رمان درنهایت رویا(جلد دوم سایه منحوس) | رها* کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

رها*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/09
ارسالی ها
215
امتیاز واکنش
5,918
امتیاز
536
سن
29
[HIDE-THANKS]
دروبستم ورومو برگردوندم . طبق عادت همیشه اولین کاربعدازاومدن توخونه برداشتن شالم بود اما وقتی تازه بادیدن پسرقد بلند وسط خونه اتفاقات چنددقیقه بهم یادآوری شد... باوراینجا بودنش اینجا اینقدر سخت وغیرقابله باوره.... اره ... این خودمم که جواب خودم میدم . اولین بار که تنهایی پامو به این خونه ی کوچیک گذاشتم این فکر که یه روز اینجا مهمون من میشه از هر رویایی غیرقابل باورتر بود...
دست ازنگاه کردن خونه برداشت وبرگشت سمت من که هنوز نزدیک درایستاده بودم . به سمت پنجره ای که پرده ی سفیدش یکم کناررفته بود رفت و بیرون نگاه کرد...
- این محله واین ساختمون برای یه دخترتنها خیلی جالب بنظر نمیرسه.
یه لحظه چشمامو روی هم گذاشتم تااولین طعم تلخی که ازحرفاش بهم تحمیل شد رو هضم کنم.چندثانیه همدیگه رونگاه کردیم وبعد این من بودم که قفل نگاهمون شکستم وبه طرف صندلی پایه دارفلزی که نزدیک اپن بودرفتم وروش نشستم. حالا شاید وضع خیلی بهتر میشد ازچنددقیقه ی قبلی که به وزنم روی پاهام خیلی سنگینی میکرد.
- قدرت حرف زدنتو ازدست دادی؟
روبه من گفت و به سمت کاناپه اومد وروش نشست . ومجله ای که ازچندروز قبل اونجا بودرو برداشت و ورق زد. دلم نمیخواست اما هرچی بیشتربهش نگاه میکردم حس ناخوشایند بیشتری روحس میکردم. این حس تضادزیاد وعمیقی با حسی که تواون محضر توی قلبم حس کردم داشت. بهتربود به حرف میومدم، اصلا کی باورش میشد حس حرف زدن ندارم بادیدن مردی که تاچندماه پیش شوهرم بود. اون ازهرغریبه غریبه تربود... اونو داشتم درحالی که خلابزرگی بین مابود که هیچ تلاشی نمیتونست پرش کنه. ماازهم متنفرنبودیم . ولی هیراد هیچ وقت نخواست یا شایدم نتونست منودوست داشته باشه، حتی توی مدت کوتاهی که توی خونش زندگی کردیم واون تمام سعیشو کرد که یه شوهرنمونه بشه ...
- چرای اینجایی؟
انگارکه اونم درحال فکرکردن باشه با صدای من باحواس پرتی برگشت و این کافی بودتامن نگاه امیر بعدازمدتها توذهنم یاداوری کنم، اه ارومی کشیدم چقدر دلم براش تنگ شده بود...
- بودنم ناراحتت میکنه؟
باتمسخرگفت.
- اگه داری ازمن میپرسی بایدبگم برام مهم نیست.
- چرا؟ یه مهمون ناخونده اونم این وقت شب چطور برات مهم نیست...
دلم میخواست توصورتش دادبزنم که این تویی که مهم نیستی ...
اما صدام بالرزش خفیفی توی خونه ی ساکت پیچید.
-برای چی باید مهم باشه خودتم داری میگی مهمون... پس میشه یه زمان کوتاه هرکسی روتحمل کرد.
دروغ قشنگی بودکه ارزش باورداشتن داشت. همون واکنش که از پسر مغرور انتظارداشتم، بلندشد و کتشو که روی میزرها کرده بود برداشت و به سمت درقدم برداشت.
به سادگی خودم پوزخندی معناداری زدم. اون به دلایل رمانتیکی که دختر عاشق توی وجودم برای خودش سرهم کرده بوداینجا نیومده بود، اون چیزی که مهم این بود اینکه اون داشت میرفت.

[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • رها*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/09
    ارسالی ها
    215
    امتیاز واکنش
    5,918
    امتیاز
    536
    سن
    29
    [HIDE-THANKS]
    برای چی به خودت زحمت دادی تااینجا اومدی... فقط اومدی وضعیت محل زندگیمو برام شرح بدی
    برنگشت اما دستش که ازکناردستگیره سرخوردو کنارش افتادرودیدم .اون واقعا داشت میرفت ...
    - نه اومده بودم اینو بهت گوشزد کنم که همکاری کردن بایه متهم فراری اصلا به نفعت نیست...
    اون نیما رودیده بود این برام عجیب نبود اون همیشه یه چیزی برای روکردن داشت اما تواین مورد خیلی بااحتیاط بود وباعجله کاری نمیکرد.
    به چهره ی بی تفاوتش نگاه دقیقی کردم، برای چندمین بارتوی همین چنددقیقه ناامیدشده بودم. دلم میخواست ازنیما دفاع کنم ولی حتی ذره ای هم شک نداشتم که بی فایده ست و میدونستم تنها چیزی که الان لازم نیست همین دفاع بی جاست.
    - ممنون بابت هشدارت!من چیزی برای ازدست دادن ندارم.
    - بهتره خودشو معرفی کنه این به نفعشه.
    قسمت دوم حرف منو نادیده گرفته بود اون خیلی واضح نشون داده بود که احساسات من پوچ وبی اهمیته.
    -اره بهتره... امیدوارم اینکاروبکنه...
    - امیدواری کاری روازپیش نمیبره...
    برای لحظه ای فقط منتظر ادامه ی جملش شدم...
    - چرا خودت کارشو آسون نمیکنی؟
    - چی؟
    باحالت متعحبی پرسیدم . که درواکنش سریع من پورخندی زدوجلوتراومد...
    - برومعرفیش کن...
    - چیکارکنم؟
    - به هرحال پسرخاله ی عزیزت توروبه دردسرانداخته و به جایی که نبایدکشوند... نمیخوای اینهمه لطف جبران کنی؟
    اون دقیقا داشت مثل یه شیطان تحریکم میکرد که برعلیه نیما کاری کنم اما کنجکاوبودم بدونم که چه هدفی داره...
    - من هرکاری که بکنم نمیتونم لطف اون جبران کنم.... اون یه بارمنو ازمرگ نجات داده.
    باحرفم اخم غلیظی کرد. خودمم ازحرفی که میزدم مطمئن نبودم اما قصدم نداشتم دربرابر دیو روبروم کوتاه بیام.
    - من جرات کاری که نداری رودارم...
    - اگه جرات انجامش روداشتی سراغ من نمیومدی...
    باعصبانیت گفتم وسمت اتاق خواب راه افتادم اما لحظه ای پشیمون شدم وبرگشتم .
    - زندگی نیما یا تصمیم های تو ارزشی برام ندارن... کاری که خوشحالت میکنه انجام بده.
    اون رفته بود صدای آروم بسته شدن در چیزی نبودکه انتظارشو داشتم . فک میکردم عصبانی شده باشه امااینطورنبود. من خیلی برای پیش بینی رفتارو حرفها ی اون ناشی بودم! نمیدونم برای چنددفعه اما قلبم به هزارتیکه تقسیم شد. بازم دیدمش ازنزدیک، درست جوری که شاید اگه ازته دل آرزو میکردم هم بازم همهچین موقعیتی برای دیدن وحرف زدن باهاش پیش نمیومد. اون رفت وسوالهای من بی جواب موندن اون ادرس خونه ی من رو داشت، اون ازنیما متنفربود ومن هیچ دلیلی براش پیدا نمیکردم. وبدترازهمه حرفها ورفتار تلخ وازاردهنده ی هرجفتمون جلوی چشمم رژه میرفتن. ما فرصت زیادی رودرکنارهم بودیم اما این کافی نبود چون توی همین فرصت کم ما بااختیار وشایدم بدون اینکه بخوایم همدیگه رو نابود میکردیم. اینقدر تونقش خودمون فرومیرفتیم، که هرکدوممون آرزوی نبوداون یکی روداشت. پتوروبالاسرم کشیدم وارزوکردم که کاش معجزه ای میشدوعقربه های باسرعت بیشتری حرکت میکردن... انگاراین واقعیت رو باید قبول میکردم وبه قلبم میفهموندم که هیچ وقت ما نمیتونیم زوج بشیم.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    رها*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/09
    ارسالی ها
    215
    امتیاز واکنش
    5,918
    امتیاز
    536
    سن
    29
    [HIDE-THANKS]
    ساعت ده دقیقه به هشت نشون میداد،اما من واقعا هیچ تصمیمی نداشتم، نه اینکه تخت من خیلی گرمه ونرم باشه که ارزش دل کندن نداسته باشه، یااینکه برای پنج دقیقه خواب بیشتر حریص باشم نه من تمام شب روبه فاصله ی دوساعت یکبار بیدارشده بودم و دوباره با سختی خوابیده بودم. نه من به هیچ چیزی دلنبسته بودم وهیچ چیزی برام اونقدرارزش نداشت که بهش توجه کنم.... نزدیک مطب رسیده بودم وقدمهای بلندتری برمیداشتم تا بیشترازاین دیرنکنم.این که چیزی خوشحالت نکنه اوج خساست نبود؟ بدترین ظلمی که درحق خودم میکردم، من میتونستم بادیدن خنده ی بچه ای که ازکنارم رد میشه خوشحال باشم اما مشکل اینجا بود من فقط خودمو میدیدم!بالاخره روی صندلی پشت میز نشستم ونفسی که انگارمدت طولانی حبسش کردم ورها کردم، سرمو روی میز گذاشتم... صدای زنگ گوشی که به محض رسیدن روی میز رها کرده بودم باعث شد سرمو برگردوندم وبا دیدن شماره ی جدید نااشنایی که صاف بشینم.
    - سلام ، خیلی عجله داشتی؟
    صدای همیشه آروم نیما بود، بازم شمارشو تغییرداده بود.
    - سلام، تعقیبم کردی؟
    - نه دخترخاله ی عزیز، فقط ساپورتت کردم.
    خنده کوتاهی کردم ، که برای خودم عجیب بود!
    - آدم مثل من نیازی به این کارنداره...
    - چرا عزیزم مگه توچته؟
    لحنش پربود ازانرژی که لحظه ای حس کردم، کاش هررروز صبح یکی مثل نیما بهم زنگ میزد...
    - هنوز اونجایی؟
    آروم وبدون استرس پرسید.
    - آره دوست دارم ببینمت ....
    سکوت کرد واین جرات بیشتری برای حرف زدن بهم داد.
    - راستش نیما من نگرانتم، خب نگران ...منظورم اینه دوست ندارم برات اتفاق بدی بیفته، دوست دارم زودتر بگی میخوای چیکارکنی ...
    هرچند گفتنش سخت بود اما با دیدن هیرادو حرفهاش تعلل کردن اصلا درست نبود.
    - واقعا نگرانمی؟
    - فقط همون که دوست داشتی شنیدی؟
    با شوخی پرسیدم که کاش نمیگفتم.
    - تو میدونی چی رودوست دارم پس توخیلی هم ازهمه جابیخبر نیستم.
    - نیما من کاردارم بعدا حرف بزنیم باشه؟
    - باشه فعلا.
    فکرمیکنم ناراحت شده باشه، چون بدون اینکه منتظر جواب من بمونه قطع کرد... به شماره ناشناسش نگاه کردم اگر روزی زنگ نزنه حتما دلتنگش میشم.




    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    رها*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/09
    ارسالی ها
    215
    امتیاز واکنش
    5,918
    امتیاز
    536
    سن
    29
    [HIDE-THANKS]
    نیلوبا یه پیام کوتاه بهم خبر جواب مثبتش رو که به خواستگارش داده بود رو بهم رسوند. با تصور قیافه ی ذوق زده اش ودیتاش که موقع نوشتن این پیام حتما دستاش میلرزیده خندیدم و تنها بایه استیکر جوابشو دادم . وبعداز مرتب کردن میز ازجام بلندشدم، و بعدازبستن در دستامو تونیمه کت اسپرتم کردم وبه سمت خونه ی نیلوفر راه افتادم که مثل خونه ی خودم فاصله ی دوری بااینجا نداشت .
    - سلام
    با شنیدان صدایی که کاملا آشنابود، ولی خیلی یهویی کنارم شنیدم دستموروی قلبم گذاشتم و لبخندم که بابت نقشه هایی که برای دست انداختن نیلوفر توسرم چیده بودم خیلی سریع ازبین رفت.
    - داری عادت میکنی به ترسوندن من...
    فقط خنده کوتاهی کرد، وبه سمت ماشینش که کنارخیابون بود اشاره کرد، نمیدونم چرا ولی از حضور یهویی نیما احساس خوشحالی کردم. اون توهمبن مدت کم ساعت رفت وامد من دستش اومده بود، واین که بعدازیه روز خسته کننده یکی منتظرت باشه خوب بود، یه چیزی بیشترازیه حس خوب، حس جایزه ای که مدتهامنتظرش بودی.
    - جای دیگه ای میرفتی؟
    - آره ... خونه ی نیلوفر، خونه ی دوستم.
    - خب؟
    با حالت سوالی پرسید، که باعث شد روی حالت مهره اش دقیق بشم واز حس خوبی که بادیدنش داشتم برای ثانیه ای دست بکشم.
    - خب چی؟
    - نمیخواستی حرف بزنی؟
    برای اولین کلاهشو برداشت، موهای رنگ شده اش که تنهاوااولین چیزی که به چشم اومد، وبرای اینکه نفهمه رومو نیم رخش گرفتم و بیرون ازماشین دنبال یه چیزی برای اتصال نگاهم میگشتم.
    - اگه نمیخوای حرف نمیزنم.این همه دوستته که ...
    بقیه صداشو نشنیدم ، چون منزجرکننده ای که بهش انداختم هم برای خودم تازگی داشت. اون دقیقا منو یاد هیراد انداخته بود، یاد حرفهاش، یاد تک تک حرفهای شب دیشب... اون همیشه تو ذهن من حضورداشت اما الان حس مزخرفی بهم دست داده بود که توان بیانش رونداشتم.
    - حرف خاصی نداشتم. فقط...
    دستمو که روی دسته گیره گذاشتم برگشتن نگاه گردم، که نگاهشو ازروی دستهای عجول من برداشت وبادقت بهم نگاه کرد...
    - فقط میخواستم بدونی که خیلی ها ازبرگشتنت باخبرن... مراقب خودت باش نمیخوام به خاطر من تودردسر بیفتی، من پیاده میرم ...
    فقط سرشو تکون داد، ومن که برای شنیدن هرجوابی ناامیدشده بودم، سریع پیاده شدم وخلاف جهت ماشینش راه افتادم. الان آدم دیگه ای بودم نه نقشه ای برای نیلوفر داشت... خودم نمیدونستم چی باعث شد یه لحظه از نیمایی که برای لحظه ی کوتاه هیراد رو برام یاداوری کرد، فرار کنم. شایدم فقط تنها دلیلش دیدن روی دیگه ی هیراد که دیشبم بهم نشون داده بود،بود. هرچند حس ناخوشایند داشتم، اما نتونستم برای چنددقیقه ی قبل که برای ثانیه ازدیدن نیما خوشحال شده بودم روفراموش کنم.
    [/HIDE-THANKS]
     

    رها*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/09
    ارسالی ها
    215
    امتیاز واکنش
    5,918
    امتیاز
    536
    سن
    29
    [HIDE-THANKS]
    با صدای تقه کوتاه دربرگشتم وبازش کردم ....
    - بازم که اینجا میبینمت...
    بلافاصله بادیدنش گفتم واون با بی خیالی جواب داد وازکنارم رد شد.
    - به دیدن من عادت کن...
    - فقط دوست دارم به نبودنت عادت کنم.
    بابستن درگفتم، و بهش که دستاشو توجیبش گذاشته بود وبه داخل خونه قدم برمیداشت نگاه کردم.
    - متاسفم عزیزم...
    برای یه لحظه ازفرارکردن ازنیما متاسف شدم، این مرد خیلی هم ترسناک نبود اگه فقط با بی رحمی دقیقا مثل خودش باهاش حرف میزدم، نه در کنار حس کوچیک اما عمیقی که نسبت بهش حس میکردم.
    حرفی که گفت باعث شد ح ف نیما روبه یاد بیارم درواقع امروز برای دومین باراین کلمه روشنیدم، اماهیچکدوم قابل مقایسه نبودن.
    - به دیدنم عادت کن، شاید تااخرعمر مجبورباشی تحملم کنی...
    - خوب خودت میدونی فقط میشه تحملت کردونمیشه کنارت بود.
    جواب دیگه ای بهتربود، اما حجم دلخوری من این اجازه رو به من نداد.پوزخند بیصدایی زد ...
    -حرفم بچگانه ست اما دقیقا منم دارم همین کارومیکنم، ازخیلی قبلترازاونی که فکرشو دارم با تحملت کنار خودم کناراومدم.
    - میتونی بری...
    آروم گفتم . تمام سعیمو کردم تا صدای که برای آزادشدن تقلا میکرد رو خفه کنم.
    -تاچندساعت دیگه هرجورشده یه محضرکوفتی پیدا میکنم تا مجبور نشی بیشترازاین عذاب بکشی هیراد!
    - خوبه ... دارم روی دیگه ای ازت میبینم...
    - دیگه بیشترازاین نمیتونم خودمو اروم نگه دارم ازاینجا برو تا...
    - گوش کن دختر خوب... بزار یه چیزی روبهت بگم تا خوشبختی این زندگی رو برات تموم کنم ...تو فردا بامن برمیگردی به خونه ی پدرم،میفهمی؟
    خندیدم وبعد بایه فلش بک به گذشته اروم ومحو لب زدم چی...اما اون هیچ عجله ای برای حرف زدن نداشت‌...
    - حاضرم خودمو از همین ساختمون پایین پرت کنم، اما باتو به اون خونه نیام ...
    باصدای بلندی گفتم.
    - تافردا فرصت داری اینکارو بکنی...
    با آرامش گفت، وازروی صندلی پایه بلند پایین اومدوبه سمت دررفت.
    برگشت ونگاهم کرد...
    - فردا که برمیگردم بامن بیای، یا کاری میکنم که دیگه نتونی باخیال راحت تواین خونه ورفت وامد کنی...
    اون تهدید من به خودکشی رو خیلی راحت نادیده گرفته بود، اون خیلی بهترازخودم منو میشناخت. به مردمک چشمهاش نگاه کردم که ثابت بود، اون یه هیولابود که نمیشد هیچ جوری روش تاثیر گذاشت. حالا بعدازگذشت این مدت طولانی اون پوست ضخیم ونفوذناپذیر رو خوب درک میکردم. [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
    [/HIDE-THANKS]
     

    رها*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/09
    ارسالی ها
    215
    امتیاز واکنش
    5,918
    امتیاز
    536
    سن
    29
    [HIDE-THANKS]
    -شنیدی چی گفتم؟
    درجواب سکوت بی سابقه ی نیلوفر گفتم . اما بازم بنظرمیرسید درحال فکرکردنه، بعدازرفتن هیرادبدجوری درگیروکلافه بودم تااینکه به نیلوفر زنگ زدم واون خودشو سریع رسوندوخیلی بادقت به حرفام گوش کردولی الان چیزی نمیگفت. ومن مثل کسی که انگار تمام زندگیش به جمله ای که قراربگه بستگی داره، منتظر ش بودم وکوچیکترین حرکتشو دنبال میکردم...
    - نمیدونم چی بگم...
    باناراحتی گفت.
    - بعداز اینهمه فکر اینو میگی....
    باصدای اروم وتحلیل رفته گفتم وبیشتر توخودم جمع شدم، نیلوفر هرچیزی هم میگفت ، حتی اگه بهترین و کارسازترین راه رو میداد بازم این من بودم که نقش اصلی بودم وباید با اون ادم روبرومیشدم.
    - اخه برای چی میخواد برت گردونه؟ پس قرار محضر چی بود.... دارم شک میکنم که هیراد سلامت عقلی داشته باشه...
    اروم به خودم لرزیدم.
    - ممنون میشم بیشترازاین توی دلم خالی نکنی!
    نزدیکتر اوند وکنارم نشست...
    - واقعا امیدوارم روزهای بهتری روببینی سایه...
    - ممنون ...
    خیلی آروم گفتم ، باورم نمیشد همین جمله ی کوتاه کلی بهم انرژی داده بود... ولی حجم بزرگ استرس دوباره تووجودم خودشو نشون داد.
    - واقعا نمیدونم چه اتفاقی قراره بیفته، مسخره ست ولی بازم میترسم ازروزهایی که شاید خیلی تاریک وتلخ باشن هرچندکه من قبلا گذروندمشون ، بیشترازهمه ازاین استرس دارم که نتونم تحملشون کنم و خیلی زود چشمامو روی این زندگی گند ببندم!
    ناله ی اروم اسممو از دهن نیلوفر شنیدم، اونم مثل من ناراحت بود و بیشترازهمه دلسوز ... بعدازنیم ساعت کم وبیش حرف زدن بالاخره تونستم راضیش کنم که برگرده پیش بچه ها و هروقت تصمیم جدیدی گرفتم بهش خبربدم.
    صبح زودترازهمیشه بیدارشدم، وزودترازروزهای قبل به سمت محل کارم راه افتادم. هرقدم که برمیداشتم فکرهای توسرم بیشتر توهم میپچیدن وبیشترسردرگم میشدم. بعدازتموم شدن کارم، به اتاق دکتر رفتم تا بهش بگم شاید دیگه نتونم بیام، اما اونطوری که من میخواستم پیش نرفت.
    - تاوقتی که یه نفرو پیدا کنین من اینجام...
    دربرابر صدای دکتر عصبانی روبروم اروم گفتم.
    - من که مسخره ی شما نیستم ، بهتون گفتم که مشکلی ندارین مدت طولانی باید اینجا باشی تو که مطمئن بودی؟ من ....
    رومو برگردوندم تابرم، وحرفشو نیمه قطع کرد.تا امروز نمیدونستم که دکتر این مطب همچین صدای گوش خراشی داره!
    - دارم باشما حرف میزنم خانوم نسبتا محترم!
    دروکه بازکردم هیراد رودیدم که روی یکی ازصندلی ها ی مطب نشسته بود. درو نگه داشتم وبرگشتم به دکتر مسن نگاه کردم دلم میخواست بدونم چرا اصرار داره اینقدر این قضیه روکش بده، درنیمه باز روی هم گذاشتم تا بلکه صدای گوش خراش دکتر کمتر بیرون بره وابروم بیشترازاین به بادنره. در بافشار کمی بازشد ...
    - مشکلی هست؟
    هیراد پرسیدونه ارومی که من سریع گفتم و سرپو پایین انداختم قانعش نکرد که هنوز اونجا وایستاده بود.
    - بریم ؟
    دست درازشده رو دیدم وسریعتر گرفتمش چون سریعترباید دور میشدم، البته که اون کسی که باید ازش فرار میکردم هیراد بود، به لطف اون زن خیلی زیاد جلوش خورد شده بودم.دستموکه به خاطر استرس سردشده بود ازدستش کشیدم بیرون...
    - اینجا چی کارمیکنی؟
    - فک کنم بهت گفتم قرار برگردی ، پس چرا اینجایی؟
    باحالت طلبکاری پرسید...
    - توفقط حرف زدی ، یادت میاد من پیشنهادتوقبول کرده باشم؟
    - پیشنهاد؟!
    باحالت تمسخرپرسید، که یه لحظه منم به شک افتادم...
    - اصلا توچراهمش درحال تعقیب منی؟ خونه وبعدشم اینجا...
    - بحث عوض نکن که هیچ تفاوتی تو حالت نداره...
    دستمو بازگرفت، وبادیدن ماشین سفیدرنگش که اون سمت خیابون بود باهاش همراه شدم... برای یه لحظه ازندیدن اون پرشیای مشکی خوشحال شدم یاد نمیاد تواون ماشین نفس راحتی کشیده باشم‌. باتاخیر توماشینس نشستم...
    - با صاحبخونه ات حرف زدم، بعدازظهر برای تسویه حساب میرم.
    - ممنونم...
    باتعجب نگاهم کرد...
    - چیه؟
    با ثابت موندن نگاهش معذب گفتم. که باعث شد نگاهش ازروم برداره وماشین روشن کنه.
    - حالا نه خونه ای هست نه کارم... همشم به خاطرتو، هرکاری دوست داری میکنی...
    باحرص گفتم اما الان چیز مهمتری برای فکردن بهش داشتن.
    -فقط امیدوارم ...
    مکث نکردوراه افتاد وهمزمان پرسید: فقط امیدواری چی؟
    بابیرون نگاه کردن و دیدن بیرون، دروغ نبود تمام کز کردنام تواین ماشین برام تداعی شد...
    - فقط امیدوارم روزی که دوباره ازخونه برمیگردم دوباره بتونم خودمو سرپا نگه دارم.
    [/HIDE-THANKS]
     

    رها*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/09
    ارسالی ها
    215
    امتیاز واکنش
    5,918
    امتیاز
    536
    سن
    29
    [HIDE-THANKS]
    نگاه پرمعنی بهم انداخت وترمز کرد.
    - زیاد اذیت نمیشی. اگه برنامه ای داری باید بمونه برای بعدا...
    بعدا خیلی باتاکید گفت. وتوهمین چندتاکلمه بدون اینکه بخواد سوالامو جواب داد...
    - اگه به چیزی که میگم منطقی فکرکنی خیلی راحت میتونی زندگی کنی نه برای مدتی که بامنی، برای همیشه!
    - منظورت چیه؟
    بهم نگاه کرد، وبعدبایه تصمیم انی ماشین کنارخیابون نگه داشت، ترمز دستی ماشین کشید، وبه بیرون نگاه کرد داشت مطمئنم میکردکه توگفتن حرف یا حرفاش شک داره...
    - هیراد...
    اینقدر مظلومانه گفتم که خودم یه لحظه ازحالت خودم شوکه شدم و مسیری که روکمی خم شده بودم وداشتم به حالت چهره اش دقت میکردم وبرگشتم وصاف نشستم، اما اون داشت نگام میکرد...
    - توخیلی سنت کم سایه... مطمئن باش اگه الان مجبور نبودم برت نمیگردوندم.
    - چرا واضح حرف نمیزنی؟ برای اولین بار دارم از حرفات حس دلسوزی ویه نرمش روحس میکنم، انگار عذاب وجدان داری؟
    - فقط بهم بگو برنامه ات چیه؟
    با کلافگی گفتم .
    - برنامه خاصی درکارنیست نگران نباش... فقط به حرفام گوش کن من خواسته ی زیادی ازت ندارم، فقط اگه بتونی احساسات بچگانه اتو کناربزاری خیلی ...
    - چرا داری سختترش میکنی ؟
    نفس بلندی کشید وبیشتربه سمتم برگشت.
    - هیچ وقت فکرنکن من دوستت نداشتم باشه؟
    باید باگفتن این حرف شوکه میشدم ، اون یه جوری باروش خودش داشت بهم میفهموند دوسم داره؟ اما تواین لحظه فقط تونستم جمله ی بعدی رو باصدای بلندتوصورتش بکوبم.
    - نه من فکرنمیکنم دوسم نداشتی توازم متنفری .
    خدایا چرا فکر کردم جواب میده!
    برای دومین بار توی تمام مدتی که میشناختم حس کردم که اون کلافه ودست پاچه است.
    - ببخشید ولی اگه دست از درگیری باخودت برداری وبیشتربامن حرف بزنی من میفهمم منظورت چیه ...
    با لحن ارومی که شایدبرای مرد مضطرب کارساز بودگفتم ومنتظر موندم.
    - من ... من دوستت داشتم اما نه ، عاشقت نبودم، نمیدونم اسمشو چی میزارن ، عشق یا علاقه ی ببش ازحد... همچین حسی نسبت به تو هیچ وقت نداشتم، حتی وقتی که تویه خونه بودیم و به خاطر اون بچه باهات کناراومده بودم.
    - ممنون بابت یاداوریت، توداری ازدوست نداشتن میگی ومن تنفر توچشمام نسبت به خودم دیدم...
    دستمو که لحظه ای پیش گرفته بود، محکمترنگه داشت و اروم کشیدش مجبورم کرد نگاهش کنم.
    - گریه نکن من هنوز چیزی نگفتم.
    - مثل همیشه بی توجه باش ...
    نمیدونم ازحرفم چه برداشتی کرد که دستمو رها کرد...
    - منتظرم...
    - تو خیلی سنت کم بود... من نمیتونستم علاقتو باورکنم و هیچ انگیزه ای برای پیدا کردن راست ودرست بودنش نداشتم ...
    - توهمه ی مدتی که کنارهم بودیم باتمام وجودت تحقیرم کردی حالا میگی شک داشتی من بهم علاقه داشتم یانه؟
    - فقط لطفا ساکت باش، بعداز کنارت میمونم این میتونی تاهروقت خواستی گله کن...
    خنده ی عصبی کردم، که بیشتر خودمو جری ترکرد...
    - اگه حرفات تموم شد...
    - نه!
    محکم گفت .
    -فکر نکن من ازعذاب کشیدنت خوشحالم یا حتی اهمیت نمیدم...یا حتی قبلا ...منم اشتباه کردم ولی توجای من نبودی، منم مشکلات خودمو داشتم وحرفامو وکارامم تحت تاثیر همونا بود... اکه دوست داشته باشی میتونیم یه روز دوتایی کنارهم ابن زخم کهنه روبازکنیم ودستکاریش کنیم ولی چیزی رو که بتونه آرومت کنه نمیتونی پیدا کنی سایه، من ادم بد داستان زندگیمون نیستم، تو با پافشاریت وبا کمک فریماه باعث شدی زندگیمون بهم گره بخوره ومن هیچ وقت بهت قول ندادم که چیزای خوبی درانتظارته، حتی بهت هشدارم داده بودم یادته؟
    بدون انتظاربرای جواب احتمالی من ادامه داد...
    - دوست دارم اینوبدونی که مایه مدت خیلی کوتاه قرار کنارهم باشیم تنها دلیلمم برای گفتنش اینکه دلم نمیخواد بیشترازاین آسیب ببینی...
    روشو برگردوند وبه بیرون نگاه انداخت وادامه داد...
    -اگه علاقه ای هست، نمیدونم هرچیزی که باعث میشه به من فکرکنی بریزش دور... خیلی راحت م میتونی تحمل کنی اگه احساساتت جلو چشماتونگیره!
    اینقدر آروم حرف میزد ، که کسی باورش نمیشداین جمله های بی رحم باور کنه. آرامشی که باورم ننیشد رو توی چهره اش وتوی صداش میتونم حس کنم اما واقعیت که حرفهاش به جای خوبی نمیرسید رونمیشه ندید گرفت.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    رها*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/09
    ارسالی ها
    215
    امتیاز واکنش
    5,918
    امتیاز
    536
    سن
    29
    [HIDE-THANKS]
    خیلی زودرسیدیم . ومن حس خوشحالی تمام دنیارو
    باپیاده از ماشین حس کردم! بالاخره ازاون فضای کوچیک بیرون اومدم و میتونستم نفس بکشم چیزی که راحت بعداز حرف هایی که شنیده بودم فقط تونستم بیشتر تو خودم جمع بشم وبزرگترین خواستم این باشه که فقط به محض پیاده شدن ورسیدن به اون خونه به اتاق پناه ببرم و برای چند لحظه هم شده ازواقعیت محضی که توسرم کوبیده شد فرارکنم. تنها چیزی که امروز بهم اثابت شداین بودکه علاقه ی زوری وجودنداشت.در واقع هیچ چیز رو نمیشه به ادم تحمیل کرد نه حداقل جوریکه مدت طولانی باورش داشته باشن! هیراد راست میگفت من خیلی کم سن وسال بودم ولی این باعث نشد حقیقت این دنیارو باسختترین تجربه ها بدست نیارم. قبل ازاینکه چیزی بگه زودترازاون وارد خونه شدم ،و باقدمهام فاصلمو باهاش حفظ کردم. خودمو مشغول دراوردن کفش هام نشون دادم تا
    زودتر بره داخل واون همین کارم کرد.باگفتن بقیه الان میان به سمت آشپزخونه رفت ومن همزمان بااینکه رفتنشو دنبال میکردم، وسایل نو خونه به چشمم اومد. تقریبا تمام وسایل تعویض شده بودن و هیچ خبری ازاون وسایل کلاسیک قهو های رنگ و با فرش های فیروزه ای رنگ که مورد علاقه ی فریماه نبود، تنها چیزی که سرجاش بود عکس دونفره ی پدرهیراد ومادرش روی دیوار بود. قبل ازاینکه ازپله ها بالابره ، به سمتم برگشت وبا نگاه گنگ بهم خیره شد...
    - چرا اونجا وایستادی؟
    چندتاقدم کوتاه برداشتم، اما بادودلی به سمت پذیرایی راه افتادم که با صداش سرجام میخکوب شدم‌‌.
    - کجا؟ بیا طبقه بالا...
    اصلا دوست نداشتم تواون لحظه به قیافه ی احمقانه و بیخبر خودم فکر کنم. با چنددقیقه تاخیر بالا رفتم و هرچند نمیخواستم اما باشک به سمت دراتاق نیمه باز راه افتادم. اولین چیزی که دیدم حجم نسبتا زیادی لباس های زیادی بودکه تقریبا همشون رنگ های نسبتا روشن بودن ومعلوم بودکه همشون نو ودست نخورده ان، چون تعدادیشون تاشده بودن ومارک روشون مشخص بود، هیراد ازتوکشوی کنارتخت چیزی برداشت وبادیدن من کمی تعلل کرد. برای چندلحظه ی خیلی کوتاه بهم نگاه کردیم واین من بودم که برای فرار از سکوتی که ازطولانی شدن متنفربودم حرف زدم.
    - من نمیدونم چرا اینجام؟
    - یه خورده دیگه صبر کن، من میرم بیرون وقتی برگشتم حرف میزنیم.
    قبل ازاینکه بتونم واکنشی نشون بدم، ازکنارم رد شد ورفت.
    -درست میبینم تواینجایی‌...
    باصدای آشنای آناهیتا به اجباردست ازنگاه کردن به لباسهاکه مدت طولانی بود داشتم انجامش میدادم برداشتم...
    - پس هیراد راست میگفت..
    صدای آرین که ازپشت سر آناهیتااومد توجهمو جلب کرد.خیلی زود خودشو بهم رسوندودراغوشم گرفت، خیلی زود ازخودش جدام کردوتوهمین زمان کم من نگاه متعجب ارین رودیدم...
    صدای بلند والبته پرهیجان آناهیتا باعث شد بهش دقت کنم وچشمایی که برق میزدن باعث شدن نظرمو جلب کنه.
    - وقتی هیراد گفت هرجورشده برت میگردونه، باورم نشد که بخوادوبتونه همچین کاری کنه....
    یه کم صبر کرد، واز من هیجانی که فروکش کرد جاخوردم...
    - میدونی ازهمون لحظه ی اول که دیدمت همه ی اون چندماه خوشمون دوباره توذهنم یاداوری شدن . خیلی خوبه اینجایی سایه.
    لحن وصدای معصومی که ازش شنیدم برام خیلی تازگی داشت‌. دستامو بازکردم ودوباره همدیگه روبقل کردیم وتمام تلاشمو کردم که حس بد کوتاه بودن این مدت روی رفتارم وروی حرکات دستم که باحالت نوازش گونه ای به شونه اش ضربه ارومی میزد تاثیری نذاره!
    - منم همینطور خواهری!
    آروم گفتم . وازخودم جداش کردم قطره اشک حلقه شده توی چشمام باعث نشد چهره ی پژمرده اشو نبینم. موهای فر مشکی رنگش باحالت شلخته ای بیرون ریخته بودن، دقیقا همون حالتی که آناهیتا متتفربود، موهای فر و رنگ طبیعی موهاش مشکی! یه چیزی توی این خانواده سرجاش نبود ومطمئن بودم که خیلی زود میفهممش.برای اینکه آناهیتا متوجه دقت وتوجه بیش ازحد من نشه، میخواستم ازش بپرسم که این لباسها مال کیه والبته میخواستم از سلیقه اش کلی تعریف کنم اخه مطمئنا این لباس های مارک و خوشگل کارخودوسواسش بود. اما صدای آرین که که آناروصدا کرد وبا گفتن یه لحظه به بیرونش دعوتش کرد مجبورم کرد تاتموم شدن مکالمشون صبرکنم. صحبت نه چندان خوشایند اونا بالاخره با بلندشدن صدای آناهیتا تموم شد اون خیلی عصبانی شدوباگفتن خیلی خب بهونه نیار، زودتر برویه جورایی اون پسر بیچاره رو بیرون کرده بود. دروغ نبود که فقط صدای غیردوستانه ی آناهیتا منو ترسوند انگار اون بیرون ازاتاق به ادم دیگه تبدیل شده بود.
    - هنوز لباس عوض نکردی؟
    جلوتراومد وی‌کی ازلباسهاروبرداشت ، و با فشارکم دستش مجبورم کرد بلندشم...
    - این خوب نیست؟
    به پیرهن بلند مشکی و که به صورت راه راه اکلیل دار نگاه کردم...
    - چرا واقعا خوبه، بهت میاد مطمئنم...
    بااعتمادبه نفس گفتم.
    لبخند روی لبش عمیق ترشد وبا یه نه ممنون کوتاه منوبیشترگیج کرد.
    - این به نظر من خیلی بهت میاد، اگه دوست داشتی بپوشش!
    انگار که چیزی یادش اومده باشه، لباس سرجاش گذاشت ورفت .قبل ازاینکه بیرون بره برگشت وازوم گفت.
    - اگه خسته نیستی من پایین منتطرتم برای شام یه فکری کنیم.
    - حتما.
    لبخند زدوبیرون رفت و من تونستم یه تفس راحت بکشم ورو ی تخت بشینم، حس میکنم اناهیتا تغییر زیادی کرده که من اصلا انتظارشونداشتم.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رها*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/09
    ارسالی ها
    215
    امتیاز واکنش
    5,918
    امتیاز
    536
    سن
    29
    سلام....
    یه خبر ! بعد این پست تاچندروز نمیتونم اپ کنم ولی بعدش طبق روال قبلی... ممنون ازهمتون:biggfgrin:
    [HIDE-THANKS]
    - تموم نشد؟
    باصدای اناهیتا به سمت ورودی آشپزخونه برگشتم...
    - همین الان...
    باگذاشتن گوجه های گیلاسی روی سالاد بلندشدم وبابرداشتن ظرف شیشه ای سالا به سمت آشپزخوته رفتن و اونوروی اپن گذاشتم.
    - هیرادنگفته کی میاید، دارم ازضعف میمیرما!
    اناخیتا درحالی که دیس پرازبرنج میکرد، گفت و بعدباوسواس زرشک هایی که توظرف کوچیک بود روشون خالی کرد...
    - نه به من چیزی نگفت.
    ظرفهایی که اماده کرده بودرواز روی میز دونفره کوچیک وسط اشپزخونه برداشتم به پذیرایی بردم، و مشغول چیدن اونها روی میز شدم.‌اناهیتا هم به من ملحق شدو طرفهای غذا رو روی میز گذاشت‌...
    - همه چیز هست ؟
    - اره بیا بشین .
    باحرف من ازتردید که تونگاهش بود کم نشد، ولی یکی ازصندلی روعقب کشید نشست...
    - بابارو صدا نمیکنی؟
    باهم به پدرش که طبق معمول عادت همیشه درحال تماشای اخباربود، نگاه کردیم...
    - چرا ولی هیراد دیر نکرده؟
    - هرجا باشه الان پیداش میشه...
    با زنگ خوردن گوشیم برش داشتم وبادیدن اسم نیلوفر،تازه یادم افتاد ، بهش خبرندادم که اینجام حتما نگرانم شده...سریع تماس جواب دادم و ازسرمیز بلندشدم .
    صدای هیراد وارمین شنیدم که اومده بودن، فاصلمو بیشترکردم ، ازش درباره ی تصمیم ازدواجش پرسیدم ،وبادقت به حرفهاش گوش کردم که میگفت قرار تو چندروزآینده عقدکنه وبه احتمال زیادتااخر ماه خونه روتحویل بده وبه شهر همسرش مهاجرت کنه...
    - خیلی خب ، یه فکری برای سعید میکنم...
    -خیلی دیوونه ای ، من بگو فکرکردم به خاطر من داری این سوالها رومیپرسی... گفتم حتما تصمیم من برات مهمه...
    به لحن معترضش خندیدم...
    - معلومه که مهمه، ولی...
    با خنده واروم گفتم ‌
    - باکی حرف میزنی؟
    میخواستم بهش بگم نگرانی من سعید که باصدای هیراد گوشی یه خورده تو دستم لرزید و برگشتم ونگاهش کردم که با جدیت بهم نگاه میکرد...
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    رها*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/09
    ارسالی ها
    215
    امتیاز واکنش
    5,918
    امتیاز
    536
    سن
    29
    [HIDE-THANKS]
    میخواستم بهش بگم نگرانی من سعید،که باصدای هیراد گوشی یه خورده تو دستم لرزید و برگشتم ونگاهش کردم که با جدیت بهم نگاه میکرد...
    خیلی طولی نکشید،که صدای نیلوفر که پشت سرهم توگوشیم میپچید ، تحملش برام سخت شد...
    - بعدا بهت زنگ میزنم، باشه خداحافظ!
    باوجودهیراد نفس راحتی کشیدم...
    - با دوستم!
    خیلی معمولی گفتم وازکنارش ردشدم، هرچندکه دوس داستم طور دیگه ای جوابشو بدم ! ولی نه توجای خوبی قرارداشتیم نه موقعیت خوبی بود، من باید صبور میبودم تاازدلیل اومدن به اینجا مطمئن میشدم.
    -من میل ندارم...
    صدای هیراد حواس ماروکه سرگرم غذاهامون بودیم، متوجه خودش کرد، اما قبل از اینکه چیزی بگیم رفت .
    - چش بود؟
    باسوال آناهیتا سرمو بلند کردم و به قیافش که ناراحتی ازش میبارید نگاه کردم...
    - حتما خسته است!
    - خسته؟
    - آره خب، درگیری های بیرون ، کارو...
    - کدوم کار؟ یک ماه پیش گقت که با شریکش بهم زده؟ دروغ گفته؟
    پشت سرهم سوال میپرسید ومن فقط تونستم عین ادمای ازهمه جابیخبر بهش نگاه کنم...
    - خبر نداشتی ؟
    باتعجب پرسید ومن تازه فهمیدم همین چندثانیه نگاه کردن خودمو لو داده بودم. صاف نشستم ...
    - نه خب، خودتم میگی یک ماه پیش ، الان دنبال یه کاردیگه ست!
    بالبخند گفتم . وازحفظ طاهر ودروغی که تونسته بودم بسازم احساس رضایت میکردم هرچندکه خیلی طول نکشید چون آناهیتا خیلی باهوش والبته بادقت شده بود!
    - من فکر میکردم بعدازچندماه رابطتون خیلی پیشرفت کرده باشه، اما انگار اینطور نیست...
    بانگرانی گفت ومنتطر بهم چشم دوخت،ازاینکه خودمو دروغگوی ماهری به حساب می اوردم به انی پشیمون شدم...
    - شاید‌... ولی ما راضیم ، نگران نباش...
    دستمو روی دستش گذاشتم، باصدای ممنون دخترم پدرهیراد برگشتم تاجوابش روبدم که اناهیتا پیش دستی کرد وبایه نوش جان اروم پدرش رو که حالا بایک نگاه دقیقارمیتونیتم بفهمم همون مردنیست رو بدرقه کرد...
    ###
    نیم ساعت ازاون شام عجیب وغریب میگذشت ،وهمون سکوت ونگاه نگران کافی بود تا بتونم بعضی خاطراتم رو توی این خونه مرور کنم وقتی فریماه بود، آرمین و اناهیتا مدام درحال شوخی و سروکله زدن بودن، اینقدری گاهی وقتها فقط با یه لبخندزورکی تحملشون‌میکردم، چون اونا به حدافتضاحی شلوغ وپروسرصدابودن و اصلا نمیشد بین خندیدن چیزی ازغذا فهمید! اون زن مهربون، فریماه هم همیشه با لبخند وگاهی همراهی دخترش اناهیتا حسابی ازخجالت ارمین درنیومدن و پدر همیشه اروم هیراد فقط لبخندهای بیصدا وخیلی کم خنده های صداداری میکرد، اون جمع کوچیک اینقدری گرم وصمیمی بود که نبودن وفراری بودن هیراد کمترحس بسه ، اما الان دختر بی قرار ونگران با یه مردی که ازهمیشه ارومتربودو ارمین که نبود.هیچ وقت فکر نمیکردم اینقدر از بهم خوردن جمع این خانواده ناراحت وازرده بشم، باورش سخته اما فریماه نقطه ی قوت این خانواده بود که حالا نبودش خانوده اشو خیلی آزارمیداد.
    [/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا