رمان درنهایت رویا(جلد دوم سایه منحوس) | رها* کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

رها*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/09
ارسالی ها
215
امتیاز واکنش
5,918
امتیاز
536
سن
29
[HIDE-THANKS]
منتظرت بودم تاحرف بزنیم ...
با صدای هیراد برگشتم وازروی تاب سفیدرنگ فلزی رنگ بلندشدم...
- بشین...
بی هیچ حرف نشستم، نمیدونم توهمین یکروز برای حرف زدن باهاش بی میل بودم، یا حوصله ی چیدن کلمات کنارهم رونداشتم.
-فکر کنم خودت یه چیزای رو حس کرده باشی... میخوام بهم کمک کنی سایه تااین اوضاع درست بشه...
تمام تلاشمو کردم، تا بغضی که توصداش درست شد رو نادید بگیرم ، اما این عجیب ترازاون بود که مقاومت کنم وبهش نگاه نکنم ، ودرست زمانی که سنگینی نگاه من رو روی خورش حس کرد ، سرشو برگردوند؛ ومن از کار خودم پشیمون شدم...
- حال جسمانی پدرم خوب نیست، وهرروز داره بدتر میشه، ازطرفی آناهیتا اون یک ماه افسرده بود والان چندروز که بهتره.... حاضرنشد برگرده به خونه ی خودش ووارمینم ازاین قضیه کلافه ست‌، بنظرم خیلی زود جازد!
متوجه خشم توصداش توقسمت اخر جمله اش شدم ...
- اگه اینجایی فقط به خاطراینکه آناهیتا خواسته!
- یعنی؟!
- اره ...توبه خاطر این اینجایی که به آناهیتا کمک کنی...
خیلی راحت گفت ، ومنتظر نگاهم کرد وقتی دید واکنشی نشون نمیدم گفت:
- چرا اینطوری نگاه میکنی؟! بهت حق میدم شوک بشی امااین قیافه... یعنی میخوای بگی نفهمیدی یه دلیلی داره که دوباره اومدم دنبالت ؟
- نه ... ولی فکر نمیکردم قراره من یاداوره خاطرات خوب خواهرت باشم!
باتندی گفتم.
-این کوچکترین کاری که میتونی برای آناهیتا بکنی، یادت نرفته که اون توروزای بدت همیشه کنارت بود...
- میشه خواهشا به جای من فکر نکنی ونظر ندی ...
- خیلی خب...
بعداز کمی مکث گفت وبلندشد اما قبل ازاینکه بره برگشت ونگاهم کرد...
- یادت نره آناهیتا دختر زنی که مثل یکی ازاعضای خانواده اش یکسال ازت نگه داری کرد. اگه قبول کردی که بمونی حرفهایی که یکم قبل بهت زدم یادت نره!
داشت میرفت که صداش کردم، رفتم روبروش وایستادم ...
- باشه میمونم... اما نه به خاطر آناهیتا یاحتی مادرت ... من فقط به خاطر تو اینجام!
- بهت گفتم...
بااشاره ی دستم ساکت شد، ونگاهش روی قطره ی اشکی سمجی که ازگونم سرخورد نشست...
- حتی اگه قرارباشه دوباره اون یکسال برام تکرار بشهودوباره بارفتارت تنبیه بشم، من قبول میکنم اینجا بمونم میدونی چرا؟
سوالی رو پرسیدم که میدونستم هیچ جوابی براش نمیگیرم.
- فقط به خاطر اون یکماه کوتاهی که توی اپارتمانت بامن مثل ... مثل آدمی که برات خیلی دوسش داری رفتارکردی...
بااخم بهم نگاه میکرد، اما هیچ شیمونی ازدیالوگی که احساسم برام نوشت ومن بی فکر گفتم نداشتم.
- حالا توباید قبول کنی، میدونم به اناهیتا گفتی که رابطمون درست کردیم پس اگه بمونم نمیزارم حرفت دروغ محض باشه! باید دوباره یه دلیل پیدا کنی تا بامن مثل یه آدم رفتارکنی!
- بامن بازی نکن سایه...
- این جواب من نیست... بازی درکارنیست...
- هست !
باصدای بلندگفت.
- اگه فکرکردی برگشتی ومیتونی ازمن انتقان بگیری اشتباه کردی... من توی ماشین باهات صادق بودم ، اماالان فهمیدم تنها چیزی که روت اثری نداره منطقی بودن!
###
- هنوز میبینیش؟
بهش نگاه کردم که روی تخت نشسته بود وداشت توی گوشیش چیزی رو تایپ میکرد...
-واضحتر بگو...
بدون اینکه نگاهم کنه گفت .
- نزار اسمشو ببرم ... توباهوشترازاین حرفایی!
برای ثانیه ای بهم نگاه کرد و دوباره بااخم دوباره به صفحه به گوشیش نگاه کرد...
- نه، گفت برای همیشه میره...
کمی سکوت شدوایندفعه اون بود که حرف زد...
- چرا کنجکاوی؟
-همینطوری... اون دختر بی عرضه ای بود، اگه نبود نامزدشو نمیبخشید به من بعدش ...
وسط حرفم پرید:
- قبلا که کمتر حرف میزدی قابل تحملتر بودی سایه!
- حالا که میبینی اینم، اگه نمیتونی تحمل کنی راستشو به خواهرت بگو...
- اون نمیتونه سلاحی بشه برای قوی ترشدن تو...
بازم باخونسردی گفت. گوشی روکنار گذاشت و روی تختش درازکشید و پتوروسرش کشید. پتو و بالشتی که برداشتم وسمت دررفتم...
- من جدی بودم اگه نمیتونی تحمل کنی بهتره زودتربگی.
تمام شب طولانی ترین مکالمه مون رو مرور میکردم، وبه خودم نتونستم دروغ بگم که نقطه ی روشنی که تازه میشد حسش کرده کاملا ازبین رفت. اعتراف سخت وتلخی بود، چون حال من ناامید بدترو خراب ترمیکرد، میدونستم این شب خیلی سخت و طولانی میشه چون قراره تلقین درد ناکی به قلبم داشته باشم، هیراد قرار نیست مال من باشه، و خوشبختی و زندگی معمولی که آرزوشو داستم حداقل قرارنیست توی این خونه وبااین پسرباشه.قبل ازاینکه آناهیتا برگرده به اتاق خواب برگشتم واروم لباسامو برداشتم ولی نتونستم برای لحظه ای به اون پسر با موهای معجدش که بهم ریخته بودن وتوعالم خواب بود وازاون اخم ریزی که روی صورتش بود بیزاربودم اما نتونستم ازش چشم بردارم ، یه خورده که توخواب تکون خورد. رومو برگردوندم .

[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • رها*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/09
    ارسالی ها
    215
    امتیاز واکنش
    5,918
    امتیاز
    536
    سن
    29
    [HIDE-THANKS]
    صدای تکون تخت شنیدم، اما جرات برگشتن نداشتم وبااسترسی که دوبرابر شده بود ، دستگیره دررو گرفتم تا بازش کنم اما صدای اون، حالا که بیشتر میگذره میفهمم صدای اون ملکه عذاب،که همیشه برام بدترینا رو به ارمغان میاره.
    - جایی میری؟
    دستمو پس کشیدم وبندکولمو توی دستم فشاردادم...
    برگشتم ونگاهش کردم ، اماتواون لحظه حفظ غرور نصف ونیمه ام اجب بود، نباید میفهمید ازبیدارشدنش جا خوردم ونباید میزاشتم از غافل گیر کردنم لـ*ـذت ببره! کوله که ازدستام سرخورد وکمی پایین ترافتاد.باکلافگی جوابشو دادم.
    - من اره میرم بیرون...
    صدام لرزش خفیفی داشت که ازهرچیزی برام ببشترازاردهنده تربود.
    - اشکال نداره تا جایی باهم بریم؟
    انتظار هرحرفی داشتم جز این چیزی که شنیدم، بهش نگاه کردم تادقیقا بفهمم منظورش ازهمچین حرفی چیه، ولی اون منتظر ومثل همین چندروز اون حالت پوزخندی که فقط مختص مسخره کردن من بود رو داشت.
    - نه میخوام تنها باشم.
    - پایین منتظرم باش!
    بلندشد وبه سمت کمدش رفت، و درحال وارسی لباساش بود...
    - من اینجا نمیمونم، هرجوردوست داری اینو به بقیه بگو وقت منم تلف نکن...
    باحالت عصبی گفتم، اینهمه نادیده گرفتن اخر کارخودش کرده بکد واون جسارت وجراتی که من خیلی وقت بود توخودم نمیدیدم دوباره پیداش شده بود.
    - ببخشید!
    جلوتراومد، خودمو عقب کشیدم...
    - مثل اینکه توهم برداشته ؟ هان؟
    اصلا حوصله بحث اضافه ای رو نداشتم، وباهمون حالت عصبی دوباره گفتم.
    - جواب منو بده...
    - میتونی بری، ولی بایدبازم برگردی، دفعه ی بعد با قانون طرفی!
    خیلی اروم گفت ودوباره برگشت سرجاش، کت مشکی رنگ که رو برداشته با حرف بعدی من روی تخت پرت کرد.
    - ازت متنفرم!
    باحالت کلافه ای روتخت نشست وسرشو بین دستاش گرفت. وباصدای ارومی که هرکسی میتونست خستگی روازش بفهمه شروع به حرف زدن کرد...
    - خیلی خب ... من واقعا حوصله ی بحث بعدی رو ندارم وامیدوارم صحبت بعدی ما کنار خانواده ام طوری باشه که نشون بده ما به تفاهم رسیده باشم. به خاطر همین یه راه پیش پات میزارم سایه....
    نگام کرد...
    - یادته چندماه تحملت کردم چون تو دوستم داشتی، حالا نوبت تو، بازی کن مثل همون وقتها که ادعا ی عشقی وعاشقی نمیدونم علاقه ...داشتی!
    - ادعا نکردم...
    مثل کسی رفتار کردکه چیزی نشنیده وروشو برگردوند وسریعترلباسشو برداشت وقبل ازاینکه دروببنده برگشت ...
    - برو پایین ومنتظرم باش عزیزم!
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    رها*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/09
    ارسالی ها
    215
    امتیاز واکنش
    5,918
    امتیاز
    536
    سن
    29
    ####[HIDE-THANKS]
    ازیه جایی به بعد زندگیم سیاه وسفیدنبود، خاکستری مطلق میشد حس کرد!زیرگروه سیاهی مطلق نمیشد چونکه نه آزارروحی میدیدم نه حس میکردم! سفیدم نبود، اصلا نمیدونستم زندگی که اونقدر زیبا باشه که فقط بشه رنگ سفید حس کرد اصلا توکل دنیا وجودداره یانه؟ نفس کلافه ای رو بی اختیار ازبین ل*ب*هام رها کردم.
    - نه عزیزم خودم انجامش میدم...
    بین افکارم به آناهیتا که میخواست کمکم کنه گفتم. عقب رفت و صدای کشیدن صندلی چوبی روی سرامیک آشپزخونه روشنیدم، و برای لحظات بعدی ناامیدشدم،قبل ازاینکه برگردم بهش لبخند نیمه جونی بزنم باخودم فکرکردم آنا خیلی وابسته وحساس بنظر میاد‌...
    - موهاتو اتوکشیدی؟
    بالاخره بعداز مبارزه کردن باخودم موفق شدم برگردم ونگاهش کنم.
    - خیلی بهت میاد...
    چشمکی بهش زدم. وسعی کردم تن صدام خیلی صمیمی وشادبنظر بیاد چیزی که اصلا نبود! اما اون سکوت کرده بود. اینکه ناراحت بودرو لازم نبود به زبون بیاره تماس های بی پاسخی که تواین چندروز داشت براش کافی بودتا یه موضوع جدید واعصاب خورد کن جدید داشته باشه.ازشوهرش خبری نداشت ورفته رفته بنظر بیشترناراحت والبته افسرره ترمیشد!اخرین تیکه بادمجون رو کنارگذاشتم وزیر ماهیتابه که بیش ازاندازه گرم بنظرمیرسید رو خاموش کردم .
    - خب...
    همینطور که صندلی کناریشو بیرون میکشیدم گفتم ودوباره دختر پرانرژی شدم.مثل همین چندروزگذشته، اومده بود تادوست قدیمیشو از فکردربیاره.
    - امروز کجا بریم؟
    - اصلا حوصله ندارم.
    باصدای خیلی ارومی گفت وباچشمهای بیحسی که حالا که نزدیکتربهش بودم گودی وتیرگیشو میدیدم ، باعث شد تمام نقشهایی که توچنددقیقه برای سرحال کردنش کشیده بودم دود بشه .
    - لازم نیست برای من نقش بازی کنی یادت رفته من بزرگتر ازتوام
    بغضی که توگلوش بود رو ازروی صداش که لرزیدو چشمایی که سعی داشتن خوددارباشن واشک نریزن خوب حس کردم ، ولی اون ضعیفترازاون بودکه بتونه خودداری کنه.
    - نمیتونی منو گول بزنی، من میدونم هنوز رابـ ـطه ی خودتون عالی نیست!
    ممنون عزیزم،ولی رابـ ـطه ای که ...
    داشتم توذهنم جواب آناهیتا رومیدادم که باصدای بلند وپرانرژی آرمین حواسموجفتمون پرت شد...
    - شامتون حاضره!
    بانگاه کردن من، به آرومی سلام داد. منم به همون ارومی جوابشو دادم ونتونستم به اون قیافه ی‌ شادوسرحالش لبخندنزنم .... اما قیافه ی مضطرب و ناراحت آناهیتا تمام حواس پرت شده ی من رو یه جا جمع کرد. بادنبالش نگاه کردن که به همسرش میرسید متوجه حرفای زیادی که بین نگاه ناراحت انا و نگاه بی تفاوت ارمین هست ، فشارارومی که به شونش اوردم واوناها روتنها گذاشتم.
    [/HIDE-THANKS]
     

    رها*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/09
    ارسالی ها
    215
    امتیاز واکنش
    5,918
    امتیاز
    536
    سن
    29
    [HIDE-THANKS]
    توحیاط نه چندان بزرگ قدم میزدم، وسرنوشت اون غذایی که یکی ساعت شایدهم بیشتروقتم رو گرفته بود برام مهم بود. اما الان فقط برای نشنیدن دعوای احتمالی وصدای بلند وازخودراضی آناهیتا که تقریبا یکی روز درمیون گوشهام رو برای شنیدنش کوک میکردم به این حیاط پرازبرگهای زرد پناه اورده بودم. حیاط پشتی خونه کوچیکتراما آرامش عجیبی داشت، اینجا میتونستم صداها رونشنوم وبایه تلقین احمقانه تودنیای خودم غرق بشم. هرچندکه نمیشد چیزی برای امیدوارشدن، یا دلیلی برای نفس کشیدن پیدا کرد اما میتونستم عین یه ادمی که مغزشو شستشو دادن رفتارکنم. کنارباغچه نشستم، شاید قبلا زیبا بود، شاید... الان فقط حصار کوچیکی ازاجرهایی که محیط خاکی رو حصاربندی کرده بودن مونده بود. قبلا به اینجا نیومده بودم، خیلی کم از آناهیتا میشنیدم که این حیاط موردعلاقه ی فریماه و هروقت که حوصله اشو داشته باشه وقتشو به پای چندتا درختش میریزه!اما ‌هیچ وقت دلیلی برای اومدن به اینحا وجودنداشت، فریماه به تنهایی پناه میبرد، وچه جایی بهترازاینجا دورازهرچیزی آزاردهنده ای. اون زمانها طرزفکر ما خیلی فرق داشت.اماالان نه، حالا منم به شدت به تنهایی که بیشتراز هرکسی باهام بوده وباتمام وجودم حسش کردم نیازداشتم ، من دوستش داشتم. من وقت گذروندن باسایه ، باخودم رو ترجیح داده بودم به هرکسی، یا هرچیز جالب وفانی توی این دنیا... شاید این تنها راه واخرین راه بود، خیلی دیر بهش رسیدم.
    برگه خشک شده ای که توی دستام پودرشده بود روی زمین ریختم، و به همون ارومی که اومده بودم ، برگشتم و برای چندمین بار به گوشیم نگاه کردم وبه نیلوفر ی که به تماسهای من بی محلی میکنه لعنت فرستادم!
    بیست دقیقه ای از دوباررفتن ارمین میگذشت. آناهیتا برخلاف یکساعت پیش فقط آروم بود.
    -بالاخره قبول کرد... گفتی کجا بریم؟
    - من گفتم ... هرجا توبگی!
    [/HIDE-THANKS]
     

    رها*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/09
    ارسالی ها
    215
    امتیاز واکنش
    5,918
    امتیاز
    536
    سن
    29
    نظر فراموش نشه!
    [HIDE-THANKS]
    -آنا... قصدم فوضولی نیست ولی دوست دارم حرفامو بزنم، شاید اونطوری که من فکرمیکنم به دردت نخورن ،ولی حداقل خیال خودم راحت میشه.
    بالاخره دست از جدال باخودم برداشتم و نزدیکتربهش نشستم.
    - اصلا هرچی که اسمشو میزاری مهم نیست... من فقط نگرانتم... یه لحظه به خانوادت فکر کن.
    آناهیتا سکوت کرده بود،وهمین بی تفاوتی که ازش دیدم مجبورم کرد ساکت بشم. ولی چنددقیقه ای بیشترطول نکشید تادوباره به حرف بیام...
    - راست میگن اگه چیزی ازدست بره هرزش بیشتری پیدا میکنه، میدونی آنا بزرگترین خواسته ای که تواین یکهفته مثل خوره تمام فکرم گرفته چیه؟ ادمای قبلی این خونه،اونا کجان؟ دلم نمیخواست اسمشو دوباره بیارم ، چون فکر میکردم بیشتزاین ناراحتت میکنم، اماالان بهت میگم، فریماه تنها دلیلت برای زندگی کردن بود؟ که حالا تونبودنش هیچ کسی رونمیبینی؟
    - سایه همه چیز اونطوری توفکر میکنی نیست، همیشه اخردعواهامون جفتمون به این نتیجه میرسیم که ما به دردهم نمیخوریم. یادته وقتی نامزد بودم یه روزاومدم خونه ی مادرت از تغییر رفتار آرمین گفتم، آره اون روزها خیلی اختلاف داشتیم ولی هرچی بیشترمیگذشت، همه چی برام بی رنگ وبی ارزشتر میشد، تنها چیزی که دوس داشتم حفظش کنم زندگی با آرمین بود، اون خیلی خوب تونست توخونه ی ما جای خودشو بازکنه. مادرارمین وفریماه دوستهای قدیمی بودن سال اول دانشگاه بودم یه روزکه ازدانشگاه اومدم یه زن غریبه رودیدم که توخونمون نشسته بودوبگو وبخندمیکرد فقط درحدیه سلام وحوالپرسی کوتاه باهم حرف زدیم .ولی دفعه های بعد آرمین هم کنار مادرش میومد خیلی کوتاه میموندوبعدبایه بهانه ای میرفت. بعدازیک سال اومدن خواستگاری و خب همه راضی بودن ... پدرهمیشه مطیع مامانم بود وفریماه هم ازخوشحالی رویه پابند نبودنه به خاطراینکه اون آرمین بود، نه ... مادرم مطمئن بود اون کسی که میتونم تمام زندگیمو بهش تکیه کنم...ماهمدیگه روقبول کردیم.یه جور پوشش احمقانه گذاشتیم روعیب هامون تابتونیم کنارهم بمونیم ... اما...
    - اما چی؟
    - اون بهم خــ ـیانـت کرده.
    با حرفش شوکه شدم وکمی ازش فاصله گرفتم...
    - چی کارکرده؟
    -یه روزبین حرفهامون گفت که به اجبار مادرش باهام ازدواج کرده، وقتی این حرف زد دلم برای جفتمون سوخت! خنده داره ماتصمیم بزرگی گرفته بودیم اما بدون هیچ برنامه یا حتی کوتاه ترین فکر!
    کمی فکرکرد، حالا به فکر رفته بود حالت چهره اش بیشتربهم یاداوری میکرد که دیگه خبری ازدختری که میشناختم نیست و امید ی برای برگشتنش اشتباه!
    - بعدازاون دعوامون باهم قهرنبودیم، اما بیشتر فاصله گرفتیم، اون روزی که خواستم تعقیبش کنم، اولین باری بودکه میدیدم میخنده. نگاهش روی صفحه ی گوشی بودوگاهی لبخندمیزد. روزها خونه نبود وشبها خیلی دیرمیومد ...بالاخره تصمیم قطعیموگرفتم ودنبالش رفتم ، اون رفت به اپارتمانی که قراربود خونه ی ماباشه،ولی یکساعت بعد بایه دختربیرون اومد، میدونی یعنی چی سایه، یعنی کلید اپارتمانش رو به دوست دخترش داده بود اون منتظرش بوده ...
    برای چندثانیه بهم نگاه کردیم، ومن سعی میکردم حس تنفرم رواز آرمین پس بزنم حتی نمیخواستم برای چندثانیه هم به یادبیارمش....
    - توچیکارکردی؟
    بلندشده بود ، وبنظرم انرژی زیادی ازش گرفته شده بود تااون اتفاق رویاداوری کرده...
    - تاامروز هیچی
    بیرون رفت. شاید بیشتر نموند تا بیشترازاین قیافه ی احمقانه ی من رو حالت تاسف رو به خودم گرفته بودم نبینه!
    [/HIDE-THANKS]
     

    M.khazaee

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/15
    ارسالی ها
    1
    امتیاز واکنش
    14
    امتیاز
    16
    سن
    25

    رها*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/09
    ارسالی ها
    215
    امتیاز واکنش
    5,918
    امتیاز
    536
    سن
    29

    رها*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/09
    ارسالی ها
    215
    امتیاز واکنش
    5,918
    امتیاز
    536
    سن
    29
    [HIDE-THANKS]
    بیرون رفت. شاید بیشتر نموند تا بیشترازاین قیافه ی احمقانه ی من رو حالت تاسف رو به خودم گرفته بودم نبینه!
    ***
    غروب شده بود، غیر قابل تحمل ترین ساعت های روز. کاری نداشتم انجام بدم. خونه ازهمیشه خلوتتربود،هیرادازصبح که بیرون زده بود تا این ساعت خونه نیومده بود و هیچ خبری ازش نداشتم‌. بعدازنهارهم آنا پدرشو به اتاقش بـرده بود تا قرصاشو بهش یاداوری کنه وبعدازاون به اتاقش رفته بود. در اتاق اروم زده شد ازروی تخت بلندشدم وبازش کردم، قیافه ی نه چندان خوب آنا وادارم کرد که روی صورت بی حال وخسته اش مکث کنم، اما لباس های بیرونی که پوشیده بود ازچشمام دور نموند.
    - بریم بیرون؟
    - اره...
    قبل ازاینکه چیزبیشتری برای گفتن داشته باشم، صدای گوشیم بلند شد ، سریع به سمت صدا رفتم وبرش داشتم، حز نیلوفر کی میتونست باشه.بدون اینکه روش فکر کنم لحنم حالت معترضی گرفت...
    - هیچ معلوم هست کجایی؟
    قبل ازاینکه بتونم به صدای همیشه اروم نیلوفر توجه کنم، صدای آنا اومد که گفت پایین منتظره ، باشه ای گفت وبیرون رفتنش رونگاه کردم.نتونستم بیشترازچنددقیقه بانیلوفر صحبت کنم، چون میدونستم که حال اناهیتا زیاد تعریفی نداره، پس کمترین کاری که میشد بکنم این بود که زودتر خودمو بهش برسونم تا پشیمون نشده . اینقدر عجله کردم که دکمه های مانتومو توپله ها بستم .وباخنده ی کوتاهی که به خاطر وضعیت خودم بودم اونم محبورشد بخنده وباهم ازخونه بیرون اومدیم .
    [/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا