سایه تاریک شهر | Parla. S کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

*PArlA

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/03/30
ارسالی ها
5,097
امتیاز واکنش
51,479
امتیاز
1,281
سن
30
محل سکونت
Sis nation
۷۸

ساعدم رو زیر حریر لباسم مخفی کردم و بلند گفتم:
_بیا تو!
داخل شد، با اشاره ی ابروهام به سمت میز رفت و شاخه گل رز رو روش گذاشت. خشک گفتم:
_می تونی بری.
احترامی گذاشت و رفت. بعد از رفتنش نفس آرومی کشیدم، می دونستم ارتباطم با میلان قطع شده پس بدون توجه به سمت گل رفتم و پرپرش کردم، یکی از گلبرگ هاش رو روی زخمم گذاشتم و به سمت کمدم رفتم. درش رو باز کردم و بدون توجه به سوزش بد دستم مشغول بیرون ریختن لباس هام شدم. کمد که خالی شد داخل کمد رفته و گلبرگ رو از روی زخمم برداشتم، کبود کرده بود. لباسم رو با درد بالا زدم و برگه ها رو در آوردم. با دست چپم که زخمی بود برگه هارو گرفتم و دستگیره ی کوچیکی که گوشه ی بالایی کمد بود رو کشیدم. دریچه ای باز شد که پر از دکمه های جور واجور تو اندازه و رنگ های متفاوت بود. چشم هام رو بستم؛ می دونستم اشتباه کنم تموم زحماتم به باد رفته. دستم رو بالا اوردم و چشم هام رو باز کردم. به ترتیب و با دقت حروفی که توی دایره ی حک شده روی دستم نوشته شده بود روی دکمه های مربوطه وارد کردم و در آخر دستی بین موهام کشیدم و با قدرت چند تار مو کندم. تار هارو روی قسمت جلویی دکمه ها گذاشتم که به سرعت محو شدن، دستم رو بالای دکمه‌ها گذاشتم، می ترسیدم. اگه یه قطره از خونم می ریخت...
صدایی تو سرم اکو شد:
_سو، دست نگه دار!
ساگور بود، چند وقت بود صداش رو نشنیده بودم؟ شاید مسخره به نظر برسه، ولی دلم واسش تنگ شده بود! دستم رو پایین اوردم و چشم دوختم به تایمر بالای دکمه ها، ۳ دقیقه بیشتر وقت نداشتم!
کمی صبر کردم تا دوباره صداش اومد:
_میلان کدوم قبرستونیه؟
از لحنش که با نهایت حرص بود تعجب کردم و ابروم بالا پرید، گفتم:
_آخرین بار تو حیاط بود!
با حرص داد کشید:
_صداش بزن بیاد، احمق!
نفهمیدم احمق رو با من بود یا با میلان اما با تعجب خواستم چیزی بگم که ذهنم رو خوند و گفت:
_تو ذهنت صداش کن، زود باش!
تو ذهنم آروم گفتم:
_میلان؟
نفس نفس زنان بعد از سه چهار ثانیه جواب داد:
_د دختر تو کجایی؟
پوزخندی زدم و گفتم:
_پشت دکمه ها!
صدای دادش با صدای داد ساگور قاطی شد و نفهمیدم کی چی گفت. پر حرص و عصبانی گفتم:
_یکی به من بگه الان باید چکار کنم؟
میلان اه کشیده ای گفت و بعد صداش قطع شد، ساگور هم مثل خودم گفت:
_وقت نداریم. میلان الان میاد پیشت، نیومد هم مهم نیست خودت کار رو تموم کن.
دستم رو بالای دکمه ها بردم و پرسیدم:
_پیداش کردی؟
جوابی نیومد، مچم رو محکم بستم و کاغذ ها مچاله شد. چند لحظه بعد صدای مایوس ساگور همزمان شد با چکیدن قطره ی خونم روی صفحه:
_نتونستم!
و همه چیز سیاه شد، تموم شد، انگار از اول هم چیزی نبود!
 
  • پیشنهادات
  • *PArlA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/30
    ارسالی ها
    5,097
    امتیاز واکنش
    51,479
    امتیاز
    1,281
    سن
    30
    محل سکونت
    Sis nation
    ۷۹

    ***

    چهارسال بعد...

    _اومدی؟
    کوله ام رو از همین جا جلوی در اتاقم پرت کردم که به دیوار خورد و وسط راهرو ولو شد، درحال در آوردن ردام به سمت آشپزخونه ی تنگ و تاریکمون رفتم و از شونه به درگاه تکیه دادم. مشغول باز کردن بند های روی ساعدم شدم و در همون حال گفتم:
    _نه!
    سرش رو از توی کشو ها در آورد و به سمتم چرخید، دست هاش رو به هم زد و با اخمی از روی کنجکاوی گفت:
    _نه؟!
    سری تکون دادم، گره بند ها کور شده بود. دستم رو نزدیک دهنم بردم و سعی کردم با دندون بازش کنم و در همون حال نامفهوم گفتم:
    _تمرین دارم.
    از بالای چشم هام نگاهش کردم که ابروهاش رو بالا انداخته بود. چرخیدم و پشت بهش به سمت اتاقم حرکت کردم، گره که باز شده بود رو باز کردم و با تر کردن لب هام گفتم:
    _شب دیر میام خونه، اگه می ترسی بگم هیلا بیاد پیشت؟
    صدای تق و توقی اومد که فهمیدم ظرف هارو جا به جا می کنه، بلند برای این که بشنوم گفت:
    _مگه هیلا هم باهات تمرین نداره؟
    از سوتی ای که داده بودم ایستادم، ابروم بالا پرید و بعد ذهن دروغ سازم جواب داد:
    _نه بابا، خنگ دست و پا چلفتی تو امتحان رد شد!
    صدایی نیومد، به سمت اتاقم به راه افتادم و تو دلم گفتم حتما باید با هیلا در این باره حرف بزنم تا مثل خودم سوتی نده. اولین بار نبود که به بهونه های مختلف شب ها از خونه بیرون می زدم، نمی دونستمم مامان باور می کنه یا نمی کنه و خودش رو می زنه به اون راه! در رو باز کردم و داخل شدم. به سمت کمد رفتم و لباس های مخصوص تمرینم رو که یه دست پیراهن شلوار گشاد سفید بود برداشتم و پوشیدم. کوله ی مخصوصم رو هم در آوردم و به سمت میز رفتم، اول با چک کردن سر و صداهای بیرون مطمئن شدم مامان به سمتم نمیاد و بعد در همون حال کشو رو باز کردم. چوب های جادو، شمشیرم و شنلم رو در آوردم و توی کیف جاسازی کردم. کوله رو روی تخت انداختم و موهام رو بالای سرم محکم دم اسبی بستم و توی کلاه بافتنیم مخفی کردم. از وضیعت خودم که مطمئن شدم کوله رو برداشتم و از اتاق بیرون زدم.
     

    *PArlA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/30
    ارسالی ها
    5,097
    امتیاز واکنش
    51,479
    امتیاز
    1,281
    سن
    30
    محل سکونت
    Sis nation
    80

    هنوز اواسط راهرو بودم که مامان از تو آشپزخونه بلند گفت:
    -داری میری؟
    سری تکون دادم و مثل خودش کوتاه گفتم:
    -آره!
    کمی صدای تلق و تلوق اومد و بعد گفت:
    -نری باز مثل اون دفعه با قیافه ی داغون بیای خونه ها، این دفعه دیگه نمی تونم به بابات دروغ بگم!
    کیفم رو روی شونه ام تنظیم کردم و بی حوصله گفتم:
    -چشم!
    خم شدم بند کفش هام رو محکم تر بستم، نگاهی به خونمون که در نهایت سادگی چیده شده بود انداختم و از خونه بیرون اومدم. کمی که از خونه دور شدم، با نگاهی به اطراف داخل کوچه ی همیشگی پیچیدم، کوچه ای متروکه بود که تو خونه هاش بیشتر سایه های سرگردان و حیوانی زندگی می کردن و کاری به کارم نداشتن. سریع کوله ام رو از پشت جلو آوردم، دستم رو داخلش بردم اما صدایی از سمت راست باعث شد تمام بدنم از حرکت متوقف بشه. انگار کسی به این سمت می اومد، قدم هاش رو آروم و محکم بر می داشت! سریع خودم رو هول و کلافه نشون دادم و مشغول گشتن توی کیفم شدم. قدم ها نزدیک و نزدیک تر میشد تا این که بلاخره به من رسید، تو ده متریم متوقف شد ولی من اصلا بهش توجه ای نکردم و همچنان با قیافه ای مضطرب و آشفته کوله ام رو این طرف و اون طرف می کردم. کمی که گذشت از جا بلند شدم و دور خودم چرخیدم، دستی تو موهام کشیدم و بازشون کردم. کلافه روی زمین خم شدم تا مثلا چیزی که گم کرده بودم رو پیدا کنم که صدای اون شخص گفت:
    -کمکی نمی خوای؟!
    خودم رو ترسیده نشون دادم و به سمت مخالف چرخیدم، مردی شنل پوش بود که صورتش کاملا زیر شنل مخفی شده بود. قد بلند و چهار شونه بود!
     

    *PArlA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/30
    ارسالی ها
    5,097
    امتیاز واکنش
    51,479
    امتیاز
    1,281
    سن
    30
    محل سکونت
    Sis nation
    81

    دستم رو از توی موهام درآوردم و کمرم رو صاف کردم. کمی از بالا تاپایین نگاهش کردم و بعد دوباره پر از استرس دست هام رو تو هم پیچیدم و لرزون گفتم:
    -نیست!
    کمی جلو اومد و متعجب و کنجکاو پرسید:
    -چی؟
    یه لحظه به خودم اومدم و فهمیدم چه سوتی ای دادم! واقعا چی نبود؟ این دفعه بی اختیار واقعا کلافه شدم و روی زمین مشغول گشتن گفتم:
    -نیست نیست!
    عمدا معطل می کردم تا یه چیزی به ذهنم برسه و بگم، خاک تو سرم که اصلا حواسم نبود. اینبار بیشتر جلو اومد و تو چند قدمیم ایستاد. کمی ازش فاصله گرفتم و موهام رو پشت گوشم زدم که پرسید:
    -نمی خوای بگی چی نیست؟ شاید دیده باشمش!
    یه لحظه یه چیزی به ذهنم رسید و با خوشحالی ای که سعی می کردم تو صدام معلوم نباشه کلافه گفتم:
    -گیره ای که توی موهام می زدم.
    کمی صداش با کنجکاوی بلند شد و گفت:
    -گیره؟
    سری تکون دادم و کمرم رو صاف کردم و رفتم که برم جای دیگه دنبال گیره ی مثلا گم شده ام بگردم که ساعدم رو گرفت. طی یه حرکت کاملا غیر ارادیبا اون دستم شونه اش رو گرفتم و محکم به سمت زمین پرتش کردم. وقتی دیدم وقتی کمی تلو تلو خورد و اصلا روی زمین پخش نشد کمی تعجب کردم. معال بود کسی بتونه اینطور در برابر حرکت غیرمنتظره ای بایسته. ساعدم رو که هنوز تو دستش بود فشار کوچیکی داد و گفت:
    -تو کی هستی؟
    فقط به چهره ی مخفی شده اش از پشت شنل نگاه می کردم، حس می کردم حتی با وجود این شنل هم چشم هاش تا اعماق وجودم رو می سوزونه. دندون هام رو هم ساییدم و گفتم:
    -ولم کن!
    کمی مکث کرد و بعد کوتاه به نشونه ی تمسخر خندید و گفت:
    -عه؟ امر دیگه؟
    از رو نرفتم و گفتم:
    -بعد می تونی بگردی گیره ام رو پیدا کنی!
    پوزخند صداداری زد و ساعدم رو بیشتر فشار داد. گفت:
    -کدوم گیره رو؟
    کمی نگاهش کردم که با ضرب دستم رو ول کرد، به عقب پرت شدم و بلند گفتم:
    -چه خبرته وحشی؟
    کمی فاصله گرفت و گفت:
    -ببینم می تونی گیره ای که گم نشده رو پیدا کنی یانه!
    و پشت کرد و رفت! مات و مبهوت همونطور که ایستاد بودم خشکم زده بود. حتی قدرت قورت دادن آب دهنم رو هم نداشتم! خدای من این سایه کی بود؟
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا