68
***
به جنب و جوش هاش برای چیدن میز سنگی نگاهی انداختم و بی حس و حال با صدایی خش دار گفتم:
-نکن!
اون که خم شده بود برگ های سبزی رو از روی زمین برداره چند لحظه تو همین حالت موند، چشم هاش رو بست و بعد دوباره صاف ایستاد. نگاهی به من که هنوز شونه ام رو می مالیدم انداخت و به سمتم اومد. روبه روم نشست و آرنج راستش رو روی میز گذاشت و پیشونیش رو تو دست گرفت. چشم هام رو باز و بسته کردم و نگاهم رو به میز دوختم. درواقع میز نبود، تکه سنگ صافی بود که آورده بود! پوزخند زدم؛ چی فکر کرده بود؟ می تونستم با این شرایط داغون فکریم چیزی بخورم؟! با صداش سرم رو بالا آوردم:
-هنوز نیومده؟
فهمیدم صدای ذهنم رو میگه، بهش گفته بودم! سری به طرفین به معنی نه تکون دادم و و قتی یادم اومد که سرش پایینه و نمی بینه آروم گفتم:
-نه.
سرم رو پایین انداختم و آروم تر ادامه دادم:
-نیومده!
-نشناختیش؟!
سرم دوباره بالا اومد؛ لحنش و حالتش هیچ تغییری نکرده بود. فقط الان برخلاف قبل با انگشت شست و اشاره اش دوطرف پیشونی و روی شقیقه هاش رو ماساژ می داد. دستی بین موهام کشیده و عقبشون زدم، زمزمه کردم:
-اصلا واسم آشنا نیست که بخوام...بشناسمش.
صدام هنوز فرکانسی بود و تنش بالا و پایین می شد، بعضی جاها هم بی اختیار قطع می شد. سرش رو بالا آوردم و دستش از روی پیشونیش بالا رفته و داخل موهاش فرو رفت. کلافه گفت:
-ببین ساینی؛ یکم فکر کن. مگه نمی گی اون تورو می شناخته؟
سری تکون دادم ولی اون انگار منتظر جوابم نبود چون بی مکث ادامه داد:
-پس مطمئنا توهم اون و می شناسی؛ فکر کن!
از این که درک نمی کرد که از وقتی صداش رو شنیدم سعی دارم بفهمم قضیه چیه و اون کیه ناراحت شدم! سخت بود درکش؟ موهام رو پشت گوشم زدم، ساینی اون که تو ذهن تو نیست بفهمه داری سعی خودت رو می کنی. دوباره و بی جهت موهام رو پشت گوشم زدم و فک پایینم رو جلو دادم و گفتم:
-باش!
سری تکون داد و از جا بلند شد، قدمی برداشت و پشت بهم ایستاد. نگاهی به میز انداختم و بی اختیار یه برگ سبزی برداشتم و دهنم گذاشتم. بی اختیار زمزمه کردم:
-تو منو از کجا می شناسی؟
به سمتم برگشت، از سوالم تعجب کرده بود! خودم هم تعجب کرده بودم، نفهمیده بودم این سوال از کجای ذهنم اومده و چطور یهو روی زبونم نشسته بود؟ سعی کردم خودم رو نبازم و بهش نگاه کردم. دهنش رو باز و بسته کرد و ابروهاش رو توهم کشید. دومرتبه رو به روم نشست و با من من گفت:
-آم؛ خب من نمی شناختمت...یعنی پیدات کردم!
کنجکاو شدم، سبزی تو دهنم رو قورت دادم و گفتم:
-کجا؟
با دستش جایی از بیرون رو نشون داد و گفت:
-یه چند متر اون طرف تر...یکم!
سری تکون دادم و مشکوک با نیم نگاهی بهش گفتم:
-آها!
نگاهان صدای آرومی شبیه پچ پچ تو سرم گفت:
-عکس العمل اومدن من و نشون نده؛ ریلکس!
چشم هام گرد شد و بی اختیار سریع سرم رو پایین انداختم تا مولیا چشم هام رو نبینه. دهنم رو باز کردم و دوباره بستم. زیونم رو زیر دندون گرفتم و تو ذهنم گفتم:
-کجا بودی؟ می دونی چقدر منتظرت بودم؟
خنده ی ریز و شیطونی کرد و گفت:
-مگه نمیگم ریلکس؟ چرا سرتو زیر انداختی؟
تعجب کردم، مگه می دید؟ آب دهنم رو قورت دادم. حتما می بینه دیگه! سرم رو بالا آوردم و سعی کردم عادی باشم. لبخند کوچیکی به مولیا که داشت از چیز های روی میز می خورد زدم و تو ذهنم گفتم:
-نمی خوای بگی کی هستی؟
سرفه کوتاهی کرد و گفت:
-میگم حالا؛ کم کم دیگه!
کمی حرصی گفتم:
-کی پس؟ تا همین جاش هم کلی لفتش دادی.
حرصی تر گفتم:
-باید بفهمم چه بلایی سر اومده که خودم رو نمیشناسم یا نه؟
بازم ریز خندید. انگار می دونست کارهاش رو اعصابمه که هی تکرارشون می کرد! گفت:
-می فهمی؛ چرا جوش میاری؟ سر میری ها!
خیلی سعی می کردم حرصم به صورتم نفوذ نکنه تا مولیا نفهمه، ولی باز هم نشد و یه اخم بین ابروهام نشست. با حرص کم تری نفس عمیق کشیدم و روبه مولیا گفتم:
-کجا باید آب بخورم؟
سرش رو بالا آورد، نگاهم کرد و بعد از مکثی کوتاه گفت:
-بشین خودم میارم واست.
سری تکون دادم. بلند شد و رفت. هر دو دستم رو روی میز گذشاتم و سرم رو گرفتم. تو ذهنم گفتم:
-ببین، نمی فهمم کی هستی و چی هستی؛ فعلا هم واسم مهم نیست. فقط یه کلام بهم بگو چه بلایی سرم اومده، همین! چیز سختی ازت می خوام؟
این دفعه بلند خندید، گفت:
-نوچ نوچ؛ بی طاغت نبودی بانو!
دستم رو محکم روی تخته سنگ زدم، حالم بد بود! بد ترش می کرد. گفتم:
-به درک، به درک!
صداش این بار کمی جدی تر شد. گفت:
-بیا از غار بیرون!
***
به جنب و جوش هاش برای چیدن میز سنگی نگاهی انداختم و بی حس و حال با صدایی خش دار گفتم:
-نکن!
اون که خم شده بود برگ های سبزی رو از روی زمین برداره چند لحظه تو همین حالت موند، چشم هاش رو بست و بعد دوباره صاف ایستاد. نگاهی به من که هنوز شونه ام رو می مالیدم انداخت و به سمتم اومد. روبه روم نشست و آرنج راستش رو روی میز گذاشت و پیشونیش رو تو دست گرفت. چشم هام رو باز و بسته کردم و نگاهم رو به میز دوختم. درواقع میز نبود، تکه سنگ صافی بود که آورده بود! پوزخند زدم؛ چی فکر کرده بود؟ می تونستم با این شرایط داغون فکریم چیزی بخورم؟! با صداش سرم رو بالا آوردم:
-هنوز نیومده؟
فهمیدم صدای ذهنم رو میگه، بهش گفته بودم! سری به طرفین به معنی نه تکون دادم و و قتی یادم اومد که سرش پایینه و نمی بینه آروم گفتم:
-نه.
سرم رو پایین انداختم و آروم تر ادامه دادم:
-نیومده!
-نشناختیش؟!
سرم دوباره بالا اومد؛ لحنش و حالتش هیچ تغییری نکرده بود. فقط الان برخلاف قبل با انگشت شست و اشاره اش دوطرف پیشونی و روی شقیقه هاش رو ماساژ می داد. دستی بین موهام کشیده و عقبشون زدم، زمزمه کردم:
-اصلا واسم آشنا نیست که بخوام...بشناسمش.
صدام هنوز فرکانسی بود و تنش بالا و پایین می شد، بعضی جاها هم بی اختیار قطع می شد. سرش رو بالا آوردم و دستش از روی پیشونیش بالا رفته و داخل موهاش فرو رفت. کلافه گفت:
-ببین ساینی؛ یکم فکر کن. مگه نمی گی اون تورو می شناخته؟
سری تکون دادم ولی اون انگار منتظر جوابم نبود چون بی مکث ادامه داد:
-پس مطمئنا توهم اون و می شناسی؛ فکر کن!
از این که درک نمی کرد که از وقتی صداش رو شنیدم سعی دارم بفهمم قضیه چیه و اون کیه ناراحت شدم! سخت بود درکش؟ موهام رو پشت گوشم زدم، ساینی اون که تو ذهن تو نیست بفهمه داری سعی خودت رو می کنی. دوباره و بی جهت موهام رو پشت گوشم زدم و فک پایینم رو جلو دادم و گفتم:
-باش!
سری تکون داد و از جا بلند شد، قدمی برداشت و پشت بهم ایستاد. نگاهی به میز انداختم و بی اختیار یه برگ سبزی برداشتم و دهنم گذاشتم. بی اختیار زمزمه کردم:
-تو منو از کجا می شناسی؟
به سمتم برگشت، از سوالم تعجب کرده بود! خودم هم تعجب کرده بودم، نفهمیده بودم این سوال از کجای ذهنم اومده و چطور یهو روی زبونم نشسته بود؟ سعی کردم خودم رو نبازم و بهش نگاه کردم. دهنش رو باز و بسته کرد و ابروهاش رو توهم کشید. دومرتبه رو به روم نشست و با من من گفت:
-آم؛ خب من نمی شناختمت...یعنی پیدات کردم!
کنجکاو شدم، سبزی تو دهنم رو قورت دادم و گفتم:
-کجا؟
با دستش جایی از بیرون رو نشون داد و گفت:
-یه چند متر اون طرف تر...یکم!
سری تکون دادم و مشکوک با نیم نگاهی بهش گفتم:
-آها!
نگاهان صدای آرومی شبیه پچ پچ تو سرم گفت:
-عکس العمل اومدن من و نشون نده؛ ریلکس!
چشم هام گرد شد و بی اختیار سریع سرم رو پایین انداختم تا مولیا چشم هام رو نبینه. دهنم رو باز کردم و دوباره بستم. زیونم رو زیر دندون گرفتم و تو ذهنم گفتم:
-کجا بودی؟ می دونی چقدر منتظرت بودم؟
خنده ی ریز و شیطونی کرد و گفت:
-مگه نمیگم ریلکس؟ چرا سرتو زیر انداختی؟
تعجب کردم، مگه می دید؟ آب دهنم رو قورت دادم. حتما می بینه دیگه! سرم رو بالا آوردم و سعی کردم عادی باشم. لبخند کوچیکی به مولیا که داشت از چیز های روی میز می خورد زدم و تو ذهنم گفتم:
-نمی خوای بگی کی هستی؟
سرفه کوتاهی کرد و گفت:
-میگم حالا؛ کم کم دیگه!
کمی حرصی گفتم:
-کی پس؟ تا همین جاش هم کلی لفتش دادی.
حرصی تر گفتم:
-باید بفهمم چه بلایی سر اومده که خودم رو نمیشناسم یا نه؟
بازم ریز خندید. انگار می دونست کارهاش رو اعصابمه که هی تکرارشون می کرد! گفت:
-می فهمی؛ چرا جوش میاری؟ سر میری ها!
خیلی سعی می کردم حرصم به صورتم نفوذ نکنه تا مولیا نفهمه، ولی باز هم نشد و یه اخم بین ابروهام نشست. با حرص کم تری نفس عمیق کشیدم و روبه مولیا گفتم:
-کجا باید آب بخورم؟
سرش رو بالا آورد، نگاهم کرد و بعد از مکثی کوتاه گفت:
-بشین خودم میارم واست.
سری تکون دادم. بلند شد و رفت. هر دو دستم رو روی میز گذشاتم و سرم رو گرفتم. تو ذهنم گفتم:
-ببین، نمی فهمم کی هستی و چی هستی؛ فعلا هم واسم مهم نیست. فقط یه کلام بهم بگو چه بلایی سرم اومده، همین! چیز سختی ازت می خوام؟
این دفعه بلند خندید، گفت:
-نوچ نوچ؛ بی طاغت نبودی بانو!
دستم رو محکم روی تخته سنگ زدم، حالم بد بود! بد ترش می کرد. گفتم:
-به درک، به درک!
صداش این بار کمی جدی تر شد. گفت:
-بیا از غار بیرون!