رمان درنهایت رویا(جلد دوم سایه منحوس) | رها* کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

رها*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/09
ارسالی ها
215
امتیاز واکنش
5,918
امتیاز
536
سن
28
نام رمان: درنهایت رویا
نام نویسنده: رها* کاربر انجمن نگاه دانلود
ناظر: P_Jahangiri_R
ژانر: عاشقانه - اجتماعی
خلاصه:
خلاصه جلد دوم:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
ختر هیجده ساله ای که ناخواسته وارد محیط جدیدی میشه اون به زندگی یکنواخت خودش عادت کرده و علاقه ی نیما رو نادیده میگیره ، اما نزدیک شدن پسر لجوج و مغرور که باعث میشه سایه ازدنیای خودش بیرون بکشه، اما این تمام قضیه نیست وقتی سایه تاریکی روی زندگی رمانتیک دختر عاشق میشینه، تغییر رفتار پسر باعث عقب نشینی سایه نمیشه تاااینکه متوجه میشه هویت اشتباهی درکاربوده، درجلددوم سایه ای که قوی ترشده وسعی میکنه با زندگیش واقعگرانه روبروبشه و ادمی رو که باتمام وجودوست داره کنار بزنه حتی بابرگشت پسرخاله ی پردردسرش...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • P_Jahangiri_R

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/31
    ارسالی ها
    1,168
    امتیاز واکنش
    9,632
    امتیاز
    706
    محل سکونت
    Tehran
    120663

    نویسنده ی گرامی ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه فرمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این مراحل الزامی است؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما (چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.


    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     

    رها*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/09
    ارسالی ها
    215
    امتیاز واکنش
    5,918
    امتیاز
    536
    سن
    28
    [HIDE-THANKS]
    مقدمه:
    روزی که بی نهایت به تنهایی م ختم شد ان روز نگریستم.‌من وجودم را درراهروی بدشانس هایم به خاک سپردم و دردوریت جان دادم. اما نشد که این نهایت من باشد... من قلب سخت شده ی خود راخواهم برداشت... داستان شاعرانه ای خواهم نوشت که آوازه اش درتمام قلبم ماندگارشود.پیله ی تنهایی من کوچکتر از پاکتراز راه دادن عشقی است که مرا شاید به نابودی کشد...
    -بله متوجه شدم ، سرساعت اونجام...
    ***
    - کی بود؟
    میخواستم بیخیال جواب دادن بهش بشم اما دست از خوردن سالادش برداشته بود و بهم نگاه میکرد.
    - خیلی کلاه داری وخیلی دوسشون داری درسته؟
    -چه جواب دندون شکنی! خب نمیخوای جواب نده ...
    پوزخندی زدو دوباره مشغول خوردن سوپ ساده جلوش شد.
    - ولی بزار من جوابتو بدم. اره عاشق کلاه لبه دار م ...مخصوصا اینکه مجبور باشم کمتر تودید باشم...
    - کسی مجبورت نکرده با دخترخالت بیای رستوران و شام دعوتش کنی؟!
    - کسی هم تورومجبور نکرده...
    سرشو جلو اورد واروم زمزمه کرد...
    - با یه ادم تحت تعقیب بیای سر قرار !
    ارومترازخودش کلمه ی قرار روچندبار تکرار کردم...
    - دیگه این کلمه تکرار نکن نیما، درسته که همین الان بهم گفتن که باید برم محضر موافقت کنم که ازهیراد طلاق میگیرم ، درسته تا فردا فقط تا فردا اسمش توشناسنامه ی منه... ولی وقتی میگی قرار یه حس کثیف بودن...
    - بس کن سایه ، توروبه اون چی که میپرستی تموم کن...بیا سعی کن امشب بیخیال باش! باشه؟
    - خیلی خب!
    هرچندراضی نشده بود اما نگاهشو ازم گرفت و دستشو سمت لیوان اب برد و برش داشت. کمی خورد واون رو روی میز برگردوند...وقتی به نیما نگاه میکرد بین حس های مختلف درجا میزدم! به هرحال اون یه بار نجاتم داده بود. این کافی بود ؟ اون منو به خونه ی ناامنی بـرده بود و تمام مدتی که من باحس مدیون بودن بهش تن به خواسته هاش داده بودم رو باخیال راحت گذرنده بود. دستمو هردورلیوان کنارم بود برداشتم . نمیتونستم بی گداربه اب بزنم . سوالای زیادی داشتم که ازش بپرسم یه حسی به من میگفت که اونم حرفایی زیادی برای گفتن داره واسه همینم اینجاست. [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رها*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/09
    ارسالی ها
    215
    امتیاز واکنش
    5,918
    امتیاز
    536
    سن
    28
    [HIDE-THANKS]
    - هنوز بهش فکر میکنی ؟
    - اره ... تقریبا تنها چیزی که اززندگیم یادمه فقط وفقط اونه.
    - فکر میکردم روزای خوبی نداشتین؟
    به حالت چهره اش که چیزی ازش نمیفهمیدم چندلحظه دقت کردم ...
    - درسته که اصلا روزای خوش نبودی، ازاون روزایی که آرزو میکنن کاش بازم تکرار بشن ولی من تواون خونه معنی خانواده روفهمیدم ! وقتی دور هم بودیم خندیدن یکیشون بهونه ای برای بقیمون بود تا اونم بخنده، درسته روزای ناراحت کننده هم بیشتر بود ووقتی تنهاییم هم اضافه میشد حالمو بدتر میکرد، اما هرروز که ازمرگ فریماه بیشتر فاصله میگیرم قدراون لحظات وادمای اون خونه روبیشتر میدونم.
    سرمو پاایین انداختم وبایه عذرخواهی کوتاه دوباره باغذای جلوم بازی کردم ... بیشتراازینکه برای ناراحت باشم غمگین باشم میتونستم بگم ازآدم روبروم میترسم، وقتی برای چندمین بار توی این نیم ساعت به چهره اش نگاه میکنم میفهمم که نه میتونم چیزی ازش بفهمم ونه چیز مهمی ازش میدونم. تمام نقطه ی من نسبت به نیما فقط اینکه اون پسر بهترین ادم زندگیم بعدازمادرم ، خاله مهری!
    -چی میخوای بدونی؟
    با کنجکاوی سرمو بالااوردم، وبه چهره ی خونسردش نگاه کردم . باورم نمیشد خیلی زود واینقدر ساده فکرم منو خونده باشه ....
    - هرچی مربوط به گذشته است والبته مربوط به من ...
    - ومن درسته ؟
    نمیدونستم جوابشو چی بدم ، هرجوابی میدادم میتونست برداشت خودشو بکنه .
    - اره معلومه، تو جای برادرمی و یه بارم جونمو نجات دادی، من نمیتونم ...
    نیما اخم نمیکرد ، نه حداقل طولانی نه اینقدر عمیق ... کلاه مشکی که ازسرش برش داشته شده بود و موهایی که روی روپیشونیش گرفته بود ، تازه تونستم چهره اشو بهترببینم ، تغییر کرده بود، به اندازه ی چندسال... صورتش لاغرتر شده بود اما بیشتربهش میومد و ته ریشی که حالا بیشتر به صورتش میومد...
    -شاید دلم میخواد ازلحظه ای که توخونه ای که باهاش حرف میزدیم وازحال رفتی شروع کنیم؟
    - وتویه درمانگاه به هوش اومدم و به زندان رفتم ...
    - توکه تنها نبودی؟ پارتی خوبی داشتی امیر...
    اگه بگم برای چندثانیه تمامش ازجلوی چشمم گذشت نبود وبه همون تلخی حسش کردم...
    - نه دقیقا ازهمون موقع من باهیراد آشنا شدم، مردی که قیافش فقط شبیه امیر بود ولی هیچ چیز دیگه ای ازاون رو نداشت!
    - مطمئنی ؟ پس ازدواج دوباره ات وقتی هویت واقعیش فهمیدی چه دلیلی داشت ؟
    - قراره مواخذه بشم؟
    - نه اصلا! میخوای بریم...
    فقط با تکون اروم سرم تاییدش کردم وجلوترازاون راه افتادم.
    پست سوم
    توراه برگشت به خونه ی نیلوفر هیچکدوممون حرفی نزدیم، نمیدونم چون من نپرسیدم .نمیدونم هرچند دوس داشتم واقعیت بدونم اما درحقیقت دونستن واقعیت کمکی نمیکرد شایدم بدترم میکرد‌.
    - بازم میبینمت ؟
    روشو برنگردوند وباتکون سر جوابمو داد. با یه خداحافظی آروم ازپماشینش پیاده شدم وبدون اینکه منتظر حرکتش بشم راه افتادم به سمت درو بازش کردم. با سلام نیلوفر و سهراب به خودم اومدم و سعی کردم خودمو سرحال نشون بدم ‌...
    - سلام خوبین؟
    سهراب پیش دستی کردو باممنون ارومی ازسرراه کناررفت تا من برم تو.ببخشید کوتاهی گفتم وازکنارشون ردشدم رفتم توخونه ی نسبتا تاریک ... درنیمه بازاتاق پسرهارو بازکردم جفتشون غرق خواب بودن . به سمت اشپزخونه راه افتادم و ولیوان اب برای خودم ریختم
    [/HIDE-THANKS]
     

    رها*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/09
    ارسالی ها
    215
    امتیاز واکنش
    5,918
    امتیاز
    536
    سن
    28
    سلام ‌....
    عزیزای دلم که وقت گذاشتین جلد اول خوندین ... بعضی ها گفتن فضای داستان غمگین بود. بیاید منصفانه نگاه کنیم داستان پرازواقعیت وحقیقت بود طوریکه شاید خیلی جاهاشو خودمون تجربه کرده باشیم. ادمهای داستان صرفا بد یا خوب نیستن بی نقص نیستن اونها تقریبا حقیقی وواقعی هستن. این رمان سطحی که فقط عاشقانه و رمانتیک باشه نیست و من سعی کردم منطقی بنویسم . جلددوم دنبال کنید مطمئنا متفاوتتره وتمام سعی میکنم بیشتر به نظر شما نزدیک باشه ... با تشکر

    [HIDE-THANKS]
    - خوش گذشت؟!
    به قیافه ی شیطون نیلوفر نگاه کردم ، وازحرفی که میخواستم درجوابش بگم پشیمون شدم.روبروش روی صندلی میزغذاخوری نشستم ...
    - فردا باید برم محضر برای طلاق!
    سکوت طولانی که ازاون بعید بود، باعث شد سرمو بالا اوردم ونگاهش کنم شوکه تراز اونی بودکه حرفی بزنه ...
    - متاسفم...
    -برای چی؟
    خنده کوتاه واحمقانه درجواب حرف زدش زدم ، یه لحظه تونستم بفهمم منظورش چیه...
    - نکنه انتظارداشتی من برگردم به اون خونه و ادامه ی عمرمو به خوبی وخوشی با هیراد زندگی کنم؟
    جوابی که نداد از فکرم مطمئن شدم، با واقعا که زیرلبی که بالحن محکمی گفتم سرشو پایین انداخت. قدمی برنداشته بودم که بلندشد، وبازومو گرفت.
    - چرا ناراحت میشی؟ فقط به خاطر یه متاسفم ساده؟ پس چی باید میگفتم درجواب خبر جداییت؟
    دستمو کشیدم بیرون و رومو ازش برگردوندم اما پشیمون شدم . برگشتم وفاصلمو باهاش کمتر کردم ...
    - درسته فقط یکسال میشناسمت ولی تو رو ازحفظم! خودتم میدونی که پشت سر متاسفم کلی معنی وحرف داشتی، نکنه واقعا مثل همین چندماه قبل که مدام بقل گوشم میخوندی که برگردم که به گذشته فکرنکنم ... نکنه کاری کردی نیلوفر؟ رفتی پیشش وباهاش حرف زدی؟ راستشو بگو ...
    - معلومه که نه! حز همون یدفعه دیگه ندیدمش ، وتا تونخوای من کا ری نمیکنم سایه! چرا نمیخوای بفهمی اگه من چیزی گفتم یا کاری کردم فقط به خاطر تو نبود چون یقین داشتم ودارم که حقته یه زندگی خوب داشته باشی و باکسی که دوسش داری؛ من دوس ندارم زود جابزنی، نه به خاطر اینکه هیراد لیاقت عشق وعلاقه ی توروداره ، نه ، فقط به خاطر خودت ، خودسایه ... دلم میخواد ازیه جایی به بعد شروع کنی به زندگی کردن به واقعی زندگی کردن نه فقط سپری کردن جونیت...
    - ممنون نیلوفر ، حرفای قشنگیه ، اما عملی نمیشه! منم متاسفم برای خودم برای توبااین طرز فکر رویاییت ! تو باورداری که من میتونستم برای بت که برای من فقط وفقط اززیبایی پربود زندگی کنم ولی نه، میدونی چیه...
    هق هق آرومی کردم...
    - انتخابم اشتباه بود، ازهر جایی که نگاه کنی هیراد برای من ساخته نشده بود، اینکه اون میتونست مال من باشه دروغ محضی بود که به خودم قول داده بودم.
    از کناردیوار سرخوردم...
    - گریه کن ...اروم میشی ...
    به قیافه ی مهربونش نگاه کردم، حقش بود درجوابش لبخندکوتاهی بزنم یا چیزی بگم اما فقط تونستم بلندشم وازش دوربشم.
    باید دفعه ی بعد که نیما رودیدم شماتتش کنم ، حق نداشت توتصمیم من دخالت کنه ؛ اگه من نبودم مادرم بود . یا حتی خاله مهری ...نباید چیزی میگفتی ، باید میزاشتی من تو دامی که جمشید دام پهن کرده بود بیشترفرو میرفتم، حداقل مادرم زنده بود ، شاید زندگی نمیکرد اما زنده بود!
    ***
    - بزار باهات بیام؟
    - چندبار یه حرف تکرار میکنی؟
    نگاهی به قیافه ی ناراضی نیلوفر کردم که بازم نگاهم میکرد...
    - دیرت میشه... من خوبم...
    - بیشتر شبیه آرامش قبل طوفان رفتار میکنی! حالا دلیل آرایش کردنت چیه؟
    - ناراحتی ازوسایلت استفاده میکنم؟
    - دیوونه...
    کیفشو برداشت وداشت میرفت، قبل ازاینکه کامل ازدید من خارج بشه گفتم:
    - من شب میرم خونه ی خودم ، منتظر من نباشین ولی برای پس فردا شب قرارم با بچه ها سرجاشه.
    - باشه مواظب خودت باش .من رفتم
    نفس راحتی کشیدم و برس ریمل پایین اوردم، مکالمه ی خسته کننده ای بود! تازگی ها نه دلم میخواست چیزی بپرسم نه جوابی بدم. اینقدر بیحوصله وکلافه شده بودم که صدبار خودمو به خاطر قراری که هرشب با پسرا گذاشته بودم لعنت میکردم!
    سکوت خونه ی نیلوفر،تازه ترسی که سعی کرده بودم باحفظ ظاهر بروزش ندم ، داشت خودشو نشون میداد. سریع کیفمو برداشتم و دکمه ی مانتو ی مشکیمو بستم وبیرون زدم... به ساعت مچی ظریفم نگاه کردم، هنوز دوساعتی وقت داشتم.
    - سایه
    باصدای نیما برگشتم و دوقدمی که از در فاصله ی گرفته بودم رو برگشتم‌.
    نگاه کنجکاوی به صورتم انداخت که باعث شد خجالت بکشم وناخوداگاه دستمو بالا اوردم و روی صورتم گذاشتم، درسته خاطرات خونه شهریار اموز خیلی کهنه نبود ولی وقتی بهش فکر میکردم خیلی دور بنظر میرسید یا شایدم مهم نبود به خاطر همین ناخوداگاه داشتم ارذهنم پاکش میکردم...
    - بیا میرسونمت...
    توی ماشین نشستم ، وبعدازکمی تردید سوالمو ازش پرسیدم...
    - اینجا چیکارمیکنی؟
    - خب ...
    بعدازگفتن یه کلمه استارت زد وحرکت کرد ، و خیلی خونسرد شروع کردبه حرف زدن...
    - فکرکردم بدنباش تنها نباشی!
    - فکر میکردم گفتی نباید زیاد آفتابی بشه؟!
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رها*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/09
    ارسالی ها
    215
    امتیاز واکنش
    5,918
    امتیاز
    536
    سن
    28
    [HIDE-THANKS]
    - ممنون که نگرانی ولی من حواسم هست ... درضمن اینکه تنها نیستی بد؟
    - آره بده.. ولی بی کس وکاربودن همیشه بدنیست میدونی الان اگه مامانم بود یا حتی مادرتو بودن کلی برام حرص میخوردن ...ولی الان کسی نیست که نگرانش باشم خودم و خودمم.
    چنددقیقه ای گذشته بود که با حالت هیستریک باانگشتهای دستم بازی میکردم. که باحس گرمای دست امیر با حالت شوک برگشتم وبه دست بزرگ و مردونه ای دستمو گرفت وخیلی سریع تومغزم انالیز کردم و دستمو پس کشیدم ‌.
    - ببخشید سایه ...
    - چیزی نگو ‌‌...
    نمیدونستم هدفش چیه ولی گرمای دست نا آشنایی رو که حس کردم نتونستم هضم کنم . کلی خودم لعنت کردم که اینقدر سریع وبی فکر واکنش نشون داد. شاید ناراحت شده باشه، این حقش نبود این حق آدمی که برام وقت میزاره نیست... به اخرش تحلیل های خودم که میرسم، اخرشم ملامت ومقصر بودن خودم نهایت کاری که میشه کرد...
    -ممنون نیما ... لازم نیست منتظر باشی ...
    - سایه‌...
    دستمو ازروی دستگیره در برداشتم و به سمتش چرخیدم .
    - ناراحت شدی؟
    - نه فقط شوکه شدم .... چرا اینجوری نگام میکنی؟
    - باورم نمیشه این حرف میزنی ! من کل راه به این فکر کردم چیشده و چی فکر کردی توالان میگی فقط شوکه شدم؟
    باحالتی گفت که داره مسخرم میکنه...
    - باورت بشه ... من اگه داری به قبلا اشاره میکنی باید بهت بگم چون اونموقع ما حکم خواهر وبرادر داشتیم و ازدواج نکرده بودم!
    - لازمه بهت یاداوری کنم قرار طلاق داری؟
    با خونسردی ظاهری گفت وروشو برگردوند.
    - نه لازم نیست زحمت بکشی ولی تااین ساعت ودقیقه من هنوز زن اون مردم ...
    بدون اینکه منتظر واکنشش بمونم دروبستم راهمو گرفتم .قدمهای هدف دار و محکم برداشتم اما دوام چندانی نداشت وقتی تابلوی محضر دیدم .به ساعت مچیم نگاه کوتاهی انداختم هنوز نیم ساعتی زمان داشتم . اینکه زود میرسیدم خوب بودیا باید یه خورده لفتش میدادم.
    - جوری رفتارمیکنی که انگار فکرهای اون اهمیت داره...
    غر ارومی با خودم زدم و تصمیم گرفتم به جای آسانسور ازپله ها بالا برم . مطمئنا پله ها اینقدری زیاد نبودن که نیم ساعت صرفشون کنم . زودتررسیدم و مستقیم سراغ منشی رفتم ازم خواست منتظر بمونم. پوف کلافه ای کشیدم و چندقدم به عقب برداشتم چقدر از منتظر بودن متنفر بودم. به پنجره ی بزرگ و کر کره ای کنارسالن نزدیک شدم . حقیقت این بود نور زیادی که ازپنجره به داخل سالن سفید پخش شده بود، خیلی ترغیبم کرد، که به بیرون نگاه کنم‌. ماشین سفید رنگ روبروی در محضر ایستاد و همزمان بااینکه میخواستم ازکنار پنجره کناربرم هیراد پیاده شد و بدون معطلی به سمت دیگه ای خیابون اومد.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    رها*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/09
    ارسالی ها
    215
    امتیاز واکنش
    5,918
    امتیاز
    536
    سن
    28
    [HIDE-THANKS]
    اینکه نتونی حالتو حتی برای خودت توصیف کنی، اخر شکنجه ست ‌. اولین حسی که تونستم درکش کنم سرمابود طوریکه به حسم شک کردم ودستهام که توهم گره شده بود نگاه کردم. وقت کافی نبود برای اینکه بتونم بفهم این محضر دردیگه ای داره یانه؟
    دقیقا وقتی که برای سوال کردن برگشتم هیراد تو چارچوب در محضر بود و داشت بهم نگاه کرد. همیشه فکر میکردم وقتی دوباره رودرو بشم حتی برای لحظه ای نگاهش نمیکنم. اما اگر رومو نمیگردوندم میتونستم توهمون لحظه گذشته رو فرانوش کنم. و نتونستم بیشترازاین نگاهش کنم، چون میدونستم که مجبورم به خودم احمقم اعتراف کنم که هنوز بهش حس احم دارم . کنار پنجره وایستادن کافی بود وقتی خودم لوداده بودم که مت اومدنش رو زیرنظر داشتم. صدای زمزمه هاشون رو میشنیدم اما برام مهم نبود که چی میگن .... داشتم خودمو گناهکار جلوه میدادم توذهنم ، برای اینکه شاید یک درصد حرف هیراد درست بود، اون اونقدری دست نیافتنی بود که برای داشتنش حریص بشم. من به امیر علاقه داشتم چون همه جوره قبولم کرده بود ولی درست همون لحظه ای که فهمیدم امیر وجودنداره وهیراد برام نقش بازی کرد چرا ازش دست نکشیدم؟
    اولین بار، همون لحظه ای که برای اولین بار اون پسر ی که میتونست مرد رویایی هردختری باشه رو دیدم، گـ ـناه بود ولی من اونو برای خودم خواستم‌.من دلیل های که برای خودم منطقی بنظر میرسید رو الویت داشتنش قرار دادم . من ساده بودم
    اون پسر بی نقصی بنظر میومد پس من براش تلاش کردم. چشمامو بستم و اعتراف کردن به خودم بدترین و سختترین کاری بود که میتونستم انجام بدم . روی نزدیکترین صندلی نشستم و ناخواسته نگاهم روی دستهای مردونه ای که باحلقه ی ساده وباریکی که بازی میکرد نشست، نمیتونم باور کنم با این آدم زندگی کردم. حرکت دستش متوقف شدوباعث شد نگاهمو به سمت دیگه ای بچرخونم .
    - معذرت میخوام ولی برای آقای سرمدی مشکلی پیش اومدی -امروز نمیان؟
    سوال عجولانه ی یه پسر جون بودکه بنظرمیرسید برای عقد به اونجا اومده .
    تقریبا چندتا زوجی که اونجا بودن همراه همراهاشون برای اعتراض بلند شدن و به سمت مرد که منشی محضربود رفتن.... بدون توجه به هیاهو وشلوغی که به وجوداومده بود. بلندشدم، و بیرون رفتم... برای خودم عجیب بود که چراتوی همین زمان کم اینقدر خسته شدم. من همون ادمی نبودم که پرازانرژی اومده بود تا این داستان تموم کنه. تا یه زخم باز ونسبتا کهنه رو ترمیم بشه ... اما فقط تویه لحظه نگاه همه ی هدفها یی که توتنهایی وتوفکرم گرفته بودم پرکشیده بود. الان نه دوست داشتم تمومش نکنم واینم دوست نداشتم که اسمش توی شناسنامم باشه و خاطراتتش توی دلم... حقیقت این بود که ریشه ی این ادم تا مغز استخوون من نفوذ کرده بود و من دست کم گرفته بودمش. من نمیتونستم فراموشش کنم حداقل نه به این راحتی شاید باگذشتن چندماه، یا حتی چندسال میتونستم فقط خاطره ی محوی ازش داشته باشم نه بیشتر...
    شماره نااشنایی که روی صفحه گوشیم بود رو رد کردم و خودم میدونستم که این کی میتونه باشه. کاش میشد به نیما اونطوری که باید اهمیت بدم، اونطوری که لیاقتش داره ... نه بااینهمه بی توجهی ... چرا دنبالم اومده ؟ یعنی هنوز علاقه داره، یا هدف دیگه ای ازکاراش داره... نفس صداداری کشیدم و به خودم ثابت شد که من برای هر ماجرای جدیدی خسته ام. من زندگی آروم ومعمولی که شاید خیلی ها دارن رو ازخودم خیلی خیلی دورمیدیدم گاهی وقتها اینقدردورکه فکر میکنم برای رسیدن بهش نفس کم میارم.
    ***
    - حالا چی میشه؟
    بابی حواسی به نیلوفر سرتکون میدم و برای یکی ازپسرها غذا میکشم...
    - نمیدونم شاید فردا یا یه روز دیگه...
    تاخواست سوال دیگه ای بپرسه که مطمئنا مربوط به امروز سریع گفتم...
    -خیلی خسته ام...
    حالت چهره اش به آنی ناراحت شد... قاشق توی بشقاب کریستال چرخوندم و به محتویاتش بشقاب نگاه کردم بنظرم خوردنش خیلی انرژی وحوصله میخواست!
    - فکر میکنم نتیجه چندماه تویه نیم ساعت به بادرفته، حس یه وسیله ی رو دارم که دیگه برای حرکت کردن خیلی فرسوده است ...
    سرمو بالا اوردم و نگاه پسرها باعث شد خودمو یه خورده جمع کنم، ومثل کسی که انگار مچشو گرفتن صاف نشستم. اما اون سه تا دست ازنگاه کردن ازمن نکشیدن تاچندثانیه بعدش که من اولین قاشق اون عذار روخوردم.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رها*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/09
    ارسالی ها
    215
    امتیاز واکنش
    5,918
    امتیاز
    536
    سن
    28
    [HIDE-THANKS]
    خیلی سعی کردم عادی باشم . اما هرچقدر بیشترتلاش میکردم بیشتر غیرعادی بنظر میومدم ومطمئن بودحالت صورتم گرفته ترمیشه. خیلی دوس داشتم توبحث اون دوتا پسر کوچیک و نیلوفر که سر برد یا بازی فوتبالی که داست زنده پخش میشد، بود، شرکت کنم اما تنها کاری که میتونستم بکنم کنترل حرکات و رفتاراون دوتا پسر هیجان زده بود که طبق معمول د‌ستشون توی یه کاسه بود.همه چی بین اونها نرمال بودتااینکه پسر نیلوفر تصمیم گرفت بهش نزدیک بشه. همزمان بااینکه اون خودشو توبقل مامان جوان ومهربونش رها کرده بود و بحث کش دار فوتبال رو ادامه میداد . غم نگاه سعید ازچشمهای من که حالا ثابت ومتمرکز روش بودن دور نموند. این چیز جدیدی نبود که سعید گوشه گیر وآروم باشه اما توی این لحظه ناموفق بود. اون سعی میکرد مشغول تماشای مسابقه بشه اما وقتی همبازیش وتنها آدمی که فکرمیکنم به سعید نزدیک بود ازش دور شد اون نمیتونست آروم باشه وشاید حسادت وشاید حسرت بود که باععث شد بی توجه ازتماشای بازی که براش جالب بود دست بکشه وبا کنترل تلویزیون سرگرم بشه.
    - نیلوفر میای یه لحظه کارت دارم...
    باصدای من نیلوفر پسرشو به کناری هل داد و به سمتم اومد، قبل ازاینکه کنارم بشینه بلندشدم و به سمت در هدایتش کردم وخودم برای اخر دوباره به تیم‌اون دوتا پسر کوچیک نگاه کردم که دوباره گرم وصمیمی شده بود.
    - جانم خواهری؟
    لحن صمیمی همیشگیش هیچ وقت تکراری نمیشد .
    - چقدر خوبه لبخندت ازروی لبت جمع نمیشه وقتی میدونی سایه مثل همیشه میخوادبرات اه و ناله کنه ...
    نزدیکترشدو دستشو روی دستم گذاشت ...
    - خبر جدیدی شده؟
    من پرسیدم . خیلی سریع متوجه منظور سوالم شد بلندترخندید و روشو برگردوند .
    - آره ایندفعه با مادرش اومد و خواستگاری کرد.
    خیلی سریع باهیجان و خوشحالی که نتونست خوب مهارش کنه گفت ومنتظرواکنش من شد.
    - خب؟
    این کلمه همه ی واکنش من بود، ولی تونست انرژی نیلوفر بگیره چون بقیه حرفشو با لحن عادی گفت.
    - خب منتظر جواب دیگه.
    - نمیتونم بفهمم چرااینقدر دست دست میکنی ؟ این شانس بزرگی نیلوفر ، اون یه پسر جون ومجرد که تووپسرتو قبول کرده، توهم که ازش بدت نمیاد دلیل تعللت چیه؟ بهت گفتم که نگران سعید نباش اون میادپیش خودم...
    - گفتنش راحت سایه، اون دوتا پسر خیلی بهم وابسته ان، حتی قبل ازاینکه سعید بیار خونه ما هم اون به ماخیلی نزدیک بود الان که یکساله کنارماست...
    ازاینکه درست حدس زده بودم خوشحال نشدن. مطمئنا جداکردن سعید ازنیلوفر وپسرش خیلی سخت بود.
    - میفهمم چی میگی ولی اونا عادت کردن بهم، بعدیه مدت که جدازندگی کنن دوباره به نبودن همدیگه عادت میکنن...
    - واقعا؟به حرفی که میزنی اعتقادداری؟
    بیشتر توجهم به سوال جلب شد تا چهره ی بی حسش. برگشتم وناخواسته به حالت چهره اش دقت کردم تا ادامه ی جملشو بشنوم.
    [/HIDE-THANKS]

    چرا نظر نمیدین ؟؟؟Hanghead
    لطفا نظربدین از کم وکاستی هابگین ... اینکه دوست دارین روند داستان چجوری پیش بره و... میتونید به جای پیام فرستادن توپروفایلم نظر بزارید ولی هرجورراحتین:NewNegah (11):
    منتظرتونم..... :biggfgrin:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رها*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/09
    ارسالی ها
    215
    امتیاز واکنش
    5,918
    امتیاز
    536
    سن
    28
    ممنون بابت نظراتون.... :aiwan_light_blumf:
    [HIDE-THANKS]
    -فکر میکنم تواین چندماه هزارباراین جمله رو که هیراد فراموش کردی رو ازت شنیدم، اماامروز ...
    - اها...
    سریع گفتم .ودرپی سکوتس ادامه دادم...
    -من مطمئن بودم که توزودازقضیه امروز نمیگذری ... بزاریه چیزی رو که خیلی وقت توگفتنش تنبلی کردم روالان بهت بگم نیلوفر...حس بین ما نفرت نیست، وقتی نفرت نباشه مطمئنا قرارم نیست عشقی درکارباشه! اما ما یه مدت نسبتا طولانی رو زن وشوهربودیم و تقریبا بهم عادت کردیم... شایدم فقط من این وابستگی رو درک کردم نمیدونم ...
    - دوست داری دوباره کنارش باشی؟
    به قیافه ی احمقانه اش خندیدم ، سربحث زندگی من وهیراد بیش ازحد احساسی و مهربون میشد.متوجه سکوتم که شد، جرات پیدا کرد وادامه داد...
    - خب ازهرطرفی نگاه کنیم شما مناسب هم نیستین ...
    اینکه لبخند سطحی که رولبم بود به انی محوشدولبام خط شدن دروغ نبود، رومو ازش گرفتم تا متوجه تغییر حالت چهره ی من نشه.
    - خب منظورم اینه که شاید تو با میل اون یکی نباشی، ولی شما ناخواسته خیلی جلو پیش رفتین تا بچه دارشدن... این یعنی اونم تاحدودی به زندگیتون امیدداشته وحتما تاحدودی قبولش کرده بوده...
    - شاید حق باتوباشه اما همه ی اینا برای ادامه دادن زندگی کافی نیست، میدونی نیلوفر، امروز اعتراف سختی به خودم کردم اینکه درسته اولش فقط برای داشتنش حریص شدم اما به مرور علاقم بهش خیلی خالص شد. وقتی بعدازچندماه دوباره امروز، اون هنوز برام جذاب بود، فکر میکردم که ازش بدم بیاد یا حتی نتونم نگاهش کنم، اما امروز بیشترازهمیشه باهم فاصله داشت، عین دوتا آدم غریبه نشسته بودیم، ماحتی همدیگه رولایق یه سلام خشک وخالی هم ندونستیم...
    نفس پردردی کشیدم ، دوست نداشتم اما فقط تونستم دستمو روی شونه اش بزارم وبدون هیچ حرف دیگه ای تنهاش گذاشتم. نیلوفر مثل همیشه باچهره نگران بدرقه ام‌کرد. رفتن به خونه ی کوچیک وجم وجورم زیاد به عوض کردن حالم کمک نمیکرداماالان حس میکردم وقتی اونجا نیستم انگار یه چیزی روگم کردم.
    برای اولین بار دلم برای خونه ی کوچیک وجم وجور اجاره ایم تنگ شده بود.سریعتر ازهمیشه مسیرنسبتا کوتاه طی کردم به خونه رسیدم. خسته بودم اما نه کسل‌... اینقدر انرژی داشتم که حال کوچیک واشپزخونه ی اشفته وپرازظرف های یکبارمصرف غذا بود روتمیز کنم. گردگیری وسایل کمی که داشتم،که حتی برای این خونه کوچیک هم کم به نظر میرسیدن وپرش نکرده بودن وقت زیادی نبرد. روی کاناپه نشستم وانرژی منفی که ازنگاه کردن به وسایل خونه بهم دست دادباعث شد دستمال سفید که هنوزتوی دستم بودروبه کناری پرت کنم. یه لحظه دلم برای حالم خودم سوخت که برای هیچی تلاش کردم ولحظه ی بعد زیر ترحمی که ذهن خودم داشت بهت تلقین میکرد احساس کردم دلم میخوادگریه کنم. بازم آه که برای گوشهای خودم خیلی طولانی وکش دار بود رو کشیدم و بیشترتوی خودم جمع شدم. هرچند هیچ وقت نتونسته بود توی سکوت آرامش پیدا کنم اما بی حس ترازاونی بودم که قدمی برای خودم بردارم. برای هزارمین بار توی این روزها به بی هدفی وبی انگیزه بودن خودم لعنت فرستادم. گوشی لمسی که نزدیکم بودرو برداشتم . وتنها شماره ای که بارها باهام تماس گرفته بود وبی جواب مونده بود رو نگاه کردم . اون پسر بااراده ای بود والبته صبور‌.‌ ... کاش سرنوشت ما اینقدر تلخ و پیچیده نبود . انوقت شاید من ونیما به عنوان یه دخترخاله وپسرخاله ی معمولی زندگی دیگه ای داشتیم . هرچندازفکرکردن بهش خوشحال نمیشم اما نمیتونم حقیقت رو پنهان کنم اون همیشه کنارم بوده. توخونه شهریا ر تواون شرکت بزرگ ... اما من همیشه نادیده اش گرفتم. نادیده کلمه ی درستی نبود من اونو جدی نگرفتم . هیچ وقت توی ذهن آشفته ی خودم نتونستم نیمارو باورکنم که بهم علاقه داره... اون پسر بلندپرواز ومغرور که ازهررنگ وسلیقه ای که من خبرداشتم دوست دخترداشت ، هیچ وقت نتونستم باورکنم که به دخترخاله ی ساده اش که مدتی بود افسرده شده علاقه داره...باورنکردنش گـ ـناه بزرگی بود هم درحق خودم ، هم درحق اون که حتی یه بارم فرصت دیده شدن و فهمیدن بهش نداده بودم.حالا هم کنارمن بود. اون لجوجانه کنارم بود هرچندکه خودشم اوضاع نامساعدی داشت ومن بازبابی احتیاطی وحواس پرتی کنارش میزدم...
    نمیدونم چقدر گذشته بودکه صدای زنگ که پشت سرهم زده شدوبعد صدای در منو به خودم اورد. نگاهم که روی ساعت دیواری که ساعت ده ونیم رونشون میداد باعث شد همونجا بدون حرکت بشینم.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    رها*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/09
    ارسالی ها
    215
    امتیاز واکنش
    5,918
    امتیاز
    536
    سن
    28
    اینم برای اونایی که نظردادن .... همینطوری که خواسته بودین شخصیتی اصلی بعدازسایه ازاینجا نقشش پررنگ میشه:aiwan_light_bye:

    [HIDE-THANKS]
    در بارها به صدات اومد، اما هدفی برای باز کردنش نداشتم. احساس کردم برای بیشترازاونی که باید محتاطم!چون من یه دختر تنها بودم وتقریبا تواین مجتمع با کسی آشنایی نداشتم جز واحد روبرویی که چنددفعه باهام برخورد داشتیم وجز سلام وعلیک جزئی چیز دیگه ای بینمون رد وبدل نشده بود. پرده کوتاه تنها پنجره خونه روکنارزدم وتقریبا سوت وکور بودن کوچه تنگ وتاریک بیشتر باعث ترسم شد مخصوصا اینکه صدای دربعداز چنددقیقه دوباره شروع شده بود. وقتی صدای آشنای زنی که چندمین بارباهاش برخوردداشتم وروشنیدم. نزدیکتررفتم و صداش واضحترشنیدم که داشت به فامیلی صدام میکرد. دربدون فکر بازکردم وازاینکه اینهمه معطلش احساس خجالت وجودمو برداشته بود . اما به محض بازکردن در تنها تصویر تاری میتونستم از زن چادری روبروم ببینم چون مرد ی که بافاصله ازش وایستاده بود باعث شد همه ی اون چیزی رو که برای توجیه دربازکردن در بگم ازذهنم بپره.
    - ببخشید ... ولی این اقا گفتن در خونتونو بزنم ...
    حواسمو بهش جمع کردم ، وبعداز کنجکاوی و کمی نگرانی اروم پرسید...
    - میشناسیش؟
    چه سوال مزخرفی بود . آره هم میشناختم هم نه... چطور باید بهت بگم اون شوهرمه ولی تاحالا بیشترازده دقیقه باهم حرف نزدیم...
    سرمو تکون دادم . بنظر رسید زن نفس ارومی کشید . و به عقب برگشت وبه قیافه ی خونسرد پسرجوان پشت سرش که بی حرکت ایستاده بودنگاه کرد... هیراد که انگار به خودش اومده باشه، دستشو ازحیب شلوار جینش دراورد وفاصله کوتاه سریع رد کرد وروبروی من ایستاد...
    -سلام عزیزم...
    باتعجب ابروم بالا بردم. این همون صدا بود اما اینقدر اروم ومهربون بود که یه لحظه شک کردم مال خودش باشه. دستمو وگرفت ولبخند زورکی زد...
    - خیلی شوکه شده نه؟ فکر نمیکردم تااین حدسوپرایز بشی...
    - ما خیلی وقته همدیگه رو ندیدیم...
    روبه زن منتظر گفت ودوباره باحفظ ظاهر بهم نگاه کرد.
    - همسرشون هستین؟
    زن میانسال بلافاصله گفت . درواقع تنها چیز محترمانه ای که میشد گفت همین بود... هیراد فقط اروم سرشو تکون دادو باقیافه ی که دیگه اون خنده ی زوری روهم نداشت وبرگشت نگاهم کرد، تاز اون‌موقع بود که دستمو بین دستش حس کردم و خواستم دستمو پس بکشم که باصدای زن همسایه برگشتم وبهش نگاه کردم...
    - فکر نمیکردم که متاهل باشین‌‌‌...
    نگاه کردن به واکنش هیراد که انگار چیزی روفهمیده باشه، اینکه سرشو پایین انداخت وچندبارتکون داد باعث شد زبونم که برای حرف زدن قفل شده رو حس کنم.
    -خب من دیگه مزاحمتون نمیشم.
    هیراد باممنون مختصرومفید زن روبدرقه کردوبعدازبسته شدن در، گره ی نسبتا محکم دستامونو بازکردو ازکنارم رد شد.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا