۷۸
ساعدم رو زیر حریر لباسم مخفی کردم و بلند گفتم:
_بیا تو!
داخل شد، با اشاره ی ابروهام به سمت میز رفت و شاخه گل رز رو روش گذاشت. خشک گفتم:
_می تونی بری.
احترامی گذاشت و رفت. بعد از رفتنش نفس آرومی کشیدم، می دونستم ارتباطم با میلان قطع شده پس بدون توجه به سمت گل رفتم و پرپرش کردم، یکی از گلبرگ هاش رو روی زخمم گذاشتم و به سمت کمدم رفتم. درش رو باز کردم و بدون توجه به سوزش بد دستم مشغول بیرون ریختن لباس هام شدم. کمد که خالی شد داخل کمد رفته و گلبرگ رو از روی زخمم برداشتم، کبود کرده بود. لباسم رو با درد بالا زدم و برگه ها رو در آوردم. با دست چپم که زخمی بود برگه هارو گرفتم و دستگیره ی کوچیکی که گوشه ی بالایی کمد بود رو کشیدم. دریچه ای باز شد که پر از دکمه های جور واجور تو اندازه و رنگ های متفاوت بود. چشم هام رو بستم؛ می دونستم اشتباه کنم تموم زحماتم به باد رفته. دستم رو بالا اوردم و چشم هام رو باز کردم. به ترتیب و با دقت حروفی که توی دایره ی حک شده روی دستم نوشته شده بود روی دکمه های مربوطه وارد کردم و در آخر دستی بین موهام کشیدم و با قدرت چند تار مو کندم. تار هارو روی قسمت جلویی دکمه ها گذاشتم که به سرعت محو شدن، دستم رو بالای دکمهها گذاشتم، می ترسیدم. اگه یه قطره از خونم می ریخت...
صدایی تو سرم اکو شد:
_سو، دست نگه دار!
ساگور بود، چند وقت بود صداش رو نشنیده بودم؟ شاید مسخره به نظر برسه، ولی دلم واسش تنگ شده بود! دستم رو پایین اوردم و چشم دوختم به تایمر بالای دکمه ها، ۳ دقیقه بیشتر وقت نداشتم!
کمی صبر کردم تا دوباره صداش اومد:
_میلان کدوم قبرستونیه؟
از لحنش که با نهایت حرص بود تعجب کردم و ابروم بالا پرید، گفتم:
_آخرین بار تو حیاط بود!
با حرص داد کشید:
_صداش بزن بیاد، احمق!
نفهمیدم احمق رو با من بود یا با میلان اما با تعجب خواستم چیزی بگم که ذهنم رو خوند و گفت:
_تو ذهنت صداش کن، زود باش!
تو ذهنم آروم گفتم:
_میلان؟
نفس نفس زنان بعد از سه چهار ثانیه جواب داد:
_د دختر تو کجایی؟
پوزخندی زدم و گفتم:
_پشت دکمه ها!
صدای دادش با صدای داد ساگور قاطی شد و نفهمیدم کی چی گفت. پر حرص و عصبانی گفتم:
_یکی به من بگه الان باید چکار کنم؟
میلان اه کشیده ای گفت و بعد صداش قطع شد، ساگور هم مثل خودم گفت:
_وقت نداریم. میلان الان میاد پیشت، نیومد هم مهم نیست خودت کار رو تموم کن.
دستم رو بالای دکمه ها بردم و پرسیدم:
_پیداش کردی؟
جوابی نیومد، مچم رو محکم بستم و کاغذ ها مچاله شد. چند لحظه بعد صدای مایوس ساگور همزمان شد با چکیدن قطره ی خونم روی صفحه:
_نتونستم!
و همه چیز سیاه شد، تموم شد، انگار از اول هم چیزی نبود!
ساعدم رو زیر حریر لباسم مخفی کردم و بلند گفتم:
_بیا تو!
داخل شد، با اشاره ی ابروهام به سمت میز رفت و شاخه گل رز رو روش گذاشت. خشک گفتم:
_می تونی بری.
احترامی گذاشت و رفت. بعد از رفتنش نفس آرومی کشیدم، می دونستم ارتباطم با میلان قطع شده پس بدون توجه به سمت گل رفتم و پرپرش کردم، یکی از گلبرگ هاش رو روی زخمم گذاشتم و به سمت کمدم رفتم. درش رو باز کردم و بدون توجه به سوزش بد دستم مشغول بیرون ریختن لباس هام شدم. کمد که خالی شد داخل کمد رفته و گلبرگ رو از روی زخمم برداشتم، کبود کرده بود. لباسم رو با درد بالا زدم و برگه ها رو در آوردم. با دست چپم که زخمی بود برگه هارو گرفتم و دستگیره ی کوچیکی که گوشه ی بالایی کمد بود رو کشیدم. دریچه ای باز شد که پر از دکمه های جور واجور تو اندازه و رنگ های متفاوت بود. چشم هام رو بستم؛ می دونستم اشتباه کنم تموم زحماتم به باد رفته. دستم رو بالا اوردم و چشم هام رو باز کردم. به ترتیب و با دقت حروفی که توی دایره ی حک شده روی دستم نوشته شده بود روی دکمه های مربوطه وارد کردم و در آخر دستی بین موهام کشیدم و با قدرت چند تار مو کندم. تار هارو روی قسمت جلویی دکمه ها گذاشتم که به سرعت محو شدن، دستم رو بالای دکمهها گذاشتم، می ترسیدم. اگه یه قطره از خونم می ریخت...
صدایی تو سرم اکو شد:
_سو، دست نگه دار!
ساگور بود، چند وقت بود صداش رو نشنیده بودم؟ شاید مسخره به نظر برسه، ولی دلم واسش تنگ شده بود! دستم رو پایین اوردم و چشم دوختم به تایمر بالای دکمه ها، ۳ دقیقه بیشتر وقت نداشتم!
کمی صبر کردم تا دوباره صداش اومد:
_میلان کدوم قبرستونیه؟
از لحنش که با نهایت حرص بود تعجب کردم و ابروم بالا پرید، گفتم:
_آخرین بار تو حیاط بود!
با حرص داد کشید:
_صداش بزن بیاد، احمق!
نفهمیدم احمق رو با من بود یا با میلان اما با تعجب خواستم چیزی بگم که ذهنم رو خوند و گفت:
_تو ذهنت صداش کن، زود باش!
تو ذهنم آروم گفتم:
_میلان؟
نفس نفس زنان بعد از سه چهار ثانیه جواب داد:
_د دختر تو کجایی؟
پوزخندی زدم و گفتم:
_پشت دکمه ها!
صدای دادش با صدای داد ساگور قاطی شد و نفهمیدم کی چی گفت. پر حرص و عصبانی گفتم:
_یکی به من بگه الان باید چکار کنم؟
میلان اه کشیده ای گفت و بعد صداش قطع شد، ساگور هم مثل خودم گفت:
_وقت نداریم. میلان الان میاد پیشت، نیومد هم مهم نیست خودت کار رو تموم کن.
دستم رو بالای دکمه ها بردم و پرسیدم:
_پیداش کردی؟
جوابی نیومد، مچم رو محکم بستم و کاغذ ها مچاله شد. چند لحظه بعد صدای مایوس ساگور همزمان شد با چکیدن قطره ی خونم روی صفحه:
_نتونستم!
و همه چیز سیاه شد، تموم شد، انگار از اول هم چیزی نبود!