رمان درنهایت رویا(جلد دوم سایه منحوس) | رها* کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

رها*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/09
ارسالی ها
215
امتیاز واکنش
5,918
امتیاز
536
سن
29
[HIDE-THANKS]
کجا بریم؟
یکم مکث کردم، ولی هیچ جایی به ذهنم نمیرسید مخصوصا اینکه مدام خوب شدن اناهیتا توذهنم اکو میشد.آه پرحسرتی کشیدم شاید اناهیتا نمیدونست وقتی من هیچ تجربه ای ندارم پس نمیتونستم کمکش کنم. بالاخره بعدازچندثانیه مکث کوتاه نمیدونم کوتاه وناامیدی روگفتم.
- نیلوفر بود؟
- آره ...
منتظر موندتا من ادامه بدم ، شاید به همین سرعت جامون عوض شده بود ... هرچند شنیدن تنها کاری بود که میتونستیم برای همدیگه بکنیم...
- بهت گفته بودم ازدواج کرده، چندروز پیش رفت شهرستان، قراربود قبل ازرفتنش سعید بیارم کنارخودم ،ولی خب همه چیز یهویی تغییرکرد، اونم برای اینکه به من لطف کنه سعید باخودش برد،چندروز جواب تماس های منو نمیداد هم ازنرفتنم به مراسم عقدش ناراحت بود هم اینکه میگه فعلا سعید کناراون وپسرش باشه بهتره...
گفتن همین چندتا جمله حداقل برای خودم کافی بود، که دوباره به خودم یاداوری بشه که نیلوفر شایدیه فرشته است که به اشتباه سراززندگی من دراورده.
- هیراد مخالفه که سعید بیاد کنارتون زندگی کنه؟
- ماتاحالا درباره اش حرف نزدیم... وقتی به تصمیم قطعی رسیدیم درباره اش تصیمیم میگیریم.
سرشو پایین انداخت، و بنظر میرسید داره فکر میکنه، چقدر دلم میخواست میتونستم فقط چندساعت حالش تغییر کنه...
- برادرت، اون خیلی پسر صبور وقویه. حتما روحیه قوی داره که بااین سن کم هنوز مثل یه بچه زندگی میکنه...
- آره شاید...
کوتاه وسریع جواب دادم، اما آناهیتا درست میگفت، سعید بعدازمرگ مادرم ، وزندانی شدن پدرش بیشتر سکوت کرده بوداما توخونه نیلوفر هنوز یه بچه بود وباهمسنای خودش تفاوتی زیادی نداشت.اون بادیدن من سکوت میکرد، یا حتی خودشو ازقایم میکرد شاید من اونو یاد روزایی که سعی میکرد فراموشش کنه مینداختم، شایدم اون منو مقصر بهم ریختن زندگیش کنار پدرومادرش میدونست، هرچی که بود رابـ ـطه ی ما شبیه یه خواهر وبرادر، شبیه یه خانواده نبود.
[/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • رها*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/09
    ارسالی ها
    215
    امتیاز واکنش
    5,918
    امتیاز
    536
    سن
    29
    [HIDE-THANKS]
    #####
    - خب، بده به من‌...
    میله ی بافتنی رو ازش گرفتم ، هرچندکه چهره ی ناراضی به خودش گرفته بود. میتونستم فکرشو بخونم که نگران زحمت ووقتی که باشه چندروزه پای سرگرمی جدیدش گذاشته بود‌. حقیقت این بود چندروز بعدازپیاده روی نسبتا طولانی هردومون تصمیم گرفته بودیم، بیشتروقتمون رو پای خودمون بزاریمط حالا به هرروشی که میشد ، حتی برای چتددقیقه باهم بحث کرده بودیم که دوباره به باشگاه بریم ولی هردومون میدونستیم که انرژی فعالیت جسمی رونداربم. هردوی ما به یه نقطه ی مسترک رسیده بودیم، هیچکدومون یه انگیزه ی قوی برای زندگی کردن، برای صبح زود بیدارشدن و کارهای معمول رونداشتیم.
    - بدش به من، توحالا حالاه یادنمیگیری دخترهی خنگ!
    به حرکت دستای ظریف آناهیتا که بافتتی روازدستم کشید و بعدلبخند زد نگاه کردم، بافکراین که تمام مدت فقط توفکربودم روی مبل تکنفره عقب نشستم و به خرکت دستاش نگاه کردم ...
    - بابا دیر نکرده؟
    - نه ... تازه نیم ساعت رفته پیش دوستاش ...
    - چقدر خوبه ، که به شرایط خونه توجهی نداره، و کارهای روزمرشو حفظ کرده...
    میتونستم از لحن ناراضیش ، دلخوری عمیق وطولانیشو حس کنم.
    - اینکه خیلی خوب،فکرکن اونم مثل ماخونه نشین میشد اونوقت بازد برای پدرتم ناراحتی میکردی...
    - هیراد خیلی‌ دیر میاد،کارهای شرکت خوب پیش میره؟
    - آره خوب!
    - کدوم شرکت؟
    پوزخند زد، و من تازه متوجه بازنده بودنم تواین بحث شدم.
    - خیلی خب، توبردی...
    اینکه منتظر سوال بعدیش باشم، خیلی برام سختتربود پس خودم شروع به حرف زدن کردم تاحداقل بتونم کمترومختصرتر حرف بزنم ودروغ نگفته باشم.
    - میدونی من هنوز بابت اون اتفاق که توخونمون افتاد ازش دلگیرم، فکر کن وقت زیادی ببره که فراموشش کنم ...
    -فقط همین؟
    - آره یه مدت که بگذره همه چی برام عادی میشه.
    - این چیزیه که بهش عادت کنی؟ من نمیدونم هیراد چقدر مقصره ولی اونم به اندازه ی خودش اشتباه کرده،اینومیدونم که خیلی دوسش داری پس بین دوست داشتن ونداشتنش نگهش دار‌... اینطوری خیلی خوبه... همیشه باید یه چیزی برای خودت نگه دار به دردت میخوره!
    - تویه شیطانی !
    هردومون خندیدم، وبیشتر خوشحالی من از این بود که آناهیتابا حرفش مطمئنم کرده بودکه اون ازآرمین متنفرنبودولی کاری که احتمالا اون کرده بود هزاربرابر از اتفاقی که بین ما افتاده بود بدتروکثیف تربود.
    #####
    [/HIDE-THANKS]
     

    رها*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/09
    ارسالی ها
    215
    امتیاز واکنش
    5,918
    امتیاز
    536
    سن
    29
    *****پیام بدین و با پیشنهاد ونظراتون خوشحالم کنین:aiwan_light_blumf::aiwan_light_blush:
    [HIDE-THANKS]
    چندروز بعدروهردوی ما، طوری رفتارمیکردیم که انگاردوتا زن خانه دار نمونه ایم، وهیچ چیزی بیشترازتمیزی و خونه ی مرتبمون به دردمون نمیخوره!کنارهم بودیم و تویه کار مشخص همکاری میکردیم ولی نظر طرف مقابل مهم حساب نمیشدوقتی هرکدوممون به تنهایی احساس برتری میکردیم .
    - اه... داری خستم میکنی ، اگه لحبازی های تو نبود نصف کارامو کرده بودما!
    مبل دونفره رو صاف کردم ونفس راحتی کشیدم. دقیقا طبق خواسته ی من مبل ها چیده شده بودکه با حرف پدراناهیتا تقریبا خستگیم دررفت.
    - بدت نیاد، ولی سلیقه ی سایه بهتره بودانگار...
    آناهیتا مثل یه بچه ی سرتق سرشو باحرص برگردوند، دستشو روی بدنش گره کرد. ولی خیلی طول نکشید که برگشت ولبخند زد...
    - اره قبوله ، من میرم چایی بیارم ...
    باصدای بسته شدن در هممون منتظر موندیم ،تا شخصی که مطمئنا هیراد بود روببینم ، مثل همیشه بایه سلام خشک وخالی اعلام حضورکرد و بالارفت، هرچندنگاه پدرش بیشتر روی جای خالیش ثابت موند، شاید احساس خطر میکرد. شاید حدس من درست بود ، اینکه رفت امدهای هیراد بعدازاومدن من نامنظم شده بود وحتی شب هایی بود که به خونه نمیومد .
    بعدازرفتن اناهیتا سرم چرخوندم و روزنامه های نسبتا زیادی که رطوبت داشت روبرداشتم ودنبال اناهیتا به آشپزخونه رفتم...
    - ازوقتی تواومدی هیراد دیگه توخونه بدنیست‌‌....
    - معذرت میخوام...
    ####
    ناخواسته ازدهنم پرید ومنتظر واکنش اناهیتا شدم، هرچند حرفم بی فکر واتفاقی بود اما از گفتنش پشیمون نبودم.
    -منظورم این نبود که مقصری دیوونه!
    سینی رو برداشت درحالیکه فقط یه لیوان باریک توش بود.
    - زحمت بقیشو بکش منم زود برمیگردم.
    وقتی بیرون میرفت گفت. به سمت سه تالیوان خالی رفتم. اما حرف اناهیتا بدجوری داشت بهمم میرخت، اگه یک درصد مطمئن بشم که بودن من تو این خونه عذاب اور اینجاروترک میکنم. اه عمیق وبلندی کشیدم. چنددقیقه ای ازرفتن آناهیتا گذشته بود، ومن بیشترازهمیشه کنجکاو بودم تا بدونم اون بالا چه خبره، چون فکر میکنم من ناخواسته یه مهره ی مهم شده بودم.یعنی هیراد باخواهرش حرف میزد، نه ادمی که من میشناسم هیچ راه نفوذی نداره،اون فرصت دخالت به کسی رونمیده حتی به مادرش. اگه بیماری فریماه نبود اون هیچ وقت دربرابر خواسته ی اون کوتاه نمیومد. حالت چهره ی دمغ آناهیتا شدمهره تاییدی روی افکار م،بی هیچ حرفی کنارم نشست و لیوان چاییشو برداشت.
    [/HIDE-THANKS]
     

    رها*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/09
    ارسالی ها
    215
    امتیاز واکنش
    5,918
    امتیاز
    536
    سن
    29
    [HIDE-THANKS]
    ###
    -باآناهیتا میریم تا فروشگاه سرخیابون!
    - باشه.
    تمام مکالمه ی ما شامل همین چندتا کلمه شد. وقتی بهش اهمیت دادم ونادیده اش نگرفتم.اما خیلی خوب میتونست تولحظه ادم ناامیدکنه.
    - هیراد...
    هرچندمغزم دلیل های زیادی برای ادامه ندادن بهم میداد ولی صداش کردم، وحالا چندثانیه ای بودکه به جای اون صفحه ی گوشی داشت به من نگاه میکرد...
    - اگه فکر میکنی بودن من اینجا به درد بخورنیست فقط بهم بگو.
    بدون اینکه روی فکرم لحظه ای فکرکنه به حرف اومد...
    - منظورتو نمیفهمم!
    دلیلی برای عصبانی شدن نبود، چرا برای من خیلی زیاد بود، من خیلی واضح نادیده گرفته میشدم.
    - اگه کمکی به آناهیتا نکنم بودنم اینجا بی معنیه...
    هرچندلحن جدی ومحکمی داشتم ولی اون حس عصبانیت ناگهانی بهم غلبه نکرد.
    - خیلی خوبه که به فکر سایه... توخیلی دختر خوبی هستی...
    من شاید اشتباه میکردم، اما نه من احمق نبودم پس به خودم به حسهای مزخرف خودم ایمان داشت، اون داشت منو مسخره میکرد؟!
    با دیدن نگاه منتظر من روی تخت صافترنشست، وفکر میکنم مجبورشد حرف بزنه...
    - من اصلا فکر نمیکردم اینقدربه آناهیتا اهمیت بدی، مطمئن باش حضورت خیلی موثره ...
    درحالیکه من بازم روی اون وجه تمسخر جمله هاش تاکید داشتم، اون صبرش تموم شد واون اخمی که برای چنددقیقه ای روی صورتش نبود دوباره برگشت.
    -چیزی میخوای بگی؟
    - اره...
    خیلی سریع گفتم.
    - میدونی هیراد، توهم خیلی پسرخوب وخانواده دوستی هستی..
    - چی؟
    - تو نمیتونی بودن من تواین خونه تحمل کنی به خاطر مادرت بعدشم به خاطر خواهرت داری اینکارو انجام میدی. توهم خیلی خوبی!
    صدای در وبعدش صدای آناهیتا که خیلی اروم صدام کرد، حواس جفتمون رو پرت کرد و من به سمت در رفتم اما قبل ازرفتن برگشتم وبه صورتش که ازخشم وعصبانیت پربود نگاه کردم...
    - اگه نمیخوای این دختر خوب ناراحت کنی، بهتره برگردی به خونتون واین رفت وامدهای نامنظمتو تموم کنی! وگرنه خودت باعث میشی این بازی خیلی زود تموم شه.
    /HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
     

    رها*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/09
    ارسالی ها
    215
    امتیاز واکنش
    5,918
    امتیاز
    536
    سن
    29
    [HIDE-THANKS]
    اگه میزاشتی به هیراد بگم همراهمون بیاد الان دستامون درحال شکستن نبود!
    به غرغر های آناهیتا که به محض اینکه چندقدم ازفروشگاه زده بودیم بیرون گوش میکردم، بابهونه اینکه مسیرمون اصلا طولانی نیست پیشنهادگرفتن تاکسی رو رد کردم.به قیافه ی نسبتا داغونش نگاه کردم که عقب افتاده بود وداشت شالشو برای بارهزارمین بارتواین چنددقیقه صاف میکردم نگاه کردم وخندیدم که ازچشم غره ای بی بروبرگردش درامان نموندم.
    - ببین این یه ربع راه چقدر غر زدی دختر، اگه این صددفعه ای که برای مرتب کردن شالت رو نداشتیم الان رسیده بودیم!
    - من میخوام بدونم بودن هیراد چه اشکالی داشت که اجازه ندادی؟
    لبخند روی لبم فروکش کرد ، درعرض یک ثانیه باحرف آناهیتا کلا حالم عوض شده بود، اون دوباره خیلی ماهرانه داشت توپ توزمین من وهیراد مینداخت!
    - یادت رفته ؟قراربود کارایی بکنیم که وقتمونو پرکنه، اینم یکیش بوددیگه اگه باماشین میومدیم وبرمیگشتیم چه فایده ای داشت؟ راستشو بخوای من ازانجام همچین کارای معمولی هم خوشحالم و انرژی میگیرم ...
    - خیلی خب قانع شدم از بودن باهیراد فراری نیستی.
    اگه میخواستم با جملش ناراحت وبهم برخوره حق داشتم اما من فقط اون لحن شیطون رو میشناختم پس سکوت کردم و ازکنارش ردشدم!
    - انا بنظرت رابـ ـطه ی ماخوب میشه ؟
    با نگاه متعجب اناهیتا روی خودم دستپاچه شدم ورومو برگردوندم.
    - من خیلی دوس دارم ،احساسی جوابتو بدم سایه، ولی راستش من هیچی ازاین رابـ ـطه ی عجیب وپنهانی شما نمیدونم.
    یکم احساس خجالت کردم، واقعا رابـ ـطه ی ما خیلی پنهانی و محتاط داشت پیش میرفت، این خیلی آشکار شده بود که آناهیتا تواین مدت کم وبااین حال واوضاعش اونو فهمیده بود.
    - مخصوصا اینکه هیراد گوشه گیرتر شده و کمترمیبنمش، اصلا میدونی چیه، دلم براش تنگ شد...
    - الهی! خواهر احساساتی من ... شاید همه چی مثل سابق بشه ودلتنگیت رفع بشه.
    - چطور ؟!
    • شونه ای بالا انداختم، وبا گفتن رسیدیم برای
    چندثانیه بحث ماتموم شده بود. تااینکه با ایستادن ومکث آناهیتا منم مجبورشدم که بایستم وردنگاهشو بگیرم که به ماشینی که جلودرخونشون پارک شده بود میرسید.
    - سایه لطفا زحمت اینارو بکش، من نمیام!
    سعی کردم اضطراب ولرزش دستاشو که نایلکس های که دستش بود رو به من میداد نادیده بگیرم، باورم نمیشد دیدن اون پسر اینیدر سریع بهمش ریخت ، این همون آناهیتا نبود که همیشه مجبوربودم صدای بلندوطلبکارانه اشوکه بااارمین بحث میکرد میشنیدم؟
    - چت شده ؟ کجا میری؟
    یک ثانیه روهم ازدست نداد، و درحالی که قدم های تندی برمیداشت وازم دور میشد باصدایی که بی اختیاربلند شده بود گفت:
    - نمیدونم! خودم برمیگردم...
    قبل ازاینکه بتونم چیز دیگه ای بگم، ازم فاصله ی بیشتری گرفت و دور تر شد.
    [/HIDE-THANKS]
     

    رها*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/09
    ارسالی ها
    215
    امتیاز واکنش
    5,918
    امتیاز
    536
    سن
    29
    [HIDE-THANKS]
    به محض واردشدنم آرمین دیدم که بافاصله زیاد ازم با حالت عصبی داشت، توی خونه قدم میزد...بادیدنم جلو اومد و باحالت طلبکاری وبدون هیچ حرف اضافه ای پرسید:
    - اناهیتا کجاست؟
    چندقدم جلوتراومد وانگارکه شک داشته باشه، بیرون نگاهی کرد، من ازجلوی درکنار رفتم‌ و نایلکس هاروی زمین گذاشتم...وقتی ازنبودن وندیدن آناهیتا مطمئن شد، دوباره منو هدف قرارداد و باصدای بلندتری دوباره شروع کردبه سوال کردن.
    - مگه با تونرفته خرید، پدرش میگه نزدیک یکساعت باهم بیرون رفتید...
    صورت عصبانی وشدای بلندش که اولین باربود میدیدم روفاکتورگرفتم وسعی کردم بهش فکر نکنم، ولی واقعا نمیدونستم چی بگم تااوضاع ازاین خرابتر شد...
    - باهم رفتیم بیرون ولی... اون رفت خرید... اره ازم جداشد و گفت کارداره!
    - تودیگه کی هستی؟
    هنوز داشتم روسوالش فکرمیکردم که با صدای بلندتری داد زدوسمت گوشیش که روی مبل بودرفت...
    - حتی نمیتونی یه دروغ به این سادگی روبگی!
    پوزخند بزرگ ومسخره اش و بعدصدای اروم خندیدنش که به خاطر تمسخرمن بود، هضم ودرکش برای من سختترازهم چیز بود.
    ازکنارم که ردمیشد ، من از زهرنگاهش بی نصیب نزاشت، واگه خودموبیشترکنارنمیکشیدم حتما تنه ای بهم میزد.
    - آرمین ...
    صدای هیراد حواس جفتمون رو به خودش جلب کرد، وارمین که بیرون رفته بود عقب گرد کرد ومثل من منتظر وایستاد تاهیراد پایین بیاد ودلیل صدا کردندبفهمه.
    قبل ازاینکه بیرون بره وآرمین رو کناربزنه بااخم به من نگاهی انداخت، که حس یه موجود اضافی و به دردنخورتو ی ذهنم قوی ترشد.
    صدای اروم حرف زدنشون رومیشنیدم مطمئنا هدف صحبت اون دوتا آناهیتا بود. اولین فکر ی که بانگاه کردن به صحبتهای اون دوتا به ذهنم رسید این بودکه کاش مشکل آناهیتا حل میشد، وزندگیشو روباآرمین شروع میکرد، ولی آناهیتا وارمین یه چیزی بزرگترازمشکل داشتن اونادرست مثل ما درگیر شرع وقانون بودن! دوتا شناسنامه ای که اسم اونهاروبرای هم ثبت کرده بودفقط دلیل بودنش تاامروز بود، اونا مال هم بودن ولی جفتشون میدونستن که چیزی قوی ترازقانون هم دیگه نمیتونه اون هارو کنارهم نگه داره حداقل نه تاوقتی خودشون بخوان.
    [/HIDE-THANKS]
     

    رها*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/09
    ارسالی ها
    215
    امتیاز واکنش
    5,918
    امتیاز
    536
    سن
    29
    [HIDE-THANKS]
    - میخوای باور کنم که فقط به خاطر عقب افتادن مراسم عروسی آناهیتا این رفتارداره؟
    صدای بلندهیراد توجه من بیشتر جلب کرد بیرون رفتم...
    - بهتره یه فکری بکنی اینجا خونه ی همیشگی اناهیتاست.تاهروقت که اینجا باشه من وپدرم حرفی نداریم... ولی بایدیه چیزی رواین وسط روشن کنید اینکه شما باهم هستین یانه؟
    باسکوت اروم و حالت سردرگمش هیراد نفس عمیقی کشیدوباتاکید سوالشو پرسید...
    - شنیدی چی گفتم؟
    - نگران خواهرت نباش، خودم درستش میکنم.
    هیراد لبخند زد وسرشو به سمت مخالف چرخوند، خیلی واضح اما غیرمستقیم به آرمین نشون دادکه اصلا باورش نداره.
    - تواگه میتونستی کارکنی تاالان حتی شده یه خورده وضعیت بهترمیکردی، نه اینکه هرروز بابحث رواعصابتون پدرمنو ناراحتتر کنید. حالاهم کارتون به جایی رسیده که آناهیتا ازدیدنت فراریه!
    انگارشنیدن حرفهایی که هیراد میگفت برای آرمین سخت باشه سرشو پایین انداخت، واروم تکون داد. هیراد آرمین تنها گذاشت اما قبلازاینکه دورتربشه وبرگشت واروم واما جدی روبه ارمین حرف اخرشو زد ....
    - اگه تاچندروز دیگه نتونی کارکنی میام خونه ی پدرت واین قضیه روبرای همیشه تموم میکنم .
    بعدازدیدن نگاه خنثی وناباور آرمین بودکه روی هیراد عقب کشیدم وبابرداشتن نایلکس ها به اشپزخونه رفتم، انگار حرف های ونتیجه ی نافرجام اون دوتا تمام انرژی من روگرفته بود. هیراد بدون اینکه ازمشکلی که بین اونها وجودداشت بپرسه یا حتی بنظر برسه ذره ای کنجکاوشده باشه فقط روی درست شدن وعادی شدن رابـ ـطه تاکید کرده بود.
    - آناهیتاکجاست؟
    - نمیدونم...
    /HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
     

    رها*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/09
    ارسالی ها
    215
    امتیاز واکنش
    5,918
    امتیاز
    536
    سن
    29
    [HIDE-THANKS]
    بدون اینکه بهش نگاه کنم زمزمه کردم، شاید اونم میفهمید که من درحال سرزنش خودمم که چرا گذاشتم بره، یه جورایی من تنهاش گذاشته بودم!
    -فقط ازمن جداشد وچیزی بهم نگفت.
    دوباره اروم گفتم، تانگاه خیره وطلبکارش روازخودم جداکنم، اما تکون نخوردن وایستادنش باعث شد چشم هامو برای آرام نگه داشتن خودن ببندم وبامکث باز کنم امااینبار مستقیم بهش نگاه کردم، اما این ادم کسی نبودکه بادیدن کلافگی و ناراحتی من کم بیاره وعقب نشینی کنه! آروم و باکنایه سکوت عذاب اوربینمون روشکوندم.
    - قرار من بازرسی بشم؟!
    - قرارماچی بودسایه؟
    تمام حرکاتش، ازنشستن روبروم، ودست به سـ*ـینه اش رو باچشمام دنبال کردم. آروم وبدون هیچ امیدی برای تاثیر گذاشتن روش جهت نگاهمو تغییردادم .
    - ماقرارنداشتیم!من اینجام چون توخواستی!
    - سایه بیا قضیه رو بیشترازاین کش ندیم ! فقط بگو چطور ...
    - خیلی خب معذرت میخوام... وقتی ماشین ارمین دید دیگه نزدیکترنیومد خیلی باعجله تصمیم گرفت که بره حتی فرصت نشد ازش بپرسم که کجامیره!
    - توهم باهاش میرفتی...
    - اگه لازم بودباهاش برم خودش بهم میگفت...
    من اولین بازنده ی بودم، که احساس خستگی کردم وصدام رفته رفته تحلیل رفت . من بی ربط ترین بودم وبیشترازهمه تحقیر میشدم!وقتی ساکت بود و من این پای این میزاشتم که هنوز باید ادامه بدم قبل ازبیرون رفتنم ازآشپزخونه دوباره به حرف اومدم.
    - اون یه دخترعاقل وبالغ وقتی میخواست بره چطوری جلوشو میگرفتم، نمیدونم باورت میشه یانه ولی حس کردم که میخواد تنها باشه، اون اینقدر سریع تصیم گرفت وبه حرف اومدکه نتونستم چیزی بگم.درضمن این زندگی خصوصی خودشه، خودش تصمیم بگیره بهتره.
    - توچیزی میدونی؟
    - اره میدونم، ولی نمیتونم چیزی بگم تا خودآنا
    نخواد.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    رها*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/09
    ارسالی ها
    215
    امتیاز واکنش
    5,918
    امتیاز
    536
    سن
    29
    [HIDE-THANKS]
    هیراد تمام روز خونه مونده بود، ازرفتاراش میفهمیدم که آروم نیست، مدام درحال رفت وامد بود، صدای صحبتش با پدرش میومد اما من ترجیح دادم تنهاشون بزارم تاراحتتر صحبت کنن ، مطمئنا موضوعی که اون پدروپسر راجبش صحبت میکردن آناهیتا بود‌. نزدیکای غروب بوداما آناهیتا پیداش نشد، تمام تماسهایی که هیراد وبعدش من باهاش میگرفتیم یا بی جواب مونده بود‌، یااینکه ردمیشد...
    کم کم داشتیم نگران میشدم، ازاتاق بیرون اومدم وصدای حرف زدن هیراد رو شنیدم که اخرای تماسش بود.
    - باشه اگه خبری شد بهتون زنگ میزنم‌. ممنون
    - خبری نشد؟
    نه آروم ضعیفی روگفت. انگار چیزی یادش افتاده باشه سریع ازکنارم رد شدو به طبقه بالا رفت . دنبالش رفتم دراتاق بازآناهیتا باعث شد سریع خودمو به اونجا برسونم.وسط اتاقش ایستاده بود وتعلل داشت، ولی توی یه لحظه تصمیمش گرفت داشت میرفت سمت کمد سفید رنگ که باصدای هول وعجول من ایستاد.
    - چیکارمیکنی؟
    - معلوم نیست میخوام اتاق خواهرمو بگردم!
    - چی؟
    منو بی جواب گذاشت. ومن توی شوک حرکت عجولانه اش توی بازکردن کشوها و وبهم ریختن وسایلش بود. با یه بکر خیلی عجولانه که شروع وپایانش چندثانیه هم نشده بود. رفتم و جلوشو گرفتم . ازکارم شوکه ومتعجب شده بود، وفقط نگام کرد.قبل ازاینکه به حرف بیاد، وبحث ناخوشایندی روشروع کنه خودم حرف زدم.
    - من میگردم ...
    - برو بیرون... و توی موضوعی که به توربطی نداره دخالت نکن...
    هرچند صداش اروم بود، اما زهر حرفش روتونست باآرامش وجدی بودتش بیشتر وعمیقتربه خوردم بده. من فقط چندلحظه حق ناراحت بودن داشتم، چون بازم به حرف اومد، و همینطور خیلی عادی بهم نگاه میکرد، منتظر شد تا کناربرم...
    - من منتظرم...
    - نمیرم. متاسفم تحقیرت کارسازنیست،نه مثل همیشه نمیتونه کمکت کنه!
    دستمو بالا اوردم تا سکوت کنه، بالاخره اونقدری میشناختمش که بدونم جوابم چیه.
    - آناهیتا خواهرت باشه، اما اون یه آدم، وقبل ازاون یه دختره، وقتی برگرده وبفهمه برادرکوچکترش بدون اجازه به اتاق رفته وهمه جاروزیروکرده .... ببخشید هیراد ولی آنا اونقدری برام مهمه هست که نزارم کسی
    آزرده اش کنه!
    - خیلی خب ‌ولی خودت باید بگردی من همینجام!
    بلافاصله گفت، و بیرون رفت.... بارفتنش وتنها شدن توی اتاق آناهیتا تازه یادم افتادکه اون ساعت طولانیه که اینجانیست و اینقدری نگرانش بودم که هیچ چیزی مهم ترازاون توی این ساعتها برام وجودنداره.
    همه ی اتاق نسبتا خلوتش روگشتم ولی هیچ چیزی وجودنداشت، نه چیزی که بتونه به هیراد وپدرش وحالت نگرانشون کمک کنه! قبل ازاینکه بتونم چیزی بگم، هیراد با عجله به سمتم اومد .
    - هیچ چیز به دردبخوری نبود!
    موهاشو بااسترس چنگ زد و ازکنار من پدرش رد شد وبه سمت اتاقش رفت. حدسش سخت نبود که بالاخره کاسه صبرش لبریز شده بود، میخواست بیرون بزنه. ترس و اضطراب هرسه تامون نقطه ی اشتراکمون شده بود. این خانواده ی عادی بارفتن فریماه خیلی کوچیکترو آسیب پذیر شده بودند، حالا کی میتونست بهشون حق نده که با ده ساعت بی خبری ازدختر خانواده نگرانش نشن.
    - منم بیام!
    - نه کنارپدرم بمون!
    مکالمه ی کوتاه ما بابیرون رفتن هیراد و درکه نیمه بازرهاشد تموم شد.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    رها*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/09
    ارسالی ها
    215
    امتیاز واکنش
    5,918
    امتیاز
    536
    سن
    29
    [HIDE-THANKS]
    دوروزه ازگم شدن آناهیتا میگذره. و خونه پرازرفت وامد اقوام وآشناهاشده. رفت وامدکوتاه وپرازتاسف وبی فایده! بالاخره با خلوت شدن خونه ازاتاق بیرون اومدم . اخرین نگاه دلسوزانه ای وناخواسته وپرترحم.روقبل ازبیرون اومدن ازخونه به پدرهیراد میندازم. اون مردتا کدوم روز توان این روداره که کم کمترحرف بزنه، و چیزی ازدرداش وغصه هاش نگه. کمی که دورترشدم، برگه ی کوچیک روازجیبم بیرون اوردم وبرای بارهزارم بهش نگاه کردم، من میشناختم ، همه ی شماره هایی که آناهیتا ردیفی یادداشتون کرده بود. چیزی که بانگاه کردن به این شماره ها میشد فهمید همین بودکه اون بااین شماره ها درارتباط بود وبرای اطمینان اونو توی دفترچه تلفنش یادداشت میکرده وازحافظه ی گوشیش پاکشون میکرد، اون نمیخواسته، اون دختر نمیخواسته ازارتباطی که نمیدونم چقدرتازگیش داشته کسی باخبربشه. نمیتونستم بفهم ارتباط نیما وآناهیتاچیه... چیزی مهم ترازهمه بود، آناهیتا بود که فقط دلم میخواست سالم برگرده، یعنی میشد، یعنی بعدازدوروز بی خبربودن اون برمیگشت؟! تمام شماره هایی که توبرگه کوچیک بودن روگرفتم و هیچکدومشون روشن نبودن وپیام تکراری خاموش بودن کلافه تروخسته ترم کرده بود. اخرین نقطه ی امیدم، شماره ای که آناهیتا تو دفترچه اش ننوشته بود . بلافاصله با وصل شدن تماس بعدازاولین بوق، میتونستم بندشدن نفسم رو حس کنم.... قبل ازاینکه کارفکرشو رومیکردم، که ازشون نتیجه ای نگیرم. اما حتی یه درصد فکرشونمیکردم که نیما جواب تماس منو بده.
    - اونجایی؟ سایه... صدامو میشنوی ؟ نمیخوای حرف بزنی... خیلی خب دخترخاله بزاربهت بگم برای چی زنگ زدی برای پیدا کردن آناهیتا درسته؟
    - کجاست؟
    - بالاخره یادنیما افتادی؟!
    اصلا هدف و قصدش ازحرف پرمنظورش برام مهم نبود پس بازپرسیدم...
    - انآهیتا کجاست؟! میشنوی ؟! نیما...
    اون دخترسالمه؟ زنده ست؟ یه چیزی بگو....
    به گریه افتادم، و کمی ازجایی که بودم فاصله گرفتم...
    - توروح خاله مهری هرچی میدونی بگو...
    - هرچی بخوای بهت میگم، فقط به شرطی که به آدرسی که بهت میفرستم بیای... اگر همین الان تصمیمتو گرفتی که بزاربهت بگم که این خطی لعنتی هم بعدازتموم شدن این تماس خاموش میشه، وهیچ وقت دیگه نه صدامو میشنوی نه منو میبینی.
    قبل ازاینکه چیزی بگم قطع کرد، واون راست میگفت چون بعداز ارسال اس ام اس با عجله شماره رو گرفتم وپیام خاموش بودنش اخرین تیر خلاصی برای امیدواهی بود که منو سرپا نگه داشته بود.
    [/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا