داستانهای کوتاه انگلیسی

Ahoura

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2022/08/24
ارسالی ها
120
امتیاز واکنش
17
امتیاز
66
مناسب کودکان، نوجوانان، مبتدیان


The lump of gol

Paul was a very rich man, but he never spent any of his money. He was scared that someone would steal it. He pretended to be poor and wore dirty old clothes. People laughed at him, but he didn’t care. He only cared about his money. One day, he bought a big lump of gold. He hid it in a hole by a tree. Every night, he went to the hole to look at his treasure. He sat and he looked. ‘No one will ever find my gold!’ he said. But one night, a thief saw Paul looking at his gold. And when Paul went home, the thief picked up the lump of gold, slipped it into his bag and ran away! The next day, Paul went to look at his gold, but it wasn’t there. It had disappeared! Paul cried and cried! He cried so loud that a wise old man heard him. And came to help. Paul told him the sad tale of the stolen lump of gold. ‘Don’t worry,’ he said. ‘Get a big stone and put it in the hole by the tree.’ ‘What?’ said Paul. ‘Why?’ ‘What did you do with your lump of gold?’ ‘I sat and looked at it every day,’ said Paul. ‘Exactly,’ said the wise old man. ‘You can do exactly the same with a stone.’ Paul listened, thought for a moment and then said, ‘Yes, you’re right. I’ve been very silly. I don’t need a lump of gold to be happy
تکه ی طلا

پاول مرد بسیار ثروتمندی بود اما هیچ وقت از پولهایش خرج نمی کرد. او می ترسید که کسی آن را بدزدد. وانمود می کرد فقیر است و لباسهای کثیف و کهنه می پوشید. مردم به او می خندیدند ولی او اهمیتی نمی داد. او فقط به پولهایش اهمیت می داد. روزی یک تکه بزرگ طلا خرید. آن را در چاله ای نزدیک یک درخت مخفی کرد. هر شب کنار چاله می رفت تا به گنجش نگاه کند. می نشست و نگاه می کرد. می گفت: «هیچکس نمی تونه طلای منو پیدا کنه!» اما یک شب دزدی پاول را هنگام نگاه به طلایش دید. و وقتی پاول به خانه رفت دزد تکه ی طلا را برداشت، آن را درون کیسه اش انداخت و فرار کرد! روز بعد، پاول رفت تا طلایش را نگاه کند اما طلا آنجا نبود. ناپدید شده بود! پاول شروع به فریاد و گریه و زاری کرد! صدایش آنقدر بلند بود که پیرمرد دانایی آن را شنید. او برای کمک آمد. پاول ماجرای غم انگیز تکه طلای به سرقت رفته را برایش تعریف کرد. او گفت: «نگران نباش.» «سنگ بزرگی بیار و توی چاله ی نزدیک درخت بذار.» پاول گفت: «چی؟» «چرا؟» «با تیکه طلات چیکار می کردی؟» پاول گفت: «هر روز میشستم و نیگاش می کردم.» پیرمرد دانا گفت: «دقیقا». «می تونی دقیقا همین کارو با یه سنگ هم بکنی.» پاول گوش داد و کمی فکر کرد و بعد گفت: «آره راست میگی. چقدر نادون بودم. من واسه خوشحال بودن نیازی به تیکه طلا ندارم که!»
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Ahoura

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/08/24
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    17
    امتیاز
    66
    The magic paintbrush

    Rose loved drawing. She was very poor and didn’t have pens or pencils. She drew pictures in the sand with sticks. One day, an old woman saw Rose and said, ‘Hello! Here’s a paintbrush and some paper for you.’ ‘Thank you!’ smiled Rose. She was so happy. ‘Hmmm, what can I paint?’ she thought. She looked around and saw a duck on the pond. ‘I know! I’ll paint a duck!’ So she did. Suddenly, the duck flew off the paper and onto the pond. ‘Wow!’ she said. ‘A magic paintbrush!’ Rose was a very kind girl and she painted pictures for everyone in her village. She painted a cow for the farmer, pencils for the teacher and toys for all the children. The king heard about the magic paintbrush and sent a soldier to find Rose. ‘Come with me,’ said the soldier. ‘The king wants you to paint some money for him.’ ‘But he’s already rich,’ said Rose. ‘I only paint to help poor people.’ But the nasty soldier took Rose to the king. ‘Paint me a tree with lots of money on it,’ he shouted. Rose was brave and said, ‘No!’ So the king sent her to prison. But Rose painted a key for the door and a horse to help her escape. The king chased after her. So she painted a big hole, and splat! The king fell in. Today, Rose only uses her magic paintbrush to help people who really, really need help
    قلم موی سحرآمیز

    رز عاشق نقاشی بود. او خیلی فقیر بود و هیچ خودکار و مدادی نداشت. او با چوب روی ماسه نقاشی می کشید. روزی از روزها پیرزنی رز را دید و گفت: «سلام! بیا این قلم مو و کاغذها رو بگیر. مال تو.» رز با لبخندی گفت: «خیلی ممنون!» رز خیلی خوشحال بود. با خود فکر کرد: «بذار ببینم، چی بکشم؟» اطراف را نگاه کرد و اردکی را در برکه دید. «فهمیدم! یه اردک می کشم!» همین کار را کرد. ناگهان اردک از کاغذ به بیرون پرید و به سمت برکه پرواز کرد. او گفت: «وای! این قلم مو سحرآمیزه!» رز دختر خیلی مهربانی بود و برای همه ی اهالی روستایش نقاشی کشید. او برای کشاورز گاوی نقاشی کرد و برای معلم مداد و برای همه بچه ها اسباب بازی کشید. پادشاه از قلم موی سحرآمیز با خبر شد و سربازی فرستاد تا رز را پیدا کند. سرباز گفت: «با من بیا. پادشاه می خواد براش مقداری پول نقاشی کنی.» رز گفت: «ولی اون که ثروتمنده.» «من فقط واسه آدمای فقیر نقاشی می کشم.» اما سرباز بدجنس رز را پیش پادشاه برد. او داد زد: «برای من درختی بکش که رو شاخه هاش پر از پول باشه.» رز شجاع بود و گفت: «نه!» به همین خاطر پادشاه او را زندانی کرد. اما رز یک کلید برای باز کردن در و یک اسب برای فرار کردن از آنجا نقاشی کرد. پاشاه او را تعقیب کرد. رز هم چاله بزرگی کشید و تالاپ! پادشاه در چاله افتاد. حالا رز فقط از قلم موی سحرآمیز برای کمک به آدمهایی استفاده می کند که خیلی خیلی به کمک نیاز دارند.
     

    Ahoura

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/08/24
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    17
    امتیاز
    66
    Pete the cat I love my white shoes

    Pete the cat was walking down the street in his brand-new white shoes. He loved his white shoes so much he sang this song. I love my white shoes! I love my white shoes! I love my white shoes! I love my white shoes! Oh no! Pete stepped in a large pile of strawberries! What color did it turn his shoes? Red! Did Pete cry? goodness no! he kept walking along and singing his song. I love my red shoes! I love my red shoes! I love my red shoes! I love my red shoes! Oh no! Pete stepped in a large pile of blueberries! what color did it turn his shoes? blue! Did Pete cry? goodness no! he kept walking along and singing his song. I love my blue shoes! I love my blue shoes! I love my blue shoes! I love my blue shoes! Oh no! Pete stepped in a large puddle of mud! what color did it turn his shoes? brown! did Pete cry? Goodness no. He kept walking along and singing his song. I love my brown shoes! I love my brown shoes! I love my brown shoes! I love my brown shoes! oh no! Pete stepped in a bucket of water. and all the brown and all the blue and all the red were washed away. what color were his shoes again? white! but now they were wet. did Pete cry? goodness no! he kept walking along and singing his song. I love my wet shoes! I love my wet shoes! I love my wet shoes! I love my wet shoes! the moral of each story is no matter what you step in, keep walking along and singing your song because it’s all good​

    من کفش های سفیدم رو خیلی دوست دارم

    پیت گربه هه داشت با کفش های سفید و نوش قدم می زد. پیت اونقدر کفشای سفیدش رو دوست داشت که این آواز رو می خوند من کفش های سفیدم رو خیلی دوست دارم! من کفش های سفیدم رو خیلی دوست دارم! من کفش های سفیدم رو خیلی دوست دارم! من کفشهای سفیدم رو خیلی دوست دارم! وای، نه! پای پیت رفت توی یه کپه ی بزرگ توت فرنگی. حالا کفش هاش چه رنگی شدن؟ قرمز. پیت گریه کرد؟ به هیچ وجه! به راه رفتن ادامه داد و باز هم آوازش رو خوند. من کفش های قرمزم رو خیلی دوست دارم! من کفش های قرمزم رو خیلی دوست دارم! من کفش های قرمزم رو خیلی دوست دارم! من کفش های قرمزم رو خیلی دوست دارم! وای، نه! پای پیت رفت توی یه کپه ی بزرگ بلوبری. حالا کفش هاش چه رنگی شدن؟ آبی. پیت گریه کرد؟ به هیچ وجه! به راه رفتن ادامه داد و باز هم آوازش رو خوند. من کفش های آبیم رو خیلی دوست دارم! من کفش های آبیم رو خیلی دوست دارم! من کفش های آبیم رو خیلی دوست دارم! من کفش های آبیم رو خیلی دوست دارم! وای، نه! پای پیت رفت توی یه گودال پر از گل. حالا کفش هاش چه رنگی شدن؟ قهوه ای. پیت گریه کرد؟ به هیچ وجه! به راه رفتن ادامه داد و باز هم آوازش رو خوند. من کفش های قهوه ایم رو خیلی دوست دارم! من کفش های قهوه ایم رو خیلی دوست دارم! من کفش های قهوه ایم رو خیلی دوست دارم! من کفش های قهوه ایم رو خیلی دوست دارم! وای، نه! پای پیت رفت تو یه سطل پر از آب… و تمام رنگ های قهوه ای و آبی و قرمز همه شون شسته شدن و پاک شدن. حالا کفش هاش دوباره چه رنگی شدن؟ سفید! اما خیس بودن! پیت گریه کرد؟ به هیچ وجه! به راه رفتن ادامه داد و باز هم آوازش رو خوند. من کفش های خیسم رو خیلی دوست دارم! من کفش های خیسم رو خیلی دوست دارم! من کفش های خیسم رو خیلی دوست دارم! من کفشهای خیسم رو خیلی دوست دارم! نکته ی اخلاقی داستان اینه که: پاتون توی هرچیزی هم که رفت، بازم به راه رفتن ادامه بدین و آوازتون رو بخونین چون هیچ مشکلی نیست!
     
    آخرین ویرایش:

    Ahoura

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/08/24
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    17
    امتیاز
    66
    Pete the Cat and His Four Groovy Buttons, Written by Eric Litwin, art by James Dean

    Pete the Cat put on his favorite shirt with four big, colorful, round, groovy buttons. He loved his buttons so much, he sang this song. “My buttons, my buttons, my four groovy buttons, My buttons, my buttons, my four groovy buttons.” OH NO! One of the buttons popped off and rolled away. How many buttons are left? THREE! four minus one equals three. Did Pete cry? Goodness, no! Buttons come and buttons go. He kept on singing his song. “My buttons, my buttons, my three groovy buttons, My buttons, my buttons, my three groovy buttons.” OH NO! Another button popped off and rolled away. How many buttons are left? TWO! three minus one equals two. Did Pete cry? Goodness, no! Buttons come and buttons go. He kept on singing his song. “My buttons, my buttons, my two groovy buttons, My buttons, my buttons, my two groovy buttons.” OH NO! Another button popped off and rolled away! How many buttons are left? ONE! two minus one equals one. Did Pete cry? Goodness, no! Buttons come and buttons go. He kept on singing his song. “My button, my button, my one groovy button, My button, my button, my one groovy button.” OH NO! The last button popped off and rolled away! How many buttons are left? ZERO! One minus one equals zero. Did Pete cry? Goodness, no! Buttons come and buttons go. Pete looked down at his buttonless shirt, and what do you think he saw? His belly button! And he kept on singing his song. “My button, my button, still have my belly button, My button, my button, still have my belly button.” I guess it simply goes to show that stuff will come and stuff will go. But do we cry? Goodness, NO! We keep on singing
    پیت گربه هه و چهار دکمه ی شیکش نوشته ی اریک لیتوین. تصویرسازی، جیمز دین

    پیت گربه هه پیرهن محبوبش رو پوشید که چهار تا دکمه ی گرد و شیک و رنگارنگ داشت. اون اونقدر عاشق دکمه هاش بود که این آواز رو می خوند: دکمه هام، دکمه هام، چهار تا دکمه ی شیکم، دکمه هام، دکمه هام، دکمه هام، دک… آه! وای، نه! یکی از دکمه ها کنده شد و قل خورد و دور شد. حالا چند تا دکمه مونده؟ سه تا. چهار منهای یک میشه سه. پیت گریه کرد؟ به هیچ وجه! دکمه ها میان و میرن. پس بازم به آوازش ادامه داد: دکمه هام، دکمه هام، سه تا دکمه ی شیکم… آه! وای، نه! یه دکمه ی دیگه هم کنده شد و قل خورد و دور شد. حالا چند تا دکمه مونده؟ دو تا. سه منهای یک میشه دو. پیت گریه کرد؟ به هیچ وجه! دکمه ها میان و میرن. پس بازم به آوازش ادامه داد: دکمه هام، دکمه هام، دو تا دکمه ی شیکم، دکمه هام، دکمه هام، دو تا دکمه ی شیکم… آه! وای، نه! یه دکمه ی دیگه هم کنده شد و قل خورد و دور شد. حالا چند تا دکمه مونده؟ یکی. دو منهای یک میشه یک. پیت گریه کرد؟ به هیچ وجه. دکمه ها میان و میرن. پس بازم به آوازش ادامه داد: دکمه ام، دکمه ام، یه دونه دکمه ی شیکم، دکمه ام، دکمه ام، یه دونه دکمه ی شیکم… آه! وای، نه! آخرین دکمه هم کنده شد و قل خورد و دور شد. حالا چند تا دکمه مونده؟ صفر تا. یک منهای یک میشه صفر. پیت گریه کرد؟ به هیچ وجه. دکمه ها میان و میرن. پیت به پیرهنش که دیگه دکمه نداشت نگاه کرد و فکر می کنین چی دید؟ نافش رو. پس بازم به آوازش ادامه داد: نافم، نافم، نافم هنوز سر جاشه، نافم، نافم، نافم هنوز سر جاشه، نافم، نافم، نافم هنوز سر جاشه. گمونم این قصه نشون میده که همه چیز میاد و میره، اما باید براشون گریه کنیم؟ به هیچ وجه. باید به آوازمون ادامه بدیم.
     

    Ahoura

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/08/24
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    17
    امتیاز
    66
    Emily’s Secret

    Emily is 8 years old. She lives in a big house. She has a huge room. She has many toys and she has a lot of friends. But Emily is not happy. She has a secret. She doesn’t want to tell anyone about her secret. She feels embarrassed. The problem is that if nobody knows about it, there is no one that can help her. Emily doesn’t write her homework. When there is an exam – she gets sick. She doesn’t tell anyone, but the truth is she can’t read and write. Emily doesn’t remember the letters of the alphabet. One day, Emily’s teacher finds out. She sees that Emily can’t write on the board. She calls her after class and asks her to tell the truth. Emily says, “It is true. I don’t know how to read and write”. The teacher listens to her. She wants to help Emily. She tells her, “That’s ok. You can read and write if we practice together”. So Emily and her teacher meet every day after class. They practice together. Emily works hard. Now she knows how to read and write
    راز امیلی

    امیلی 8 سال سن دارد. او در یک خانه بزرگ زندگی می‌کند. او یک اتاق خیلی بزرگ دارد. او اسباب بازی‌ها و دوستان زیادی دارد. اما امیلی شاد نیست. او یک راز دارد. او نمی‌خواهد به در مورد رازش به کسی بگوید. او احساس شرمساری می‌کند. مشکل این است که اگر کسی (هم) در این مورد بداند، هیچ کس نمی‌تواند به او کمک کند. امیلی تکلیف مدرسه‌اش را نمی‌نویسد. وقتی یک امتحان دارد، او مریض می‌شود. او به هیچ کس نمی‌گوید، اما واقعیت این است که او نمی‌تواند بخواند و بنویسد. امیلی حروف الفبا را به یاد نمی‌آورد. یک روز معلم امیلی می‌فهمد. او می‌بیند که امیلی نمی‌تواند روی تخته بنویسد. او امیلی را بعد از کلاس صدامی‌زند و از او می‌خواهد حقیقت را به او بگوید. امیلی می گوید “این درست است. من نمی‌دانم چطور بخوانم و بنویسم.” معلم به او گوش می‌کند. او می‌خواهد به امیلی کمک کند. او به امیلی می‌گوید “مشکلی نیست. تو می‌توانی بخوانی و بنویسی، اگر ما با هم تمرین کنیم.” پس امیلی و معلمش هر روز بعد از کلاس (همدیگر را) ملاقات می‌کنند. آنها با هم تمرین می‌کنند. امیلی به سختی کار می‌کند. حالا او می‌داند چگونه بخواند و بنویسد.
     

    Ahoura

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/08/24
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    17
    امتیاز
    66
    Jack and the Beanstalk

    Once upon a time, a boy named Jack got himself into the biggest, most humongous heap of trouble ever. It all started when Jack’s mama asked him to milk the old cow. But Jack decided he was tired of milking cows. “No way, no how. I’m not milking this brown cow now,” said Jack, and he decided to sell the old cow, so he’d never have to milk it again! Jack was on his way to market to sell the cow when he came across a peddler. “Hi, Mr. Peddler,” said Jack. “Where are you headed?” asked the peddler. “I’m going to sell my cow at the market,” Jack answered. “Why sell your cow?” asked the peddler. “Trade her for beans!” “Beans?” asked Jack. “Not just any kind of beans,” said the peddler, “magic beans.” “What do they do?” asked Jack. “They do magic!” said the peddler. “Magic? Sold!” said Jack, and he traded the cow for three magic beans. Jack got home and told his mama he had sold the cow so he wouldn’t have to milk her anymore. “Oh dear, you did what?” Jack’s mama asked. “I sold her for magic beans,” said Jack. “You sold a cow for magic beans?” Jack’s mama couldn’t believe what Jack was telling her. “There’s no such thing as magic beans,” she said as she threw the beans out the window. “Well, I did make them disappear, but that still doesn’t make them magic!” Suddenly, the ground rumbled and began to shake. A magic beanstalk grew up right before their eyes! Jack saw it and immediately began to climb the tall beanstalk. “Get back here this instant!” called Jack’s mama, but Jack wasn’t listening. Jack climbed up and up and up and up the beanstalk. At the top of the beanstalk, Jack found a giant castle. He walked up to the giant door, cracked it open, and went inside. Inside the castle, Jack saw the most amazing thing he had ever seen. It was a goose. But it wasn’t just any old ordinary goose. This goose laid eggs made of gold! “That is so cool,” thought Jack. “Think of all the things you could do with golden eggs!” And then, Jack got the worst idea he’d ever had—he was going to take the goose! Jack lifted the goose off of its perch. Just then, the biggest, most fearsome, and only giant Jack had ever seen came into the room. The giant saw that his goose wasn’t in its usual spot! “Fee fi fo funch, if you took my goose, I’ll eat you for lunch!” “Oh no,” thought Jack. “That giant’s going to eat me! I’ve got to get out of here without him seeing me!” Quietly and carefully, Jack took the goose and made his way toward the door. He was almost out of the room when—honk! The goose cried out and the giant spotted Jack! “Fee fi fo fummy, give that back or I’ll call my mummy!” roared the giant. “Ahhh!” screamed Jack. He ran toward the beanstalk. Jack ran as quickly as he could down the beanstalk, but the giant was following close behind. Just as Jack put his feet back on the ground, the giant picked up Jack in his enormous hands. “Fee fi fo fummy, I bet you taste yum yum yummy!” said the giant. Just as the giant was about to eat Jack, the ground began to shake, and there, standing right behind the giant, was an even bigger, taller, more humongous lady giant! “Two giants!” thought Jack. “They’ll eat me now for sure!” “Put that boy down, Willifred,” the giant mama told her son. The giant put Jack back down on the ground. “Now what have I told you?” she asked. “Don’t eat other kids,” said the giant sheepishly. “That’s right, we don’t eat other kids,” said the mama giant. “But he took my goose!” cried the giant. Just then, Jack’s mama came out of the farmhouse. “What on earth is going on here?” she asked. “Well,” Jack began, “there was this castle, and inside was the coolest goose ever—it lays golden eggs! As I was taking it, this giant kid came in and was all ‘fee fi fo fum’ and then I—” “You mean you took this boy’s goose?” Jack’s mama interrupted. “Yeah, but it lays golden eggs!” Jack paused and thought about it. “Huh. Now that you mention it, I guess that wasn’t very nice,” said Jack. Jack looked at the giant. “I’m sorry I took your goose. I know I shouldn’t take things that don’t belong to me.” “That’s OK. I suppose I should’ve asked you to give me back the goose without trying to eat you. I’m sorry too,” said the giant. “Hey, do you want to play baseball?” Jack and the giant became good friends, using the beanstalk to visit each other whenever they wanted. “You know,” Jack said, “if it weren’t for those three magic beans, I never would have learned how to play giant baseball.” “You’re right,” said the giant. “I’d say the whole adventure was a giant success
    جک و لوبیای سحرآمیز

    یکی بود یکی نبود. پسری به اسم جک خودش را در گنده‌ترین دردسر انداخت. همه‌چیز وقتی شروع شد که مادرش از او خواست گاو پیرشان را بدوشد. اما جک فکر کرد که دیگر از دوشیدن آن گاو خسته شده است.جک گفت: «اصلاً امکان نداره. من الان اون گاو حنایی پیرو نمی‌دوشم.» او تصمیم گرفت گاو پیر را بفروشد تا دیگر مجبور نباشد شیر آن را بدوشد! جک به بازار می‌رفت تا گاو را بفروشد که دست‌فروشی را سر راهش دید.جک گفت: «سلام آقای پدلر.» دست‌فروش از او پرسید: «داری کجا می ری؟» جک جواب داد: «میرم که گاومو تو بازار بفروشم.» دست‌فروش پرسید: «چرا گاوتو بفروشیش؟ اونو با لوبیا معامله کن!» جک پرسید: «لوبیا!» دست‌فروش جواب داد: «نه هر لوبیایی. با لوبیاهای سحرآمیز عوض کن.» جک پرسید: «اونا چیکار می کنن؟» دست‌فروش گفت: «اونا جادو می کنن!» جک گفت: «جادو؟ باشه فروختمش! و گاو را با سه دانه‌ی لوبیا معامله کرد. جک به خانه برگشت و به مادرش گفت که گاو را فروخته تا دیگر مجبور نباشد آن را بدوشد. مادر جک پرسید: «تو چیکار کردی عزیزم؟» جک گفت: «من گاوه رو با لوبیاهای سحرآمیز معامله کردم.» «تو گاو رو با چند تا لوبیای سحرآمیز عوض کردی؟» مادر جک نمی‌توانست حرف جک را باور کند. او گفت: «هیچ لوبیای سحرآمیزی وجود نداره.» و لوبیاها را از پنجره به بیرون پرتاب کرد. او گفت: «خب من اونا رو غیب کردم ولی بازم این کار من اونارو سحرآمیز نکرد!» ناگهان زمین با غرشی شروع به لرزیدن کرد. بوته‌ی لوبیایی جلوی چشم آن‌ها از زمین رویید. جک آن را دید و فوراً از بوته بلند لوبیا بالا رفت. مادرش داد زد: «همین‌الان برگرد اینجا!» ولی جک گوش نمی‌داد. جک از بوته‌ی لوبیا بالا رفت، بالا، بالاتر و بالاتر. در نوک بوته‌ی لوبیا قصر بزرگی دید. به طرف در بزرگ آن رفت و بازش کرد و وارد شد. داخل قصر شگفت‌انگیزترین چیز در تمام عمرش را دید. یک غاز آنجا بود. اما آن غاز از آن غازهای همیشگی و معمولی نبود. آن غاز تخم‌های طلا می‌گذاشت! جک با خودش فکر کرد: «چه خوب شد. فکر کن با این تخم‌های طلا چه کارا میشه کرد!» و سپس بدترین فکر ممکن به سرش زد- او می‌خواست غاز را بردارد! جک غاز را از جایی که نشسته بود بلند کرد. در همین لحظه بزرگ‌ترین و ترسناک‌ترین و تنها غولی که جک دیده بود وارد اتاق شد. غول دید که غاز در جای همیشگی‌اش نیست! غول گفت: هی هو های هانار. اگه تو غاز منو برداشته باشی می‌خورمت واسه ی ناهار! جک با خودش فکر کرد: «اوه نه. این غوله میخاد منو بخوره! باید یه جوری از اینجا برم بیرون که منو نبینه!» او بی سروصدا و یواشکی غاز را برداشت و به طرف در راه افتاد. چیزی نمانده بود که از اتاق بیرون برود که غاز جیغ کشید و غول جک را پیدا کرد! غول نعره زد: «هی هو های هَنَم، پسش بده وگرنه مامانمو صدا می‌زنم! جک جیغی زد: « آه!» و به طرف ساقه لوبیا دوید. جک با تمام سرعت از ساقه لوبیا پائین آمد اما غول هم پشت سرش پائین می‌رفت. درست وقتی جک پا روی زمین گذاشت غول او را به روی دستان بزرگش بلند کرد. غول گفت: «هی هو های هَزه، حتماً هستی خوشمزه! درست وقتی غول می‌خواست جک را بخورد زمین شروع به لرزیدن کرد و یک خانم غول بزرگ‌تر، قدبلندتر و گنده‌تر کنار بچه غول ایستاد! جک با خودش فکر کرد: «حالا دو تا شدن. حالا دیگه حتماً منو می خورن!» مامان غوله گفت: «ویلفرد اون پسر رو بذارش زمین.» بچه غول جک را روی زمین گذاشت. مامان غوله پرسید: «به تو چی گفته بودم؟» بچه غول با شرمندگی گفت: «بچه‌های دیگه رو نخور.» مامان غوله گفت: «بسیار خوب. ما بچه‌های دیگه رو نمی‌خوریم.» بچه غول داد زد: «ولی اون غاز منو ورداشته!» در همین لحظه مادر جک از خانه روستایی بیرون آمد. او پرسید: «اینجا چه خبر شده؟ جک شروع به گفتن کرد: «خوب اونجا این قصره بود و توش جالب‌ترین غازی که دیدم بود- تخم طلا میذاره! وقتی داشتم ورش می‌داشتم این بچه غوله اومد تو و هی های هو و اینا می‌کرد. بعدش من…» مادر جک حرف او را قطع کرد: «منظورت اینه که غاز این پسرو ورداشتی؟» جک گفت: «آره. ولی تخم طلا میذاره.» سپس مکثی کرد و راجع به آن کمی فکر کرد. بعد گفت: «حالا که گفتی به نظرم خیلی هم جالب نمیاد.» جک نگاهی به بچه غول کرد و گفت: «از اینکه غاز تو رو برداشتم معذرت میخام. می دونم که نباید چیزی که مال من نیست بردارم.» بچه غول گفت: «عیبی نداره. به نظرم بهتر بود به جای اینکه بخوام بخورمت ازت می‌خواستم غازو بهم پس بدی. منم معذرت میخام. راستی میای بیس‌بال بازی کنیم؟» جک و بچه غول دوستان خوبی شدند و هر وقت که می‌خواستند همدیگر را ببینند از بوته لوبیا استفاده می‌کردند. جک گفت: «اگه اون سه تا لوبیای سحرآمیز نبودن یاد نمی‌گرفتم بیس‌بال غولی بازی کنم.» بچه غول گفت: «راس میگی. منم میگم که همه‌ی این ماجراها یه موفقیت بزرگ بود!»
     
    آخرین ویرایش:

    Ahoura

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/08/24
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    17
    امتیاز
    66
    The pigeon needs a bath

    Hi. I don’t know if you’ve noticed but the pigeon is filthy. So I could use your help, because the pigeon needs a bath. That is a matter of opinion. What a kidder! I don’t really need a bath! I took one last month. I think it was last month. “clean, dirty” they’ re just words. Right? I feel clean. Maybe you need a bath! Yeah… when was the last time you had a bath? Oh! That was pretty recently. Life is so short. Why waste it on unimportant things, Like taking a bath. What smell? I don’t smell anything. And if I do it’s a very normal smell for a pigeon. You know in some places it is very impolite to bathe. all of those flies buzzing around me are purely coincidental. P.U. Yuck! Let’s get out of here! Take a bath dude. OKEY, FINE! If it means sooo much to you, I’ll take a bath! Whoa. I’m not going to like this one bit. The water is too hot. Too cold. Too lukewarm. Too hot. Too wet. Too cold. Not enough toys. too many toys. Too deep. Not deep enough. Too cold. No, it’s too hot again. Too reflective. That is still too hot. Well I guess this is OK. Splash… Hey this is fun. Wash, wash, wash, washyyyy. La la la la singing in the tub. This is the life. I love bubbles. Look at my wrinkly toes. Hello, hello. How are you? I’m fine. I’m a fish. I’m a fish. 10 hours later… Can I stay in the tub forever
    کبوتر نیاز به حمام داره

    سلام. نمی‌دونم متوجه شدی یا نه، ولی کبوتر کثیفه. بنابراین من می‌تونم ازت کمک بگیرم، برای اینکه کبوتر نیاز به حمام داره. خوب این یه موضوعیه که هر کسی نظر خودش رو داره. عجب جوکی! من واقعا به حمام نیاز ندارم. ماه قبل حموم کردم. فکر کنم ماه قبل بود. “تمیز یا کثیف،” اینها همش کلمه‌ان. درسته؟! من احساس تمیزی می‌کنم. شاید “تو” به حموم رفتن احتیاج داری! آره… آخرین باری که به حموم رفتی کی بود؟ خوب، همین اواخر بود. زندگی خیلی کوتاهه، چرا باید با چیزهایی مثل حموم رفتن که مهم نیست، هدر بره؟! چه بویی داره میاد؟ به نظر من که بویی نمیاد. حتی اگر هم بویی بیاد، یه بوی خیلی طبیعی برای یه کبوتره. می‌دونی تو بعضی جاها حموم کردن خیلی کار زشتیه. همه‌ی اون مگس‌هایی هم که اطراف من وزوز می‌کنن کاملاً تصادفی‌ان. پی یو! اَه اَه! بیاین از اینجا بریم بیرون. یه دوشی بگیر رفیق. خیلی خوب. باشه! اگه به نظر شما خیلی مهمه، من میرم حموم. وای! من توی این حموم نمی‌کنم. آب خیلی گرمه! خیلی سرده! خیلی ولرمه! خیلی داغه! خیلی خیسه! خیلی سرده! اسباب‌بازی توی آب کمه! اسباب‌بازی توی آب زیاده! خیلی عمیقه! به اندازه‌ی کافی عمیق نیست! خیلی سرده! نه، دوباره خیلی داغه! خیلی زلاله! هنوز خیلی داغه! خوب، فکر کنم الان خوبه. شالااااااپ… هی! خیلی حال میده. بشور، بشور، بشور، بشووووووور…. لا لا لا توی وان آواز می‌خونم. زندگی اینه. من حباب‌ها رو خیلی دوست دارم. انگشت‌های چروکیده‌ی من رو ببین! سلام، سلام! چطوری؟ خوبم. من یه ماهی‌ام، من یه ماهی‌ام. 10 ساعت بعد… می‌تونم برای همیشه توی وان بمونم؟
     

    Ahoura

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/08/24
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    17
    امتیاز
    66
    The ugly duckling

    Mommy Duck lived on a farm. In her nest, she had five little eggs and one big egg. One day, the five little eggs started to crack. Tap, tap, tap! Five pretty, yellow baby ducklings came out. Then the big egg started to crack. Bang, bang, bang! One big, ugly duckling came out. “That’s strange”, thought Mummy Duck. Nobody wanted to play with him. “Go away”, said his brothers and sisters. “You’re ugly!” The ugly duckling was sad. So he went to find some new friends. “Go away” said the pig! “Go away” said the sheep! “Go away” said the cow! “Go away” said the horse! No one wanted to be his friend. It started to get cold. It started to snow! The ugly duckling found an empty barn and lived there. He was cold, sad and alone. Then spring came. The ugly duckling left the barn and went back to the pond. He was very thirsty and put his beak into the water. He saw a beautiful, white bird! “Wow” he said. “Who’s that?” “It’s you”, said another beautiful, white bird. “Me? But I’m an ugly duckling.” “Not any more. You’re a beautiful swan, like me. Do you want to be my friend?” “Yes”, he smiled. All the other animals watched as the two swans flew away, friends forever
    جوجه اردک زشت

    اردکِ مادر در مزرعه‌ای زندگی می‌کرد. در لانه‌اش پنج تخم کوچک و یک تخم بزرگ داشت. روزی، پنج تخم کوچک شروع به ترک خوردن کردند. ترق، ترق، ترق! پنج جوجه اردک کوچولوی زرد و زیبا از آن‌ها بیرون آمدند. بعد تخم بزرگ شروع به ترک خوردن کرد. تلق، تلق، تلق! جوجه اردک بزرگ زشتی از آن بیرون آمد. اردکِ مادر با خودش فکر کرد: «عجیبه». هیچ‌کس نمی‌خواست با او بازی کند. خواهر و برادرهایش به او می‌گفتند «از اینجا برو». «تو زشتی!» جوجه اردک زشت غمگین بود. پس رفت تا دوستان جدیدی پیدا کند. خوک گفت: «از اینجا برو»! گوسفند گفت: «از اینجا برو»! گاو گفت: «از اینجا برو»! اسب گفت: «از اینجا برو»! هیچ‌کس نمی‌خواست با او دوست شود. کم‌کم هوا سرد شد. برف شروع به باریدن کرد. جوجه اردک زشت انباری خالی‌ای پیدا کرد و آنجا ماند. سردش شده بود و غمگین و تنها بود. سپس بهار از راه رسید. جوجه اردک زشت از انبار بیرون رفت و به برکه برگشت. خیلی تشنه بود و منقارش را در آب فرو برد. او پرنده‌ای زیبا و سفید دید! او گفت: «وای! اون کیه؟» پرنده‌ی سفید زیبای دیگری گفت: «تو هستی». «من؟ ولی من که یه جوجه اردک زشتم.» «دیگه نیستی. تو هم مثل من یه قوی زیبا هستی. دوست داری با من دوست بشی؟» لبخند زد و گفت: «آره». همه‌ی حیوانات دیگر آن‌ها را که تا همیشه با هم دوست ماندند، در حال پرواز و دور شدن از آنجا تماشا کردند.
     

    Ahoura

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/08/24
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    17
    امتیاز
    66
    Do Not Open This Book

    Oh! You opened the book. I assume that was an accident? No problem, accidents happen. I’m not even angry. Just please don’t turn the page! What the Heck?! You turned the page. Did you hear me okay? I’ll put it down to a simple misunderstanding but I’ll say it once more…very clearly… Please don’t turn the page. What are you doing? I just told you not to turn it. You definitely heard me. Look, I was very reasonable when you opened the book, but this is too much. Whatever you do, please don’t turn the page. You did it again. Are you mad? Are you not thinking straight? You’re now in danger. I’m telling you as a friend that you definitely don’t want to see what’s on the next page. A Young boy saw it once and his hair turned white with fear. Whatever you do, please don’t turn the page. Okay, okay. I lied about the boy’s hair turning white. I’m sorry I lied. But you don’t understand. You must stop what you’re doing. Honest to Charlie, If turn the page I’ll never speak to you again. Never ever! Pleeeaaase don’t turn the page. Hmph. Arghhh! You turned again! Even after I gave you the silent treatment. Right! I am going to tell your parents exactly what you are doing, unless you put this book down straight away. I mean it. Please don’t turn the page. Wow! Okay, I warned you. Now I’m calling your parents! Mum! Dad! Your child keeps turning the page and must be punished. Send them to their room! No dinner for a week! Confiscate all books including this one! Ha! See how you go turning the pages now. Oh, good golly, you cannot be stopped. Please, please don’t turn another page. See, I’m crying now. I’m begging. It’s serious. If you get to the end of this book I’m done for. I’ll do anything. You want gold? I’ll get you gold. You want a flying car? I’ll make one for you. Just please don’t turn the page. Right. Seems like you can’t be reasoned with. So go ahead. Turn the next page. That’s exactly what I want you to do. Seriously, turn it. Noooo! I was trying to trick you but it didn’t work. You mustn’t turn the last page. Something awful will happen. You see, I once met a terrible witch who told me that if anyone made it to the last page of this book she’d turn me into a frog. So please, please don’t turn the page. Thanks a lot
    این کتاب رو باز نکن!

    اه! کتاب رو باز کردی. فکر میکنم اتفاقی بود، نه؟ اشکالی نداره، اتفاق پیش میاد. من حتی عصبانی هم نیستم. فقط لطفاً ورق نزن! یعنی که چی؟ تو که ورق زدی. درست شنیدی چی گفتم؟ میذارمش به حساب یه سوءتفاهم ساده اما یه بار دیگه خیلی واضح… میگم… لطفاً ورق نزن. چیکار میکنی؟ من که الآن بهت گفتم ورق نزنی. قطعاً حرفم رو شنیدی. ببین، وقتی کتاب رو باز کردی من خیلی منطقی برخورد کردم، اما این دیگه قابل تحمل نیست. هر کاری میکنی، خواهش میکنم ورق نزن. بازم این کار رو کردی. دیوونه شدی؟ عقلت درست کار نمیکنه؟ الآن جونت در خطره. دارم به عنوان یه دوست بهت میگم که قطعاً دلت نمیخواد ببینی توی صفحه ی بعد چیه. یه بار یه پسر کوچولو اونو دید و موهاش از ترس سفید شد. هر کاری میکنی، خواهش میکنم ورق نزن. باشه، باشه. درباره ی سفید شدن موهای اون پسره دروغ گفتم. متأسفم که دروغ گفتم. ولی تو متوجه نیستی. باید دست از این کار برداری. به جون خودم قسم، اگه ورق بزنی دیگه هیچ وقت باهات حرف نمیزنم. هیچ وقتِ هیچ وقت! خواااهششش میکنم ورق نزن. ههم. آآآآه! بازم که ورق زدی! حتی بعد از اینکه بهت بی اعتنایی کردم. باشه! الآن به پدر و مادرت میگم دقیقاً داری چیکار میکنی، مگه اینکه همین الآن این کتاب رو بذاری کنار. جدی میگم. خواهش میکنم ورق نزن. وااای! خیلی خب، بهت اخطار دادم. الآن پدر و مادرت رو صدا می کنم! مامان! بابا! بچه تون مدام ورق میزنه و باید تنبیه بشه. بفرستینش توی اتاقش! یه هفته بهش شام ندین! تمام کتاب ها از جمله این کتاب رو ضبط کنین! هاه! ببینم الآن دیگه چطوری ورق میزنی. وای، خدای من، نمیشه جلوت رو گرفت. خواهش میکنم، خواهش میکنم دیگه ورق نزن. می بینی، الآن دارم گریه میکنم. التماس می کنم. موضوع جدیه. اگه به آخر این کتاب برسی کار من تمومه. هر کاری بخوای میکنم. طلا میخوای؟ برات طلا میارم. ماشین پرنده میخوای؟ یکی برات درست میکنم. فقط خواهش میکنم ورق نزن. باشه. مثل اینکه تو حرف حساب حالیت نمیشه. پس زود باش. بازم ورق بزن. این دقیقاً همون کاریه که میخوام بکنی. جدی میگم، ورق بزن. نههههه! سعی کردم بهت کلک بزنم اما جواب نداد. نباید آخرین صفحه رو ورق بزنی. وگرنه یه اتفاق وحشتناکی میفته. میدونی، من یه بار یه جادوگر وحشتناک رو دیدم که بهم گفت اگه کسی به صفحه ی آخر این کتاب برسه اون من رو به قورباغه تبدیل میکنه. پس خواهش میکنم، خواهش میکنم ورق نزن.
    خیلی ممنون!
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا