- عضویت
- 2017/01/09
- ارسالی ها
- 215
- امتیاز واکنش
- 5,918
- امتیاز
- 536
- سن
- 29
[HIDE-THANKS]
منتظرت بودم تاحرف بزنیم ...
با صدای هیراد برگشتم وازروی تاب سفیدرنگ فلزی رنگ بلندشدم...
- بشین...
بی هیچ حرف نشستم، نمیدونم توهمین یکروز برای حرف زدن باهاش بی میل بودم، یا حوصله ی چیدن کلمات کنارهم رونداشتم.
-فکر کنم خودت یه چیزای رو حس کرده باشی... میخوام بهم کمک کنی سایه تااین اوضاع درست بشه...
تمام تلاشمو کردم، تا بغضی که توصداش درست شد رو نادید بگیرم ، اما این عجیب ترازاون بود که مقاومت کنم وبهش نگاه نکنم ، ودرست زمانی که سنگینی نگاه من رو روی خورش حس کرد ، سرشو برگردوند؛ ومن از کار خودم پشیمون شدم...
- حال جسمانی پدرم خوب نیست، وهرروز داره بدتر میشه، ازطرفی آناهیتا اون یک ماه افسرده بود والان چندروز که بهتره.... حاضرنشد برگرده به خونه ی خودش ووارمینم ازاین قضیه کلافه ست، بنظرم خیلی زود جازد!
متوجه خشم توصداش توقسمت اخر جمله اش شدم ...
- اگه اینجایی فقط به خاطراینکه آناهیتا خواسته!
- یعنی؟!
- اره ...توبه خاطر این اینجایی که به آناهیتا کمک کنی...
خیلی راحت گفت ، ومنتظر نگاهم کرد وقتی دید واکنشی نشون نمیدم گفت:
- چرا اینطوری نگاه میکنی؟! بهت حق میدم شوک بشی امااین قیافه... یعنی میخوای بگی نفهمیدی یه دلیلی داره که دوباره اومدم دنبالت ؟
- نه ... ولی فکر نمیکردم قراره من یاداوره خاطرات خوب خواهرت باشم!
باتندی گفتم.
-این کوچکترین کاری که میتونی برای آناهیتا بکنی، یادت نرفته که اون توروزای بدت همیشه کنارت بود...
- میشه خواهشا به جای من فکر نکنی ونظر ندی ...
- خیلی خب...
بعداز کمی مکث گفت وبلندشد اما قبل ازاینکه بره برگشت ونگاهم کرد...
- یادت نره آناهیتا دختر زنی که مثل یکی ازاعضای خانواده اش یکسال ازت نگه داری کرد. اگه قبول کردی که بمونی حرفهایی که یکم قبل بهت زدم یادت نره!
داشت میرفت که صداش کردم، رفتم روبروش وایستادم ...
- باشه میمونم... اما نه به خاطر آناهیتا یاحتی مادرت ... من فقط به خاطر تو اینجام!
- بهت گفتم...
بااشاره ی دستم ساکت شد، ونگاهش روی قطره ی اشکی سمجی که ازگونم سرخورد نشست...
- حتی اگه قرارباشه دوباره اون یکسال برام تکرار بشهودوباره بارفتارت تنبیه بشم، من قبول میکنم اینجا بمونم میدونی چرا؟
سوالی رو پرسیدم که میدونستم هیچ جوابی براش نمیگیرم.
- فقط به خاطر اون یکماه کوتاهی که توی اپارتمانت بامن مثل ... مثل آدمی که برات خیلی دوسش داری رفتارکردی...
بااخم بهم نگاه میکرد، اما هیچ شیمونی ازدیالوگی که احساسم برام نوشت ومن بی فکر گفتم نداشتم.
- حالا توباید قبول کنی، میدونم به اناهیتا گفتی که رابطمون درست کردیم پس اگه بمونم نمیزارم حرفت دروغ محض باشه! باید دوباره یه دلیل پیدا کنی تا بامن مثل یه آدم رفتارکنی!
- بامن بازی نکن سایه...
- این جواب من نیست... بازی درکارنیست...
- هست !
باصدای بلندگفت.
- اگه فکرکردی برگشتی ومیتونی ازمن انتقان بگیری اشتباه کردی... من توی ماشین باهات صادق بودم ، اماالان فهمیدم تنها چیزی که روت اثری نداره منطقی بودن!
###
- هنوز میبینیش؟
بهش نگاه کردم که روی تخت نشسته بود وداشت توی گوشیش چیزی رو تایپ میکرد...
-واضحتر بگو...
بدون اینکه نگاهم کنه گفت .
- نزار اسمشو ببرم ... توباهوشترازاین حرفایی!
برای ثانیه ای بهم نگاه کرد و دوباره بااخم دوباره به صفحه به گوشیش نگاه کرد...
- نه، گفت برای همیشه میره...
کمی سکوت شدوایندفعه اون بود که حرف زد...
- چرا کنجکاوی؟
-همینطوری... اون دختر بی عرضه ای بود، اگه نبود نامزدشو نمیبخشید به من بعدش ...
وسط حرفم پرید:
- قبلا که کمتر حرف میزدی قابل تحملتر بودی سایه!
- حالا که میبینی اینم، اگه نمیتونی تحمل کنی راستشو به خواهرت بگو...
- اون نمیتونه سلاحی بشه برای قوی ترشدن تو...
بازم باخونسردی گفت. گوشی روکنار گذاشت و روی تختش درازکشید و پتوروسرش کشید. پتو و بالشتی که برداشتم وسمت دررفتم...
- من جدی بودم اگه نمیتونی تحمل کنی بهتره زودتربگی.
تمام شب طولانی ترین مکالمه مون رو مرور میکردم، وبه خودم نتونستم دروغ بگم که نقطه ی روشنی که تازه میشد حسش کرده کاملا ازبین رفت. اعتراف سخت وتلخی بود، چون حال من ناامید بدترو خراب ترمیکرد، میدونستم این شب خیلی سخت و طولانی میشه چون قراره تلقین درد ناکی به قلبم داشته باشم، هیراد قرار نیست مال من باشه، و خوشبختی و زندگی معمولی که آرزوشو داستم حداقل قرارنیست توی این خونه وبااین پسرباشه.قبل ازاینکه آناهیتا برگرده به اتاق خواب برگشتم واروم لباسامو برداشتم ولی نتونستم برای لحظه ای به اون پسر با موهای معجدش که بهم ریخته بودن وتوعالم خواب بود وازاون اخم ریزی که روی صورتش بود بیزاربودم اما نتونستم ازش چشم بردارم ، یه خورده که توخواب تکون خورد. رومو برگردوندم .
[/HIDE-THANKS]
منتظرت بودم تاحرف بزنیم ...
با صدای هیراد برگشتم وازروی تاب سفیدرنگ فلزی رنگ بلندشدم...
- بشین...
بی هیچ حرف نشستم، نمیدونم توهمین یکروز برای حرف زدن باهاش بی میل بودم، یا حوصله ی چیدن کلمات کنارهم رونداشتم.
-فکر کنم خودت یه چیزای رو حس کرده باشی... میخوام بهم کمک کنی سایه تااین اوضاع درست بشه...
تمام تلاشمو کردم، تا بغضی که توصداش درست شد رو نادید بگیرم ، اما این عجیب ترازاون بود که مقاومت کنم وبهش نگاه نکنم ، ودرست زمانی که سنگینی نگاه من رو روی خورش حس کرد ، سرشو برگردوند؛ ومن از کار خودم پشیمون شدم...
- حال جسمانی پدرم خوب نیست، وهرروز داره بدتر میشه، ازطرفی آناهیتا اون یک ماه افسرده بود والان چندروز که بهتره.... حاضرنشد برگرده به خونه ی خودش ووارمینم ازاین قضیه کلافه ست، بنظرم خیلی زود جازد!
متوجه خشم توصداش توقسمت اخر جمله اش شدم ...
- اگه اینجایی فقط به خاطراینکه آناهیتا خواسته!
- یعنی؟!
- اره ...توبه خاطر این اینجایی که به آناهیتا کمک کنی...
خیلی راحت گفت ، ومنتظر نگاهم کرد وقتی دید واکنشی نشون نمیدم گفت:
- چرا اینطوری نگاه میکنی؟! بهت حق میدم شوک بشی امااین قیافه... یعنی میخوای بگی نفهمیدی یه دلیلی داره که دوباره اومدم دنبالت ؟
- نه ... ولی فکر نمیکردم قراره من یاداوره خاطرات خوب خواهرت باشم!
باتندی گفتم.
-این کوچکترین کاری که میتونی برای آناهیتا بکنی، یادت نرفته که اون توروزای بدت همیشه کنارت بود...
- میشه خواهشا به جای من فکر نکنی ونظر ندی ...
- خیلی خب...
بعداز کمی مکث گفت وبلندشد اما قبل ازاینکه بره برگشت ونگاهم کرد...
- یادت نره آناهیتا دختر زنی که مثل یکی ازاعضای خانواده اش یکسال ازت نگه داری کرد. اگه قبول کردی که بمونی حرفهایی که یکم قبل بهت زدم یادت نره!
داشت میرفت که صداش کردم، رفتم روبروش وایستادم ...
- باشه میمونم... اما نه به خاطر آناهیتا یاحتی مادرت ... من فقط به خاطر تو اینجام!
- بهت گفتم...
بااشاره ی دستم ساکت شد، ونگاهش روی قطره ی اشکی سمجی که ازگونم سرخورد نشست...
- حتی اگه قرارباشه دوباره اون یکسال برام تکرار بشهودوباره بارفتارت تنبیه بشم، من قبول میکنم اینجا بمونم میدونی چرا؟
سوالی رو پرسیدم که میدونستم هیچ جوابی براش نمیگیرم.
- فقط به خاطر اون یکماه کوتاهی که توی اپارتمانت بامن مثل ... مثل آدمی که برات خیلی دوسش داری رفتارکردی...
بااخم بهم نگاه میکرد، اما هیچ شیمونی ازدیالوگی که احساسم برام نوشت ومن بی فکر گفتم نداشتم.
- حالا توباید قبول کنی، میدونم به اناهیتا گفتی که رابطمون درست کردیم پس اگه بمونم نمیزارم حرفت دروغ محض باشه! باید دوباره یه دلیل پیدا کنی تا بامن مثل یه آدم رفتارکنی!
- بامن بازی نکن سایه...
- این جواب من نیست... بازی درکارنیست...
- هست !
باصدای بلندگفت.
- اگه فکرکردی برگشتی ومیتونی ازمن انتقان بگیری اشتباه کردی... من توی ماشین باهات صادق بودم ، اماالان فهمیدم تنها چیزی که روت اثری نداره منطقی بودن!
###
- هنوز میبینیش؟
بهش نگاه کردم که روی تخت نشسته بود وداشت توی گوشیش چیزی رو تایپ میکرد...
-واضحتر بگو...
بدون اینکه نگاهم کنه گفت .
- نزار اسمشو ببرم ... توباهوشترازاین حرفایی!
برای ثانیه ای بهم نگاه کرد و دوباره بااخم دوباره به صفحه به گوشیش نگاه کرد...
- نه، گفت برای همیشه میره...
کمی سکوت شدوایندفعه اون بود که حرف زد...
- چرا کنجکاوی؟
-همینطوری... اون دختر بی عرضه ای بود، اگه نبود نامزدشو نمیبخشید به من بعدش ...
وسط حرفم پرید:
- قبلا که کمتر حرف میزدی قابل تحملتر بودی سایه!
- حالا که میبینی اینم، اگه نمیتونی تحمل کنی راستشو به خواهرت بگو...
- اون نمیتونه سلاحی بشه برای قوی ترشدن تو...
بازم باخونسردی گفت. گوشی روکنار گذاشت و روی تختش درازکشید و پتوروسرش کشید. پتو و بالشتی که برداشتم وسمت دررفتم...
- من جدی بودم اگه نمیتونی تحمل کنی بهتره زودتربگی.
تمام شب طولانی ترین مکالمه مون رو مرور میکردم، وبه خودم نتونستم دروغ بگم که نقطه ی روشنی که تازه میشد حسش کرده کاملا ازبین رفت. اعتراف سخت وتلخی بود، چون حال من ناامید بدترو خراب ترمیکرد، میدونستم این شب خیلی سخت و طولانی میشه چون قراره تلقین درد ناکی به قلبم داشته باشم، هیراد قرار نیست مال من باشه، و خوشبختی و زندگی معمولی که آرزوشو داستم حداقل قرارنیست توی این خونه وبااین پسرباشه.قبل ازاینکه آناهیتا برگرده به اتاق خواب برگشتم واروم لباسامو برداشتم ولی نتونستم برای لحظه ای به اون پسر با موهای معجدش که بهم ریخته بودن وتوعالم خواب بود وازاون اخم ریزی که روی صورتش بود بیزاربودم اما نتونستم ازش چشم بردارم ، یه خورده که توخواب تکون خورد. رومو برگردوندم .
[/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش: