- عضویت
- 2017/01/09
- ارسالی ها
- 215
- امتیاز واکنش
- 5,918
- امتیاز
- 536
- سن
- 29
[HIDE-THANKS]
کجا بریم؟
یکم مکث کردم، ولی هیچ جایی به ذهنم نمیرسید مخصوصا اینکه مدام خوب شدن اناهیتا توذهنم اکو میشد.آه پرحسرتی کشیدم شاید اناهیتا نمیدونست وقتی من هیچ تجربه ای ندارم پس نمیتونستم کمکش کنم. بالاخره بعدازچندثانیه مکث کوتاه نمیدونم کوتاه وناامیدی روگفتم.
- نیلوفر بود؟
- آره ...
منتظر موندتا من ادامه بدم ، شاید به همین سرعت جامون عوض شده بود ... هرچند شنیدن تنها کاری بود که میتونستیم برای همدیگه بکنیم...
- بهت گفته بودم ازدواج کرده، چندروز پیش رفت شهرستان، قراربود قبل ازرفتنش سعید بیارم کنارخودم ،ولی خب همه چیز یهویی تغییرکرد، اونم برای اینکه به من لطف کنه سعید باخودش برد،چندروز جواب تماس های منو نمیداد هم ازنرفتنم به مراسم عقدش ناراحت بود هم اینکه میگه فعلا سعید کناراون وپسرش باشه بهتره...
گفتن همین چندتا جمله حداقل برای خودم کافی بود، که دوباره به خودم یاداوری بشه که نیلوفر شایدیه فرشته است که به اشتباه سراززندگی من دراورده.
- هیراد مخالفه که سعید بیاد کنارتون زندگی کنه؟
- ماتاحالا درباره اش حرف نزدیم... وقتی به تصمیم قطعی رسیدیم درباره اش تصیمیم میگیریم.
سرشو پایین انداخت، و بنظر میرسید داره فکر میکنه، چقدر دلم میخواست میتونستم فقط چندساعت حالش تغییر کنه...
- برادرت، اون خیلی پسر صبور وقویه. حتما روحیه قوی داره که بااین سن کم هنوز مثل یه بچه زندگی میکنه...
- آره شاید...
کوتاه وسریع جواب دادم، اما آناهیتا درست میگفت، سعید بعدازمرگ مادرم ، وزندانی شدن پدرش بیشتر سکوت کرده بوداما توخونه نیلوفر هنوز یه بچه بود وباهمسنای خودش تفاوتی زیادی نداشت.اون بادیدن من سکوت میکرد، یا حتی خودشو ازقایم میکرد شاید من اونو یاد روزایی که سعی میکرد فراموشش کنه مینداختم، شایدم اون منو مقصر بهم ریختن زندگیش کنار پدرومادرش میدونست، هرچی که بود رابـ ـطه ی ما شبیه یه خواهر وبرادر، شبیه یه خانواده نبود.
[/HIDE-THANKS]
کجا بریم؟
یکم مکث کردم، ولی هیچ جایی به ذهنم نمیرسید مخصوصا اینکه مدام خوب شدن اناهیتا توذهنم اکو میشد.آه پرحسرتی کشیدم شاید اناهیتا نمیدونست وقتی من هیچ تجربه ای ندارم پس نمیتونستم کمکش کنم. بالاخره بعدازچندثانیه مکث کوتاه نمیدونم کوتاه وناامیدی روگفتم.
- نیلوفر بود؟
- آره ...
منتظر موندتا من ادامه بدم ، شاید به همین سرعت جامون عوض شده بود ... هرچند شنیدن تنها کاری بود که میتونستیم برای همدیگه بکنیم...
- بهت گفته بودم ازدواج کرده، چندروز پیش رفت شهرستان، قراربود قبل ازرفتنش سعید بیارم کنارخودم ،ولی خب همه چیز یهویی تغییرکرد، اونم برای اینکه به من لطف کنه سعید باخودش برد،چندروز جواب تماس های منو نمیداد هم ازنرفتنم به مراسم عقدش ناراحت بود هم اینکه میگه فعلا سعید کناراون وپسرش باشه بهتره...
گفتن همین چندتا جمله حداقل برای خودم کافی بود، که دوباره به خودم یاداوری بشه که نیلوفر شایدیه فرشته است که به اشتباه سراززندگی من دراورده.
- هیراد مخالفه که سعید بیاد کنارتون زندگی کنه؟
- ماتاحالا درباره اش حرف نزدیم... وقتی به تصمیم قطعی رسیدیم درباره اش تصیمیم میگیریم.
سرشو پایین انداخت، و بنظر میرسید داره فکر میکنه، چقدر دلم میخواست میتونستم فقط چندساعت حالش تغییر کنه...
- برادرت، اون خیلی پسر صبور وقویه. حتما روحیه قوی داره که بااین سن کم هنوز مثل یه بچه زندگی میکنه...
- آره شاید...
کوتاه وسریع جواب دادم، اما آناهیتا درست میگفت، سعید بعدازمرگ مادرم ، وزندانی شدن پدرش بیشتر سکوت کرده بوداما توخونه نیلوفر هنوز یه بچه بود وباهمسنای خودش تفاوتی زیادی نداشت.اون بادیدن من سکوت میکرد، یا حتی خودشو ازقایم میکرد شاید من اونو یاد روزایی که سعی میکرد فراموشش کنه مینداختم، شایدم اون منو مقصر بهم ریختن زندگیش کنار پدرومادرش میدونست، هرچی که بود رابـ ـطه ی ما شبیه یه خواهر وبرادر، شبیه یه خانواده نبود.
[/HIDE-THANKS]