رمان سیب های کال |~پارسا تاجیک~ کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

~پارسا تاجیک~

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/06/27
ارسالی ها
747
امتیاز واکنش
45,553
امتیاز
781
سلام، ایام به کام.
همچنان منتظر نظرات دلگرم کننده ی شما عزیزان هستم.
پست تقدیم به همراهان جدیدمون:)

پست سی و نهم:
[HIDE-THANKS]بهار با تمام رنگ های زیبا و جذابش و بیدار کردن حس های نهفته، بالاخره رخ نمایی کرد، نفس کشیدنِ بی دغدغه توی هوایی که آرامش مطلق بود می تونست تجربه ای از بهترین حس های دنیا به حساب بیاد؛ برای منی که همیشه ی ایامِ، سال هایی که گذشت، جز برگی از بدترین خاطرات و لحظات چیزی در بَر نداشت، بهترین تجربه بود.
اون سال مامان برای سبز کردنِ سبزه های سفره ی هفت سین، شور و شوق داشت.با دقت و وسواس بشقاب های رنگی سفالی رو کنار هم می چید و دونه های گندم خیس خورده رو با ذکر بسم الله میون بشقاب ها قرار می داد.حضور مهران و اهورا، وسط زندگی من و مادرم رو می تونستم معجزه ای تلقی کنم که همیشه منتظر رخ دادنش بودم.هر روز که می گذشت بیشتر به انسان بودن و مَرد بودن مهران پی می بردم، همینکه می تونستم به عنوان تکیه گاهی امن روی اون حساب کنم، یه دنیا ارزش داشت.هر روز توی خلوتِ خودم وقتی به تماشای عکسهای اون چند وقتِ اخیر می نشستم، لبم به لبخندی عمیق گشوده می شد.من توی همون مدت کوتاه؛ کنارِ مهران شاد بودن رو به معنای واقعی کلمه درک کرده بودم.هر روز نقشه ی احمقانه ای رو که توی ذهنم درباره ی مهران کشیده بودم، خراب می کردم و تکه های شکسته اش رو توی پَست ترین جای ذهنم چال می کردم. مهران گفته بود الهام عاشقش بود. مگه می شد زن بود و عاشق مردی مثلِ مهران نشد، مگه می شد محبت های آشکار و پنهان یک نفر رو دید و به راحتی از کنارش گذشت.سال نو شده بود و به خودم قول داده بودم، کنارِ مهران بودن رو با هیچ چیزی عوض نکنم. وقتی کنارش همه چیز بود دلیلی برای فکرها و حیله های احمقانه وجود نداشت.تمام نخواستن ها و تلقین های پوچ و واهی نسبت به مهران رو دور ریخته بودم.
اهورا روی پای مامان نشسته بود و با انگشت ماهی های گُلی رنگِ تنگ بلوری رو نشون می داد و شیرین زبونی می کرد.ترمه ی فیروزه ای رنگ با سبزه هایی که مامان کاشته بود و شمع های سکه ای غوطه ور توی کاسه ی آب، روی میزِ وسط سالن می درخشید. سال نو در حالی تحویل می شد که نگاه من و مهران به هم دیگه قفل شده بود و مهران زیر لب یا مقلب القلوب می خوند.
درست پونزدهم فروردین بود و من روی نیمکت محوطه ی سرسبز دانشگاه نشسته بودم و عکسهای زیبایی که ایام نوروز گرفته بودم رو تماشا می کردم. هنوز بعد از گذشت سالها، وقتی به اون عکسها خیره می شم شیرینی و حلاوتشون رو؛ با سلول به سلول تنم احساس می کنم.انگشت شستم رو، روی چهره ی مهران کشیدم از پوست گندمی و چشمهای قهوه ای و خوش حالتش و بینی کشیده اش رد شدم و به لبخند دندون نماش لبخند زدم:
-تنها نشستی؟
یکه ای خوردم و چشمهام رو از صفحه ی گوشی گرفتم، حمید بالای سَرم ایستاده بود، بر عکسِ همیشه که ته ریش نخ نمایی روی صورتش خود نمایی می کرد، این بار ریشش رو بلند کرده بود و عینک آفتابیش رو به چشم زده بود، کنارم روی نیمکت نشست و لیوان های یکبار مصرفِ محتوی چای رو بینمون قرار داد.عینکش رو از روی چشمهاش برداشت و به یقه اش آویز کرد:
-سلامت کو خانم سعادت؟
آب دهنم و فرو دادم و گوشی رو روی کیفم گذاشتم:
-سلام...انتظار دیدنت رو نداشتم!
نیشخندی زد و لیوان چای رو برداشت و به ل*ب*هاش نزدیک کرد:
-تو شوهر کردی، من دانشگاه نیام؟
چشم توی محوطه چرخوندم.دانشگاه به شدت شلوغ بود و دانشجو ها در حالِ رفت و آمد. برای خالی نبودن عریضه نگاهی به ساعتم انداختم. از نشستن کنار حمید حس خوبی نداشتم:
-چند واحد برداشتی این ترم؟
زیپ کیفم رو باز کردم و کاغذ پرینت شده ی انتخاب واحدم رو بیرون آوردم:
-هیجده واحد برداشتم!
با چشم به لیوان چای اشاره کرد:
-بخور، سرد میشه!
لیوان رو کمی به سمتش سُر دادم:
-ممنون، میل ندارم!
پای راستش رو روی پای چپش انداخت، دستش و باز کرد و روی پشتی نیمکت گذاشت:
-پیامم رو جواب ندادی، دلیل خاصی داشت؟
گوشی همراه و برگه ی پرینت واحد هام رو توی کیفم جا دادم و از روی نیمکت بلند شدم، یه حس درونی توی سرم فریاد می زد که از حمید فاصله بگیرم:
-نه دلیل خاصی نداشت، به حال تو چه فرقی می کنه؟ تو که نمی شناسیش!
گوشه ی ابروش رو خاروند و دستش رو توی موهای قهوه ایش کشید:
-گفتم شاید مجبور شدی زن اون مردک، که دلت باهاش نبود بشی…همون که ازش بدت می اومد…اسمش چی بود؟..آها، مهران رفیع!
نفس عمیقی از روی حرص کشیدم، خودم کردم که لعنت بر خودم باد، این خودم بودم که با درد و دل عجولانه ام برای حمید باعث شدم به مهران لقبِ مردک داده بشه:
-بهترِ درست صحبت کنی حمید.درست نیست ندیده و نشناخته به آدما توهین کنی!
خندید، کمی از محتوای لیوانش رو سر کشید و لیوان های یکبار مصرف رو با هم توی سطل زباله ی کنارِ نیمکت پرتاب کرد:
-اون روز توی کافه هم نه از کیک خوردی نه قهوه!
چند متر اونطرف تر، روی نیمکت دیگه ای نزدیک به ما، چهار پنج تا از دختر و پسرهای دانشگاه نشسته یا ایستاده مشغول حرف زدن بودن:
-چرا ساکتی خانم سعادت؟
دسته ی کیفم و محکم گرفتم، نگاه گذرایی به حمید انداختم و سرم رو سمت دیگه ای چرخوندم:
-من باید برم، الان کلاسم شروع می شه.
پوزخندی زد و اینبار پای چپش رو روی پای راستش انداخت:
- همون روز که توی کافه، دست رد زدی به سـ*ـینه ی من، شَستم خبر دار شده بود که یه کاسه ای زیر نیم کاسه هست...می تونستی همون روز مثل بچه ی آدم بِنالی که دلت جای دیگه گیره.
از جاش بلند شد و روبه روی من ایستاد:
-ولی سکوت کردی و پا به فرار گذاشتی، بعدم روز آخر، اومدی سَر قرار و با احمق فرض کردنِ من، قول دادی که تعطیلات رو به حرفای من فکر کنی...چی فکر کردی پیشِ خودت خانمِ سعادت؟بچه بودم که منو بفرستی دنبال نخود سیاه؟
ناخن هام رو کف دستِ مشت شده ام فشار دادم:
-تا روزی که اومدم سرِ قرار خداحافظی، هنوز هیچ خبری نبود…در ضمن من به تو قولی نداده بودم!
دستش رو توی هوا پرتاب کرد:
-جمع کن بابا...خبری نبود!..چرا....اتفاقا خبری بود، ولی صد در صدش نکرده بودی...پیشِ خودت گفتی هم اینطرف و نگه دارم هم اونطرف رو، اگه این یکی پرید حداقل اون یکی و داشته باشم!
چیزهایی که می شنیدم رو باور نمی کردم، مغزم لحظه ای از فرمان دادن به دست و پاهام دست کشیده بود. با چشم هایی که از تعجب کم مونده بود از حدقه بیرون بیان به حمید نگاه می کردم:
-چیه خانم سعادت؟تعحب کردی که دستت چطور برای من رو شد؟
اعتماد به نفسی که به خودم قول داده بودم توی سال جدید داشته باشم به یکباره فرو ریخت:
-معلوم هست چی داری می گی حمید…
انگشت اشاره اش رو با خشم بالا آورد:
-حمید نه و آقای پگاه!...خجالت بکش، تو دیگه شوهر داری...معنی نداره پسر غریبه رو به اسم کوچیک صدا کنی.
انگشت اشاره اش رو چند بار به سـ*ـینه اش کوبید:
-مقصر تو نیستی سرکارِ خانم، مقصر منم که زود حس انسان دوستیم گل کرد و خواستم از بدبختی نجاتت بدم.
از استرس دست و پاهام شروع به لرزیدن کرده بود، دوباره روی نیمکت نشستم و کیفم و روی زانوهام گذاشتم:
-ببین حم...آقای پگاه، من هیچ قولی به شما نداده بودم.این یه تصمیم شخصی بود که توی زندگی خودم گرفتم، همین!... الان هم اصلا درک نمی کنم این حرفا برای چیه!
سرش چرخید سمتِ من، چشمهام رو پایین انداختم:
-ههه، تو غلط کردی زندگی شخصیت رو برای من تعریف کردی...وقتی احساسات من رو تحـریـ*ک کردی و باعث شدی پا پیش بذارم...غلط کردی غرورم رو جریحه دار کنی!
صدای زنگ گوشی همراهم رو از توی کیفم می شنیدم، ولی دستهام یارای باز کردنِ درِ کیفم رو نداشت:
-خودش و کشت اون گوشی لامصب، حتما جناب نگران الممالک هستن، می خواد حالت و بپرسه.
به زحمت زیپ رو باز کردم و گوشی رو بیرون آوردم، کیف از روی زانوهای لرزونم به زمین افتاد.اهمیتی ندادم و به صفحه ی گوشی چشم دوختم.مهران بود و خوب می دونستم تماس گرفت که ساعتِ خروجم از دانشگاه رو بپرسِ.زنگ گوشی متوقف شد و طولی نکشید پیام جدیدی رسید:
-تماسش بی پاسخ موند، حداقل این یکی رو جواب بده.
قلبم به شدت تند می زد، دستم و روی سـ*ـینه ام گذاشتم و پیام رو باز کردم:
-خسته نباشی عسل بانو...ساعتِ چند بیام دنبالت؟
پیام رو بدون جواب رها کردم، خم شدم کیفم رو از روی زمین برداشتم و گوشی رو توی زیپش جا دادم.نفس های کوتاه و منقطع می کشیدم تا به خودم و رفتارم تسلط پیدا کنم.از جا بلند شدم، به حمید که چهار انگشت هر دو دستش رو توی شلوار جینش فرو کرده بود نگاه کردم:
-من باید برم سرِ کلاسم آقای پگاه...ولی قبل از اینکه برم باید بگم...اون روزی که من پیشِ شما درد و دل کردم نمی دونستم تهش میشه این!نمی دونستم شما رو دچار سوء تفاهم می کنم...الان هم به خاطر اون روز توی کافه و کلا به خاطر هر مشکلی که از طرف من برای شما درست شده معذرت خواهی می کنم.خدانگهدار.
هنوز چند قدم دور نشده بودم که صدام زد:
-خانم سعادت؟
برگشتم و بی جواب ایستادم:
-نگفتی بالاخره...با کی ازدواج کردی؟
زبونم و به لب خشکم کشیدم و نگاهی به نیمکت چند متر اونطرف تر انداختم، همه داشتن برای رفتن به کلاس هاشون آماده میشدن:
-به حال شما چه فرقی می کنه، یه مرد مثل همه ی مردای دیگه!
انحنایی به ل*ب*هاش داد و عینکش رو روی چشم هاش تنظیم کرد:
-اکی...نمی خوای بگی حرفی نیست، می تونی بری خداحافظ.
اگر جای خلوت تری بودم بدون شک، اشک می ریختم. قدم هام رو بلند بر می داشتم تا هر چه زودتر خودم رو به کلاس برسونم، دلم نمی خواست دیگه برخوردی با حمید داشته باشم، ولی مطمئن بودم کلاس های مشترک زیادی رو با اون باید سپری کنم.تا رسیدن به کلاس، بد و بیراهی نمونده بود که بارِ خودم نکرده باشم، حرفی نمونده بود که به خودم نزده باشم. آرامش فکری و روحی ای که طی اون چند وقت به دست آورده بودم، توی صدم ثانیه از بین رفته بود.سعی می کردم با کشیدن نفس های عمیق خودم رو آروم کنم ولی بی فایده بود، استرسم اونقدر شدید بود که حتی توانایی نگه داشتن خودکار و نوشتن جزوه رو نداشتم.بعد از کلاس سریع شماره ی مهران رو گرفتم و ازش خواستم که بیاد دنبالم.با اون حال روحی خراب نمی تونستم از بقیه ی کلاس هام استفاده ی مفید داشته باشم.
از دانشگاه خارج شدم و کنار دیوار ایستادم، با دندون به جون گوشه های ناخنم افتاده بودم و عصبی وار اونها رو می کَندم...دقیقا یک ربع طول کشید تا مهران جلوی دانشگاه ترمز کرد، از دور دستی براش تکون دادم و جلو رفتم، دستم هنوز به دستگیره ی درِ ماشین نرسیده بود که شخصی از پشت سر صدا زد:
-سمانه خانم؟
لبم و زیر دندون گرفتم و برگشتم؛ حمید کمی دور تر ایستاده بود و نمی دونستم هدفش از صدا کردن من چی بود!
صدای باز شدن درِ ماشین رو شنیدم و برگشتم، مهران از ماشین پیاده شد و عینک دودیش رو از چشمش برداشت، از دور نگاهی به حمید انداخت.من هم برگشتم و به حمید نگاه کردم، با صدایی که انگار از قعر چاه بیرون می اومد جواب دادم:
-بله؟
دفترِ کلاسورش رو از توی کوله اش بیرون آورد و اومد سمت ماشین:
-توی کلاس حواسم بود که جزوه ننوشتی، من کامل نوشتم برو خونه بنویس.
مستاصل مونده بودم، رفتار حمید رو درک نمی کردم.اونطور توی محوطه ی دانشگاه بازخواستم کرده بود و جز خانم سعادت یکبار هم اسم کوچیکم رو به زبون نیاورده بود، ولی اون لحظه جلوی چشم مهران با لحن صمیمی من رو سمانه صدا کرد و جزوه اش رو دو دستی پیشکش کرده بود.دستم و به زحمت بالا آوردم و جزوه رو گرفتم.دو انگشتش رو گوشه ی پیشونیش گذاشت:
-بای تا بعد!
چند ثانیه رفتنش رو نگاه کردم و بعد از درک موقعیتم برگشتم سمت ماشین.مهران دستهاش رو روی سقف ماشین گذاشته بود و به نمایش حمید نگاه می کرد، عینکش رو روی چشمش گذاشت و با نگاهی به اطراف، درِ ماشین رو باز کرد و قبل از نشستن تحکم وار گفت:
-بشین سمانه!
[/HIDE-THANKS]

یاعلی
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • ~پارسا تاجیک~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/27
    ارسالی ها
    747
    امتیاز واکنش
    45,553
    امتیاز
    781
    سلام شب همگی به خیر
    حال و احوال همگی بر وفق مراد هست؟

    اگر دقت کرده باشید، توی این رمان نام شهر بـرده نشده اینکه این وقایع در کجا اتفاق افتاده رو سپردیم به ذهن مخاطب عزیز، اینکه این داستان رو توی هر شهری که خودتون دوست دارید می تونید تصور کنید، همین طور در مورد چهره ی کاراکتر ها من تا اونجایی که نیاز باشه توصیفات بصری رو انجام می دم ولی باز هم مخاطب آزادِ، که هر چهر ه ای رو که دوست داره تو قالب شخصیت ها جایگزین کنه.صرفا به رمان خوندن به عنوان یک سرگرمی نگاه نکنید، همین که توی ذهنتون شخصیت ها رو بازسازی و چهره پردازی کنید یک نوع ورزش فکری انجام دادید.
    ببخشید که امشب بیش از حد معمول حرف زدم و وقت گرانبهاتون رو گرفتم.شما رو با پست جدید تنها می ذارم، امیدوارم بعد از این پست نظرات شما عزیزان رو برای رفع خستگی دریافت کنم.
    این پست تقدیم به نگین عزیز و عسل خانم و ....16و تمام کسانی که منتظر این پست بودن و زمان آپ شدنش رو پرسیده بودن.
    موفق و مؤید باشید.شبتون به خیر.

    [HIDE-THANKS]چادرِ گلدار مامان رو روی سَرم انداختم و مهران رو تا جلوی در همراهی کردم، روی پاهام بند نبودم. با ترس و لرز ابتدا و انتهای کوچه رو نگاه می کردم، حمید گفتِ بود از یک ساعت بیشتر طول بکشه ؛زنگ خونه رو می زنه. مهران امتداد نگاه من رو گرفت و به ابتدای کوچه نگاه کرد:
    -منتظرِ کسی هستی؟
    چادر رو زیر گردنم محکمتر گرفتم:
    -نه!
    ابروهاش رو بالا انداخت و عینک دودیش رو به چشم زد، در ماشین و باز کرد.قبل از سوار شدن برگشت و دوباره عینک رو از چشمش برداشت:
    -فردا کلاس داری؟
    به درِ حیاط تکیه دادم:
    -نه ندارم!
    دوباره سر چرخوند و ابتدای کوچه رو نگاه کرد، گره ای به ابروهاش داد، چند ثانیه به چهره ی هراسون من خیره شد:
    -انگار حالت خوش نیست؟
    توی موقعیت بدی گرفتار شده بودم، ترسِ، سر رسیدن حمید ؛مرگ رو جلوی چشمم آورده بود.شک نداشتم اگر مهران برای بار دوم حمید رو دور و بر من می دید؛ دیگه هیچ حرفی رو بابت همکلاسی بودنش باور نمی کرد. به زور لبخند کم رنگی روی لبهای بی روحم نشوندم و تکیه ام رو از در گرفتم:
    -توی دانشگاه یه چیزی خوردم، یه کم حالم ریخته بهم!
    نگاهش نشون می داد حرفم و باور نکردِ، چند ثانیه به چشمهام خیره شد، درِ نیمه باز حیاط رو با دست هل داد و دستش و پشت کمرم گذاشت:
    -برو تو...به مامانت بگو یه شربت آبلیمو بهت بده!
    مهران خداحافظی کرد و رفت، چنگی به صورتم زدم و چادر و از سرم کشیدم؛ فرصت فکر کردن به رفتار و حرفهای مهران رو نداشتم. مامان توی آشپزخونه مشغول بود. گوشی رو از اتاق برداشتم و از پله های نردبومِ چوبی، به سمت پشتِ بوم بالا کشیدم. انگشتهام می لرزید، زانوهام می لرزید و احساس می کردم چند ثانیه بیشتر روی پاهام بایستم سقوطم قطعی و حتمی خواهد بود.کنار دیوارِ چسبیده به خونه ی فیروزه نشستم ، آفتاب آخرین اشعه های نورانیش رو روی دیوار پهن کرده بود و کم کم نوید غروب شدن می داد. صفحه ی گوشی رو روشن کردم.شماره حمید رو گرفتم. زیر لب به خودم و دانشگاه رفتنم لعنت فرستادم.بیش از چند بار بوق خورد و گوشی رو جواب نداد.هنوز یک ساعت نشده بود و گفته بود از یک ساعت بگذره، زنگ می زنه! صدای جمله ی مهران توی سَرم اکو می شد«از اون پدر سوخته هاس». دهنم خشک و تلخ شده بود، قبل از اینکه دوباره شماره اش رو بگیرم خودش تماس گرفت، با اولین زنگ؛ دکمه ی سبز رو به راست کشیدم:
    -الو حمید!
    بعد از چند ثانیه سکوت، سرفه ی کوتاهی کرد:
    -باور نمی کنم...اصلا باور نمی کنم، تو...یه الف بچه، من و دور زده باشی!
    به شلوارم چنگ زدم، هر چیزی که فکر می کردم درستِ به زبون آوردم:
    -ببین حمید...تو رو خدا گوش کن...من...من اصلا متوجه ی حرفات نمی شم...کدوم دور زدن؟ من هیچ قولی به تو نداده بودم...اگر خودت توی ذهنت، رویا بافی کردی، که مقصرش من نیستم!
    صداهای اون طرف خط نشون می داد در حال خوردنِ چیزی بود:
    -یعنی می خوای بگی من دیونه ام، توی توهم زندگی می کنم؟...اشکالی نداره...حالا هر چیزی می خوای اسمش رو بذار...رویا بافی، توهم، هر چی...این راهی بود که قرار شد اگه به ادامه اش رضایت بدی با هم شروعش کنیم!
    انگشتهام و لای موهام فرستادم و تارهای آشفته رو محکم کشیدم:
    -من نمی فهمم چی می گی حمید! فقط می دونم یه غلطِ اضافه کردم...اون هم اینکه پیش تو درد و دل کردم...لعنت به دهنی که بی موقع باز بشه...لعنت!
    نفسش رو بالا کشید و رها کرد:
    -ببین سمانه...هنوز هم دیر نشده...فرصت برای برگشت هست...برای اینکه هر دوی ما از این وضع فلاکت بار بیرون بیایم…کافیِ تو بخوای، من همه جورِ هوات و دارم!
    قطره اشکی از گوشه ی چشمم روی گونه ام غلطتید، صدای سمانه گفتن مامان توی هق هق بی صدای من گم شده بود.بلند شدم و لبه ی بوم ایستادم:
    -اینجام مامان دارم با تلفن صحبت می کنم.
    انگشت اشاره اش رو گاز گرفت:
    -خبر مرگت رفتی اون بالا با تلفن حرف می زنی؟ دَر و همسایه ببینن چی می گن؟
    کف دستم و به حالت سکوت بالا آوردم:
    -الان میام پایین.
    خوشحال بودم که فاصله زیاد بود و مامان چشم های قرمز و اشکهای رَوونَم رو نمی دید، برگشتم و گوشه ی دیوار کِز کردم:
    -الو حمید؟
    صدای هووم گفتنش رو که شنیدم، گوشی رو روی گوش راستم گذاشتم:
    -ببین حمید...من دیگه افکار گذشته ام و راجعبه رفیع ندارم...اون الان همسرِ منِ...خیلی هم دوستش دارم و حس بدی هم نسبت بهش ندارم.
    صدای برخورد چیزی رو شنیدم و پشت بندش فریاد حمید رو:
    -من این چیزا حالیم نیست خانم سعادت...من این ور خط، توی بدبختی بسوزم و تو سوارِ ماشین گرون قیمت بشی و راست راست بچرخی، اونم با فکری که من توی سرت انداختم... ههه خنده دارِ...خیر خانمِ محترم...یا هر دو با هم یا هیچ کدوم!
    پاهام از شدت مچاله شدن سِر شده بودن و توانایی حرکت نداشتن...اشک امونم رو بریده بود، به التماس افتاده بودم، کاری که از بیخ و بُن اشتباه بود و نمی دونستم همین عجز در برابر حمید باعث گستاخ تر شدنش می شه:
    -تو رو خدا حمید دست از سر زندگی من بردار...من غلط کردم پیش تو حرف زدم...من به گور پدرم خندیدم از تو راه چاره خواستم...زندگی من تازه چند ماهِ رنگ آدمیزادی گرفته...خرابش نکن...چی از جون من می خوای؟ برو رَد کارِت، بچسب به درس و زندگیت.
    صدای فریادش دوباره توی گوشم پیچید:
    -خفه شو دختره ی احمق...فکر می کنی من خَرم...حالیم نیست به خاطر پول زنِ اون مردیکه شدی...من و نخواستی، چون یه دانشجوی بدبخت و آس و پاس بودم...همین که گفتم یا هر دو یا هیچ کدوم…می تونی هیچ کدوم رو انتخاب کنی و همین فردا تقاضای طلاق بدی...ولی اگه من و هم قاطی لِفت و لیسِت کنی، قول می دم کاری به کارت نداشته باشم!
    با دست محکم توی سرم کوبیدم:
    -هیچ می فهمی چی داری می گی حمید؟ کدوم لفت و لیس...به خدا اونطوری که تو فکر می کنی نیست...خواهش می کنم این بحث مسخره رو تمومش کن...من به اندازه ی کافی بدبختی کشیدم دیگه تحمل ندارم.
    پوزخندی زد و صداش و پایین آورد:
    -هیچ وقت تا به امروز اینقدر درباره ی حرفی که می زنم مطمئن نبودم...حالا هم برو خوب به حرفهام فکر کن...اگه می تونی از شوهرت دل بکنی، این قضیه برای همیشه همین جا چال می شه...در غیر این صورت باید من رو هم کنار خوشبختیت تحمل کنی!
    بی حرفِ دیگه ای گوشی رو قطع کرد، بلند شدم و مثل جسمی که روح از بدنش پَر کشیده بود، پله های چوبی رو پایین رفتم. صدای اذان مغرب به گوش می رسید و مامان داشت وضو می گرفت.روی تخت چوبی نشستم و دستام و روی سرم گذاشتم، مامان خم شد و مسحِ روی پای راستش رو کشید:
    -با مهران بحث می کردی؟
    سکوت کردم، هیچ حرف و حرکتی برای انجام دادن نداشتم:
    -با تو ام سمانه!
    گوشی رو روی تخت گذاشتم و با چشمهای بی رمقم به مامان نگاه کردم:
    -چیزِ مهمی نیست، خودمون حلش می کنیم.
    سرش رو از روی تاسف تکون داد:
    -پیشونی، من و کجا می شونی...بَدا به حال اون مَرد که دلش و خوش کرده به تو.
    سرم سنگین بود و چشمهام می سوخت، حوصله ی بحث کردن با مامان رو نداشتم. اضطراب لعنتی دوباره با قدرت بیشتری توی ذره ذره ی وجودم خونه کرده بود...حالم از حمید بهم می خورد...حالم از خودم هم بهم می خورد...احساس می کردم سنگ بزرگی رو روی قلبم گذاشتن تا نفسم هام رو به شماره بندازن...دستم و روی دهنم گذاشتم و سمت دستشویی دویدم...تمام اسید معده ام رو بالا آوردم...مامان سراسیمه در حالی که چادر نمازش رو روی سرش انداخته بود از اتاق بیرون اومد...با دیدنِ من چنگی به صورتش زد و با پاهای برهنه خودش رو به من رسوند:
    -خدا مرگت بده دختر...به زمین گرم بخوری ان شاء الله...چه خاکی تو سر خودت ریختی؟...سَر همین داشتی با مهران دعوا می کردی؟...خدایا جواب دَر و همسایه رو چی بدم؟
    درک درستی از حرف مامان نداشتم، یکی دو مشت آب به صورتم پاشیدم و برگشتم روی تخت نشستم، مامان بازوم و گرفت و به شدت تکون داد:
    -با تو ام ذلیل مرده، چه غلطی کردی؟
    دستم و بیخ گلوم گذاشتم و فشار دادم:
    -هیچی به خدا هیچی!
    کنارم روی تخت نشست و چادر نمازش رو دورش پیچید:
    -راستش و بگو دختر...بذار بفهمم چه خاکی تو سَرم شده!
    دوزاری کَج ام تازه افتاده بود، با چشمهایی متعجب زل زدم به مامان:
    -چی داری می گی مامان...نکنه فکر کردی من حامله ام؟
    جایی وسط انگشت شَست و اشاره اش رو زیر دندون گرفت:
    -خدایا توبه!
    پوزخندی زدم و روی تخت دراز کشیدم:
    -حالا، به قول تو، من بچه ام...نفهمم...مهران هم بچه اس...نمی فهمه هنوز عقدیم؟
    مامان راست نشست و دونه های تسبیحِ توی دستش رو میون انگشتاش گرفت:
    -چون بچه ای ترسیدم...مرد جماعت شاه و گداش سر و ته یه کرباسِ، بیشتر از این که بنده ی خدا باشه بنده ی هوی و هوسشِ، اون پچ پچ روی پشت بومت، این حال بهم ریخته ات شَک ام انداخت دختر!
    همون دروغی که به مهران گفتم رو، به خورد مامان دادم:
    -توی دانشگاه یه چیزی خوردم، معد ام بهم ریخت.
    از شدت اضطراب و ترس و فکرهای وحشت آور، به غذایی که مامان برای شام آماده کرده بود لب نزدم.از به کار بردنِ کلمه ی دانشگاه می ترسیدم، از نگاه کردن به گوشی همراهم می لرزیدم. زودتر از هر شب رختخوابم رو روی زمین پهن کردم و در برابر چشمهای خسته و پرسشگر مامان زیر پتو خزیدم. درست نمی دونستم حمید دنبال چه چیزی بود، فقط می دونستم زندگی نو پای من رو هدف گرفته بود. اونقدر فکر کرده و حرفهای حمید رو توی ذهنم حلاجی کرده بودم که خوابم برد و باز کابوسِ تکراری هر شبم به سراغم اومده بود...برق چاقوی توی دست مرد سیاهپوش چشمم رو می زد، روی زمین افتاده بودم و وحشت زده خودم رو به عقب سُر می دادم و مرد با بوت های چرمی و براقش نزدیک و نزدیک تر می شد. وحشت زده از خواب پریدم، ساعت نزدیک به ده شب رو نشون می داد و مامان زیر نورِ تَک، چراغِ اتاق، کوک های ریز به لباس قدیمیش می زد. بلند شدم و از پارچِ آبِ کنارِ پنجره، لیوانی آب ریختم و یک نفس سر کشیدم.از پشت شیشه نگاهی به آسمون انداختم:
    -بهتر شدی؟
    برگشتم و با لبخند به مامان نگاه کردم:
    -خوابیدم بهتر شدم.
    اضافه ی نخ رو زیر دندون گرفت و کشید:
    -گوشی موبایلت چند بار خاموش و روشن شد، من بلد نبودم جواب بدم!
    قلبم فرو ریخت، روی رختخواب نشستم و گوشی رو از کنارِ دیوار برداشتم.صفحه رو روشن کردم و نیم نگاهی به مامان انداختم.یک پیام و دو تماس بی پاسخ از مهران داشتم.از ترسِ تماس های حمید گوشی رو روی حالت بی صدا قرار داده بود.
    علامتِ پاکت رو لمس کردم:
    -عسل بانو...نگرانتم چرا جواب نمی دی؟
    نگاهی به ساعت تماس ها انداختم، هر دو به فاصله ی پنج دقیقه از هم بر قرار شده بودن.حمید گفته بود، اگر اون رو شریک خوشبختیم نکنم باید از مهران طلاق بگیرم.گَلوم به خاطر تهوع می سوخت، آب دهنم رو به سختی فرو دادم، من نمی تونستم از مهران دل بِکنَم، من وابسته شده بودم. به حرفها به نگاه ها به نوازش ها و به هر چیزی که محبت مهران رو نسبت به من می رسوند. سـ*ـینه ام از شدت غم سنگین بود و به زحمت نفس می کشیدم.گوشی رو دستم گرفتم و به حیاط رفتم، بدون درنگ شماره ی مهران رو گرفتم، با اولین بوق گوشی رو جواب داد:
    -جانم، عزیزم!
    چراغِ حیاط و خاموش کردم و روی تخت نشستم، با شنیدن اون صدای آرامش زا، دیگه حتی از اتاقِ سوخته ی کبری هم نمی ترسیدم:
    -سلام.
    صداش واضح بود و گوش نواز:
    -سلام خانوم...بهتری؟ جواب ندادی...فکر کردم خوابیدی؟
    به آسمون و ابرهای متحرکی که توی تاریکی شب برای پوشوندن چهره ی ماه، از هم پیشی می گرفتن نگاه کردم:
    -مهران؟
    چند ثانیه سکوت کرد:
    -جانِ دلم!
    نگاهم هنوز به آسمون بود و ستاره ی چشمک زنی که نزدیک به ماه، دلبری می کرد:
    -میشه بیای دنبالم؟ دلم برات تنگ شده!
    صدای خنده ی آرومش توی گوشم نشست، می دونستم توی فروشگاه بود و اطرافش شلوغ، صداش و پایین آورد:
    -اوه...من و این همه خوشبختی محالِ...چی خوردی امروز توی دانشگاه؟ بگو هر روز از همون برات بخرم!
    نگاهم رو از آسمون گرفتم و به آجرهای کِرم خورده ی حیاط انداختم:
    -منتظرت بمونم؟ میای؟
    کلامش شیرین بود و آروم:
    -تا تو لباس بپوشی منم خودم و می رسونم!
    حس آدمی رو داشتم که دقیقه ها و ثانیه های اندکی برای کنارِ عزیزش بودن در اختیار داره. دلم برای مهران تنگ شده بود احساس می کردم مدت هاست ندیدمش، که مدت هاست صداش رو نشنیدم. از درون در حال فرو ریختن بودم اما با فکر کردن به اومدنِ مهران دلم آروم می گرفت.
    [/HIDE-THANKS]

    یا علی

    مبادا آدمى در اين شهر باشد،
    كه تو را بيشتر از من دوست داشته باشد
    كه تو را بيشتر از من بلد باشد
    كه بتواند به چشم بهم زدنى،
    با زمزمه ى كلمه اى كنارِ گوشَ ت،
    لبخند را به لبانت هديه كند
    كه مبادا بداند حالِ خرابت،
    چگونه خوب شدنى ست
    من همانقدر كه دوستت دارم،
    چند برابرش را حسودم جانم
    حسادت ميكنم به تمامِ آدمهايى كه بيشتر از من
    كنارَت هستند
    من حسودم،به "عزيزم" گفتن هايى كه هم جنس هايت،
    ضميمه ى چند حرفىِ اسمت ميكنند!
    من همانقدر كه در شبانه روز به تو فكر ميكنم،
    به دنياى بدونِ تو هم فكر ميكنم!
    به دنيايى كه مگر ميشود تو را كنارِ خودم نداشته باشم؟!
    که چگونه میگذرد دنیای بدون تو
    راستش را بخواهی؛
    به تمام اهالی دنیا حق میدهم عاشقت باشند
    چطور میشود نزدیکت بود و عاشقت نشد؟
    من به عشق تو دخیل میبندم و
    تو قول بده از تمام جهان سهم من شوی!
    دلبرِشیرین تر از شیرینِ من...
    بگذار تا پایان دنیا،فقط من شاعرِ چشمانت باشم!
    کمـی صبر کن فصلِ وصلـمان نزدیـک است ...

    علي_قاضي_نظام
     
    آخرین ویرایش:

    ~پارسا تاجیک~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/27
    ارسالی ها
    747
    امتیاز واکنش
    45,553
    امتیاز
    781
    سلام شب همگی به خیر
    پست چهل و دوم:

    [HIDE-THANKS] مرد جوونِ راننده ی آژانس هم مثلِ من، دل به موزیک پخش شده ی توی ماشین داده بود و در عوالم خودش غرق بود، با دیدنِ تابلوی آبی رنگِ نصب شده به دیوار خیابون، از راننده خواستم نگه داره. کرایه رو حساب کردم و ابتدای خیابونِ زَند، پیاده شدم، اصرار های مهران برای رسوندنم و رد کردم، دلم نمی خواست مرتب کارش رو به خاطرِ بردن و رسوندن من تعطیل کنه.
    کاغذِ تا شده رو از توی جیبم بیرون آوردم و به آدرسی که آیلین فرستاده بود نگاه کردم. کوچه ی پهن و زیبایی که دو طرفش رو درختان کنهسال، به ردیف ایستاده بودن و توی اون ساعت از صبح خلوت و ساکت به نظر می رسید، نگاه کردم. تک و توک ماشین های مدل بالا جلوی بعضی از خونه ها پارک شده بود. توی پیامش گفته بود انتهای کوچه سمت راست کنار درخت خمیده؛ درِ بزرگ قهوه ای رنگ. آدرس رو توی جیبم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم، هوای پاک اواخر فروردین ماه رو به ریه های خسته ام فرستادم. اون روزها نفسم زیاد تنگ می شد. تهدید های حمید جرات و جسارت هر کاری رو از من گرفته بود. شبها وقت خواب کابوس می دیدم و روزها توی دانشگاه پنهان ترین جای ممکن رو برای نشستن و در تیر رس حمید نبودن انتخاب می کردم.چند روزی بود که تهدیدهای جدی می کرد، خسته شده بودم، دلم می خواست همه چیز رو به مهران بگم و قال قضه رو بِکَنم، ولی می ترسیدم. زن جوون و پسر بچه ی چهار پنج ساله ای که سوار بر دوچرخه ی قرمز رنگش، شاد و سرخوش رکاب می زد از اون طرف کوچه گذشتن. ذهنم پر کشید سَمت اهورا، درس و دانشگاه شروع شده بود و کمتر فرصت دیدنش رو داشتم. گاهی پشت تلفن به ابراز احساساتِ بی غَل و غشش جواب می دادم. وقتی دلتنگی های کودکانه اش رو توی جمله ی«زود بیا پیشم» ابراز می کرد، دلم برای بغـ*ـل کردن و در آغـ*ـوش کشیدنش تنگ می شد.
    به انتهای کوچه که رسیدم، درِ قهوه ای رنگ؛ جلوی چشمم نمایان شد، درخت خمیده شاخه هاش رو تا اواسطِ کوچه پهن کرده بود. جلوی در ایستادم و نفس سنگینم رو از سـ*ـینه بیرون فرستادم. انگشتم رو روی شاسی زنگ فشردم. طولی نکشید که صدای آیلین از آیفون پخش شد:
    -بیا تو عزیزم!
    در باز شد و من پا به درون حیاط گذاشتم، اولین چیزی که چشم رو نوازش می داد، گلدون های رنگی و قشنگی بود که توی باغچه خود نمایی می کردن، زیر لب بد و بیراهی نثار آیلین کردم که چنین خونه ای رو رها کرد و اتاق کوچیک و درب و داغون خونه ی ما رو برای زندگی کردن ترجیح داد، حیاط زیبا و باغچه ی تمیز و قشنگش رو پشت سر گذاشتم، درِ ورودی چوبی باز شد و آیلین توی چهار چوب ایستاد، دستهاش رو برای بغـ*ـل کردنم از هم دیگه باز کرد:
    -خوش اومدی عزیزم!
    چند قدم باقی مونده رو به سرعت طی و خودم و توی آغوشش رها کردم:
    -دلم برات تنگ شده بود آیلین!
    نوازش گونه دستش رو پشت کمرم کشید:
    -منم همینطور...از صبح منتظر اومدنت بودم.
    امیر ارسلان ستوده، روی صندلی چوبی و بزرگش، پا روی پا انداخته و رو به روی تلویزیون نشسته بود و چای می نوشید. ابهت خاصش، با اون چهره ی جدی و سبیل های پر پشت و تاب خورده، توی اون خونه ی بزرگ و لوکس، تصویر پادشاهانِ قاجار رو در نظرم مجسم می کرد. کنار آیلین ایستادم و آروم سلام کردم، فنجون رو روی میزِ کنارِ دستش گذاشت و از روی صندلی بلند شد، عصای چوبی رو از کنار صندلی برداشت و نزدیک شد، صدای برخورد نوک عصاش روی سنگ های سفید و درخشان کف سالن توی گوشهام می پیچید:
    -سلام دختر جون...خوش اومدی!
    تشکر کردم و سرم و کمی پایین انداختم و سکوت کردم، آیلین دستم و گرفت و از پله های مارپیچی کنار دیوار بالا برد، در اتاق و باز کرد و دستش و پشت کمرم گذاشت:
    - به پای اتاقی که تو خونه ی شما داشتم نمی رسه، ولی فعلا قابلِ تحملِ!
    سر چرخوندم و به اتاق ساده و شکیش نگاه کردم:
    -چشمت و بگیره ، اتاق به این خوبی رو ول کردی اومدی توی اتاق درب و داغون خونه ی ما مستاجر شدی؟
    دستم و گرفت و روی تخت نشوند:
    -هیچ جا برای من مثل همون اتاق مستاجری نیست، درستِ خیلی چیزا نداشتم، ولی در عوضش آرامش داشتم!
    اگر نمی شناختمش حتما لقب احمق رو بهش نسبت می دادم. کیفم و پایین پام گذاشتم، دستش رو توی دستم گرفتم:
    -چرا بچه بازی در میاری؟ این طوری که من می بینم همه خیر و صلاح تو رو می خوان! چرا داری لج بازی می کنی...اگر این کارا رو من می کردم، همین خودِ تو فوری سرزنشم می کردی...الان چی شده که راه کارهات برای خودت جواب نمی ده؟
    از جاش بلند شد:
    -تو از هیچی خبر نداری سمانه...بهترِدرباره اش حرف نزنیم، نمی خوام امروزمون و با این حرفها پر کنیم...کاش زیور جون رو هم با خودت می آوردی!
    شال رو از دور گردنم شُل کردم، آیلین میز کوچیکی که وسایل پذیرایی روی اون بود، جلوی من گذاشت:
    -ان شاء الله دفعه ی بعد...امروز اومدم یه کم با هم حرف بزنیم...دلم برای اون موقع ها تنگ شده آیلین!
    پرتقالِ خوش رنگی رو توی دستش گرفت:
    -با رفیع اوضاعتون چطوره؟
    نگاهی به حلقه ی سفید و براقِ توی انگشتم انداختم و لبخند زدم، حتی شنیدن اسمش از زبون یکی دیگه قلبم و به تلاطم وا می داشت:
    -خیلی خوبه...دوستش دارم...پشیمونم از اون همه لجبازی!
    پوست پرتقال رو جدا کرد و توی بشقابم گذاشت:
    -خوشحالم که داری این حرف و میزنی...خوشحالم که دنبال اون نقشه ی احمقانه ات نرفتی...عشق وقتی دو طرفه باشه دیگه سن و سال حالیش نیست، شک نکن دنیا با همه ی پستی و بلندی هاش؛ نمی تونه از هم جداتون کنه! چقدر مامانت می گفت لگد به بخت خودت نزن...کاش مامانِ من زنده بود...دلم خیلی براش تنگ شده...
    زنگ موبایل من، کلامش رو قطع کرد. گوشی رو از کیفم بیرون آوردم و شماره ی منحوس حمید رو روی صفحه نگاه کردم. لبم و زیر دندون گرفتم و گوشی رو با حرص توی کیفم پرت کردم.
    آیلین دستش رو روی شونه ام گذاشت:
    -کی بود؟
    پووف کلافه ای کشیدم:
    -حمید پگاه!
    سرش و خم کرد تا صورتم و بهتر ببینِ:
    -هنوز بهت زنگ می زنه؟
    کف دستام و روی صورتم گذاشتم و سرم و تکون دادم:
    -عجب بیشعوریِ...مگه بهش نگفتی ازدواج کردی؟
    با دو انگشت شقیقه هام رو فشار دادم:
    -چرا بهش گفتم...ولی فکر می کنه من اون و دور زدم...می گـه چون آس و پاس بودم، من و نخواستی رفتی شدی زن یکی که پول داره!
    چاقو رو توی بشقاب پرت کرد:
    -غلط کرده، پسره ی احمق...مگه شهرِ هرتِ؟
    دست آیلین و میون دستام گرفتم، اونقدر دلم پُر بود که اگر کمی بیشتر صبر می کردم به حالت انفجار می رسیدم:
    -مرتب زنگ می زنه...تهدیدم می کنه...می گـه باید من و هم کنار خوشبختیت تحمل کنی!
    متعجب زل زد به من:
    -یعنی چی، کنار خوشبختیت من و هم تحمل کنی؟ سرم و بین دستام گرفتم:
    -نمی دونم چی از جونم می خواد!
    فشار آرومی به شونه ام داد:
    -ببینمت سمانه...آتو داری دستش؟
    دستمالی از جیبم بیرون آوردم و زیر چشمهام کشیدم:
    -نه چه آتویی! فقط اون اوایل که مهران اومده بود خواستگاری...همون موقع که مامان پاش و کرده بود تو یه کفش که زنِ مهران بشم...یه روز که حالم خیلی بد بود و اعصابم بهم ریخته ...با حمید درد و دل کردم!
    دلم پر بود و دنبال گوش شنوایی می گشتم تا حرفها و غم های اون چند وقتِ اخیر رو که روی دلم تلنبار شده بود بیرون بریزم؛ لب باز کردم و از همون روز لعنت شده توی پارک و زیر اون آلاچیق برای آیلین تعریف کردم تا روزی که حمید جزوه به دست جلوی مهران ظاهر شده بود!
    با چشمهایی متعجب و دهنی باز مونده خیره بود به لبهای من. با کلمه به کلمه ی حرفهام تعجبِ توی نگاهش رو بیشتر احساس می کردم.دستمال و به بینیم کشیدم:
    -همش همین بود!
    دستش و روی پیشونیش گذاشت و نفسش رو بیرون داد:
    -خدا لعنت کنه تو رو سمانه! تو این زندگی مزخرفی که داشتی تا حالا پیش اومده یه کاری رو درست انجام بدی؟ کدوم آدم عاقلی برای یه غریبه درد و دل می کنه که تو کردی؟ مگه چقدر شناخت داشتی؟ من و ببین...ارسلان پدرمِ، ولی بهش اعتماد ندارم. مگه هر گوشی مَحرم اسرار میشه؟
    قطره های اشک تند و بی وقفه از چشمم پایین می چکیدن:
    -نمی دونم چکار کنم آیلین! دارم دیونه میشم، اگه مهران بفهمه…زندگیم شروع نشده تموم میشه!
    راست نشست و به تصویرِ قاب شده ی، دختر جوونِ روی دیوار که موهاش رو توی باد رها کرده بود چشم دوخت، دستاهاش و لبه ی تخت گذاشت و روتختی بنفش رنگ رو چنگ زد:
    -حرفاش خیلی بو داره سمانه!
    سرم و به طرفین تکون دادم:
    -نمی دونم، دیگه مغزم کار نمی کنه...مرتب کابوس می بینم...دیگه از دانشگاه رفتن حالم بهم می خوره!
    دستش و جلوی من دراز کرد:
    -شماره اش و بگیر گوشی رو بده به من!
    تیکه های دستمال مچاله شده رو توی دستم فشردم:
    -می خوای چکار کنی؟
    خم شد کیفم و از پایین پام روی تخت گذاشت، زیپش و باز کرد گوشی رو بیرون آورد، توی آخرین تماس ها آخرین شماره ی تماس گیرنده رو لمس کرد؛ دستم و به تیشرت سرخابیش چنگ زدم:
    -آیلین...خواهش می کنم خراب تَرش نکن!
    دستم و گرفت و با ضرب پس زد، دیگه دیر شده بود و حمید اون طرف خط گوشی رو جواب داده بود، آیلین بلند شد و وسط اتاق ایستاد و تقریبا فریاد زد:
    -اولاً سمانه نه و خانم سعادت، دوماً گوش کن بچه زرنگ، اگه فکر کردی می تونی با زندگی این دختر بازی کنی باید بگم کور خوندی...یعنی من نمیذارم.
    بلند شدم و کنار آیلین ایستادم از شدت استرس کف دستهام عرق کرده بود و قلبم به شدت می زد، نمی دونم حمید پشت خط چی گفت که آیلین عصبی تر شد و کنار پنجره ایستاد:
    -ههه...این قبری که تو داری روی اون گریه می کنی، مرده توش نیست...تا اونجایی هم که من می دونم سمانه هیچ قولی بابت ازدواج به تو نداد...گوش کن جناب، یکبارِ دیگه مزاحمش بشی، جوری از این شهر بیرونت می کنم که حتی نتونی برگردی و از دانشگاهت انصراف بدی!
    آیلین برگشت و با غضب به چشمهام زل زد، گوشی هنوز توی دستش بود و من نمی دونستم حمید چه چیزهایی رو بهش می گـه، دستِ مشت شده اش رو بالا آورد و با چشم و ابرو تهدیدم کرد:
    -ببینید جناب پگاه...من این حرفها حالیم نیست، تو داری با زندگی یه زنِ شوهر دار بازی می کنی...داری از سادگیش سوء استفاده می کنی...از همین طرز حرف زدنت مشخصِ انسانیت حالیت نیست...پس تا پرونده ات سیاه نشده، پات و از زندگی سمانه بکش بیرون...من مثلِ کوه پشتش وایسادم، غلط اضافه بکنی به حسابت می رسم!
    بدون اینکه منتظرِ حرفِ حمید بمونه، گوشی رو قطع کرد:
    -گندت بزنن سمانه...اون عقلت و آکبند نگه داشتی که چی بشه؟ کجا قرارِ ازش استفاده کنی...برای چی زندگیت رو برای یه مرد غریبه ریختی رو دایره؟
    دستم و روی سرم گذاشتم، مستأصل روی زمین نشستم:
    -من چه گناهی به درگاه خدا کردم، که این همه باید بدبختی بکشم؟
    کنارم روی فرش کرم رنگ اتاق نشست:
    -بگو خدا چه گناهی مرتکب شده که توِ کم عقل شدی بنده اش؟
    انگشت اشاره اش رو محکم وسط سرم کوبید:
    -از این بی صاحاب مونده استفاده کن، قبل از انجام هر کاری یک دقیقه بهش فکر کن!
    سرم و بالا گرفتم؛ پرده های زرشکی حریر با نسیم ملایمی که از پنجره به داخل می وزید آروم می رقصیدن:
    -خدا کنه دست از سرم بردارِ...می ترسم مهران بویی ببره!
    دستش و روی دستم گذاشت و فشار داد:
    -بستگی به خودت داره، نباید جلوش کم بیاری...اگه کوتاه بیای مثل اسب از تو سواری می گیره!...حتی اگر لازم شد خط موبایلت و عوض کن!
    توی چشماش نگاه کردم:
    -این گوشی و همراهِ خطش مهران خریده، چه دلیلی برای عوض کردنش بیارم...وقتی توی گوشی جز اسم تو و مهران اسم هیچ کسی دیگه سیو نشده!
    چهار زانو رو به روی من نشست و گوشی رو گرفت سمتم:
    -هووف سمانه...تو دیگه یه زنِ متاهلی، شوهر داری...چشم و گوشِت و باز کن، هر حرفی و هر جایی نباید زد...امیدوارم این پسرِ دست برداره از سرت...اونقدر حق به جانب حرف می زنه انگار عقد کرده اش بودی و باهاش بهم زدی!
    دستش و روی شونه ام گذاشت و فشار داد:
    -گریه نکن عزیزم...سعی کن به خودت مسلط باشی...شماره اش رو وارد لیست سیاه گوشیت کن که دیگه نتونه پیام بده یا تماس بگیره...اگه توی دانشگاه هم حرفی زد، راهت و بگیر و برو.ضعف نشون بدی گستاخ تر میشه!
    اون همه راه رو برای شنیدنِ گذشته ی آیلین رفته بودم و باز زندگی نکبت گرفته ی خودم، خودش رو زودتر رسونده بود. دلم نمی خواست از آیلین خداحافظی کنم، کنارش حس اعتماد به نفس داشتم و امیدوار بودم با بی محلی به حمید و حرفهای صد من یه غازش، بتونم شرش رو از سر خودم باز کنم. ولی چاره ای نبود، به ناهاری که آیلین از بیرون سفارش داده بود لب نزدم. خونه ی ستوده ها رو هنگامی ترک می کردم که توی مغزم احساس پوچی می کردم، به تذکر آیلین برای خبر کردن آژانس جواب منفی دادم و قدم زدن و فکر کردن رو بهانه قرار دادم.
    کوچه ی پر درخت و خلوت، هنوز ساکت بود. گاهی صدای کلاغی از لابه لای شاخه های چنار به گوش می رسید. ضربه ی آرومی به سنگ ریزه های جلوی پام زدم، کاش می تونستم مثل حذف کردن اون سنگ ریزه ها حمید رو هم از زندگیم حذف کنم. اون روزها دلم یک خیال آسوده می خواست، یک فکر راحت، اون قدر راحت که تنها دغدغه ام فکر کردن به خودم و مهران می بود!
    آه...مهران رفیع...می تونستم ساعت ها اسمش رو زیر لب تکرار کنم و خسته نشم، برای سمانه ی محبت ندیده، مهران درست مثلِ اسمش، پادشاهِ مهربانی ها بود...با صدای بوق ممتد اتومبیلی که از کنارم گذشت سرم و بالا آوردم، پسر جوونی از شیشه ی عقب ماشینِ در حال حرکت سرش و بیرون آورد و فریاد زد:
    -هوو...جای خوبی رو برای خودکشی انتخاب نکردی احمق!
    پوزخندی روی لبم نشست و وارد پیاده رو شدم. گوشی همراه توی جیبم زنگ خورد، به اسم حک شده ی مهران روی صفحه لبخند زدم و جواب دادم:
    -سلام!
    -»سلام خانوم، کجایی؟»
    به اطرافم نگاه کردم:
    -دارم بر می گردم خونه.
    -»نمی خوای بیام دنبالت؟«
    واردِ خیابون شدم و برای تاکسی زرد رنگی که از دور می اومد دست تکون دادم:
    -نه ممنون خودم میام، تو به کارِت برس.
    خنده ی آرومی کرد، درِ ماشین و باز کردم و صندلی عقب نشستم:
    -امشب دعوتِ یکی از دوستانم هستیم...طرفای ساعت هشت آماده باش میام دنبالت.
    زیپ کیفم و باز کردم و اسکناس ده هزار تومنی رو بیرون آوردم:
    -باشه، منتظرتم.
    مهران خداحافظی کرد و من سرم رو به شیشه ی ماشین تکیه دادم.
    [/HIDE-THANKS]

    یا علی



    ميشود در خواب راحتم بگذاري...؟
    تمام ساعاتِ بيداري،مغزم را ميجوي
    جانِ عزيزَت خوابهايم را در اختيارِ خودم قرار بده...
    چشم باز ميكنم تو
    درس ميخوانم تو
    مهماني ميروم تو
    چشم هايم را ميبندم تو
    لعنت به تو كه حتي پاهايم هم كه خواب ميروند،خوابِ تو را ميبينند...

    علي_قاضي_نظام
     

    ~پارسا تاجیک~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/27
    ارسالی ها
    747
    امتیاز واکنش
    45,553
    امتیاز
    781

    سلام نیمه شب همگی به خیر
    پست چهل و سوم:

    [HIDE-THANKS] تقابل بین دو حس هیجان و دلهره رو هیچ وقت اون قدر پر رنگ احساس نکرده بودم، توی دلم از اضطراب لبریز بود ولی شاد بودم. دیدار با دوستان مهران هیجانِ خاصی رو به دلم سرازیر کرده بود. از طرفی دیگه به خودم امیدواری می دادم که تهدید های آیلین کار ساز بود و حمید، پاش و از زندگی من بیرون کشیده. با وسواسِ زیاد، مانتوی مشکی بلندی رو که گلدوزی های قرمز و ریزی روی یقه و سَرآستین هاش زیبایی کم نظیری به اون داده بود، توی نایلون گذاشتم، از میون شال و روسری هایی که طی اون مدت خریده بودم، روسری زرشکی و ساده ای که اکرم، روز عید هدیه آورده بود رو کنار مانتو قرار دادم. دلم می خواست مهران رو جلوی دوستانش سر بلند کنم و رفتار و پوشش مناسبی داشته باشم. حمام کرده و موهای مشکی و بلندم رو پشت سرم جمع کردم. از کمدِ چوبی گوشه ی اتاق کیفِ وسایل آرایشی رو که برای عقد خریده و هیچ وقت استفاده نکرده بودم بیرون کشیدم. مهران هرگز بخاطرِ ساده بودنم تذکری نداده بود و من لزومی برای استفاده از اونها نمی دیدم.ساعتِ روی دیوار به پنج نزدیک می شد که شال آبی رو روی سرم انداختم. مامان درِ اتاق و باز کرد و با سینی استکان های خالی چای وارد اتاق شد:
    -کجا می خوای بری؟
    انگشتم و روی ابروهای پهن و کوتاهم کشیدم:
    -خونه ی مهران!
    کنار سماور نشست و سینی رو روی زمین گذاشت:
    -به کبری نگفتی بیاد وسایلش و از اتاق ببره؟ می خوام اتاق و درستش کنم!
    ساعت رو روی مچ چپم بستم:
    -یادم رفت بهش بگم!
    قوری رو برداشت و استکان رو پر از چای کرد:
    -باز رسیدین بهم و شروع کردین حرف زدن؟ دنیا رو آب برد و شما رو خواب؟
    خبر نداشت...روحش هم خبر نداشت که تمام دیدارِ من و آیلین به گریه و استرس گذشت. خبر نداشت که حمیدِ پگاه چطور زندگی من و بازیچه ی دست خودش قرار داده بود و تهدید می کرد، زیپ کیفم و باز کردم و گوشی رو بیرون آوردم:
    -نگران نباش مامان، بهش پیام می دم!
    حبه ی قند رو توی چای زد و به دهان گذاشت:
    -زودتر پیام و بهش برسون، می خوام اتاق و درست کنم و اجاره اش بدم...نمیشه که خودم و مثل زالو وصل کنم به زندگی تو و مهران...تا همینجاش هم شرمنده اش شدم.
    کنارش نشستم و دستم و روی شونه اش گذاشتم:
    -این چه حرفیِ مامان، مهران اگه گوش و می خواد باید گوشواره رو هم بخواد...من زنِ مهران نشدم که بعدش مادرم و دور بندازم!
    استکان خالی رو توی سینی گذاشت:
    -این حرفا نیست سمانه...فردا روز همین اکرم، هر جا می شینِ و بلند می شه می گـه برادرم خرج زندگی زیور و می ده!...نه سمانه...یه عمر جون نکندم که آخرش برم زیر دِینِ اکرم و رفیع...اگه اصرار می کردم تو زنِ مهران بشی همش به خاطر این بود که آدم خوبی بود، از اون طرف هم دستش به دهنش می رسید، خیالم راحتِ که فردا اگه سَرم و بذارم زمین، دستم از گور بیرون نمی مونه...نگفتم زنش بشی که زندگی من و تأمین کنه!
    عاشقِ عزت نفس مادرم بودم، با وجود تمام بدبختی و نداری هایی که کشیده بودیم، هیچ وقت جلوی کسی گردن کج نکرد. اگر شب، سَرِ گرسنه به زمین گذاشتیم ولی خودش رو مدیون هیچ کسی نکرده بود. در برابرِ حرف حسابش کاری جز موافقت نداشتم. پیام رو برای آیلین نوشتم و سِند کردم.
    مهران گفتِ بود ساعتِ هشت منتظرش باشم، ولی هیجانی که توی دلم قلیان کرده بود، باعث شد برای غافل گیر کردنش؛ خودم رو به خونه اش برسونم. شاید هم، مسیر دوست داشتنِ مهران توی دلم تغییر کرده بود. مسیری که با عبور از اون احساس می کردم روز به روز در حال بزرگ تر شدنم. دلتنگ که می شدم هیچ بهانه ای برای آروم کردن خودم پیدا نمی کردم جز دیدن مهران، جز حرف زدن و شنیدن صدایی که بیشتر اوقات تاسف می خوردم که چرا از خودم دریغ کرده بودم و زودتر به اون منبع آرامش اتصال پیدا نکرده بودم.
    **
    خونه توی سکوت فرو رفته بود و این نشون می داد مهران و اهورا توی خوابِ بعد از ظهر به سر می برن. آهسته کلید رو به قلابِ کنارِ در آویز کردم.کیفم و روی کانتر آشپزخونه گذاشتم و شال و از سرم پایین کشیدم.از اونجایی که ایستاده بودم هم می تونستم صدای نفس کشیدن های منظم مهران رو بشنوم، یا شاید اونقدر مشتاقِ دیدنش بودم که توی خیالاتم با نفس هاش دلگرم می شدم. دکمه های مانتو رو باز کردم و به همراه شال روی مبل گذاشتم، خورشید کم کم در حالِ غروب بود و خونه رو به تاریکی می رفت، چراغ هالوژنِ توی آشپزخونه رو روشن کردم و سمت اتاق مهران رفتم. قبل از اینکه درِ اتاق و باز کنم چشمم به اتاق اهورا افتاد، آروم در حالی که عروسک خز دار سفید رنگش رو بغـ*ـل گرفته بود به خواب عمیقی فرو رفته بود. پتو رو روی تنه اش بالا تر کشیدم و بـ..وسـ..ـه ای روی دستهای کوچیک و نرمش قرار دادم. صبور بود و همه چیز رو خیلی خوب یاد گرفته بود، تنهایی خوابیدن، تنهایی بازی کردن، تنهایی خندیدن. مهران کم نمی گذاشت ولی کافی نبود.
    درِ سفید رنگِ اتاق مهران رو آهسته به عقب هل دادم، با دیدنش روی تخت لبخند روی لبم نشست.ساعدش رو روی چشمهاش گذاشته بود و سـ*ـینه اش آروم و منظم با هر نفس بالا و پایین می شد. و من توی ذهنم تمام اون نفس ها رو شماره می کردم برای روزها و ثانیه هایی که دلتنگی، بی رحمانه دستش رو بیخ گلوی من می گذاشت و تا مرز جنون پیش می برد.
    رو به روی آینه ی قدی و مینا کاری شده ی اتاق ایستادم و یقه ی بلوز سفیدی رو که با شلوار کرم پوشیده بودم مرتب کردم.چند رشته از تارهای مو رو از صورتم کنار زدم و از آینه به مهران نگاه کردم. ساعتِ روی دستم از شش گذشته بود، به آرومی لبه ی تخت نشستم، انگشتم و روی ساعدش کشیدم؛ عکس العملی نشون نداد و این یعنی، خوابش از تصوراتِ من عمیق تر بود.دوباره همون حرکت و تکرار کردم.نفسی کشید و به پهلو غلتید.لبخند موذیانه ای زدم و روتختی رو از روی بدنش کنار کشیدم:
    -بذار بخوابم الهام!
    دستی که می رفت تارهای مشکی موهاش رو لمس کنه توی هوا خشک شد، لبخند روی لبم ماسید. نه اینکه از شنیدنِ اسم الهام ناراحت شده باشم، ولی رشته های زندگی مهران به گذشته ای که با الهام داشت، هنوز متصل بود. شاید اون لحظه ای که من تمام هیجانم رو توی دستم ریختم و سمت موهاش می بردم، اون خوابِ الهام و بـ..وسـ..ـه های بی امانش رو می دید! همونطور که آروم روی تخت نشستم، همون قدر آروم هم از جا بلند شدم که مچ دستم کشیده شد و روی تخت پرت شدم، صدای دورگه و کشدار، از خوابِ مهران توی گوشم نشست، وقتی که روی صورتم خم شده بود و توی چشمهای ترسیده ام نگاه می کرد:
    -به به...ببین چی شکار کردم!
    ل*ب*هاش و کنار گوشم گذاشت:
    -نمی شه که اذیت کنی و بعدش دَر بری!...خودت انتخاب کن، تنبه ات چی باشه؟
    ترسیده بودم، درست مثلِ پرنده ای که بالش رو برای پرواز بسته بودن:
    -ببخشید نمی خواستم اذیت کنم!
    سرش و بلند کرد و توی چشمهام خیره شد:
    -خیلی زود کوتاه اومدی...بازی رو بهم زدی!
    لبخند زد و بـ..وسـ..ـه ای از گونه ام گرفت، حرف نزد، توضیحی نداد، نگفت چرا من رو با الهام اشتباه گرفته بود. گوشه ای از ذهنم به ارتباطِ بین الهام و مهران دامن می زد. دلم نمی خواست بپذیرم مهران قبل از من کسی دیگه رو در آغـ*ـوش گرفته و بوسیده بود، ولی واقعیتِ محض بود. من همیشه حکمِ آدمِ دومِ زندگی مهران رو داشتم و وجود اهورا به این واقعیت صحه می گذاشت:
    -به چی فکر می کنی عسل بانو؟
    مچ اسیر شده ام رو از حصار دستش بیرون کشیدم و روی تخت نشستم:
    -هیچی...به مهمونی امشب!
    دستش و دور شونه ام حلقه کرد و گیره ای که. با هزار زحمت روی موهام چفت کرده بودم رو باز کرد:
    -مطمئنی؟...به نظرت بهتر نیست مهمونی رو بی خیال شیم؟
    سر کج کردم و به لبخند روی لب و شیطنت توی چشمهاش نگاه کردم:
    -نه بهتر نیست!
    قهقهه ای زد و پاهاش و از تخت پایین گذاشت. ولی نگفته بود چرا الهام رو میون خواب صدا کرده بود! رنجیده بودم اما خوب می دونستم رشته ی محبت الهام به مهران با وجود الهامی که زیر خروارها خاک خوابیده بود گسستنی نیست. مقایسه ها و کم و زیاد کردن ها خوره می شد و به جونِ مغزم می افتاد. انگشتهاش و لای موهام گذاشت و سرم و سمت خودش کشید، چندین و چند بار روی موهام رو بوسید، فهمیده بود"...مگه می شد مستاصل بودنِ من رو ببینِ و متوجه ی درونِ آشفته ام نشه:
    -همیشه مثل الان یه چیزی برای غافل گیری من داشته باش...من از یکنواخت شدنِ آدم ها بیزارم!
    ★★
    رستوران سنتی امپریال تلفیقی از مدرن و سنتی رو، هم زمان توی خودش جا داده بود. درخت های بزرگ و تنومند، تخت های چوبی با مخده های بزرگ و قرمز رنگِ روی اونها، تخت کوچیک گوشه ی حیاط خونمون رو در نظرم مجسم می کرد. هر چه جلوتر می رفتیم استرس بیشتری به جسم و جونم سرازیر می شد. روبه رو شدن با آدم های جدید خصوصا اینکه از دوستان مهران بودن، هیجان و ترس رو با هم به دنبال داشت. مهران توی کت شلوار دودی رنگ و پیراهن مشکی خیلی برازنده به نظر می رسید. دست اهورا توی دستش بود و دست دیگه اش رو دور شونه ی من حلقه کرد:
    -آدم های خوبی هستن، مطمئنم خیلی زود باهاشون دوست میشی!
    از زیرِ فانوس های قرمز و روشن رد شدیم، چهار زن و مرد روی تخت بزرگی نشسته بودن و صدای خنده اشون فضا رو پر کرده بود، با دیدنشون مهران لحظه ای مکث کرد:
    -لعنتی...این اینجا چکار می کنه؟
    نگاهی به تخت و بعد به مهران انداختم:
    -کی؟
    دستش رو پشت کمرم گذاشت:
    -بریم...می گم بهت!
    هر چهار نفر با دیدنِ ما بلند شدن و از تخت پایین اومدن، همگی تقریبا هم سن و سالِ مهران بودن. هر چهار نفر پنهان و آشکار من رو زیر نظر گرفته بودن، آهسته سلام کردم و جواب شنیدم.خانم ها نازنین و نوشین بهمراه یکی از مردها به اسم نامی با هم خواهر و برادر بودن و مرد دوم عماد همسر نازنین خیلی خوش رو سلام کرد و خوش آمد گفت. روی تخت نشستیم و همه با هم مشغول صحبت شدن، اهورا روی پاهای عماد نشسته بود و با شیرین زبونی لبخند رو به ل*ب*هاش می آورد، حرف می زدن ولی من سنگینی نگاهشون رو روی خودم احساس می کردم.حرفی برای گفتن نداشتم چون اولین بار بود اونها رو می دیدم، کنار مهران نشسته بودم و هر از گاهی با خنده ها و شوخی هاشون لبخند می زدم.
    نوشین با موهای رنگ شده ی شرابی و لبهای قرمز خوش رنگ و چشمهایی که تا آخرین حد سورمه کشیده بود، نگاه نافذش رو به چشمهای من دوخت:
    -دانشجویی سمانه جان!؟
    لب خشکم و با زبون تر کردم:
    -بله...ترم دوم هستم!
    نگاهش رو پایین نمی کشید و من زیر اون نگاه عرق کرده بودم:
    -چه رشته ای؟
    مهران دستش رو دورِ شونه ی من گذاشت، فهمید استرس توی سلول هام رسوخ کرده بود:
    -مهندسی صنایع غذایی!
    ابروهای خوش حالت کمونی اش و بالا انداخت و از استکان چای کمی نوشید:
    -بسیار هم عالی!
    نازنین به نسبت نوشین ریزه تر بود، موهای طلایی و چهره ی گندمی و کم آرایشش کمتر از نوشین توی ذوق می زد، لبخندی روی ل*ب*هاش نشوند و هم زمان به من و مهران نگاه کرد:
    -خوشبخت بشید ان شاء الله!
    تشکر کردم و سرم و پایین انداختم. با هر نگاهشون و هر حرکتشون حس آدم های خطا کار رو پیدا می کردم، هر وقت نوشین دهن باز می کرد حرفی بزنه سرتا پای من رو استرس می گرفت. به نسبتِ نوشین و نازنین، مهران و نامی و عماد کمتر حرف می زدن و بیشتر شنونده بودن.
    شام توی حرف و خنده های جمع سرو شد ولی من به جز چند قاشق اون هم به خاطر همراهی با بقیه از شدت اضطراب نتونستم لقمه ی دیگه ای فرو بدم. بعد از شام به وضوح مجلس رو به دو قسمتِ زنونه و مردونه تقسیم کردن. مهران معذب بودنم رو فهمیده بود و با چشم و ابرو به آرامش دعوتم کرده بود. مرد ها توی تیر رس نگاهم قرار داشتن، نامی زیر چشمی نگاهی به من انداخت، سیگارش و گوشه ی لبش گذاشت و فندک کشید.یقه ی پیراهن مشکیش تا روی سـ*ـینه باز بود و گردنبند فروهر توی گردنش می درخشید، هیکل ورزیده و چهار شونه ای داشت، چهره اش کمی به نوشین می خورد و تا حدودی به نازنین. لب هاش و کج کرد و دود سیگار رو از ریه اش بیرون فرستاد، به خیالِ خودش آروم حرف می زد، ولی من صداش رو شنیده بودم، وقتی رو کرد سمت مهران و گفت:
    -زن گرفتی یا هم بازی واسه اهورا؟
    صدای هیس گفتنِ مهران رو هم شنیدم هر چند نوشین و خنده های سر خوشش اجازه ی شنیدن رو به کسی نمی داد:
    -هیچ کدوم! چراغ گرفتم برای خونه ام!
    عماد خندید و دستش رو آهسته، پشتِ کمرِ مهران کوبید:
    -ایول...دمت گرم...آخه یکی نیست بگه خودت یکه و یالقوز موندی کجا رو گرفتی!؟
    از حرفِ نامی رنجیده شده بودم، قَدَّم بلند بود و هیکل پُری داشتم ولی چهره ام بچه سال به نظر می رسید.اون هم کنارِ مهران که پونزده سال با من اختلاف سن داشت.سرم و پایین انداختم و دسته ی کیفم رو فشردم. اهورا خودش رو توی بغلم جا کرد:
    -بریم خونه!
    قبل از اینکه به درخواستش جواب بدم، نازنین لب باز کرد:
    -باهاش اوخت شدی؟ تونست تو رو بپذیره؟
    دستی روی موهای نرم و لَخت اهورا کشیدم، توی ذهنم دنبال کلماتی می گشتم که بتونم نهایت علاقه ام رو به اهورا نشون بدم، چون احساس می کردم توی اون جمع همه به چشم دیگه ای به من نگاه می کنن:
    -من و اهورا خیلی با هم دوستیم!
    نوشین ریز خندید و سرش و جلوتر آورد:
    -بایدم همینطور باشه...جای خواهرِ بزرگشی انگار.
    لب فرو بستم و چیزی نگفتم، ولی به جاش بـ..وسـ..ـه ای روی موهای اهورا کاشتم.
    دلم می خواست هر چه زودتر از اون جمع فاصله بگیرم، نه تنها صمیمیتی بین من و اونها ایجاد نشد، بلکه به غم و غصه هایی که توی دلم تلنبار شده بودن غم های دیگه ای هم اضافه شد. وقتی مهران اِذن بلند شدن داد بی چون و چرا قبول کردم، اهورا روی پاهام خوابش بـرده بود و مهران اون رو به آغـ*ـوش کشید، بدون هیچ حرف اضافه ای کلمه ی خداحافظی رو روی زبون آوردم و بعد از فاصله گرفتن از اون جمع نفس حبس شده ام رو از سـ*ـینه بیرون فرستادم.
    [/HIDE-THANKS]

    یا علی

    قبول ميخواهى نباشى،نباش!
    اما بيا مثلِ امروزى ها زندگى كنيم
    يعنى جدا نشويم و جدا شويم
    با هم زندگي كنيم و زندگي نكنيم...
    منظورم را ميگيرى؟
    مثلاً ؛
    زيرِ يك سقف باشيم و جدا بخوابيم
    باور كن مُد شده!
    اصلاً من با "تو "به همين هم راضى ام!

    علي_قاضي_نظام
     
    آخرین ویرایش:

    ~پارسا تاجیک~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/27
    ارسالی ها
    747
    امتیاز واکنش
    45,553
    امتیاز
    781
    سلام بعد از ظهر عزیزان به خیر
    پست چهل و چهارم:

    [HIDE-THANKS] عدد های ساعت دیجیتالیِ ماشین روی بیست و سه ایستاد، اهورا صندلی عقب خواب بود و مهران با یک دست فرمون و نگه داشته بود و انگار توی دنیای دیگه ای سِیر می کرد. شب خوبی رو پشت سر نگذاشته بودم، اون همه هیجانی که به خاطرِ دیدار با دوستان مهران در من شکل گرفت؛ جلوی چشمم دود شد و به هوا رفت.رفتارهای پرسشگرانه و نگاه های زیر چشمی و حرفهای نیش دار، عواقبِ ناخوشایندی بود که از اون مهمونی به من رسیده بود. خیابون توی اون ساعت از شب تقریبا خلوت بود و مهران با سرعت بالا رانندگی می کرد.از گوشه ی چشم رفتارهاش رو زیر نظر داشتم، گاهی پوستِ لبش رو زیر دندون می گرفت و سرش و کمی تکون می داد، ذهنش درگیر بود و من نمی دونستم آیا اون درگیری ها ربطی به من داشت یا نه؟!
    توی فکر و خیالتِ خودم غرق بودم، اونقدر غرق که با شنیدن زنگِ گوشی همراهِ مهران از جا پریدم! برگشت و نگاه کوتاهی به من انداخت، گوشی رو از جیبِ بغـ*ـلِ کت دودی رنگش بیرون آورد. با دیدنِ شماره ی روی صفحه، سریع راهنما زد و ماشین و به سمت راست خیابون کشید.نگاهی به اهورای غرق خواب انداختم، مهران بی حرف کمربندش رو باز کرد و گوشی رو کنار گوشش گذاشت و سریع از ماشین پیاده شد. تنه ام رو کج کردم و از آینه ی بغـ*ـلِ سمتِ راننده به عقبِ ماشین نگاه کردم.جز تاریکی چیز دیگه ای مشخص نبود، صدای حرف زدنش رو نه خیلی واضح ولی می شنیدم. هیچ وقت اهل کنجکاوی و سرک کشیدن در کار بقیه نبودم، ولی مهران فرق داشت مهران جزو بقیه نبود...همین موضوع کنجکاوم کرده بود، دکمه ی شیشه بالا بر رو فشار دادم و شیشه رو کمی پایین کشیدم. از آینه ی سمتِ خودم دیدم، مهران توی پیاده روِ کنار خیابون قدم های های عصبی بر می داشت و با شخص پشت خط پرخاش می کرد:
    -زِرِ مفت نزن، بفهم چی داری می گی!...صد بار بهت گفتم، اون خیالات خام رو توی مغزت پرورش نده لعنتی...من آدمی نیستم که یک اشتباه رو دو بار تکرار کنم، فهم این موضوع زیاد سخت نیست، حالیتِ؟»
    مثل همیشه ناخودآگاه ناخن شَستم رو زیر دندون گرفتم، سرم رو جلوتر بردم تا از توی آینه بهتر مهران رو ببینم. دستش رو توی جیب شلوارش فرو کرده بود و به حرفهای شخص پشت خط گوش می داد. هیچ وقت مهران رو اونقدر عصبانی ندیده بودم، انگشتهای پاهام رو به کف ماشین فشار می دادم، صدای عصبی مهران بلند شد، ماشینی به سرعت از کنارمون گذشت و من مقداری از حرفهاش رو نشنیدم:[/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS][/hide-thanks][HIDE-THANKS]
    -...هر چی بود، تموم شد و رفت...اون سه ماه لعنتی رو از سَرت بریز بیرون...مسائلِ من و اهورا هم به تو هیچ ربطی نداره...امشب برای بار آخر بود که شماره ی من و گرفتی، دفعه ی بعد جور دیگه ای برخورد می کنم.»
    گوشی رو قطع کرد، و دستش رو توی موهاش کشید.سریع شیشه رو بالا دادم و صاف نشستم. چند دقیقه ای طول کشید تا مهران در ماشین و باز کرد کتش رو از تنش بیرون آورد و روی پای من گذاشت و پشت فرمون نشست. به محضِ نشستن گوشی رو روی داشبورد پرت کرد، کمربندش رو بست و با سرعت از پارک خارج شد. از حرکات عصبی و هیستریکش ترسیده بودم، تا جایی که امکان داشت به صندلی چسبیدم و انگشتهای پاهام رو به کفِ ماشین بیشتر فشار دادم. پاش رو روی پدال گاز می فشرد و سرعت ماشین بالا و بالاتر می رفت، چراغ قرمز اول رو بدون ایست رد شد، برگشتم و به مهرانی نگاه کردم که همیشه تابع قوانین بود و هیچ وقت اونها رو زیر پا نمی گذاشت. جرات حرف زدن و پرسیدنِ چیزی رو نداشتم، با سرعت توی خیابونِ سمت چپ پیچید و من دستش رو که روی دنده قرار داده بود چنگ زدم:
    -تو رو خدا مهران یه کم آروم تر، اهورا عقب خوابیده!
    پووف کلافه و عصبی ای از دهانش بیرون داد و سرعتش و کم کرد، نگاه گذرایی به من انداخت:
    -سمانه؟ دیر وقته، امشب خیلی خسته ام نمی تونم برم اون سَرِ شهر و تو رو برسونم...یه امشب رو بد بگذرون!
    با اون لحنِ عصبی و تحکمِ توی صداش، جرات مخالفت نداشتم. از طرف دیگه مطمئن بودم مامان تا برگشتنِ من به خونه چشم روی هم نمی گذاره. با هزار بدبختی و بالا و پایین کردنِ کلمات توی ذهنم لب باز کردم:
    -م...مامانم نمی دونه!
    به خونه ی مهران نزدیک می شدیم، انگشتهاش رو روی فرمون فشار می داد. خم شد و گوشی رو از روی داشبورد برداشت، ماشین رو پشتِ در پارکینگ متوقف کرد و از توی لیست مخاطبین شماره ای رو لمس کرد:
    -سلام سامان جان...خوبیم ممنون...سامان، دایی...برو خونه ی زیور خانم بگو سمانه امشب پیش من می مونه...نه...خوابیده...شب به خیر!
    دکمه ی ریموت و زد و وارد پارکینگ شد، عکس العمل مامان رو به شنیدن اون خبر حدس میزدم.
    چهره ی جدید و عصبی مهران توصیف کردنی نبود. حدس زدنش، هوشِ زیادی نمی خواست، اینکه مهران بعد از اون تماس بهم ریخت، چراغ قرمز ها رو رد کرد، و از زیر بارِ رسوندن من به خونه، شونه خالی کرد! این روی مهران عجیب، من و به سالها قبل می برد و دعوایی که با همین جرقه های کوچیک شروع می شد و کم کم شعله می کشید و پدر و مادرم و به جون هم می انداخت. پدری که خسته بود، دوری از خونه و خونواده اش عصبی و کج خلقش کرده بود، با شنیدن کوچکترین اعتراض، زمین و زمان رو بهم می دوخت و به آتیش می کشید و در نهایت دودش به چشم منی می رفت که کنج اتاق، خودم رو پشتِ رختخواب های تا شده پنهان می کردم و روی گوشهام و می گرفتم و بی صدا اشک می ریختم. الان که به اون سالها فکر می کنم، دلم برای پدرم تنگ می شه، برای روزهایی که حال روحی مناسبی داشت و من و روی پاهاش می نشوند و به موهام نوازش گونه دست می کشید. دستهاش معجزه می کرد، طعم نوازش هاش رو هنوز به یاد دارم. کاش مادرم رگِ خوابِ پدرم رو بلد بود، اصلا زن بودن یعنی همین، بلد بودنِ پیچ و خم های احساسی، درک کردن های زیر پوستی، مدارا کردن های عاشقانه. مادرم بلد نبود، عقده های کودکی و نوجوانی و ازدواجش جایی برای مهربونی توی وجودش باقی نگذاشته بود. زندگی من هم قبل از ازدواج با مهران به همون سمت در حال پیشروی بود، عقده های چند ساله، دیدن ها و خواستن ها و چشم بستن های هر روزِ. مهران معجزه ی زندگی من بود، معجزه ای که نگه داشتنش، بلد بودن نیاز داشت!
    اهورا رو آروم روی تخت گذاشت، خم شد بـ..وسـ..ـه ای روی گونه اش گذاشت و از اتاق بیرون رفت، کیفم و کنار تخت اهورا گذاشتم و جورابهای سفید رنگش و از پاش بیرون آوردم، پتو رو تا زیرِ گردنش بالا کشیدم و انگشتهام و لای موهاش گذاشتم:
    -بابات خیلی ترسناک شده امشب!
    شال زرشکی رو از سَرم پایین کشیدم و دکمه های مانتو رو باز کردم، به اون همه وسواسی که برای انتخاب کردنِ لباس به خرج داده بودم پوزخند زدم.شاد بودن و خوش گذشتن برای مغز من تعریف نشده بود.
    مثلِ همون روزهای کودکی جرات بیرون رفتن از اتاق رو نداشتم، کنج اتاق اهورا به دیوار تکیه دادم و روی فرش عروسکی و رنگارنگش نشستم. اتاق نسبتا" تاریک بود و نور ضعیفِ چراغ خواب، سایه ی عروسک های روی دیوار رو بزرگ تر نشون می داد. مثل آدم های خطا کرده هر لحظه منتظر بودم تا مهران درِ اتاق و باز کنه و مورد باز خواست قرارم بده. دلشوره ی عجیبی به جونم افتاده بود، دلم می خواست، مهران هر چه زوتر به اون برزخی که توی اون گرفتار شده بودم پایان بده و از عذابی که از ندونستن ماجرا می کشیدم رهام کنه. فکرهای بی سر و تهِ من سرانجامی نداشت، اونقدر با زندگی مهران آشنا نبودم که درباره ی اون تماسِ نفرین شده نظر و عقیده ای داشته باشم. در اتاق با صدای جیر جیری باز شد، سرم و بالا آوردم و به مهرانِ ایستاده توی چهارچوب نگاه کردم، تُنِ صداش و پایین آورد و آهسته صدا زد:
    -سمانه؟
    سریع بلند شدم و ایستادم:
    -بله؟!
    گوشی همراهش رو توی دستش تکون داد:
    -بیا...تلفن!
    گوشی رو از مهران گرفتم و توی سالن روبه روی تلوزیونِ خاموش نشستم، مامان پشت خط بود و خوب می دونستم باید منتظرِ بازخواست کردنش باشم، مطمئن بودم سامان رو مجبور کرده تا با مهران تماس بگیره:
    -بله مامان؟!
    صدای آروم و عصبیش توی گوشم پیچید:
    -غلط کردی بی اجازه ی بزرگترت شب و خونه ی مهران موندی...مگه شرط نکردم قبل از عروسیتون، خوش ندارم دخترم خونه ی شوهرش بخوابه؟
    مهران توی آشپزخونه ایستاده بود و لیوان آب رو سر می کشید:
    -من نخواستم بمونم...مهران گفت!
    صدای نفس نفس زدن تند و بی وقفه اش شنیده می شد:
    -مهران غلط کرد با تو!...فکر آبروی من و نکردین؟...پس فردا جواب در و همسایه رو چی بدم؟
    سرم و پایین انداختم و کف دستم و روی پیشونیم گذاشتم:
    -چکار کنم مامان...گفت دیر وقته، خسته ام برم اون سر شهر!
    گوشی از کنار گوشم کشیده شد و متوجه نشدم مامان چه جوابی داد، دستم کنار گوشم خشک شد و متعجب به مهران که روبه روی من ایستاده بود نگاه کردم:
    -زیور خانم...حرف دارم با سمانه، خلاف شرع که نیست...منم اون قدر نامرد نیستم که زیر قول و قرارم بزنم!
    خداحافظی کرد و گوشی رو روی میز وسط انداخت و رفت. حرف داشت؟ با من؟ قلبم ضربان سختی گرفته بود، دهنم خشک شده بود و لرزشِ لعنتی دوباره به دست و پاهام افتاده بود. برای به دست آوردن ذره ای آرامش جون می کندم و هر وقت خودم رو در چند قدمیش احساس می کردم به یکباره از جلوی نظرم ناپدید می شد، شده بود مثل سرابی که منِ تشنه لب رو توی برهوت هیچ کجا آباد به این طرف و اون طرف می کشید و در نهایت چیزی جز توهم عایدِ من نمی شد!
    ‌‎

    [/HIDE-THANKS]
    یا علی
    ‌‎

    حتى شده تا آخرِ عمر هم صبر ميكنم،
    ‌‎اما جورى عاشقى ميكنم كه ناب باشد!
    ‌‎كه از اين عشق هاى دمِ دستى نباشد!
    ‌‎كه هر كس ما را از دور ديد،
    ‌‎حسادت كند به دوست داشتنمان...
    ‌‎"عشق بايد در زمانش اتفاق بيفتد"
    ‌‎
    علي_قاضي_نظام
     
    آخرین ویرایش:

    ~پارسا تاجیک~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/27
    ارسالی ها
    747
    امتیاز واکنش
    45,553
    امتیاز
    781
    سلام بر رفقای جان، شبتون به خیر
    عجیب این ساعت از شب جون می ده برای نوشتن، و صد البته خوندن.

    از این پنج شین روی رغبت متاب
    شب و شاهد و شهد و شمع و شر*اب

    فردوسی علیه رحمة

    این پست رو با موزیک، «عالیجناب، عشق» از ایوان بند بخونید.

    پست چهل و پنجم:
    [HIDE-THANKS]طول و عرضِ سالن رو چند بار طی کرد، کنارِ پنجره ایستاد و چند دقیقه به بیرون خیره شد. گوشه ی مبل طوسی رنگ کِز کرده بودم، درست مثل کودک خطا کاری که برای تنبیه شدن انتظار می کشید. دستهاش رو توی جیب شلوارِ راحتیش فرو کرد و برگشت و نگاهِ پرسشگرش رو روی من انداخت:
    -فردا کلاس داری؟
    گوشه های بلوز سفیدم رو بین انگشت هام گرفتم؛
    -نه!
    سرش و چند بار به بالا و پایین تکون داد:
    -تا کی قراره سکوت کنی؟
    چشمهای متعجبم رو توی نگاهش دوختم:
    -من؟
    پوز خندی زد و گوشه ی انتهایی ابروش رو خاروند:
    -مگه غیر از تو کسی دیگه هم اینجا هست؟
    شونه هام و بالا انداختم:
    -ولی...ولی من...حرفی برای گفتن ندارم!
    چند بار تا روی زبونم اومد که بگم: اونی که باید حرف بزنه تویی! ولی می ترسیدم و از ترس زبونم نمی چرخید. ترجیح می دادم سکوت کنم تا اینکه حرفی بزنم و نتونم از عهده ی جمع کردنش بر بیام.
    چند قدم برداشت و روبه روی تلوزیون ایستاد:
    -نا امیدم نکن سمانه...یعنی می خوای بگی، اتفاق هایی که امروز و امشب افتاد هیچ کدوم برای تو سؤالی ایجاد نکرد ؟ یعنی قراره همیشه همینطور مثل کبک سرت و بذاری زیر برف و نسبت به مسائل اطرافت بی اهمیت باشی؟
    این مدل توبیخ کردن رو تا به اون لحظه ندیده بودم، اینکه بابت سوال نکردن و نپرسیدنت مورد سر زنش قرار بگیری. زبونم و به لب خشک شده ام کشیدم و دوباره شونه بالا انداختم:
    -خب...خودت بگو!
    نفسش رو پر صدا از دهنش بیرون فرستاد و انگشتهاش رو لابه لای تارِ موی های مشکیش فرو کرد:
    -ما رو بگو با کی اومدیم سیزده بدر!
    کنارم روی مبل نشست، چونه ام رو گرفت و سرم و سمت خودش چرخوند:
    -توی این سَرت پر از چرا های بی جوابِ! نگو که نیست، چون چشمات داد می زنه که هست!
    دندون های آسیاش رو روی هم فشار داد، و توی چشمهام با مردمک های گشاد شده اش می دوید:
    -اینقدر برات بی اهمیتِ همه چیز؟...یا اینکه هنوز متاهل شدنت رو جدی نگرفتی؟…سکوتت و پای چی بذارم؟...پای بی اهمیتی یا ترس، یا جدی نگرفتنِ دورانِ تأهلت؟
    چونه ام رو از حصار پنجه های محکمش آزاد کردم، از حرفهای مهران چیزی سر در نمی آوردم. عصبی شدم و دستم و توی هوا پرت کردم:
    -بسه دیگه...هر چی دلت می خواد می گی...انگار یادتِ رفته همین چند دقیقه پیش پشت تلفن به مامانم گفتی با سمانه حرف دارم...الان من باید حرف بزنم؟ من هیچ حرفی برای گفتن ندارم...اگر تو هم حرفی نداری و داری دنبال بهانه می گردی، بهتره یه آژانس خبر کنی تا برم خونمون!
    مچ دستم و محکم گرفت، گرهِ بین ابروهاش عمیق تر شد:
    -خونه ی تو اینجاست و اجازه ات هم دست منِ، هر وقت اجازه بدم می تونی بری!
    چند ثانیه به چشمهای بی حالتش خیره شدم، از حرفهای بی سر و ته مهران چیزی تا رسیدن به جنون کم نداشتم، با دست دیگه ام تقلا کردم، تا مچ اسیر شده ام رو رها کنم:
    -دستم و ول کن مهران، اگر داری شوخی می کنی، باید بگم زمان مناسبی رو برای این کار انتخاب نکردی!
    ابروهاش و توی هم کشید، مچ دستم و محکم تر فشار داد و از دردش صورتم جمع شد:
    -بشین سمانه و خوب گوش کن ببین چی می گم!...زندگی عروسک بازی و خاله بازی نیست که هر وقت خسته شدی، بازی رو بهم بریزی و بری سراغِ یه بازیِ دیگه...من هم احمق نیستم که، خیلی چیزا رو ببینم و سر سری، رَد شم!
    فشار دستش رو از روی مچم برداشت، عصبی شدم و نفس های پر حرص و بی امان می کشیدم:
    -من از حرفهات چیزی سر در نمیارم، این قدر با کلمات بازی نکن، اصلِ حرفت و بزن!
    مچ دستم و رها کرد و روی مبل، راست نشست:
    -از سکوت کردنت بیزارم سمانه...این که می بینی و نمی پرسی عذابم می ده...اینکه همین بعد از ظهر با شنیدنِ اسم الهام پا پس کشیدی و می خواستی از اتاق بری بیرون، اینکه امشب کنار اون آدما معذب بودی و دم نزدی، اینکه توی راه شیشه رو دادی پایین و حرفهای من و شنیدی و سکوت کردی، داره عذابم می ده سمانه...این برای من یه معنی بیشتر نداره، اونم این که زنم نسبت به من بی اهمیتِ، براش مهم نیست با کی داره زندگی می کنه.خیلی چیزا رو میذارم پای کم سن و سال بودنت، پای بی تجربه بودنت، ولی دیگه طوری هم رفتار نکن که ناامید بشم! نمی گم یه شبِ بزرگ شو، ولی حداقل از لاک بی تفاوتی بیرون بیا!
    دستم و مشت کردم و ناخن هام رو کف دستم فشار دادم، خجالت زده از اینکه مهران فهمیده بود حرفهاش رو شنیدم، سرم و پایین انداختم. صِدام انگار از قعر چاهی عمیق بیرون می اومد:
    -ولی...تو هم اون روز که همکلاسیم و جلوی دانشگاه دیدی سکوت کردی...اون قدر سکوت کردی تا من به حرف اومدم!
    سرم پایین بود ولی سنگینی نگاهش و حس می کردم:
    -یه مرد هیچ وقت حق نداره به زنش شک کنه!
    دست روی شونه ام گذاشت و باعث شد سرم و بالا بیارم، نگاه نافذش و به نگاه خِجِل و ترسیده ی من قفل کرد، عصبی غرید:
    -مگر به شرطها و شروطها!...اینکه با سند و مدرک بهش ثابت بشه، زنش خطا کرده! اما یه زن باید همیشه هوشیار باشه! سکوت تو با سکوتِ من فرق داره! یاد بگیر این چیزا رو!
    خم شد، گوشی همراهش رو از روی میز برداشت، تمام سلول های بدنم شروع به لرزیدن کرده بود. تنها چیزی که ذهنم و سمت خودش می کشید ماجرای حمید بود. ولی اینکه مهران چطوری و از کجا فهمیده، ذهنم و بهم ریخته بود:
    صفحه ی گوشی روشن بود و پیام ها رو بالا و پایین می کرد، نگاه کوتاهی به من انداخت، گوشی رو جلوی چشمهام گرفت:
    -این و بخون!
    بزاق دهنم و فرو دادم و چشم به صفحه ی گوشی انداختم، کلمات جلوی چشمم موج می زدن، چند بار پلک زدم و دوباره به صفحه نگاه کردم، با دیدن کلمات، کف دست چپم و جلوی دهنم گذاشتم و چشمهام و تا آخرین حد ممکن باز کردم:
    »مهران من هنوز دوستت دارم...هنوز فراموشت نکردم...چی کم داشتم از این دختر بچه؟»
    با انگشتهای لرزون صفحه رو بالا تر کشیدم و پیام پایینی رو از نظر گذروندم:
    »باورم نمیشه که کی و به من ترجیح دادی! این و از کجا پیدا کردی؟ از مهد کودکِ اهورا؟»
    اشک بی اختیار از گوشه ی چشمم پایین چکید، گوشی رو سمت مهران هُل دادم، عادت به نشستنِ طولانی مدت روی مبل رو نداشتم، عادت کرده بودم وقت گریه کردن، زانوهام رو بغـ*ـل بگیرم و بی صدا اشک بریزم، سُر خوردم و روی فرشِ فیروزه ای سالن نشستم، باورم نمی شد بیخ گوشِ من یک زن حواسش به همسرم بود. باورم نمی شد که آدم ها اونقدر گستاخ شده باشن که بخوان روی زندگی هم دیگه چتر بندازن. با حرف مهران، تازه داشت مغزم خاطرات چند ساعت قبل رو مرور می کرد، وقتی که نوشین گوشی رو از کیفش بیرون آورد و با ناخن های بلندی که لاک سبز خورده بودن صفحه ی گوشیش و لمس می کرد، همون موقع پیام های عاشقانه برای همسرم می فرستاد. مهران گوشی رو روی میز پرت کرد و کنارم نشست، دست دور شونه ام انداخت و سرم و به سـ*ـینه اش چسبوند، لحنش نسبت به چتد دقیقه قبل ملایم تر شده بود:
    -عزیزِ دلم...قصد نداشتم ناراحتت کنم...فقط می خواستم با واقعیت روبه رو بشی...اگه من حرف بزنم یعنی توجیهِ خودم...اما، می خواستم بهت بفهمونم همیشه به آدم های اطرافت اعتمادِ صد در صد نکن، شاید اونی که امروز باهات می خنده، فردا نقشه ی بهم ریختن زندگیت و توی سرش بپرورونه! نوشین جلوی چشم تو چندین بار برای من پیام فرستاد...پیامش که می رسید صدای آلارم گوشی توی جیبم بلند می شد، تو که چسبیده به من نشسته بودی، چرا اینقدر بی توجه بودی که ارتباطی بین گوشی دست گرفتنِ نوشین و صدای زنگ گوشی من پیدا نکردی؟ وقتی تو حواست به زندگیت نباشه، یکی دیگه حواسش هست و از بی حواسی تو سوء استفاده می کنه. در حالت معمولی نباید این پیامها رو به تو نشون می دادم، که بهم نریزی...ولی اگر امروز بهم بریزی بهتر از اینِ که فردا جوری بشکنی که نتونی کمر راست کنی! اینا چیزی نیست که توی مدرسه و دانشگاه لابه لای کتابها یاد بگیری، این چیزا رو باید با هوشیاری و تیزبینی تجربه کنی، مطمئن باش هیچ مردی رو پیدا نمی کنی که این مدل پیام ها رو به همسرش نشون بده، ولی برای آدم ساده و بی خیالی مثل تو لازمِ یه حرکت انتحاری انجام داد! نمی گم مرد ها رو بشناس، ولی حداقل تلاش کن هم جنس های خودت و بشناسی!
    سرم و از روی سـ*ـینه اش بلند کردم و نگاهم و به چشمهاش انداختم:
    - من چه میفهمم از حربه های زنونه! بی خود نبود که از دوستات بدم اومد!
    با سَر انگشت، قطره اشکی رو که روی گونه ام غلتید پاک کرد:
    -نازنین و عماد رو فاکتور بگیر...حتی نامی رو! نوشین هم زن بدی نیست ولی...
    کف دستم و روی سـ*ـینه اش گذاشتم و به عقب هل دادم:
    -حالم از همشون بهم می خوره، حتی نامی...شنیدم که گفت همبازی گرفتی برای اهورا!
    جعبه ی دستمال و از روی میز برداشت و جلوی من گرفت:
    -برای من اهمیتی نداره دیگران چی می گن، برای من مهم تویی، مهم زندگیمِ، مهم علاقه ایِ که نسبت به تو دارم و این انکار ناپذیرِ. هر کی هم حرف بزنه، مطمئن باش جوری پشیمونش می کنم که دیگه جرات باز کردن دهنش رو نداشته باشه.
    دستمال و زیر چشمم کشیدم:
    -تو... قبلا با نوشین...
    فشارِ محکمی به جعبه ی مقوایی دستمال داد و اون رو مچاله کرد:
    -متنفرم از همه ی زن هایی که عاشقِ مردها می شن...حالم بهم می خوره از زنی که خودش رو اونقدر حقیر می کنه تا عشقش و به یه مرد ثابت کنه.

    نگاهم به جعبه ی مچاله شده توی دست مهران بود، بی خود نبود که نوشین، هر چند دقیقه یک بار نگاهش رو روی من قفل می کرد، و نیشخند های تمسخر آمیز میزد. مهران دستش و بالا آورد و موهام رو پشت گوشم فرستاد:
    -چند روز دیگه سالگرد فوتِ الهامِ...امروز مدام فکرم کشیده می شد سمتش...مدام حرفها و محبت هاش توی خاطرم زنده می شد...ظهر که...! دلم پره سمانه...اگه دارم این چیزا رو می گم... قصد ندارم حسادت و تحـریـ*ک کنم...فقط می خوام به عنوانِ یه مرد که مدت هاست سنگ صبوری برای حرفهاش نداشته با زنم درد و دل کنم همین!
    باورم نمی شد، کاسه ی چشمهاش پر از اشک شد، درست مثل اهورا همون قدر مظلوم همون قدر بی پناه. بغضم و قورت دادم، چه شبی بود اون شب. شبی که چشم ها میلِ باریدن داشتن و لب ها دائیه ی سخن. این برای من باور کردنی نبود که یه مرد هم می تونه بغض کنه، می تونه از شدت فشارِ نامردی های روزگار دلش پر بشه، تا جایی که من دیده بودم مردها عصبانیتشون رو توی دستهاشون می ریختن و هر چیزی که جلوی چشمشون ظاهر می شد خُرد می کردن. انگشت های سردم و توی دستش به بازی گرفت، لب پایینش و زیر دندون برد و رها کرد:
    -شش هفت سالِ پیش، وقتی با کلی مکافات و بدبختی درسم و تموم کردم، هنوز پیش حاجی کار می کردم، بابای الهام. مدیونش بودم، کسی بود که منو از فرش به عرش رسوند...می گفت بمیر هم می مُردم…یه روز که حاجی نبود، الهام اومد فروشگاه...رفت و آمد داشتم به خونه اشون، نون و نمکشون و خورده بودم...چند سال بود که زیر دست پدرش کار می کردم...یهو بی مقدمه، من و کشید کنار گفت حرف دارم...من هم از همه جا بی خبر فکر می کردم توی دانشگاه مشکلی براش پیش اومده، می خواستم مرام بذارم و کمکش کنم...بردمش توی دفتر و خواستم که حرف بزنه...بی مقدمه چینی زل زد به چشمهام و گفت، عاشقم شده و دیگه نمی تونه دوری رو تحمل کنه! التماس کرد، اشک ریخت، آخر سر هم خودش و انداخت توی بغلم و گفت اگر باهاش ازدواج نکنم، ممکنِ دست به خود کشی بزنه! تازه زندگیم داشت روی روال می افتاد، داشتم مسیر آینده ام و پیدا می کردم که الهام...! نفهمیدم چی شد که چشم باز کردم دیدم نشستم روی سفره ی عقد...ولله که خدا رو شاهد می گیرم همون لحظه پشیمون شدم...ولی راه چاره ای نداشتم!
    اون قدر غم های کهنه و روی هم تلنبار شده توی دل مهران وجود داشت، که من هم دیگه تحمل نداشتم، قطره های اشک، سر از خود پایین می چکیدن...چند ثانیه چشم هاش و روی هم گذاشت و باز کرد، و باز لبش و به دندون گرفت:
    -بذار حرف بزنم عزیزم...اشک که می ریزی جز اینکه من و دچار عذاب وجدان کنی حاصل دیگه ای نداره!
    مژه های پُر و مشکیش خیس اشک بود، من نه برای حرفهاش بلکه برای چشمهاش اشک می ریختم، مامان می گفت هر وقت مردی اشک بریزه زمین می لرزه، چون نشون می ده بار غم های توی دلش حتی روی زمین هم سنگینی می کنه، دستمال رو زیر بینیم کشیدم و با پشت دست اشک ها رو از صورتم پاک کردم:
    -گوش می دم!
    چشم دوخت به دیوار رو به رو به تابلو فرشِ اسبِ کَهَری که چهار نعل توی چمنزار می دوید:
    -من لـ*ـذت عاشقی رو هیچ وقت تجربه نکردم، علاقه ی الهام به من اونقدر جنون آمیز بود که اجازه ی فکر های انحرافی رو نمی داد...رفتار الهام با من درست مثل یه مادرِ نگران بود...جلوی غریبه و آشنا هم نداشت، مهران این و بپوش، مهران گرمت نشه، سردت نشه، مهران سرعت نرو، مهران کوفت مهران زهر مار...خسته شده بودم. بریده بودم، دلم هم نمی اومد در برابرش مقاومت کنم، شایدم گناهی نداشت...خیلی بچه سال بود که مادرش و از دست داد...درست مثل اهورا!...محبت هاش به من بیشتر مادرانه بود تا همسرانه! کلافه شده بودم، اونقدر که برای لج و لج بازی از خونه که بیرون می زدم، پام و روی پدال گاز فشار می دادم و با نهایت سرعت رانندگی می کردم... توی سرمای استخون سوز وقتی چشمش و دور می دیدم تمام لباسهایی رو که به اجبار می گفت تن کنم، بیرون می آوردم. عصبی بودم ولی دلم به حالش می سوخت، چند بار ازش خواستم با هم بریم پیش روانشناس شاید راه حلی جلوی پامون بذاره، هیچ وقت حاضر نشد بیاد...اون قدر که اون عشق می ورزید و محبت می کرد، من هیچ فرصتی برای ابراز محبت بهش نداشتم… اصلا حوصله ی محبت کردن نداشتم. حالم از هرچی محبت بود بهم می خورد. بهت گفتم الهام معلم من بود، آره معلم بود...افراطش توی خواستن، یادم داد دوری کنم از خواستن های افراطی...نگرانی های جنون آمیز و خیلی چیز های دیگه...! من کنار الهام فهمیدم عشق هر چقدر سازنده باشه از طرف دیگه می تونه مخرب هم باشه!
    سرش و برگردوند و نگاهم کرد:
    -تو...نقطه ی مقابل الهامی، بعضی اوقات فکر می کنم زندگی کلا برای من دو نقطه داشته، نقطه ی بالا و نقطه ی پایین، هیچ وقت حد وسط نبودِ! الهام من و به انحصار خودش در آورده بود، از چک کردن گوشی همراهم گرفته تا بوی عطر روی لباسم...اهلش نبودم سمانه، اهل نارو زدن و خــ ـیانـت کردن نبودم، وگرنه بارها از سرم گذشت پنهان از الهام یه زندگی آروم و بی درسر و با یکی دیگه شروع کنم...ولی به چشمهاش که نگاه می کردم از فکر خودم دچار عذاب وجدان می شدم! من دوستش داشتم خیلی هم دوستش داشتم ولی عاشقش نبودم...اهورا که دنیا اومد، گفتم این علاقه و این حصر شکسته می شه، ولی نشد، تا اینکه اون حادثه ی تلخ پیش اومد و الهام از دنیا رفت...الهام که رفت همه چیز و هم با خودش برد، محبت و عشق و هر چی که بود، تازه اون موقع بود که انگار من افتادم توی خلأ، درست میون زمین و آسمون با یه بچه ی چند ماهه...روحیه ام بهم ریخته بود، اونقدر داغون بودم که حوصله ی هیچ چیزی رو نداشتم...بعد از اولین سالگردِ الهام، عماد پیشنهاد کرد برم روستای پدریش و توی خونه ی ییلاقیش، چند وقتی رو استراحت کنم... اهورا رو سپردم به اکرم و خودم راهی شدم. از بخت بد نوشین هم تازه درسش و تموم کرده بود و از خارج برگشته بود، برای عکاسی به همون روستا رفت!
    سر چرخوندم و به مهران نگاه کردم:
    -توی یه خونه با هم بودین؟
    لبخند زد و دستش و روی پام گذاشت:
    -نه...اون یه اتاق اجاره کرده بود...عماد بهش زنگ زده بود که دوستم هم توی اون روستا برای تغییر روحیه اش اومده...اومد سراغم...اولش همه چی خوب بود مثل دوتا دوست اطراف روستا قدم می زدیم، اون عکاسیش و می کرد و منم به فکر و خیالات خودم مشغول بودم، یک ماهی که گذشت، دیدم اون قصد برگشت نداره، وقتی ازش پرسیدم، امروز و فردا می کرد...به همون نشون که امروز و فردا کردنش درست دو ماه طول کشید...شبی که داشتم وسایلم و جمع می کردم که برگردم سر و کله اش پیدا شد...دختر بدی نبود، توی اون دو ماه هیچ بدی ازش ندیده بودم...اومد و بعد از کلی آسمون و ریسمون بافتن گفت عاشق من شده...دنیا روی سرم خراب شد...وسایلم و صندوق عقب ماشین انداختم و ازش خواستم زندگیش رو روی خرابه های زندگی من نسازه...بعد از اون بارها تماس گرفت، اومد فروشگاه و ساعتها حرف زد ولی من هیچ وقت پا پیش نذاشتم... مثل آدم های مار گزیده بودم، از هر ریسمون سیاه و سفیدی می ترسیدم. وقتی گفت عاشقم شده، قفسی که الهام من و توی اون حبس کرده بود جلوی چشمم ظاهر می شد. امشب هم بعد از یک سال دیدمش، و وقتی من و تو رو کنار هم دید، دوباره فیلش یاد هندستون کرد و شروع کرد پیام دادن، وقتی دید پیام هاش و جواب نمی دم تماس گرفت.
    ساعت از سه نیمه شب گذشته بود، سرم به دوران افتاده بود، اگر اون حرفها رو از زبونِ مهران نمی شنیدم، محال بود باور کنم...محال بود باور کنم پشت چهره ی مردونه و ظاهر منطقی این همه درد خوابیده باشه.! مهران هم مثلِ من گذشته ی خوبی نداشت، من به نوعی و اونم به نوعی دیگه! مشت کردن دستش و فشار دادن دندون هاش روی هم، نشون می داد توی کلمه به کلمه و جمله به جمله ی حرفهایی که می زنه خروار، خروار درد رسوب کرده...یکی مثل من از درد کمبود های روزگار شاکی بود و یکی هم مثل مهران از عشق های افراطی!

    [/HIDE-THANKS]
    یا علی
    دوستان عزیز اگر ضعفی توی این پست بود، و گاها بعضی قسمت ها به دلتون ننشست، بذارین به حساب اولین تجربه بودنِ نویسنده، مطمئنا همه ی شما می دونید که این رمان اولین کار منِ، امیدوارم در کارهای بعدی بتونم پخته تر و بی نقص تر بنویسم. ممنون از همراهی صمیمانتون:aiwan_lggight_blum:


    ★★
    آهای عالیجناب، عشق، فرشته ی عذاب عشق
    حریف تو نمی شه این قلبِ بی صاحاب عشق
    من و دیونه می خوای، تو اینجوری خوشی عشق
    ولی بازم دمت گرم، چه زیبا می کشی عشق...$

    شبتون پر از آرامش عشق...:aiwan_lggight_blum:
     
    آخرین ویرایش:

    ~پارسا تاجیک~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/27
    ارسالی ها
    747
    امتیاز واکنش
    45,553
    امتیاز
    781
    بِسم رَب العِشق
    سلام و وقت به خیر خدمت عزیزان گرام.
    چند روزی سفر بودم و نشد پست بذارم.
    یه تشکر کنم از دوستانی که توی پروفایل و خصوصی سراغ پست جدید رو می گیرن. ممنون که پیگیر هستین. یه تشکر ویژه هم از دوستانی که کم لطفی می کنن و فقط لایک می کنن، دوستان عزیزم این سایت قبل از هر چیزی یه سایت رمان نویسیِ و کسانی که اینجا تراوشات ذهنیشون رو با شما به اشتراک می ذارن، انتظار حمایت دارن، چرا همه حمایت رو توی لایک کردن می بینن. پس نویسنده کی و کجا متوجه نقاط ضعف و قوت کارش بشه.
    دوستان زیر پانزده سالمون هم که ماشالله از وقتی گفتیم نیاین، روز به روز داره به تعداشون افزوده میشه:/
    در هر حال مثل همیشه خواهش می کنم صبور باشید، رمان خوندن با داستان کوتاه خوندن خیلی تفاوت داره. خواهش می کنم عجله نکنید. من هم می دونم خوندن رمان در حال تایپ چقدر مخاطب رو عصبی می کنه، ولی واقعا شرایط کار و زندگی بیش از این به من فرصت نوشتن نمی ده.
    ممنون از همراهی صمیمانتون و صبر و درک بالایی که دارید.


    پست چهل و ششم:
    [HIDE-THANKS]بارون یک ریز و بی امان می بارید، اردیبهشت در حال پایان بود و رگبارهای بهاری دل از آسمون شهر نمی کندند. صدای فرود اومدنِ قطره ها روی برگ درخت های محوطه ی دانشگاه روح رو نوازش می داد. دانشگاه هم به نسبتِ روزهای دیگه خلوت بود و تک و توک دانشجو ها؛ مثلِ من زیر سایبون های گوشه کنار محوطه، از ترس خیس شدن پناه گرفته بودن. به روزِ اولی فکر می کردم که با شوق و ذوق کارهای ثبت نامم رو انجام دادم و برای آینده ام نقشه های ریز و درشت می کشیدم. ولی کلافِ زندگی من رو از روز ازل سر در گم آفریده بودن. هر چه به دور خودم می پیچیدم سَر این کلاف رو پیدا نمی کردم، شاید یک درصد هم احتمال نمی دادم، بخت و اقبالِ این کلاف به زندگی کسی گره بخوره که مدتها حتی از شنیدن اسمش منزجر می شدم. ولی حلقه ی توی انگشتم با پوست و گوشتم پیوند خورده بود و اون روزها حاضر نبودم حتی برای ثانیه ای از خودم دورش کنم. بعضی روزها اونقدر توی فکر و خیال به مهران غرق می شدم که حسابِ ساعت و دقبقه اش از دستم در می رفت، زندگیم با مهران روی روال خودش افتاده بود، اختلاف سنیِ بین من و مهران نه تنها مشکل ساز نبود، بلکه درست مثل کاتالیزور قطره قطره و به موقع تزریق می شد تا روند زندگی مون رو تسریع کنه! هر چقدر که من ناپخته و خام بودم، اون با صبر و حوصله، سر رشته ی زندگی رو به دست می گرفت.
    شبی که مهران حرف زده و اشک ریخته بود، حرف زده بود وغم های درونش رو مثل آتش زیرِ خاکستر بیرون ریخته بود. همون شب تصمیم گرفتم خودم رو از پیله ی کودکی هام رها کنم و زندگیم رو روی نبض ثانیه های باقی مونده ی عمرم تنظیم کنم. درست مثل کودکی که تازه از مادر متولد شده بود. با حرفهای مهران نه تنها از الهام بدم نیومده بود بلکه بهش حق می دادم که دورِ مهران رو حصاری کشیده بود تا زندگیش رو از گزند آدم های تازه به دوران رسیده حفظ کنه، هر چند این علاقه و عشق، برای مهران گرون تموم شده بود، از لحاظ روحی، خسته بود؛ اون قدر خسته که برای داشتنِ ذره ای آرامش دست و پا می زد...و من قسم خورده بودم اجازه ندم هیچ چیزی آرامشش رو بهم بریزِ! به خودم قول داده بودم افراط و تفریط رو هیچ وقت وارد رابـ ـطه ی خودم و مهران نکنم.
    ابر غلیظی که زمین و زمان رو با بارش شدید و رعد و برق های ترسناکش به هم دوخته بود همراهِ باد، خیلی زود دور شد، بچه ها کم کم به سمت کلاسها شون حرکت می کردن. بعد از تهدید های آیلین، از حمیدِ پگاه خبری نبود، دو هفته ای می شد که سَر هیچکدوم از کلاسها حاضر نبود و من نفس راحت می کشیدم. دلم می خواست گورِش و گم می کرد و دیگه هیچ وقت جلوی چشم من ظاهر نمی شد. ولی دوست های نزدیکش، گفته بودن مشکلی پیش اومده و به زودی بر می گرده. پوزخندی به خودم و حرفهایی که برای حمید تعریف کرده بودم زدم. نوک زبونم و توی دهنم گاز گرفتم و قسم خوردم دیگه هیچ وقت به هیچ غریبه ای اعتماد نکنم!
    پا تند کردم تا قبل از اینکه استاد سر برسه، خودم رو به کلاس برسونم. هنوز چند قدم از جایی که ایستاده بودم دور نشدم که کسی از پشت سر صدا زد:
    -خانم سعادت؟!
    اونقدر سریع برگشتم که صدای تق تق مهرهای گردنم و شنیدم،
    -سلام!
    لبم و از داخل گاز گرفتم، چشمهای متعجبم به چهره و لباس های حمید دوخته شد، ل*ب*هام به زور از هم فاصله گرفت:
    -س...سلام!
    دهنش رو باز کرد تا چیزی بگه ولی توی یه حرکتِ سریع، دوستاش با دیدنش، خودشون رو رسونده بودن و خیلی زود، با حلقه ای که دورش زده بودن از تیر رس نگاه من خارج شد!
    چند قدم به عقب برداشتم، به سرعت از اونجا دور شدم، هنوز چند دقیقه ای از آرزو کردنم برای گم و گور شدن حمید نمی گذشت که سر و کله اش وسط دانشگاه پیدا شد. به خودم و آرزو کردنم لعنت فرستادم و کیفم و با ضرب روی صندلیِ کلاس انداختم. همه چیز برای من معکوس اتفاق می افتاد، دندونهام رو روی هم فشار دادم و جزوه رو از کیفم بیرون کشیدم.
    نگاه تیزِ حمید، موقع ورود به کلاس روی من افتاد، ابروهام رو توی هم گره کردم و سرم و سمت دیگه ای چرخوندم. نمی دونستم دوباره چه فکری توی ذهن مریضش در حال پرورش دادنِ، فقط یه چشمم به ساعت بود و چشم دیگه ام به دهن استاد تا زودتر کلمه ی خسته نباشید رو از زبونش بشنوم، حمید توی زاویه ی چشم راستم نشسته بود و با هیبت جدیدی که برای خودش درست کرده بود کابوس های شبانه ام رو به یادم می آورد. وقتی استاد اعلام کرد که برای گرفتن کوییز برگه ای روی میز بذاریم، آه از نهادم بلند شد. دلم نمی خواست موقع تعطیلی کلاس باز هم با حمید رو در رو بشم. مثل بُتی که یه شبِ جلوی چشم کسی فرو بریزه، حمید جلوی چشمم فرو ریخته بود. باعث شده بود که دیگه هیچ وقت به آدم ها اعتماد نکنم. ظرف چند دقیقه کوییز پنج سوالی رو جواب دادم، برگه رو روی میز استاد گذاشتم و کیفم و از روی صندلی چنگ زدم، حمید از جاش بلند شد...از کلاس خارج شدم و با قدم های بلند خودم رو به خروجی دانشگاه رسوندم، قلبم از شدت اضطراب محکم و پر قدرت به دیواره ی سـ*ـینه ام می کوبید. خودم هم نمی دونستم چرا ترس به جونم افتاده بود! نمی دونستم چرا یکی توی مغزم فریاد می زد با تمام توان از اونجا دور بشم. از در خروجی دانشگاه که خارج شدم، یک لحظه ی کوتاه برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم، کیفم از روی شونه ام به زمین افتاد، حمید با قدم های بلند و پر شتاب به من نزدیک می شد، کیف رو از روی زمین برداشتم و شروع به دویدن کردم، آدم هایی که از روبه رو می اومدن برای رد شدنِ من کنار می کشیدن، صدای خانم سعادت گفتن حمید رو از پشت سرم می شنیدم، زیر لب خدا خدا می کردم و به سرعت قدم هام می افزودم. مرد سیاه پوش از پله ها سرازیر می شد و برقِ چاقوی توی دستش چشمم رو می زد. صدای کوبش چکمه های چرمی و براقش روی سنگهای راه پله ، توی سرم اکو می شد! ترسیده و مضطرب می دویدم و هر چند لحظه یکبار بر می گشتم و به پشت سرم نگاه می کردم، هنوز پشت سرم بود، بدون مکث قدم بر می داشت و من چیزی نمونده بود از ترس قالب تهی کنم. از میون ماشین هایی که با سرعت از وسط خیابون حرکت می کردن خودم رو به اون سمت رسوندم، برای اولین تاکسی دست تکون دادم و صندلی عقب نشستم:
    -آقا دربست!
    راننده از آینه نگاه معنا داری به چشمهام انداخت:
    -مسیرتون؟
    دستم و به پشت صندلی رنگ و رو رفته ی جلویی بند کردم:
    -شما فقط برو، خودم می گم کجا پیاده می شم!
    برگشتم و از شیشه ی عقب به حمید که دور شدن تاکسی رو نظاره می کرد نگاه کردم. دستم و روی قلبم گذاشتم و نفسِ عمیقی کشیدم. هوا سرد نبود ولی دست و پاهام مثل بید می لرزید. چشم هام رو بستم و سرم و به پشتی صندلی تکیه دادم. فکر و خیال های عجیب توی مغزم رژه می رفت، مردِ کابوس های شبانه ام دست بردارِ حال خرابم نبود، توی بیداری هم نوک چاقوی تیزش رو به سمت من نشونه می رفت. آب دهنم و به زحمت از گلوی خشک شده ام پایین فرستادم، دوباره برگشتم و از شیشه ی عقب به پشت سر نگاه کردم. جز یکی دوتا ماشین و موتورسوار، چیز خاصی ندیدم. نفس حبس شده ام رو بیرون دادم و روی صندلی، راست نشستم:
    -مشکلی پیش اومده خانم؟
    از آینه به چشمهای کنجکاو و موهای جو گندمی راننده ی میان سال نگاه کردم:
    -نه مشکلی نیست!
    باز نگاهش رو به آینه و چهره ی ترسیده ی من انداخت:
    -فکر می کنم اون موتور سوار داره دنبال ما میاد!
    گردنم رو به شدت چرخوندم و بی خیالِ دردی شدم که تا مهرهای کمرم کشیده شد. حق با راننده بود، حمید تَرک موتور سواری نشسته بود و پشت سرمون حرکت می کرد. دست مشت شده ام رو روی صندلی راننده کوبیدم، اون قدر ترسیده بودم که اشک از گوشه ی چشمم روی گونه هام دوید:
    -آقا تو رو خدا یه کاری کن!
    راننده، دنده رو جا انداخت و به سرعت توی یکی از فرعی های منتهی به خیابون پیچید:
    -اگه مزاحم شده، با پلیس تماس بگیر!
    برگشتم و دوباره به پشت سر نگاه کردم، موتوری هم توی کوچه پیچیده بود. تمام دل و روده ام داشت بالا می اومد، دوباره و چند باره دستم و پشت صندلی راننده کوبیدم:
    -آقا تو رو خدا...
    راننده کوچه رو سمت راست پیچید:
    -خانم من دنبال دردسر نیستم، نبش خیابون بعدی پیادت می کنم!
    اشک بی وقفه از چشمم پایین می چکید، دست هام می لرزید و پاهام توان نداشت، گوشی موبایل توی کیفم زنگ می خورد و من حتی قدرت اینکه زیپ کیفم و باز کنم رو نداشتم، به پشت سرم چشم دوخته بودم و موتور سواری رو می دیدم که از لابه لای ماشین ها لایی می کشید و نزدیک و نزدیک تر می شد!

    [/HIDE-THANKS]
    یا علی

    معمولاً ساعت از دوازده شب كه ميگذرد،
    پيغامى دريافت ميكنيد با اين تيتر؛

    بيدارى...؟

    اين يعنى يك نفر روى شما حساب كرده!

    خوب فكرهايتان را بكنيد...

    باز كردن اين پيغام عواقب دارد!

    بايد سنگِ صبور باشيد

    بايد حوصله داشته باشيد

    بايد خودتان را بگذاريد جاى ارسال كننده ى پيغام!

    يك نفر آنطرفِ خط دارد جان ميكَند!


    علي قاضي نظام
     

    ~پارسا تاجیک~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/27
    ارسالی ها
    747
    امتیاز واکنش
    45,553
    امتیاز
    781
    سلام بامداد جمعه ی همه ی عزیزان به خیر:aiwan_lggight_blum:
    دوستان عزیزی که اطلاعیه ی رمان براشون ارسال نمیشه لطفا اشتراک رو لغو کنید و دوباره مشترک بشید، ممنونم.


    پست چهل و هفتم:
    [HIDE-THANKS]اسکناس ده هزارتومنی رو روی پاهای راننده پرت کردم و به سرعت از تاکسی پیاده شدم، هنوز پام رو روی سنگ فرش های پیاده رو نگذاشته بودم که کفشم لبه ی جدولِ کنار خیابون گیر کرد، تعادلم بهم خورد و پخش زمین شدم، خانمی کنارم زانو زد:
    -حواست کجاست دختر جون؟!
    دست زیر بازوم انداخت و توی بلند شدن کمکم کرد، با چشم های هراسون اطرافم رو نگاه می کردم، چند نفری ایستاده بودن و به سر و لباسِ من نگاه می کردن. به خاطر بارونی که باریده بود زمین هنوز خیس بود. کف دستم خراش برداشته بود و از دردش تا انتهای جگرم می سوخت. خانم جَوون دستمالی از کیف سورمه ای رنگش بیرون آورد و روی مانتو و مقنعه ام کشید و کیفم و دستم داد:
    -خوبی؟ می تونی راه بری؟
    دستش و فشار دادم و تشکر کردم، کیفم و گرفتم و به سرعت از اونجا دور شدم، دست خراشیده و خون آلودم و بالا آوردم و از دیدن پوستِ کنده شده اش دلم ریش شد، گوشه ی پیاده رو به دیوار تکیه دادم و دستمالی از زیپ کیفم بیرون آوردم و روی زخم گذاشتم. از دردش لبم و زیرِ دندون گرفتم:
    -یه شیرِ آب اونجا هست می تونی دستت و بشوری!
    سرم و بالا آوردم، موهای بلند و ریش های مجعد و قهوه ای حمید، مثلِ خاری توی چشمم فرو رفت. نفس هام به شماره افتاده بود و سـ*ـینه ام، بالا و پایین می شد، چشمهای بی روح و صدای دو رگه اش، عجیب وحشت به دلم می انداخت:
    -تا کجا قرارِ فرار کنی؟
    پسر جوونی از کنارمون رد شد، چند لحظه ایستاد و به چهره ی ترسیده ی و سر و روی آشفته ی من نگاه کرد، سرش و پایین انداخت و راهش و کشید و رفت.
    راست می گفت، تا کجا می تونستم فرار کنم؟ اون که همیشه توی دانشگاه و جلوی چشمم بود! مگر اینکه قیدِ رفتن به دانشگاه و درس خوندن رو می زدم! دندون هام رو روی هم فشار دادم:
    -چی از جونم می خوای؟ حالم ازت بهم می خوره... کاش زبونم لال می شد و برای آدم بی ظرفیتی مثل تو حرف نمی زدم!
    پوزخندی زد و کف دستش و به ریشهای بلندش کشید:
    -حالت بهم بخوره یا نخوره، مجبوری وایسی و به حرفهای من گوش بدی! اگه بخوای به فرار کردنت ادامه بدی، اونی که ضرر می کنه تویی!
    انگشت اشاره ام رو جلوی صورتش تکون دادم:
    -یک کلمه از حرفات و نمی خوام بشنوم، برو به درک! هر غلطی هم می خوای بکن، برام مهم نیست!
    نیشخند زد، از همون هایی که تا انتهای جگر آدم رو می سوزوند:
    -نه خوشم اومد، اون رفیقت حسابی زیر و روت کرده... زبون باز کردی! انگار یادت رفته همین چند ماه پیش، امید حبیبی و دار و دسته اش داشتن دستت می نداختن، چنان ایسگات کرده بودن که شده بودی سوژه طنز دانشگاه! اگه یادت رفته بذار قشنگ یادت بندازم!
    نیشخند بی تفاوتی روی لبش نشوند:
    -گفتم که نخوای بشنوی، بد رقم ضرر می کنی!
    عصبی کیفم و توی دستام گرفتم و به شدت تخت سـ*ـینه ی حمید کوبیدم و فرار کردم، بدونِ اینکه مسیر مشخصی داشته باشم خیابون رو به سمت پایین می دویدم، نفسم بند اومده بود و گلوم خشک خشک بود، نمی دونستم حمید چی از جونم می خواست، فقط توی ضمیر ناخودآگاهم زمزمه هایی می شنیدم که تا جایی که می تونم از حمید دوری کنم! فرو رفتگیِ کنار مغازه ی بستنی فروشی رو داخل رفتم و کنار دیوار ایستادم، نگاه مشکوک زن و مردهایی که در حال عبور بودن رو روی خودم احساس می کردم. دستم و روی سـ*ـینه ام گذاشتم و از گوشه ی دیوار سر خم کردم و به انتهای پیاده روِ شلوغ و پر رفت و آمد نگاه کردم. آدم ها تند و بی وقفه در حال حرکت بودن و از حمید خبری نبود. زنگ گوشی همراه توی کیفم بلند شد، زیپ و باز کردم و به اسم مهران روی صفحه خیره شدم. تماسش رو بی جواب گذاشتم و گوشی رو توی کیفم انداختم. یکی از خیابون ها رو بالاتر می رفتم به فروشگاهِ مهران می رسیدم، اون لحظه بیش از هر زمان دیگه ای به وجود مهران نیاز داشتم، به پناه بردن، کنار تکیه گاهی که با بودنش هیچ ترسی معنا و مفهومِ واقعی نداشت.
    از پشت دیوار بیرون اومدم و به سرعت میون جمعیتِ توی پیاده رو خودم و گم و گور کردم. سوزش کف دستم و فراموش کرده بودم، همینطور مانتوی گِل گرفته و مقنعه ی کج شده ام رو. چندین بار بر گشتم و به چهره ی آدم های اطرافم زل زدم، می ترسیدم و استرس داشتم و قلبم تند و بی امان می زد.
    ساعت نزدیک به یک بعد از ظهر و نشون می داد و فروشگاه پر بود از مشتری هایی که کنار وسیله های لوکس و قیمتی ایستاده بودن و انتخاب می کردن.
    با سر و روی آشفته ای که پیدا کرده بودم، از قرار گرفتن جلوی دید بقیه خجالت می کشیدم. به زندگی لعنتی خودم فحش های ناجور فرستادم و درب شیشه ای بزرگ رو آهسته به سمت داخل هُل دادم. همه مشغولِ کار خودشون بودن و کسی متوجه ی ورود من نشده بود. میون فروشگاه و لابه لای وسایلِ شیک و براقِ چوبی چشم چرخوندم ولی مهران رو پیدا نکردم. از آینه ی گِرد و بزرگِ کنار آباژورهای روشن و رنگی، به سر و وضع خودم نگاه انداختم. قبل از اونکه خم بشم و گِل های خشک شده ی پایین مانتوی مشکی رنگم و بِتَکونم صدای مهران توی گوشم نشست:
    -به به، یار در خانه و ما، گرد جهان می گردیم!
    سرم و بالا آوردم و به لبخندی که پهنای صورتش و گرفته بود نگاه کردم، نگاهش روی گوشه ی پیشونیم ثابت شد، لبخند و از صورتش جمع کرد و به جاش گره ای بین ابروهای خوش حالتش نشوند:
    -این چه سر و وضعیِ؟
    زبونم و به لبم کشیدم و نگاهی به محوطه ی فروشگاه انداختم:
    -سلام!
    خودکاری که توی دستش بود رو لای سر رسید قرار داد و نزدیک شد، انگشتش رو گوشه ی پیشونیم کشید و سر خم کرد سر و لباس آشفته ام و از نظر گذروند:
    -چکار کردی با خودت؟ خوردی زمین؟
    دست زخمیم و مشت کردم، سوزشش بیشتر شده بود و دردش تا استخونم می رسید:
    -آره!
    دستش و بلند کرد و به یکی از خانم های فروشنده اشاره کرد، سر رسید و دستش داد:
    -دو نفر و بفرست برن انبار، الان کامیون می رسه!
    زیاد به فروشگاهِ مهران رفت و آمد نداشتم و خانم های فروشنده رو نمی شناختم، دختر جوون با چشمهای خوشگل و چهره ی دلنشین نگاه کنجکاوی به من انداخت، لبخندی زد و رفت. مهران دستش رو پشت کمرم گذاشت و به سمت پله های کنار دیوار که با فرش قرمز حاشیه داری پوشیده شده بود هدایت کرد:
    -کجا خوردی زمین؟ توی دانشگاه؟
    دستم و روی نرده های استیل قرار دادم و پام رو روی پله گذاشتم:
    -از تاکسی که پیاده شدم، می خواستم وارد پیاده رو بشم کفشم به لبه ی جدولِ کنار خیابون گیر کرد و زمین خوردم!
    فضای داخلی دفترِ فروشگاه رو دوست داشتم، طراحی زیبا و آرامش بخشش حس خوبی رو القا می کرد. کیفم و روی میزِ وسطِ مبل های قهوه ای انداختم و خسته از اون همه دویدن توی مبل فرو رفتم، کنارم نشست، دست برد و دو دکمه ی اولِ پیراهن یاسی رنگش و باز کرد، مقنعه رو از سَرم کشید و روی میز گذاشت، نگاهی به نرده های چوبی لبه ی دیوار انداختم. چشمهای توبیخ گرش رو روی صورتم چرخوند:
    -نگران نباش کسی از پایین نمی بینه...! بگو ببینم، تازه راه رفتن یاد گرفتی؟ نباید حواست و جمع کنی ببینی پات و کجا می ذاری؟
    از حرفش ناراحت شدم و سرم و پایین انداختم:
    -پاشو برو دست و صورتت و بشور، انگار یه دور خیابون و جارو کردی!
    کف دستم عرق کرده بود و وارد زخم می شد، سوزشش امونم رو بریده بود، می ترسیدم بهش نگاه بندازم و مهران رو عصبی تر کنم. از جا بلند شدم تا طبق حرف مهران دست و صورتم و آب بزنم، گوشی همراه توی کیفم زنگ خورد، مهران خم شد کیف و از روی میز برداشت:
    -تو برو من جواب می دم.
    لبم و گاز گرفتم و چند قدم از مبل دور شدم. گوشی رو از کیفم بیرون آورد و نگاهی روی صفحه انداخت:
    -ناشناسِ!
    دکمه ی سبز رو به راست کشید و گوشی رو روی گوشش گذاشت:
    -بله...الو...!
    گوشی رو از روی گوشش پایین کشید و لبش و کج کرد:
    -جواب نمی ده، احتمالا اشتباه گرفته!
    شک نداشتم که حمید بود، با اینکه طبق نظر آیلین شماره اش رو وارد لیست سیاه کرده بودم ولی حس ششمم اخطار می داد که شماره ی ناشناس جز حمیدِ پگاه کسی دیگه نیست. مهران کنارم لبه ی رو شور ایستاد، چند برگ دستمال از جعبه ی آبی رنگ بیرون کشید و قطره های آب رو از روی صورتم خشک کرد، لبخندی گوشه ی لبش نشوند:
    -اگه اصرار نمی کنم که خودم ببرم و بیارمت، فقط به خاطر اینِ که استقلالت و ازت نگیرم! دلم نمی خواد فکر کنی دنبال اینم که محدودت کنم!
    دستای خیسم و به کناره های مانتوم کشیدم:
    -کاش می اومدی دنبالم!
    تارهای مو رو از روی صورتم کنار زد، دستش و دور کمرم گذاشت و من و به خودش نزدیک کرد:
    -فدای تو...کافی بود فقط پیام بدی!
    از موقعیت استفاده کردم و تنِ خسته و ترسیده ام رو توی آغوشش جا دادم، نمی دونم چی حس کرده بود که حلقه ی دستهاش و دور کمرم تنگ تر کرد.
    پیشونیم و روی سـ*ـینه اش فشار دادم:
    -یه نفر جلوی دانشگاه مزاحمم شده بود!
    نمی خواستم اسمی از حمید به زبون بیارم، چون می دونستم ممکنِ آتیشی به پا بشه و قبل از هر چیزی دودش به چشم خودم فرو بره!
    سرم و از سـ*ـینه اش فاصله داد، توی چشمهاش طوفان شده بود، ابروهاش توی هم رفت و چشم ریز کرد تا حرفم و ادامه بدم، کف دست زخم شده ام رو باز کردم:
    -سوار تاکسی که شدم، ترسیدم دنبالم بیاد... وقتی رسیدم با عجله از تاکسی پیاده شدم و...
    نفسش رو محکم از سـ*ـینه بیرون داد و دندوناش و روی هم فشرد:
    -می شناختیش پدرسوخته رو؟
    آره می شناختم! باید همین جواب رو می دادم. باید می گفتم همونی که با یکبار دیدنش، فهمیدی پدر سوخته اس! ولی نگفتم، فکر می کردم با فرار کردن و بی محلی می تونم مشکلِ به اون بزرگی رو حل کنم، بدونٍ اینکه مهران چیزی بفهمه و بهم بریزه! مطمئن بودم با حرفی که زدم محال بود مهران اجازه بده تنهایی به دانشگاه برم و برگردم، من هم همون رو می خواستم، اینکه جلوی مزاحمت های احتمالی حمید رو خارج از دانشگاه بگیرم، ‌به همین خاطر لب باز کردم:
    -نه نمی شناختم...غریبه بود!
    انگشتش رو کنارِ زخمِ کف دستم کشید:
    -احتمالا از این دَله دزدای بی پدر مادر بودِ! همینایی که واس دوزار ده شاهی پولِ مفت، تَه کیفِ این و اون، خرج مواد خریدن روزانه اشون و جور می کنن...این باید ضد عفونی بشه، پوستش بد جوری کَنده شده! از فردا خودم می برم و خودم میارمت. گور بابای استقلال و کوفت و زهر مار، نخواستیم روشن فکری رو!
    مایع قرمز رنگ بتادین رو روی دستم ریخت، از سوزشش مانتوم و چنگ زدم، با حوصله گاز رو روی زخم گذاشت و دورش باند سفید رنگ رو پیچید. هر از گاهی سر بلند می کرد و به چشم هام لبخند می زد:
    -اعتراف کن از فکرِ دیدن من، هوش از سرت پرید و خوردی زمین!
    روی مبل نشسته بودم و کنارم زانو زده بود، دستم و مشت کردم و آروم روی شونه اش کوبیدم:
    -از خود متشکر!
    آروم خندید و سرش و تکون داد. زیر لب جوری که انگار با خودش حرف میزد زمزمه کرد:
    -بفهمم کی بود مزاحمت شد، دودمانش و به باد میدم!
    درِ جعبه ی کمک های اولیه رو بست، برگشت نگاهم کرد، از اون نگاهایی که مرهمی می شد و روی قلبم می نشست:
    -این تِرمَم تموم شه، ما هم از این بلا تکلیفی نجات پیدا کنیم!
    کنارم روی مبل نشست، موهای آشفته ام رو از روی شونه ام کنار زد، دستش و دور کمرم انداخت و من و به خودش نزدیک کرد، گرمی نفس هاش رو زیر گوشم حس می کرد:
    -این یهویی سر رسیدنات و خیلی دوست دارم...اینکه وقتی انتظارش و ندارم و می بینمت...! خسته شدم از دوری...خسته شدم از قسطی و قرضی داشتنت!...امروز امتحانِ آخر ترمت و بدی، فرداش بساط عروسی و عَلَم می کنم!
    چشمهام و بستم و نفس عمیقی کشیدم، تا بوی عطرش رو به ریه هام بفرستم، سرش و پایین آورد و جایی خیلی نزدیک به گوشه ی چشمم رو بوسید:
    -دلم می خواد بازم مثل اون شب، زیر قولم بزنم!
    شرم زده سرم و پایین انداختم و لبم و از داخل زیر دندون هام کشیدم. اگر مامان می فهمید که اون شب، جای خوابیدن توی اتاق اهورا، پا روی تمامِ باید و نباید ها گذاشتم و کنار مهران خوابیدم، روزگارم و سیاه می کرد!
    نفسش رو پر صدا از سـ*ـینه بیرون فرستاد، بـ..وسـ..ـه ی سر سری روی گونه ام نشوند و از جاش بلند شد، دکمه های بالای پیراهنش و بست و دستی به انتهای موهاش کشید:
    -پاشو تا سر و کله ی این فروشنده های فضول فروشگاه پیدا نشده برسونمت خونه...فعلا باید کج دار و مریز طی کنیم تا به وقتش!
    حرفها و تهدیدهای مزخرف حمید اونقدر ذهنم رو مشوش کرده بود که از کنارِ مهران بودن هیچ لذتی نبرده بودم، مقنعه ی سرمه ای رنگم و از روی میز چوبی وسط مبل ها برداشتم و به سر کشیدم. مهران سویچ و گوشی همراهش و از روی میز برداشت:
    -تا تو حاضر شی بیای پایین، من یکی دوتا سفارش به بچه ها بکنم.
    سر تکون دادم و گوشه های مقنعه ام رو مرتب کردم. مهران که از پله ها به سمت پایین سرازیر شد، روی کیفم پریدم و گوشی رو از توی جیبش بیرون آوردم. صفحه رو روشن کردم، علامت پاکت روی صفحه مثلِ تیری شد و به قلبم نشست، سر برگردوندم و نگاهی به انتهای پله ها انداختم و سریع علامت پاکت و لمس کردم، پیام از یه شماره ی ناشناس بود:
    -«امشب یکی از شبکه های اجتماعی رو روی گوشیت نصب کن، یه هدیه برات دارم«
    به فاصله ی چند دقیقه بعد یه پیامِ دیگه فرستاده بود:
    -«خیلی دلم می خواد، پشت گوش بندازی، یا اینکه پای اون رفیقِ خاک اندازِت و بکشی وسط...مطمئن باش کاری می کنم که جلوم زانو بزنی و خون گریه کنی.«
    لبه ی انگشت اشاره ام و زیر دندون هام فشار می دادم، اونقدر ترسیده بودم که زانوهام شروع به لرزیدن کرده بود. با دستی لرزون کیفم و از روی میز برداشتم و گوشی و توی جیبش انداختم. باورم نمی شد به زبون آوردنِ چهار کلمه حرفِ ساده، تونسته بود اینطور با زندگی من بازی کنه، حمید پست تر از اون چیزی بود که من فکر می کردم. دستم و روی گلوم گذاشتم و از پله ها پایین رفتم!

    [/HIDE-THANKS]
    یا علی

    حرف كه می‌زنی
    من از هراس طوفان
    زل می‌زنم به میز
    به زیرسیگاری
    به خودكار
    .
    تا باد مرا نبرد به آسمان.
    لبخند كه می‌زنی
    من
    ـ عین هالوها ـ
    زل می‌زنم به دست‌هات
    به ساعت مچی طلایی‌ات
    به آستین پیراهن ا‌ت
    تا فرو نروم در زمین.
    دیشب مادرم گفت: تو از دیروز فرورفته‌ای
    در كلمه‌ای انگار
    در
    عین
    در شین
    در قاف
    در نقطه‌ها!‏
     
    آخرین ویرایش:

    ~پارسا تاجیک~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/27
    ارسالی ها
    747
    امتیاز واکنش
    45,553
    امتیاز
    781
    سلام شب شما عزیزان به خیر
    شرمنده بابت تاخیر در پست، کمی درگیر مسائل شخصیم هستم و باید بهشون سر و سامون بدم، فرصت کمی برای نوشتن پست جدید داشتم.
    خوش آمد خدمت دوستان جدیدی که به تازگی به جمع مخاطبین پیوستن، پایدار باشید.

    پست چهل و هشتم:
    [HIDE-THANKS]همیشه تصورم از ابلیس، فردی سیاه پوش بود که زیر گوشِ انسان زمزمه های وسوسه انگیز می کرد و اونها رو با خودش به قعرِ چاهِ نابودی می کشوند. ولی از وقتی که لابه لای شکاف شمشاد ها، روبه روی فروشگاهِ مهران، حمید سرش رو بیرون آورده بود، اطمینان حاصل کردم، هر انسانی می تونه یه ابلیس باشه. دهنم از تعجب باز مونده بود و چشمهام فاصله ای تا از حدقه بیرون زدن نداشتن. نمی دونستم چطور با اون همه سرعتی که من توی قدم هام داشتم، مثل سایه پشتِ سرم اومد و تونسته بود محلِ کارِ مهران رو پیدا کنه. پوزخند چندش آورش، زیر ریشهای بلندش هم مشخص بود، سر بلند کرد و به تابلوِ بزرگ فروشگاه نگاه انداخت. خیلی راحت پشت کرد و میون جمعیتِ در حال عبور از پیاده رو گم شد. صدای بوق های ممتد ماشین چشمم رو از مسیر رفتنِ حمید جدا کرد. مهران ماشین و از پارکینگِ کنار فروشگاه بیرون آورده بود و برای سوار شدنم بوق می زد. در و باز کردم و سریع سوار شدم:
    -به چی ماتت بـرده بود، این همه بوق زدم؟!
    کیفم و روی پام گذاشتم ولی هنوز چشمم پیاده رو رو می پایید:
    -هیچی...فکر کردم یه آشنا دیدم!
    اون وقتِ روز خیابون ها شلوغ و پر از ترافیک بود و همه برای رسیدن به خونه عجله داشتن، مهران پاش و روی ترمز گذاشت و پشتِ دویست و شش آلبالویی رنگی ایستاد:
    -مگه چشمت نمی دونه جز من نباید کسی دیگه رو ببینه!
    دستش و روی پام گذاشت و بلند خندید:
    -خب خانوم...ناهار و با هم بخوریم؟!
    برگشتم و چند ثانیه مثل آدم های گیج و منگ به چشمهای مهران نگاه کردم:
    -چیزی گفتی؟
    پشت دستش و روی پیشونیم گذاشت:
    -نه، خدا رو شکر نداری!
    دستش و که برداشت، کف دستم و روی پیشونیم کشیدم:
    -چی ندارم؟
    با انگشت اشاره اش روی بینم زد:
    -حواس عزیزم، حواس نداری؟ کجایی دقیقا؟ بگو تا فازِمون و یکی کنیم!
    شونه هام و بی تفاوت بالا انداختم:
    -همین جام! ولی نشنیدم چی گفتی!
    دویست و شش آلبالویی جلو رفت، مهران دنده روجا انداخت و حرکت کرد:
    -گفتم نظر مثبتت چیه ناهار و با هم بخوریم؟
    مگه استرس مجالی برای فکر کردن به گرسنگی هم می داد؟ حاضر بودم چند ماه رو بدون غذا سپری کنم، ولی از شر حمید و تهدید های بی جاش رها بشم:
    -زیاد گرسنه نیستم، ولی باشه!
    سر برگردوند و نگاهی به سر تا پای من انداخت:
    -نکنه فتوسنتز می کنی؟ هر وقت می پرسم؛
    می گی گرسنه نیستم، میل ندارم!
    پیچید و واردِ خیابون بزرگی شد، صدای رسیدن پیام جدید از گوشیم بلند شد. با گوشه ی چشم به مهران نگاه کردم و گوشی رو آهسته از کیفم بیرون کشیدم.
    خودِ بی همه چیزش بود، تهدید پشتِ تهدید:
    -»فکر کردی خیلی زرنگی نه؟ ههه.. دلم می خواد حرفای من و جدی نگیری، تا حسرتِ اون زندگی رو به دلت بذارم!»
    دلم می خواست شیشه رو پایین بکشم و گوشی رو از پنجره به بیرون پرتاب کنم، دلم به حال و روزگار خودم می سوخت، برای بی تجربگی و ناپختگی خودم! اگر همون روزها که مهران برای اولین بار پا پیش گذاشته بود، جای اینکه با احساسات بچه گانه و نسنجیده ام تصمیم بگیرم، درست و منطقی فکر می کردم، هیچ وقت اون اتفاق ها نمی افتاد. اینکه برای غریبه ای از راه نرسیده طومار زندگیم رو روی دایره بریزم و باعث بشم اون قدر گستاخ بشه که جرات تهدید به خودش بده! از یه بچه ی چند ساله هم بعید بود. به فکری که توی سرم در حال شکل گیری بود، فرصتِ حذف شدن ندادم، انگشتهام روی دکمه های کیبورد لغزید:
    -»می خوام ببینمت، همین امروز. قبل از اینکه شب بشه!»
    پیام و سند کردم و زیر چشمی نگاه دوباره ای به مهران انداختم، طولی نکشید پیام تازه ای از راه رسید:
    -»خوبه...معلومِ داری خر فهم میشی که اگه وایسی و حرف بزنی بهتر از اینِ که فرار کنی»
    دندونام و روی هم فشار دادم و به حروفِ روی کیبورد ضربه زدم.
    -»ساعت پنج همون پارکی که اولین بار با هم حرف زدیم، همونجا هم تمومش می کنیم»
    پیام و سند کردم، مهران برگشت و به من و گوشی توی دستم نگاه کرد:
    -گوشی گرفتم یا بلای جون؟
    گوشی رو از میون دستم بیرون کشید، برای یک لحظه تا مرز سکته پیش رفتم، صفحه رو خاموش کرد و روی داشبورد انداخت:
    -وقتی با منی، خوشم نمیاد سَرت تو گوشی باشه. شیش دونگ حواست باید جایی باشه که من هستم، روشنه؟
    آهسته و منقطع نفس حبس شدم و بیرون دادم، قسم می خورم اگر طرح اون لبخند روی لبش نبود، همون جا به همه چیز اعتراف می کردم. به زحمت لبخندی روی لبم نشوندم:
    -آیلین پیام داده بود!
    خودمم نفهمیدم چرا دروغ بِهَم بافته بودم، فقط می دونم اون لحظه ترس توی تمام وجودم نفوذ کرده بود:
    -دختره ی سرتق، زبون نفهم!
    متعجب برگشتم و به مهران نگاه کردم:
    -اینا رو به آیلین گفتی؟!
    پوزخند زد و سرش و تکون داد:
    -گفته چه بلایی سر یونس آورده؟
    ل*ب*هام رو به سمت پایین کج کردم:
    -نه! تو از کجا می دونی؟!
    نیم نگاهی به من انداخت و جلوی رستوران شهرزاد پارک کرد:
    -شنیدم! ولی بهترِ تو از زبون خودش بشنوی، چون چیزی که دهن به دهن بچرخه بعید نیست یه کلاغ چهل کلاغ شده باشه!
    توی حالت عادی نبودم و گرنه خیلی دلم می خواست بفهمم مهران چی درباره ی آیلین شنیده بود.
    مهران لیوان دوغ و سر کشید و با دستمال اطراف دهنش و پاک کرد:
    -حواسم بهت هست ها! فقط بازی بازی می کنی، یه لقمه رو صدبار تو دهنت می چرخونی! اگه مشکلی هست چرا به من نمی گی؟!
    قاشق و توی بشقاب رها کردم و دستمال و به دستم کشیدم:
    -با این سر و شکل، این مانتوی کثیف و گِلی من و آوردی یه همچین جای شلوغی، بعد می گی چرا نمی خوری؟
    ابروهاش و بالا انداخت، کمی تنه اش رو جلو کشید:
    -مانتوت گِلی بود، معده ات هم گِلی بود؟...کور شه بقالی که مشتریش و نشناسه سمانه خانوم!
    از بختِ بدِ روزگار، مهران زیادی تیز بود. گاهی احساس می کردم اگه اراده کنه، می تونه با یه نگاه تا ضمیر ناخودآگاهم رو بیرون بکشه. خیره شده بود و چشم بر نمی داشت:
    -نمی خوای حرف بزنی؟
    بشقاب رو از روی میز به عقب هُل دادم:
    -حرفی ندارم مهران! چرا اینجوری نگاه می کنی؟
    خلال دندون چوبی رو میون دندوناش نگه داشت و روی صندلی لم داد:
    -مالَمی اختیارت و دارم، دوست دارم اینجوری نگات کنم حرفیِ؟
    دستم و روی میز مشت کردم، از حالتِ جدی صورتش نمی تونستم متوجه ی شوخی یا جدی بودنِ حرفش بشم:
    -حوصله ی کل کل ندارم، بهتره بریم خونه!
    راست نشست و انگشت اشاره اش و گرفت سمت من:
    -آفرین همینِ، دلیلش چیه؟ برای چی حوصله نداری؟ اون و می خوام بدونم! در ضمن تا دلت بخواد من پای ثابت کل انداختنم، اونم با تو، چون لذتی که توی اذیت کردنت هست، توی هیچ چیزِ دیگه نیست!
    دستمال و توی دستم مچاله کردم و توی بشقاب نیم خورده ی غذا انداختم:
    -واقعا که، تو چه آدمی هستی دیگه! خسته ام، امتحانام نزدیکِ، فکرم مشغولِ، بعد تو از کل انداختن و اذیت کردن حرف می زنی؟
    خلال دندون رو توی بشقاب خالی انداخت و از جاش بلند شد:
    -پاشو برسونمت!
    ناراحت شده بود، این و از حرکاتش می شد فهمید. جلو حرکت کرد و بعد از حساب کردنِ میز، از در خروجی بیرون رفت . با قدم های بلندی که بر می داشت می شد گفت تقریبا دنبالش می دویدم.
    ★★
    مامان روی تخت نشسته بود و چاقو رو میون سبزی های درونِ سینی حرکت می داد:
    -تو که تازه اومدی باز داری کجا می ری؟
    پام و روی تخت گذاشتم و بند کفشم و محکم کردم:
    -می رم یه کتاب بخرم زود میام.
    نوک چاقو رو سمت من نشونه رفت:
    -نمی تونستی اون موقع که با مهران بودی بری کتابت و بخری؟
    لبه ی شال مشکی رنگم و روی شونه ام انداختم:
    -مهران کار داشت می خواست زود بره، بعد هم ؛ نمیشه که من همه چی رو بذارم گردن مهران، اونم کار داره راننده ی من که نیست.

    سبزی های خرد شده رو توی قابلمه ریخت و دسته ی دیگه ای سبزی از سبد برداشت و وسطِ سینی گذاشت:
    -کی بشه تو بری سر خونه زندگی خودت من یه نفس راحت بکشم!
    دوباره چاقو رو لای سبزی ها فرستاد:
    -بهت گفتم به کبری بگو بیاد وسایلش و ببره می خوام اتاق و درست کنم، هی پشت گوش انداختی!
    آستینِ بلند مانتوم رو تا کردم و به روسری گره زده ی مامان بالای سرش نگاه انداختم:
    -خب من که بهش پیام دادم!
    سرش و تکون داد و باز با چاقو به جون سبزی ها افتاد:
    -کدوم کاری با پیغوم پسغوم راه افتاد که این دومیش باشه؟
    نگاهی به ساعت انداختم و به سمت درِ حیاط حرکت کردم:
    -وقتی برگشتم بهش زنگ میزنم خودت باهاش حرف بزن!
    ★★
    زودتر از موعد اومده بود، پشت به من با همون لباس های سیاه، دستاش و توی جیب شلوارش گذاشته و به ستون وسط آلاچیق تکیه داده بود. نا خودآگاه دستم مشت شد و دندونام و روی هم فشار دادم. ذهنم به عقب برگشت؛ به همون روزی که زیر اون آلاچیق با حمید در و دل کرده بودم درست به خاطر داشتم اون روز، بارون باریده بود و ابرها توی آسمون با خورشید بازیشون گرفته بود!
    کلاغ ها روی چمن های خیس خورده ی پارک انگار دنبال گم شده ای می گشتن و صدای قار قارشون تمام پارک رو برداشته بود. ریه هام رو از هوای دَم غروب پر کردم و با شدت بیرون فرستادم. قسم خورده بودم خیلی جدی نطق حمید رو کور کنم که دیگه هیچ وقت فکر تهدید به سرش نزنه اما....

    [/HIDE-THANKS]
    یاعلی

    اکنون دیگر "در دسترس" بودنت مهم نیست
    چون دیگر نه "مشترک" هستی و نه "مورد نظر" ...!
    هوا سرد است اما نگران نباش سرما نمیخورم،
    کلاهی که سرم گذاشتی تا گردنم را پوشانده...!
    هرکس ک سراغت را میگیرد،
    نمیگویم وجود نداری،
    میگویم وجودش را نداشتی...!
    فکر نکن تو فوق العاده بوده ای ، قطع به یقین من کم توقع بوده ام...!
    حالا هم که اتفاقی نیفتاده،
    حادثه ی بین ما،
    فقط يک زد و خورد ساده بوده !
    تو جا زدی ، من جا خوردم....!
    زمانی "نبودنت" همه هستی مرا نابود میکرد ولی حالا "بودنت".......!
    میشود که نباشی؟؟؟
    راستی!!
    سلام مرا به وجدانت برسان...
    البته اگر بیدار بود...

    علي_قاضي_نظام
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا