لاوین نگاه های نگران برنا را از نظر گذراند و به او نزدیک شد:
- به نظر حالت خوب نمیاد.
- دست از سرم بردار لاوین.
- چه جسورانه!
- پایین ستون صخره ای تو فقط برادرمی ...
- چی عصبانیت می کنه.
برنا با کلافگی گفت:
- من نمی خوام از شعله ها بگذرم من نمیام.
لاوین با لحن تند و صدایی که به سختی کنترلش می کرد، گفت:
- بس کنین دیگه. یه گروه چندین نفره رو می تونم کنترل کنم ... اما برادرای خونیم رو نه ... اون از برشان که کایل همه زندگیش شده ... اینم از تو که ساز مخالف می زنی ... نگران چی هستی برنا؟
برنا به چشمان خیس از خشم لاوین نگریست و گفت:
- نگران میلان! می تونی اینو بفهمی؟
- و فکر می کنی من نگرانش نیستم؟ ها؟ اینطور فکر می کنی؟
- من فکر می کنم میلان برات اولویت اول نیست.
لاوین شانه های برنا را تکان داد و گفت:
- می خوای بر اساس اولویت هام رفتار کنم ؟ اینو می خوای ؟ می دونی اولویت اول من چیه؟
برنا با تحیر به اشک هایی که از چشمان لاوین می چکید ، خیره شد. زبانش بند آمده بود و گویی هیچ کلمه ای نمی توانست یاریش کند. لاوین ادامه داد:
- مرگ؛ برنا! مرگ ؛ اولویت من مرگه!
نفسهای تند و عمیق لاوین روی صورت برنا می نشست. برنا سر به زیر انداخت و زیر لب گفت:
- هر چی شما بگین فرمانروا؛ مثل همیشه ... بدون اینکه دیگران رو درک کنین!
- من چیو باید درک کنم که نمی کنم؟
برنا با خشم و اندوهی فروخورده پاسخ داد:
- احساس یک پدر رو!
لاوین برای چند ثانیه متحیرانه به برنا خیره شد ؛ سپس دستان سستش را شل و شانه های برنا را رها کرد و بی آنکه به کایل و برشان که به آنها نزدیک می شدند ، نگاه کند ؛ راهش را به سمت هرمان کج کرد. کایل خواست برنا را آرام کند اما برنا با لحنی عصبی رو به برشان گفت:
- بیشتر از هر چیزی از تو عصبانیه! نمی شد برای گردهمایی همراه این نیای!
کایل که جا خورده بود، چند قدم به عقب برداشت و به برشان نگاه کرد. برشان با کلافگی دست کایل را گرفت و از کنار برنا دور کرد. کایل گفت:
- من و برنا یه روزی دوستای خوبی بودیم.
برشان اما حرفی نزد. تنها کنار کایل نشست و پیشانیش را به شانه او تکیه داد و چشمانش را بست. قلبش به اندازه تمام دنیا غمگین بود. حتی کایل هم نمی فهمید ، سنگینی این درد چقدر می تواند شکننده باشد.
کایل سرش را به سر برشان چسباند و گفت :
- درست میشه رفیق... درست میشه.
سپس اشک های برشان که روی شانه اش می چکید را پاک کرد و ادامه داد:
- به من گوش کن. تو درست میگی ... برادری تو با اونا فقط یه رابـ ـطه خونیه ... لازم نیست بعد از اینکه از شعله ها گذشتیم دیگه تحملشون کنی.
برشان سر بلند کرد و چشم های خیسش را به کایل دوخت و لبخند متناقضی زد و گفت:
- بی خیال ایده فرمانروایی شدی؟
- نه ... برشان عزیزم. نه ... تو به دنیا نیومدی که فقط از زیر سایه برادرت بیرون بیای و برای حفظ رابطت با من بجنگی ... تو به دنیا اومدی که دنیا رو تغییر بدی!
برشان خندید و گفت:
- کدوم دنیا؟
برق هیجان انگیزی در چشمان کایل درخشید. کایل با صدای آرامی پاسخ داد:
- اینا همشون یه مشت ترسوان برشان! که فکر می کنن اون بیرون برای اونا خطری هست که تهدیدشون می کنه. من می گم ... اگه ما خود خطر باشیم چی؟
- منظورت چیه؟
- اه ... محض رضای من هم که شده یه کم فکر کن. اگه ما اون خطری باشیم که موجودات اون بیرون از ترس ما رو محصور کردن چی؟ ما خود ترسیم برشان ... لازم نیست از چیزی هراس داشته باشیم.
- و مثل همیشه فقط تویی که اینجوری فکر می کنی!
- من همیشه از متفاوت فکر کردن خوشم میاد ... تو من رو مثل بقیه می بینی ؟
برشان لبخندی به پهنای صورت زد و گفت:
- هیچ وقت ... به هیچ وجه.
کایل چشمانش را به چندین متر آن طرف تر دوخت ؛ به لاوین که نفرت بار و مشکوک به آنها می نگریست. صدایی از پس درختان به گوش رسید:
- براتون نوشیدنی تازه آوردم. قبل از هر تصمیمی لب هاتون رو تر کنین.
لاوین لبخندی زد و گفت:
- کی می تونه به تو نه بگه روهان؟
- هیچ کس عالی جناب ... حتی شما ... و در واقع ... - روهان چندین بشکه سنگی را روی زمین گذاشت که مایعی سرخ و درخشنده درون آن خودنمایی می کرد و ادامه داد - کسی نمی تونه به اینا نه بگه ... هنوز یک ساعت هم از مرگ شکارم نگذشته ... سه تا گوزن طلایی نر!
- چطوری اینکارو کردی ؟
- من رو دست کم گرفتین قربان؟ از درشت ترین سرخ رگ کنار قلبش ... به کیفیت کار من شک نکنین.
لاوین جام بی رنگی از روهان گرفت و درون خون درخشنده و سرد گوزن ها فرو برد و جام را پر از مایع غلیظ و سرخ بیرون کشید. لبخند زد و گفت:
- خیلی تازه اس روهان ...
- نوشتون باشه سرورم.
لاوین جام را یک جا سر کشید. چشمان اخرایی اش برق زد و پوست رنگ پریده اش ، جان گرفت.
______________________________________________________________
اندکی پس از غروب !
لطفا من رو از نظراتتون محروم نذارین . تعدادمون کمه ... ولی ارزشتون خیلی زیاده . مرسی از توجهتون ...
- به نظر حالت خوب نمیاد.
- دست از سرم بردار لاوین.
- چه جسورانه!
- پایین ستون صخره ای تو فقط برادرمی ...
- چی عصبانیت می کنه.
برنا با کلافگی گفت:
- من نمی خوام از شعله ها بگذرم من نمیام.
لاوین با لحن تند و صدایی که به سختی کنترلش می کرد، گفت:
- بس کنین دیگه. یه گروه چندین نفره رو می تونم کنترل کنم ... اما برادرای خونیم رو نه ... اون از برشان که کایل همه زندگیش شده ... اینم از تو که ساز مخالف می زنی ... نگران چی هستی برنا؟
برنا به چشمان خیس از خشم لاوین نگریست و گفت:
- نگران میلان! می تونی اینو بفهمی؟
- و فکر می کنی من نگرانش نیستم؟ ها؟ اینطور فکر می کنی؟
- من فکر می کنم میلان برات اولویت اول نیست.
لاوین شانه های برنا را تکان داد و گفت:
- می خوای بر اساس اولویت هام رفتار کنم ؟ اینو می خوای ؟ می دونی اولویت اول من چیه؟
برنا با تحیر به اشک هایی که از چشمان لاوین می چکید ، خیره شد. زبانش بند آمده بود و گویی هیچ کلمه ای نمی توانست یاریش کند. لاوین ادامه داد:
- مرگ؛ برنا! مرگ ؛ اولویت من مرگه!
نفسهای تند و عمیق لاوین روی صورت برنا می نشست. برنا سر به زیر انداخت و زیر لب گفت:
- هر چی شما بگین فرمانروا؛ مثل همیشه ... بدون اینکه دیگران رو درک کنین!
- من چیو باید درک کنم که نمی کنم؟
برنا با خشم و اندوهی فروخورده پاسخ داد:
- احساس یک پدر رو!
لاوین برای چند ثانیه متحیرانه به برنا خیره شد ؛ سپس دستان سستش را شل و شانه های برنا را رها کرد و بی آنکه به کایل و برشان که به آنها نزدیک می شدند ، نگاه کند ؛ راهش را به سمت هرمان کج کرد. کایل خواست برنا را آرام کند اما برنا با لحنی عصبی رو به برشان گفت:
- بیشتر از هر چیزی از تو عصبانیه! نمی شد برای گردهمایی همراه این نیای!
کایل که جا خورده بود، چند قدم به عقب برداشت و به برشان نگاه کرد. برشان با کلافگی دست کایل را گرفت و از کنار برنا دور کرد. کایل گفت:
- من و برنا یه روزی دوستای خوبی بودیم.
برشان اما حرفی نزد. تنها کنار کایل نشست و پیشانیش را به شانه او تکیه داد و چشمانش را بست. قلبش به اندازه تمام دنیا غمگین بود. حتی کایل هم نمی فهمید ، سنگینی این درد چقدر می تواند شکننده باشد.
کایل سرش را به سر برشان چسباند و گفت :
- درست میشه رفیق... درست میشه.
سپس اشک های برشان که روی شانه اش می چکید را پاک کرد و ادامه داد:
- به من گوش کن. تو درست میگی ... برادری تو با اونا فقط یه رابـ ـطه خونیه ... لازم نیست بعد از اینکه از شعله ها گذشتیم دیگه تحملشون کنی.
برشان سر بلند کرد و چشم های خیسش را به کایل دوخت و لبخند متناقضی زد و گفت:
- بی خیال ایده فرمانروایی شدی؟
- نه ... برشان عزیزم. نه ... تو به دنیا نیومدی که فقط از زیر سایه برادرت بیرون بیای و برای حفظ رابطت با من بجنگی ... تو به دنیا اومدی که دنیا رو تغییر بدی!
برشان خندید و گفت:
- کدوم دنیا؟
برق هیجان انگیزی در چشمان کایل درخشید. کایل با صدای آرامی پاسخ داد:
- اینا همشون یه مشت ترسوان برشان! که فکر می کنن اون بیرون برای اونا خطری هست که تهدیدشون می کنه. من می گم ... اگه ما خود خطر باشیم چی؟
- منظورت چیه؟
- اه ... محض رضای من هم که شده یه کم فکر کن. اگه ما اون خطری باشیم که موجودات اون بیرون از ترس ما رو محصور کردن چی؟ ما خود ترسیم برشان ... لازم نیست از چیزی هراس داشته باشیم.
- و مثل همیشه فقط تویی که اینجوری فکر می کنی!
- من همیشه از متفاوت فکر کردن خوشم میاد ... تو من رو مثل بقیه می بینی ؟
برشان لبخندی به پهنای صورت زد و گفت:
- هیچ وقت ... به هیچ وجه.
کایل چشمانش را به چندین متر آن طرف تر دوخت ؛ به لاوین که نفرت بار و مشکوک به آنها می نگریست. صدایی از پس درختان به گوش رسید:
- براتون نوشیدنی تازه آوردم. قبل از هر تصمیمی لب هاتون رو تر کنین.
لاوین لبخندی زد و گفت:
- کی می تونه به تو نه بگه روهان؟
- هیچ کس عالی جناب ... حتی شما ... و در واقع ... - روهان چندین بشکه سنگی را روی زمین گذاشت که مایعی سرخ و درخشنده درون آن خودنمایی می کرد و ادامه داد - کسی نمی تونه به اینا نه بگه ... هنوز یک ساعت هم از مرگ شکارم نگذشته ... سه تا گوزن طلایی نر!
- چطوری اینکارو کردی ؟
- من رو دست کم گرفتین قربان؟ از درشت ترین سرخ رگ کنار قلبش ... به کیفیت کار من شک نکنین.
لاوین جام بی رنگی از روهان گرفت و درون خون درخشنده و سرد گوزن ها فرو برد و جام را پر از مایع غلیظ و سرخ بیرون کشید. لبخند زد و گفت:
- خیلی تازه اس روهان ...
- نوشتون باشه سرورم.
لاوین جام را یک جا سر کشید. چشمان اخرایی اش برق زد و پوست رنگ پریده اش ، جان گرفت.
______________________________________________________________
اندکی پس از غروب !
لطفا من رو از نظراتتون محروم نذارین . تعدادمون کمه ... ولی ارزشتون خیلی زیاده . مرسی از توجهتون ...