سایه تاریک شهر | Parla. S کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

*PArlA

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/03/30
ارسالی ها
5,097
امتیاز واکنش
51,479
امتیاز
1,281
سن
30
محل سکونت
Sis nation
68

***

به جنب و جوش هاش برای چیدن میز سنگی نگاهی انداختم و بی حس و حال با صدایی خش دار گفتم:
-نکن!
اون که خم شده بود برگ های سبزی رو از روی زمین برداره چند لحظه تو همین حالت موند، چشم هاش رو بست و بعد دوباره صاف ایستاد. نگاهی به من که هنوز شونه ام رو می مالیدم انداخت و به سمتم اومد. روبه روم نشست و آرنج راستش رو روی میز گذاشت و پیشونیش رو تو دست گرفت. چشم هام رو باز و بسته کردم و نگاهم رو به میز دوختم. درواقع میز نبود، تکه سنگ صافی بود که آورده بود! پوزخند زدم؛ چی فکر کرده بود؟ می تونستم با این شرایط داغون فکریم چیزی بخورم؟! با صداش سرم رو بالا آوردم:
-هنوز نیومده؟
فهمیدم صدای ذهنم رو میگه، بهش گفته بودم! سری به طرفین به معنی نه تکون دادم و و قتی یادم اومد که سرش پایینه و نمی بینه آروم گفتم:
-نه.
سرم رو پایین انداختم و آروم تر ادامه دادم:
-نیومده!
-نشناختیش؟!
سرم دوباره بالا اومد؛ لحنش و حالتش هیچ تغییری نکرده بود. فقط الان برخلاف قبل با انگشت شست و اشاره اش دوطرف پیشونی و روی شقیقه هاش رو ماساژ می داد. دستی بین موهام کشیده و عقبشون زدم، زمزمه کردم:
-اصلا واسم آشنا نیست که بخوام...بشناسمش.
صدام هنوز فرکانسی بود و تنش بالا و پایین می شد، بعضی جاها هم بی اختیار قطع می شد. سرش رو بالا آوردم و دستش از روی پیشونیش بالا رفته و داخل موهاش فرو رفت. کلافه گفت:
-ببین ساینی؛ یکم فکر کن. مگه نمی گی اون تورو می شناخته؟
سری تکون دادم ولی اون انگار منتظر جوابم نبود چون بی مکث ادامه داد:
-پس مطمئنا توهم اون و می شناسی؛ فکر کن!
از این که درک نمی کرد که از وقتی صداش رو شنیدم سعی دارم بفهمم قضیه چیه و اون کیه ناراحت شدم! سخت بود درکش؟ موهام رو پشت گوشم زدم، ساینی اون که تو ذهن تو نیست بفهمه داری سعی خودت رو می کنی. دوباره و بی جهت موهام رو پشت گوشم زدم و فک پایینم رو جلو دادم و گفتم:
-باش!
سری تکون داد و از جا بلند شد، قدمی برداشت و پشت بهم ایستاد. نگاهی به میز انداختم و بی اختیار یه برگ سبزی برداشتم و دهنم گذاشتم. بی اختیار زمزمه کردم:
-تو منو از کجا می شناسی؟
به سمتم برگشت، از سوالم تعجب کرده بود! خودم هم تعجب کرده بودم، نفهمیده بودم این سوال از کجای ذهنم اومده و چطور یهو روی زبونم نشسته بود؟ سعی کردم خودم رو نبازم و بهش نگاه کردم. دهنش رو باز و بسته کرد و ابروهاش رو توهم کشید. دومرتبه رو به روم نشست و با من من گفت:
-آم؛ خب من نمی شناختمت...یعنی پیدات کردم!
کنجکاو شدم، سبزی تو دهنم رو قورت دادم و گفتم:
-کجا؟
با دستش جایی از بیرون رو نشون داد و گفت:
-یه چند متر اون طرف تر...یکم!
سری تکون دادم و مشکوک با نیم نگاهی بهش گفتم:
-آها!
نگاهان صدای آرومی شبیه پچ پچ تو سرم گفت:
-عکس العمل اومدن من و نشون نده؛ ریلکس!
چشم هام گرد شد و بی اختیار سریع سرم رو پایین انداختم تا مولیا چشم هام رو نبینه. دهنم رو باز کردم و دوباره بستم. زیونم رو زیر دندون گرفتم و تو ذهنم گفتم:
-کجا بودی؟ می دونی چقدر منتظرت بودم؟
خنده ی ریز و شیطونی کرد و گفت:
-مگه نمیگم ریلکس؟ چرا سرتو زیر انداختی؟
تعجب کردم، مگه می دید؟ آب دهنم رو قورت دادم. حتما می بینه دیگه! سرم رو بالا آوردم و سعی کردم عادی باشم. لبخند کوچیکی به مولیا که داشت از چیز های روی میز می خورد زدم و تو ذهنم گفتم:
-نمی خوای بگی کی هستی؟
سرفه کوتاهی کرد و گفت:
-میگم حالا؛ کم کم دیگه!
کمی حرصی گفتم:
-کی پس؟ تا همین جاش هم کلی لفتش دادی.
حرصی تر گفتم:
-باید بفهمم چه بلایی سر اومده که خودم رو نمیشناسم یا نه؟
بازم ریز خندید. انگار می دونست کارهاش رو اعصابمه که هی تکرارشون می کرد! گفت:
-می فهمی؛ چرا جوش میاری؟ سر میری ها!
خیلی سعی می کردم حرصم به صورتم نفوذ نکنه تا مولیا نفهمه، ولی باز هم نشد و یه اخم بین ابروهام نشست. با حرص کم تری نفس عمیق کشیدم و روبه مولیا گفتم:
-کجا باید آب بخورم؟
سرش رو بالا آورد، نگاهم کرد و بعد از مکثی کوتاه گفت:
-بشین خودم میارم واست.
سری تکون دادم. بلند شد و رفت. هر دو دستم رو روی میز گذشاتم و سرم رو گرفتم. تو ذهنم گفتم:
-ببین، نمی فهمم کی هستی و چی هستی؛ فعلا هم واسم مهم نیست. فقط یه کلام بهم بگو چه بلایی سرم اومده، همین! چیز سختی ازت می خوام؟
این دفعه بلند خندید، گفت:
-نوچ نوچ؛ بی طاغت نبودی بانو!
دستم رو محکم روی تخته سنگ زدم، حالم بد بود! بد ترش می کرد. گفتم:
-به درک، به درک!
صداش این بار کمی جدی تر شد. گفت:
-بیا از غار بیرون!
 
  • پیشنهادات
  • *PArlA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/30
    ارسالی ها
    5,097
    امتیاز واکنش
    51,479
    امتیاز
    1,281
    سن
    30
    محل سکونت
    Sis nation
    69

    با حرص و بی اختیار به حرفش گوش کردم و از جام بلند شدم. ساق پای چپم از دیشب که خوابیده بودم درد گرفته بود؛ مولیا می گفت وقتی بی هوش شدم به چیزی گیر کرده! بی توجه به سوزش کم پام تخته سنگ میز مانند رو دور زدم، سعی می کردم در عین محکم قدم برداشتن حواسم باشم تا روی سنگ هایی که کف غار رو ناصاف کرده بودن زمین نخورم. از غار که بیرون رفتم تو ذهنم با حرص گفتم:
    -خب؟
    صداش این بار بی هیچ لطافتی تو ذهنم پیچید، حتی دیگه شیطنت قبل رو هم نداشت:
    -سمت چپ!
    بی حوصله پلک زدم و به سمت چپ چرخیدم. یه راه باریک بین درخت ها به چشمم اومد. گفتم:
    -همینه؟
    کوتاه و بی ربط گفت:
    -درخت دوم!
    با حرص نگاهی به اطرافم انداختم، پر درخت بود. گفتم:
    -می فهمی چی می گی؟ این جا پر درخته!
    این بار کمی بی حوصلگی به صداش اضافه شد و گفت:
    -تو برو میگم!
    با حرص پای راستم رو محکم رو زمین کوبیدم و به سمت راهی که دیده بودم رفتم، فقط امیدوار بودم مولیا نیاد که حوصله سر و کله زدن با اون یکی رو نداشتم! به راه که رسیدم هنوز دو قدم نرفته تو ذهنم گفت:
    -بسه!
    از رفتن دست برداشتم و ایستادم؛ به بالا نگاه کردم که گفت:
    -بشین!
    از این که بهم دستور می داد اصلا راضی نبودم، و انگار این حس کاملا دوطرفه بود! روی پنجه های پام نشستم، ساق پام درد گرفت واسه همین پای چپم رو خم کردم و زانوم رو روی زمین گذاشتم. گفتم:
    -کدوم طرف؟ چه کار کنم الان؟
    با لحن قبلش گفت:
    -سمت راستت، یه درخته!
    سرم رو ب هسمت راست چرخوندم و به درخت کنارم نگاه کردم، سرم رو برای سنجیدن قدش بالا می بردم که بی مکث ادامه داد:
    -پایین درخت یه چاقوی کوچیک هست، باید برش داری!
    سرم رو پایین آوردم و در حالی که به سمت درخت متمایل می شدم زیر لب گفتم:
    - چه بلنده این!
    صدایی تو سرم نیومد، من هم منتظر نبودم که جوابی بشنوم واسه همین چشم هام رو ریز کردم و پایین درخت رو با دقت از نظر گذروندم، چاقو رو که دیدم پلک هام رو روی هم گذاشتم و گفتم:
    -خودشه؟
    چند لحظه سکوت بود و بعد جواب داد:
    -برش دار!
    دستم رو دراز کردم و بی حوصله برش داشتم. از جا بلند شدم و چاقوی تو دستم رو بالا آوردم، از دیدن تیغه ی الماسش دهنم باز موند! چاقوی لایتور؟ امکان نداشت من بتونم چاقوی یه لایتور رو دستم بگیرم؛ صد در صد باید تا الان پودر شده بودم! یه دارک و چاقوی لایتور؟ با همون دهن باز صدایی از حنجره ام خارج شد که حتی خودم هم نتونستم تشخیص بدم چی بود. دستم با بهت پایین افتاد و دهنم رو بستم! تو ذهنم با کمی مکث گفتم:
    -قضیه چیه؟
    باز بی ربط به موضوع و سوالم گفت:
    -همین راهی که توش هستی رو برو.
    چاقو رو آروم توی جیب لباسم گذاشتم و راه افتادم. نمی دونستم چه مرگم شده بود، تا جایی که می دونستم هیچ وقت لایتور نشده بودم! تو راه بودم که یه کلاغ رو تو سیاهی شب دیدم که روی شاخه درختی تو نور ماه نشسته بود. یه ابروم رو بالا انداختم، سرش که به سمتم چرخید و چشم های قهوه ای رنگش رو که دیدم، بی اختیار یاد دیشب افتادم. من این کلاغ رو دیشب دیده بودم! سرم رو پایین انداختم و این بار من نگاهم رو گرفتم. صدای ناشناس سرم گفت:
    -امشب آخرین فرصتته، اگه امشب نتونی کارهایی که میگم رو انجام بدی، تا آخر عمرت به همین فراموشی دچاری. اگه بتونی راه سختی داری! من هستم و کمکت می کنم، ولی اگه نتونی...
    با قطع شدن حرفش خودم رو توی یه دشت تقریبا بی درخت دیدم، به عقب چرخیدم و جنگل پشت سرم رو نگاه کردم. به حالت عادی برگشتم. روی زمین پر از تکه سنگ های ریز و درشت بود که روی کف صاف و خاکی دشت قرار داشت. جلو تر رفتم و در همون حین اطرافم رو هم از نظر گذروندم. با دیدن یه تیکه چوب به سمتش رفتم و روش نشستم. صدای تو سرم گفت:
    -جایی که روش نشستی، زادگاه منه!
     

    *PArlA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/30
    ارسالی ها
    5,097
    امتیاز واکنش
    51,479
    امتیاز
    1,281
    سن
    30
    محل سکونت
    Sis nation
    70

    چشم هام کمی گرد شدن، زادگاه اون؟ وا، مگه اون از تو درخت متولد شده؟ نا خودآگاه از جام بلند شدم و رو به تکه چوب ایستادم؛ مشخص بود از درخت قطوری بریده، یا بهتر بگم کنده شده بود! آروم خم شدم و دستم رو روی تنه اش کشیدم. عجیب بود که ناصاف و زبر نبود! در حین کشیدن دستم، متوجه سوراخ باریک و خطی مانند شدم که تقریبا اواسط تنه ی درخت قرار داشت، کنجکاو دو تا دستم رو دو طرف سوراخ گذاشتم و کمی خودم رو جلو کشیدم، از بالا بهش نگاه کردم و متوجه نور کم رنگی که ته سوراخ بود شدم. در واقع سوراخ نبود، انگار یه چیزی توش فرو رفته بود که درش آورده بودن. ابرو هام و چونه ام رو بالا انداختم و کنجکاو تو ذهنم پرسیدم:
    -هی، این سوراخه چیه؟
    صداش کمی بی رمق و خسته بود وقتی گفت:
    -مهم نیست، اون نور تهش رو می بینی؟
    دو مرتبه خودم رو نزدیک کشیدم و از بالا توی سوراخ رو نگاه کردم، نور کم سو و آبی رنگ رو که دیدم گفتم:
    -آره، دیدمش!
    حواسم نبود که این بار به جای حرف زدن تو ذهنم، به زبونش آوردم. کمی مکث کرد و بعد با نفس عمیقی که کشید و صداش رو شنیدم گفت:
    -باید با چاقویی که دستته، درش بیاری!
    ابروهام بالا پرید، دست راستم رو از روی تنه درخت برداشتم و چاقو رو از جیبم در آوردم، جلو صورتم گرفتم و نگاهش کردم. تیغه ی براقش توی ماه می درخشید. دوباره به شیار نگاه کردم، عمیق تر از اونی بود که بشه با این چاقو درش آورد. گوشه ی لبم رو به زبونم تر کردم، چاثو رو تو دستم چرخوندم و با طعنه گفتم:
    -آها، بعد اون وقت چه جوری؟
    بی حس و خنثی گفت:
    -اگه خودم می دونستم چه جوری، به تو نمی گفتم بیای درش بیاری بانو!
    چند لحظه مکث کرده و بعد چاقو رو روی تنه ی درخت پرت کردم. دستم رو از روش برداشتم و دو مرتبه، پشت به تنه بهش تکیه دادم و دست به سـ*ـینه گفتم:
    -اصلا من دلم می خواد فراموشیم ادامه پیدا کنه، تو چه کاره ای؟
    کمی صداش کلافه شد و گفت:
    -ببین، به من ربط نداره که تو می خوای لجبازی کنی یا نه! من مسئول شدم برای درآوردن اون نور از تو کمک بگیرم، این رو که دیگه می فهمی؟!
    دست هام رو محکم تر به سـ*ـینه ام زدم، ابروهام رو بالا انداختم و چیزی نگفتم. هه، حالا گیریم من اون نور رو آوردم بیرون؛ مگه اصلا نور رو می شه دست گرفت که اون بعد از بیرون آوردنش بگیرتش و بده به اونی که مسئولش کرده؟! هه مسئول شدم! حوصله ی جر و بحث یا کل کل رو نداشتم. چرخیدم و چاقو رو از روی تنه بر داشتم، نگاهی به تیغه ی چاقو تنه ی درخت کردم. نوچ، باید فکر بریدن تنه رو از سرم بیرون می کردم.دوباره کمی خم شدم و از بالا نگاهش کردم. لب زیریم رو زیر دندونم گرفتم و گفتم:
    -خب چه کاریه؟ مثلا در نیاد چی میشه؟
    پوست لبم رو کندم و چاقو رو داخل شیار فرو بردم، کمی تکون دادم تا دو طرف شیار بریده بشه. خوش بختانه چاقوی الماس بود و کمی دو طرفش رو بریدم و شیار بزرگ تر شد. حالا راحت تر نور رو می دیدم. مصمم تر از قبل دوباره مشغول باز کردن دو طرف شیار شدم، سخت بود ولی اراده ی عجیبی یه دفعه تو وجودم شکل گرفته بود. شاید یه جور رو کم کنی بود ولی هر چی بود نمیذاشت از کار دست بکشم. کمی که گذشت، با دست چپم عرق پیشونیم رو پاک کردم و بازدمم رو به بیرون پرت کردم.آب دهنم رو قورت دادم و چشم هام رو بستم. نگاهی به شیار که حالا طولش نزدیک به 30 سانت شده بود کردم، دوباره خودم رو بالا کشیدم، نور قوی تر و بزرگ تر مشخص می شد.دوباره چاقو رو تو شیار فرو بردم، به خاطر بزرگ تر شدنش طول بیشتری از چاقو داخلش شد. لبخند پیروزی زدم و چاقو رو فشار دادم، صدای جیزی اومد که بی اختیار ترسیدم و چاقو رو درآوردم. صدای خنده ی ریزی تو سرم پیچید و بعد گفت:
    -ترسیدی؟ منو باش از کی می خوام کمک بگیرم!
    دلم می خواست فحشش بدم، چاقو رو روی زمین پرت کردم و مچ دردناک دست راستم رو گرفتم؛ به خاطر تلاش هام برای بریدن چوب درد گرفته بود. از سمت چپ به تنه تکیه دادم و نگاهی به اطرافم کردم و در کمال تعجب همون کلاغ رو پرواز کنان چند قدمی خودم دیدم. چشم هام گرد شد و کامل به سمتش چرخیدم. هنوز پر زنان تو هوا معلق بود و چشم های قوه ایش گستاخ تو چشم هام دوخته شده بود. اخم هام رو توهم کشیدم، انشگت اشاره ام رو به سمتش گرفتم و گفتم:
    -تو...تو کی هستی؟
    قدمی به جلو برداشتم و ادامه دادم:
    -چی از من می خوای؟
    بی توجه بهم پرواز کنان از کنارم رد شد، چرخیدم و دیدم که چاقو رو از روی زمین با پاهاش برداشت و روی تنه ی درخت نشست و چاقو رو کنارش گذاشت. با بالش به کنارش اشاره کرد و با صدایی خش دار و مریض گونه گفت:
    -بیا بشین!
    ابرو هام بالا پرید، دستم رو انداختم و با مکث کوتاهی به سمتش قدم برداشتم و کنارش نشستم. نگاهی به اطرافش کرد و بعد دوباره سرش رو بالا آورد و تو چشم هام خیره شد، گفت:
    -یادت نیست اینجا رو، نه؟
    چند بار پلک زدم، هان؟ قیافه ی متعجب رو که دید سری تکون داد و گفت:
    -می دونم، می دونم. همش به خاطر کوتاهی های منه که الان این شکلی شدی!
    دستم رو روی تنه گذاشتم و به سمتش خم شدم، لبم رو بازبونم تر کردم و بعد از تکون دادن سرم به طرفین گفتم:
    -هی، چی داری میگی؟ تو...تو کی هستی؟
    سرش رو چرخوند و نگاهم کرد، چن ثانیه صبر و گفت:
    -صدای ذهنت!


    خب سلام:D

    این پست رو تقدیم می کنم به ننه جانم، @♧غزل♤ خانِم:D
    تاکید بسیار هم کرد حتما از مهربونی هاش بگم(طنز معکوس!!) و دیگه همین
    پ.ن:امیدوارم این پست رو دوست داشته باشید
    پ.ن تر:پست تقدیمی کاملا اجباری بوده، و بنده حکم سرباز اجباری را داشته ام:D

    باشد که رستگار شوید
    بدرود

     

    *PArlA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/30
    ارسالی ها
    5,097
    امتیاز واکنش
    51,479
    امتیاز
    1,281
    سن
    30
    محل سکونت
    Sis nation
    71

    این قدر تعجب کردم که بی اختیار از روی کنده بلند شدم، رو به روش ایستادم. نگاهش چرخید و با غم نگاهم کرد، ولی این صدا، با صدای ذهنم فرق داشت. انگار فهمید چی ذهنم رو مشغول کرده که گفت:
    -اون صدایی که تو می شنیدی، صدای واقعی من بود!
    تعجبم چند برابر شد، با بهت گفتم:
    -چی؟
    نگاهش رو گرفت و به چاقوی روی چوب نگاه کرد و گفت:
    -وقت نداریم، بعدا، به وقتش همه چی رو توضیح می دم.
    دوباره پرواز کنان چاقو رو برداشت و رو به روی صورتم قرار گرفت، چاقو رو به سمتم گرفت و کمی تکونش داد. متعجب گرفتمش و چیزی نگفتم. لبم رو زیر دندون گزیدم و به سمت چوب به راه افتادم، بی اختیار دوباره مشغول بریدنش شده بودم که کنار سوراخ نشست و آروم و نجوا گونه گفت:
    -سمت چپ رو بیشتر ببر!
    سرم رو بالا گرفتم و به سمت راستم که کلاغ بود نگاه کردم. دستم متوقف شده بود و گیج و منگ، نمی فهمیدم باید چه کار کنم. سرش رو بالا آورد و با دیدن نگاهم پوفی کشید، نگاهش رو تو کاسه چرخوند و گفت:
    -ببین سو، نظرت چیه بدون بهت و تعجب کارت رو بکنی؟ گفتم که بعدا مفصل توضیح میدم!
    نمی دونم چرا ولی بقض کرده بودم، این طور که پیدا بود گذشته ای داشتم که حتی یادم نبود. من این کلاغ رو می شناختم، چون بهم می گفت سو! نگاهم رو گرفتم و طبق گفته اش مشغول بریدن سمت چپ شیار شدم. نمی دونم چه قدر گذشته بود که پر زنان این طرف نشست و با نگاهی توی شیار که عمیق و بزرگ شده بود گفت:
    -بسه دیگه!
    آهی کشیدم و چاقو رو روی کنده گذاشتم، مچ دست درد ناکم رو تو دست گرفت و خیره ی حرکاتش شدم، پر زد و رفت یه سنگ نسبتا بزرگ آورد، بین شیار گذاشت و هن و هن کنار روی شونه ام نشست. متعجب نگاهش کردم که به سنگ اشاره کرد و گفت:
    -برو...برو..
    ولی نفس نفس هاش نذاشت حرفش رو کامل کنه، یه بالش رو روی قفسه ی سـ*ـینه اش گذاشت و نفس عمیقی کشید، کمی که آروم تر شد دوباره به سنگ اشاره کرد و گفت:
    -برو بپر روش!
    تعجب کردم، ولی حتما برای بیشتر باز شدن شیار این کارو کرده. با یاد آوری حرفش که گفته بود بی تعجب باشم، به سمت تکه چوب رفتم و روش ایستادم، نگاهی به سنگ کردم و بعد با آخرین توانم بالا پریدم و جفت پاهام روی سنگ فرود اومد، صدای شکسته شدنش رو که شنیدم، از روش پایین اومدم. بی اختیار بدون این که کلاغ بهم بگه، سنگ رو هول دادم. زیرش یه گوی نسبتا کوچیک آبی رنگ برق می زد.خواستم برش دارم که صدای خوشحال و پیروز کلاغ رو شنیدم:
    -عالی بود سو، مثل همیشه!
    بی اختیار پوزخندی زدم و بدون نگاه کردن بهش، دست دراز شده ام رو پیش تر بردم و برش داشتم، به آنی نورش خاموش شد و طرح های درهم و برهمی که توش حرکت می کردن از حرکت ایستادن، نمی دونم چرا ولی تعجب نکردم! بلند شدم که پرواز کرد و روی شونه ام نشست، هیجان زده گفت:
    -اون روز این قدر شوکه بودم که یادم رفت بهش بگم این گوی رو هم باید بردا...
    انگار تازه متوجه نگاه غریبه ی من شد که حرفش رو ادامه نداد. بی توجه به نگاه شرم زده اش گفتم:
    -کی خلاص میشم؟
    منظورم رو فهمید، نگاهم کرد و گفت:
    -نمی دونم!

    ***

    -میشه تمومش کنین؟
    کلافه بهم نگاه کرد و گفت:
    -مثل این که تو متوجه بلایی که سرت اومده نشدی! دختر جون، نفرین شدی! می فهمی؟ نفرین!
    سری تکون دادم و بی حس گفتم:
    -خب بعدش؟
    از شدت کلافگی محکم روی میز مقابلم زد و رو به کلاغی که فهمیده بودم اسمش ساگوره گفت:
    -جان من بیا تو یه چیزی بهش بگو!
    ساگور ولی بی حرف همون جا نشسته بود و مثل این چند ساعت غم زده نگاهم می کرد. گفتم:
    -مگه حرف من، حرف ساگوره؟ من هرکار دلم بخواد انجام میدم!
    روی صندلی رو به روم نشست، آرنج هاش رو روی میز گذاشت و موهاش رو چنگ زد. بی توجه بهش از جا بلند شدم، به من چه ربطی داشت؟ به سمت پنجره رفتم و گفتم:
    -می تونم برم؟
    این بار ساگور به حرف اومد و گفت:
    -کجا؟
    نگاهی به دور و اطرافم کردم و گفتم:
    -هرجا غیر این جا، ازش خوشم نمیاد!
    صدای خنده اش بلند شد، ساگور بهش توپید:
    -ساکت!
    بی توجه به غر غر هاش رو به ساگور گفتم:
    -یه دست لباس نیست این جا؟
    صدای متعجب ساگور با صدای افتادن صندلی همراه شد، فهمیدم از روی صندلی با ضرب بلند شده. بی اختیار پوزخند زدم و چیزی نگفتم. چند لحظه سکوت برقرار شد تا این که ساگور داد زد:
    -خدمت کار؟ خدمت کار؟
    صدای خدمت کار بلند شد ولی توجه نکردم، برگشتم و به سمت میز رفتم، رو بهش که هنوز ایستاده بود و نگاهم می کرد گفتم:
    -میشه خصوصی حرف بزنیم؟!
     

    *PArlA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/30
    ارسالی ها
    5,097
    امتیاز واکنش
    51,479
    امتیاز
    1,281
    سن
    30
    محل سکونت
    Sis nation
    72

    با تعجب اول چند لحظه نگاهم کرد و بعد هول شده و به جایی که احتمالا ساگور بود نگاه کرد! هنوز بی خیال بهش خیره بودم که نگاهش به سمتم چرخید، سری تکون داد و گفت:
    -آره، چرا نشه؟
    و بعد با سری به زیر افتاده خم شد صندلی افتاده رو برداشت و درستش کرد و با نیم نگاهی به ساگور از در بیرون رفت؛ هم زمان با رفتنش خدمت کاری داخل شد و یه دست لباس تمیز رو با احترام خاصی با اشاره ی ساگور روی تخت گذاشت و رفت. صندلی ای که روش نشسته بودم رو کشیدم و دور از میز گذاشتم، رو به روی ساگور بود. نشستم و دست به سـ*ـینه گفتم:
    -خب، می‌شنوم!
    کمی سر تکون داد، نگاهش رو می دزدید و بیشتر به در و دیوار نگاه می کرد. مثل خودش به اطرافم دقیق تر شدم، اتاق بزرگ و نور گیری بود که پنجره ی بزرگی داشت. فرش قشنگی هم کف اتاق پهن شده بود و روی دیوار ها تابلو های مختلفی وجود داشت، تخت و میزی هم تو اتاق گذاشته بودن که نشون می داد اتاق شخصیه کسی بوده و یا شایدم هست! وقتی دیدم جواب نمی ده کمی به جلو خم شدم و گفتم:
    -ببین آقای ساگور، از دیشب که به هوش اومدم به حد کافی چرت و پرت و چیز های عجیب و غریب دیدم و شنیدم، لطف کن یا برو سر اصل مطلب یا این که بذار برم به بدبختیم برسم.
    کلافه پرهاش رو باز کرد و چرخی تو هوا زد، روی تخت فرود اومد و با این پا و اون پا کردن آروم گفت:
    -باشه، میگم. ولی قبلش باید...
    تو حرفش پریدم و چون می دونستم چی قراره بشنوم گفتم:
    -قرار نیست برای کارهایی که من قراره انجام بدم شرط و شروط بذاری!
    سرش رو با تعجب بالا آورد، مبهوت لب زد:
    -سو؟
    شونه ای بالا انداختم، لبم رو گاز گرفتم و گفتم:
    -این یاروئه گفت!
    نفس راحتی کشید و چیزی زیر لب گفت و سرش رو پایین انداخت. کنجکاوی ای درمورد زیرلبیش نکردم چون فعلا خودم مهم تر بودم. گفتم:
    -نمی خوای بگی؟
    سری تکون داد و نفسش رو بیرون داد و با صدای خش دارش گفت:
    -در واقع تو این جایی برای نجات جون یه نفر، یعنی برای این کار انتخاب شدی. مسئول رسیدگیش هم منم!
    ابرویی بالا انداختم و با دیدن مکثش با کنایه گفتم:
    -اِ تموم شد؟ واسه همین این قدر من و من کردی؟
    پوفی کشید و با کمی حرص گفت:
    -نمی دونم چرا جای من و تو عوض شده، ولی ببین سو، این که تو الآن این جایی یا هر چیز دیگه اصلا به من مربوط نیست و تو نمی تونی یقه ی منو بگیری. حتی خود منم نمی دونم اون کسی که قراره نجاتش بدیم کجاست؛ ولی بدون شخص مهمیه، حداقل برای من!
    کمی سکوت کرد، سرم رو کج کردم که ادامه داد:
    -تو ساینی نیستی!

    ***

    !..سه ماه بــعد..!
    در اتاق رو با ترس کمی باز کردم و داخل شدم، در رو بستم و با سری به زیر افتاده به اجبار گفتم:
    -سرورم به سلامت باشند!
    از حالت خمیدگی کمی که حین حرف هام به کمرم داده بودم بیرون اومدم، دست هام رو جلوی شکمم به رسم ادب حلقه کردم و گفتم:
    -امری بود قربان؟
    صدای نخراشیده و غضب ناکش رو شنیدم که حین زدن مشتش روی دسته ی صندلی بزرگش گفت:
    -چیزایی که شنیدم درسته؟
    خودم رو شرمنده نشون دادم و سرم رو زیر انداختم، مثل این دو ماه خشک و جدی گفتم:
    -متاسفانه بله سرورم
    نیم نگاهی از بالای چشم هام بهش انداختم و ادامه دادم:
    -تعدادشون زیاد تر از ما بود، زخمی زیاد دادیم ولی تونستیم یک نفرشون رو اسیر کنیم.
    با کلافگی ای که توی رفتارش کاملا مشخص بود از جاش بلند شد، روبه روم تو فاصله ی چند متری ایستاد و گفت:
    -اون یه نفر کجاست؟
    سرم رو بیشتر زیر انداختم و گفتم:
    -سرورم، تشویش و نگرانی براتون خوب نیست، آروم باشید!
    متوجه شدم از این حرفم خوشش اومد، پوزخندی تو دلم زدم، همه ی جونش رو برای خودشیرین ها می داد! برگشت و با قدم های محکم روی صندلیش نشست. با عصبانیت به قسمتی اشاره کرد و گفت:
    -آب بیار!
    احترامی گذاشتم و به سمت پارچ آب رفتم، لیوانی پر کردم و به سمتش رفتم. روی پیش دستی مقابلش گذاشتم و یه دستم رو روی شمشیرم گذاشتم و دست دیگه ام رو که زخمی شده بود رو به موازات بدنم قرار دادم. لیوان آب رو برداشت و سر کشید و بعد دوباره توی پیش دستی کوبید، کمی آرومتر گفت:
    -نگفتی کجاست؟
    کمی مکث کردم و گفتم:
    -در حال بازجوییه سرورم!
    تک خنده ی پیروزی کرد و گفت:
    -مثل همیشه، عالی بود!
    لبخند کوچیک و محجوبی زدم و چیزی نگفتم. انگار تازه متوجه خون سفید رنگی که روی لباسم نشسته بود شد که گفت:
    -زخمی شدی؟
    نگاهی به بازوم انداختم و بی توجه این بار سرم رو بالا آوردم و جدی و محکم گفتم:
    -چیزی نیست، سرورم!
    تو چشم های بی نفوذم نگاهی انداخت و با لبخند خبیثی که روی لبش نشسته بود گفت:
    -بهت افتخار می کنم، تِدان!

     

    *PArlA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/30
    ارسالی ها
    5,097
    امتیاز واکنش
    51,479
    امتیاز
    1,281
    سن
    30
    محل سکونت
    Sis nation
    73

    لبخند رضایت بخشی روی لبم نشست، چه قدر منتظر این جمله بودم! سری خم کردم و در همون حال گفتم:
    -تا پای جان در خدمتتونم سرورم!
    از بالای چشم هام نگاهش کردم، سری تکون داد و چیزی نگفت. از خمیدگی در اومدم و با سر پایین افتاده گفتم:
    -اجازه مرخصی میدین قربان؟
    با دستش به در که پشت سرم بود اشاره کرد و کوتاه و جدی گفت:
    -آزادی!
    تا کمر براش خم شدم، می دونستم خوشش میاد. چند قدمی عقب عقب رفتم و بعد پشت بهش کردم و از در خارج شدم. به محض بستن در، بی اختیار پوزخندی روی لبم نشست. یکی از سربازانی که دم در ایستاده بودن رو نگاه کردم، از نگاه خیره ام معذب شد و سرش رو زیر انداخت. نیم نگاهی از بالا تا پایین بهش انداختم و بی حرف از کنارش رد شدم! بی توجه به تمام اتفاقات اطرافم از سالن بزرگ و قرمز رنگ قصر گذشتم، لوستر های سیاه و عجیب و غریبی از سقف بزرگ تالار آویزون بود که تضاد خاصی با رنگ قرمز دیوار ها و سقف داشت. پرده های آویز که شکل جمجه بودن رو کنار زدم و رو به دو سربازی که جعبه ای رو حمل می کردن سریع گفتم:
    -سلاحه؟
    ایستادن و هم زمان احترام گذاشتن، نگاهی به هم کردن و یکیشون گفت:
    -خیر فرمانده، نوشیدنی هستن!
    سری تکون دادم و لبخند خبیثی زدم. با سر اشاره کردم برن و بی توجه به سمت سیاه چال راه افتادم. از پله های کوتاه و زیاد زیر زمین گذشتم و در بزرگ و سنگین آهنی ورودی رو باز کردم. با صدای قژ باز شدن در، سرباز ها به سمتم برگشتن و احترام گذاشتن، سری براشون تکون دادم و رو به یکی از اونها که همراهم می اومد گفتم:
    -مقر نیومد؟
    صداش رو از پشت سرم شنیدم که با تاسف و شرمندگی گفت:
    -نه قربان، لام تا کام دم دهنشو باز نمی کنه!
    سری تکون دادم؛ اشاره اش کردم در رو باز کنه، وارد محوطه ی یک دست سیاهی شدم که بوی بدی می داد، مثل تخم مرغ گندیده! از دهنم نفس کشیدم که بوش اذیتم نکنه و به سمت جایی که بسته بودمش رفتم. هنیوک دارگاس، یکی دیگه از فرماندهان اونجا بود، با شنیدن صدای قدم های محکم و پر صلابتم به سمتم برگشت، دست به سـ*ـینه شد و گفت:
    -تدان، این فقط بلده آه و ناله کنه!
    از لحن معترض و حرصیش لبخند کوتاهی زدم، کنارش ایستادم و بدن مرد رو که زیر ضربات شلاق خونی شده بود رو از نظر گذروندم و گفتم:
    -نگران نباش هنیوک، بلاخره به حرف میاریمش!
    نگاهی به چشم هاش انداختم و گفتم:
    -مطمئنا کسی به زیرکی تاریک افرادی که با چهارتا ضربه شلاق و شکنجه پته رو آب بدن، به عنوان همراهانش انتخاب نمیکنه!
    سری تکون داد، نگاه ازش گرفتم. مرد جذابی بود، ولی سیرت پلیدی داشت؛ اگه تا الان جلوش رو نگرفته بودم کل زندانی ها رو می کشت! شمشیرم رو به دست گرفتم و قدمی به سمت مرد برداشتم. به چهار چوبی آویزون بود که دست هاش رو با زنجیر به گوشه های بالایی چهارچوب بسته بودن. خون سیاه رنگی که از بدنش می رفت نشون از غلظت دارک بودنش داشت! یه دور دورش چرخیدم، از درد نفس نفس می زد. دوباره روبه روش ایستادم و با تمسخر، حرفی که یه ساعت پیش بهم زده بود رو تکرار کردم:
    -خدا به شما فقط استعداد کشتن رو داده، نمیذارم قلمروم رو فدای این استعداد مسخرتون کنین!
    بلند خندیدم، به سمت چپ حرکت کردم، سرش بالا اومده و چشم های میشی رنگ براقش رو تو صورتم دوخته بود. دستم رو لبه ی چهارچوب گذاشتم و بهش تکیه دادم. خنده هام که آروم تر شد سرم رو چرخوندم و رو به هنیوک که با لبخند پلیدی سر تا پای مرد رو از نظر می گذروند گفتم:
    - می بینی هنیوک؟ شبیه رمان ها حرف می زنه!
    پوزخند هنیوک رو که دیدم به سمت مرد چرخیدم و دوباره با لحن قبلم گفتم:
    -می بینم هنوز دلت واسه خودت نسوخته؛ یه آینه بیارم ببینی هیکلتو؟ این تعهد مسخره چیه که...
    تو حرفم پرید و با صدای خش دار و دردمندی در حالی که سعی می کرد بالاترین درجه ی بلندی رو به صداش بده گفت:
    -مسخره شماهایین که راه میوفتین این ور اون ور از هرکی بدتون اومد می کشینش! مسخره شماهایین که حتی نعمت بچه داشتن رو از خودتون گرفتین؛ نمی فهمم چه اصراری دارین برای خوب جلوه دادنتون ولی بدون هیچی نیستی، از هیچم هیچ تری!
    خنثی نگاهش کردم، سرم رو کج کردم و گفتم:
    -آخی، این قدر تو خودت نریز پسرم. غمباد می گیری بچه هات بی پدر میشن ها!
    تاکید و تمسخرم روی کلمه ی "بچه" عصبانیش کرد. تا خواست چیزی بگه نذاشتم و بی حس و بی تفاوت گفتم:
    -150 ضربه ی شلاق!
    و روم رو گرفتم و از سیاه چال بیرون رفتم!


     

    *PArlA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/30
    ارسالی ها
    5,097
    امتیاز واکنش
    51,479
    امتیاز
    1,281
    سن
    30
    محل سکونت
    Sis nation
    74

    چشم هام رو بستم و کنار درگاه اتاقم رو تجسم کردم، کسی نبود! به گوشه ای ترین قسمت راهرو رفتم و غیب شده و جلوی درگاه ظاهر شدم. طره ی نقره ای موهام رو جلو آوردم و نا محسوس گفتم:
    -آرومه!
    و موهام رو پشت گوشم زدم، در اتاق رو باز کردم و به محض وارد شدن صدای خنده ی آرومش رو شنیدم، در رو بستم و به سمتش چرخیدم. روی تخت نشسته بود، پاهاش رو روی هم انداخته و نگاهم می کرد. لبخند رضایت بخشی هم روی صورتش نشسته بود! کلاهم رو درآوردم که آبشار موهای سیاه رنگم دورم ریخت، فقط طره ی نقره ای موهام رو از کلاه بیرون می دادم تا دختر بودنم مشخص بشه! روی تخت کنارش ولو شدم که آروم با شونه اش بهم زد و گفت:
    -دختر تو عجوبه ای!
    خسته از این رفت و آمد های امروزم مشغول باز کردن بند های لباسم شدم و کوتاه و بی حوصله گفتم:
    -باشه!
    لباس نظامیم رو درآوردم و روی تخت انداختم، دستم رفت سمت کفشم که گفت:
    -چه قدر دیگه طول می کشه تا...
    تو حرفش پریدم و حین باز کردن بند های کفش گفتم:
    -سه روز!
    یه لنگ کفشم رو در آوردم و کنار تخت گذاشتم، معترض اسمم رو صدا زد و گفت:
    -تدان!
    من که خم شده بودم تا بند کفش بعدیم رو باز کنم، سرم رو چرخوندم و نگاهش کردم. سری به معنی چیه تکون دادم که آروم با دستش شونه ام رو به سمت پایین هول داد، بند های کفشم رو ول کردم و صاف روی تخت نشستم، دست به سـ*ـینه نگاهش کردم و گفتم:
    -ببینم، تو این جا چه کار میکنی؟!
    کمی متعجب نگاهم کرد، بعد چشم هاش رنگ دلخوری گرفت و گفت:
    -یعنی چی؟ اومدم ببینمت!
    پام رو روی اون یکی پام انداختم و گفتم:
    -آها، بعد بی اجازه وارد اتاقم شدی؟ نکنه می خواستی اتاقم رو ببینی؟
    می دونستم مغرور تر از اینه که چشم هاش بیشتر از این دلخوریش رو نشون بدن، ولی می فهمیدم ناراحت شده! خب به من چه؟ آروم از جاش بلند شد و پشت به من رو به پنجره ایستاد، آروم به سمت پنجره حرکت کرد و در همون حال گفت:
    -می دونم باور نمی کنی ولی...
    از سر شونه اش نگاهی بهم انداخت و بعد دوباره به سمت پنجره برگشت و ادامه داد:
    -دلم واست تنگ شده بود!
    چشم هام رو تو حدقه چرخوندم و بی خیال خم شدم تا کفشم رو باز کنم و در همون حال گفتم:
    -خب به سلامتی، دعا میکنم گشاد شه!
    بند رو کشیدم که از گوشه ی چشم دیدم به سمتم چرخید، کمی دست هاش رو تو هوا تکون داد و گفت:
    -یعنی چی تدان؟ الان چند وقته منو لنگ در هوا نگه داشتی؟ هی میگم تمومش میکنی ولی انگار نه انگار؛ تو اصلا می فهمی عشق...
    تو حرفش پریدم، کفشم رو به سمتی پرت کردم و با چشم های نیمه باز با یه دستم موهام رو روی شونه ی چپم ریختم و گفتم:
    -نه! من کارهای مهم تری از عشق و عاشقی و این چرت و پرت ها دارم؛ قبلا هم بهت گفته بودم دلت رو خوش نکن.
    موهام رو سه قسمت کردم و بی توجه بهش مشغول بافتنشون شدم. حیف نمی تونستم کوتاهشون کنم، زیادی بلند شده بودن. بلند شدم تا کشم رو از روی میز بردارم که پر حرص به سمتم اومد و بازوم رو کشید، دستم که ته موهای بافته شدم رو گرفته بود از لای موهام در اومد. گفت:
    -منم بهت گفته بودم کاری می کنم مثل خودم دلت بندم بشه، نگفته بودم!؟
    دوباره سرم رو زیر انداختم و ته موهام که باز شده بودن رو دوباره بافتم و گفتم:
    -چرا!
    بازوم رو تکون داد و گفت:
    -به من نگاه کن!
    سرم رو بالا آوردم و نگاهش کردم که گفت:
    -پس بدون ول کن نیستم تدان! خب؟
    سری تکون دادم و بازوم رو از تو دستش در آوردم و حین رفتن به سمت میزم و برداشتن کش گفتم:
    -اوهوم، تو راست میگی!
    خودشم فهمید مسخره اش می کنم ولی به روی خودش نیاورد، فقط آروم گفت:
    -خوبه!
    موهام رو بستم و به سمتش چرخیدم و گفتم:
    -خب آقا شومار، امکانش هست بخوابم؟
    حرصی نگاهم کرد، از حرص خوردنش عجیب لـ*ـذت می بردم. مخصوصا این که دارک بود و...! با قدم های محکم به سمت در رفت و بازش کرد، بیرون رفت و محکم در رو بهم کوبید. پوزخندی زدم و روی تخت خوابیدم. دوباره طره ی نقره ای موهام رو نزدیک دهنم بردم و گفتم:
    -فردا همه چی رو هواست!
     
    آخرین ویرایش:

    *PArlA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/30
    ارسالی ها
    5,097
    امتیاز واکنش
    51,479
    امتیاز
    1,281
    سن
    30
    محل سکونت
    Sis nation
    75

    هنوز نیم ساعت نشده بود که تقه ای به در زدن! بلند شدم و با اکراه به سمت در رفتم و بازش کردم. خدمتکار ویژه ی میروسا جلو در تا کمر خم شده بود؛ گفتم:
    -چیزی شده؟
    از حالت خمیدگی در اومد ولی سرش رو هنوز زیر انداخته بود، گفت:
    -خیر فرمانده، اعلی حضرت گفتند بیام بهتون بگم امشب ضیافتی به مناسبت پیروزیِ شما بر قراره، حتما در این جشن شرکت کنید، سرورم!
    و دوباره خم شد. سری تکون دادم و گفتم:
    -باشه، میام!
    بیشتر خم شد و بعد رفت. در رو بستم و به سمت کمدم رفتم. لباس مناسبی برای مهمونی امشب انتخاب کردم. پیراهن بلند و حریری به رنگ سرمه ای بود. چشم هام رو بستم و سافسیندر رو تجسم کردم. جایی بود که لایت ها برای شستشوی خودشون به اون جا می رفتن. امشب، شب مهمی بود! مدت ها انتظارش رو کشیده بودم. موهام رو باز کردم و توی صف ایستادم. چیزی شبیه به آبشار بود، که باید از زیرش رد می شدیم. کمی که گذشت نوبتم شد و از زیر آب های سافسیندر رد شدم. موهام رو بستم که کسی صدا زد:
    -سو؟ سویی؟
    آروم موهام رو دوباره ول کردم که فهمیدم صدا از طره ی نقره ای موهام میاد. راه افتادم و برای این که کسی شک نکنه سرم رو پایین انداختم و خودم رو مشغول بافتن موهام نشون دادم. گفتم:
    -تویی میلان؟
    صداش با مکث کوتاهی، آروم تو گوشم پیچید:
    -خودمم، سو، امشب باید تمام تلاشت رو بکنی!
    روی تخته سنگی نشستم و زانو هام رو تو آغوشم گرفتم و سرم رو روی پاهام گذاشتم، لب زدم:
    -حواسم هست، اون طرف همه چی آرومه؟
    اوهوم کوتاهی گفت که سریع تو حرفش پریدم و گفتم:
    -میلان، ساگور گفت بهت یه چیزی بگم!
    کمی سکوت کرد و بعد با تردید گفت:
    -جام؟

    چشم هام گرد شدن و بعد با تعجب گفتم:
    -می دونستی؟
    پوفی کشید و گفت:
    -آره، خودم فهمیدم! تو حواست باشه مثل من تو دام نیوفتی!
    مثل خودش پوف کشیدم و چیزی نگفتم. کمی دور و برم رو زیر چشمی پاییدم و که گفت:
    -نذاشتی بگم، امشب ساگور هم تو جشن هست!
    نگاهم در همون حین پاییدن به یه نفر سیخ خیره شد و آب دهنم به گلوم زد! ساگور؟ حین سرفه بودم که شماتت بار گفت:
    -نکش خودتو حالا! میاد اینجا ببینه می تونه ردی ازش پیدا کنه یا نه.
    دستم رو روی صورتم گذاشتم و سعی می کردم حتی الامکان صدای سرفه هام بلند نباشن. روی سـ*ـینه ام زدم و با حرص در حالی که از سرفه حرف هام تیکه تیکه می شد گفتم:
    -خب مر..ض! خبر به این مهمی...رو این جوری...میدن؟
    بی حوصله گفت:
    -خب حالا؛ وقت ندارم. دارن صدام می کنن. حواست باشه، اگه ساگور رو دیدی اصلا به روی خودت نیار، اگر هم منو دیدی هم به روی خودت نیار!
    نذاشت به جمله ی آخرش فکر کنم و رفت! از خاموش شدن نقره ی موهام فهمیدم. دهنم دو متر باز موند، خودش هم تو جشن بود؟!

    ***

    جام رو روی میز گذاشتم و دست هام رو زیر میز مشت کردم. از استرس زیاد نمی فهمیدم چه کار کنم، هنیوس که کنارم نشسته بود درحالی که جامش را به لبش نزدیک می کرد، با ابرو اشاره ای به شومار کرد وبعد سرش روبه معنی چیه، خیلی مرموز تکون داد. نگاهی به شومار که همه ی حواسش به من بود انداختم و بدون برداشتن نگاهم پوزخندی تحویلش دادم که تعجب کرد! سرم رو چرخوندم و برای حرص دادن شومار، لبخندی به هنیوس زدم و گفتم:
    -چیزی نیست، منم نمی دونم چه مرگش شده امشب!
    ظرف محتوی مایع قرمز رنگ رو برداشتم و با همون لبخند گفتم:
    -میخوری؟!
    سری تکون داد و جامش رو به سمتم گرفت، خندید و با نیم نگاهی به شومار که حالا حرصی بلند شده و به سمتمون می اومد گفت:
    -فقط امشب نیست مادمازل، شما غرق کاری نمی فهمی!
    از گوشه ی چشم نگاهش کردم و جامش رو پر! هنوز کامل ظرف رو بلند نکرده بودم که چیزی محکم روی میز خورد! از دیدن دست های بیش از حد سفیدی که روی میز بود فهمیدم شوماره. بی توجه ظرف رو روی میز گذاشتم و روبه هنیوس که با خنده جامش رو به لبش نزدیک کرده بود و میخورد گفتم:
    -خواستی بگو دوباره بریزم واست!
    قبل از این که هنیوس وقت کنه چیزی بگه دست شومار محکم تر از قبل روی میز کوبیده شد و بلند عربده کشید:
    -تو غلط می کنی واسه این لندهور میخوای فانتنز بریزی!
    سرم رو بالا گرفتم و کاملا پوکر نگاهش کردم! از دیدن ریلکس بودنم مثل همیشه در حد مرگ حرصش گرفت، مچم رو دو مشتش گرفته و بلندم کرد و دنبال خودش کشید. بی خیال همراهش کشیده شدم، به سمت در پشتی قصر رفت، دستم رو خیلی یهویی ول کرد که باعث شد چند قدم ازش عقب بمونم. جلو رفت، نفس نفس می زد. چند دقیقه که گذشت، چرخیدم برم کهصدای دادش ابروهام رو بالا پروند:
    -چرا با من لج کردی خدا؟ چرا دست به هرچی می زنم خرابش می کنی؟ چرا هر کاری که می کنم غلط از آب در میاد؟ خودت خسته نشدی از این بدبختی کشیدنای من؟ خودت دلت به رحم نمیاد؟ د آخه چه غلطی کردم که این جوری دارم تاوان پس میدم؟ دیگه مگه با عاشق کردنم میشه کسی رو مجازات کرد؟!
    پوزخندی رو لبم نشست، نمی دونم چرا ولی دلم حتی ذره ای براش به رحم نیومد! اون قدر استرس اومدن ساگور رو داشتم که اصلا شومار رو سایه که خوبه، هیچی حسابش نمی کردم! بی خیال دوباره قدم هام رو از سر گرفتم که این بار دستم کشیده شد، با ضرب به عقب برگشتم. سرم رو کج کردم و خیره شدم تو چشم های عصبی و قرمزش، گفت:
    -چته؟ هان؟ میخوای منو حرص بدی که میری با اون دارگاس...
    بین حرفش پریدم و بی حوصله گفتم:
    -تو کی باشی که من بخوام واسه خاطر حرص دادن تو برم با هنیوس رفیق شم؟! برو بابا دلت خوشه!
    خواستم دستم رو در بیارم که محکم تر دستم رو گرفت و گفت:
    -نمی ذارم سهم کسی جز من بشی، می فهمی؟ دیگه حتی خدا هم نمیتونه جلومو بگیره!
    کفر می گفت! از ته دلم با انزجار گفتم:
    -همون یه ذره ارزشی که بهت قائل بودم رو هم از بین بردی! برو به درک!
     

    *PArlA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/30
    ارسالی ها
    5,097
    امتیاز واکنش
    51,479
    امتیاز
    1,281
    سن
    30
    محل سکونت
    Sis nation
    76

    روم رو ازش گرفتم و رفتم، نه حوصله اش رو داشتم نه حالش رو که باهاش کل کل کنم. بهتر که این حرف هارو زد تا مثلا دل منو سرد کنه! قصر بزرگ میروسا واقعا امشب عجیب شده بود؛ راهکار های محافظتی ای که برای قصر در نظر می گرفتن حتی من که فرمانده ی این جا بودم رو هم گیج می کرد. وقتی مطمئن شدم که به اندازه ی کافی از شومار دورم، به ته باغ خشک و یخ زده ی میروسا رفتم و پشت یه درخت ایستادم. طره ی موهام رو جلوی دهنم گرفتم، نگاهی به اطراف انداختم و با آروم ترین صدای ممکن گفتم:
    -میلان؟
    صدایی نیومد، چند دقیقه صبر کردم ولی بازم خبری نبود. کمی آشفته موهام رو دوباره پشت کمرم انداختم و با بالا گرفتن لباسم به سمت میز بزرگی که توی سالن گذاشته بودن حرکت کردم. سرباز های زیادی در حال جنب و جوش بودن، خدمت کار ها هم با لباس های فرم زشت و تغریبا کثیفشون این طرف و اون طرف می رفتن و خورده فرمایش های مهمون هارو انجام می دادن. با صدای کسی که من رو مخاطب قرار داده بود به خودم اومدم و به سمت چپ چرخیدم:
    -فرمانده تدان؛ اینجایید؟
    نگاهی از سر تاپا بهش انداختم و در نهایت نشناختمش. لباسم رو که هنوز به دست داشتم رها کردم و کمی جدی ایستادم و گفتم:
    -بله، چطور؟
    نگاهی به چشم های وحشی و قرمز رنگش انداختم. جلو اومد و با لبخند مرموز روی لبش گفت:
    -هیچی...
    دوباره قدمی جلو گذاشت، احترامی گذاشته و بعد درحال کمر راست کردن ادامه داد:
    -از دیدنتون بسیار خرسند شدم، فرمانده!
    با خودم گفتم حتما پرسیدن اسمش چیز مسخره ایه، پس بیخیال شدم و خیلی ریلکس سری تکون دادم و خواستم برم که این بار با خنده گفت:
    -کجا میری؟
    سیخ شدم، نگاهم رو به سمتش چرخوندم. هنوز مرموز نگاهم می کرد و لبخند شیطونی گوشه ی لبش بود. به سمت صندلی های گردی که چیده بودن رفتم و روی یکیشون نشستم. پام رو انداختم روی پام و به اون که هنوز درهمون حال نگاهم می کرد خیره شدم. دست به سـ*ـینه و با اخم گفتم:
    -انتظار نداری که با تغییر قیافه ای به این طبیعی بشناسمت؟
    کاملا جاخورد، لبخندش پرکشید و چشم هاش گرد شدن. با همون حالت اومد و کنارم روی صندلی نشست. یه دستش رو روی میز گذاشت و گفت:
    -سو، تو فوق العاده ای!
    چشم هام رو تو کاسه چرخوندم و دستم رو روی میز گذاشتم، خیره تو چشم هاش گفتم:
    -وقت برای تعریف و تمجید من زیاده، بعدا هم می تونی این کار رو بکنی. اول توضیح بده برای چی ساگور تصمیم گرفته بیاد اینجا؟
    آروم روی میز زدم و گفتم:
    -مگه مسخره بازیه؟
    دستش رو به معنی آروم باش جلوم گرفت، نفسش رو وفت مانند به بیرون پرت کرد و با بستن چشم هاش سعی کرد به خودش مسلط باشه. میدونستم هنوز از این که شناختمش متعجبه! آروم گفت:
    -وسط حرفم نپر!
    چشم هام رو باریک کرده و بی حوصله نگاهش کردم، خندید و گفت:
    -ساگور نگرانت بود، می ترسید شناسایی بشی. خیلی وقت پیش قرار بود به اینجا بیاد اما قضیه ی جام و مانتورل(یکی از فرماندهان قصر میروسا) اتفاق افتاد و نتونست. امروز بهترین موقعیت رو برای بازرسی این قصر و سایه هاش می دونست چون خیلی از کله گنده های همدست میروسا الان این جا هستن؛ من هم اومدم برای ساپورت ساگور اما خودش گفت نیازی نیست از این جا به بعد دنبالش باشم، گفت بیام دنبال تو!
    من که از این نطقش اصلا راضی نبودم و تمام چیزهایی که می گفت رو خودم می دونستم، آروم گفتم:
    -ببین، چیزهایی رو بگو که نمی دونم؛ خب؟
    باز خندید و بعد خودش رو جلو کشید. گفت:
    -باید امشب فرار کنیم سو!
     

    *PArlA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/30
    ارسالی ها
    5,097
    امتیاز واکنش
    51,479
    امتیاز
    1,281
    سن
    30
    محل سکونت
    Sis nation
    ۷۷

    کمی نگاهش کردم؛ چشم های براق و جدیش نشون دهنده هیچگونه شوخی ای نبود. میدونستم بلاخره روزی میرسه که باید فرار کنم، برم، اونم نه از قصر میروسا،از زندگیم! کمی دور و اطرافم رو نگاه کردم. دلم واسه تموم سختی هایی که کشیده بودم تنگ میشد. نگاهم رو روی زمین مسطح و پر از خاکی که مخصوص مبارزه و گاها تمرین سرباز ها بود انداختم؛ یادش بخیر چه قدر زمین خوردم، چه قدر میروسا کتکم زده بود! آهی کشیدم و به سمت میلان برگشتم، انگار می دونست به چی فکر می کنم که یه لبخند تلخ کنج لب هاش نشسته بود. چشم هام رو بستم و گفتم:
    _وقت می‌خوام!
    بلافاصله بعد از تموم شدن حرفم غیب شدم، دلم نمی خواست بقض کوچیکم رو ببینه. جایی اطراف محل جشن ظاهر شدم و به سمت میز رفتم. باید به سرعت رد گم می کردم. نزدیکی صندلی بزرگ میروسا، یکی از ملیسور ها جلوم رو گرفت. نگاهش کردم و گفتم:
    _با میروسا کار دارم!
    سری تکون داد و با نگاهی از سر تا پام خیلی بی حال و بی حوصله گفت:
    _باش تا ببینم!
    ازش بدم می اومد! دست به سـ*ـینه شدم. رفت و دم گوش میروسا چیزی گفت، میروسا هم حین شنیدن حرف هاش سرش رو کج کرده و نگاهم می کرد. با تموم شدن حرف های ملیسور، میروسا کوتاه چیزی بهش گفت و روش رو ازم گرفت. شک نداشتم اجازه ی ملاقات نداده. مهم نبود؛ بدون صبر کردن چرخیدم و به سمت اتاقم برگشتم. سعی می کردم خیلی آروم و با اقتادار مثل همیشه راه برم تا کسی بهم شک نکنه. سر راه یکی از خدمت کار هارو گیر آوردم و بهش گفتم:
    _یه شاخه گل بیار اتاقم!
    کمی نگاهم کرد و بعد پرسید:
    _گل چی سرورم؟
    بی حوصله نگاهم رو تو حدقه چرخوندم و دست هام رو بالا انداختم و گفتم:
    _فرق نداره، هرچی! فقط زود.
    سری به نشونه احترام تکون داد و خم شد و گفت:
    _چشم سرورم.
    وقتی مطمئن شدم رفته غیب شده و تو اتاق میروسا ظاهر شدم. می دونستم کسی نمی تونه بیاد اینجا مگر اینکه میروسا حضور داشته باشه، اما من که دیگه آخر خط بودم و دیگه آب از سرم گذشته بود. به سرعت به سمت کشوهای بزرگ و دراز کنار تخت رفتم؛ رمز و رموزی که با دستخط بدی روی یه سری کاغذ نوشته شده بود رو درآورده و زیر ردایی که زیر پیراهنم تن کرده بودم مخفی کردم. کشورو بستم و با عجله این بار به سمت دیوار شرقی اتاق حرکت کردم. دستم رو روی دیوار کشیدم تا برامدگی روش رو حس کنم، وقتی مطمئن شدم که روی دیوار برآمدگی نیست به سمت دیوار غربی رفتم. دوباره دستم رو روش کشیدم و با حس بر امدگی سریع با ته ناخون هام روش رو خراش دادم تا جاش رو گم‌نکنم، به سرعت دشنه ای که تو لباسم مخفی بود رو دراوردم و روی محل برامدگی گذاشتم و محکم کشیدم. دیوار از هم باز شد و مایع غلیظ سیاهی بیرون زد و روی صورتم ریخت. با چندش مایع رو از صورتم پاک کردم و گفتم:
    _اه لعنتی!
    دستم رو داخل مایع سیاه و نسبتا گرمی که هنوز از دیوار جاری بود کردم که تا آرنج داخل شد. کمی ترسیدم، اما خودم رو نباختم. چشم هام رو بستم و زیر لب گفتم:
    _آتلانسیسا!
    گرما بیشتر شد ولی چشم هام رو باز نکردم. دستم تا بازو توی دیوار کشیده شد و سوزش عجیبی رو روی ساعدم حس کردم. چشم هام رو بهم فشار دادم و سعی کردم داد نزنم. عرق سردی روی پیشونیم نشسته بود و هر از گاهی از کنار شقیقه هام به سمت پایین جریان پیدا می کرد ولی دستم هنوز می سوخت. تو می تونی سو، می تونی!
    کم کم سوزش کم تر شد. چشم هام رو باز کردم، مایع از سیاه به سبز لجنی تغییر رنگ پیدا کرده بود. با حیرت لبخندی زدم و دستم رو بیرون کشیدم؛ روی ساعدم طرحی از یه دایره که داخلش حروف دارک بود حک شده بود و خون می اومد. زیر لب با خوشحالی گفتم:
    _وای خدا مرسی!
    دیوار با بیرون اومدن دستم بسته شد و مایع سبز هم که پایین دیوار ریخته شد بود کم کم دود شد و به هوا رفت. چرخیدم و خودم رو تو آینه دیدم، موهام حالا کاملا خاکستری شده بودن! توجهی نکردم و غیب شدم. به محض وارد شدنم به اتاق خودم خدمت کار تقه ای به در زد و گفت:
    _ سرورم؟ چیزی که دستور فرموده بودید، براتون آوردم!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا