- عضویت
- 2017/01/09
- ارسالی ها
- 215
- امتیاز واکنش
- 5,918
- امتیاز
- 536
- سن
- 29
[HIDE-THANKS]
دروبستم ورومو برگردوندم . طبق عادت همیشه اولین کاربعدازاومدن توخونه برداشتن شالم بود اما وقتی تازه بادیدن پسرقد بلند وسط خونه اتفاقات چنددقیقه بهم یادآوری شد... باوراینجا بودنش اینجا اینقدر سخت وغیرقابله باوره.... اره ... این خودمم که جواب خودم میدم . اولین بار که تنهایی پامو به این خونه ی کوچیک گذاشتم این فکر که یه روز اینجا مهمون من میشه از هر رویایی غیرقابل باورتر بود...
دست ازنگاه کردن خونه برداشت وبرگشت سمت من که هنوز نزدیک درایستاده بودم . به سمت پنجره ای که پرده ی سفیدش یکم کناررفته بود رفت و بیرون نگاه کرد...
- این محله واین ساختمون برای یه دخترتنها خیلی جالب بنظر نمیرسه.
یه لحظه چشمامو روی هم گذاشتم تااولین طعم تلخی که ازحرفاش بهم تحمیل شد رو هضم کنم.چندثانیه همدیگه رونگاه کردیم وبعد این من بودم که قفل نگاهمون شکستم وبه طرف صندلی پایه دارفلزی که نزدیک اپن بودرفتم وروش نشستم. حالا شاید وضع خیلی بهتر میشد ازچنددقیقه ی قبلی که به وزنم روی پاهام خیلی سنگینی میکرد.
- قدرت حرف زدنتو ازدست دادی؟
روبه من گفت و به سمت کاناپه اومد وروش نشست . ومجله ای که ازچندروز قبل اونجا بودرو برداشت و ورق زد. دلم نمیخواست اما هرچی بیشتربهش نگاه میکردم حس ناخوشایند بیشتری روحس میکردم. این حس تضادزیاد وعمیقی با حسی که تواون محضر توی قلبم حس کردم داشت. بهتربود به حرف میومدم، اصلا کی باورش میشد حس حرف زدن ندارم بادیدن مردی که تاچندماه پیش شوهرم بود. اون ازهرغریبه غریبه تربود... اونو داشتم درحالی که خلابزرگی بین مابود که هیچ تلاشی نمیتونست پرش کنه. ماازهم متنفرنبودیم . ولی هیراد هیچ وقت نخواست یا شایدم نتونست منودوست داشته باشه، حتی توی مدت کوتاهی که توی خونش زندگی کردیم واون تمام سعیشو کرد که یه شوهرنمونه بشه ...
- چرای اینجایی؟
انگارکه اونم درحال فکرکردن باشه با صدای من باحواس پرتی برگشت و این کافی بودتامن نگاه امیر بعدازمدتها توذهنم یاداوری کنم، اه ارومی کشیدم چقدر دلم براش تنگ شده بود...
- بودنم ناراحتت میکنه؟
باتمسخرگفت.
- اگه داری ازمن میپرسی بایدبگم برام مهم نیست.
- چرا؟ یه مهمون ناخونده اونم این وقت شب چطور برات مهم نیست...
دلم میخواست توصورتش دادبزنم که این تویی که مهم نیستی ...
اما صدام بالرزش خفیفی توی خونه ی ساکت پیچید.
-برای چی باید مهم باشه خودتم داری میگی مهمون... پس میشه یه زمان کوتاه هرکسی روتحمل کرد.
دروغ قشنگی بودکه ارزش باورداشتن داشت. همون واکنش که از پسر مغرور انتظارداشتم، بلندشد و کتشو که روی میزرها کرده بود برداشت و به سمت درقدم برداشت.
به سادگی خودم پوزخندی معناداری زدم. اون به دلایل رمانتیکی که دختر عاشق توی وجودم برای خودش سرهم کرده بوداینجا نیومده بود، اون چیزی که مهم این بود اینکه اون داشت میرفت.
[/HIDE-THANKS]
دروبستم ورومو برگردوندم . طبق عادت همیشه اولین کاربعدازاومدن توخونه برداشتن شالم بود اما وقتی تازه بادیدن پسرقد بلند وسط خونه اتفاقات چنددقیقه بهم یادآوری شد... باوراینجا بودنش اینجا اینقدر سخت وغیرقابله باوره.... اره ... این خودمم که جواب خودم میدم . اولین بار که تنهایی پامو به این خونه ی کوچیک گذاشتم این فکر که یه روز اینجا مهمون من میشه از هر رویایی غیرقابل باورتر بود...
دست ازنگاه کردن خونه برداشت وبرگشت سمت من که هنوز نزدیک درایستاده بودم . به سمت پنجره ای که پرده ی سفیدش یکم کناررفته بود رفت و بیرون نگاه کرد...
- این محله واین ساختمون برای یه دخترتنها خیلی جالب بنظر نمیرسه.
یه لحظه چشمامو روی هم گذاشتم تااولین طعم تلخی که ازحرفاش بهم تحمیل شد رو هضم کنم.چندثانیه همدیگه رونگاه کردیم وبعد این من بودم که قفل نگاهمون شکستم وبه طرف صندلی پایه دارفلزی که نزدیک اپن بودرفتم وروش نشستم. حالا شاید وضع خیلی بهتر میشد ازچنددقیقه ی قبلی که به وزنم روی پاهام خیلی سنگینی میکرد.
- قدرت حرف زدنتو ازدست دادی؟
روبه من گفت و به سمت کاناپه اومد وروش نشست . ومجله ای که ازچندروز قبل اونجا بودرو برداشت و ورق زد. دلم نمیخواست اما هرچی بیشتربهش نگاه میکردم حس ناخوشایند بیشتری روحس میکردم. این حس تضادزیاد وعمیقی با حسی که تواون محضر توی قلبم حس کردم داشت. بهتربود به حرف میومدم، اصلا کی باورش میشد حس حرف زدن ندارم بادیدن مردی که تاچندماه پیش شوهرم بود. اون ازهرغریبه غریبه تربود... اونو داشتم درحالی که خلابزرگی بین مابود که هیچ تلاشی نمیتونست پرش کنه. ماازهم متنفرنبودیم . ولی هیراد هیچ وقت نخواست یا شایدم نتونست منودوست داشته باشه، حتی توی مدت کوتاهی که توی خونش زندگی کردیم واون تمام سعیشو کرد که یه شوهرنمونه بشه ...
- چرای اینجایی؟
انگارکه اونم درحال فکرکردن باشه با صدای من باحواس پرتی برگشت و این کافی بودتامن نگاه امیر بعدازمدتها توذهنم یاداوری کنم، اه ارومی کشیدم چقدر دلم براش تنگ شده بود...
- بودنم ناراحتت میکنه؟
باتمسخرگفت.
- اگه داری ازمن میپرسی بایدبگم برام مهم نیست.
- چرا؟ یه مهمون ناخونده اونم این وقت شب چطور برات مهم نیست...
دلم میخواست توصورتش دادبزنم که این تویی که مهم نیستی ...
اما صدام بالرزش خفیفی توی خونه ی ساکت پیچید.
-برای چی باید مهم باشه خودتم داری میگی مهمون... پس میشه یه زمان کوتاه هرکسی روتحمل کرد.
دروغ قشنگی بودکه ارزش باورداشتن داشت. همون واکنش که از پسر مغرور انتظارداشتم، بلندشد و کتشو که روی میزرها کرده بود برداشت و به سمت درقدم برداشت.
به سادگی خودم پوزخندی معناداری زدم. اون به دلایل رمانتیکی که دختر عاشق توی وجودم برای خودش سرهم کرده بوداینجا نیومده بود، اون چیزی که مهم این بود اینکه اون داشت میرفت.
[/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش: