رمان هم‌سایه | پونه.ب کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

pooneh_b

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/07/23
ارسالی ها
655
امتیاز واکنش
3,032
امتیاز
525
محل سکونت
همین نزدیکیا
از چهره ى تو
چیز زیادى یادم نیست
جز این که
اقیانوس آرامى
ریخته بود بین چشمهات
و روى طراوت لب هات
زمزمه ى تردى بود
که گنگم مى کرد
و نمى گذاشت
از چهره ى تو چیز زیادى

یادم باشد


دوستای گلم اینم از پارت جدید. امیدوارم به دلتون بشینه ❤️ به نظرتون خواستگار ثمین کی میتونه باشه؟

پارت بیستم

 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • pooneh_b

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/07/23
    ارسالی ها
    655
    امتیاز واکنش
    3,032
    امتیاز
    525
    محل سکونت
    همین نزدیکیا
    عزیزای من یه نظر سنجی گذاشتم
    حتما برین شرکت کنین
    در ضمن من من منتظر نظراتون هستم، هر چقدر کوتاه و غیر حرفه ای، هرچقدر منفی و تخریب کننده😁😂

    پارت بیست و یکم

    ثمین نم اشک چشمش رو که از بس خندیده بود، تو چشم‌هاش جمع شده بود، پاک کرد و بعد چشمش که به ساعت افتاد گفت:
    - آبان، ساعت یه ربع به دو شد.
    با تعجب به ساعت کوکی روی بغـ*ـل تختی نگاه انداختم بعد هم نگاهم به چشم‌های ثمین میخ شد:
    - گشنه‌ات نیست؟
    - هست.
    - بیا بریم پایین.
    یکی از لباس‌های گشاد گل‌گلی‌ام رو به ثمین قرض داده بودم تا امشب راحت بخوابه. آروم در اتاق رو باز کردم و زودتر از ثمین از اتاق بیرون پریدم. همه‌جا تاریک بود و فقط نور خیلی ضعیف دیوارکوب داخل آشپزخونه، انتهای راه‌پله رو روشن می‌کرد. همه جا خالی از صدا بود، انقدری که صدای نفس‌های آرومم رو راحت می‌شنیدم. به گوشه‌ی دیوار چسبیدم و نوکِ پا نوکِ پا خودم رو به راه‌پله‌ها رسوندم. از اتاق بهمن که جفتِ راه‌پله‌ها بود سر و صدا‌های خفیفی بیرون می‌اومد، یعنی هنوز بیدار بود. نفسم رو حبس کردم و با حس ببری که داره کمین می‌کنه برای شکار، روی نوک پا راه‌پله‌ها رو آروم آروم ، پایین اومدم. به سالن که رسیدم، چند بار پلک زدم تا به نور بیشتر اونجا عادت کنم. کسی توی هال نبود. آروم و با دقت به سمت آشپزخونه حرکت کردم و ثمین هم با دقت رفتارهای من رو تکرار می‌کرد. دقیقا احساس جیمز باند بودن می‌کردم، چقد جاسوس بودن باحال بود ها! به آشپزخونه که رسیدیم، نفس حبس شده‌مون آزاد شد. پشت دستم رو نمایشی به پیشونیم کشیدم و حمله ور شدم به سمت یخچال. هرچی چشم می‌چرخوندم، چیزی که شبیه شام باشه پیدا نکردم. ثمین از سمت دیگه "پیس پیس" کوتاهی کرد. سرم رو برگردوندم و بهش نگاه کردم که بالای گاز ایستاده، روی گاز دیگ جذابی نشسته بود و هی می‌گفت:
    - آبان بیا غذا رو بخور... آبان بیا غذا رو بخور...
    من هم که حرف گوش کن، خیز برداشتم سمت دیگ بزرگ و درش رو باز کردم، با دیدن رشته‌های جذاب و تو دل بروی ماکارونی، تا آخرین دندونم رو به نمایش گذاشتم و چشم‌هام ستاره بارون شد. ثمین هم دست کمی از من نداشت. دیگ بزرگ رو روی میزناهارخوری شش نفره گذاشتم و با دو تا چنگال حمله کردیم به غنائم جنگی باقی مونده از شام اون ستمگرها. دوازدهمین لقمه رو که جویدم، با صدای خارج از کنترلی گفتم:
    - مرگ بر صدام یزید کافر.
    ثمین پق زد زیر خنده، انقد دهنش پر بود و با شدت خندید که یه رشته ماکارونی از دماغش زد بیرون. حالا من به اون می‌خندیدم اون به من. انقدر خنده دار شده بود که کم کم داشتم نفس کم می‌آوردم از روی خنده. چشم‌های ثمین اشکی شد و به زور رشته رو از دماغش در آورد. بیچاره دماغش بدجوری درد گرفته بود. تقریبا ماکارونی تموم شده بود که رسیدیم به ته دیگ سیب زمینی چرب و برشته‌اش. انقدر چرب بود که برق می‌زد. با تند ترین حالتی که داشتم نصف ته دیگ رو برداشتم و نصف دیگه رو برای ثمین که گیج شده بود گذاشتم. خندیدم:
    - کم پیش میاد انقدر مهربون باشم ها، زودتر بخورش تا اون تکه رو هم برنداشتم.
    ثمین به خودش اومد و ته دیگش رو تو بغلش گرفت. غذام که تموم شد خمیازه‌ی بلندی کشیدم و گفتم:
    - اِی طاعون بگیری که نذاشتی بخوابم. فردا باید برم شرکت، هیولا کله‌ام رو می‌کنه. به قول علوی (صدام رو نازک کردم و ادامه دادم) آقای ضمیری رو آن تایم بودن حساسن.
    بعد هم خندیدم. این دفعه جفتمون انقدر سنگین بودیم که بی‌خیال نرم حرکت کردن و ببر شدن شدیم و تصمیم گرفتیم مثل آدم تا اتاق طی کنیم. همین که سرم رو بالشت رفت، خوابم برد. تو خواب همه‌اش یه نصفه ساندویچ رو می‌دیدم که به من می‌گفت "انتقامم رو بگیر" منم بهش گفتم با سبیل هیولا انتقامم رو گرفتم اما انگاری به خرجش نمی‌رفت چون می‌گفت:
    - تو باید نصف ساندویچش رو بخوری.
    البته کل این خواب زاده‌ی ذهن مریض بنده بود و به احتمال زیاد هیچ تعبیری نداشت. انقدر بی‌رحمانه من رو از شکلاتم جدا کرده بود که تاثیر روحی و روانی‌اش روم مونده بود.
    *******
    هنوز چشم‌هام بسته بود و تو مراحل آماده سازی برای بیداری بودم. دست چپم رو از شکمم برداشتم و انداختم اون سمتم اما با تعجب به چیز نرم و گوشتی‌ای برخورد کرد و صدای ناله‌ی خفیفی بلند شد. لای چشم چپم رو باز کردم و ثمین رو دیدم که ساعد دستم روی دماغش جا خوش کرده بود. این دیگه چه خرسیه! اگه من بودم حتما با این شدت ضربه از خواب می‌پریدم. زنگ آلارم گوشی رو قطع کردم و رفتم برای آماده شدن. برای صبحانه تُست شکلات خوردم و البته که برای ناهارم هم ساندویچ شکلات درست کردم، البته این بار دو تا. خب لابد بدبخت شکلات دوست داشت دیگه. ما که بخیل نیستیم می‌ذاریم از ساندویچ مخصوص‌مون بخوره. یه مانتوی لیمویی تا زانو با شال سبز سدری و شلوار جین پوشیدم. به طرز عجیبی امروز حالم خوب بود و ترغیبم کرده بود تا رنگی‌رنگی بپوشم. دوست داشتم از اون تیپ‌های اسمارتیزی بزنم اما متاسفانه نمی‌شد. این آقای رئیسمون بدجوری به تیریپ بنده گیر داده بود. استثناً رژ صورتی کمرنگی به لبم زدم. قربون قد و بالام برم که خود خدا بعد آفریدنم فتبارک الله گفته! کیف دوشی سبز سدری‌ام رو هم برداشتم و بعد رفتم بالای سر ثمین. انقدر قمر در عقرب خوابیده بود که درست نمی‌تونستم تشخیص بدم سرش کجاست و دستش کجا. بالش خودم رو برداشتم و انداختم روی قسمتی که حدس میزدم سرش باشه و خودمم هم نشستم رو بالش. دستش شروع کرد تکون خوردن و بعد هم پاهاش به طرز عجیبی شبیه مرغی شده بود که داشتن می‌کشتنش! از روی بالش بلند شدم و بالش رو کنار زدم که با صورت قرمز شده‌ی ثمین مواجه شدم. حدود یه دقیقه با چشم‌های گشاد نگاهم کرد تا بالاخره مغزش ری-استارت شد. لبخندی زدم و بعد، از اتاق پریدم بیرون، می‌دونستم نمی‌تونه بیاد بیرون. از پشت در لبخند شیطانی‌ای زدم، شاید فکر می‌کردم می‌بینه، بعد هم سلانه سلانه پله ها رو پایین اومدم. این موقع صبح هیچکس بیدار نبود. از خونه بیرون زدم. سر کوچه ماشن اسنپی که گرفته بودم، ایستاده بود. سوار شدم، خوب بود که تا شرکتمون بیست دقیقه بیشتر راه نبود که با احتساب ترافیک اون‌موقع صبح تقریبا یه ربعه می‌رسیدم. اینبار علوی دیرکردم رو هشدار نداد چون پنج دقیقه به هفت مونده بود که وارد شدم. تو اتاقمون به جز یه دختر که پوست تیره داشت، کس دیگه‌ای نبود. با تعجب نگاهش کردم. اون اما با لبخند گفت:
    - تو باید آبان باشی نه؟ نغمه گفت تو دیروز اومدی. من دیروز مرخصی داشتم به خاطر همین من رو ندیدی.
    بشکنی زدم:
    - آها، پس تو ترنمی؟
    با لبخند سرش رو تکون داد که همون لحظه نغمه با صورت قرمز و همون‌طور که نفس نفس می‌زد، داخل اومد و بلند سلام کرد بعد با هیجان گفت:
    - نفس استعفا داد. مثل اینکه نامزدش نمی‌ذاره دیگه کار کنه. اونم رفت.
    توی دلم ذوق و شوقی به راه افتاده بود، نگفتنی. پرسیدم:
    - یعنی الان دنبال یکی برای استخدام می‌گردن؟
    با تکون دادن سر نغمه، گوشی‌ام رو از کیفم بیرون کشیدم و از لیست مخاطبین "شلغم" رو پیدا کردم. با دومین بوق جواب داد:
    - ها؟
    - دعاهامون مستجاب شد. همین الان پاشو بیا شرکت که از خطر مرگ حتمی نجات پیدا کردی.
    - چی میگی آبان؟
    - بابا، این‌ها دنبال یکی واسه استخدام می‌گردن.
    با صدای بلند جیغی کشید و بعد تلفن رو قطع کرد. لوکیشن شرکت رو براش فرستادم و منتظر اومدنش شدم. مسلما اون قرارداد لعنتی حسابی پدرمون رو در می آورد چون هنوز شروع نشده حجم کار ها سه برابر شده بود. گردنم رو کشیدم اما با شنیدن صدای در سریع به حالت اولم برگشتم که یه وقت دوباره هیولا من رو تو اون حالت گیر نندازه اما در کمال تعجب ثمین با یه تیپ رسمی وارد شد. لبخند ژکوندی به من تحویل داد:
    - تو اتاق شما میز خالی هست. من هم اومدم اینجا.
    نگاهش کردم:
    - شلغم چه زود استخدام شدی.
    - اگه بر می‌گشتم خونه صدرا یا کسرا سر به تنم نمی‌ذاشتن.
    بعد رو به بقیه با خوش رویی گفت:
    - سلام من ثمینم.
    بقیه هم خودشون رو معرفی کردن. ثمین درست روی میزی نشست که دید من رو به نصف ویوی پنجره کور می‌کرد. یعنی این دختر در هرجا و هر شرایطی مزاحم و دردسر بود. بهش گفتم:
    - ثمین جان، خواهر گلم، بکش کنار که دیدم رو کور کردی.
    ثمین شونه بالا انداخت و گفت:
    - آبان جان، خواهر گلم، مگه هرکولم که یه تنه این میز رو بکشم کنار؟ میتونی خودت بیا درستش کن.
    پشت چشمی نازک کردم:
    - به نظرت من با این هیکل نحیف می‌تونم؟
    ثمین پق زد زیر خنده. نغمه پرسید:
    - شما هم‌دیگه رو می‌شناسین؟
    - ایشون نوه‌ی عمه‌ی بنده است.
    نغمه با چشم‌های گرد شده گفت:
    - چه نسبت نزدیکی.
    ثمین جواب داد:
    - از بیرون دوره؛ از داخل انقدر نزدیکیم.
    - اهوم. لنگر انداختم خونه مامان بزرگش قصد بلند شدن هم ندارم.
    ثمین زیر لب گفت:
    - خوبه خودت می‌دونی.
    "بچه پررو"ای نثارش کردم و مشغول ادامه‌ی کارم شدم.


    مثل اینکه یه اتفاقی افتاده که نمی‌تونم هاید کنم با لایک باز بشه.
    شما خودتون لایکاتونو بدین دیگه😁❤️
    آها راستی، امیدوارم پارت جدید به دلتون بشینه😊💜
     
    آخرین ویرایش:

    pooneh_b

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/07/23
    ارسالی ها
    655
    امتیاز واکنش
    3,032
    امتیاز
    525
    محل سکونت
    همین نزدیکیا
    آسمون دل که آفتابی باشه، نورش روی خار و بُته میوفته.
    حتی خار و بُته هم برات جذاب و دلنشین میشه.
    اما وقتی ابری میشه، روتو از گل سرخ بر میگردونی میگی چه زشته.

    امیدوارم آسمون دلتون همیشه آفتابی باشه و ساز دلتون همیشه کوک بنوازه.

    پارت بیست و دوم

     
    آخرین ویرایش:

    pooneh_b

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/07/23
    ارسالی ها
    655
    امتیاز واکنش
    3,032
    امتیاز
    525
    محل سکونت
    همین نزدیکیا
    بچه ها...
    جلد رمان آماده شده
    حتما برین تو پست اول تاپیک جلد رو ببینین و نظرتونو بگین، خودم که عاشقش شدم
    یه خوش اومد هم بگیم به @اتش سرخ عزیز که تازگی باهامون همراه شده:)



    پارت بیست و سوم

     
    آخرین ویرایش:

    pooneh_b

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/07/23
    ارسالی ها
    655
    امتیاز واکنش
    3,032
    امتیاز
    525
    محل سکونت
    همین نزدیکیا
    یا چشم بپوش از من و از خویش برانم

    یا تنگ در آغـ*ـوش بگیرم که بمیرم
    - فاضل نظری -


    پارت بیست و چهارم



    * هوتو و کمربند دوتا غار معروف توی بهشهر هستن که خیلی خیلی خوشگلن. حتما اگه شرایطش رو داشتین برین ببینین که پشیمون نمیشین:)


    بچها رسیدیم پارت 24 ولی هیچ نظری نمیدین. حداقل بگین از کدوم شخصیت خوشتون میاد یا به نظرتون نقظه ضعف و قوت رمان چیه. ببینین چه پارت های تپلی میذارم. همشون بخاطر شماستا
     
    آخرین ویرایش:

    pooneh_b

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/07/23
    ارسالی ها
    655
    امتیاز واکنش
    3,032
    امتیاز
    525
    محل سکونت
    همین نزدیکیا
    آخرین ویرایش:

    pooneh_b

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/07/23
    ارسالی ها
    655
    امتیاز واکنش
    3,032
    امتیاز
    525
    محل سکونت
    همین نزدیکیا
    "روح من باش
    که من مرده چشمان توام
    عاشقم باش

    که من چشمه ی جوشان توام"

    پارت بیست و ششم

     
    آخرین ویرایش:

    pooneh_b

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/07/23
    ارسالی ها
    655
    امتیاز واکنش
    3,032
    امتیاز
    525
    محل سکونت
    همین نزدیکیا
    سلام بچه ها امیدوارم حال همتون خوب باشه
    بابت تاخیر بین پستا متاسفم. یه ذره وقت کمه و تقریبا آخر هفته ها وقت میکنم که پست بذارم
    امیدوارم از پارت جدید خوشتون بیاد💜

    پارت بیست و هفتم

     
    آخرین ویرایش:

    pooneh_b

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/07/23
    ارسالی ها
    655
    امتیاز واکنش
    3,032
    امتیاز
    525
    محل سکونت
    همین نزدیکیا
    بچها من دارم به عشق شما این رمان رو ادامه میدم ولی اگه بخونین و نظری ندین که دیگه انگیزه ای برام نمیمونه :/
    من باید نقاظ ضعف و قوت رمانم رو بدونم که بتونم یه رمان بهتر و قوی تر ارائه بدم که ارزش نگاه قشنگتون و وقتی که میذارین رو داشته باشه
    منتظر نظراتون هستم 😁 💜


    پارت بیست و هشتم

     

    pooneh_b

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/07/23
    ارسالی ها
    655
    امتیاز واکنش
    3,032
    امتیاز
    525
    محل سکونت
    همین نزدیکیا
    بچها از تعداد دوستای همراه کم شده :/
    ضعفی توی رمان حس می‌کنین؟ به‌نظرتون سیر خسته کننده شده یا چی؟ بگین که بدونم 🥰


    پارت بیست و نهم

     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا