خب ، سلام
چند روز پیش یعنی روز 16 دی تولد یه نفر بود
از اونجایی هم که من خیلی حافظه ی قشنگی دارم یادم نبوده و حالا میخوام کادوش رو بدم
تولدت مبارک @mrx دایی !!!
این پست هم به عنوان تبریک تولد ، تقدیم بهت:NewNegah (6):
59
به پهلو های اسبم زدم که سریع تر راه افتاد. جلوی جونیا افسارش رو کشیدم که ایستاد، با اخم های درهم که نشونه ی کنجکاویم بود، سری به طرفین تکون دادم و گفتم:
-منظورت رو متوجه نمی شم !
خم شد و یال های اسبش رو نوازش کرد. در همون حین نیم نگاهی از بالای چشم هاش بهم انداخت و گفت:
-کجای حرفم ابهام داشت؟ فقط گفتم که مولیا صد در صد اونجایی که تو فکر میکنی نیست !
اخمهام بیشتر تو هم رفت، نگاهی به اطراف انداختم و چیزی نگفتم. وقتی سکوتم رو دید از حالت خمیده در اومد و افسار اسبش رو کشید و از کنارم رد شد. هنوز هم مات درخت های رو به روم بودم که صداش کمی دورتر حواسم رو جمع خودش کرد:
-هی سو؟ نمیای؟ مادام مامفلی الآن هاست که بگیره بخوابه ها !
نگاهش کردم و در حالی که به پهلو های اسبم ضربه می زدم "هی" کنان دنبالش رفتم. دوباره راه افتاد، چند دقیقه ای رو که راه رفتیم کمی سرعتش رو کم کرد که بهم برسه. کنارم که قرار گرفت سوالی نگاهش کردم، سرش رو به سمتم خم کرد ولی نگاهش به جلو بود، گفت:
-ببین، هر چی دیدی و هر چی شنیدی و رو خاک می کنی تو دلت! هیچ کس نباید از دیدار من و تو و مادام مامفلی خبر دار بشه! خب؟
سری تکون دادم و با تعجب خواستم چیزی بگم که این بار نگاهش هم به سمتم چرخید و با جدیتی که تا به حال ازش ندیده بودم، چشم های گرد و سبز رنگش رو تو چشم هام دوخت و گفت:
-حتی بابا و ساگور هم خبر ندارن. مادام مامفلی از نظر بابا یه عجوزه ی پیر و خنگه که فقط و فقط تو دنیای خودش و خیالاتش سیر میکنه. واسه همین اگه بو ببره که اومدیم اینجا، شک نکن مجازات بدی برامون در نظر میگیره !
چشم های گرد شده ام رو کمی به حالت عادی برگردوندم، صورتش رو چرخوند و ریلکس روی اسبش نشست. بدون گرفتن نگاهم زمزمه کردم:
-چرا ؟
نیم نگاهی از گوشه چشم بهم انداخت. لبخندی زد و گفت:
-چرا چی؟!
این بار نگاهم رو گرفتم، جایی بین گوش های اسبم رو نگاه کردم و گفتم:
-چرا مجازات میشیم؟
ندیدمش، ولی لحنش مثل قبل بود، گفت:
-گفتم که، بابا حرفاش و قبول نداره. واسه همین اگه بفهمه میگـه تو این اوضاع احوال داغون، شما رفتین پیش مامفلی یه مشت چرندیات تحویل بگیرین؟!
باز هم آروم زمزمه کردم:
-شاید پدرت درست فکر میکنه !
کمی چشم غره رفت و گفت:
-نوچ! مادام مامفلی فقط به تعداد خاصی درست جواب میده !
گیج نگاهش کردم. می خواستم بپرسم چرا ولی انگار یه قفل بزرگ به دهنم زده بودن. چیزی نگفتم و دوباره به روبه روم خیره شدم. چند متری که راه رفتیم جونیا ایستاد. من هم افسار اسب رو کشیدم، شیعه ای کرد ایستاد. جونیا که از اسب پایین پرید، بی اختیار مثل خودش پیاده شدم. به درختی اسبم رو بستم و گیج و مات خیره به حرکات جونیا شدم. از سمت چپ یه تکه سنگ گرد رو قل داد و تو محوطه ی تغریبا خالی رو به رومون گذاشت. چند تا سنگ کوچیک هم اطرافش چید تا سنگ حرکت نکنه. قدمی جلو رفتم، بی هیچ حرفی ! فقط خیره بودم به کار هاش، سرش رو بالا آورد و نگاهم کرد. باز هم چیزی نگفتم. سکوتم رو که دید بی خیال نگاهش رو گرفت و سنگ آخر رو هم دور سنگ گرد گذاشت. بلند شد و دوباره به همون جایی که سنگ گرد رو آورده بود رفت، کنار درخت ساده ای ایستاد. از پشت موهای شرابی رنگ و بلندش تو باد تکون می خوردن. خم شد و از کنار تنه ی درخت، روی زمین یه سری چیز ها برداشت که چون پشتش به من بود نمی دیدم. فقط از حرکات دستش متوجه می شدم تند تند چیزی رو برمی داره و توی بغلش می ذاره. باز هم قدمی جلو رفتم، برگشت و تازه دیدم چند تا برگ خشک رو جمع کرده. جلو اومد، فاصله ی زیادی با سنگ نداشتم. برگ هارو مرتب و با نظم خاصی روی سنگ چید و بهم اشاره کرد جلو برم. آب دهنم رو قورت دادم و رو به روش اون طرف سنگ ایستادم. دستش رو تو جیبش کرد و همون پارچه ی عجیب و غریب سفید رنگ رو بیرون کشید . نگاهی به اطراف انداخت. تای پارچه رو باز کرد و رو بهم گفت:
-خیله خب، من که این پارچه رو روی برگ ها انداختم، چشم هات رو می بندی؛ باشه ؟!
سری با تعجب تکون دادم. جلو تر رفت و گفت:
-نوک انگشت اشاره ی دست راستت رو روی برگ رو به روت بذار !
سرم رو با گیجی پایین انداختم و به سنگ نگاه کردم. یه برگ رو به روم بود. انگشتم رو بالا آوردم که روش بذارم، که صدای جونیا بلند شد :
-هی !
دستم متوقف شده و نگاهم بالا اومد. سرش رو تکون کوچیکی داد تا موهاش از روی شونه اش کنار برن، گفت :
-بازم می گم، هر چی دیدی و شنیدی ....
تو حرفش پریدم و بی اختیار گفتم:
-حواسم هست !
سری تکون داد و به سنگ نگاه کرد. دست چپش رو که پارچه توش بود بالای برگ ها گرفته و انگشت اشاره ی دست راستش رو روی برگ روبه روییش گذاشت، نگاهم رو به برگ رو به روم دوختم و انگشتم رو روش گذاشتم. پارچه رو که ول کرد، بی اختیار چشم هام بسته شد. صدای هو هوی باد سری تو گوشم پیچید. احساس می کردم تعداد زیادی سایه دورم با سرعت می چرخیدن. صدای جونیا رو از جایی میون مغزم شنیدم:
-چشم هات رو باز نکن سویی، چشم هات رو باز نکن !
نمی دونستم از کجا فهمیده می خواستم چشم هام رو باز کنم؟ کمی که گذشت، صدا ها تموم شدن و هوا راکد شد. بوی مطبوعی به مشامم می رسید و هوا گرم و خواب آور شد. بازوم که گرفته شد با ترس کمی پلک هام پریدن. قیافه ی جونیا رو که دیدم خیالم راحت شد. تازه متوجه اطراف شدم؛ خونه ی تقریبا کوچیکی بود. دیوار های چوبی و قرمز که تو گوشه و کنارش تابلو یا مجسمه هایی آویزون بود. کنار در چوبی و قدیمی ای، شومینه ای بود که توش آتیش گرم و سبز رنگی می سوخت و روی آتیش دیگ نسبتا بزرگی گذاشته شده بود. فرش کوچیک و گردی هم روی زمین پهن بود. میز بزرگی سمت چپمون بود که پر از شیشه های مختلف و رنگارنگ بود. بی اختیار لبخندی رو لبم اومد. جای دل پذیری بود !
با فرو رفتن انگشت های جونیا توی دستم تازه متوه شدم چند دقیقه است محو اتاق و چیدمانش شدم. نگاهی به به جونیا کردم که با ادب کمی خم شد. مسیر نگاهش رو گرفتم و به زن ساده ای که لباس های قشنگ نارنجی تنش بود رسیدم! شوکه نگاهش کردم. تو ذهنم با حرف های جونیا یه پیرزن خپل و قد کوتاه بود که یه خال زشت کنار دماغش داشت و کلاه جادوگری سرش کرده بود! با صدای جونیا باز به خودم اومدم :
-سلام مادام، حالت چطوره ؟!
آب دهنم رو قورت دادم. مادام مامفلی لبخندی زد و جلو اومد و روبه رومون ایستاد. دست هاش رو جلوی شکمش توهم قفل کرده بود، نگاهی به من و بعد نگاهی به جونیا انداخت و با لحن دل نشینی گفت:
-خوش اومدی جونیا، دلم برات تنگ شده بود! خوبم، تو خوبی؟ چی شده که به اینجا اومدی ؟
جونیا هم آروم خندید. انگار اون جونیای ول گرد نبود! محجوب سرش رو زیر انداخت و گفت:
-لطف شما همیشه سایه ی سر ماست مادام، راستش اومدم تا دستی برسونی بلکه این دوست ما از این بلاتکلیفی در بیاد !
این بار نگاه مادام مامفلی به من افتاد. دقیق نگاهم کرد و لبخندش عمق گرفت. با دستش به میزی که ندیده بودمش اشاره کرد و گفت:
-بشینید، بفرمایید لطفا !
همون طور که بازوم هنوز هم توی دست جونیا بود روی صندلی های تراش خورده و قشنگی که پشت میز بود نشستم. مادام بشکنی زد و میز که تا اون لحظه خالی بود، پر از شیرینی های خوشگل و سه تا فنجون چای شد. لبخندی زدم، جونیا هنوزم هم بازوم رو گرفته بود. با دست آزاداش فنجونش رو برداشت و رو به مامفلی گفت :
-خودت که می دونی چرا من اینجا اومدم !
مادام که سر تکون داد متعجب خیره شدم به دهنش. لبخندی رو بهم زد و گفت:
-آره، امواجتون رو حس کردم! خب دخترم !
با من بود؟ حتما دیگه، داره به من نگاه می کنه. سری تکون دادم و با تعجب گفتم:
-با منید؟
جونیا خندید و مادام نیم نگاهی بهش انداخت، رو بهم گفت:
-بله عزیزم، مگه غیر از تو سومبل دیگه ای هم این جا هست؟
چشم هام گرد شده بیرون زد. از کجا منو می شناخت؟ با صدای جونیا که با خنده کنار گوشم چیزی گفت به خودم اومدم. چون نفهمیده بودم چی گفته به سمتش چرخیدم و با همون بهت گفتم :
-هاه؟
جونیا خندید. با صدای مادام سرم چرخید و این بار به اون خیره شدم. لبخند هنوز هم رو لبش بود :
-می دونم چی تو سرته عزیزم! حق داری، من یکم با بقیه ی پیش گو ها فرق دارم.
جونیا غش غش خندید. لبخند مادام باز تر شد و دندون های سفیدش نمایان. رو بهم دوباره گفت :
-مولیا، مولیا این جاست !
چند روز پیش یعنی روز 16 دی تولد یه نفر بود
از اونجایی هم که من خیلی حافظه ی قشنگی دارم یادم نبوده و حالا میخوام کادوش رو بدم
تولدت مبارک @mrx دایی !!!
این پست هم به عنوان تبریک تولد ، تقدیم بهت:NewNegah (6):
____________________________________________________
59
به پهلو های اسبم زدم که سریع تر راه افتاد. جلوی جونیا افسارش رو کشیدم که ایستاد، با اخم های درهم که نشونه ی کنجکاویم بود، سری به طرفین تکون دادم و گفتم:
-منظورت رو متوجه نمی شم !
خم شد و یال های اسبش رو نوازش کرد. در همون حین نیم نگاهی از بالای چشم هاش بهم انداخت و گفت:
-کجای حرفم ابهام داشت؟ فقط گفتم که مولیا صد در صد اونجایی که تو فکر میکنی نیست !
اخمهام بیشتر تو هم رفت، نگاهی به اطراف انداختم و چیزی نگفتم. وقتی سکوتم رو دید از حالت خمیده در اومد و افسار اسبش رو کشید و از کنارم رد شد. هنوز هم مات درخت های رو به روم بودم که صداش کمی دورتر حواسم رو جمع خودش کرد:
-هی سو؟ نمیای؟ مادام مامفلی الآن هاست که بگیره بخوابه ها !
نگاهش کردم و در حالی که به پهلو های اسبم ضربه می زدم "هی" کنان دنبالش رفتم. دوباره راه افتاد، چند دقیقه ای رو که راه رفتیم کمی سرعتش رو کم کرد که بهم برسه. کنارم که قرار گرفت سوالی نگاهش کردم، سرش رو به سمتم خم کرد ولی نگاهش به جلو بود، گفت:
-ببین، هر چی دیدی و هر چی شنیدی و رو خاک می کنی تو دلت! هیچ کس نباید از دیدار من و تو و مادام مامفلی خبر دار بشه! خب؟
سری تکون دادم و با تعجب خواستم چیزی بگم که این بار نگاهش هم به سمتم چرخید و با جدیتی که تا به حال ازش ندیده بودم، چشم های گرد و سبز رنگش رو تو چشم هام دوخت و گفت:
-حتی بابا و ساگور هم خبر ندارن. مادام مامفلی از نظر بابا یه عجوزه ی پیر و خنگه که فقط و فقط تو دنیای خودش و خیالاتش سیر میکنه. واسه همین اگه بو ببره که اومدیم اینجا، شک نکن مجازات بدی برامون در نظر میگیره !
چشم های گرد شده ام رو کمی به حالت عادی برگردوندم، صورتش رو چرخوند و ریلکس روی اسبش نشست. بدون گرفتن نگاهم زمزمه کردم:
-چرا ؟
نیم نگاهی از گوشه چشم بهم انداخت. لبخندی زد و گفت:
-چرا چی؟!
این بار نگاهم رو گرفتم، جایی بین گوش های اسبم رو نگاه کردم و گفتم:
-چرا مجازات میشیم؟
ندیدمش، ولی لحنش مثل قبل بود، گفت:
-گفتم که، بابا حرفاش و قبول نداره. واسه همین اگه بفهمه میگـه تو این اوضاع احوال داغون، شما رفتین پیش مامفلی یه مشت چرندیات تحویل بگیرین؟!
باز هم آروم زمزمه کردم:
-شاید پدرت درست فکر میکنه !
کمی چشم غره رفت و گفت:
-نوچ! مادام مامفلی فقط به تعداد خاصی درست جواب میده !
گیج نگاهش کردم. می خواستم بپرسم چرا ولی انگار یه قفل بزرگ به دهنم زده بودن. چیزی نگفتم و دوباره به روبه روم خیره شدم. چند متری که راه رفتیم جونیا ایستاد. من هم افسار اسب رو کشیدم، شیعه ای کرد ایستاد. جونیا که از اسب پایین پرید، بی اختیار مثل خودش پیاده شدم. به درختی اسبم رو بستم و گیج و مات خیره به حرکات جونیا شدم. از سمت چپ یه تکه سنگ گرد رو قل داد و تو محوطه ی تغریبا خالی رو به رومون گذاشت. چند تا سنگ کوچیک هم اطرافش چید تا سنگ حرکت نکنه. قدمی جلو رفتم، بی هیچ حرفی ! فقط خیره بودم به کار هاش، سرش رو بالا آورد و نگاهم کرد. باز هم چیزی نگفتم. سکوتم رو که دید بی خیال نگاهش رو گرفت و سنگ آخر رو هم دور سنگ گرد گذاشت. بلند شد و دوباره به همون جایی که سنگ گرد رو آورده بود رفت، کنار درخت ساده ای ایستاد. از پشت موهای شرابی رنگ و بلندش تو باد تکون می خوردن. خم شد و از کنار تنه ی درخت، روی زمین یه سری چیز ها برداشت که چون پشتش به من بود نمی دیدم. فقط از حرکات دستش متوجه می شدم تند تند چیزی رو برمی داره و توی بغلش می ذاره. باز هم قدمی جلو رفتم، برگشت و تازه دیدم چند تا برگ خشک رو جمع کرده. جلو اومد، فاصله ی زیادی با سنگ نداشتم. برگ هارو مرتب و با نظم خاصی روی سنگ چید و بهم اشاره کرد جلو برم. آب دهنم رو قورت دادم و رو به روش اون طرف سنگ ایستادم. دستش رو تو جیبش کرد و همون پارچه ی عجیب و غریب سفید رنگ رو بیرون کشید . نگاهی به اطراف انداخت. تای پارچه رو باز کرد و رو بهم گفت:
-خیله خب، من که این پارچه رو روی برگ ها انداختم، چشم هات رو می بندی؛ باشه ؟!
سری با تعجب تکون دادم. جلو تر رفت و گفت:
-نوک انگشت اشاره ی دست راستت رو روی برگ رو به روت بذار !
سرم رو با گیجی پایین انداختم و به سنگ نگاه کردم. یه برگ رو به روم بود. انگشتم رو بالا آوردم که روش بذارم، که صدای جونیا بلند شد :
-هی !
دستم متوقف شده و نگاهم بالا اومد. سرش رو تکون کوچیکی داد تا موهاش از روی شونه اش کنار برن، گفت :
-بازم می گم، هر چی دیدی و شنیدی ....
تو حرفش پریدم و بی اختیار گفتم:
-حواسم هست !
سری تکون داد و به سنگ نگاه کرد. دست چپش رو که پارچه توش بود بالای برگ ها گرفته و انگشت اشاره ی دست راستش رو روی برگ روبه روییش گذاشت، نگاهم رو به برگ رو به روم دوختم و انگشتم رو روش گذاشتم. پارچه رو که ول کرد، بی اختیار چشم هام بسته شد. صدای هو هوی باد سری تو گوشم پیچید. احساس می کردم تعداد زیادی سایه دورم با سرعت می چرخیدن. صدای جونیا رو از جایی میون مغزم شنیدم:
-چشم هات رو باز نکن سویی، چشم هات رو باز نکن !
نمی دونستم از کجا فهمیده می خواستم چشم هام رو باز کنم؟ کمی که گذشت، صدا ها تموم شدن و هوا راکد شد. بوی مطبوعی به مشامم می رسید و هوا گرم و خواب آور شد. بازوم که گرفته شد با ترس کمی پلک هام پریدن. قیافه ی جونیا رو که دیدم خیالم راحت شد. تازه متوجه اطراف شدم؛ خونه ی تقریبا کوچیکی بود. دیوار های چوبی و قرمز که تو گوشه و کنارش تابلو یا مجسمه هایی آویزون بود. کنار در چوبی و قدیمی ای، شومینه ای بود که توش آتیش گرم و سبز رنگی می سوخت و روی آتیش دیگ نسبتا بزرگی گذاشته شده بود. فرش کوچیک و گردی هم روی زمین پهن بود. میز بزرگی سمت چپمون بود که پر از شیشه های مختلف و رنگارنگ بود. بی اختیار لبخندی رو لبم اومد. جای دل پذیری بود !
با فرو رفتن انگشت های جونیا توی دستم تازه متوه شدم چند دقیقه است محو اتاق و چیدمانش شدم. نگاهی به به جونیا کردم که با ادب کمی خم شد. مسیر نگاهش رو گرفتم و به زن ساده ای که لباس های قشنگ نارنجی تنش بود رسیدم! شوکه نگاهش کردم. تو ذهنم با حرف های جونیا یه پیرزن خپل و قد کوتاه بود که یه خال زشت کنار دماغش داشت و کلاه جادوگری سرش کرده بود! با صدای جونیا باز به خودم اومدم :
-سلام مادام، حالت چطوره ؟!
آب دهنم رو قورت دادم. مادام مامفلی لبخندی زد و جلو اومد و روبه رومون ایستاد. دست هاش رو جلوی شکمش توهم قفل کرده بود، نگاهی به من و بعد نگاهی به جونیا انداخت و با لحن دل نشینی گفت:
-خوش اومدی جونیا، دلم برات تنگ شده بود! خوبم، تو خوبی؟ چی شده که به اینجا اومدی ؟
جونیا هم آروم خندید. انگار اون جونیای ول گرد نبود! محجوب سرش رو زیر انداخت و گفت:
-لطف شما همیشه سایه ی سر ماست مادام، راستش اومدم تا دستی برسونی بلکه این دوست ما از این بلاتکلیفی در بیاد !
این بار نگاه مادام مامفلی به من افتاد. دقیق نگاهم کرد و لبخندش عمق گرفت. با دستش به میزی که ندیده بودمش اشاره کرد و گفت:
-بشینید، بفرمایید لطفا !
همون طور که بازوم هنوز هم توی دست جونیا بود روی صندلی های تراش خورده و قشنگی که پشت میز بود نشستم. مادام بشکنی زد و میز که تا اون لحظه خالی بود، پر از شیرینی های خوشگل و سه تا فنجون چای شد. لبخندی زدم، جونیا هنوزم هم بازوم رو گرفته بود. با دست آزاداش فنجونش رو برداشت و رو به مامفلی گفت :
-خودت که می دونی چرا من اینجا اومدم !
مادام که سر تکون داد متعجب خیره شدم به دهنش. لبخندی رو بهم زد و گفت:
-آره، امواجتون رو حس کردم! خب دخترم !
با من بود؟ حتما دیگه، داره به من نگاه می کنه. سری تکون دادم و با تعجب گفتم:
-با منید؟
جونیا خندید و مادام نیم نگاهی بهش انداخت، رو بهم گفت:
-بله عزیزم، مگه غیر از تو سومبل دیگه ای هم این جا هست؟
چشم هام گرد شده بیرون زد. از کجا منو می شناخت؟ با صدای جونیا که با خنده کنار گوشم چیزی گفت به خودم اومدم. چون نفهمیده بودم چی گفته به سمتش چرخیدم و با همون بهت گفتم :
-هاه؟
جونیا خندید. با صدای مادام سرم چرخید و این بار به اون خیره شدم. لبخند هنوز هم رو لبش بود :
-می دونم چی تو سرته عزیزم! حق داری، من یکم با بقیه ی پیش گو ها فرق دارم.
جونیا غش غش خندید. لبخند مادام باز تر شد و دندون های سفیدش نمایان. رو بهم دوباره گفت :
-مولیا، مولیا این جاست !
آخرین ویرایش: