سلام عزیزای دلم...
با تاخیر پست جدید رو گذاشتم، متاسفم بابت این فاصله های طولانی بین پارت ها. قول میدم از این به بعد زودتر پارت بذارم.
حتما حتما نظرهاتون رو راجع به رمان بهم بگین و خوشحالم کنین.
یه تشکر هم بدهکارم به @^N.Karimi.83 @M.Sajdeh.76^ @Mahla
که حسابی من رو با نظراشون و دنبال کردنشون خوشحالم کردن.
امیدوارم این پارت به دلتون بشینه :)
اینجانب بی احتیاطی کرد و امروز دوتا پست رو پشت سر هم گذاشت
فقط به خاطر مهلا جون قسشنگم @Mahla
چقدر حس قشنگیه که یکی دوستت داشته باشه
تا میتونین دوست داشته باشین... همه چیز رو، زندگی رو، خودتون رو، اطرافیانتون رو
گاهی کوچیکترین چیزا براتون میشن یه خاطره ی تکرار نشدنی.
پارت هجدهم
شونههام رو بالا انداختم و دوباره شروع به کار کردم. کار خیلی سنگینی نبود و حدس میزنم به خاطر تازه وارد بودنم بچهها این لطف رو بهم کردن و کارم رو ساده تر کردن. ساعت یک که شد، هر سه تا همزمان از جاشون بلند شدن. با چشمهای گرد نگاهشون کردم. یه طوری همزمان از رو صندلیها پریده بودن که گفتم الانه که حمله انتحاری بشه و اینا دارن خودشون رو نجات میدن. هدیه با دیدن چشمهای گردم لبخند زد:
- ناهار.
دوزاری کجم صاف شد و حدس میزنم چهرهام از علامت سوال به یه چراغ روشن تبدیل شد! یه آها گفتم و همراه اون ها بلند شدم. داخل راهروی آخر راهروی خودمون رفتیم و وارد در دوم از سمت چپ شدیم. شرکت مثل یه کلونی پر از راهرو بود که هرکدوم به یه بخش ختم میشد. اونجا آشپزخونهی متوسطی بود که یه میز غذاخوری هشت نفره گوشهاش جاخوش کرده بود. روی صندلی ها نشستیم. نغمه گفت:
- طی یه تصمیم همگانی، قرار شد هر گروهی یه روز از هفته رو بیاد آشپزخونه غذا بخوره. تا قبل از اون همه برای رسیدن به آشپزخونه سر و دست میشکوندن و همهمهای میشد که نگو. بعدش سمیرا، یعنی کسی که قبلا جای تو بود این پیشنهاد رو داد و همه ازش استقبال گرم کردن.
همین که حرفش تموم شد چهار نفر دیگه هم وارد آشپزخونه شدن. نغمه با لبخند گفت:
- این آقا قد بلنده، حامده، حامد حاتمی. این هم سجاده، سجاد ناصری. نفس بابایی و درنا رستمی.
با لبخند براشون سر تکون دادم:
- منم آبان نیکویی هستم.
ساندویچ شکلاتی رو که صبح برای خودم درست کرده بودم از کیفم در آوردم که مصادف شد با نگاه متعجب همه. نگاه گیجی به نغمه انداختم که گفت:
- اون چیه داری میخوری؟
- ساندویچ شکلات.
- واسه ناهار؟
- اهوم. مشکلی داره؟
- راستش آقای ضمیری نمیذاره تو شرکت از شکلات استفاده کنیم.
ابروهام از تعجب به خط رویش موهام چسبید و با صدایی که به بغض نشسته بود پرسیدم:
- آخه چرا؟
نغمه شونههاش رو بالا انداخت و من با حسرت گفتم:
- من بدون شکلات می میرم که. نمیشه یواشکی بخورم؟
ابروهاش بالا پرید:
- انقدر؟
نگاه معصوم و مظلومی بهش انداختم:
- همینقدر.
علوی تقهای به در آشپزخونه زد و رو به من گفت: نیکویی، رئیس کارت داره.
رنگم کمی پرید، به سمت بچهها برگشتم و پرسیدم:
- یعنی به خاطر شکلاته؟
دلا بی تفاوت به غذاش مشغول بود. درنا نگاهم کرد و گفت:
- برو، هیولا که نیست. دفعه اولته میبخشدت.
امیدوارمی گفتم و از جام بلند شدم. با سر به زیر افتاده و کیفی که محکم تو بغلش گرفته بودم چند تقه به در زدم و بعد از شنیدن بفرمایید آرومش وارد شدم. نگاهم مستقیم به زمین بود. سلام آرومی بهش دادم. بعد از ثانیههای طولانی که صدایی ازش در نیومد چشمهام رو بالا آوردم و نگاهش کردم. با نگاه کسی که به یه بچه خطاکار نگاه میکنه، نگاهم میکرد. دوباره سرم رو پایین انداختم که گفت:
- چرا به من نگاه نمیکنی؟
هرطوری که شده بود، چشمهام رو بالا آوردم و به چشمهای سیاه سیاهش دوختم. چقدر سیاه بود! یه تای ابروش بالا رفت و با لحن کشداری گفت:
- شکلات؟
لبهام رو روی هم فشردم و دوباره چشمهام به زمین افتاد. یه بار دیگه گفت:
- خانم نیکویی به چشمهام نگاه کن.
چشمهام رو بالا آوردم و قبل از هر حرفی از جانب اون خودم گفتم:
- من واقعا نمیدونستم شکلات ممنوعه. اصلا برای چی ممنوعه؟ من بدون شکلات نمیتونم. تازه حتی تو قراردادمون هم نبود که من حق ندارم شکلات بخورم. اصلا چی میشه بخورم؟ از این به بعد یواشکی میخورم. قول میدم کسی نبینه وقتی دارم میخورم.
نفس عمیقی کشیدم و به ابروهای درهمش خیره شدم. اون همه حرف زدم که بعدش باز همون اخم مسخره بین ابروهاش بمونه و با یه حالت مسخرهتری نگاهم کنه؟ کف دستش رو بالا آورد و همونطور که مستقیم به چشمهام زل زده بود گفت:
- شکلات.
فکر اینکه بخوام ساندویچ نازنینم رو دستی دستی تقدیم این بابابزرگ هیولا بکنم هم عذاب آور بود چه برسه به انجام دادنش. یه قدم عقب تر رفتم. مثل اینکه نقشهی پلیدم رو فهمید که از پشت میزش بلند شد. یه قدم دیگه هم عقب تر رفتم و اون دو سه قدم نزدیک تر شد. به اندازهی چند قدم بینمون فاصله بود که از زیر دستش دویدم به اون سر اتاق. کلافه و با کمی تعجب نگاهم کرد و با لحن کاملا دستوری گفت:
- خانم نیکویی، زودتر اون رو بده به من هرچقدر از دستم در بری فایده نداره. زهی خیال باطی آقای ضمیری بیخود که به من تو بچگی آبان پلنگ نمیگفتن!
امیدوارم که این پارت به دلتون نشسته باشه :)
من خودم به شخصه پارت بعدی رو خیلی دوست دارم اما...
اما تا وقتی نظر نگیرم آروم نمیگیگیرم و پارت جدید رو نمیذارم
روزی خواهم آمد و پیامی خواهم آورد. در رگ ها، نور خواهم ریخت.
و صدا خواهم در داد: ای سبد هاتان پر خواب! سیب آوردم، سیب سرخ خورشید. سهراب سپهری - و پیامی در راه -