رمان ازل و شعله های اقیانوس ( جلد اول سایه ها نمی میرند ) | mahya1993 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mahya1993

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/06/16
ارسالی ها
21
امتیاز واکنش
141
امتیاز
121
سن
30
محل سکونت
آنسوی قلمرو خیال ...
لاوین نگاه های نگران برنا را از نظر گذراند و به او نزدیک شد:
- به نظر حالت خوب نمیاد.
- دست از سرم بردار لاوین.
- چه جسورانه!
- پایین ستون صخره ای تو فقط برادرمی ...
- چی عصبانیت می کنه.
برنا با کلافگی گفت:
- من نمی خوام از شعله ها بگذرم من نمیام.
لاوین با لحن تند و صدایی که به سختی کنترلش می کرد، گفت:
- بس کنین دیگه. یه گروه چندین نفره رو می تونم کنترل کنم ... اما برادرای خونیم رو نه ... اون از برشان که کایل همه زندگیش شده ... اینم از تو که ساز مخالف می زنی ... نگران چی هستی برنا؟
برنا به چشمان خیس از خشم لاوین نگریست و گفت:
- نگران میلان! می تونی اینو بفهمی؟
- و فکر می کنی من نگرانش نیستم؟ ها؟ اینطور فکر می کنی؟
- من فکر می کنم میلان برات اولویت اول نیست.
لاوین شانه های برنا را تکان داد و گفت:
- می خوای بر اساس اولویت هام رفتار کنم ؟ اینو می خوای ؟ می دونی اولویت اول من چیه؟
برنا با تحیر به اشک هایی که از چشمان لاوین می چکید ، خیره شد. زبانش بند آمده بود و گویی هیچ کلمه ای نمی توانست یاریش کند. لاوین ادامه داد:
- مرگ؛ برنا! مرگ ؛ اولویت من مرگه!
نفسهای تند و عمیق لاوین روی صورت برنا می نشست. برنا سر به زیر انداخت و زیر لب گفت:
- هر چی شما بگین فرمانروا؛ مثل همیشه ... بدون اینکه دیگران رو درک کنین!
- من چیو باید درک کنم که نمی کنم؟
برنا با خشم و اندوهی فروخورده پاسخ داد:
- احساس یک پدر رو!
لاوین برای چند ثانیه متحیرانه به برنا خیره شد ؛ سپس دستان سستش را شل و شانه های برنا را رها کرد و بی آنکه به کایل و برشان که به آنها نزدیک می شدند ، نگاه کند ؛ راهش را به سمت هرمان کج کرد. کایل خواست برنا را آرام کند اما برنا با لحنی عصبی رو به برشان گفت:
- بیشتر از هر چیزی از تو عصبانیه! نمی شد برای گردهمایی همراه این نیای!
کایل که جا خورده بود، چند قدم به عقب برداشت و به برشان نگاه کرد. برشان با کلافگی دست کایل را گرفت و از کنار برنا دور کرد. کایل گفت:
- من و برنا یه روزی دوستای خوبی بودیم.
برشان اما حرفی نزد. تنها کنار کایل نشست و پیشانیش را به شانه او تکیه داد و چشمانش را بست. قلبش به اندازه تمام دنیا غمگین بود. حتی کایل هم نمی فهمید ، سنگینی این درد چقدر می تواند شکننده باشد.
کایل سرش را به سر برشان چسباند و گفت :
- درست میشه رفیق... درست میشه.
سپس اشک های برشان که روی شانه اش می چکید را پاک کرد و ادامه داد:
- به من گوش کن. تو درست میگی ... برادری تو با اونا فقط یه رابـ ـطه خونیه ... لازم نیست بعد از اینکه از شعله ها گذشتیم دیگه تحملشون کنی.
برشان سر بلند کرد و چشم های خیسش را به کایل دوخت و لبخند متناقضی زد و گفت:
- بی خیال ایده فرمانروایی شدی؟
- نه ... برشان عزیزم. نه ... تو به دنیا نیومدی که فقط از زیر سایه برادرت بیرون بیای و برای حفظ رابطت با من بجنگی ... تو به دنیا اومدی که دنیا رو تغییر بدی!
برشان خندید و گفت:
- کدوم دنیا؟
برق هیجان انگیزی در چشمان کایل درخشید. کایل با صدای آرامی پاسخ داد:
- اینا همشون یه مشت ترسوان برشان! که فکر می کنن اون بیرون برای اونا خطری هست که تهدیدشون می کنه. من می گم ... اگه ما خود خطر باشیم چی؟
- منظورت چیه؟
- اه ... محض رضای من هم که شده یه کم فکر کن. اگه ما اون خطری باشیم که موجودات اون بیرون از ترس ما رو محصور کردن چی؟ ما خود ترسیم برشان ... لازم نیست از چیزی هراس داشته باشیم.
- و مثل همیشه فقط تویی که اینجوری فکر می کنی!
- من همیشه از متفاوت فکر کردن خوشم میاد ... تو من رو مثل بقیه می بینی ؟
برشان لبخندی به پهنای صورت زد و گفت:
- هیچ وقت ... به هیچ وجه.
کایل چشمانش را به چندین متر آن طرف تر دوخت ؛ به لاوین که نفرت بار و مشکوک به آنها می نگریست. صدایی از پس درختان به گوش رسید:
- براتون نوشیدنی تازه آوردم. قبل از هر تصمیمی لب هاتون رو تر کنین.
لاوین لبخندی زد و گفت:
- کی می تونه به تو نه بگه روهان؟
- هیچ کس عالی جناب ... حتی شما ... و در واقع ... - روهان چندین بشکه سنگی را روی زمین گذاشت که مایعی سرخ و درخشنده درون آن خودنمایی می کرد و ادامه داد - کسی نمی تونه به اینا نه بگه ... هنوز یک ساعت هم از مرگ شکارم نگذشته ... سه تا گوزن طلایی نر!
- چطوری اینکارو کردی ؟
- من رو دست کم گرفتین قربان؟ از درشت ترین سرخ رگ کنار قلبش ... به کیفیت کار من شک نکنین.
لاوین جام بی رنگی از روهان گرفت و درون خون درخشنده و سرد گوزن ها فرو برد و جام را پر از مایع غلیظ و سرخ بیرون کشید. لبخند زد و گفت:
- خیلی تازه اس روهان ...
- نوشتون باشه سرورم.
لاوین جام را یک جا سر کشید. چشمان اخرایی اش برق زد و پوست رنگ پریده اش ، جان گرفت.

______________________________________________________________
اندکی پس از غروب !
لطفا من رو از نظراتتون محروم نذارین . تعدادمون کمه ... ولی ارزشتون خیلی زیاده . مرسی از توجهتون ...
 
  • پیشنهادات
  • Mahya1993

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/16
    ارسالی ها
    21
    امتیاز واکنش
    141
    امتیاز
    121
    سن
    30
    محل سکونت
    آنسوی قلمرو خیال ...
    کایل به جمعی که جامهای مملو از خون را سر می کشیدند اشاره کرد و گفت:
    - نگاهشون کن برشان ... فکر می کنی ما بی خطریم؟ ما با نوشیدن حیات موجودات زنده ، سر پاییم. به نظرت این معمولی میاد.
    - آخه چجور دیگه ای می تونه باشه؟
    - نمی دونم ... ولی دوشیدن رگ حیات موجودات زنده اصلا عادی نیست.
    برشان جام چوبی بزرگی را از روهان گرفت و پرسید:
    - این علت امتناع خودت از نوشیدنه؟
    کایل سرش را به نشانه پاسخ مثبت تکان داد و شیشه کوچکی از جیبش بیرون کشید و گفت :
    - ممکنه احساس ضعف جسمانی کنم گاهی ... ولی روحم رو سالم نگه می دارم.
    - با عصاره های عجیب درختا؟
    - با همین عصاره ها...
    لاوین جام ششمش را خالی کرد و سپس به سمت صخره رفت. برشان گفت:
    - فکر کنم بالاخره قراره تصمیمش رو اعلام کنه.
    کایل پوزخند تلخی زد و گفت :
    - یکی به جای همه!
    - اینطور که میگی هم نیست. جز من و تو با بیست نفر دیگه حرف زده ... تک تکشون. حتما همه چیو مد نظر داره.
    کایل پشت پلکی نازک کرد:
    - عجیبه که مصرانه ازش دفاع می کنی! اون نظر پسر برنا ؛ میلان رو هم پرسیده؟
    برشان نگاهش را به برنا دوخت که پریشان تر از هرزمان دیگری موهای میلان را نوازش می کرد. پلک ها و دست برنا از شدت اضطراب می لرزید و تلاشش برای پنهان کردن این حال هر لحظه بیش از پیش شکست می خورد.
    لاوین بالای صخره رسید و دوباره به کنده کهنه روی آن تکیه زد و بدون آنکه مقدمه چینی کند ،گفت:
    - سه روز فرصت دارین ... برای جمع کردن ضروریاتتون. روهان ، کاوه و نیران! شما باید کشتی ها رو بررسی کنین ... هر چند هرمان معتقده کشتی ها در این ششصد سال سالم سالمن و می تونن از شعله ها رد بشن ...
    کایل گفت:
    - و مرگ و زندگی ما به یه اعتقاد که ممکنه درست یا غلط باشه بستگی داره؟
    لاوین بی آنکه به کایل توجه کند ، ادامه داد:
    - فکر کنم منظورم رو رسوندم ... تصمیم بر اینه که جزیره رو ترک کنیم و از حصار شعله ها بگذریم و بپذیریم که ممکنه بمیریم.
    برنا چشمان نگرانش را از میلان برداشت و به لاوین دوخت. نفس هایش به شماره افتاده بود و پاهایش می لرزید. برشان به او نزدیک شد و شانه هایش را در آغـ*ـوش گرفت و گفت:
    - لازم نیست اینقدر بترسی برنا. من کنارتم مثل همیشه.
    برنا میلان را میان بازوانش فشرد و زیر لب گفت:
    - هیچ کدومتون نمی فهمین ... نمی فهمین من برای میلان می ترسم. زندگی خودم برام ذره ای ارزش نداره و اگه میلان نبود حاضر بودم مثل شماها این ریسک رو بپذیرم ... اما نمی تونم جای این بچه تصمیم بگیرم ... نمی تونم روی جون پسرم ریسک کنم ... کاش اینو می فهمیدین ...
    سپس از جا برخاست و از جمع دور شد. سکوت سنگینی فضا را در بر گرفت. همه مشغول نوشیدن بودند و کسی حرفی نمی زد. هر از گاهی امواج خروشان و صخره ها آوازی آشفته سر می دادند. برشان به کایل نگریست که به شعله های دوردست خیره مانده بود و چشمان روشنش در سیاهی فضا برق می زد. احساس می کرد ، بخشی از وجودش نگرانی برنا را درک می کند. خودش نیز نگرانی از این جنس را برای شخص دیگری داشت. ترس بزرگی که گاهی در تنهایی به سراغش می آمد. تصویر گنگی از مرگ کایل!
    با گام هایی آرام به سمت کایل رفت و پرسید:
    - می خوای اینجا بمونی؟
    کایل با برشان همگام شد و به سمت ساحل سنگی حرکت کرد. برشان دست سرد کایل را میان مشتش گرفت و گفت:
    - ساکتی؟
    کایل روی یکی از سنگ های سخت نشست و گفت:
    - به مردممون فکر می کنم برشان! احساس می کنم ما نفرین شدیم...
    - دوباره شروع نکن.
    - ولی تو هیچ وقت بهش گوش ندادی!
    برشان کنار کایل نشست و به دریا نگریست و گفت:
    - چه نفرینی ؟
    - برشان ... بهشون نگاه کن ... هیچ کدومشون نمی تونن واقعا بخندن ... اونا نفرین شدن ... و محصور موندن بین این شعله ها یا مرگ زن ها و نابودی نسلمون ... تنها نفرین هایی نیست که بهش گرفتارن ... اونا گرفتار تنهایی ان ... بیست و سه نفر ساکن اینجاییم و جز من و تو هیچ کس کنار هیچ کس دیگه نیست ... ما براشون عجیبیم چون اونا نمی تونن بفهمن ارتباط چه شکلیه ... جامعه چه شکلیه ... برنا درباره تعلقش به فرزندش حرف می زنه و کسی نمی فهمه چی میگه ... حتی هرمان هم هیچ وقت نفهمید مرگبارترین نفرین حاکم به این مردم چیه ... تنهایی ...
    برشان نگاهش را از شعله ها برداشت و گفت:
    - من می فهمم کایل!
    کایل نگاه پرسشگری به برشان انداخت . برشان ادامه داد:
    - می فهمم ؛ چون نگران تو ام ... همونطور که برنا نگران پسرشه ... همونقدر آشفته.
    کایل لبخند ملایمی زد و گفت:
    - منم اینو فهمیدم چون تنها نیستم. من تعلق خاطری که برنا ازش حرف می زنه رو می فهمم برشان.
    برشان دوباره به شعله ها نگریست و گفت:
    - سه روز دیگه ... این شعله ها رو میشکنیم!
    - یا اون ما رو در هم میشکنه.
    برشان خندید و گفت :
    - کنار هم می میریم!
    کایل از جا برخاست و گفت:
    - حالا که قرار بر با هم مردنه ، دنبالم بیا.
    برشان به دنبال کایل از صخره ها پایین رفت. پشت چند سنگ بزرگ و خیس غار کوچکی قرار داشت که به سختی می شد انتهایش را دید. کایل چند سنگ سرخ را از دهانه غار کنار زد و بطری سنگی و بزرگی را از درون آن بیرون کشید. برشان پرسید:
    - این چیه؟
    - یه نوشیدنی خیلی خیلی قدیمی، پدرم می گفت خودم می فهمم کی باید بیام سراغش ... و فکر می کنم امشب ....شب این نوشیدنی پونصد ساله اس.
    چشمان برشان برقی زد و گفت:
    - قطعا
    کایل بطری را برانداز کرد و پس از اندکی مکث گفت :
    - بیا نصفش رو بخوریم... نصف دیگش می مونه اینجا ... شاید یه روز برگشتیم.
    برشان بطری را روی لب گرفت و مقداری از مایع سرد آن را نوشید و گفت :
    - تلخه .
    و سپس به سنگ صافی تکیه داد و به امواج خروشان و خشمگینی که به صخره برخورد می کردند ، نگریست. کایل جام کوچکی از نوشیدنی سیاه نوشید و سرش را روی پای برشان گذاشت و آسمان تیره و غبارآلود را نظاره گر شد و به صدای ازلی و پریشان شعله ها و امواج گوش فرا داد.

    ____________________________________________________________

    من رو از نظراتتون محروم نکنین . مرسی از همراهیتون .
    یه دنیا ارادت :campeon4542:
     

    Mahya1993

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/16
    ارسالی ها
    21
    امتیاز واکنش
    141
    امتیاز
    121
    سن
    30
    محل سکونت
    آنسوی قلمرو خیال ...
    * * *
    قایق کوچک و مومی را به سمت ساحل کشید و به سنگ تیزی گره زد. نفس زنان روی سنگریزه های ساحلی دراز کشید و به آسمان چشم دوخت. هرگز تصور نمی کرد ، گذر از شعله ها و اتفاقات اخیر در دوره راهبری او اتفاق بیافتد. سرنوشت اما گویا از اینکه لاوین را در شرایط دشوار قرار دهد ، لـ*ـذت می برد. درست زمانی که زندگی اش رنگ عشق به خود گرفته بود ، دو راهی عشق و وظیفه از روزهای شیرینش ، جهنمی دردناک ساخت. در دهشتناک ترین روزهای زندگی ، برشان خانه را برای همیشه ترک و لاوین را در تنهایی عمیق و شکننده اش رها کرده بود. فرزند برنا و میلان که می توانست نوید بخش روزهای روشن باشد، دختر نشد و مرگ میلان به تمام امیدهایی که گهگاه در وجود لاوین می درخشید ، پایان داده بود. گویی زندگی همیشه خلاف تصورات او می چرخید.
    انگشتانش را میان سنگریزه های ساحل فرو برد و مشتش را بست. تیزی سنگ ها دستش را می برید. خیسی و سرمای خون کف دستش را حس می کرد و از دردی که می کشید ، لـ*ـذت می برد. چشمانش را بست و به صدای امواج گوش سپرد . اشک بی اختیار از گونه هایش سرازیر می شد و نمی فهمید چرا نمی تواند مانع چکیدن آن روی صورتش و ساحل شود. صدای گامهای محکمی روی کف زمین آرامشش را در هم ریخت. سر بلند کرد و به دنبال منبع صدا گشت. از میان سیاهی قامت بلندی پدیدار شد:
    - داری گریه می کنی؟
    لاوین لبخند تلخی زد و پاسخ داد:
    - یه جهان کاملا مردونه ... دنیای اشک های بی اراده و بی انتهاست ... نه به خاطر اینکه زنی درش نیست ... به خاطر اینکه هیچ مردی دیگه از خودش هراس نداره ...
    برنا چند ثانیه مکث کرد و نگاهش را به قایق مومی دوخت.
    - بازم اومدی سراغ قایق پدر؟
    چشمان سیاه برنا در سیاهی فضا تقریبا غیر قابل تشخیص بود اگر برق همیشگی اش را نداشت. لاوین گفت:
    - تو هم فکر می کنی اون خودش رو کشت؟
    برنا سرش را پایین گرفت و با لحنی اندوهگین و عاجزانه پاسخ داد:
    - دیگه چه فرقی می کنه ؟ اون مرده.
    لاوین آه کوتاه و سردی کشید و پرسید:
    - میلان کجاست؟
    برنا به سنگ بلندی تکیه کرد و پاسخ داد:
    - خوابیده و به این زودی ها هم بیدار نمیشه.
    - می تونه بخوابه ؟
    - هرمان میگه تا زمانی که از خون تغذیه نکنه ف خیلی ویژگی های غیر معمول درش می مونه.
    لاوین لبخندی زد و گفت :
    - شاید معمولش اینه که الان میلان هست!
    - گاهی وقتی خوابه بهش خیره میشم و دلم می خواد بدونم چه حسیه ... چشمات رو ببندی ... و دیگه متوجه اطرافت نشی!
    - خب فکر نکنم خیلی با شیوه خوابی که ماها داریم فرق داشته باشه !
    برنا لبخندی زد و گفت:
    - اومدم بگم ازت معذرت می خوام. تو گردهمایی وقتی بحثمون شد ...
    لاوین شانه ای بالا انداخت و کلام برنا را قطع کرد:
    - فراموشش کن ... ممکنه فقط همین سه روز رو زنده باشیم.
    - پس بذار بگمش ... من تند رفتم. نمی خوام بگم اما ... اما ... خواهش می کنم درک کن.
    لاوین از جا برخواست و رو به شعله ها ایستاد و گفت :
    - تو فکر می کنی من عشق رو نمی فهمم؟ فکر می کنی تعلق خاطر رو درک نمی کنم ؟
    - من اینو نمی گم .
    - اما اینطور فکر می کنی ... درست مثل برشان.
    برنا اخم کرد و گفت :
    - من و برشان خیلی با هم فرق می کنیم لاوین.
    - نه برنا... فرق چندانی ندارین... برشان هم مثل تو فکر می کنه من نمی فهمم که کایل چقدر براش با ارزشه ... تو فکر می کنی من نمی فهمم میلان چه ارزشی برات داره.
    برنا با تردید گفت :
    - خب ... ازم دلگیر نشو ... تو یکبار عشقت رو فدای وظایفت کردی ... حق بده تردید داشته باشیم.
    لاوین سر گرداند و به برنا نگریست.
    - من محکوم داستان میلانم از نظر شما؟ اینجوری قضاوت می کنین ؟ من عقیمم برنا ... میلان هرگز از من فرزند دار نمی شد ... به عنوان رهبر یه اجتماع که آخرین امیدشون میلان بود ... باید چی کار می کردم؟ داستان میلان امتحانی که من ازش شکست خورده باشم نبود برنا ... شکست شما بود.
    برنا گفت :
    - من ؟ من و برشان رو مثل هم حساب نکن لاوین ... برشان بعد از اینکه بهش پیشنهاد دادی که با میلان ازدواج کنه رهات کرد ... تو و خونه رو ... من اما موندم ... کاری رو کردم که باید می کردم در حالی که میلان همیشه عاشق تو بود و موند ...
    لاوین صدایش را بالا برد:
    - واقعا ازت متشکرم که قبول کردی پدر بشی!
    برنا با کلافگی گفت:
    - گاهی ... گاهی از ته قلبم آرزو می کردم کاش نبودم ... کاش مثل بقیه از تعلق خلاص بودم و راحت برای مرگ و زندگیم تصمیم می گرفتم. من رو با برشان یکی ندون برادر ... من هیچ وقت خلاف نظر تو کاری نکردم ... اینبار اما ... من پسرم رو به خطر نمیندازم به خاطر اینکه تو ازم می خوای ... به هر قیمتی که شده حفظش می کنم.
    لاوین سعی کرد بر خود مسلط شود:
    - از اینجا برو برنا. برو.
    برنا برای لحظه ای طولانی به چشمان درخشنده و اخرایی لاوین خیره ماند و مشت گره کرده اش را بیشتر فشرد و ناگهان دور شد.
    لاوین ایستاد و به گامهای بلند برنا خیره شد. سپس روی زمین نشست و زانوانش را در آغـ*ـوش گرفت. قلبش به شدت می تپید و افکار درهمش ، آشفته تر از هر زمان دیگری آزارش می داد.


    ____________________________________________________


    دوستان عزیزم ... هر نقد و نظری رو با گوش و چشم جان پذیرا خواهم بود ... سپاس از همراهیتون
    یه دنیا ارادت
     

    Mahya1993

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/16
    ارسالی ها
    21
    امتیاز واکنش
    141
    امتیاز
    121
    سن
    30
    محل سکونت
    آنسوی قلمرو خیال ...
    * * *
    برشان کشتی های عظیم مشرف بر ساحل سنگی را از نظر گذراند و پرسید:
    - اینا از شعله ها رد میشن؟
    کاوه ماده زرد و چسبناکی را روی بدنه کشتی کشید و پاسخ داد:
    - هرمان معتقده مومی که از آتشفشان استخراج کرده در برابر حرارت مقاومه . ما هم تمام کشتی رو با موم پوشوندیم.
    برشان با تردید گفت:
    - اثباتش هم کرده ؟
    روهان شانه ای بالا انداخت و پیش از آنکه کاوه حرفی بزند ، گفت:
    - برادرت بهش اعتماد داره برشان!
    برشان روی چهارپایه ای چوبی که کمی دورتر از کشتی قرار داشت نشست و گفت:
    - لاوین یک بار به هرمان اعتماد کرد و میلان رو رها کرد تا با برنا ازدواج کنه ... اما نتیجه نگرفت ! من بودم دوباره بهش اعتماد نمی کردم دوباره.
    روهان دست از کار کشید و با تاکید گفت:
    - انتخاب هرمان تو بودی برشان. اینو از قلم ننداز.
    صدای دیگری که متعلق به نیران بود از پشت سر برشان به گوش رسید:
    - و اگه تو اجتناب نمی کردی ... شاید حالا میلان زنده بود ... و یه دختر به دنیا می اومد. فکر می کنی واقعا ارزشش رو داشت؟
    برشان اخم کرد:
    - شماها هیچی نمی دونین.
    کاوه مشتش را از موم پر کرد و گفت :
    - اینو دست کم می دونیم که اونی که به جای برادرت انتخاب کردی ... و به خاطرش به لاوین پشت کردی ، آدم عجیبیه و نژاد مطرودی داره. خون خائنین تو رگهاشه.
    - شما هیچی از کایل نمی دونین.
    نیران پوزخندی زد و گفت:
    - جدا؟ تو که همه چیو دربارش می دونی چرا اینطوری صداش می کنی؟
    برشان از جا برخاست و گفت:
    - اشتباه من اینه که وقت طلایی ای که دارم رو با شما هدر می دم. می تونم آخرین ساعاتم تو این جزیره رو خیلی بهتر بگذرونم.
    سپس با خشم راهش را به سمت خانه در پیش گرفت. کایل از او انتظار داشت تا حاکم مردمی شود که برشان را خائن به خانواده می دانستند و به خاطر ارتباطش با کایل سرزنشش می کردند. مردمی که او را مقصر مرگ میلان و به دنیا آمدن نوزادی می دانستند که انتظار می رفت ، دختر باشد. با عصبانیت وارد خانه شد و با مشت به ستون سنگی کوبید. صدای شکستن استخوان دستش را شنید اما بی اهمیت روی تخت کوچک کنار پنجره دراز کشید. از اشک متنفر بود اما گویا گریه بخشی از وجودش شده بود. صدای پاهای کایل را شنید که از پله ها پایین می آمد. نگاهش را برگرداند و به پنجره دوخت . نمی خواست کایل گریه اش را ببیند. صدای دورگه و دلنشین کایل به گوشش رسید:
    - اگه نگی چی شده هم می تونم حدس بزنم.
    برشان به آرامی روی تخت خیز گرفت و به دیوار تکیه کرد و به سکوتش ادامه داد. کایل پرسید:
    - کشتی چطور بود؟ می شد هدایتش کرد؟
    برشان پاسخی نداد. کایل ادامه داد:
    - هنوز از اینکه نیومدم تا خودم کشتی رو ببینم ناراحتی؟ خب من قرار نیست کشتی رو هدایت کنم. تویی که باید میدیدیش .. ضمن اینکه هیچ کس اونجا انتظار دیدن من رو نداره... می دونی که.
    برشان با لحن آشفته ای گفت:
    - من از این مردم متنفرم ... متنفرم.
    - برای فرمان دادن بهشون لازم نیست عاشقشون باشی.
    برشان فریاد زد:
    - بس کن ... تموم کن این ایده مسخره رو. من نمی خوام ... هیچی نمی خوام . فقط بذار زندگیم رو بکنم. من اینجا خوشحالم ... خواهش می کنم من رو درگیر اون موجودات نکن.
    کایل نفس عمیقی کشید و گفت:
    - باشه ... باشه برشان. هر چی تو بگی.
    برشان از روی تخت پایین آمد و گفت:
    - نه ... هر چی تو بگی ... جز سر و کله زدن با اون موجودات نفرت انگیز البته.
    کایل لبخند زد و گفت:
    - راستش داشتم به این ساعت های پایانی فکر می کردم.
    - خب؟
    - یادته اولین باری که باهم هم کلام شدیم. تو از دست لاوین عصبانی بودی ... و هم صحبتی با من شکست قوانین اون محسوب می شد.
    برشان لبخندی به پهنای صورت زد و گفت:
    - خیلی خوب یادمه ... وقتی باهات حرف زدم ... فهمیدم چرا تابوی مردمی ... تو خیلی باهوشی ... خیلی بیشتر از اونقدری که بقیه درک کنن.
    کایل ابرویی بالا انداخت و گفت:
    - متشکرم برشان . نمی دونی چقدر لـ*ـذت بخشه وقتی بهم میگی که چقدر باهوشم.
    - خودت نمی دونی ؟
    - چرا ! می دونم برشان. ولی ترسناک ترین چیز دنیا اینه که اینقدر باهوش باشی و کسی نبینه ...
    برشان روبه روی کایل و کنار پنجره ایستاد و گفت:
    - بذار یه چیزی بگم که خودت ندیده باشی.
    کایل پرسشگرانه نگاهش را به برشان دوخت. برق خاکستری روشن و درخشنده چشمان کایل برای لحظه ای برشان را خیره کرد . گویی نیرویی جادویی او را به سکوت مجبور می کرد. کایل به نشانه پرسش سر تکان داد و نگاهش را همچنان روی برشان ثابت نگه داشت. برشان خیلی ناگهانی لبخند محوی زد و گفت:
    - تو چشم های بی نهایت زیبایی داری .
    کایل که گویی غافلگیر شده بود ، از کنار برشان گذشت و گفت:
    - این خوبه یا بد؟
    برشان نگاهی گذرا به او انداخت و گفت :
    - لاوین باید تو رو انتخاب می کرد تا پدر دختری بشی که به دنیا نیومد.
    کایل به مشعل سه شاخه دیوار نگریست و گفت:
    - اونم من رو از نسل گناهکاران می دونه. شایدم اون باور خون خائنین ...
    برشان با کلافگی گفت:
    - خواهش می کنم کایل. تو دیگه دوباره شروع نکن.
    - گفتم که می تونم حدس بزنم چی پیش اومده که اونقدر عصبانی بودی. رفتی بین بقیه و اونا ...
    - می گم تمومش کن. من خوشحالم که اینجام. خوشحالم که تو رو به جای لاوین انتخاب کردم. لاوین فقط همخون منه همین ... وقتی از شعله ها رد شدیم دیگه لازم نیست تحملشون کنیم.
    کایل نفس عمیقی کشید و گفت:
    - می خواستم بگم ...
    برشان اما حرفش را قطع کرد:
    - بذار من بگم. بیا بریم کنار همون چشمه که اولین بار با هم کشفش کردیم ... بیا یه بار دیگه اون خاطره رو بسازیم. بهترین روش گذروندن این ساعت های پایانیه . به هیچی فکر نکن .
    - حتی به اینکه ممکنه بمیریم؟
    برشان پرسید:
    - چی قراره از دست بره که همین الان نرفته؟
    کایل نگاهش را به زمین دوخت و با لحنی پریشان گفت:
    - ما .. ما برشان ... من نمی خوام تو بمیری. مرگ من چیزیو تغییر نمیده ... اما تو برای فرمانروایی به دنیا اومدی ... تو به دنیا نیومدی که به این سادگی بمیری ... برعکس من ... من فقط یه خون ناپاکم .
    برشان اخم کرد و گفت :
    - تو دوست باهوش و نابغه منی ... یه موجود خارق العاده که کسی نمی شناستش ... تو نگاه من تو اونی نیستی که بقیه میگن کایل .
    کایل پوزخندی زد و به چشم های برشان نگریست و گفت :
    - واسه همین بعد از همه این سالها که با هم گذروندیم... هنوز من رو به اسم خودم صدا نمی کنی؟
    برشان جا خورد و بی آنکه از کایل چشم بردارد گفت :
    - تو ... تو ... چشم های زیبایی داری ... فــــ...
    اما صدای در مانع منعقد شدن کامل کلامش شد. کایل چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید و سپس با گامهای بلند به سمت در رفت و آن را گشود. لاوین بی آنکه به کایل نگاه کند ، وارد خانه شد .
    برشان با تعجب گفت:
    - چه غافلگیری جالبی عالیجناب. به کلبه حقیرانه ما خودش اومدین... _سپس ابرویی تاب داد و کلامش را کامل کرد- برای اولین بار.
    لاوین نگاه سردی به برشان انداخت و سپس رویش را به سمت کایل برگرداند و گفت :
    - می تونم بهت اعتماد کنم ؟
    کایل با تعجب گفت:
    - به من ؟ همیشه می تونستین.
    لاوین سر تکان داد و گفت :
    - یکی از کشتی ها رو تو هدایت می کنی .
    کایل با تحیر پرسید:
    - چی ؟ یعنی چی ؟ برشان قرار بود ...
    لاوین با لحن متحکمانه ای گفت:
    - وظیفه برشان سرجاشه .
    برشان اعتراض کرد:
    - این قرارمون نبود لاوین . من با همون کشتی ای میرم که کایل میره.
    لاوین گفت:
    - این تو نیستی که تعیین می کنی کی با کدوم کشتی میره . ما فقط شما دوتا رو داریم که دریانوردی بلد باشن ...
    - خود تو هستی .. بهتر از من و کایل حتی ...
    - داری به فرمان من اعتراض می کنی ؟ من برادرت نیستم که اینو دستور میدم. حاکمت هستم.
    کایل با صدای آرامی گفت :
    - من رو ببخشین فرمانروا. نمی تونم قبول کنم. من می خوام کنار برشان از شعله ها بگذرم.
    لاوین نگاه سرد و خشمگینی به کایل انداخت و با لحنی محکم گفت :
    - دارم بهت یک بار فرصت می دم که آبروی اجدادت رو بخری ... و خودت رو بهم ثابت کنی ... و تو رد می کنی؟
    - متاسفم قربان . ولی نمی تونین من رو مجبور کنین. فکر کنم برشان هم اینو به هیچ وجه نپذیره.
    لاوین نگاهش را به برشان دوخت و گفت :
    - اتفاقا می خواستم این تصمیم رو به خود برشان بسپرم که انتخاب کنه و بعید می دونم اینبار هم مقابل خواسته من بایسته چون انتخابش تویی . چون در این صورت دیگه هرگز من رو برادر خودش نخواهد دید.
    سپس بی آنکه کلمه دیگری بگوید و یا حرفی بشنود از خانه خارج شد. سکوتی طولانی و سنگین فضا را می خراشید. کایل روی طاقچه پنجره نشست و به برشان نگریست که آشفته و پریشان پایش را کف زمین می سایید. پس از مکثی طولانی برشان سکوت فضا شکست :
    - گوش کن کا ... یعنی ... می خوام ... چطور بگم .
    کایل لبخند سردی زد و گفت :
    - نمی خواد چیزی بگی ... همین الان هم هر چی لازم بود گفتی .
    - نه ...
    - نه ؟ نه یعنی چی ؟ مقابل لاوین می ایستی ؟
    - نه ...
    کایل در یک قدمی برشان ایستاد و به نگاه آشفته او چشم دوخت و گفت:
    - حق با برنا بود ... روزی که به این خونه اومدی ... بهم گفت ... برشان یه روزی بالاخره برادرش رو انتخاب می کنه و اون روز تو نمی تونی بپذیری که داری از دستش میدی! هر چی شما بگین شاهزاده...
    برشان چیزی نگفت . بهت و اندوهی که جانش را می آزرد ، قدرت کلماتش را از بین بـرده بود و زانوانش آنقدر سست و بی حال بود که به زور سر پا نگهش می داشت. کایل بی آنکه چیز دیگری بگوید از پله ها بالا رفت و درب اتاقش را با تمام قدرت به چهارچوب کوبید. صدای در برشان را به خودش آورد و ناگهان تمام وجودش را فرو ریخت. روی زانوانش نشست و سرش را به دیوار تکیه داد.

    __________________________________

    دوستان عزیز ... سپاس از همراهیتون ...
    منتظر نقد و نظرات ارزشمندتون هستم ... بهم در بهتر شدن کار کمک کنین .
    یه دنیا ارادت
     
    آخرین ویرایش:

    Mahya1993

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/16
    ارسالی ها
    21
    امتیاز واکنش
    141
    امتیاز
    121
    سن
    30
    محل سکونت
    آنسوی قلمرو خیال ...
    به خودش که آمد ، ساعتی از رفتن لاوین گذشته بود و می توانست صدای سنگباران آسمان را بشنود. سنگ هایی که در حقیقت تکه های سرد شده گدازه های آتشفشانی بودند که حین سقوط سرد می شدند. صدای غرش کوه و لرزش زمین قلب برشان را مانند همیشه سست می کرد. از جا برخاست و به سمت اتاق بالای پله ها رفت و به آرامی درآن را گشود. کایل روی کف زمین دراز کشیده و به خواب رفته بود. برشان صدای نفس های آرام و منقطع او را هنگام خواب می شناخت. تنها کسی که بین تمام مردم جزیره می توانست خوابی واقعی و عمیق را تجربه کند ، کایل بود و برشان ، تماشای خواب او را بیش از همه چیز دوست داشت. گاهی آرزو می کرد کاش مانند کایل می توانست از نوشیدن خون دست بکشد و شیرینی این خواب آرام را درک کند اما گویی اراده ای فراتر از یک آرزوی ساده ، کایل را از نوشیدن باز می داشت.
    با گام هایی آرام به سمت کایل رفت و کنار او نشست و به دیوار تکیه داد. لرزش زمین شدید تر و صدای سنگ ها هولناک تر شد . برشان سر کایل که روی کف چوبی اتاق بود را روی پایش گرفت و انگشتانش را میان موهای کوتاه نقره ای تیره و براق او فرو برد.
    آخرین ساعات حضورشان در جزیره و شاید آخرین ساعات عمرشان در اندوهی جانکاه می گذشت. در پریشانی تناقضی دیرینه که هرگز در ذهن هیچ کدامشان حل نشده بود. غمی همیشگی که در شادترین لحظات هم رهایشان نمی کرد. اندوهی که حاصل فشار هزاران سوال بی جواب و اتفاقات بدون شرح و غیر قابل توضیح بود.
    سنگ ها با شدت تمام خود را به پنجره می کوبیدند و آتشفشان با همه توان خود می غرید و زمین گویی نمی توانست از این رعشه بیمارگونه رها شود. بغضی سنگین ، قلب برشان را درهم می فشرد و بدنش را به درد می آورد. نفس هایش کند و سنگین بود و نمی فهمید چه چیزی حالش را اینگونه دگرگون ساخته است.
    سرش را به دیوار تکیه داد و چشمانش را بست و آرزو کرد تا بخوابد ، درست مانند کایل؛ آرام و بی خبر از هر چیزی که جهان را به لرزه در می آورد.
    چند ساعت بعد ، با بیدار شدن کایل ، برشان نیز چشم گشود. انگشتانش از روی شقیقه های کایل سر خورد و کایل بی آنکه حرفی بزند؛ از جا برخاست و کوله حصیری کوچکی را از کنار اتاق برداشت و مشغول بررسی محتوای آن شد. برشان با تردید پرسید:
    - داری وسایل خودت رو ازش جدا می کنی؟
    کایل بدون آنکه به برشان نگاه کند ، پاسخ داد:
    - چاره دیگه ای دارم؟ دستور عالیجناب رو که شنیدی!
    برشان از جا برخاست و کوله را از زیر دست کایل کشید و گفت :
    - نکن. من ... با کشتی تو میام.
    کایل پوزخندی زد و به سمت پنجره رفت و گفت :
    - فکر می کنی میشه اینجوری دل به دریا زد؟
    برشان کوله را کنار اتاق گذاشت و گفت:
    - زمین لرزه آروم تر شده ... ممکنه دریا مواج باشه ... ولی باید ببینیم ... لاوی ...
    کایل نگاه سردی به برشان انداخت و گفت :
    - لاوین چی میگه! ها؟ ما ناخدای کشتی هاییم نه اون.
    برشان با صدای آرامی گفت:
    - ما؟ من ناخدای هیچ کشتی ای نیستم.
    کایل سر کوله حصیری را محکم کرد و آن را به دوش گرفت و گفت :
    - با خونه خداحافظی کن رفیق. میریم که بمیریم.
    برشان به خود لرزید و گفت:
    - اینجوری نگو.
    کایل لبخند معناداری زد :
    - می ترسی؟
    - برای خودم نه ...
    - پس نگران نباش ... کشتی ای که من ناخداش باشم . بلایی سرش نمیاد.
    برشان لبخند تلخی زد. از جهتی خوشحال بود که کایل صحبت با او را از سر گرفته است و از عمق جان ناراحت بود به خاطر خداحافظی تلخی که با این خانه و جزیره و خاطراتشان در پیش داشتند. برای سایرین که به قول کایل گرفتار نفرین تنهایی بودند شاید این دل کندن اصلا رنجی به همراه نداشت. شاید در لحظه های رفتن و دل کندن ، نفرینی که کایل از آن حرف می زد؛ بیشتر موهبتی بسیار کارامد به حساب می آمد.
    برشان قاب پنجره را لمس کرد و گفت:
    - اولین بار از منظره این پنجره فهمیدم جزیره چقدر زیباست ... حتی بارون سنگش.
    کایل اندکی مکث کرد و چند قدم به برشان نزدیک شد و گفت:
    - منم اولین بار این منظره رو وقتی درست و حسابی دیدم که تو قاب سرخ مردمک تو منعکس شد.
    برشان لبخند اندوهباری زد و گفت:
    - مثل همیشه نظرت با همه متفاوته ... از نظر بقیه ... چشمای من جهنمیه ... از جنس زندان شعله هاست.
    - تعبیر زیباییه. بهترین زندان دنیا شاید.
    برشان از کنار پنجره گذشت و گفت:
    - من حاضرم به خاطرت بمیرم رفیق. می خوام اینو بدونی.
    - دو طرفه اس برشان عزیزم . شک داری به من؟
    برشان نفس سنگینی کشید و گفت:
    - نه ... شک ندارم ... واسه همین ... لطفا ... خواهش می کنم. به خاطر من نمیر. اگه شد بذار با هم بمیریم. من بخوام هم نمی تونم توی نبودت زندگی کنم.
    کایل چشمان درشت و خاکستری اش را به برشان دوخت اما حرفی نزد. هضم این حرف برایش سنگین تر از آن بود که کلمات برای پاسخ یاری اش کنند.

    * * *

    - چی می گی لاوین؟
    لاوین با کلافگی گفت:
    - این خواهش من به عنوان یه برادر نیست ... دستوره.
    برنا فریاد زد:
    - دستور ... دستور ... دستور ... خسته شدم از دنبال کردن دستورات شما اعلی حضرت .
    لاوین سرش را با دست گرفت و گفت:
    - میلان رو به کسی میسپارم که ازش مراقبت کنه ... کسی که ازش حفاظت کنه.
    برنا صدایش را بالاتر برد:
    - بگو داری باهام شوخی می کنی ... بگو ... کی تو این جزیره هست که از کس دیگه ای غیر خودش حفاظت کنه ؟ بهم بگو ... کی حاضره مراقب پسر من باشه؟ اصلا توی این جهنم کی هست که چیزی حس کنه ...
    - نگران نباش اینقدر ...
    - به کی ؟ به کی می خوای بسپری برادرزادت رو .. هم خونت رو ؟ به کی ؟ اون پسر میلانه لاوین ...
    لاوین موهای بلندش را از روی پیشانیش کنار زد و گفت:
    - به کایل ...
    برنا سر جایش میخکوب شد. با لحن ناباورانه ای گفت:
    - کی؟ کایل؟
    - اون مراقب پسرته ... اینو خودتم می دونی.
    - من پسرم رو به هیچ کس نمیسپرم.
    - چرا مقاومت می کنی؟
    - چرا؟ واقعا داری اینو می پرسی ؟ من اصلا موافق این سفر نیستم ... دارم اطاعت می کنم و میام ... اینو نمی بینی ... همیشه این منم که باید اطاعت کنم ... شاید بهتر بود منم مثل برشان قید برادر خودخواهی مثل تو رو بزنم ... شرط می بندم اگه برشان جای من بود الان در خونش رو می کوبید توی صورتت و کار خودش رو می کرد.
    - برنا به من گوش کن ...
    - به چی گوش بدم لاوین؟ فقط زورت به من می رسه ... جرات نداری حتی به برشان اعتراض کنی ... کاش منم مثل اون از اول اینقدر ازت اطاعت نمی کردم.
    - گوش کن ... به برشان هم دستوری مشابه این دادم ... دلایل خودم رو هم داشتم براش ...
    - چه دلیلی ؟ چه دلیلی داری برای جدا کردن پسرم از من ... چرا باید پسرم رو به کایل بسپرم؟ چرا باید بعدش توی کشتی تو بمونم؟
    لاوین آشفته و بی حوصله گفت :
    - فکر می کنی من احمقم ؟ تو و پسرت توی یه کشتی بمونین که بتونی به موقعش از کشتی خارجش کنی ؟
    برنا با ناباوری گفت:
    - تو دیوونه ای لاوین . مغزت از کار افتاده .
    - دیوونه باشم یا نه ... تو و برشان توی کشتی من می مونین ...
    - پس کشتی دوم رو کی هدایت می کنه؟
    لاوین به برنا نگریست اما حرفی نزد. برناپس از اندکی مکث ، پاسخ سوالش را خود با صدای بلند گفت:
    - کایل! و فکر می کنی بقیه می پذیرن؟
    - تصمیم منه. تصمیم نهایی من.
    - نمی فهممت ... نمی فهمم چطور تو ... داری به کایل اعتماد می کنی!
    - وقتی برشان پاش رو گذاشت توی خونه اون ... ناچارا هر دومون بهش اعتماد کردیم .. نکردیم؟
    - و ؟
    - و خیلی سخته که بهش اعتراف کنم اما برشان اونجا خوشحال بود...
    برنا پوزخندی زد و با لحن کنایه آمیزی گفت :
    - واسه همین داری جداشون نگه میداری ... چون نمی تونی خوشحالی برشان رو ببینی؟
    - متاسفم برنا ... متاسفم که هنوز نتونستی برادرت رو بشناسی.

    ________________________________________________________________

    سپاس از همراهی و توجهتون ...
    یه دنیا ارادت
     

    Mahya1993

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/16
    ارسالی ها
    21
    امتیاز واکنش
    141
    امتیاز
    121
    سن
    30
    محل سکونت
    آنسوی قلمرو خیال ...
    برنا اخم کرد و با کلافگی گفت :
    - نمی شناسمت نه ... نمی شناسمت لاوین و فکر نکنم این روزا خودت هم خودت رو بشناسی!
    لاوین نزدیک گهواره میلان ایستاد و پیشانی او را بوسید و گفت :
    - برشان و کایل باید دیگه رفته باشن به ساحل کشتی ها. بردار وسایلت رو و با خونت خداحافظی کن. بیرون در منتظرتم.
    برنا با گامهایی بی حال به سمت میلان رفت و او را در آغوشش گرفت . با نگاهی سریع دور تا دور خانه را از نظر گذراند و گفت :
    - قبل از اینکه من این خونه رو ترک کنم ، این خونه من رو ترک گفته ... خداحافظی ای نمونده. هیچ کس نفهمید چقدر خالی شد اینجا .. بعد از مرگ میلان.
    - فکر می کنی منم نفهمیدم ؟
    - دوباره شروع نکن لاوین! چرا می خوای همیشه خودت رو ثابت کنی به همه!
    لاوین با لحن متعجبی گفت :
    - چقدر متناقض حرف می زنی برنا! از طرفی بهم اعتراض داری که چرا دلیل تصمیم هام رو توضیح نمی دم .... از یه طرف میگی می خوام خودم رو ثابت کنم؟
    برنا کوله حصیری تیره ای را روی دوشش گرفت و گفت:
    - من متناقض حرف نمی زنم برادر ... تویی که متناقض رفتار می کنی - سپس بی آنکه منتظر پاسخ لاوین بماند ادامه داد - بریم. من آماده رفتنم.

    * * *
    نیران با دیدن برشان تعظیم بلند بالایی کرد و گفت:
    - خوش اومدین ناخدا. کشتی ها آماده است.
    برشان پوزخند تمسخر آمیزی زد و گفت:
    - مراقب رفتارت باش نیران. به من باشه تو با کشتی من نمیای.
    - اون وقت افتخار همراهی عالیجناب لاوین رو خواهم داشت.
    برشان نیم نگاهی به کایل انداخت و بی توجه به نیران به کشتی های عظیم الجثه نزدیک شد و بدنه آن را لمس کرد. بدنه کشتی انگشتان برشان را از شدن حرارت سوزاند.
    - این چرا اینقدر داغه؟
    هرمان که روی تخت سنگی کوچک نشسته بود ، پاسخ داد:
    - عالیجناب ... ما باید موم آتشفشان رو تحت حرارت شدید قرار می دادیم تا در برابر حرارت مقاوم بشه.
    - و این داغ می مونه؟
    - بله . نگران نباشین ... آسیبی به سرنشینان نمی رسونه.
    کایل با تردید پرسید:
    - و این ایده قراره عمل کنه؟
    هرمان نگاه تحقیر آمیزی به کایل انداخت و به سردی پاسخ داد:
    - عمل می کنه . تو نگران نباش. فرمانروا و ناخدای کشتی به من اعتماد کردن . تو کاری که باید بکنی رو بکن. اطاعت.
    کایل لبخند محو و معناداری زد. برشان خواست در دفاع از کایل ، ماجرای ناخدا بودن او را مطرح کند اما خود کایل مانع شد و به آرامی گفت:
    - جوابش رو نده برشان. ما رو به دردسر بزرگتری میندازی.
    برشان سرش را به نشانه تایید تکان داد و کنار امواج خروشان دریا ایستاد:
    - فکر می کنی اون طرف چه شکلیه؟
    - نمی تونه خیلی با اینجا متفاوت باشه. غیر اینکه حتما جای زیباتریه ... و راحت تر .
    - راحت تر از چه نظر؟
    - نمی دونم ... گاهی تخیلم بهم اجازه می ده دربارش فکر کنم. به درختایی که اینقدر تیره نیستن ... به آسمونی که شاید منقش باشه ... نه اینطور تاریک و ساده و غبارآلود ...
    برشان سرش را بالا گرفت و پرسید:
    - چه نقشی مثلا؟
    - نمی دونم... شاید هر نقشی که تو بخوای رو بهت نشون بده.
    - آسمون اینجا اگه شبیه تصورات تو بود الان داشت خاطره وقتی که چشمه کنار آتشفشان رو کشف کردیم رو به من نشون می داد.
    کایل لبخند لطیف و دلتنگی زد و گفت :
    - شاید اون طرف شعله ها چشمه های زیباتری برای کشف باشه ... که به کشفش بیارزه.
    برشان نفس عمیقی کشید و گفت:
    - فقط در صورتی که باهم کشفش کنیم و با هم پاهامون رو بذاریم توی آب زلالش.
    صدای لاوین برشان را به خودش آورد:
    - برشان!
    برشان سرگرداند. لاوین با نگاهی مقتدر و سرد بالای سنگی سیاه ایستاد و گفت :
    - مثل اینکه همه اومدین ... بیست و سه نفر ... بیست و سه نفریم.
    کاوه جمع را از نظر گذراند و گفت:
    - بیست و دو نفر قربان.
    لاوین چشمانش را روی برنا ثابت کرد و گفت:
    - میلان نفر بیست و سومه ... نیست؟
    کاوه با شرمندگی پاسخ داد:
    - البته که هست عالیجناب.
    - حالا که درباره تعداد به توافق رسیدیم ... می خوام با این مطلب هم کنار بیاین که ناخدای هیچ کدوم از کشتی ها من نیستم.
    تمام جمعیت ناگهان به جای خود میخکوب شد. روهان با تحیر پرسید :
    - یعنی چی؟
    لاوین گلویش را صاف کرد و پس از اندکی مکث گفت:
    - یعنی یکی از کشتی ها رو برشان هدایت می کنه و کشتی دیگه رو ... کایل.
    نیران معترضانه فریاد زد:
    - کایل؟ اگه نصف ما مزاحم سفریم ...بگین اصلا نیایم ... ما رو تو کشتی اون خائن نفرستین که بمیریم.
    دست کایل به شدت به لرزش افتاد. برشان دست او را میان مشتش گرفت و به آرامی گفت :
    - آروم باش رفیق ... نتیجه این اعتراض به نفع ماست . تحمل کن.
    کایل اندکی نزدیک تر به برشان ایستاد و نگاهش را به زمین دوخت. لاوین با دست جمعیت را به آرامش دعوت کرد و گفت:
    - ما نمی تونیم یک نفر رو بر اساس پدرانش قضاوت کنیم. شما تا به حال از کایل خــ ـیانـت دیدین؟
    سکوتی بر جمع حاکم شد. هرمان از جا برخاست و با صدای کشدارش گفت:
    - اما سرورم ... اینکه شما دارین بهمون دستور میدین ... فرمانروایی خود شما قضاوتیه که بر اساس نژاد و پدرانتون به دست شما رسیده ... این مردم بر اساس نژادتون و اجدادتون قضاوتتون می کنن که شما اون بالا ایستادین.
    لاوین با لحن سردی گفت :
    - و فکر می کنین این قضاوت درسته ؟
    - تا پای جان به این باور معتقدیم.
    - پس این تصمیم رو به عنوان تشخیص فرمانرواتون بپذیرین ... من به کایل اعتماد دارم.
    کایل سر بلند کرد و به چشمان اخرایی لاوین نگریست که روی او ثابت مانده بود و برقی عجیب داشت. لرزش دستان کایل متوقف شد. برشان با صدای بلند گفت:
    - من نمی تونم بپذیرم. من ناخدای یکی از کشتی ها هستم و فکر می کنم کایل نمی تونه ... از پسش بر نمیاد. - سپس در مقابل چشمان حیرت زده جمعیت ادامه داد - اگه قرار به ناخدا شدن کایله ... من کشتی دیگه رو هدایت نمی کنم.
    لاوین لبخندی تمسخر آمیز زد و پرسید:
    - چرا برشان؟ بهش اعتماد نداری؟
    - نمی فهمم تو چطور بهش اعتماد داری؟
    لاوین چشمانش را تنگ کرد و با جمله ای پاسخ برشان را داد که چند سال پیش از خود برشان شنیده بود :
    - بله ... بهش اعتماد دارم ... مثل عضو خانوادم ... نه ... شاید بیشتر از خانوادم.
    برشان نفس منقطعی کشید و به لاوین خیره شد . لاوین ادامه جملاتی که برشان فریاد زده بود را نگفت اما همین چند جمله کافی بود تا برشان را به اعماق خاطراتش ببرد گویی که همین لحظه اتفاق می افتد. برشان کنار در خانه ایستاد و فریاد زده بود:
    - بیشتر از خانوادم لاوین ... نه تو و نه برنا هیچ وقت نتونستین به زندگی من رنگی بدین که کایل داده. اسمش رو بذارین خائن ... ناپاک ... هر چی می خوای بگو لاوین ... ولی من کنار اون ... خودمم ... نه یه بـرده حلقه به دوش ... مثل چیزی که اینجا هستم. شما اون زندگی ای که باید رو بهم نمی دین .
    و لاوین با لحن حق به جانبی پاسخ داده بود:
    - اره برشان ... ما نمی تونیم زندگیت رو شبیه چیزی که کنار اون داری بکنیم .... چون ما برادرتیم ... برادرت.
    برشان با صدایی اندوهگین گفته بود :
    - صد سال هم اگه طول بکشه برادر ... تو نمی فهمی ... خیلی چیزا رو نمی فهمی.
    صدای کایل برشان را از افکارش خارج کرد:
    - برشان! من ... طبق دستور عالیجناب لاوین عمل می کنم.
    برشان متحیرانه به چشمان روشن و درخشنده کایل زل زد و با صدایی آرام گفت:
    - چی؟
    - من قبول می کنم.
    مردی که رایان صدایش می کردند از میان جمعیت فریاد زد:
    - ما میگیم نمی خوایم تو ناخدا باشی .... اون وقت تو میگی من قبول می کنم؟
    صدای دیگری فریاد زد:
    - همین که داری همراهمون از شعله ها رد میشی خیلی زیاده .
    تمام بدن کایل حالا می لرزید . لاوین فریاد زد :
    - چرا به اجدادش میگین خائن ؟ اصلا می دونین خیانتشون چی بوده ؟ اصلا می دونین چی به سر اجداد خودتون اومده؟
    کایل به آرامی گفت :
    - من می دونم فرمانروا...
    برشان با نگرانی و لحنی هشدار دهنده گفت:
    - نه کایل.
    اما کایل بی توجه به برشان گفت:
    - من فقط می دونم من همخون با کسی هستم که باعث گرفتار شدنمون به نفرین های این جزیره شده.
    برشان با عصبانیت بدن سرد و لرزان کایل را میان بازوانش گرفت و گفت :
    - تمومش کن ... تو هیچ کشتی ای رو هدایت نمی کنی ... تو با کشتی من میای.
    لاوین اما سرش را به نشانه مخالفت تکان داد و گفت:
    - دستور دستوره .... سعی کنین باهاش کنار بیاین.
    سپس از بالای سنگ سیاه پایین پرید و به سمت کایل حرکت کرد و گفت:
    - یه ماموریت دیگه هم برات دارم کایل . بهتره آروم باشی.
    کایل خودش را با کمک برشان صاف کرد و گفت:
    - چی کار می تونم بکنم؟
    - یه امانت هست که باید با خودت به کشتی ببری.
    - چه امانتی؟
    لاوین نگاهی به برنا انداخت که میلان را محکم تر از پیش در آغوشش فشرده بود. لاوین گفت:
    - میلان با کشتی تو میاد. بدون برنا. ازش مراقبت کن و بعد از گذر از شعله ها به برنا برش گردون.
    بغض برنا ناگهان شکست:
    - خواهش می کنم لاوین . بهت قول میدم از کشتی جایی نرم ... هر اتفاقی هم افتاد برنگردم به این جزیره .... قول میدم. بهم اعتماد کن .... قسم می خورم.
    لاوین نگاه غمگینی به برنا انداخت و گفت:
    - متاسفم برادر ... نمی تونم.
    برنا فریاد زد:
    - نمی تونی به من اعتماد کنی .. به همخونت؟ یعنی من زیر قولم می زنم.
    لاوین شانه های برنا را فشرد و گفت:
    - نمی تونم بهت اعتماد کنم چون حس پدرانت رو می فهمم ... چون می دونم برای حفاظت از پسرت ممکنه عاقلانه تصمیم نگیری و هر کاری بکنی ... من می خوام میلان از این جهنم نفرین شده خلاص بشه.
    - منم می خوام باور کن .... باور کن ... بذار پیشش بمونم. خواهش می کنم ....
    لاوین شانه های برنا را در آغـ*ـوش گرفت و رو به برشان گفت:
    - بیا میلان رو ببر.
    برشان متحیرانه به برنا نگریست که از عمق جان گریه می کرد و ابایی از اشک هایش نداشت. بغض گلویش را می فشرد. کاش می توانست مانند همیشه مقاومت کند. اما گویی دستور دستور بود و راه گریزی از آن وجود نداشت.
    برشان سلانه سلانه به سمت برنا رفت و میلان را میان دستانش گرفت. برنا روی زانوانش نشست و به سنگ ریزه های ساحل چنگ زد و فریاد کشید:
    - چرا لاوین؟ چرا؟
    برشان گونه های میلان را بوسید و به سمت کایل رفت. کایل با تردید نگاهش را به برنا دوخت و گفت :
    - من هنوز نگفتم که قبول می کنم.
    لاوین با لحنی متحکمانه گفت:
    - نمی تونی قبول نکنی . این یه ...
    برشان با لحن کنایه آمیزی کلام لاوین را تکمیل کرد:
    - دستوره. دستور...
    کایل نگاهش را از برنا برداشت و به برشان دوخت و گفت:
    - وسایلمون پیش تو باشه ... اون طرف شعله ها می بینیم همو...
    اشک در چشمان برشان حلقه زد و گفت:
    - من بدون تو ... نمی تونم قدم بردارم ... و اونا انتظار دارن کشتی رو هدایت کنم.
    کایل بغضش را فرو خورد . نمی خواست مانند برشان تسلیم اشک هایش شود:
    - به اون طرف شعله ها فکر کن برشان عزیزم . به هزاران چشمه روشن و زلال .
    برشان میان گریه هایش خندید و بی مهابا و ناگهانی کایل را در آغـ*ـوش کشید. کایل شانه های برشان را فشرد و گفت:
    - می بینمت رفیق. مراقب خودت باش.
    برشان میلان را به آغـ*ـوش کایل سپرد و گفت :
    - تنهام نذار ... من نمی تونم. نمی تونم.
    کایل گردنبند سنگی باریکی را به مشت برشان سپرد و گفت:
    - نگهش دار ...
    - ما همو میبینیم دوباره ... بهم قول بده ...
    - معلومه که می بینیم ... فقط می خوام این از این به بعد پیش تو باشه.. سنگش ... همون سنگیه که کنار چشمه اتشفشان پیداش کردیم.
    برشان نگاهی به گردنبند انداخت. اشک های داغ از مردمک های سرخ و آتشینش روی دست هایش می چکید و شانه هایش می لرزید.

    _______________________________________________


    امروز تولد من بود ... سیزدهم مرداد ....
    :campeon4542: اینو براتون روز تولدم میذارم ... و سپاس از همراهیتون که بهترین هدیه دنیاست
     

    Mahya1993

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/16
    ارسالی ها
    21
    امتیاز واکنش
    141
    امتیاز
    121
    سن
    30
    محل سکونت
    آنسوی قلمرو خیال ...
    قلبش آنقدر فشرده و آشفته می تپید که مجال نفس کشیدن را نیز از او ربوده بود. گردنبند را میان مشتش فشرد و صدا زد:
    - برگرد...
    کایل سرگرداند. برشان سرش را بلند کرد و موهای پریشان خود را از روی چشمان آتشین و اشکبارش کنار زد و ادامه داد:
    - چند لحظه .. فقط چند لحظه صبر کن ...
    کایل متحیرانه به اطراف نگریست. برشان با لحنی اندوهگین و کلافه گفت :
    - نه ... به من نگاه کن و نگاهت رو برنگردون ... می خوام ... می خوام ... چشمات رو ببینم ... تماشا کنم.
    کایل مات و مبهوت ایستاد و به سرخی آتشگون و درخشان نگاه برشان خیره شد و با لحن متعجب و پرسشگری زیر لب گفت :
    - برشان؟!
    برشان اما از جایش تکان نخورد. تنها به چشم های درشت و براق کایل چشم دوخت. کایل نمی توانست بپذیرد ، مرد بلند قد و چهارشانه ای شبیه برشان که چهره ای مغرور و شاهانه داشت ، چگونه اینچنین در برابر احساساتش شکننده و ضعیف به نظر می رسد. برشان شبیه پسربچه کوچکی که مادرش را از او دور می کنند ، مستاصل و پریشان به چشم های کایل زل زده بود و از جایش تکان نمی خورد. چند قطره اشک از روی گونه های برشان لغزید و روی سـ*ـینه اش چکید. کایل لبخند مهربانانه و محوی زد و گفت:
    - باید راه بیفتیم برشان .
    برشان سرش را پایین گرفت و بی آنکه به لاوین و برنا نگاه کند به طرف کشتی حرکت کرد. برنا با بی حالی از جا برخاست و پشت سر برشان وارد کشتی شد. گامهایش به قدری سست بود که بعید می دانست بتواند بایستد. لاوین از کشتی ها دور شد و فریاد زد:
    - همه سوار شین . حرکت می کنیم . به همون ترتیبی که مشخص کردم.
    روهان به سمت لاوین آمد و گفت:
    - عالیجناب ... هر کسی که به ناخدایی اون خائن اعتراض داشته رو با کشتی اون می فرستین؟
    لاوین با لحن سردی پاسخ داد:
    - همه به ناخدایی اون اعتراض داشتن روهان ... همه.
    - و با این احوال اون هنوز هم ناخداست.
    لاوین صدایش را بالا برد تا به گوش همه برسد:
    - بله روهان. اون ناخداست و فرمان اون .. فرمان منه ... و شما موظف به اطاعت از اونین! امیدوارم این حرفم رو جدی بگیرین.
    نیران با پوزخندی بر لب گفت:
    - چطوری با کسی که برادرتون رو اینجوری خام خودش کرده و ازتون گرفته ، اینطور رفتار می کنین؟
    - زندگی برادر من به خودش مربوطه ... حالا برین سوار بشین ...
    جمعیت با زمزمه ای آرام به دو صف تقسیم شد و به سمت کشتی ها به راه افتاد. لاوین جزیره را از نظر گذراند و زیر لب گفت:
    - کاش با من بهتر راه می اومدی ... کاش خاطرات خوبم رو نمی بلعیدی ... کاش مجبورم نمی کردی که برم ... کاش مجبورم نمی کردی اینطوری تنها بمونم ... من نمی تونم تحملش کنم.
    مشتی سنگریزه از روی ساحل برداشت و به سمت کشتی حرکت کرد. ذهنش اما میان خاطراتی می چرخید که در این جزیره جا می گذاشت . روزی که برای نخستین بار احساسش را به میلان اعتراف کرده بود و آبشاری که هر دوی آنها را در آغـ*ـوش کشیده بود. صدای خنده های میلان که درون غار پشت آبشار ، می پیچید. لبخند تلخی زد و قایق کوچک و مومی پدرش را به کشتی بست و از نردبان کشتی برشان بالا رفت.
    برشان در اتاقک کوچک هدایت نشسته بود و سکان موم آلود را بررسی می کرد اما نگاهش هنوز اندوهگین و صورتش خیس بود. لاوین سلانه سلانه به سمت او رفت و پرسید:
    - همه چی رو به راهه ؟
    برشان ناگهان سر گرداند و با چهره ای وحشت زده ای گفت:
    - ترسوندیم.
    - نمی خواستم بترسی ... خوبی؟
    - مهمه برات؟
    - آره ... مهمه ... زندگی ما بستگی به حال تو داره.
    - خوب نیستم . بذار برم به اون کشتی ...
    لاوین لبخند سردی زد و گفت:
    - برشان . اگه می تونستم اینکارو می کردم. منم دوست ندارم تو اینقدر درگیر دوری از کسی بشی که بهش بیشتر از برادرات تعلق خاطر داری. اما چاره ای ندارم.
    - چرا ؟ چرا چاره ای نداری؟
    لاوین گفت:
    - کاش می تونستم توضیح بدم.
    برشان گفت :
    - نه ... کاش می تونستی بفهمی ...
    - بازم این جمله تکراری ... برنا کجاست؟
    - حالش خیلی بد بود ... توی اتاقک پایینی داره استراحت می کنه. اونو چرا از بچش جدا کردی؟
    لاوین آه عمیقی کشید و گفت:
    - اون فرار می کرد. وقتی به شعله ها می رسیدیم ... نمی تونست تحمل کنه ... بر می گشت ... به هر قیمتی .
    - از کجا اینقدر مطمئنی ؟
    - چون دیدم پدر برای اونی که دوسش داشت چی کار کرد.
    برشان سرش را پایین گرفت و سکوت کرد. بحث دوباره به جایی رسیده بود که هرگز نمی خواست درباره آن چیزی بشنود. پس از سکوتی طولانی از اتاقک بیرون رفت و فریاد زد:
    - لنگر ها رو بکشید بالا و بادبان هفتم رو باز کنین.
    کشتی کایل نیز هم زمان با آنها دل به آغـ*ـوش اقیانوس زد. برشان سکان را تنظیم کرد و از رایان خواست کنار سکان بایستد. به سمت پشت کشتی حرکت کرد و روی سکوی کوچکی ایستاد و به جزیره نگریست. نمی دانست آیا هرگز دوباره آن را خواهد دید یا نه. نمی دانست دلتنگ می شود یا به قول کایل خاطراتی در آن پس شعله ها انتظارش را می کشند تا جزیره را از یادش ببرند. صدای آشنایی از راه دور او را متوجه اطراف کرد:
    - برشان ... به آتشفشان نگاه کن ... دوباره آتیش بازی راه انداخته .
    برشان سر گرداند. کایل از چندین متر آن طرف تر او را مخاطب قرار داده بود. لبخند دردناکی زد و گفت:
    - فکر می کنی بازم می بینیمش؟
    کایل با صدای بلندی گفت :
    - من و تو ابدیت رو در پیش داریم دوست من ... هر چیزی ممکنه .
    - چی میگی ؟ کدوم ابدیت ؟
    - وقتی از شعله ها رد بشیم ... می فهمی ... این چیزیه که شاید هرمان هم نفهمیده باشه.
    - و تو مثل همیشه داری چیزی میگی که مثل حرف های هیچ کس دیگه نیست.
    - بهم ایمان نداری؟
    - بیشتر از زندگیم رفیق ... بیشتر از زندگیم .
    - پس منتظر ابد باش ...
    برشان حرفی نزد و به لبخند های پر هیجان کایل نگریست اما ذهنش هزار بار پاسخی که به کایل نداده بود را تکرار می کرد:
    " تو بمون ... تو باش ... ازل و ابد فرقی نداره ... هستم. "

    _______________________________________________________________________
    سپاس از همراهیتون :NewNegah (11):
     

    Mahya1993

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/16
    ارسالی ها
    21
    امتیاز واکنش
    141
    امتیاز
    121
    سن
    30
    محل سکونت
    آنسوی قلمرو خیال ...
    فصل دوم :

    جشن ابدی آتش

    ربعی از یک ساعت نگذشت که جزیره در غبار تاریکی گم شد. تا چشم کار می کرد تاریکی مات و غبارآلود بود و درخشندگی شعله هایی که به سان اژدهایی خونخوار و سرکش قد علم می کردند. لاوین اندکی به نرده های عرشه نزدیک تر شد و به شعله ها زل زد. هر دو کشتی در آرامش آب و باد ملایم به سمت شعله ها در حرکت بودند.
    لاوین دستش را در جیبش فرو برد و سنگ ریزه هایی که از ساحل جزیره برداشته بود را لمس کرد و بویید. بغضی سنگین تر از آنچه پیشتر تجربه اش را داشت گلویش را می فشرد به قدری مقاومت همیشگی اش دیگر کار ساز نبود. سر گرداند و نیم نگاهی به برشان انداخت که با پریشانی و اندوه سکان را در دست گرفته بود و هر از گاهی اطراف را از نظر می گذراند. برنا هم همچنان در طبقه پایینی کشتی دراز کشیده بود و با چشمانی باز و نگران به سقف می نگریست. لاوین با خود اندیشید شاید واقعا احساسی در این عالم وجود دارد که او از آن بی خبر است . شاید وابستگی و علاقه اش به میلان تنها دروغی بزرگ بود که به خاطر شرایط به خود می گفت. اما چگونه یک دروغ می توانست اینطور قلبش را تسخیر کند؟ پاسخی نداشت. شاید خودخواهی شاهانه اش مانع درک حقیقت محبت و عشق می شد. شاید فهمیدن تعلق برشان و کایل و عشق پدرانه برنا به پسرش نیاز به قلبی پاکیزه از تبختر شاهانه داشت.
    برشان چند قدم به او نزدیک شد و گفت:
    - فکر می کنی لازمه بادبان چهارم باز بشه؟
    لاوین به برشان نگریست و پاسخ داد:
    - تو ناخدایی برشان ... ما کاری رو می کنیم که تو می گی!
    برشان پوزخندی زد و با لحن کنایه آمیزی گفت:
    - آره ... من ناخدام. ماکاری رو می کنیم که من می گم!
    سپس با قدم های بلند معمول از کنار لاوین دور شد. لاوین ایستاد تا تماشایش کند. برادر کوچک و مهربانش که حالا با اندامی کشیده و شانه هایی استوار و قدی بلند در مقابلش قدم بر می داشت و چشمان سرخ و آتش گونش قابلیت انعکاس اقتداری کم نظیر را داشت. لاوین گاه با خود می اندیشید شاید این برشان است که شایسته فرمانروایی است هر چند هرگز به آن علاقه ای نشان نداده بود. تنها چیزی که برشان برای حفظ ان تلاش می کرد، کایل بود و این چیزی بود لاوین هرگز از آن سر در نمی آورد اما حاضر بود دست به هر کاری بزند تا برشان را کنار خودش حفظ کند اما گویا برای هر کاری دیر بود. مخصوصا حالا برای او!
    بادبان چهارم هر دو کشتی باز شد. برشان با صدای بلند گفت :
    - دریا عمیق تر و مواج تر شده ... وزنه های کف کشتی رو جا به جا کنین ... نیاز به تعادل داریم.
    صدای برنا به گوش رسید:
    - مدیریت یه کشتی با یازده نفر کار خیلی سختیه ... نمی تونستیم همه با هم بریم؟
    برشان پاسخ داد:
    - که اگه غرق شدنی در کار باشه ... همه با هم بمیریم؟
    برنا با بی حالی به نرده کشتی تکیه داد و گفت:
    - کاش اگه قرار به غرق شدن باشه ... کشتی ما اونی باشه که غرق میشه.
    برشان لبخند تلخی زد و نگاه غمگینی به برنا انداخت و گفت :
    - من هم عمیقا به این فکر می کنم ... ترجیح میدم بمیرم ... تا اینکه ...
    سکوت کرد . نمی خواست حرفش را کامل کند. حتی برنا هم آشفتگی برشان را درک نمی کرد. برنا پرسید:
    - تا اینکه چی ؟
    - باید برگردم به اتاقک سکانداری...
    برنا اما سوالش را تکرار کرد:
    - تا اینکه چی؟
    برشان با کلافگی گفت:
    - چی می خوای بشنوی ؟ هر دومون توی اون کشتی کسایی رو داریم که بدون اونا نمی خوایم زنده باشیم... شنیدی؟
    - سال هاست دارم اینو میشنوم برشان . فقط نمی فهمم.
    برشان نگاه سرد و سستی به برنا انداخت و گفت:
    - صد سال دیگه هم بگذره ... نمی فهمی.
    سپس به سمت اتاقکش حرکت کرد. برنا چشمان سیاه و شبقگونش را به آب دوخت و زیر لب گفت:
    - خواهش می کنم مهربون باش ...
    برشان سکان را اندکی گرداند و زیر لب آهنگی بدون شعر را زمزمه کرد. احساس می کرد سکان سفت و بی قرار می شود. ب قدرت بیشتری سکان را نگه داشت و فریاد زد:
    - بادبان دوم رو جمع کنین ... فکر کنم طوفان در پیش داریم. آرون بیا سکان رو سفت نگه دار.
    آرون با تردید از جا برخاست و سکان را به دست گرفت. برشان با عجله به سمت عرشه رفت و با تمام قوا فریاد زد :
    - کایل ... کایل ... صدام رو می شنوی؟ کایل ... جوابم رو بده ...
    سپس با تمام قدرت با آهنگ خاصی که تنها کایل آن را می شناخت سوت زد. اندکی بعد صدای سوت پاسخ به گوش رسید. سایه تیره ای رو عرشه کشتی دیگر ایستاد و صدای کایل به گوش رسید:
    - برشان ... منم .. چی شده ؟
    - فکر کنم قراره طوفان بشه ...
    - باد شدیدی نمی وزه ...
    - تو حس نمی کنی سکان بی قرار شده ؟
    - چرا برشان منم حسش کردم اما طوفان نیست... سکان سفت شده ... چون زمین داره می لرزه. بادبان ها رو بیشتر کن و سکان رو به هر قیمتی نگه دار.
    صدای آشنا و سردی از پشت سر برشان او را متوجه خود ساخت :
    - درسته ... کف اقیانوس داره آروم می لرزه. کایل خیلی باهوشه.
    برشان لاوین را از نظر گذراند و گفت:
    - بهتره بری طبقه پایین کشتی ... این بالا با این امواج خطرناکه.
    لاوین لبخندی محو زد و گفت:
    - حق با توئه ناخدا ... حق با توئه.
    برشان با عصبانیت گفت :
    - با ناخدا .. ناخدا گفتن به من ... بیشتر از این خودت رو مسخره نکن ... من رو هم تحقیر نکن.
    - من همچین قصدی ندارم.
    - خیلی وقته که نمی دونم تو چه قصدی داری لاوین ... خیلی وقته دیگه نمیشناسمت.
    لاوین فریاد زد :
    - بس کن ... بس کن برشان! آره نمیشناسی چون یادت رفته من برادرتم ...
    برنا با شنیدن صدای لاوین به سمت آنها دوید و گفت :
    - آروم باشین ... چی شده ؟
    برشان با تنفر نگاهی به لاوین انداخت و گفت :
    - هیچی ... برادرمون ... دست از سر من بر نمی داره!
    برنا نگاهی به لاوین انداخت که با خشم و اندوه به برشان زل زده بود. برشان ادامه داد:
    - چیه لاوین ؟ چی می خوای که نداری؟
    لاوین گفت :
    - یعنی نمی دونی؟
    - چیو باید بدونم لاوین؟
    - من شما رو ندارم ... نه تو .. نه برنا رو.
    برشان فریاد زد:
    - چی ازمون می خوای؟ بیشتر از بـرده های گوش به فرمانی که هستیم باشیم؟
    - برشان! تو برادرمی ...
    برشان لبخند تمسخر آمیزی زد و گفت:
    - من انتخاب نکردم که برادر تو باشم ... یه رابـ ـطه خونی اتفاقی این اسم رو شکل داد.
    برنا به برشان تشر زد:
    - کافیه دیگه برشان ... حرفات رو زدی.
    - نه برنا... حرفام رو نزدم. هیچ وقت نزدم.
    لاوین با کلافگی گفت:
    - و این فقط تویی که حرفات ته گلوت خفه شده ؟
    - چه فرقی می کنه ... مهم اینه که تو هر چیزی که خواستی .. هر وقتی که خواستی گفتی ... همه هم اطاعت کردن.
    - برشان ...
    برنا میان کلام لاوین پرید و گفت:
    - تو تمومش کن لاوین . بهش حق بده عصبانی باشه .. به من حق بده ...
    لاوین گفت :
    - کی به من حق میده ؟
    برشان فریاد زد :
    - حق رو بهت نمی دم .. چون حق با تو نیست .. لعنتی .
    سپس با مشت به دیواره کشتی کوبید. برنا با صدای بلندی گفت :
    - نکن برشان.
    برشان با همان لحن عصبی و فریاد گونه اش گفت :
    - اگه بلایی سر اون کشتی و پسر برنا و افرادش بیاد ... خودت رو می بخشی ... به زودی طوفان میشه ... کف اقیانوس داره می لرزه و ما به شعله ها نزدیک میشیم. خودت رو می بخشی اگه بلایی سر عزیزانمون بیاد؟
    لاوین گفت :
    - یه جوری حرف می زنی انگار به فکر ... افراد اون کشتی و پسر برنایی! دردت رو بلند بگو ... تو فقط نگران اون پسره ای ... از بس کنارش موندی شبیه اون شدی ... گستاخ و ناپاک.
    برشان مشتش را محکم تر کرد و فریاد زد :
    - بهتره بفهمی داری چی می گی !
    و مشتش را بالا برد اما برنا مچ دستش را گرفت و فریاد زد :
    - چی کار می کنی برشان . اون هنوز فرمانرواست.
    لاوین نگاهی از سر تاسف به برشان انداخت و گفت :
    - متاسفم ... تو خودت رو گم کردی برشان.
    برشان با خشم مشتش را پایی آورد و گفت :
    - تو چی از من می دونی ... این تویی که یادت رفته ما برادریم.
    لاوین به سختی با بغضش مبارزه کرد و گفت :
    - اشتباه نکن ... تو کایل رو داشتی ... برنا میلان رو و حالا هم پسرش رو ... می دونی من چی داشتم ؟ تنهایی ... یه تنهایی عمیق که حتی برادرام هم نفهمیدنش ... و من متهم به درک نکردم بودم. می دونی من چی می خواستم که نداشتم واین مچ بند لعنتی همش رو ازم گرفت ؟ یه خانواده ... میلان رو .. فرزندمون رو ... برنا رو ... تو رو ... - سپس سرش را به سمت سایه ای که روی عرشه کشتی دیگر ایستاده بود ، گرداند و ادامه داد - حتی کایل رو ... من می خواستم داشته باشمتون ... شما نخواستین ... نه تو برشان ... - سپس به برنا زل زد و ادامه داد - و نه حتی تو برنا!
    برشان با نگاهی مردد و اندکی خشمگین به لاوین نگاه کرد. می خواست حرفی بزند اما آرون صدایش زد :
    - ناخدا ... من نمی تونم تنهایی سکان رو نگه دارم.
    برشان بی آنکه به لاوین نگاه کند به سمت اتاقک سکانداری رفت . برنا بازوی لاوین را فشرد اما لاوین دستش را پس زد و راهش را به سمت قسمت انتهایی کشتی در پیش گرفت. وقتش رسیده بود که تردید ها را کنار بگذارد و آنچه از مرگ میلان تا کنون در سرش می چرخید را به عمل مبدل سازد.
    شرایط تقریبا همانطوری چیده شده بود که از قبل در ذهنش مرور می کرد. هر دو کشتی ناخدا داشت و برنا هم آنقدر از فرزندش دور شده بود که فکر فرار به ذهنش خطور نکند. زیر لب با خود گفت :
    - این آخرین قدمیه که باید برداری پسر. شک نکن.
    سپس طنابی که قایق کوچک و مومی پدرش را به آن بسته بود ، برید. قایق میان آب های تیره اقیانوس افتاد. نیم نگاهی به پشت سرش انداخت . کسی روی عرشه نبود. نفس منقطعی کشید و درون قایق پرید. پاروی کوچکی را از میان قایق برداشت و از کشتی فاصله گرفت . به سختی با لرزش زمین و امواج خروشان می جنگید و به سوی شعله ها می رفت. چشمانش را بست و با خود گفت :
    - ازش نترس پسر ... همونطور که پدرت نترسید!

    ______________________________________________________________________________
    سپاس از همراهیتون ...
    لطفا من رو از نظراتتون محروم نکنین ...:aiwan_lggight_blum:
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا