رمان آواره‌های خزان | صحرا آصلانیان کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

*sahra_aaslaniyan*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/10/19
ارسالی ها
763
امتیاز واکنش
21,945
امتیاز
661
محل سکونت
کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
***
کیان:
با صدای جر و بحث چشم هام رو باز کردم. آب دهنم رو با درد پایین دادم و سعی کردم بشینم. تصویر صورت خیس از اشک ترگل از جلوی چشم هام کنار نمیرفت. با صدای ماهان سرم رو بلند کردم و نگاهم رو بهش دوختم.
- هی... خوبی؟
بدون کلمه ای حرف بهش خیره شدم. چند بار پلک زد، نگاهش رو ازم گرفت و سرش رو پایین انداخت، دستی به گردنش کشید و آروم زمزمه کرد:
- کیان طناز... اون باید بستری بشه... مشکل داره و...
با صدای فریاد میلاد سرم رو به سمت در اتاق چرخوندم. بیتوجه به ماهان که سعی داشت روی تخت نگهم داره پاهام رو از تخت پایین گذاشتم و ایستادم. نفس عمیقی کشیدم و چشم هام رو از درد بستم. دست ماهان رو کنار زدم و با قدم های آروم به سمت در اتاق حرکت کردم. صدای فریاد میلاد توی گوشم میپیچید:
- چی میگی احسان؟ بابا اینا همش سیاه بازیشه. این خبر نداشته؟ من مطمعنم همه این آتیشا از گور خودش بلند میشه. اینجوری نبین مظلوم اشک تمساح میریزه.
از پله ها پایین رفتم. روی چهار پله آخر مکث کردم . نرده ها رو توی دستم فشردم، آب دهنم رو با درد پایین دادم و نفس کوتاهی کشیدم. صدای نحس طناز توی گوشم پیچید:
- تقصیر من نسیت، مقصر شماهایین. از اول من رو توی چشم کیان خار کردین. اون باید منو دوست داشته باشه منو؛ اما تو و احسان دم به دقیقه لاپوردم رو بهش دادین،حرف ساختین برام. اون رو ازم دور کردین. شما احمق ها عشق من رو ازم گرفتین. تو یه عـ*ـوضی بیشعوری که...
خودم ر بهشون رسوندم و با پشت دستی که توی دهنش خوابوندم جیغ خفه‌ای کشید و کف سالن پخش شد. میلاد جلوم ایستاد و دستش رو روی سـ*ـینه ام گذاشت، با عجز گفت:
- کیان، کیان تورو خدا آروم باش. اینجوری چیزی حل نمیشه مرد، دودقیقه گوش کن...
یقه اش رو توی مشتم گرفتم و کنارش زدم، به سمت طناز که روی زمین نشسته بود و دستش رو روی صورتش گذاشته بود قدم برداشتم. نگاه وحشت زده اش رو بهم دوخت و خودش رو روی زمین عقب کشید. بدون هیچ حسی بهش خیره شدم. صدای ترسیده ترگل توی گوشم زنگ میزد:
(عمو تیان... عمو نزال منو ببلن... عمو!(عمو کیان... عمو نزار منو ببرن... عمو!))
پلکهام رو از درد شقیقه هام روی هم فشوردم و با دو قدم بلند خودم رو بهش رسوندم، خم شدم و موهای بلندش رو از روی شال گرفتم، روی زمین کشیدمش و به سمت در سالن حرکت کردم. بیتوجه به جیغ های بریده بریده و التماس هاش در سالن رو باز کردم و از پله ها پایین انداختمش. با درد توی خودش جمع شد و دستش رو روی سرش گذاشت. اینبار احسان جلوی راهم ایستاد و سرش و تکون داد، آب دهنش رو قورت داد و همونطوری که سعی میکرد بدون دست زدن به شونه ام متوقفم کنه به حرف اومد:
- کیان،کیان بسه. تو این نبودی، تو دستت روی زنی بلند نشده. اینکارو نکن، اینکار رو با خودت نکن.
دستم و تخت سـ*ـینه اش زدم و کنارش زدم، به سمت طناز که روی شکم به زمین افتاده بود و سیـ*ـنه خیز خودش رو جلو میکشید رسوندم و لگد محکمی به پهلوش زدم. جیغی کشید و با گریه دستش رو روی پهلوش گذاشت، با صورت خیس از اشک التماس کرد:
- ببخشید... معذرت میخوام... منو ببخش... کیان غلط کردم... تورو قرآن دیگه نزن... تو رو جون عزیزت نزن.
یقه مانتوش رو توی مشتم گرفتم و از روی زمین بلندش کردم، مشت گره شدم و بالا بردم که جیغ کشید:
- تو رو جون دریات.
دستم روی هوا خشک شد، صدای آروم دریا توی گوشم پیچید؛ انگار توی گذشته نفس میکشیدم:
«- اهورا!
و منی که تمام وجودم چشم و گوش شده بودن برای دیدن و شنیدن آرامش زندگیم.
- جانم خانومم؟
دستش رو روی میز زیر چونش گذاشت و کنجکاو بهم خیره شد.
- اول که باید بگم هنوز جواب بله بهت ندادم جناب اهورا فرزین، اوم دوم اینکه...
سکوت کرد و متعجب بهم خیره شد. با تمام عشقی که توی وجودم بود بهش خیره بودم.
- چرا اینجوری زل زدی؟!
سرم رو به چپ مایل کردم و لبخندی زدم.
- دوم؟
شونه هاش رو بالا انداخت و دستش رو از روی میز برداشت، به پشتی صندلی تکیه داد و جواب داد:
- دوم اینکه اگه یه وقتی ازم عصبی شدی...
حرفش رو قطع کردم:
- نمیشم.
اخم بامزه ای کرد.
- وسط حرفم نپر آقای بی ادب.
خندیدم و ساکت نشستم. با دیدن سکوتم یه تای ابروش رو بالا انداخت و ادامه داد:
- اگه یه وقتی ازم عصبی شدی...
خواستم دهن باز کنم که تند از روی صندلی بلند شد و دستش رو روی لبـ*ـهام گذاشت.
- اع گوش کن. اگه ازم عصبی شدی منو میزنی؟
کف دستش که روی دهنم گذاشته بود رو بـ*ـوسیدم و دستش رو توی دستم گرفتم، نگاهم رو به چشم های دریاییش دوختم و زمزمه کردم:

- توی عمرم دست روی هیچ زنی بلند نکردم؛ اما در رابـ ـطه با شما. هیچوقت، هیچوقت حتی اگه بخوای بهم شلیک کنی جلوت رو نمیگیرم. این رو بهت قول میدم خانوم دریا کیانفر!»
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    با صدای سکسکه ترسیده طناز به خودم اومدم، چشم های سرخ شده از خشمم رو بهش دوختم و مشتم رو فشردم. اگه قول نداده بودم، اگه با این کار قوانینم زیر سوال نمیرفت، کدوم خدا و پیغمبری میخواست این زن رو از دستم نجات بده؟ کی میخواست جلوم رو بگیره که گلوش رو پاره نکنم. کلافه دست مشت شدم رو پایین آوردم و به عقب هولش دادم:
    - اگه یه بار دیگه اسم زنمو به دهن کثـ*ــیفت بیاری، زبونتو از حلقومت بیرون میکشم طناز. حواستو جمع کن.
    احسان به سمتش رفت و دستش رو زیر بغلش گذاشت، از روی زمین بلندش کرد و همون طور که با احتیاط از کنارم رد میشد گفت:
    - میبرمش داخل. آروم تر که شدی بیا.
    نفس عمیقی کشیدم و دستی به صورتم کشیدم. این زن آخر منو دیوونه میکنه، به حدی دیوونم میکنه که یه کاری دست خودم و خودش بدم. حضور شخصی رو کنارم حس کردم. میلاد کنارم ایستاد و با صدای آرومی صدام زد:
    - کیان!
    سردردی که داشتم شدید تر از قبل شده بود. پیشونیم رو با دست فشردم و کوتاه جواب دادم:
    - بگو.
    برای چند لحظه بدون هیچ حرفی خیره نگاهم کرد. بعد از اینهمه سال خیلی خوب میدونست الان چه حالی دارم. نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
    - میدونم الان خوب نیستی؛ اما باید آروم باشی، اینجوری نمیتونیم اوضاع رو به روال سابق برگردونیم. تو یکم...
    حرفش رو قطع کردم و به سمتش برگشتم، مطمئنم چشم‌هام قرمز تر از این نمیشن. سرمو تکون دادم و با اخم گفتم:
    - ببینم بچه، کارم به جایی رسیده که تو بگی باید چیکار بکنم؟ هان؟
    نگاهی به کتف آسیب دیده ام انداخت و سرشو به دو طرف تکون داد:
    - منظورم این نبود داداش...
    بی توجه به حرفی که میخواست بزنه به سمت ویلا برگشتم و نگاهی به پنجره های اتاق های طبقه بالا انداختم، حرفش رو قطع کردم:
    - بردیا پیش کیه؟
    دستی به گردنش کشید و کلافه به سمت باغ برگشت، سکوت کرد. میدونستم زیاه روی کردم و ازم دلخوره؛ ولی من آدمی خوبه نبودم که نگران دلخوری دیگران باشم. اخمی کردم و به سمتش سر چرخوندم، خونسرد لب زدم:
    - مگه با تو نیستم؟
    سرشو به سمتم برگردوند و با اخم جواب داد:
    - میخواستم همین رو بهت بگم.
    اخم کردم و دستم رو توی جیب شلوارم فرو کردم.
    - خب بگو، میشنوم.
    آهی کشید و در مقابل پرویی و اخلاق مزخرفم فقط سر تکون داد. آروم جواب داد:
    - امروز سورن سماواتی اومده بود ویلا، ماهرم همراش بود. پسر خونده‌ی صحرا.
    با شنیدن اسم صحرا اخم از روی صورتم محو شد، قدمی به سمتش برداشتم و کنجکاو بهش خیره شدم.
    - خب؟!
    لحظه ای سکوت کرد و مشکوک بهم خیره شد. حقم داشت، من آدم کنجکاوی نبودم؛ اما وقتی پای صحرا وسط بود، گاهی اوقات خودمم نمیشناختم. با دیدن نگاه منتظرم، دستی به ته ریشش کشید و ادامه داد:
    - انگار نمیتونست ماهر رو آروم کنه، آوردش پیش بردیا.
    متعجب به طبقه های بالا اشاره کردم و پرسیدم:
    - مگه ماهر و بردیا همدیگه رو میشناسن؟
    قدمی به عقب برداشت رو روی پله ها نشست. کوتاه جواب داد:
    - نه.
    اخمی بین ابروهام نشست. متعجب پرسیدم:
    - پس چی؟
    - ماهر به سورن گفته بوده که صحرا خیلی به بردیا علاقه داشته، میخواسته بردیا رو از نزدیک ببینه. الانم دو روزه اینجاست و بدجور دل بردیا رو به دست آورده.
    لبخند محوی زد و دستش رو روی پیشونیش کشید.
    - انگار ماهر هم مثل مادرش مهره مار داره.
    ساکت شد. خیره نگاهش کردم. هیچوقت ندیده بودم میلاد اینجور از یکی حرف بزنه اونم از یه زن. آهی کشید و سرش رو بالا آورد، نگاه محزونش رو به چشم هام دوخت و با لحن نا امیدی پرسید:

    - اون دیگه برنمیگرده مگه نه؟
    نگاهم رو ازش گرفتم قدمی به سمت در سالن برداشتم. هیچوقت آدم دلداری دادن نبودم؛ پس بیخیال از کنارش گذشتم که صداش رو از پشت سرم شنیدم:
    - بهادر زنگ زده بود.
    پاهام توی کسری از ثانیه به زمین قفل شدن، صدای بهادر توی سرم میپیچید؛ انگار همین دیروز بود که برای صحبت در مورد دریا باهاش پا پیش گذاشتم و اون...
    (هفت سال قبل)
    - تو... یه پسر بچه‌ی تازه به دوران رسیده، میخوای با دختر من ازدواج کنی؟ چی باعث شده فکر کنی لیاقت دختر من رو داری پسر کوچولو؟
    با غرور به چشم‌های خشمگینش خیره شدم و رک جواب دادم:
    - هیچکس به اندازه من نمیتونه از اون مراقبت کنه.
    پوزخندی به حرفم زد و دستش رو روی شونم گذاشت، با نفرت به چشم‌هام خیره شد و گفت:
    - دخترم؟ اگه اون بخواد یه قدم به سمتت برداره جسدش رو میندازم جلوی پاهات!
    ***
    (زمان حال)
    با حس لمس دستی روی شونم به خودم اومدم، به سمتش برگشتم و مشت گره شدم رو فشردم. کی این کابوس تموم میشد؟ کی از این خشمی که نفسمو میگیره خلاص میشم؟ میلاد که انگار هنوزم ازم دلخور بود، بدون اینکه به صورتم نگاهی بندازه گفت:
    - شب توی خونه کیانفر...
    مکثی کرد و پوزخندی زد، با صدای سردی ادامه داد:
    - ببخشید، توی قصر بهادر کیانفر جلسه دارن. بهادر خواسته تو هم باشی.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا