل مونده بودم، رفتار حمید رو درک نمی کردم.اونطور توی محوطه ی دانشگاه بازخواستم کرده بود و جز خانم سعادت یکبار هم اسم کوچیکم رو به زبون نیاورده بود، ولی اون لحظه جلوی چشم مهران با لحن صمیمی من رو سمانه صدا کرد و جزوه اش رو دو دستی پیشکش کرده بود.دستم و به زحمت بالا آوردم و جزوه رو گرفتم.دو انگشتش رو گوشه ی پیشونیش گذاشت:
-بای تا بعد!
چند ثانیه رفتنش رو نگاه کردم و بعد از درک موقعیتم برگشتم سمت ماشین.مهران دستهاش رو روی سقف ماشین گذاشته بود و به نمایش حمید نگاه می کرد، عینکش رو روی چشمش گذاشت و با نگاهی به اطراف، درِ ماشین رو باز کرد و قبل از نشستن تحکم وار گفت:
-بشین سمانه!
[/HIDE-THANKS]
یاعلی
آخرین ویرایش: