سایه تاریک شهر | Parla. S کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

*PArlA

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/03/30
ارسالی ها
5,097
امتیاز واکنش
51,479
امتیاز
1,281
سن
30
محل سکونت
Sis nation
خب ، سلام
چند روز پیش یعنی روز 16 دی تولد یه نفر بود :D
از اونجایی هم که من خیلی حافظه ی قشنگی دارم یادم نبوده و حالا میخوام کادوش رو بدم :D
تولدت مبارک @mrx دایی !!!
این پست هم به عنوان تبریک تولد ، تقدیم بهت:NewNegah (6):


____________________________________________________

59

به پهلو های اسبم زدم که سریع تر راه افتاد. جلوی جونیا افسارش رو کشیدم که ایستاد، با اخم های درهم که نشونه ی کنجکاویم بود، سری به طرفین تکون دادم و گفتم:
-منظورت رو متوجه نمی شم !
خم شد و یال های اسبش رو نوازش کرد. در همون حین نیم نگاهی از بالای چشم هاش بهم انداخت و گفت:
-کجای حرفم ابهام داشت؟ فقط گفتم که مولیا صد در صد اون‌جایی که تو فکر می‌کنی نیست !
اخم‌هام بیش‌تر تو هم رفت، نگاهی به اطراف انداختم و چیزی نگفتم. وقتی سکوتم رو دید از حالت خمیده در اومد و افسار اسبش رو کشید و از کنارم رد شد. هنوز هم مات درخت های رو به روم بودم که صداش کمی دور‌تر حواسم رو جمع خودش کرد:
-هی سو؟ نمیای؟ مادام مامفلی الآن هاست که بگیره بخوابه ها !
نگاهش کردم و در حالی که به پهلو های اسبم ضربه می زدم "هی" کنان دنبالش رفتم. دوباره راه افتاد، چند دقیقه ای رو که راه رفتیم کمی سرعتش رو کم کرد که بهم برسه. کنارم که قرار گرفت سوالی نگاهش کردم، سرش رو به سمتم خم کرد ولی نگاهش به جلو بود، گفت:
-ببین، هر چی دیدی و هر چی شنیدی و رو خاک می کنی تو دلت! هیچ کس نباید از دیدار من و تو و مادام مامفلی خبر دار بشه! خب؟
سری تکون دادم و با تعجب خواستم چیزی بگم که این بار نگاهش هم به سمتم چرخید و با جدیتی که تا به حال ازش ندیده بودم، چشم های گرد و سبز رنگش رو تو چشم هام دوخت و گفت:
-حتی بابا و ساگور هم خبر ندارن. مادام مامفلی از نظر بابا یه عجوزه ی پیر و خنگه که فقط و فقط تو دنیای خودش و خیالاتش سیر می‌کنه. واسه همین اگه بو ببره که اومدیم این‌جا، شک نکن مجازات بدی برامون در نظر می‌گیره !
چشم های گرد شده ام رو کمی به حالت عادی برگردوندم، صورتش رو چرخوند و ریلکس روی اسبش نشست. بدون گرفتن نگاهم زمزمه کردم:
-چرا ؟
نیم نگاهی از گوشه چشم بهم انداخت. لبخندی زد و گفت:
-چرا چی؟!
این بار نگاهم رو گرفتم، جایی بین گوش های اسبم رو نگاه کردم و گفتم:
-چرا مجازات می‌شیم؟
ندیدمش، ولی لحنش مثل قبل بود، گفت:
-گفتم که، بابا حرفاش و قبول نداره. واسه همین اگه بفهمه می‌گـه تو این اوضاع احوال داغون، شما رفتین پیش مامفلی یه مشت چرندیات تحویل بگیرین؟!
باز هم آروم زمزمه کردم:
-شاید پدرت درست فکر می‌کنه !
کمی چشم غره رفت و گفت:
-نوچ! مادام مامفلی فقط به تعداد خاصی درست جواب میده !
گیج نگاهش کردم. می خواستم بپرسم چرا ولی انگار یه قفل بزرگ به دهنم زده بودن. چیزی نگفتم و دوباره به روبه روم خیره شدم. چند متری که راه رفتیم جونیا ایستاد. من هم افسار اسب رو کشیدم، شیعه ای کرد ایستاد. جونیا که از اسب پایین پرید، بی اختیار مثل خودش پیاده شدم. به درختی اسبم رو بستم و گیج و مات خیره به حرکات جونیا شدم. از سمت چپ یه تکه سنگ گرد رو قل داد و تو محوطه ی تغریبا خالی رو به رومون گذاشت. چند تا سنگ کوچیک هم اطرافش چید تا سنگ حرکت نکنه. قدمی جلو رفتم، بی هیچ حرفی ! فقط خیره بودم به کار هاش، سرش رو بالا آورد و نگاهم کرد. باز هم چیزی نگفتم. سکوتم رو که دید بی خیال نگاهش رو گرفت و سنگ آخر رو هم دور سنگ گرد گذاشت. بلند شد و دوباره به همون جایی که سنگ گرد رو آورده بود رفت، کنار درخت ساده ای ایستاد. از پشت موهای شرابی رنگ و بلندش تو باد تکون می خوردن. خم شد و از کنار تنه ی درخت، روی زمین یه سری چیز ها برداشت که چون پشتش به من بود نمی دیدم. فقط از حرکات دستش متوجه می شدم تند تند چیزی رو برمی داره و توی بغلش می ذاره. باز هم قدمی جلو رفتم، برگشت و تازه دیدم چند تا برگ خشک رو جمع کرده. جلو اومد، فاصله ی زیادی با سنگ نداشتم. برگ هارو مرتب و با نظم خاصی روی سنگ چید و بهم اشاره کرد جلو برم. آب دهنم رو قورت دادم و رو به روش اون طرف سنگ ایستادم. دستش رو تو جیبش کرد و همون پارچه ی عجیب و غریب سفید رنگ رو بیرون کشید . نگاهی به اطراف انداخت. تای پارچه رو باز کرد و رو بهم گفت:
-خیله خب، من که این پارچه رو روی برگ ها انداختم، چشم هات رو می بندی؛ باشه ؟!
سری با تعجب تکون دادم. جلو تر رفت و گفت:
-نوک انگشت اشاره ی دست راستت رو روی برگ رو به روت بذار !
سرم رو با گیجی پایین انداختم و به سنگ نگاه کردم. یه برگ رو به روم بود. انگشتم رو بالا آوردم که روش بذارم، که صدای جونیا بلند شد :
-هی !
دستم متوقف شده و نگاهم بالا اومد. سرش رو تکون کوچیکی داد تا موهاش از روی شونه اش کنار برن، گفت :
-بازم می گم، هر چی دیدی و شنیدی ....
تو حرفش پریدم و بی اختیار گفتم:
-حواسم هست !
سری تکون داد و به سنگ نگاه کرد. دست چپش رو که پارچه توش بود بالای برگ ها گرفته و انگشت اشاره ی دست راستش رو روی برگ روبه روییش گذاشت، نگاهم رو به برگ رو به روم دوختم و انگشتم رو روش گذاشتم. پارچه رو که ول کرد، بی اختیار چشم هام بسته شد. صدای هو هوی باد سری تو گوشم پیچید. احساس می کردم تعداد زیادی سایه دورم با سرعت می چرخیدن. صدای جونیا رو از جایی میون مغزم شنیدم:
-چشم هات رو باز نکن سویی، چشم هات رو باز نکن !
نمی دونستم از کجا فهمیده می خواستم چشم هام رو باز کنم؟ کمی که گذشت، صدا ها تموم شدن و هوا راکد شد. بوی مطبوعی به مشامم می رسید و هوا گرم و خواب آور شد. بازوم که گرفته شد با ترس کمی پلک هام پریدن. قیافه ی جونیا رو که دیدم خیالم راحت شد. تازه متوجه اطراف شدم؛ خونه ی تقریبا کوچیکی بود. دیوار های چوبی و قرمز که تو گوشه و کنارش تابلو یا مجسمه هایی آویزون بود. کنار در چوبی و قدیمی ای، شومینه ای بود که توش آتیش گرم و سبز رنگی می سوخت و روی آتیش دیگ نسبتا بزرگی گذاشته شده بود. فرش کوچیک و گردی هم روی زمین پهن بود. میز بزرگی سمت چپمون بود که پر از شیشه های مختلف و رنگارنگ بود. بی اختیار لبخندی رو لبم اومد. جای دل پذیری بود !
با فرو رفتن انگشت های جونیا توی دستم تازه متوه شدم چند دقیقه است محو اتاق و چیدمانش شدم. نگاهی به به جونیا کردم که با ادب کمی خم شد. مسیر نگاهش رو گرفتم و به زن ساده ای که لباس های قشنگ نارنجی تنش بود رسیدم! شوکه نگاهش کردم. تو ذهنم با حرف های جونیا یه پیرزن خپل و قد کوتاه بود که یه خال زشت کنار دماغش داشت و کلاه جادوگری سرش کرده بود! با صدای جونیا باز به خودم اومدم :
-سلام مادام، حالت چطوره ؟!
آب دهنم رو قورت دادم. مادام مامفلی لبخندی زد و جلو اومد و روبه رومون ایستاد. دست هاش رو جلوی شکمش توهم قفل کرده بود، نگاهی به من و بعد نگاهی به جونیا انداخت و با لحن دل نشینی گفت:
-خوش اومدی جونیا، دلم برات تنگ شده بود! خوبم، تو خوبی؟ چی شده که به اینجا اومدی ؟
جونیا هم آروم خندید. انگار اون جونیای ول گرد نبود! محجوب سرش رو زیر انداخت و گفت:
-لطف شما همیشه سایه ی سر ماست مادام، راستش اومدم تا دستی برسونی بلکه این دوست ما از این بلاتکلیفی در بیاد !
این بار نگاه مادام مامفلی به من افتاد. دقیق نگاهم کرد و لبخندش عمق گرفت. با دستش به میزی که ندیده بودمش اشاره کرد و گفت:
-بشینید، بفرمایید لطفا !
همون طور که بازوم هنوز هم توی دست جونیا بود روی صندلی های تراش خورده و قشنگی که پشت میز بود نشستم. مادام بشکنی زد و میز که تا اون لحظه خالی بود، پر از شیرینی های خوشگل و سه تا فنجون چای شد. لبخندی زدم، جونیا هنوزم هم بازوم رو گرفته بود. با دست آزاداش فنجونش رو برداشت و رو به مامفلی گفت :
-خودت که می دونی چرا من اینجا اومدم !
مادام که سر تکون داد متعجب خیره شدم به دهنش. لبخندی رو بهم زد و گفت:
-آره، امواجتون رو حس کردم! خب دخترم !
با من بود؟ حتما دیگه، داره به من نگاه می کنه. سری تکون دادم و با تعجب گفتم:
-با منید؟
جونیا خندید و مادام نیم نگاهی بهش انداخت، رو بهم گفت:
-بله عزیزم، مگه غیر از تو سومبل دیگه ای هم این جا هست؟
چشم هام گرد شده بیرون زد. از کجا منو می شناخت؟ با صدای جونیا که با خنده کنار گوشم چیزی گفت به خودم اومدم. چون نفهمیده بودم چی گفته به سمتش چرخیدم و با همون بهت گفتم :
-هاه؟
جونیا خندید. با صدای مادام سرم چرخید و این بار به اون خیره شدم. لبخند هنوز هم رو لبش بود :
-می دونم چی تو سرته عزیزم! حق داری، من یکم با بقیه ی پیش گو ها فرق دارم.
جونیا غش غش خندید. لبخند مادام باز تر شد و دندون های سفیدش نمایان. رو بهم دوباره گفت :
-مولیا، مولیا این جاست !



 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *PArlA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/30
    ارسالی ها
    5,097
    امتیاز واکنش
    51,479
    امتیاز
    1,281
    سن
    30
    محل سکونت
    Sis nation
    60

    چشم هام زد بیرون و ابروهام به بالاترین جایی که می تونست برسه رفت. چی ؟ مولیا پیش مامفلی چه کار می‌کنه؟ خیره به لبخند مادام، به این فکر کردم نکنه پسرش باشه؟ به قیافه اش دقیق شدم. نه، اون قدر ها هم پیر به نظر نمی رسید که یه پسر حدودا 34 ساله داشته باشه. لب هام رو با زبونم تر کردم. شاید خواهرش بود، نه! یا شاید خاله اش... شاید هم عمه اش باشه! گیج شده بودم؛ چه دلیلی داشت که مولیا پیش مادام باشه؟ دوباره لب هام رو با زبونم خیس کردم و با بهت و کلافگی گفتم :
    -یعنی چی ؟
    دستش جلو اومد و روی دست راستم نشست. نمی دونستم من سرد بودم یا دست های اون خیلی گرم بود!؟ نفس عمیقی کشیدم که با همون لبخند رو لبش، کمی سرش رو به سمت چپ کج کرد و با همون صدای دل نشینش گفت :
    -هیچ کدوم عزیزم !
    با بهت این بار نفسم به شدت بیرون پرید و تقریبا داد زدم :
    -چی ؟
    جونیا که ساکت بود به حرف اومد و معترض گفت:
    -اه، بسه چرا داد و هوار می‌کنی؟ هنوز نفهمیدی مادام مایند ریدره ؟
    مادام خنده ی کوتاه و محجوبی کرد و رو به جونیا گفت:
    -اذیتش نکن !
    هنوز نگاهم به صورت مادام بود. نمی فهمیدم، هیچی نمی فهمیدم. چه طور امکان داشت یه غیر دارکالس قدرت ذهن خوانی داشته باشه؟ گیج و مبهوت فقط زل زدم به دهن مادام، کمی خودش رو جلو تر کشید و گفت :
    -من وقتی فهمیدم دارین به این‌جا میاین، دستور دادم واسم بیارنش !
    وقتی فهمید؟ یعنی چی؟ می دونست ما داریم میایم و چه کارش داریم؟ این واقعا همون پیر خنگیه که تجمیس فکر می کرد ؟
    صدای خنده ی مادام تو گوشم پیچید. متعجب از این تغییر حالت یهوییش، آب دهنم رو قورت دادم. واقعا زندگی با یه مایند ریدر اوج بدبختی بود! به جونیا نگاه کردم. ریلکس در حالی که بازوم رو هنوز گرفته بود، از شیرینی های خوش رنگ روی میز برداشته و می ‌خورد. متوجه نگاهم که شد نیم نگاهی بهم کرد و چیزی نگفت. دوباره به سمت مادام چرخیدم، هنوز می خندید. دستم که نفهمیده بودم کی از زیر دست مادام در اومده رو روی قلبم گذاشتم. آروم بگیر لعنتی! خنده های مادام کم و کمتر شد. با لبخند و لحنی که بوی خنده داشت بهم گفت :
    -تجمیس لطف زیادی به من داره !
    و بعد رو به جونیا کرد و با شوخی گفت:
    -سلام من‌و به بابات برسون !
    جونیا خندید و شیرینی ای دیگه تو دهنش گذاشت. از حرف هاشون هیچی نمی فهمیدم. نگاهم کرد و گفت:
    -خب، چی می خوای درمورد مولیا بدونی ؟
    متعجب دوباره لب خشکیده ام رو با زبون تر کردم و گفتم:
    -یعنی اگه هرچی بخوام ...
    حرفم رو ادامه ندادم، منظورم رو فهمید و سری به معنی "آره" تکون داد. خوشحال شده و با لبخند کوچیک و لرزونی گفتم:
    -هرچی که باشه ؟
    لبخندش عمق گرفت و با صمیمیت گفت :
    -هرچی که باشه عزیز دلم! به من اطمینان داشته باش !
    صدای جونیا این بار کنار گوشم اومد:
    -راست می گـه !
    نیم نگاهی بهش انداختم و با ذوق رو به مادام گفتم:
    -خب، خب من اول می‌خوام نقطه ضعف هاش رو بدونم. این که چه جوری می‌شه خامش کرد و باید چه کار هایی انجام بدم تا از من خوشش بیاد. اینو هم باید بدونم که...
    جونیا با خنده تو حرفم پرید و گفت:
    -بابا یواش تر، نترس فرار که نمی‌کنه !
    لبخندم این بار واقعی بود. هنوز هم به مادام خیره بودم. دستم رو گرفت و بلند شد. فهمیدم باید من هم بلند شم. بلند شدم که دست جونیا از دور بازوم کنده شد. دنبال مادام راه افتادیم و به یه در رسیدیم. جالب بود که دستگیره نداشت ! دست آزادش رو بالا آورد و نور های طلایی رنگی از نوک انگشت هاش بیرون زد و به در خورد. با "قژ" کوتاهی باز شد .ابرو هام بالا پرید، پیش گو بود یا ساحره؟نگاهم کرد و لبخند زد :
    -مولیا این‌جاست !
    استرس عجیبی ناگهان به وجودم افتاد. بی اختیار دست مادام رو محکم تر گرفتم و نگاه لرزونم رو به در نیمه باز انداختم. مادام که با اطمینان حرف زد، سریع نگاهش کردم :
    -نیاز نیست بترسی عزیزم، کاملا بیهوش و بی خطره !
    با تته پته و درموندگی گفتم:
    -مـ...من هنوز خودم رو آماده نکردم که باهاش رو به رو بشم !
    اون د ستش رو هم روی دستم گذاشت و لبخند اطمینان آوری بهم زد. ته دلم گرم شد ولی هنوز ترس عجیبی به دلم ریخته بود. به داخل هولم داد، نیم نگاهی بهش کردم و راه افتادم. در رو باز کردم. بدون توجه به شکل اتاق دنبالش گشتم. روی تخت، بیهوش خوابیده بود. دست آزادم رو روی قلبم گذاشتم؛ به طرف تخت حرکت کردم و به چهره اش دقیق شدم. صورت سفید و کشیده ای داشت، مژه های بلند و بینی عقابی و کمی بزرگ و لب های باریک! موهای نیمه بلند و قهوه ای رنگش روی بالش پهن شده بود. معصوم تر از اونی به نظر می رسید که با میروسا هم دست باشه! کمی خیالم از بابات بیهوش بودنش راحت شد. کنارش رو تخت نشستم. مادام هم روی صندلی روبروم نشست. دستم رو ول کرده بود و باز هم نفهمیدم کی !
    با صداش نگاه از چهره ی مولیا گرفتم و بهش دوختم:
    -مولیا داس جرجکس همون طور که خودت می دونی، تبعیدی از سرزمین لایت هاست که اتفاقا از قلمرو پدر خودت بوده! احتمالا دلیل تبعید رو هم می دونی واسه همین چیزی نمی گم. تو این چند ساعتی که این جاست کل مغزش رو زیر و رو کردم، چون می دونستم دنبال چی هستی! مولیا سایه ی سرد و خشکیه و لقب خودش رو "نفوذ ناپذیر" گذاشته.
    خنده ی کوتاهی کرد و ادامه داد:
    -ولی من این طور فکر نمی کنم؛ پشت این نقاب، یه سایه ی شکننده قایم شده.
    کمی متعجب نگاهش کردم که گفت:
    -می دونم باورش سخته، ولی حقیقت داره!
    ابرویی بالا انداختم و کنجکاو از شنیدن ادامه ی حرف هاش گفتم:
    -خب؟
    سری تکون داد، به مولیا خیره شد و با آه کوتاهی گفت:
    -مولیا ضربه ی زیادی از طرف ساینی خورده، به همین خاطر اگه یه نفر بتونه جای ساینی رو واسش پر کنه، همه چیزش رو پای اون می ذاره. در ظاهر مغروره، ولی اگه بتونی به قلبش نفوذ کنی، مطمئن باش حتی حاضر میشه از گروه میروسا بیاد بیرون !
    نگاهی به مولیا کردم و با خوش حالی گفتم:
    -چه کار باید بکنم؟
    شونه بالا انداخت و گفت:
    -گفتم که، فقط محبت !
    دوباره نگاهم رو به مولیا انداختم. از خوشحالی نمی دونستم چه کار کنم. با قرار گرفتن دست مادام به خودم اومدم و با لبخند عمیقی نگاهش کردم:
    -این جا خونه ی من نیست، درواقع از امروز میشه خونه ی تو! مولیا وقتی به هوش میاد که من از اینجا برم! وقتی به هوش اومد هیچی یادش نیست که چه جوری به اینجا اومده و تو باید طوری رفتار کنی که انگار چند روز پیش توی جنگل پیداش کردی، آوردیش تو خونه ات و ازش مراقبت کردی. تو یه دختر تنهایی که پدر و مادرت مُردن و توی این خونه زندگی می کنی. مطمن باش موفق می‌شی !
    لبخندم عمق گرفت و با علاقه ی عمیقی که بهش پیدا کرده بودم گفتم:
    -خیلی خیلی ممنونم مادام !


     
    آخرین ویرایش:

    *PArlA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/30
    ارسالی ها
    5,097
    امتیاز واکنش
    51,479
    امتیاز
    1,281
    سن
    30
    محل سکونت
    Sis nation
    61

    لبخند قشنگی زد و از جاش بلند شد. به رسم ادب، من هم بلند شدم که انگار چیزی یادش اومده باشه به سمتم چرخید. دستی روی شونه ی راستم زد و گفت:
    -راستی؛ یادت نره که حتی اگه داد و بیداد هم کرد، با مهربونی سرکوبش کنی !
    با لبخند سری تکون دادم. دوبار روی شونه ام زد و راه افتاد. دنبالش رفتم. در رو باز کرد و بیرون رفت، منم پشت سرش رفتم. سرم که بالا اومد، در کمال تعجب جونیا رو دیدم که ساک بزرگی وسط هال گذاشته و دونه دونه از شیشه های رنگی روی میز رو توی ساک میذاره. متعجب جلو رفتم و گفتم :
    -هی جونیا، چه کار می کنی ؟
    صدای مادام از کنارم بلند شد. نگاه آخرم رو به جونیا که سرش رو بالا آورده و نگاهمون می کرد انداختم و به مادام چشم دوختم؛ گفت :
    -مگه قرار نشد ما از این‌جا بریم ؟!
    اخمی کردم. چرا به اینجای موضوع فکر نکرده بودم؟ تنها؟ تنها باید با مولیا کنار می اومدم؟ چه طوری؟ مادام که انگار متوجه شده بود لبخند آروم کننده ای زد و به سمت جونیا راه افتاد و در همون حال گفت :
    -زود باش جون، دو ساعته فقط همین چهارتا شیشه رو برداشتی ؟
    جونیا هم در حالی که نق می زد شیشه ی خاکستری رنگی رو برداشت و توی ساک گذاشت و گفت :
    - به من چه؟ گفتم یهو بزنم بشکنمشون می زنی مارو میشکونی !
    مادام هم غر زد :
    -هیچ وقت درست بشو نیستی !
    و کمکش تند تند شیشه ها رو توی ساک چید. ولی من فکرم درگیر یه سوال بود! کی مادام به جونیا گفته بود شیشه ها رو جمع کنه؟! نکنه قبل از اومدنمون به اینجا، جونیا اومده و باهاش حرف زده؟ آره، واسه همینه که مادام این قدر دقیق از اطلاعات خبر داشت! سری تکون دادم وموهای کنار شقیقه ام رو گرفتم، فکر نکن سویی! فکر نکن !
    قدمی به جلو رفتم و با صدای گرفته و کمی خش داری رو به مادام گفتم :
    -اگه به هوش اومد و خواست منو بکشه چی ؟
    دست مادام که می رفت یه شیشه رو برداره تو هوا ثابت موند و بعد از چند ثانیه دستش رو پایین آورد. نگاهم به جونیا افتاد، لبش رو گاز گرفته و در حالی که روی دوزانه نشسته بود، به مادام نگاه می کرد. دوباره به مادام نگاه کردم، این بار برگشته و بهم نگاه می کرد. لبخندی زد و گفت :
    -مولیا اگه بفهمه تو یه لایتی هیچ وقت این کار رو نمی کنه !
    دستی تو موهام کشیدم و با کلافگی گفتم :
    -و اگه کرد ؟!
    سری تکون داد و گفت :
    -نمی‌کنه !
    کلافه تر از قبل سرم رو محکم تکون دادم و دستم رو با شتاب از بین موهام بیرون کشیدم و گفتم:
    -از کجا میدونید؟ شاید اصلا مولیا اون چیزی نباشه که ما درموردش فکر می کنیم !
    کمی نگاهم کرد، کمی دلخور و با پوزخند کم رنگی گفت:
    -تو از کجا می دونی؟ مغز اون رو من زیر و رو کردم، امکان نداره اشتباه گفته باشم؛ اگه به من اعتماد نداری پس بهتره همین الان تمام حرف هایی که بهت زدم رو فراموش کنی و...
    جونیا تو حرفش پرید و با اعتراض گفت :
    -مادام !
    باز هم دستی تو موهام کشیدم ودستم رو بالای سرم نگه داشتم. موهام رو کشیدم و با قیافه ای تو هم رفته، آروم و دل جویانه گفتم :
    -ببخشید، ببخشید !
    پشتم رو بهشون کردم. گیج شده بودم از روابط مشکوک مادام و جونیا، گیج شده بودم از کار هایی که باید می کردم، اون هم بدون هیچ دست مزدی! واقعا آخر این راه و تمام کمک هام چی بود؟ مرگ؟ کاش زودتر می مردم، کاش همین امروز مولیا من‌و می کشت؛ به خدا که راضی بودم !
    به سمت اتاق مولیا رفتم. حتما باید با یه اسم مستعار خودم رو معرفی می کردم. ولی چه اسمی؟ عالیسون؟ نه، زیادی زشته! ساوینا چی؟ به ساینی هم شبیهه! به در رسیدم. گیج به دستگیره نگاه کردم و به یاد آوردم دستگیره ای نداشت! در رو باز کردم، باز هم توجه ای به رنگ و دکور اتاق نکردم و یه راست سر تخت مولیا رفتم. بالای سرش ایستادم. چه طوره یه اسم بذارم که به مولیا هم شبیه باشه؟ مثلا میدیا! نه، خیلی مسخره است. به موهای پریشونش روی بالش نگاه کردم و یاد جانر افتادم؛ موهای اونم همین رنگی بود! بابام، بابام کجاست؟ چه قدر دنبالم گشته؟ چند وقت بود ندیده بودمشون؟ حتی این رو هم یادم نبود! بی اختیار روی صندلی ای که مادام چند دقیقه پیش روش نشسته بود نشستم؛ دستم پیش رفت و تکه ای از موهای روی صورتش رو کنار زدم. جذاب بود؟ نمی دونم! یعنی چشم هاش چه رنگی می تونن باشن؟ قهوه ای؟ نه شاید هم مشکی. شاید هم مثل چشم های خودم آبی باشن !
    با صدای باز شدن در به خودم اومدم. بسته بودمش؟ نه! به سمت در چرخیدم. مادام و پشت سرش جونیا تو درگاه ایستاده بودن. نگاهم رو گرفتم و صاف نشستم. سرم رو پایین انداختم. مادام جلو اومد و گفت:
    - ما داریم می ریم !
    سری تکون دادم. جونیا به حرف اومد :
    -نمی خوای چیزی بگی ؟
    سرم بالا اومد. گیج بودم. نگاهشون کردم. چی باید می گفتم؟ مادام جلو اومد و گفت :
    -بهتره به خودت مسلط باشی سومبل، افکارت خیلی خیلی بهم ریخته ان . مولیا سایه ی تیزیه؛ خیلی راحت می تونه بفهمه هولی، گیجی یا هر چیز دیگه! لباس هات تو کمد تو اتاق بقلی ان، لباس هات رو عوض کن. کاری کردم که حدودا یکی دوساعت بعد رفتن من به هوش بیاد تا بتونی خودت رو پیدا کنی. اسم مستعار هم به نظرم ساوینا بهتره !
    سری تکون دادم، مادام رفت. از صدای قدم هاش فهمیدم. سرم رو دوباره زیر انداختم. جونیا به سمتم اومد، کنارم دوزانو نشست و دست هام رو تو دستش گرفت:
    -می دونم چه حالی داری، می دونم که داری چه لطف بزرگی رو در حقمون می کنی. ما نمی تونیم لطفت رو با هیچ چیز جبران کنیم سو، باور کن !
    پوزخندی زدم و چیزی نگفتم. خودش رو بالا کشید، تند و آروم گونه ام رو بوسید و از اتاق بیرون رفت. با پشت دست گونه ام رو پاک کردم و پوزخندم عمیق تر شد. صدای بسته شدن در ورودی که اومد، از جا بلند شدم. نمی دونستم چرا نمی ترسم، چرا از به هوش اومدن مولیا نمی ترسم!؟ از اتاق بیرون رفتم و دنبال دری گشتم که مال اتاق کناری باشه. پیداش کردم و به سمتش رفتم؛ بازش کردم، اتاق ساده و تمیزی بود. به سمت کمد رفتم و بی حوصله درش رو باز کردم. انواع و اقسام لباس! خوب که دقت کردم فهمیدم لباس های خودم توی قصر تجمیسن! پوزخند صدا داری زدم و بی اختیار زیر لب گفتم:
    -جالبه، خیلی جالبه !
    یکی از پیراهن های سفید و بلندم رو انتخاب کردم و پوشیدم. لباس های قبلم رو هم توی یکی از کشو ها چپوندم. جلوی آینه رفتم و موهای نیمه بلند سیاه رنگ رو شونه زدم . طره ی نقره ای رنگ موهام، عجیب رو اعصابم بود! خیره شدم تو چشم های سرد و آبی رنگم و زمزمه کردم :
    -هی سو، تو باید بتونی !



     
    آخرین ویرایش:

    *PArlA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/30
    ارسالی ها
    5,097
    امتیاز واکنش
    51,479
    امتیاز
    1,281
    سن
    30
    محل سکونت
    Sis nation
    62

    موهام رو یه طرف شونه ام انداختم. بهتر بود خونه رو از نظر می گذروندم تا جاهاش رو بلد باشم. از اتاق بیرون زدم. حال کوچیک خونه این بار بدون اون میز و شیشه ها بزرگ تر به نظر می رسید و فرش گرد وسطش هم همین طور! با دیدن در خروجی کنجکاو به سمتش قدم برداشتم. بین راه متوجه چیز قرمز رنگی که از کشوی میز کنار در بیرون زده بود شدم، به سمتش رفتم و کشو رو کامل باز کردم. یه پارچه بود که نا منظم تا شده و توی کشو چپیده شده بود. برش داشتم و تاش رو باز کردم، از طرح های روش متوجه شدم رو میزیه؛ ولی چرا رو میز نیست ؟!
    شونه ای بالا انداختم. حتما مادام خودش گذاشتش این جا وگرنه دلیلی نداشت رو میزی به این قشنگی رو مخفی کنه. این بار مرتب تاش کردم و توی کشو گذاشتم. به سمت در رفتم و بازش کردم. از دیدن منظره ی رو به روم واقعا خشکم زد! باورم نمی شد که اینجا مرز سرزمین دارک و لایت باشه! مات و مبهوت از در رد شدم که نفهمیدم چرا محکم به پایین پرت شدم. لبم رو گاز گرفت و زانوم رو محکم چسبیدم و جنین وار تو خودم جمع شدم، چی شد ؟
    با درد سرم رو به عقب چرخوندم؛ پله داشت و من ندیدم ؟! دوباره به حالت قبل برگشتم. همون طور که محکم دستم رو روی زخم زانوم نگه داشته بودم آروم نشستم، عجیب می سوخت! دستم رو برداشتم، خون سفید رنگ و نسبتا غلیظی از پام می اومد و کف دستم کلا خونی شده بود؛ از خیس بودن دستم فهمیدم! با دست آزادام موهام رو از روی صورتم کنار زدم و به اطرافم نگاه کردم. بارها با پدر برای بازدید از مرز ها اومده بودیم و تقریبا تمام مرز های قمرو خودمون رو بلد بودم و گوشه کنارش رو می شناختم ! ولی این کلبه ، قبلا این جا نبود ! واقعا نبود !
    به کلبه نگاه دقیق تری کردم . نه ، به نظر نمی اومد نوساز باشه ! شاید مادام خودش اونو از دید پنهان کرده بود . ولی چه طوری ؟ مادام مامفلی که دارکالس نبود چنین قدرت هایی داشته باشه ! کلافه از افکار عجیب و غریبم سعی کردم بلند شم . هر لحظه ممکن بود مولیا بهوش بیاد .بلند شدم و با درد قدم برداشتم . باید لباس هام رو عوض می کردم ، خاکی شده بودن .از پله ها بالا رفتم و زیر لب فحشی هم نثارشون کردم !وارد خونه شدم . با احتیاط از همون جلوی در سرک کشیدم و تو اتاق مولیا رو دید زدم ! نه ، خبری نبود . لنگون لنگون و با تکیه به دیوار به سمت اتاقی رفتم که از امروز "میم" مالکیت تهش می چسبید و می شد "اتاقم" ! دوباره سر کمد رفتم و بی هیچ رغبتی پیراهن بنفشی برداشتم . آرنج دستم درد می کرد و کمی عوض کردن لباس واسم سخت شده بود . تازه سرم رو از یقه ی لباس رد کرده بودم که متوجه صدای ناله ای شدم . بی اختیار سیخ شدم و گوشم تیز شد ، مولیا بود ؟
    وقنی دیدم صدایی نمیاد ، فهمیدم توهم زدم . نفس راحتی کشیدم و پیراهن رو تو تنم صاف کردم . خم شدم تا از توی کشو های کمد یه شلوار بردارم که این بار صدای ناله ، قوی تر و بلند تر به گوشم رسید . مطمئن شدم مولیاست . نفهمیدم چطوری موهام رو از توی لباس دراوردم و از اتاق بیرون زدم . حتی درد پام هم یادم رفته بود . به دم اتاقش که رسیدم ، نشسته رو تخت دیدمش که به سمت پایین خم شده بود . قلبم محکم شروع به طپیدن کرد . دست هام رو مشت کردم تا لرزششون متوقف بشه ! این قدر زود ؟!
    قدمی به جلو برداشتم که سریع متوجه شد و سرش بالا اومد . نمی دونم تو صورتش چی دیدم ، چه حسی چشیدم که نا خود آگاه ترسیدم و قدمی که برداشته بودم رو برگشتم . تیز نگاهم کرد و با درد پرسید :
    -من این جا چه کار می کنم ؟!
    صدای خش دار و کلفتش تو گوشم زنگ خورد. به چهار چوب در چسبیدم . سومبل به خودت مسلط باش دختر ، مگه یادت رفته مادام گفت سایه ی تیزیه ؟ به سختی آب دهنم رو قورت دادم و خواستم دهن باز کنم که این بار بلند تر و خشمگین تر گفت:
    -د مگه لالی ؟ گفتم منو واسه چی آوردی تو این خراب شده ؟
    دستم از چهار چوب کنده شد و روی قلبم نشست . پیراهنم رو چنگ زدم . چشم هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم . درد داشت و این قدر بلند حرف می زد ؟ چشم هام رو باز کردم و سعی کردم مهربون رفتار کنم . دستم رو انداختم و با مظلومیت نگاهش کردم . تیز و برنده ، نیم خز شده و نگاهم می کرد .قدمی جلو برداشتم و با مظلومیت آستین لباسم رو پایین کشیدم و گفتم:
    -تو ... تو حالت خوب نیست بهتره استراحت ...
    تو حرفم پرید و با داد گفت :
    -جواب منو ندادی !
    ترسیدم ، نمی تونستم منکر بشم ! اولین کسی بود که تا این حد ازش ترسیده بودم . دست هام رو بالا آوردم و با لحن آروم لرزونی گفتم :
    -آروم ، آروم ! باشه باشه میگم !
    غرید :
    -منتظرم !
    آب دهنم رو قورت دادم و جلو رفتم . مثل یه ببر گرسنه به پاهام که قدم به قدم جلو می اومد خیره شد . بهش که رسیدم دست روی شونه اش گذاشتم ! جرئتم زیاد بود یا آرزوی مرگم ؟! با غضب از پایین نگاهم کرد . دهنش رو که باز کرد حرف بزنه آروم با فشار کوچیکی به سمت پایین هولش دادم و با لبخند لرزون و مصنوعی ای گفتم :
    -دراز بکش ، حالت خوب نیست !
    دستم رو از روی شونه اش پس زد و با نیم نگاهی به سرتاپام با انزجار گفت :
    -تو کی باشی که واسه من تعیین تکلیف کنی ؟ من هرکار دلم بخواد میکنم ؛ حال منم هیچ ربطی به تو نداره !
    تو چشم هاش نگاه کردم ! قهوه ای ! رنگ جالبی داشتن . ته چشم هاش یه حسی دیدم که آرومم کرد. این پسر عجیب ، عجیب بود ! یا شاید هم تاثیر حرکاتش روی من عجیب بود که یه بار از دیدن چشم هاش می ترسیدم و یه بار آروم می شدم . لبخندی زدم و گفتم :
    -باشه ، به من ربط نداره به خودت که ربط داره ! می خوای بلایی سرت بیاد ؟ مگه نمی بینی درد داری ؟
    هنوز هم حرف هام روش تاثیر نکرده بود و انتظاری هم نداشتم . لبخندم رو عمیق تر کردم که متوجه زخم بازوش شدم . روبه روش روی زمین دوزانو نشستم و بازوش رو لمس کردم . از گوشه ی چشم دیدم که ابروهاش تو هم شد . با نگرانی ای مصنوعی لبم رو زیر زبونم گرفتم و گفتم :
    -خیلی می سوزه ؟!
    با دست راستش بازوش رو گرفت و با همون اخم سری تکون داد . بلند شدم که غرید :
    -کجا ؟
    دستام رو تو هم پیچیدم و گفتم :
    -واست دارو بیارم دستت رو ببندم ، نمی دونم چه طور متوجهش نشده بودم !
    چشم هاش رو ریز کرد . توجهی نکردم و همون طور که زیر لب با خودم چرت و پرت می گفتم از اتاق بیرون زدم . قلبم تند می زد ولی ترسم ریخته بود . مگه قرار نبود رام بشه ؟ پس ترسی نداشت ! از کلبه بیرون زدم . نگاهی به اطراف کردم و با دیدن بوته گل بنفش رنگی که سمت چپم بود به سرعت سمتش رفتم . توی یکی از بازدید هامون بهمون حمله شد و پدر از این گیاه برای خوب کردنم استفاده کرد . تند تند گل هاش رو چیدم و به سمت کلبه دویدم . وارد کلبه که شدم سریع گل ها رو روی میز کنار در گذاشتم و کشو های همون کمد رو برای پیدا کردن پارچه گشتم . کشو های اول و دوم که خالی بود ولی کشوی سوم چند تا پارچه توش بود .لبخندی از سر خوشحالی رو لبم اومد . یه تیکه پارچه ی تمیز و سفید برداشتم . گل هارو هم تو مشتم گرفتم و به سمت اتاقش دوییدم . می ترسیدم یهو بره و تمام نقشه هام زیر و رو بشه !
    با دیدنش که روی تخت خوابیده و صورتش تو هم جمع شده بود به سمتش رفتم . پارچه و گل هارو روی میز گذاشتم و گفتم :
    -پاشو !
    چشم هاش رو باز کرد و طبق معمول غرید:
    -اونوقت چرا ؟
    باز خودم رو مظلوم نشون دادم و موهام رو پشت گوشم زدم . آروم گفتم :
    -دستت ! باید ببندمش !
    اخمی کرد و با کمی آخ و اوخ ریز از جاش بلند شد . سریع از جام بلند شدم و اون طرفش نشستم . با دقت به کار هام نگاه می کرد . سعی کردم کمی هول باشم و نشون بدم که نگرانم . گل هارو برداشتم و گلبرگ هاشون رو کندم و روی پارچه گذاشتم. پارچه رو تا کردم طوری که گل ها وسط تای پارچه قرار بگیرن . سرم رو بالا آوردم و در حین بالا زدن آستین لباس مشکی رنگش گفتم:
    -ده روزه بیهوشی ، کدوم از خدا بی خبری این بلا رو سرت آورده که بعد از ده روز تازه دارم زخمت رو میبینم ؟ بدی ما لایت ها همینه که خونمون سفیده کسی متوجه خون ریزی...
    تو حرفم پرید و با بهت داد زد:
    -تو لایتی ؟!
    از جا پریدم و نگاهش کردم . مات و مبهوت نگاهم می کرد . سری تکون دادم و گفتم :
    -خب...خب آره !
    وقتی دیدم هنوزم همون شکلی نگاهم می کنه آب دهنم رو قورت دادم و سرم رو پایین انداختم . دوباره مشغول شدم و پارچه رو دور بازوی زخمیش بستم . داشتم آستینش رو پایین می آوردم که مچم اسیر دست های بزرگ و قدرتمندش شد . سرم رو بالا آوردم و خودم رو ترسیده نشون دادم . لبم رو با زبونم تر کردم که نگاهش گذرا به لب هام افتاد و دوباره به چشم هام خیره شد . اخم داشت ، نمی دونستم چرا ! با همون اخم پرسید :
    -یه لایت برای چی باید تو سرزمین دارک ها باشه ؟
    لب هام رو تو دهنم کشیدم و ول کردم . پلک زدم و سرم رو پایین انداختم و با لحن مظلومم گفتم :
    -این جا مرزه ، منم...منم مجبورم این جا زندگی کنم وگرنه...وگرنه کی حاضره بره تو سرزمینی که واسش غریبه ؟ خب...خب...
    تو من منم پرید. اینبار لحنش عصبی نبود . خنثی و بی حس گفت :
    -خیله خب بسه ، انقدر خب خب نکن !


     
    آخرین ویرایش:

    *PArlA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/30
    ارسالی ها
    5,097
    امتیاز واکنش
    51,479
    امتیاز
    1,281
    سن
    30
    محل سکونت
    Sis nation
    63

    لبم رو زیر دندونم گرفتم و سرم رو پایین انداختم . دستم که هنوز تو دستش اسیر بود رو ول کرد و با لحن بی حسی گفت :
    -نگفتی ، من چرا اینجام ؟!
    چشم هام رو بستم . یکم دروغ که عیبی نداشت ، داشت ؟ اون که قرار نبود چیزی بفهمه ! همزمان با باز کردن چشم هام سرم رو بالا آوردم و بهت زده نگاهش کردم . با انگشت بهش اشاره کرده و گفتم:
    -تو...تو واقعا یادت نیست ؟
    اخمش غلیظ تر شد . سری به معنی نه تکون داد . با همون بهت قبلم آه کشیدم . سرم رو پایین انداختم و گفتم:
    -سومین باره که بهوش میای و هر دفعه چیزی از قبل یادت نیست !
    از بالای چشم هام نگاهی بهش انداختم ، چشم هاش گرد شده و دهنش نیمه باز بود . سعی کردم پیاز داغ ماجرا رو زیاد نکنم که به دروغام پی نبره . با همون سر پایین انگشت هام رو توهم پیچیدم و گفتم:
    -حدودا ده ، یا شایدم یازده روز پیش وسط جنگل دیدمت که آه و ناله می کردی .من رفته بودم واسه شومینه هیزم بیارم که صدات رو شنیدم ! بعد...دلم سوخت ! کمکت کردم و آوردمت خونه . حسابی آش و لاش شده بودی . وقتی پرسیدم چی شده که این بلا سرت اومده فقط گفتی "دعوامون شد" بعدم از هوش رفتی !
    سرم رو بالا آوردم و با لبخند غمگینی تو چشم هاش نگاه کردم و گفتم:
    -این سومین باره که دارم اینا رو واست تعریف می‌کنم !
    چشم هاش اوج تعجبش رو نشون می دادن . حق داشت . منم اگه بودم عکس العملم کمتر از اون نبود !سری تکون داد و زیر لب گفت :
    -چه‌طور ممکنه ؟!
    با حفظ لبخندم گفتم:
    -حق داری ، واقعا بهت حق می‌دم که باور نکنی ! می‌گم که ؛ این بار سومیه که به هوش میای و هر دفعه باید این چیز ها رو بهت بگم . بعد هم از درد بی هوش می‌شدی و دوباره باید از اول می گفتم . اعتراضی نیست چون...چون...
    تو حرفم پرید و اروم گفت:
    _چون چی؟!
    سرم رو پایین انداختم . زود بود ؟ نمی‌دونم . نگاهی به اطراف کردم و گفتم :
    _ام...بی‌خیال مهم نیست . نزدیک طلوع خورشیده ، باید بخوابی ! مزاحمت نمی‌شم .
    از جا بلند شدم که دستم رو گرفت . نگاهش کردم و نگاه خیره اش رو روی زانوی زخمیم دیدم ! پوزخندی بی اختیار کنج لبم اومد ؛ یادم رفته بود ؟! سرش که بالا اومد نگاهش کردم . آروم پرسیدم :
    _چیزی شده ؟!
    چند لحظه نگاهم کرد و بعد سری به معنی نه تکون داد . خیلی جلوی خودم رو گرفتم پوزخندم پر رنگ نشه ! سری تکون دادم و دستم رو از دستش دراوردم . دوباره تکرار کردم :
    _بخواب ؛ نزدیکه طلوعه ! می خوای جریمه بشی ؟
    هنوز هم نگاهم می‌کرد . سرم رو چرخوندم و بعد از اتاق بیرون رفتم !

    ***

    با دو خودم رو بهش رسوندم . امکان نداشت به این زودی همه چیز خراب بشه ! دستش رو از پشت گرفتم ؛ برگشت و مثل همیشه بی حس نگاهم کرد . نمی‌دونستم شانس من بود که تمام سایه هایی که بهشون بر می خوردم بی احساس بودن ، یا یه مد بود که بین همه افتاده بود ! لب زدم :
    _کجا میری ؟

    سرتا پام رو نگاه کرد و ریلکس گفت :
    _خونه ام !
    اب دهنم رو قورت دادم ؛ واقعا می رفت ؟ گفتم:
    _خب چرا ؟ مگه این‌جا بده ؟
    ابروهاش بالا پرید و گفت:
    _من حرفی از بد بودن این جا زدم ؟! فقط گفتم میرم خونه خودم چون دیگه موندنم این‌جا دلیلی نداره !
    خواست بره که این‌بار جلوش پریدم . نباید می رفت . لبم رو با زبونم خیس کردم و موهام رو پشت گوشم زدم . گفتم :
    _خب..خب نمی‌شه بمونی ؟
    دست هاش رو تو جیب شلوارش کرد و مرموز گفت:
    _گفتم که ؛ این‌جا موندنم دلیلی نداره ساوینا !
    نگاهش کردم . با تموم توانم سعی می کردم مظلومیت رو تو چشم هام بریزم . اگه می‌رفت...چی می‌شد ؟ هیچی !فقط تمام نقشه هام خراب می‌شد . تمام اعتبارم خراب می‌شد ! تمام حرف هام ، قول هام ، همه چیز ! حتی زندگیم ! نباید می‌رفت ؛ هنوز واسه آوار شدنم زود بود ! به خودم که اومدم چشم هام پر اشک بود ؛ پلک زدم و ریخت ! از درد بود یا از بازی بیش از حد چشم هام ؟ سریع سرم رو پایین انداختم و پاکش کردم . صدای تقریبا متعجب مولیا بلند شد:
    _گریه می‌کنی ؟
    سرم رو به معنی نه تکون دادم و بینیم رو بالا کشیدم . دستش زیر چونه ام اومد و سرم رو بالا آورد . با دیدن چشم هام پرسید :
    _چرا ؟
    اروم لب زدم :
    _چی چرا؟
    نگاهی به رد اشک هام کرد، لب هاش تکون خوردن و گفت:
    -گریه ات ؛ به خاطر رفتن منه ؟
    سری تکون دادم . فهمیدم چهار قطره اشک شاید کارم رو راه بندازه . کمی به مشکلات فکر کردم و باز اشک تو چشم هام جمع شد . بازیگر بودم یا نه ؟ اروم اشکم رو نمایشی پاک کردم و گفتم :
    _نه ! از تنها شدن دوباره ام ، از این که دوباره مثل تمام سال هایی که این‌جا زندونی شده بودم بشم . یه مرده متحرک بشم که سرش رو با گل و گیاه های جنگل سرگرم کرده .
    سرم رو بالا آوردم و تو چشم هاش نگاه کردم . اشک صورتم رو خیس کرده بود :
    _این چند وقت تو بودی ، یه هم صحبت ... یه نفر که حتی اگه داد می کشید ، بود . تنهاییم رو پر می کرد . این چند وقت بودی و من بد عادت شدم ، حالا اگه بری...اگه بری....
     
    آخرین ویرایش:

    *PArlA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/30
    ارسالی ها
    5,097
    امتیاز واکنش
    51,479
    امتیاز
    1,281
    سن
    30
    محل سکونت
    Sis nation
    64

    مات نگاهم و کرد و زمزمه کرد:
    -اگه برم ؟!
    آب دهنم رو قورت دادم و با پشت دست اشک هام رو پاک کردم . سری تکون دادم تا موهام از روی صورتم کنار برن و گفتم :
    -نمی دونم چی می شه ! فقط میدونم چیزای خوبی در انتظارم نیست . می شم یه دیوونه ی زنجیری که معلوم نیست برای پر کردن تنهاییش دست به چه چیز هایی می زنه . مولیا ، من نمی خوام از تنهایی بمیرم . اگه این سرنوشت منه که تنها باشم ، می برم این بندو ! می برمش تا نخوام تنهایی رو تحمل کنم !
    چند لحظه تو نگاهش خیره شدم . مات بود ؟ حق داشت ؟ نمی دونم . تمام تلاشم تو این چند وقت این بود که بفهمونم چه قدر از این که هست خوشحالم ؛چه قدر از این که تنها نیستم خوش حالم . حالا این که داشتم به زبون می آوردم ، تعجب داشت ؟ دوباره اشک هام رو پاک کردم و منتظر بهش چشم دوختم . سیبک گلوش بالا و پایین شد و فهمیدم اب دهنش رو قورت داده ! قدمی به عقب گذاشت . یعنی داشتم ویرونه می شدم ؟ یعنی داشت می رفت ؟ دهنش رو باز کرد و با تردید گفت :
    -آ...ام خب ، ساوینا من...من...
    دستم رو روی قلبم گذاشتم و پیرهنم رو چنگ زدم . آروم نمی گرفت . این لعنتی آروم نمی گرفت . دهن باز کردم چیزی بگم که دستش رو به معنی سکوت بالا آورد . ممنونش شدم که نذاشت حرف بزنم چون واقعا واسم سخت بود . حس میکردم تمام دیوار ها و سقف و کف خونه تیغ دار شدنو از شش طرف بهم فشار میارن . لبش رو با زبونش خیس کرد و با لحن قبل که کمی هم سردی بهش اضافه شده بود گفت:
    -من نمی تونم این جا بمونم ساوینا . خونه ی من از این جا خیلی دوره و اگه بمونم نمی تونم هر شب مسافت زیادی رو برای رسیدن به خونه ام راه برم چون وقتم و میگیره . ام... خیلی ممنونم که تو این چند روزی که پیشت بودم ازم مراقبت کردی و تحملم کردی . ولی متاسفانه ؛ نمی تونم بمونم !
    به سرعت با تموم شدن حرفش عقب گرد کرد و از در خارج شد . دو زانو روی زمین افتادم و به چشم دیدم خراب شدن آرزوهام رو . شاید رفتنش چیز عادی ای بود ، ولی من حساب باز کرده بودم .... من لعنتی حساب باز کرده بودم ! سرم رو پایین انداختم . رفته بود و اشکی نداشتم برای بازی کردن بریزم . رفته بود و ترسی برای بازی کردن نداشتم . ساوینا دوباره سومبل شده بود ؟!
    دستم رو سمت موهام بردم تا بالا بزنمشون که با صدایی از پشت سرم خشک شدم . به سرعت به عقب برگشتم . در نیمه باز اتاقم کمی عجب و جلو می شد ! با کمی ترس از جام بلند شدم . کی بود ؟ قدمی جلو گذاشتم که صدای افتادن چیزی اومد . شدید نبود ولی توی سکوت خونه شنیده می شد .دوباره راه افتادم .به در که رسیدم ، از بازیش نگاهی به داخل اتاق کردم .چشم هام گرد شد ، این جا چه کار می کرد ؟!

    ***

    غش غش خندید و با ضربه ای به بازوش گفت :
    -خدا نکشتت دختر !
    اون هم با شیطنت در حالی که بازوش رو می مالید واسش زبون در آورد . چه قدر شبیه هم بودن ! موهام رو پشت گوشم دادم و از جا بلند شدم . مکیسا فهمید و سریع با شوخی و خنده گفت :
    -هی خانم کجا کجا ؟
    جونیا دستم رو کشید و مجبور شدم دوباره بشینم . با اخم برگشتم سمت مکی و گفتم :
    -کی می خوای یاد بگیری به حرکات و رفتار های صاحبت دقت نکنی ؟
    دستی تو هوا به معنی برو بابا تکون داد و دونه ای انگور تو دهنش گذاشت . از این بی خیالیش که بعضی وقت ها واقعا اود می کرد حالم بهم می خورد .آرنج هام رو روی میز گذاشتم و به تجمیس که رو به روم بود گفت :
    -خب ؟ الان چه کار باید بکنیم ؟
    جامش رو روی میز گذاشت . می دونستم از این که یهو مخاطب قرارش دادم کمی هول شده . پوزخندی زدم ! گفت :
    -فعلا که هیچی ، باید صبر کنیم مولیا برگرده دنبالت !
    پوزخندم پر رنگ تر شد و گفتم:
    -آره ، الان مولیا بر می گرده دم کلبه و سراغم رو می گیره ! باشه باشه ، خیال پردازی کن ببینم به کجا می رسی !
    پوفی کشید و دوباره جامش رو برداشت . جرئه ای از محتویات درونش که نمیدونستم چیه خورد و کلافه گفت :
    -مولیا بر می گرده ! من مطمئنم ، چرا نمی خوای یه بارم که شده به من اعتماد داشته باشی ؟
    با صدای بلند خندیدم . دیوونه شده بودم . از وقتی مولیا رفته بود از زور فکر و خیال برای پیش بردن کار هام دیوونه شده بودم ! خنده هام که تموم شدن گفتم :
    -اعتماد ؟ حرف از اعتماد نزن که خنده ام می گیره دارکالس !
    لبخندم رو خوردم و سرد گفتم :
    -همین اعتماد کوفتی بوده که منو به این جا کشونده !
    مکیسا آروم به پهلوم زد و کنار گوشم گفت :
    -پاشو بریم یه جای دیگه !
    فرصت نداد بهش فکر کنم ، دستم رو گرفت و کشید .پشت سرش راه افتادم . به یه گوشه که از جمع دور بودیم رفت و روبروم ایستاد . با کمی عصبانیت گفت:
    -تو هیچ حالیته چه زری می زنی ؟ هان ؟ دارکالس بیچاره داره هر کاری میکنه که تو این وسط آسیب نبینی . داره دست میذاره رو کم خطر ترین کارها که تو چیزیت نشه . اون وقت تو می گی اعتمادت به این جا کشوندتت ؟ چرا اینقدر قدر نشناسی سو ؟ به خودت بیا ، فکر کن ببین کجای رفتارت با مولیا سرد بوده که بعد از یه هفته هنوز بر نگشته یه سر بزنه ! من پیشگوئم مگه نه ؟ وقتی من گفتم سر میزنه ، یعنی سر میزنه !
    دستی بین موهام کشیدم و کلافه قدمی ازش دور شدم . به درختی تکیه دادم و گفتم :
    -دارم روانی میشم مکی ، نمی تونی حال منو درک کنی ! نمی تونمم بگم که حداقل بدونی حالم و ! پس لطفا این قدر این حرف هارو تو سرم نکوب ، من خودم به حد کافی ذهنم درگیر هست !
    چند لحظه گذشت . اومد و دوباره رو بروم ایستاد . دستم رو از تو موهام درواردم و منتظر و سوالی نگاهش کردم . گفت:
    -بعد از این که مولیا اومد ، باهاش برو !
    چشم هام گرد شد و مات لب زدم :
    -کجا برم ؟
    ابرویی بالا انداخت وگفت:
    -پیشش ، خونه اش !
    تعجبم صدبرابر شد . تقریبا داد زدم :
    -می فهمی چی داری می گی ؟
    سری به معنی آره تکون داد و گفت:
    -تو کاریت نباشه ، وقتی میگم برو حتما یه چیزی میدونم که میگم .
    و بعد بی توجه به من رفت ! یه دفعه سرم گیج رفت . فهمیدم دارم به کلبه بر میگردم . چشم هام رو بستم و بعد از چند ثانیه باز کردم . حدسم درست بود . به کلبه برگشته بودم و وسط حال ایستادم بود .آهی کشیدم . حس زندانی ای رو داشتم که بهش حکم آزادیشو دادن و اون نمی تونه از محبسش بیرون بزنه !چرخیدم تا به سمت اتاقم برم که با صدای کوبیده شدن در ، سیخ شدم . توهم زده بودم نه ؟با به صدا در اومدن دوباره ی دربا سرعت چرخیدم و به سمت پنجره پا تند کردم . پرده رو کمی کنار زدم . خدای من ، درست می دیدم ؟ مولیا بود ؟ هول شدم . سریع پرده رو ول کردم .پریدم تو اتاق و لباس هام رو با یه دست پیراهن شلوار تقریبا کثیف و سفید عوض کردم . دستم رو بین موهام بردم و محکم تکون دادم تا بهم ریخته بشن . به سمت در دوییدم و قبل باز کردنش کمی خودم رو بی حال نشون دادم .دستم رو روی دستیگره گذاشتم ، خدایا خودت کمک کن همه چیز درست بشه !
    در رو باز کردم . سر مولیا پایین بود . اول با دیدنش کمی مات نگاهش کردم . لبخندی زد و من کم کم خودم رو تعجب زده نشون دادم . با باز شدن بیش از حد چشم هام لبخند مولیا هم عمق می گرفت . با صدای شاد و خندونی گفت :
    -چرا ماتت بـرده ؟ دعوتم نمی کنی داخل ؟
    دو دستم رو روی دهنم گذاشتم . وقتی دید هیچی نمی گم خندید و خودش از کنارم رد شد و وارد خونه شد . با بهت و حیرتی ساختگی چرخیدم و نگاهش کردم . با کمی حرص گفت :
    -بی سلیقه ، چرا این خونه همچین شده ؟ بمب منفجر شده توش ؟
    یادم اومد به چند ساعت پیش که مکیسا و جونیا دعوا کرده بودن و کل خونه رو بهم ریختن . چه قدر ممنونشون شدم که به جیغ و داد هام توجه نکردن و بدون جمع کردن خونه رفتن . چند تا از لباس هام رو از روی صندلی های دور میز کنار زد و روش نشست . به صندلی روبروییش اشاره کرد و گفت :
    -بیا دیگه !
    مات و مبهوت به سمتش قدم برداشتم که به پشت سرم اشاره کرد و گفت :
    -هی ، درو نمی بندی ؟
    به عقب چرخیدم و مثلا گیج در رو بستم و دوباره به سمتش رفتم . رو به روش نشستم و بریده بریده گفتم:
    -مـ...مولیـ...یا !
    سری به معنی چیه تکون داد . دست هام رو از روی دهنم برداشتم که گفت :
    -خوبی؟
    مات سری به معنی آره تکون دادم . ابروش بالا پرید . فکر کنم تیک داشت .کمی مکث کرد و بعد گفت:
    -چه خبر؟ می بینم هنوز زنده ای!
    نفهمیدم چی میگه! زنده ام؟ مگه قرار بود بمیرم؟ انگار فهمید از چی تعجب کردم که لبخند مرموزی زد و گفت:
    -خودت گفتی از تنهایی ممکنه یه بلایی سر خودت بیاری!
    گفته بودم؟ یادم نبود، شایدم گفته بودم! خودم رو جمع و جور کردم و با نگاهی به سر و وضع مرتبش گفتم:
    -ام، زخم هات چطورن؟
    سری تکون داد و حین دست کشیدن به بازوش گفت:
    -خوبن، یه ذره درد داره ولی خب!
    سری تکون دادم، گوشه ی پیشونیم رو خاروندم و گفتم:
    -چیزی می خوری؟
    سری به معنی نه تکون داد و گفت:
    -کارت داشتم که اومدم!
    پوزخندی زدم، خودشم فهمید دلیلش رو چون چشم هاش رو تو کاسه چرخوند و پوف کشید! گفت:
    -ببین، قبلش بگم صرفا اومده بودم همین رو بهت بگم، خب؟
    پوزخندم پر رنگ تر شد! فهمیده بودم چی می خواد بگه. بی مقدمه گفت :
    -اومدم یه پیشنهاد بهت بدم !
    کمی اخم هام نمایشی تو هم رفت. زمزمه کردم :
    -پیشنهاد ؟!
    سری تکون داد و خیره به چشم هام گفت :
    -میخوام همراهم بیای !

    ***

    تقدیم به @Moonlight عزیزم (:

     
    آخرین ویرایش:

    ~*~havva~*~

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/06
    ارسالی ها
    2,276
    امتیاز واکنش
    23,187
    امتیاز
    916
    با سلام
    شروع نقد، رمان شما توسط: شورای نقد انجمن نگاه دانلود را به اطلاع می رسانم.
    پست رو به روئی شما جهت برسی های آتی احتمالی گذاشته می شود.
    شما توانایی پست گذاری بعد از این پست را دارا می باشید.
    توجه داشته باشید این پست پاک نخواهد شد.
    با تشکر
    مدیریت نقد: حوا
    86201
     

    *PArlA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/30
    ارسالی ها
    5,097
    امتیاز واکنش
    51,479
    امتیاز
    1,281
    سن
    30
    محل سکونت
    Sis nation

    65

    کوله ام رو روی شونه ام جابه جا کردم و همزمان با اون دستم موهام رو پشت گوشم زدم .تکیه ام رو به درخت دادم و با پای راستم شروع به خط کشیدن روی زمین کردم. پس چرا نمی اومد ؟! نگاهی به سر و وضع نسبتا مرتبم انداختم . موهام بهم ریخته و باز روی شونه ام ریخته بود . یه بار گفته بود از موهام با این شکل خوشش میاد ! دوباره موهام رو که لجوجانه از پشت گوشم بیرون اومده بودن رو عقب زدم که صدای یورتمه ای شنیدم . سرم رو بالا گرفتم ؛ خودش بود .لبخند کوچیکی زدم . افسار دو اسب رو دستش گرفته بود و با لبخند به سمتم می اومد . وقتی بهم رسید یه نگاه کوتاه به اسب ها کردم و بعد به چشم هاش خیره شدم . تردیدم رو که دید افسار اسب سمت چپ که جثه کوچیک تری نسبت به سمت راستی داشت رو به سمتم گرفت .نگاهی به دستش کردم . باید سوار می شدم ؟! نگاهم رو دوباره به چشم هاش دوختم . این بار لبخندش جای خودش رو به اخمی ظریف بین ابروهاش داده بود . پرسید :
    -چیه ؟
    بند کیفم رو که داشت از شونه ام می افتاد دوباره درست کردم و دستم رو روی شونه نگه داشتم . شقیقه ام رو خاروندم و گفتم :
    -اِم...می دونی ؟ من خیلی وقته اسب سواری نکردم . می ترسم یادم رفته...
    تو حرفم پرید و دوباره با لبخند افسار رو این بار خودش به دستم داد .نگاهش کردم که گفت :
    -دوباره بهت یاد میدم ، بگیرش !
    افسار رو محکم تر گرفتم . نگاهم رو از چشم هاش گرفتم و به سمت اسب رفتم . اول پوزه اش رو آروم نوازش کردم . به سمت پهلوش رفتم و سوار شدم . کمی سعی کردم ترسیده به نظر بیام . مدام موهام رو پشت گوشم می زدم و انگشت هام رو توهم می پیچیدم . وقتی دید سوار شدم اونم سریع سوار شد و گفت :
    -خب ، کاری نداره...
    تو حرفش پریدم و با استرس گفتم:
    -حالا نمیشد با یه اسب بریم ؟
    خندید .کمی نگاهم کرد و با لبخند گفت :
    -بیا پایین !
    تعجب کردم که این قدر عادی برخورد کرد . مولیایی که من تو اون یه هفته شناخته بودم ، صدوهشتاد درجه با این فرق داشت . عوض شده بود یا عوضی ؟! با همون بهت چونه ام رو بالا انداختم و از اسب پایین پریدم . کمی جلو رفت تا بتونم پشتش بشینم . دوباره از اسب اون بالا رفتم و پشتش نشستم . از سر شونه اش نگاهی بهم کرد و گفت :
    -چون نزدیک صبحه مجبوریم تند بریم ، کمرم رو محکم بگیر !
    با تعجب حرفش رو اطاعت کردم پهلو هاش رو گرفتم . "هی" بلند و کشیده ای گفت و سریعا راه افتاد . از حرکت سریعمون موهام عقب رفتن . بی اختیار سرم رو روی کمرش گذاشتم که باد تو صورتم نخوره . نمیدونم چقدر تو راه بودیم که بلاخره رسیدیم . واسم جالب بود این قدر زود رسیدن ! مگه نگفته بود خونه اش دوره ؟! شاید هم اسبش طلسم شده بود . وقتی اسب کاملا ایستاد کمرش رو ول کردم و با بی قیدی از اسب پایین پریدم . با حرص کمی موهام رو که بهم ریخته شده بود صاف کردم و سعی می کردم با انگشت هام شونشون کنم . از اسبش پیاده شد و پشت اسب زد . اونم تند رفت . وقتی دیدم به سمتم بر میگرده سریع به کار خودم مشغول شدم که انگار حواسم بهش نبوده . جلو اومد و مچم رو که بین موهام بود گرفت و از تو موهام بیرون کشید . آروم غر زدم :
    -چه کار می کنی ؟ نگاه موهام‌و ، می‌مردی آروم تر می رفتی ؟
    خندید و گفت :
    -من یا اسبه ؟
    پشت چشمی نازک کردم و با نگاهی به اطراف گفتم :
    -تو ؛ حالا خونه ات کجاست ؟
    لبخندش عمیق تر شد . دستم رو کشید و گفت :
    -بیا نشونت بدم ، مطمئنم خوشت میاد !
    خودم رو کنجکاو نشون دادم . هه ! اون حتی نمی دونست من تا توی خونه اش هم رفتم ! کمی جلو تر رفتیم . کنار یه بوته ی معمولی و نسبتا خشک ایستاد و یه برگ زرد ازش کند . بوته شروع به بزرگ شدن کرد و از زیرش دریچه ای به اندازه ی این که یه نفر بتونه رد بشه ، از بین شاخه های خشک بوته پیدا شد .چشم هام رو گرد کردم و با تعجب گفتم :
    -چی‌شد ؟!
    مولیا که حرکات و تعجب هام رو واقعی می دید خندید و دوباره دستم رو کشید . از دریچه ای که درست شده بود داخل شدیم . قدش بلند تر از من بود و برخلاف من که عادی راه می رفتم ، مجبور بود کمی سرش رو به سمت پایین خم کنه .گوشه ی لبم رو با دندون گزیدم . بوی عجیبی رو حس می کردم ؛ مثل بوی سوختگی . ولی نمیدونستم باید بهش بگم یا نه ؟ اگه می فهمید شامه ی قوی ای دارم ، بهم شک می کرد ؟ دوباره با استرس ساختگی شروع به بازی با بند کیفم کردم که متوجه ام شد . ایستاد و نگاهم کرد . کمی به حرکاتم خیره شد و من سرم رو پایین انداختم . باید یه جوری بهش می فهموندم یه جایی آتیش گرفته . دستش از دور مچم آزاد شد و روی چونه ام قرار گرفت . سرم رو بالا آورد . نگاهش کردم ؛ اخم نسبتا بزرگی بین ابروهاش افتاده بود . پرسید :
    -چیزی شده ؟! به نظر نگرانی !
    آب دهنم رو قورت دادم و گوشه ی لبم رو ول کردم . آروم گفتم :
    -دلم شور می زنه مولیا ، حس می کنم یه اتفاقی قراره ...
    تو حرفم پرید و با اخمی که غلیظ تر شده بود گفت :
    -مثلا چه اتفاقی ؟
    دستش که هنوز زیر چونه ام بود رو با استرس کنار زدم و ازش فاصله گرفتم . مخالف جهت رفتمون چند قدم دور شدم و پشت بهش ایستادم . کمی خم شدم و دستام رو بین موهام فرو بردم . بوی سوختگی بیشتر و بیشتر می شد و من تعجب کرده بودم که چرا مولیا متوجه بوی تند و عجیبش نمی شد ! با صدای دوباره ی مولیا به خودم اومدم :
    -ساوینا ، منظورت...
    با صدای انفجار مهیبی به سرعت سرم چرخید و فشار انگشت هام دور موهام کمتر شد . سر مولیا هم چرخیده و به ته راهرویی که توش قدم برمی داشتیم خیره بود . نور سفید رنگی که می اومد ، نشون می داد بوی سوختگی و انفجار مطمئنا مال خونه ی خودش بوده . صاف ایستادم . صدای انفجار هنوز تو گوشم زنگ می زد . این قدر تو این چند وقت صدای انفجار شنیده بودم که بهشون عادت کرده باشم . دستم رو روی قلبم گذاشتم و به سمت خونه ای که تو آتیش می سوخت دوییدم . صدای شعله های آتیش و همچنین گرماشون اجازه نمیداد از حدی جلوتر برم .تو چند متریش ایست کردم و نفس عمیقی کشیدم . سومبل فکر کن ، فکر کن لامصب . وقتی آتیش رنگش سفیده چی خاموشش می کرد ؟ چی ؟! آب نهر نقره ؟ نه نه ، چی بود ؟ این قدر تو این مدت تحت فشار قرار گرفته بودم که بی اختیار کیفم رو محکم رو زمین کوبیدم و داد زدم :
    -چی بود ؟
    از گوشه چشم دیدم که مولیا مات داره به سمت آتیش حرکت می کنه . بلند تر داد زدم :
    -هوی ، خاک تو مخت نرو می میری !
    کنترل حرف هام رو از دست داده بودم و نمی فهمیدم چی میگم . وقتی دیدم جواب نمی ده و هنوز به سمت آتیش می ره ، خودم آتیش گرفتم . با قدم های حرصی و عصبی به سمتش رفتم . دستش رو گرفتم و کشیدم . ایستاد ، روبه روش رفتم و پشت به آتیش ایستادم . کمی کمرم گرم شد ولی توجه نکردم و غریدم :
    -کدوم قبرسوتنی می خوای بری ؟ کوری نمی بینی آتیش سفیده ؟
    نگاهش مات به پشت سرم خیره بود . شعله های سفیدش رو توی چشم هاش می دیدم . دستم رو بلند کردم و محکم تو صورتش کوبیدم .سرش به سمتی خم شد و تازه به خودش اومد . نفس نفس زنان کف دستم رو با اون دستم گرفتم تا سوزشش کم شه . محکم زده بودم ؟! نگاه مولیا این بار به من افتاد ؛ متعجب گفت :
    -خونه ام !
     
    آخرین ویرایش:

    *PArlA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/30
    ارسالی ها
    5,097
    امتیاز واکنش
    51,479
    امتیاز
    1,281
    سن
    30
    محل سکونت
    Sis nation
    66

    نگاهش کردم و چیزی نگفتم . نمی دونستم چی بگم ! بگم آره خونه ات داره می سوزه ؟ آتیشش هم سفیده و ضد لایت ؟ چی می گفتم ؟ ساوینای ظاهرم جای خودش رو به سومبل درونم داده بود ، سرکش شده بودم . دست دور بازوش انداختم و تکونش دادم . نگاهش که دوباره به آتیش ها افتاده بود پایین اومد به من نگاه کرد . گفتم :
    -به خودت بیا ؛ آتیش سفید با چی خاموش میشه ؟
    نگاهش تو چشم هام خیره شد . انگار تازه به خودش اومده باشه دستش رو به شدت از دستم در آورد ؛ قدمی جلو رفت و دوتا دستش رو توی موهاش فرو برد . خیره به آتیش بود و از نیم رخش می دیدم داره با خودش حرف می زنه . خواستم صداش بزنم که حس کردم باد گرمی به گردنم خورد . سیخ شدم ، چی بود ؟ به سمت راست برگشتم و با دیدن جای خالی کنارم متعجب دستم رو روی گردنم گذاشتم . شک نداشتم گرمای یه نفس بود . حتما خیالاتی شدم . خواستم برگردم که صدایی کنار گوشم گفت :
    -نه ، خیالاتی نشدی !
    بی اختیار دستم رو از روی گردنم برداشتم و تو هوا تکون دادم . نه چیزی نبود ؛ هیچی نبود ! قدمی به عقب برداشتم که همون صدا این بار از سمت چپم اومد :
    -نترس ، نشناختی ؟!
    دستم رو تو موهام فرو بردم و سرم رو خم کردم ؛ توقع زیادی بود که تو این حال و احوال از من می خواست بشناسمش ! دوباره صداش اومد :
    -هی ، با توام !
    سرم رو تکون دادم . نمی دونستم چرا صداش تیز تر تیز تر می شد . دو زانو رو زمین افتادم و یه " اه" کشیده گفتم . نمی فهمیدم چه مرگم شده . موهام رو کشیدم . صدای نفس هاش مثل یه سوزن روی فلز اعصابم خط می کشید . صدا آشنا نبود ، نبود ! صدای تیز شده اش دوباره بلند شد :
    -عجیبه که نمی شناسی !
    دست هام رو روی گوش هام فشار دادم و همراه با جیغی داد زدم :
    -نمیشناسم ، نمیشناسم... ولم کن . آی !
    کامل رو زمین خم شدم طوری که پیشونیم فقط چند سانت با زمین فاصله داشت . صدای خنده هاش عجیب آزاردهنده بود .محکم تر گوش هام رو فشار دادم ولی هیچ فایده ای نداشت . لبم رو محکم گاز گرفتم ، سرم درد گرفته بود . حس می کردم از شدت فشار گوش هام کر میشن . نفس نفس زنان زیر لب نالیدم :
    -کی هستی ؟!
    دوباره خنده هاش بلند شد . دادی از درد کشیدم و از بغـ*ـل روی زمین افتادم . حس میکردم چیزی از مغزم کم میشه ؛ حس می کردم توانم داره کم میشه ! صدای خنده ها دور و دور تر شد . بی حال روی زمین افتادم .دست هام از بین موهام بیرون اومد و چهره ی نگران فردی رو جلوی صورتم دیدم . نمی شنیدم چی می گـه ، فقط از حرکات تند لب هاش می فهمیدم حرف می زنه . چشم هام روی هم افتاد و همه چیز سیاه شد !

    ***


    با حس مایع سردی توی دهنم چشم هام رو باز کردم . تار می دیدم ، گلوم می سوخت ! پلک زدم و این بار دیدم بهتر شد . چهره ی مردی جوون مقابلم روشن شد که کاسه ی آبی رو توی دهنم گذاشته بود . مایع تلخ رو قورت دادم که حواس مرد جمع چشم های بازم شد . کاسه رو از روی لب هام برداشت و لبخند کوچیک و خسته ای زد . نمی شناختمش ؛ کی بود ؟عقب رفت . نگاهم رو چرخوندم . از نمناک بودن هوا و قطره های آبی که هر از گاهی از سقف می چکید فهمیدم توی یه غاریم .آروم به سمت راست متمایل شدم و آرنجم رو تکیه گاه بدنم کردم ، نشستم و شونه ی راستم رو توی دست گرفتم . درد نمی کرد ، ولی بی حس بود . مرد از کنارم بلند شده بود و توی غار قدم می زد . صدای پاهاش روی خورده سنگ های کف غار سکوت رو می شکست . تعجب کرده بودم که حرفی نمی زد . منو برای چی به این جا آورده بود ؟ به سمتم برگشت و نگاهم رو غافلگیر کرد . دهنم رو باز کردم تا حرفی بزنم ، ولی صدایی ازش خارج نشد ! متعجب به مرد نگاه کردم . کلافه و عصبی دستی روی گردنش کشید و به سمتم اومد . کنارم نشست و گفت :
    -ببین ، نمی دونم چرا و چجوری ، ولی تو لال شدی !
    چشم هام گرد شد . لال شدم ؟ یعنی چی ؟ مگه این مرد منو میشناخت ؟ مگه می دونست من کیم ؟دستم از روی شونه ام سر خورد و روی پاهام افتاد . لال شده بودم ؟ لال یعنی چی ؟ مرد که نگاه غریبه و ناآشنای منو دید متعجب گفت :
    -هی ، تو منو یادت نمیاد ؟!
    خواستم حرفی بزنم که یادم اومد لال شدم . لال ؟ اشک تو چشم هام جمع شد و سری به معنی نه تکون دادم . داشتم می ترسیدم ، من می ترسیدم ! چند لحظه با بهت نگاهم کرد و بعد صورتش درهم شد . با حسی که نمیدونستم اسمش رو چی بذارم زیر لب نالید :
    -خدایا !
    اشکم چکید . با دیدن اشک هام دیوونه شد . بلند شد و شروع به داد کشیدن کرد . نمی فهمیدم چی میگه . دست هام رو روی دهنم گذاشتم و آروم هق زدم ، من چه مرگم شده بود ؟ سرم رو بالا آوردم و به مرد نگاه کردم . صدای داد هاش قطع شده بود و نمی دونم کی ! یه گوشه نشسته بود و صورتش رو با دست هاش پنهان کرده بود . نمی دونستم چه طور ازش بپرسم منو از کجا میشناسه . دستم رو توی موهای بردم و عقبشون زدم . از جام بلند شدم و با قدم هایی ناموزون به سمتش رفتم . صدای قدم هام رو که شنید بلند شد و به سمتم اومد .زیر بازوم رو گرفت و دوباره بی هیچ حرفی منو روی تخته سنگ صافی که تا چند دقیقه پیش روش نشسته بودم نشوند .جلوی پام ، روی زمین دو زانو نشست و نگاهم کرد . مردمک هاش دودو می زدن. لب زدم :
    - تو کی هستی ؟
    امیدوار بودم بتونه لب خونی کنه . فهمید ! سرش رو پایین انداخت و گفت :
    -مولیام !
    مولیا ؟ نه ، آشنا نبود . نمی شناختم ، دستی به شونه ام کشیدم و پشت کتفم رو خاروندم . نه ، یادم نمی اومد . سرش رو دوبار بالا آورد و با ناراحتی زیادی گفت :
    -می تونی بنویسی ؟!
    سری به معنی "آره" تکون دادم . دستم رو گرفت و بلند شد . همراهش بلند شدم ؛ از غار بیرون رفتیم . کنار دیوار غار به سکویی اشاره کرد و گفت :
    -بشین ، می رم چوب بیارم !
    سری تکون دادم و روی سکو نشستم . هنوز باورم نمی شد لال باشم . صورتم رو با پشت دست خشک کردم . بسه سویی ، گریه نکن ! مولیا با یه تیکه چوب نسبتا صاف برگشت و دوباره پایین پام نشست . چوب رو به دستم داد و با اشاره به خاک های روی زمین گفت :
    -خب ، بنویس کی هستی !
    از سکو پایین اومدم و روبه روش روی زمین نشستم . چوب رو به حالت قلم تو دستم گرفتم . سرم رو بالا آوردم و به مولیا نگاه کردم ، چهار چشمی روی زمین رو نگاه می کرد . آهی کشیدم و روی زمین نوشتم :
    -"ساینی ایمورا هدسون"!

     

    *PArlA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/30
    ارسالی ها
    5,097
    امتیاز واکنش
    51,479
    امتیاز
    1,281
    سن
    30
    محل سکونت
    Sis nation
    67

    با دیدن اسمم که روی زمین نوشته شده بود، مات و مبهوت سر بلند کرد و نگاهم کرد. نمی دونستم چی شده بود، ولی هرچی که بود بوهای خوبی نداشت! دستی بین موهای بازم کشیدم؛ از جا بلند شد و چند قدمی ازم فاصله گرفت. نگاهی به اطرافم انداختم، درخت ها با فاصله ی نسبتا کمی از هم دیگه قرار داشتن و تعدادی هم سرو ته از هوا آویزون بودن، می دونستم درخت های نفرین شده ان و اگه کسی از میوه یا هرچیزی که مال اون درخته بخوره نفرین میشه. تعدادی هم سایه ی کوچیک بین درخت ها بازی می کردن و صدای خنده هاشون می اومد.بی اختیار از جا بلند شدم، قدمی برداشتم به سمت راستم نگاه کردم. دو سه تا کلاغ یه جا نشسته بودن و دونه می خوردن. یکی که از بقیه شون بزرگ تر بود، سنگینی نگاهم رو حس کرد و به سمتم چرخید .چشم های نافذ قهوه ای رنگش رو توی چشم هام دوخت و بی تفاوت دوباره سرش رو پایین انداخت و مشغول دونه خوردنش شد. شونه ای بالا انداختم و شونه ی راستم رو دوباره توی دستم گرفتم؛ هنوز بی حس بود!
    با شنیدن صدای مولیا به سمت چپ چرخیدم و هم زمان شونه ام رو ماساژ دادم:
    -درد می کنه؟!
    متوجه شدم شونه ام رو میگه؛ نگاه کوتاهی به شونه ام انداختم و رو بهش سری به معنی نه تکون دادم. لبخند غمگینی زد و ناراحت گفت:
    -گفتی اسمت ساینیه؟ چه اسم قشنگی!
    سرم رو پایین انداختم. دوباره با لحن قبلش گفت:
    -می دونی؟ فکر کنم با یه نفر دیگه اشتباهت گرفتم!
    سرم رو با تعجب و کنجکاوی بالا آوردم، اخمی کرده خواستم بپرسم چرا که یادم اومد نمی تونم. لبخند غمگینی روی لبم نشست. به سمت تکه چوبی که باهاش اسمم رو نوشته بودم رفتم و کنارش نشستم. متوجه شد می خوام چیزی بگم و به سمتم اومد و دوباره روبه روم نشست. بی توجه بهش چوب رو برداشتم و روی زمین نوشتم:
    -من یه دارکم، ولی تو لایتی! چه جوری می تونی خط منو بخونی؟
    نوشته هام کاملا بی اختیار ادا می شد، طوری که انگار دستی که می نوشت دست من نبود! با تعجب چوب رو بالا آوردم و بهش نگاه کردم. امکان نداشت! من فقط می خواستم یه"چرا؟" بنویسم! سرم رو با تعجب بالا آوردم و بهش که مبهوت به زمین خیره بود نگاه کردم. اصلا...اصلا مگه اون لایته؟ اگه لایته و این جا سرزمین دارک، پس تو سرزمین ما چه کار می کنه؟ دوباره به چوب نگاه کردم، صدای خش خشی تو سرم اومد. چشم هام گرد شد و سرم دو مرتبه بالا اومد. این بار نگاه مولیا هم به من بود! چوب از دستم رها شد و با هر دو دستم شقیقه هام رو گرفتم. صدای خش خش تموم شد و کسی گفت:
    -حالت خوبه، ساینی؟
    با شنیدن صدا، علاوه بر چشم هام دهنم هم باز موند. نمی فهمیدم، صدا از توی سرم می اومد؟ بی اختیار برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم. نه! دوباره چرخیدم. شدت چرخش هام طوری بود که با هر بار چرخیدن موهام تو هوا پخش می شد و روی شونه ام می ریخت. خم شدم و دست هام رو روی زمین گذاشتم. صدای خنده ی ریزی اومد و همون صدا گفت:
    -چرا این طوری می کنی؟ درسته، من توی مغز توام!
    یه دستم رو برداشتم و روی سرم گذاشتم. نگاهم به نوشته های رو زمین بود ولی نمی تونستم بفهمم چی نوشته شده! خواستم ازش بپرسم کیه که یادم اومد لالم! با بهت آب دهنم رو قورت دادم که صدا گفت:
    -تو لال نشدی! یه نفر روت طلسم خونده، توی یکی دو ساعت آینده قدرت تکلمت رو به دست میاری! در ضمن، تو الان زبونت نمی تونه حرف بزنه، فکرت که می تونه!
    مات شدم، چی می گفت؟ کی بود؟ این ها رو از کجا می دونست؟ تمام سوال هام یه "چرا" ی تلخ شد و توی ذهنم چرخید. آروم تو ذهنم پرسیدم:
    -چرا؟
    از شنیدن صدام تعجب کردم! این صدا، صدای من نبود! صدای خنده ی ریزش اومد و بعد گفت:
    -نمی تونم زیاد حرف بزنم، از هوش میری! خدانگهدار!
    بی اختیار با دستم آروم به شقیقه ام زدم و دوباره تو ذهنم گفتم:
    -هی، کجا می ری؟
    جوابی نبود! محکم تر به شقیقه ام زدم:
    -باید جواب منو بدی، کجا رفتی؟ هی؟
    ولی باز هم تنها سکوت بود و سکوت! نا امید دستم رو دو مرتبه دستم رو روی زمین گذاشتم. دیوونه شده بودم! مطمئنم دیوونه شده بودم! دستی دور بازوم حلقه شد؛ سرم رو بالا آوردم و چهره ی غمگین مولیا رو دیدم. این دیگه چشه؟ من طلسم شدم، اون ناراحته؟ دستم رو با ضرب از توی پنجه هاش در اوردم و از جا بلند شدم. دلم می خواست داد بزنم ولی می دونستم نمی شه! نگاهی به آسمون کردم، گفت یکی دو ساعت؟ نیم ساعت دیگه خورشید طلوع می کنه و من باید بخوابم. نه! به سمت درختی رفتم و پیشونیم رو به درخت تکیه دادم. دست هام رو دو طرف سرم روی درخت گذاشتم. فکر کن ساینی، فکر کن! چی شد که این جوری شدی؟ هر چی تو ذهنم می گشتم هیچی نبود، دریغ از یه خاطره! انگار فراموشی گرفته بودم. ولی اسمم رو یادمه، دارک بودنم رو یادمه؛ خدایا!
    از شدت کلافگی سرم رو کمی عقب بردم و محکم به تنه ی درخت کوبیدم، من چه مرگم شده بود؟ بی اختیار داد زدم:
    -چه مرگم شده؟
    ولی دریغ از یه صدا! کم کم داشت گریه ام می گرفت. دوباره سرم رو بالا آوردم و به آسمون نگاه کردم. بیست دقیقه دیگه! سرم داشت سنگین می شد، با آخرین رمقی که تو تنم مونده بود تو ذهنم گفت:
    -تورو خدا یه کاری کن!

     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا